نتایج جستجو برای عبارت :

پیرزن رفت به گردش پیرمرد گرفت کردش پیرزن گفت چه پیرم

پيرمرد هر روز در صف نانوایی منتظر او بود سر ساعت از انتهای کوچه باریک دستمال پارچه‌ای بدست پیدایش می‌شد صدای کشیده شدن پاشنه کفش‌های فرسوده  و چادر رنگی که مدام توی صورتش می‌کشید زیباترین عاشقانه دنیا بود برای پيرمرد، ،،،پیر مرد مدام نوبتش را به بقیه می‌داد تا نوبت پیر زن در صف زن‌ها برسد وقتی زن   نانش را می گرفت پيرمرد هم یک  دانه نانش را به دست می‌گرفت و آرام به دنبال پيرزن به راه می افتاد . مدت‌ها بود که پيرمرد احساس خوبی نسبت به پیر
ملاقات با خدا
پيرزن باتقوایی در خواب خدا را دید ؛ به او گفت : خدایا ، من خیلی تنها هستم . آیا مهمان خانه ی من میشوی » ؟ خدا قبول کرد و به او گفت که فردا به دیدنش خواهد آمد . پيرزن از خواب بیدار شد ؛ با عجله شروع به جاروکردن خانه کرد ؛ رفت و چند نان تازه خرید و خوشمزه ترین غذایی را که بلد بود ، پخت . سپس نشست و منتظر ماند . چند دقیقه بعد در خانه به صدا در آمد . پيرزن با عجله به طرف در رفت و آن را باز کرد . پشت در پيرمرد فقیری بود . پيرمرد خواست تا غذایی به
پيرزنی در خواب خدا رو دید و به او گفت:خدایا من خیلی تنهام، مهمان خانه من می شوی؟! خدا قبول کرد و به او گفت که فردا به دیدنش می رود.پيرزن از خواب بیدار شد و با عجله شروع به جارو زدن خانه اش کرد!رفت و چند نان تازه خرید و خوشمزه ترین غذایی که بلد بود رو پخت.سپس نشست و منتظر ماند.چند دقیقه بعد درب خانه به صدا در آمد.پيرزن با عجله به سمت در رفت و اون رو باز کردپيرمرد فقیری بود، پيرمرد از او خواست تا به او غذا بدهدپيرزن با عصبانیت سر فقیر داد زد و در
داستان/ پيرزنی برای سفیدکاری منزلش کارگری را استخدام کرد. وقتی کارگر وارد منزل پيرزن شد، شوهر پیر و نابینای او را دید و دلش برای این زن و شوهر پیر سوخت.اما در مدتی که در آن خانه کار می کرد متوجه شد که پيرمرد انسانی بسیار شاد و خوش بین است. او درحین کار با پيرمرد صحبت می کرد و کم کم با او دوست شد. در این مدت او به معلولیت جسمی پيرمرد اشاره ای نکرد.پس از پایان سفیدکاری وقتی که کارگر صورت حساب را به همسر او داد، پيرزن متوجه شد که هزینه ای که در آن نوش
پیر زن با تقوایی در خواب خدا را دید و به او گفت: خدایا، من خیلی تنها هستم، آیا مهمان خانه من می شوی؟ خدا قبول کرد و به او گفت که فردا به دیدنش خواهد آمد. پیر زن از خواب بیدار شد، با عجله شروع به جارو کردن خانه کرد. رفت و چند نان تازه خرید و خوشمزه ترین غذایی را که بلد بود، پخت. سپس نشست و منتظر ماند. چند دقیقه بعد در خانه به صدا در آمد. پيرزن با عجله به طرف در رفت و آن را باز کرد. پشت در پيرمرد فقیری بود. پيرمرد از او خواست تا غذایی به او بدهد. پيرزن با
نقل است که شیخ گفت: وقتی در بادیه می‌رفتم مجرد پيرزنی دیدم که می‌آمد. عصابه‌ای بر سر بسته و عصایی در دست گرفته. گفتم مگر از قافله باز مانده است! دست به جیب بردم و چیزی به وی دادم که: ساختگی کن تا از مقصود بازنمانی.»
پيرزن انگشت تعجب در دندان گرفت و دست در هوا کرد و مشتی زر بگرفت و گفت: تو از جیب می‌گیری؟ من از غیب می‌گیرم.»
این بگفت و ناپدید شد. من در حیرت آن می‌رفتم تا به عرفات رسیدم. چون به طواف گاه شدم، کعبه را دیدم گرد یکی طواف می‌کرد. آنجا
پیر زن با تقوایی در خواب خدا را دید و به او گفت: خدایا، من خیلی تنها هستم، آیا مهمان خانه من می شوی؟ خدا قبول کرد و به او گفت که فردا به دیدنش خواهد آمد. پیر زن از خواب بیدار شد، با عجله شروع به جارو کردن خانه کرد. رفت و چند نان تازه خرید و خوشمزه ترین غذایی را که بلد بود، پخت. سپس نشست و منتظر ماند. چند دقیقه بعد در خانه به صدا در آمد. پيرزن با عجله به طرف در رفت و آن را باز کرد. پشت در پيرمرد فقیری بود. پيرمرد از او خواست تا غذایی به او بدهد. پيرزن با
مگر میشود کسی اینقدر چندش و تهوع آور باشد که با دیدنش حالت خراب و خرابتر شود؟! کسی که نبودنش بهتر از بودنش است و همچنان نفس میکشد و زنده است‌ کسی که فقط خودش را بخواهد و خودش را ببیند.
 چهارسال است که به بهانه ی خانه سازی، پيرزن را دق داده است. چهارسال است که فرزندانش یک جا نتوانسته اند در خانه ی پيرمرد دور هم جمع شوند و با هم بنشینند زیرا اتاق موقت مسی اشان ظرفیت سه نفر را بیشتر ندارد. چهار سال است در اتاقی که من نامش را طویله گذاشته ام‌ نه
حال پيرزن اصلا خوب نیست. سرطان بعد یکسال درمان و خوب شدن موقت دوباره با بهونه های مختلف خودنمایی کرد تا بالاخره همه ی بدنش رو گرفت. خودشم میدونه این روز ها روزهای اخرشه . ذکر مواقعش هوشیاریش اینه خدایا ببخش و ببر. گرچه این ذکر حال بقیه رو میگیره اما خب حقیقتش رو تقریبا همه قبول دارن.
رفتیم ملاقاتش . چیز قابل ذکری ازش باقی نمونده بود. مامان ته مونده هوشیاری پيرزن رو به چالش میکشید . 
اینو میشناسی؟ حالت بهتره ها! و منتظر پاسخی میموند ازش. و او
داستان کوتاه: گنجشک گریان شد بر در سوراخ ساختمان که لانه اش بود نشست و گریان گفت خدایا تا به کی ما دود بخوریم ما همه خواهیم مرد تا کی آب گند جوب خدایا تا کی با هزاران زحمت نان خشکی بدست آوریم وقتی نانوایی ها بسته شد و همه خوابیدند و ظهر شد از دوری مردم خبیث که فقط به فکر خراب کردن دنیای خویشند نانی بدست آوریم گریان بود و می نالید و جیک جیک میکرد و میگفت ما همه خواهیم مرد انسان ها همه ما گنجشک های شهر را  خواهند کشت تا اینکه خوابش برد و میدید در خ
روزی روزگاری در یکی از شهرهای بزرگ این جهان پيرزنی بدعنق و ناسازگاری زندگی می کرد. مردم شهر آن را تارک دنیا خطاب می کردند. او را به بدنامی و بدخلقی یاد می کردند. پيرزن از بدیومی روزگار ناخوش احوال شد و نیازمند دکتر و دوا و درمان، اما به دلیل آنکه با هیچ یک از همسایه ها و اهالی شهر رفتار درستی نداشت، هیچ کس در خانه پيرزن را نمی کوبید تا از او خبری بگیرد. پيرزن در تنهایی خود درد کشید و سوخت و ساخت، تا بار و بندیلش را بست تا خود به فکر چاره ایی برای خ
سه تا دانشجو بودیم توی دانشگاهی در یکی از شهرهای کوچک قرار گذاشتیم همخونه بشیم.خونه های اجاره ای کم بودند و اغلب قیمتشون بالا .می خواستیم به دانشگاه نزدیک باشیم قیمتشم به بودجمون برسه.تا اینکه خونه ی پیر زنی را نشانمان دادند . نزدیک دانشگاه ،تمیزو از هر لحاظ عالی. فقط مونده بود اجاره بها!!!
گفتند این پيرزن اول می خواد با شما صحبت کنه، رفتیم خونه اش و شرایطمون رو گفتیمپيرزن قبول کرد اجاره را طبق بودجمون بدیم

ادامه مطلب
نشسته‌ام
توی خانه یکی از پيرزن‌های فامیل و چای می‌خورم. طعم عجیبی در چایی‌اش می‌زند توی
ذوق. چیزی بین بی‌طعمی و تلخی. سخت می‌شود فهمید که مشکل از چایی است یا از پيرزن؛
یا از ترکیب جفتشان. شاید مشکل از کهنگیِ چای‌های بلااستفاده خانه پيرزن است. کسی
چه می‌داند. در خانه پيرزن‌های تنها، کلی چیز وجود دارد که سال‌هاست هیچ بشری جز
خودشان به آن‌ها نزدیک نشده. مثل شکلات‌هایی که ده دوازده سال از تولیدشان می‌گذرد
و کسی نبوده که آن‌ها را بخورد و ن
قصه مهمانهای ناخوانده
 
پيرزن مهربانی بود که در کلبه ای کوچک زندگی می کرد و کسی را نداشت. یک شب هوا سرد شد و باران شروع به باریدن کرد. پيرزن خواست بخوابد که کسی در خانه اش را زد.
پيرزن گفت: کیه کیه در میزنه؟ صدائی گفت: سگ هستم. هوا سرد است جائی را ندارم، بگذار امشب پیش تو بمانم. پيرزن در را باز کرد و دلش سوخت و گفت: بیا تو.
ادامه مطلب
یک زن پیر سه مرغ دارد که روی هم رفته سه تخم در سه روز می گذارند. یک روز که مثل این روزهای ما تخم مرغ گران می شود او تصمیم می گیرد که ۱۲ مرغ بخرد تا تخم های بیشتری گیرش بیاید. این پيرزن پس از ۱۵ روز چند تخم مرغ خواهد داشت؟ 
جواب ها بعد از ظهر تایید میشه 
 روزی روزگاری در زیر آسمان آبی کلبه ی قشنگی بود که پيرزن مهربانی در
آن زندگی می کرد . پيرزن همیشه تنها بود . او روزها به کارهای خانه اش
رسیدگی می کرد و شب ها هم چون از تنهایی حوصله اش سر می رفت خیلی زود می
خوابید. یک شب آسمان ابری شد و باران تندی گرفت . پيرزن تنها که خیلی از
کارهای روزانه اش خسته بود رختخوابش را انداخت و می خواست بخوابد که صدای
تق تق در را شنید.
ادامه مطلب
نگهبانی می دید هر هفته یک پيرزن یک قایق موتوری پر از خاک و شن را از این سمت ساحل به آن سمت ساحل می برد. نگهبان هر چه داخل قایق را وارسی می کرد، چیزی جز خاک و شن بی ارزش پیدا نمی کرد. چند سال بعد وقتی نگهبان بازنشست شد، به آن سوی ساحل رفت و سراغ پيرزن را گرفت و از او پرسید: تو اکنون زن بسیار ثروتمندی هستی. من در تعجبم که چگونه با جابه جا کردن خاک و شن بی ارزش موفق شدی این همه ثروت برای خود جمع کنی. لطفا به من بگو راز تجارت تو در چیست؟ پيرزن با حیرت به ن
در زمان یکی از شاهان، شایعه شد که شاه مرده.شاه به عواملش دستور پیگیری داد که کسی که شایعه را درست کرده پیدا کنند.پس از جستجو، به عامل شایعه پراکنی که یک پيرزن بود رسیدند.، و نزد پادشاه بردند.پادشاه به پيرزن گفت، چرا شایعه مرگ من را درست کردی، در حالی که من زنده ام.پيرزن گفت من از اوضاع مملکت به این نتیجه رسیدم که شما دارفانی را وداع گفته اید.چون هرکسی هرکاری که بخواهد انجام میدهد، قاضی رشوه میگیرد و داروغه از همه باج خواهی میکند و به همه زور می
روزی روزگاری پيرزن فقیری توی زباله‌ها دنبال چیزی برای خوردن می‌گشت که چشمش به یک چراغ قدیمی افتاد. آن را برداشت و رویش دست کشید. می‌خواست ببیند اگر ارزش داشته باشد، آن را ببرد و بفروشد. در همین موقع، دود سفیدی از چراغ بیرون آمد. پيرزن چراغ را پرت کرد؛ با ترس و تعجب عقب‌عقب رفت و دید که چند قدم آن طرف‌تر، یک غول بزرگ ظاهر شد. غول فوری تعظیم کرد و گفت: نترس پيرزن! من غول مهربان چراغ جادو هستم. مگر قصه‌های جور وا جوری را که برایم ساخته‌اند،‌ ن
بعد از سه روز جاده‌های روستا را باز کرده بودند. سر صبح بولدوزر آورده بودند و جاده‌های آسفالت روستا را برف‌روبی کرده بودند. کلی به راننده‌ی بولدوزر شیتیل داده بودند و او را از جاده‌ی اصلی آورده بودند به جاده‌های روستا.
خیلی از درخت‌ها تاب نیاورده بودند و زیر بار برف خم شده بودند. تمام شالیزارها تا به انتها، تا جایی که چشم کار می‌کرد یکدست سفید بودند. قد برف تا سینه می‌رسید. توی راه‌باریکه‌ها و پاکوب‌ها همه با چکمه رفت و آمد می‌کردند. خی
زن دوان دوان ، رسید جلوی خانه خدا و محکم به درب کوبید ؛ پشت سرهم و محکم . دقایقی گذشت و درب آرام باز شد . زن پرید داخل و صدا کرد : خدایا ! پسرم در تب می سوزد . خدا که از پشت پنجره ابر ها را تماشا می کرد ، با نگاه مهربان ، به زن خیره شد . زن نزدیک شد و زانو زد : خدایا کمکم کن ! خدا داستان او را گرفت و او را بلند کرد و گفت : هدیه کوچکی بود که برای تجربه زندگی به تو بخشیدم اما امروز زن اشک هایش سرازیر شد ، دست از دست خدا کشید ، به زمین افتاد و در میان آه و
   مهرانِ خاله علاوه بر لباس کُردی، دشداشه و چفیه هم دارد. لباس ها را پوشید و عینک آفتابی را هم به چشم زد و با پسرِ همسایه ی خانه ی ییلاقی مان که فامیل هم هست رفت خانه شان که پدر و مادرش را بگذارند سرکار. آنجا هم گفتند ایشان از شیخ های کشورهای حاشیه ی خلیج است و خیلی وضع مالی اش خوب است و خفن است و فارسی اش هم چنگی به دل نمی زند. آنجا خیلی اتفاق خاصی نیافتاد جز اینکه که تا خانم خانه که سن و سال دار هم بود شکش می برد و سوال های جدی میپرسید، مهران یهو
بسم الله الرحمن الرحیم
یا فارس الحجاز ادرکنی
محمد بن علی ظهیری سمرقندی در کتاب سندبادنامه داستانی از رفاقت پيرزن و هدهدی نقل میکند،که هد هد با همه زیرکی و تذکر پيرزن در دام کودکان گرفتار میشود و با کمک پيرزن نجات می یابد و این اتفاق را به قسمت و سرنوشت ربط میدهد
و پيرزن خیلی زیبا در جواب او و همه معتقدان به سرنوشت و قسمت می گوید
((قسمت و سرنوشت بهانه انسانهای تنبل و خطاکار است تا وجدان خود را آسوده سازند
آنچه رخ میدهد نتیجه رفتار خودمان است،
ا
در یک شب سرد زمستانی یک زوج سالمند وارد رستوران بزرگی شدند. آنها در میان زوجهای جوانی که در آنجا حضور داشتند بسیار جلب توجه می کردند. بسیاری از آنان، زوج سالخورده را تحسین می کردند و به راحتی می شد فکرشان را از نگاهشان خواند: نگاه کنید، این دو نفر عمری است که در کنار یکدیگر زندگی می کنند و چقدر در کنار هم خوشبخ هستند. پيرمرد برای سفارش غذا به طرف صندوق رفت. غذا سفارش داد، پولش را پرداخت و غذا آماده شد. با سینی به طرف میزی که همسرش پشت آن نشسته بو
700 سال پیش در اصفهان مسجدی می ساختند
کار تمام شده بود و کارگران در حال انجام خرده کاری های پایانی بودندپيرزنی از انجا رد میشد .ناگهان پيرزن ایستاد و گفت بنظرم مناره مسجد کج است!
کارگران خندیدند ولی معمار با صدای بلند فریاد زد ساکت ! چوب بیاورید . کارگر بیاورید . چوب را به مناره تکیه دهید . حالا همه باهم . فشااار دهید . فشااااااااااار !!!و مرتب از پيرزن می پرسید مادر درست شد؟
بعد از چند دقیقه پيرزن گفت درست شد و دعا کنان دور شد .کارگران گفتند مگر می
بهار پشت زمستان بهار پشت بهاردلم گرفت از این گردش و از این تکرارنفس کشیدن وقتی که استخوان به گلونگاه کردن وقتی که در نگاهت خاراگر به شهر روی طعنه های رهگذراناگر به خانه بمانی غم در و دیوارنمانده است تو را در کنار همراهیکه دوستان تو را میخرند با دینارنه دوستان؛ صفحاتی ز هم پراکندهکه جمع کردنشان در کنار هم دشواربه صبرشان که بخوانی به جنگ مشتاق اندبه جنگشان که بخوانی نشسته اند کنارتو از رعیت خود بیمناکی و همه جارعیت است که تشویش دارد از دربار
رسم_مردونگی
فایل پی دی اف "رسم مردانگی"
 
 
یه مردی بود که خعععیلی حالیش می شد ، خیلی باسواد بود، ایشون یه آرزویی داشت، دلش می‌خواست امام زمان رو از نزدیک و با چشماش ببینه.
کلی زحمت کشید، ذکر گفت، دعا کرد، این مسجد، اون مسجد، اما به نتیجه نرسید. یه روز بهش گفتن: امام زمان رو نمی‌بینی، مگر اینکه بری فلان شهر.
آقای پرفسور، عزم سفر کرد. تو بازار آهنگرای اون شهر، تو یه مغازه قفل سازی، به آرزوش رسید، امامش رو دید‌. سلام کرد. امام جواب سلامش رو داد و
طرز کار پمپ های وکیوم آبی
طرز کار پمپ خلا آب در گردش :
 
طرز کار پمپ خلا آب در گردش  بدین صورت است که پمپ خلا رینگ آبی دارای پروانه ای با جنس های مختلف استیل، برنج و چدن توسط الکترو موتور به گردش در می آید و تیغه های پمپ وکیوم آب در گردش با به دام انداختن هوا از ورودی هوا را دریافت و از خروجی که در اکثر مواقع دارای سوپاپ می باشد خارج می کند. سوپاپ ها بر روی صفحه دو شیار نصب می باشند
طرز کار پمپ وکیوم آبی
یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود،
پيرزنی  تنها در گوشه ای از جنگل زندگی می کرد که آن طرف جنگل دخترش بود
یک روز خیلی دلش برای دختر و دامادش که در آن طرف جنگل بودند تنگ شد و تصمیم گرفت به دیدن آن ها برود
راه جنگل سبز و پردرخت، طولانی و پر از حیوانات خطرناک و درنده بود.
خاله پيرزن با خودش کلی فکر کرد اما بالاخره صبح روز بعد تصمیم به رفتن گرفت و بقچه اش را بست و به راه افتاد.
خاله که هنوز راه زیادی را نرفته بود ناگهان یک گرگ بزرگ را سر را
توی قصابی بودم که یه خانم پیر اومد تو مغازه و یه گوشه ایستاد. یه آقای جوان خوش تیپی هم اومد تو گفت
آقا ابراهیم، قربون دستت پنج کیلو فیله گوساله بکش عجله دارم.»آقای قصاب شروع کرد به بریدن فیله و جدا کردن اضافه‌هاش. همین جور که داشت کارشو انجام می داد رو به پيرزن کرد گفت: شما چی میخواین مادر جان؟»پيرزن اومد جلو یک پونصد تومنی مچاله گذاشت تو ترازو گفت


ادامه مطلب
بباف دارم را و روزگارم را سیاه کن انگاه .مرا بکش بالا چنان که خرخره ام جریحه دار شود .فردا راهی امامزاده ایم .
عزیز دلم .
میخواستم بدانی که این چند وقت .
سر به هر ضریح مقدس نامت را با ترس و شرم صدا زدم .
از امامش تا هر امامزاده ای .
از کربلا و نجفش بگیر .تا مشهد و قمش .
تا همین امامزاده کوه خودمان.
نامت را همه‌میدانند .
بگذاربگویم پيرزن آن روز توی صحن حضرت بانو چه گفت؟وقتی سرم را به دیوار حرم تکیه داده بودم و مادر فکر میکرد خسته راهم .ا
تمام مردم ده کوچک ما خانم و آقای لطفی را می شناختند، آن هم به خاطر پارادوکس رفتاری و تضاد شدیدی که میان این زن و شوهر مسن وجود داشت. خانم لطفی مدام در حال دعوا با پيرمرد بود، اما آقای لطفی هیچ گاه یک کلمه هم جواب او را نمی داد. با این حال آن که همیشه دمغ و ناراحت دیده می شد، پيرزن، بود! مردم می گفتند: جالبه. شوهر بیچاره اش یک کلمه هم جوابش رو نمی ده، اما باز هم همیشه دمغ و دلخوره! این وضع ادامه داشت تا اینکه ناگهان خانم لطفی تبدیل شد به سرزنده ترین
#حکایت_وصل_مهدی_عج یکی از دانشمندان، آرزوی زیارت امام زمان را داشت. مدتها ریاضت کشید و کوشید ولی نشد. سپس به علوم غریبه و اسرار حروف رو آورد، اما نتیجه نگرفت.  روزی در یکی از این حالات معنوی به او گفته شد: دیدن امام زمان برای تو ممکن نیست، مگر آنکه به فلان شهر بروی». او نیز رفت و در آنجا چلّه گرفت و به ریاضت مشغول شد. روزهای آخر بود که به او گفتند: الان امام زمان، در بازار آهنگران، در مغازه پيرمرد قفل سازی نشسته اند». سریعا به آنجا رفت. وقتی رسی
إِنْ أَحْسَنْتُمْ أَحْسَنْتُمْ لِأَنْفُسِکمْ وَ إِنْ أَسَأْتُمْ فَلَها ( اسراء/۷)
اگر نیکی کنید، به خودتان نیکی می کنید؛ و اگر بدی کنید باز هم به خود می کنید.
در حکایتی آمده است که:
درویشی در راه می‌رفت و می‌گفت:

هر چه کنی به خود کنی
گر همه نیک و بد کنی

پيرزنی این گفته را شنید و گفت: من به این درویش ثابت می‌کنم که این حرف، درست نیست.
پيرزن، نانی پخت و در آن زهر ریخت. هنگامی‌که درویش به خانه آمد، نان را به او داد. درویش نان را گرفت و روانه شد.
نز
 
 
یک روز خانم مسنی با یک کیف پر از پول به یکی از شعب بزرگترین بانک کانادا مراجعه نمود و حسابی با موجودی 1 میلیون دلار افتتاح کرد. سپس به رئیس شعبه گفت به دلایلی مایل است شخصاً مدیر عامل آن بانک را ملاقات کند. و طبیعتاً به خاطر مبلغ هنگفتی که سپرده گذاری کرده بود، تقاضای او مورد پذیرش قرار گرفت. قرار ملاقاتی با مدیر عامل بانک برای آن خانم ترتیب داده شد. پيرزن در روز تعیین شده به ساختمان مرکزی بانک رفت و به دفتر مدیر عامل راهنمایی شد. مدیر عامل ب
جوانی با دوچرخه اش با پيرزنی برخورد کردو به جای اینکه از او عذرخواهی کند و کمکش کند تا از جایش بلندشود، شروع به خندیدن و مسخره کردن او نمود؛سپس راهش را کشید و رفت! پيرزن صدایش زد و گفت: چیزی از تو افتاده است.جوان به سرعت برگشت وشروع به جستجونمود؛ پيرزن به او گفت: زیاد نگرد؛ مروت و مردانگی ات به زمین افتاد و هرگز آن را نخواهی یافت
"زندگی اگر خالی از ادب و احساس و احترام و اخلاق باشد، هیچ ارزشی ندارد""زندگی حکایت قدیمی کوهستان است!صدا می کنی و می
عوامل زیادی در نحوه گردش خون در بدن تأثیر می گذارد.
بیماری شریان محیطی (PAD) یک وضعیت گردش خون است که می تواند رگ های خونی را باریک کند، گردش خون را دشوارتر کرده و جریان کلی خون را در بدن کاهش می دهد.
در نتیجه ممکن است با گذشت زمان دچار سوزن سوزن شدن، بی حسی و حتی آسیب به عصب و بافت شوید.
شرایط شایع مانند اختلالات عصبی، بیماری تیروئید، دیابت و کم خونی همگی تأثیر قابل توجهی در گردش خون دارند.
حاملگی نیز در گردش خون تأثیر دارد.
برخی از ن باردار به

آخرین مطالب

آخرین جستجو ها