نتایج جستجو برای عبارت :

يوزپلنگاني که با من دويدند pdf

یوزپلنگانی که با من دویدند

بخشی از وصیت‌نامهٔ بیژن نجدی در ابتدای کتاب یوزپلنگانی که با من دویدند چنین است:
و می‌بخشم به پرندگان رنگ‌ها، کاشی‌ها، گنبدها به یوزپلنگانی که با من دویده‌اند غار و قندیل‌های آهک و تنهایی و بوی باغچه را به فصل‌هایی که می‌‌آیند بعد از من.
یوزپلنگانی که با من دویدند روایت ۱۰ داستان کوتاه با موضوع مرگ است که هر کدام کاملاً مجزا و با نثری خاص و شعرگونه توسط زنده‌یاد بیژن نجدی نوشته شده است.
بیژن
نجدی، با مدرک ر
یوزپلنگانی که با من دویدند

بخشی از وصیت‌نامهٔ بیژن نجدی در ابتدای کتاب یوزپلنگانی که با من دویدند چنین است:
و می‌بخشم به پرندگان رنگ‌ها، کاشی‌ها، گنبدها به یوزپلنگانی که با من دویده‌اند غار و قندیل‌های آهک و تنهایی و بوی باغچه را به فصل‌هایی که می‌‌آیند بعد از من.
یوزپلنگانی که با من دویدند روایت ۱۰ داستان کوتاه با موضوع مرگ است که هر کدام کاملاً مجزا و با نثری خاص و شعرگونه توسط زنده‌یاد بیژن نجدی نوشته شده است.
بیژن
نجدی، با مدرک ر
سپرده به زمین
طاهر آوازش را در حمام تمام کرد و به صدای آب گوش داد. آب را نگاه کرد که از پوست آویزان بازوهای لاغرش با دانه‌های تند پایین می‌رفت. بوی صابون از موهایش می‌ریخت. هوای مه شده‌ای دور سر پیرمرد می‌پیچید. آب طاهر را بغل کرده بود. وقتی که حوله را روی شانه‌هایش انداخت احساس کرد کمی از پیری تنش به آن حوله بلند و سرخ چسبیده است و واریس پاهایش اصلاً درد نمی‌کند. صورتش را هم در حوله فرو برد و آنقدر کنار در حمام ایستاد تا بالاخره سردش شد. خود
کتاب یوزپلنگانی که با من دویده اند رو تموم کردم. با خلاص شدن از دست اسم چرتش:)) و تشبیهات قشنگ و دوست داشتنیش. امشب باید یسری از کارای باقی مونده م رو که برا هفته اول بود و حوصله م نکشید تموم کنم. و هفته ی دوم رو جدی بگیرم که تموم شه کارا. با امید اینکه از بعد تعطیلات عید یا قرنطینه تموم شه، که محاله!:)) و یا کلاس مجازی بذارن و سرم گرم درسا باشه و دیگه وقت نکنم به اینا برسم. به هرصورت نباید بذارم تحت هیچ شرایطی عمرم تلف شه. دارم افسردگی میگیرم. مدام فک
.
قصه قصه‌ی تمام روزهایی است که دویدند و یک‌جایی جلوتر از ما گیرمان انداختند و باحوصله روحمان را واکاویدند. برای او روزهای در کنار تو بود که رج به رج روحش را بافتند و یاد نیمه روشن تو بود که او را در تاریک‌ترین اتاقک‌های ذهنش به دام می‌انداخت.
و برای تو سخن گفتن از درخشش چشم‌های او همان‌قدر سخت بود که فراموش کردنش. 
به تو که فکر می کردم جهان به هم می ریخت منطق وجود نداشت و مردم آدمک هایی بودند در حال حرکت، جاده ها ساخته شده بودند تا مرا به تو برسانند، ابرها انتظار می کشیدند در لحظه ی موعود ببارند، دست ها و سازها تلاش می کردند احساسم را بنوازند، پاهایم می دویدند برای وصالت، چشم هایم می چرخیدند دنیا را، برای تماشا کردنت و دست هایم. دست هایم و آغوش تو. همه چیز به کنار فقط آغوش تو.
عقربه های ساعت تند و تند می دویدند گویی زمان دنبالشان کرده بود و من تو را جایی میان ساعت دوازده تا دو گم کردم و شنهای ساعت تمام شد. انگار زمان آنها را بلعیده بود.  
تو جایی میان شعرهای شهریار آمدی، جانم به قربانت و جایی لا به لای شعرهای سعدی رفتی دامن کشان من زهر تنهایی چشان و شنهای ساعت تمام شد و زمان خاطراتت را بلعید و قی کرد بلعید و قی کرد بلعید و قی کرد. 
جناب آقای مجید اسطیری بنده را به چالش معرفی ۸ کتاب داستان محبوب» دعوت کردند. خب ایشان خودشان یک رمان‌نویس و متخصص ادبیات داستانی‌اند و کتاب‌هایی که معرفی کردند قطعا مغتنم است. من فکرکردم چه‌کارکنم فهرست من هم کمی مغتنم شود. به ذهنم رسید سری به کتابخانه بزنم و هشت کتابِ زیبا و لاغر و قانع» انتخاب کنم. یعنی کتاب‌هایی که جدا از زیبایی و اهمیتشان، حجم و قیمت بالایی نداشته باشند و بتوانند در این وضعیت بی‌کاری‌اجباری‌عمومی» و به تبع آن دش
مه همه جا را فرا گرفته بود
آسمان به تاریکی شب گشته بود
کشتی تکان های سهمگینی میخورد 
ملوانان هر یک به سمتی می دوید
هر چند لحظه صدای فریاد ملوانی از گوشه ای می آمد
هرمز همه چیز را زیر نظر داشت
ترس را در چشمان ملوانان می دید
عده ای از ملوانان در اطراف هرمز جمع شدند
تعدادی از ترس 
و
تعدادی از سر وظیفه
مه به گونه ای بود که سه متر آن طرف تر دیده نمی شد
سایه هایی در میان مه
با صدایی آرام
سریع
می گذشتند
هربار که سایه ای می گذشت
صدای فریاد ملوانی می آمد
و
 
پادشاهی جایزه بزرگی برای هنرمندی گذاشت که بتواند به بهترین شکل ، آرامش را تصویر کند.نقاشان بسیاری آثار خود را به قصر فرستادند.آن تابلو ها ، تصاویری بودند از جنگل به هنگام غروب ، رودهای آرام ، کودکانی که در خاک می دویدند ، رنگین کمان در آسمان ، و قطرات شبنم بر گلبرگ گل سرخ.پادشاه تمام تابلو ها را بررسی کرد ، اما سرانجام فقط دو اثر را انتخاب کرد.
اولی ، تصویر دریاچه ی آرامی بود که کوههای عظیم و آسمان آبی را در خود منعکس کرده بود.در جای جایش می ش
همیشه همه ی کارهایشان را با عجله انجام داده اند، چای را داغ سر کشیدند، پشت ترافیک بوق را یکسره کردند، شب را با استرس خوابیدند و صبح را با عجله سمت کار دویدند در پیاده رو به هم خوردند و بَد و بیراه گفتند.
برای آشنایی با جنس مخالفشان از ده سالگی آبدیده شدند، زود ازدواج کردند و زود هم پشیمان شدند.آنقدر عجله کردند که وقتی رسیدند نفسی برایشان نمانده بود. 
مردم شهرم همیشه عجول بودند،باور کنید انتهایش چیزی نیست،وقتی به خودتان می رسید، درون آ
آنها که بار بستند و راه افتادند، آنها که بی هوا و ناگهانی، راهی شدند. آنها که به این در و آن در زدند و مسافرت شدند، لبیک عیان و رسا و مجسم‌اند به فریاد العطش دخترانت به خطبه غرای خواهرت. به علم افراشته برادرت. به رجزهای پرشور اصحابت.
اما این جامانده‌ها، این شکسته‌ها، این خانه نشینهای صبور که بار مسافران را با اشک‌های یواشکی  بستند. پشت سر زائرانت دویدند و نرسیدند. که دردهای سخت امان رفتنشان نداد و ماندند. این غریب‌های نشسته‌ پا
دانلود صوت شعر با نوای حاج آقا منصور ارضی شب ۲۶ محرم ۹۸
دشمنانش همه درمانده و نیرنگ زدندبه تلافی جمل، ضربه هماهنگ زدنددوره کردند، دویدند سویش با عجلهدسته ای که همه جا، پای ولا لنگ زدندجای نُقل شب دامادی او، با دلِ پُر.نوه ی فاطمه را از همه سو سنگ زدنف نجمه، نقابش به روی خاک افتادگرگ ها بر بدن زخمی او چنگ زدندپهلویش بوی حسن داشت، بوی فاطمه داشتنیزه بر پهلوی او قومِ نظر تنگ زدنداسب ها جای حنا بر سر و بر صورت اوتاختند آن قدر از خون، به رخش ر
مردم شهرم همیشه عجول بوده‌اند.
همیشه همه‌ی کارهایشان را با عجله انجام داده‌اند.
چای را داغ سر کشیدند.
پشت ترافیک بوق را یکسره کردند.
شب را با استرس خوابیدند و صبح را با عجله سمت کار دویدند
در پیاده رو به هم خوردند و بَد و بیراه گفتند.
زود ازدواج کردند و زود هم پشیمان شدند.
آنقدر عجله کردند که وقتی رسیدند نفسی برایشان نمانده بود. 
باور کنید انتهایش چیزی نیست.
وقتی به خودتان میرسید،درون آینه فقط یک مرد، یک زن با موهای جوگندمی نگاهتان م
 
 
 
پادشاهی جایزه بزرگی برای هنرمندانی گذاشت که بتوانند به بهترین شکل آرامش را تصویر کنند. نقاشان بسیاری آصار خود را به قصر فرستادند. آن تابلو ها تصاویری بودند از جنگل به هنگام غروب، رودهای آرام،کودکانی که در خاک می دویدند، رنگین کمان و قطرات شبنم بر گلبرگ گل سرخ.پادشاه تمام تابلو ها را بررسی کرد. اما سرانجام فقط دو اثر را انتخاب کرد.اولی تصویر دریاچه آرامی که کوه های عظیم، اسمان آبی را در خود منعکس کرده بودند. در جای جایش می شد ابرهای کوچک
آنها که بار بستند و راه افتادند، آنها که بی هوا و ناگهانی، راهی شدند. آنها که به این در و آن در زدند و مسافرت شدند، لبیک عیان و رسا و مجسم‌اند به فریاد العطش دخترانت به خطبه غرای خواهرت. به علم افراشته برادرت. به رجزهای پرشور اصحابت.
اما این جامانده‌ها، این شکسته‌ها، این خانه نشینهای صبور که بار مسافران را با اشک‌های یواشکی  بستند. پشت سر زائرانت دویدند و نرسیدند. که دردهای سخت امان رفتنشان نداد و ماندند. این غریب‌های نشسته‌ پا
تنها جاییکه می توان بدون گردن درد، نیم ساعت تمام آسمان را خیره تماشا کرد، داخل سرویس است. از پشت پنجره تمیز، ابیش را نوشید و ابرها را نظاره کرد.
_____
اول گربه بود. گربه ای وحشی با دندان های ببر مانند. آواره هایش دراز تر شدند دندان هایش کوچکتر. اول آماده شکار بود، حالا خود شکار به نظر می رسید. ترسیده.
دوم مرگ بود. مرگ، شبیه کارخانه دود سازی بود. دود های دراز و وحشتناک تا بالای بالا می دویدند. ترسناک بود. یعنی گربه از آن ترسیده بود؟
سوم جمجمه بود. بز
پادشاه ایران جمشید، شب بیست و نهم فروردین، در خواب دید ایران را آذین بسته اند اما هیچ کس را نمی شناخت. آدمها تن پوش دیگری داشتند. همه می دویدند، یکی گفت: اینجا چرا ایستاده ای؟! جشن نوروز به زودی فرا می رسد باید آن را با خویشاوندانت پاس بداری. جمشید با تعجب گفت: فردا جشن نوروز را آغاز می کنم. چرا امروز می دوید؟ آن مرد گفت: جمشید ده هزار سال پیش این جشن را بر پا نمود. زودتر به خانه ات رو که خویشاوندانت چشم بدر دارند. جمشید از خواب پرید و فهمید جشن نور
بسم الله الرحمن الرحیم
یکی ایستاده بود داد می‌زد آی و به سمت یک نفر اشاره می‌کرد. همه دنبال اشاره‌اش دویدند.
اما ندیدند خود آن کسی که این اشاره را به سمت او می‌گرفت بود.
***
این مَثَل تلخ و شیرین امروز است.
تروریست‌هایِ احمقِ سفاک به سپاه برچسب تروریست بودن می‌زنند. صفت خودشان را روی دیگران می‌گذارند!
از آن طرف، جاسوس‌ها و اعوان و انصار رسانه‌ای خودشان را به خط کرده‌اند تا اَپِ کوچکی را که پوسته‌ی یک گوشته(!) است، تحریم کنند. چو
به گزارش سایت تفریحی چفچفک برگرفته از دیجیاتو : طبق پژوهشی تازه، دویدن به هر میزانی، احتمال مرگ زودرس را به میزان قابل توجهی کاهش می دهد.
این پژوهش که توسط محققان دانشگاه ویکتوریای استرالیا انجام شده و نتایج آن در نشریه پزشکی ورزشی بریتانیا منتشر شده برپایه دیتای ۱۴ تحقیق قدیمی روی ۲۳۲ هزار بزرگسال بریتانیایی صورت گرفته است. در جریان این پژوهش ها که با هدف بررسی عادات افراد انجام شدند این شهروندان برای مدت ۵.۵ الی ۳۵ سال تحت نظر گرفته شدند.
صفحات کتاب را ورق می زنم تا بدانم تو چه کشیدی بانو اما وقتی برگ برگ کتاب را ورق می زنم و می خوانم از تو، چیزی جز اشک و غم نصیبم نمی گردد . شنیده بودم که پیامبر فرموده بود: ((فاطمه پاره تن من است ))اما چه کردند با تو آنان که می دانستند تو عزیز پدری .فاطمه جان دلم می گیرد از این همه غربت، غربت علی، غربت حسنین و زینبین بانو دلم می گیرد وقتی به آن صفحه از کتاب می رسم که شاهد گریه اولادت هستم زمانی که به شهادت رسیدی زمانی که فرزندانت صدا زدند اسماء مادر
چوپان دروغگو : داستانی قدیمی اما ماندنی و همه پسند
چوپان دروغگو
معرفی:سلام همکلاسی قدیمی! قصه ی چوپان دروغگو رو یادته؟ یادته چقدر دلنشین و قشنگ بود؟!میدونی دیگه بچه ها تو کتاباشون این قصه قشنگ رو ندارن؟ خیلی حیف شد !!!اما….یه خبر خوب! این کتاب میتونه کوچولوتو ببره به همون دنیای رنگارنگ کودکی تو،میتونه زیبایی راستی و درستی رو با زبان کودکانه تو گوشش زمزمه کنه…
بریده ای از کتاب:مردم ده که صدای داد و فریاد حسنی رو شنیدند به سرعت دست از کار کشیدن
گذر از شهر توره یک ساعتی طول کشید. بعد از آن به روستای نهرمیان رسیدیم. من هنوز پشت تریلی بودم. مردم یا حسین گویان، انگار که بخواهند تریلی را فتح کنند، سمت ضریح می دویدند. چند دقیقه ایستادیم تا مردم لبۀ حفاظ تریلی را رها کنند. پسر جوانی سماجت می کرد. گفتم: پسر جان! ول کن. الان زمین می خوری.» پسر که فهمید دیر یا زود باید تریلی را رها کند، به من گفت: ببین! من فرشادم. کربلا رسیدی، من را به اسم دعا کن.» بعد تریلی را رها کرد. داشتیم دور می شدیم که داد زد:
وقتی عکس تازه‌ای در اینستاگرامت نیست
انگار
" در میخانه بسته‌اند دگر "
و من مثل ابله‌ها تمام روز زل می‌زنم به صفحه پنج و نیم اینچی موبایلم
و دعا می‌خوانم:
" افتتح یا مفتح‌الابواب "
 
چهارشنبه اما سینما خوب بود
و پیاده‌روی کوتاه هفت ساعت و چهل دقیقه‌ای بعد از آن
و بوی خوش بلومینگ باکِتِ میس دیور
که با سخاوت محض
منتشر می‌کردی در کوچه‌های شهر
آه!
" هوا مسیح نفس گشت و باد نافه گشای "
 
و پیش از خداحافظی
آن قهوه ترک در کافی‌شاپ خوب بود
و دست‌های
{حکایات و تشرّفات - شماره 26}
 
افتخار کنیم به چنین صاحبی.
 
عالم فاضل، علی بن عیسی اربلی، صاحب کتاب کشف الغمه می گوید: ابن عطوه حسنی بیمار بود و پزشکان از علاجش عاجز بودند، او از پسرانش آزرده بود و مدام میگفت: تا صاحب شما مهدی نیاید و من را از این بیماری نجات ندهد، شما را تصدیق نمی کنم و به مذهب شما نمی آیم.
شبی، همه پسرانش یکجا جمع بودند که فریاد پدرشان را شنیدند که می گوید بشتابید! وقتی به نزد پدر رفتند، گفت: بدوید و صاحب خود را دریابید که همین ل
همزمان با جنگ و صلح حضرت تولستوی دانای کل قرن نوزدهم علی الخصوص دانای کل بزمها ورزمها منتهی به جنگی که با آن ناپلئون میلیونها انسان ر ا به کام مرگ انداخت.دارم زمستان شصت و دوی ایرانی اسماعیل فصیح خودمان ر ا می خوانم و حالی می کنم که نپرس به  جان دو تائی مان هنوز هم البته هستم سر این حرف گه ای کاش یک نفر دقیقا با گرته برداری از  روی دست تولستوی اگر میی توانست جنگ ایران و عراق را با تمام زمینه هایش از مثلا دهه چهل شمسی تا دهه هفتاد بگنجاند توی یک
پادشاهی جایزه بزرگی برای هنرمندی گذاشت که بتواند به بهترین شکل ، آرامش را تصویر کند.
نقاشان بسیاری آثار خود را به قصر فرستادند.
آن تابلو ها ، تصاویری بودند از جنگل به هنگام غروب ، رودهای آرام ، کودکانی که در خاک می دویدند ، رنگین کمان در آسمان ، و قطرات شبنم بر گلبرگ گل سرخ.
پادشاه تمام تابلو ها را بررسی کرد ، اما سرانجام فقط دو اثر را انتخاب کرد.
اولی ، تصویر دریاچه ی آرامی بود که کوههای عظیم و آسمان آبی را در خود منعکس کرده بود.
در جای جایش می ش
نام کتاب : حسین بن علی ( شهادت ) نویسنده : پرویز امینی انتشارات : وزیر توضیحات :این کتاب نحوه ی به شهادت رساندن امام حسین در مقابله با لشگر دشمن را توضیح می دهد که دیگر کسی از یاوران امام باقی نمانده بود و همه به شهادت رسیده بودند و تنها امام حسین باقی مانده بود و حتی وقتی امام برای مبارزه می رود لشگریان دشمن قوانین جنگ را زیر پا می گذارند و امام را دور تا دور محاصره می کنند و چون این کتاب به بیان قصه های دینی به زبان ساده پرداخته مناسب همه ی گروه
دست بسمه از زیر روپوش به سمت کمرش رفت و نمی‌دانستم می‌خواهد چه کند که ابوالفضل هر دو دستش را از پشت غلاف کرد. مردم به هر سمتی فرار می‌کردند و دو مرد نظامی طول راهرو را به طرف ما می‌دویدند. دستانش همچنان از پشت در دستان ابوالفضل مانده بود، یکی روپوشش را از تنش بیرون کشید و دیدم روی پیراهن قرمزش کمربند انفجاری به خودش بسته که تنم لرزید. 
 
ادامه داستان در ادامه مطلب.
 
متن کامل داستان در پیام رسان های اجتماعی تقدیم حضورتان
 
https://eitaa.com/dastanhaye
سیدمحمد:
چند خط از کتاب(با الحاقیه)
حماسه هویزه
✍️.  از آن روز همه بعد از نماز صبح به دستور حسین به ورزشگاه می رفتند و یک ساعت می دویدند . حسین با اینکه جثه کوچکی داشت اما بیشتر و جلوتر ازهمه می دوید و کم کم غرغر بعضی از این ورزش صبحگاهی سخت شروع شد . یک روز حسین در اواخر دویدن همه را متوقف کرد و پرسید :
- خسته شدید؟ 
عده ای گفتند : 
-نه ، مرده ایم !
- تا اینجا مقاومت کردیم ، از این به بعد باید استقامت کنیم! استقامت ادامه مقاومت است و ما باید از مقاوم
سوره ی کوثر قران کریمدختر پیغمبر(ص)بود در بستر بیماری و بد احوالیآخر زندگی زهرا(س) بودگفت: با شیر عرب حیدر کرار (ع) چنینیا علی(ع)آنچه نگفتم به توگویم امروزتا که آسوده و آرام روم از دنیاگفت: حیدر (ع) کهبفرما سخنت را زهرا(س)و چنین گفت:گل سر سبد باغ ولایت به علی (ع)لشکر کفر و نفاقسمت این خانه چو آورد هجومپشت در رفتم و دستانم راچو ستونی کردم  تا عدو وارد خانه نشودیا علی(ع)قدرت بازوی من آنقدر نبودتا که من مانع آن لشکر دجاله شومشعله ور بود در چوبی خانه آ
 
زندگی حتی وقتی انکارش می کنی ، حتی وقتی نادیده اش می گیری ، حتی وقتی نمی خواهی اش از تو قوی تر است .از هر چیز دیگری قوی تر است .
آدم هایی که از بازداشتگاه های اجباری برگشته اند دوباره زاد و ولد کردند .
مردان و نی که شکنجه دیده بودند ، که مرگ نزدیکانشان و سوخته شدن خانه هاشان را دیده بودند ، دوباره به دنبال اتوبوس ها دویدند ، به پیش بینی هواشناسی با دقت گوش کردند و دخترهایشان را شوهر دادند . باور کردنی نیست اما همین گونه است .
زندگی از هر چیز
همزمان با جنگ و صلح حضرت تولستوی، دانای کل قرن نوزدهم علی الخصوص دانای کل بزمها ورزمهای منتهی به جنگی که با آن ناپلئون میلیونها انسان ر ا به کام مرگ انداخت.دارم زمستان شصت و دوی ایرانی اسماعیل فصیح خودمان ر ا می خوانم و حالی می کنم که نپرس! به  جان دو تائی مان.
هنوز هم البته هستم سر این حرف که ای کاش یک نفر دقیقا با گرته برداری از  روی دست تولستوی اگر میی توانست جنگ ایران و عراق را با تمام زمینه هایش از مثلا دهه چهل شمسی تا دهه هفتاد بگنجاند تو
عاقبت خط جاده پایان یافت من رسیدم ز ره غبار آلود نگهم پیشتر ز من می تاخت بر لبانم سلام گرمی بود شهر جوشان درون کوره ظهر کوچه می سوخت در تب خورشید پای من روی سنگفرش خموش پیش میرفت و سخت می لرزید خانه ها رنگ دیگری بودند گرد آلوده تیره و دلگیر چهره ها در میان چادرها همچو ارواح پای در زنجیر جوی خشکیده همچو چشمی کور خالی از آب و از نشانه او مردی آوازه خواان ز راه گذشت گوش من پر شد از ترانه او گنبدی آشنای مسجد پیر کاسه های شکسته را می ماند مومنی بر فرا
سلامی به خوشی های کودکانه
امروز 24 تیرماه 98 روز دوشنبه است. دیروز ولادت حضرت رضا (ع) بود.
دیشب خونه کمیل دعوت بودیم . به همراه بابا .
طاها جون خیلی پسر خوب و آرامی بودی بابایی. دوست داشتی با وسایل دکوری و پارچ شیشه ای بازی کنی . با اینکه روی عسلی مبلمان گذاشته بود ولی چون اجازه ندادم دست نزدی . یاد گرفتی وقتی چیزی نباید دست بزنی ، دست کوچکت را مشت می کنی و با انگشت اشاره ی باز شده دستت را تکان میدی و خودت را قانع می کنی که دست نزنی. البته این رفتار در
به علم و دانش اهمیت میداد. دنبال این بود که زیرساخت های فکری جامعه را مستحکم کند. شاگرد جذب میکرد و کرسی های علمی را در همه جا بنیان می نهاد. برای دانشمندان احترام ویژه ای قایل بود. شاگردانی را که در گوشه و کنار به رفع شبهات فکری مردم مشغول بودند حسابی مورد تشویق قرار می داد.
اما
راه همانی است که از کرب و بلا می گذرد.
علم بدون معنویت و جهاد معنا ندارد.
می گفت:کسانی که نماز را سبک بشمارند مورد شفاعت ما قرار نخواهند گرفت.
روضه اباعبدالله را برپا می
درباره ی زله اطراف قزوین که در شهریور ماه ۱۳۴۱ به وقوع پیوست داستانی نقل میکنند که واقعا آموزنده است؛
مردی از اطراف قزوین برای کارگری به تهران آمد و پس از اینکه از دسترنج خود مقداری پول ذخیره کرد تصمیم گرفت برای دیدن زن و فرزند به محل اقامت خود بازگردد یکی از دوستانش که او نیز کارگر بود از پس انداز وی با خبر شد و به فکر افتاد که آن را با حیله ای از چنگش درآورد و به همین منظور او را تا قزوین تعقیب کرد کارگر به خانه رفت 
 شب هنگام که همه خواب بو
معرفی کتاب رمان ساقدوش وحشتکتاب رمان ساقدوش وحشت نوشته‌ی فاطمه عیوضخانی، اثری خیالی، طنز و ترسناک درباره‌ی پسر خوشگذرانی به نام آرماند است که همراه دوستانش به سفری می‌رود و سرنوشتش تغیر می‌کند.
پدر آرماند که از خوشگدرانی او به سطوح آمده است، یک مهمانی ترتیب می‌دهد تا پسر خوشگذرانش کمی از این سرخوشی بیهوده‌اش فاصله بگیرد. هدف از این گردهمایی سر و سامان دادن آرماند بود اما باعث دوستی او با شاهرخ می‌شود که هر دو پایه‌ی سفر و به قول خودشا

آخرین مطالب

آخرین جستجو ها