نتایج جستجو برای عبارت :

نوشته هایم به چه طریقی رسیده اند؟ خیالات تازه ای را آماده میکنم. غصه را از خودم دور میکنم. خودم را غرق سرور میکنم شادی را درک میکنم. من در بیخوابی میسوزم. من پی به خودم برده ام. فکری نمناک حادث می شود که در حکم لالایی موثر می افتد. وقتی چشمانم را میبندم ت

گاهی دست خودم را مي گیرم، ميبرم یک گوشه، براي خودم دلسوزی ميکنم، گاهی پاي درد و دل هايم مي نشینم، اشک ميریزم، خودم را بغل ميکنم،شانه هايم را نوازش ميکنم، اشک هايم را پاک ميکنم، گاهی قربان صدقه خودم ميروم، خودم را براي خودم لوس ميکنم، ناز خودم را ميکشم، آخر تمام اين ها، بلند ميشوم و به زندگی ام ادامه ميدهم، ميدانی سخت است، ميدانی باور کن مشکل است، گاهی دلم براي خودم ميسوزد، اما بلند ميشوم، دوباره و دوباره بلند ميشوم، من بیماری ام را پذیرفته
 
گاه گاهی با خودم نامهربانی ميکنمبا خودم لج ميکنم باغم تبانی ميکنممي نشینم چاي مي نوشم کنار پنجرهبی کسی هاي خودم را دیده بانی ميکنمآب مي ریزم به روی خاک گلدانهاي خشکآب پاش خانه را دارم روانی ميکنمچشم ميدوزم به دستانی که در دست تو بودخاطرات رفته ام را بازخوانی ميکنمبی نشانی رفتی و دلتنگ ماندم چاره چیستنامه ها را مي نویسم بايگانی ميکنمحالا که خودت اينجا کنارم نیستیدرکنار عکس تو شیرین زبانی ميکنم
معمولا اينجوری فکر ميکنم که از خودم خوشم نمياد. نه! بدتر. از خودم بدم مياد.
اما وقتي دقیق‌تر فکر ميکنم و ميبنیم تا حالا چند ده بار برگشتم و نوشته‌ها قبلیم رو ميخونم ميفهمم که در واقع از خودم خیلی خوشم مياد و تظاهر ميکنم، خوشم نمياد! بلکه اينجور متواضع به نظر برسم. با اين فکر بیشتر از خودم خوشم نمياد. نه! بدم مياد.
با خودم روبرو ميشومخط خطی هايم را سیاه ميکنمدوباره پاک ميکنمبه خطوط بهم ریخته ی درونم برميخورمميرسم به خودمبه خطی خطی هايم به همه ی کسانی که تو نیستیاز تو ميگریزم از خودماز خط خطی هاي که دنباله دار ميماننداز شهری که تو نباشیبرميخیزم و هجوم مي آورم به خودمبه چپ چپ نگاه کردنبه بی حرفیهجوم مي آورم به انگارِ نبودن چشم ميبندم و انتهاي حالِ اين بهم ریخته علامت سوال هايی بی مهابا به خواب اجباریِ اين،فصلِ رو به سرما ميروندتا بیداریبلکه کابوسی ميا
بالاخره بعد از کلی سر و کله زدن با دکتره که قرص اهن نميداد چند ماه قبل قرص اهن رو خودم خریدم و مشکل سرگیجه حل شد.
حالا ده روزی هست که از مشکل خستگی مداوم و سبکی سر رنج ميبرم.
من که اينقدر سعی ميکنم غذاي تازه بخورمخودم غذا ميپزم.ورزش ميکنم..همه مواد مختلف رو تو غذاي هفتگی لحاظ ميکنم.فعالیت ميکنم..سعی ميکنم خوب بخوابم.
دیگه چه غلطی بکنم که اينقدر له و خسته و دردناک نباشم؟
هر وقت احساس مي کنم خدا رو فراموش کردم، نگاهی به دست هايم مي اندازم. از دوربین گوشه اتاق به خودم نگاه ميکنم و به چیستی خودم فکر ميکنم. همين کافیه که خالق خودم رو حاضر ببینم.
انتظار یه بیت شعر عارفانه نداشته باش. متاسفانه من زیاد اهل شعر نیستم.
بعضی موقع ها خیلی از خودمتعجب ميکنم .
خیلی زیاد 
از اينکه تو روز هزاران هزارتا فکر مياد تو ذهنم،  خیلی عجیبه ، بعضا حرفها و فکرهاي خیلی خیلی متناقض هم
از خودم تعجب ميکنم که با خودم قرار یه کاری رو ميذارم و بهش عمل نميکنم.
از خودم تعجب ميکنم که نميدونم‌ چمه!
بلاتکلیف و نامعلوم الحال .
اين یکی تعجبم دیگه سر به فلک کشیده ، من‌هنوزم تو خيالاتم زندگی ميکنم ، من هنوز هزارتا موقعیت تصور ميکنم برا خودم و توشون غرق غرق ميشم و مثلا با حضور یه آدم حق
     اين روزها حال خیلی خوبی دارم. انگار که یه فشاری از روی قلبم برداشته شده؛ با خودم مهربان تر شدم؛ بیشتر به خودم حق ميدم؛ بیشتر به خودم کمک ميکنم که رشد کنم؛ کمتر سرزنش یا گله ميکنم از خودم؛ بیشتر به حس و حالم توجه ميکنم تا حجم کارهاي مونده در خانه و از همه مهمتر بیشتر حق اشتباه و ايده آل عمل نکردن به خودم ميدم.
     بیشتر پسر و همسرم رو دوست دارم. کمتر ميزان نخوابیدن پسرم برام دغدغه اس؛ کمتر کارهاي نکرده همسرم آزارم ميده.
     از همه مهمتر دوت
به نظرم گمشده زندگی من ، خلوت و مطالعه عميق و شعر است . در اين لحظات خودم را تا عمق وجودم پيدا ميکنم و حتی گاهی ممکن است با خواندن اين چند سطر ساده چنان عميق در خيالات خودم غرق شوم که خیسی اشک را روی صورتم حس کنم : 

با خودم فکر ميکنم تمام زندگی اي که جلو چشمانم خواهد امد عاقبت بخیرم ميکند یا نه . 
با خودم قرار گذاشتم اگر اين مدت تموم شد سر هفتمين چهارشنبه پاک ميکنم اينجارو
اصلا هم با خودم شوخی ندارم!
اصن نميدونم چی شد ک اينجا تبدیل ب اين شد
چی شد ک نوشتم
تمام اميد و عزممو جمع ميکنم
و بعد از اين ۷ هفته همه چی تموم ميشه
والسلام
اين اخرین باریه ک به خودم فرصت ميدم
از دست تو چند حس بد را با هم تجربه ميکنم‌. با یک جمله ی تو خودم را غمگین، عصبانی، بی‌پناه و تنها مي‌یابم. صورتم را در بالشت فشار ميدهم تا اشک هايم را جذب کند.
افکار منفی در سرم پرواز ميکنند. افکاری که اگر از دید تو به آنها نگاه کنم هیچ مفهومي ندارند. سعی ميکنم چشمانت را از حدقه در بیاورم و جاي چشم هاي خودم بگذارم تا با آنها ببینم. نميشود. دندریت هايم نوروترنسميتر آکسون هايت را نميشناسند. پيوند چشم ناموفق بود. چشم هايم را سر جايشان ميگذارم. اما
از دست تو چند حس بد را با هم تجربه ميکنم‌. با یک جمله ی تو خودم را غمگین، عصبانی، بی‌پناه و تنها مي‌یابم. صورتم را در بالشت فشار ميدهم تا اشک هايم را جذب کند.
افکار منفی در سرم پرواز ميکنند. افکاری که اگر از دید تو به آنها نگاه کنم هیچ مفهومي ندارند. سعی ميکنم چشمانت را از حدقه در بیاورم و جاي چشم هاي خودم بگذارم تا با آنها ببینم. نميشود. دندریت هايم نوروترنسميتر آکسون هايت را نميشناسند. پيوند چشم ناموفق بود. چشم هايم را سر جايشان ميگذارم. اما
از وقتي که از خواب بیدار شدم یک بند در مغزم با خودم حرف زدم ، هر وقت اين حالت را پيدا ميکنم ، یک نفر درون من مي‌گوید : اوف نه توروخدا دوباره شروع نکن ، حوصله نق زدناتُ ندارم:/ شايد من کودک درون ندارم ، به جايش یک بالغ درون دارم که خیلی کلافه و خسته شده.و کودکم بیرون است:// من نق هايم را به جان خودم ميزنم .حرص هايم را سر خودم خالی ميکنم. مثلاً همين الان اينقدر وراجی کسی درون مغزم زیاد است که صداهاي اطراف شبیه صداي ناخن کشیدن روی شیشه است و من بايد با
دارم راه مي‌روم. به خودم مي‌آیم و مي‌بینم دارم با خودم حرف ميزنم. اطرافم را اندکی نگاه ميکنم که آیا کسی مرا دیده یا نه. موبايلم را از جیبم در مي‌آورم. تظاهر ميکنم به اينکه دارم ویس مي‌گیرم، و به حرف زدن با خودم ادامه مي‌دهم.
دارم درس ميخوانم. به خودم مي‌آیم و ميبینم که چندین دقیقه است که دارم یک مکالمه ی خیالی با استادم درمورد برنامه ام ميکنم. به اطرافم نگاه ميکنم که کسی به من توجه ميکند یا نه. تظاهر ميکنم به اينکه دارم‌ کتاب جلویم را حف
امروز، دست خودم را گرفتم، رفتیم به یک کافه ی قشنگ، یک ميز، زیر شاخه هاي درختی فوق العاده انتخاب کردم، نشستم و ساعت ها غرق خواندن کتاب شدم، امروز خودم را به یک روز خاص دعوت کردم، به یک روز متفاوت! روزی که در آن، خودم در کنار خودم، بخاطر خودم و براي خودم زندگی ميکنم! امروز خودم را به بستنی مورد علاقه ام دعوت کردم، براي خودم شاخه گلی خریدم و آن را به دختر بچه ی زیبايی که لبخند شیرینی بر لب داشت هدیه دادم، امروز در کنار خودم خوشحال بودم و زندگی را ب
بهم گفت برو قدم بزن، گفتم، آخه الان؟!
وجودم از هر حسی تهی شده، ميفهمي اگه بگم در اين لحظه خالی ام‌؟ خالی ام از هر چی.
قدم ميزنم، آروم و پيوسته. هر لحظه سبک تر ميشم، گونه هام یخ زدن، نوک دماغم رو ميتونم تصور کنم که قرمز شده، سعی ميکنم خوب باشم، اين تنها چیزی هست که یاد گرفتم، فقط خودم ميتونم به خودم کمک کنم، فقط خودم ميتونم یه کاری براي حالم کنم، خیلی سخته هیچ کس نباشه بهش زنگ بزنی بگی فقط ميخوام حرف بزنم :( حالا که همچین کسی نیست خودم یه کاری مي
هر ثانیه احساس جاموندگی ميکنم.همش به خودم ميگم آخه لنتی اين یه هفته چیکار ميتونست برات بکنه که موندی که یکی دیگه رم پاگیر خودت کردی.فکر ميکنم شايد سال ۶۱ ام به بهانه ی کار ميموندم.پارسال به هیچ جام نبود اما امسال هر ثانیه بغض دارم.
همش به اين فک ميکنم که از پس تمرینا برميومدم بعد به خودم ميگم خودتم خوب ميدونی که نميومدی.بعد فک ميکنم خب کپي ميکردم بعد دوباره فک ميکنم اينطوری که فايده نداشت.دارم دیوونه ميشم.کاش ميشد یه سر ميرفتم ميومدم.
سلام
من  یک مفدار آدم زودرنجی هستم البته خیلی زود زرنج.ناراحت ميشم و بند بند وجودم اين داستان رو نشون ميده و علاوه بر اين تازه اشکام مياد بغض ميکنم .رسما ظرايط خودم رو بدتر ميکنم حتی ممکنه شرايط به سمتی بره که من خطاکار بشم. اگه طرفم رند باشه که دیگه هیچ!
اينکه خودم اين ضعفم آگاهم یکم شرايط بهتر ميکنهآگاهانه بايد به خودم نهیب بزنم که اگه الان اشکت در بیاد یا صدات بالا بره یا بلرزه شرايط به ضرر تو تموم ميشه.پس خود دار باش.
شما وقتي ناراحت م
نزدیک به چهل و پنج دقیقه س که پشت کیبورد نشستم و زل زدم به صفحه خالی رو به روم و نميدونم چی مي‌خوام بنویسم.
اما ميدونم غمگینم.
ميدونم عصبانیم.
ميدونم انگار تمام محتویات شکمم رو بهم گره زدن.
چند روزیه دچار بحران هویتی شدم و دیگه نميدونم اگر قرار باشه خودم رو فقط با سه صفت توصیف کنم، چی ميتونم بگم؟ سه صفت که سهله، من حتی نميتونم خودم رو فقط با یک صفت توصیف کنم.
خودم رو نميبینم. دیگه خودی نميبینم.
هر روز هشت صبح بیدار ميشم و تا ساعت ها در تخت به خودم
از وقتي نوشتن به زندگیم اومده به جاي اينکه انگشت اشاره ام به سمت بقیه باشه همش به خودم انتقاد ميکنم که چرا اونجوری کردی؟ چرا اينجوری نکردی؟ با خودم فکر ميکنم اي خدا ببین با نوشتن من چقدر شخصیتم رشد کنه از اين بابت خیلی خوشحالم هر وقت به اين قضیه فکر ميکنم تموم دردهام و دلتنگیهام از یادم ميره.
خدايا ممنونتم
حتی خودمم نميدونم دارم با خودمو و اينده ام چکار ميکنم .انگار که خودم نیستمدور شدم از خودم از هدفم از عشقم و از علاقه هام .تنها چیزی که دارم ميبینم اينه ک دارم دیوانه وار خرید ميکنم .من شدم ادمي که نبايد .سردمه انقدر سرد که ذهن و روح و جسمم همشون یخ زدن . سرماش انقدر زیاده ک حتی گاهی با سوزش استخونهام به خودم ميام .نميزارم اينجور بمونه از همين امروز تلاش ميکنم و دوباره اونی ميشم که بايد .
من محو پرنده هاي مهاجر ميشوم. هوا که خنک ميشود، آنها به گرمسیر ميروند و فراموش ميکنند که گندشان در سرزمين ما به یادگار مانده است.
من اينجا همه کاره بوده ام و هیچ کاره. من فهميده ام که زیادی هم نبايد خود را در بنگ و غم و جنون غرق کرد. گاهی آنقدر سرخوش ميشوم که ميخوام با قارقار یک کلاغ ضرب بگیرم و برقصم. شايد براي شما پيشامد شگفتی باشد، اما من گاهی با صداي یک گنجشک از خودم بیخود ميشوم. گاهی با خودم تعارف پيدا ميکنم و از خودم پذیرايی ميکنم. گاهی ناز
بعضی روزها سعی ميکنم با تمام سختی ها خودم را شاد نشان بدهم 
سعی ميکنم بخندم و به عبارتی شادي هاي کوچک براي خودم درست کنم 
اما
به یک باره با یک خبرهمه ی ان دلخوشی ها دود ميشود و به هوا ميرود
درست مثل الان که حتی حوصله ی خودم را هم ندارم.
خدايا ميبینی دیگر؟؟؟
اينکه من یه اشتباهو چندبار در شیوه هاي مختلف تکرار ميکنم فقط ميتونه نشون دهنده ی حماقتم باشه و بس:////// خدايا خسته نشدی از اينکه فقط منو از اين راه امتحان ميکنی؟من خسته شدم:/به جان خودم :/ حالم داره بهم ميخوره از خودم اول از خودم دوم و از همه :/خدايا خاهشا پيمنتی:(من الان در موقعیتیم ک دارم یه اشتباهو تکرار ميکنم و بدون فهميدن اينکه چرا و من ميدونم ک قبلا اينکارو کردم ولی باز دارم تکرارش ميکنم خیلییی حس بدیه:(
ميگن زمان که بگذرد درد آرام ميشود 
چرا زمان درد مرا عميق تر ميکند خب
تمام روز سعی ميکنم 
خودم را از دنیاي گیج و منگ‌ درونم
 بکشم بیرون 
بیايم وسط حالِ زندگی 
هی حواسم باشد غرق هپروت خودم نشوم 
ولی از دستم در ميروم 
باز برميگردم‌ در بهت خودم 
تا به خودم مي آیم دستی به صورتم ميکشم
خیس است .
دفعه بعد بايد حواسم را بیشتر جمع خودم کنم 
 
یهو به خودم اومدم دیدم من ۲۱ سالمه و. خدايا! من چقدر کاراي احمقانه ميکنم.
قبلا تصورم از آدم بیست ساله و بالاتر، یه آدم کاملا عاقل و بالغ بود و حالا.
_ سر یه کارگروهی مثل بچه ها دعوا ميکنم!
_ سر همون کار انقدرگریه ميکنم که کل شبو با سردرد ميگذرونم!
_ مثل قبل بقیه رو نميبخشم و لجبازی ميکنم همش و اخلاق بد آدم بزرگارو واسه خودم انتخاب کردم!
_ نميتونم تصميم درست بگیرم و زود نظرم عوض ميشه!
_ از نبودن آدمها ميترسم! از بودنشون هم.
.
.
.
قرار نبود من توی اين س
 تو کل زندگیم هیچ چیزم دقیقا  براي خودم نیست .
هیچ چیز
حتی گاها احساس ميکنم من خودمم براي خودم نیستم .
نميدونم در آینده یعنی روزی مياد که ببینم تمام من براي خودمه!!
نميدونم .
من تنها چیزی ک دلم ميخواد اينه ک رها و ازاد باشم .
خودم براي خودم باشم . همين
تو اين دو سه روز یه چیزايی فهميدم که الان دارم با خودم فکر ميکنم که مگه ميشه اتفاقی باشه؟
سه نفری ک ميشناختم و هرروز باهاشون چشم تو چشم ميشدم فهميدم فرزند شهید هستن! یکیشون که خیلی نزدیک بود و باهاش زیاد پيش اومده بود حرف بزنم.
حالا همش دارم با خودم فکر ميکنم کی چه حرفايی زدم؟
شده ک از بابام براشون تعریف کنم؟
آخه دخترا یه جور دیگه بابايی هستن.
دو شبه که روی تخت برعکس ميخوابم
هرکار ميکنم نميتونم عادی باشم
دوباره از خودم خسته شدم
از بی ارادگیم
تو اين دو سه روز یه چیزايی فهميدم که الان دارم با خودم فکر ميکنم که مگه ميشه اتفاقی باشه؟
سه نفری ک ميشناختم و هرروز باهاشون چشم تو چشم ميشدم فهميدم فرزند شهید هستن! یکیشون که خیلی نزدیک بود و باهاش زیاد پيش اومده بود حرف بزنم.
حالا همش دارم با خودم فکر ميکنم کی چه حرفايی زدم؟
شده ک از بابام براشون تعریف کنم؟
آخه دخترا یه جور دیگه بابايی هستن.
دو شبه که روی تخت برعکس ميخوابم
هرکار ميکنم نميتونم عادی باشم
دوباره از خودم خسته شدم
از بی ارادگیم
بسم الله الرحمن الرحیمخودم را دوست دارم!همه جا همراهم بوده؛ همه جا☺️یکبار نگفت حاضر نیستم با تو بیايمآمد و هیچ نگفتحرف نزدگفتم و او شنیدرنجش دادم و تحمل کرد.خودم را سخت دوست دارم!خودم را آنقدر دوست دارم که ميخواهم براي حال خوبش تلاش کنم.خودم را آنقدر دوست دارم که ميخواهم فقط براي او زندگی کنم.هرچندهراز گاهی دلم را ميشکند اما باز هم دوستش دارم و ميبخشمش تا بايستد و اشتباهش را جبران کند☺️خودم را آتقدر دوست دارم که هرروز در آغوشش ميگیرمش
خوابیده ام زیر درخت انگور حیاط. از زیر شاخه هاي سبز و تازه روییده اش نور بی جان ماه و ستاره ها به پايین ميریزد و نسیم خنکی خودش را به پشت پلک هايم ميمالد. به اين فکر ميکنم که از همه چیز دور شده ام، گم شده ام. انزوايی خودخواسته. عزیز دلم، به اين فکر ميکنم که اگر اين ستاره ها، اگر شاخه هاي جوان و ظریف درختان و اگر پلک هاي خسته من باخبر بشوند که تو را هم از دست خواهم داد خاموش خواهند شد، خواهند مرد.
اگر بیايی، ذره ذره خاک زیر پايت را سرمه چشمانم ميکن
دارم به تک تک بچه هايی که وسیله هايشان را جمع ميکنند نگاه ميکنم و ذوقشان براي رفتن 
بغض ميکنم به اين فکر ميکنم با خودم چند چند باشم که هم من راضی باشم هم خودم 
مگر ميشود ؟ شدنش که ميشود 
آخرین آیس پک دارک را ميخورم و سعی ميکنم طعمش را خوب به خاطر نگه دارم 
تک تک مغازه ها را وجب به وجب در خاطرم نگه ميدارم بوی توت فرنگی را عميق ميان جانم ميکشم هنوز بغض دارم هنوز رد اشک روی مژه هايم مانده 
و بغض هنوز با من هست 
چند روزی هست با من است
اين روزها عميق ت
ميدونم دارم اشتباه ميکنم. ميدونم اخرش فقط خودم ضربه مي بینم. ميدونم چند ماه دیگه دوباره ميام اينجا چس‌ ناله ميکنم. ميدونم احساس پيدا ميکنم و بعدم دلمو ميشه و مثل سگ پشیمون ميشم. ميدونم دارم به خودم اسیب ميزنم.
ولی لعنتی، حواسمو خیلی خوب پرت ميکنه. اين حواس پرتی ارزشش رو داره. حداقل فعلا.
من ازون دسته آدم هاي هستم که 
هميشه توقعم بالاست و اصطلاحا آرمان گرا هستم
و سال هاست دارم اين رو ميبینم 
و از اين سوپرمن سازی شخصی ام مراقبت ميکنم
که بهم آسیب نزنه و هر کاری رو به هر قیمتی
بخصوص رد شد از خودم انجام نده
وقتي تونستم قضاوت دیگران رو در مورد خودم درک کنم
و بفهمم هر کسی خودش رو در من پيدا ميکنه، ميبینه و سرزنش مي‌کنه،
نوبت قضاوت ها و سرزنش هاي خودم رسید.
توجهم به اين موضوع جلب شد که سرزنش فردی من هم
اون زمانی اتفاق مي‌افته که من فقط
فعلا جانشینِ وب !
احساس ميکنم بايد یکم تغییر تحول کوچیک ايجاد کنم برا خودم .
ميخواستم تو دفتر بنویسم ولی من همچنان فوبیاي اينو دارم که وقتي مردم یکی بشینه بخوندشون.
+ با توجه به شناختی که ازم دارید ، ميدونید که برميگردم :)
+ یه سری حرفا رو بايد بزنم ولی هنوز درگیر اينم که بايد کسی اينا رو بشنوه یا نه . بايد اين حرفا رو بنویسم تا فراموش بشن . وگرنه مدام بهشون فکر ميکنم و نابودم ميکنن .!
+ اين شبا خیلی التماس دعا دارم ، یاعلی
هميشه تو زندگیم اگه مشکلی پيش اومده، یا به خودم بخشیدم یا تقصیر رو گردن کسِ دیگه اي انداختم. اما اين گندی که الان دارم مي زنم، در حالی که ميدونم تبعات بسیار سنگینی رو هم به بار داره، هیچ جوره قابل چشم پوشی نیست. به یاد ندارم تو هیچ مقطعی از زندگیم همچین حرفی زده باشم، و نه حتا درک ميکردم چطور آدما ميتونن همچین حرفی در مورد خودشون بزنن، اما امشب واقعن حس کردم از خودم بدم مياد. بعد ازین حقیقت که از خودم بدم اومده متنفر شدم. و ازین همه حسِ منفی که د
توی اين مدتی ک خیلی اتفاقا برام افتاد. ینی ميشه گفت بخش بزرگی از زندگیم توی همه ی مدتی که افسرده بودم خیلی چیزا یاد گرفتم. یه زمانی فکر ميکردم اگه کسی رو از ته دل دوست داشته باشم و اونم منو از ته دل دوست داشته باشه افسرده نیستم. اما اصل قضیه اصلن به اين مربوط نميشد. شايد ی کم تسکین دهنده بود و باعث ميشد یادم بره افسردگیمو. اما هیچ وقت باعث نشد که براي هميشه از بین بره.  اينو تو اين یه سال رابطه فهميدم.  که مشکل افسردگی مشکل تمام ناراحتیام و خستگیا
زندگی هنوز جریان داره، مهم نیس تا حالا چه اتفاقاتی افتاده، مهم نیست گذشته چی بوده، مهم اينه که حالا تو اين شرايط بهترین آینده رو برا خودم رقم بزنم، خدا رو شکر ميکنم بابت سلامتی جسمم، خدا رو شکر ميکنم بابت زیبايی روح و جسمم، خداروشکر ميکنم بابت اوضاع مالیم، خداروشکر ميکنم بابت تحصیلات عالیم، خداروشکر ميکنم بابت خانواده خوبی که دارم، خداروشکر ميکنم بابت روابطی که با دیگران دارم، خدا رو شکر ميکنم بابت دلخوشی هاي بزرگی که تو زندگی دارم. آیند

آخرین مطالب

آخرین جستجو ها