نتایج جستجو برای عبارت :

زنمو راضی کردم به دوستم بده

بی من چگونه رفت؟ مگر دوستم نداشت؟ 
آخر چه خواستم که دگر دوستم نداشت؟
آن اشک‌های شوق در آغازِ هر سلام 
آن خنده‌ها چه بود؟ اگر دوستم نداشت
آه ای دل صبورِ کماکان در انتظار! 
آه ای نگاه مانده به در! دوستم نداشت
کار رقیب بود که نامهربان من 
از روز دیدنش به نظر دوستم نداشت
من تا سحر به گریه و او تا سحر به خواب 
دردا که قدر خواب سحر دوستم نداشت. .
‌سجاد_سامانی
یکساله که از خانومم جدا زندگی میکنم راضي به طلاق نمیشه بیماری ایشون رو از من پنهان کردند منم نمتونم زندگی کنم باهاش تمکین هم میکنه ماهیانه نفقه هم پرداخت میکنم آیا همین واریز مبلغ برای اینکه ایشون در عسرو حرج نباشند کافیه میشه بگین اینکه میگن زن تو عسر و حرجه میتونه طلاق بگیره چیه؟ اگه نفقه زنمو رو بدم بازم میتونه به عنوان عسر و حرج طلاق بگیره؟ متاسفانه تنها راه من اینکه به این صورت نگه دارم زنمو تا بیان برای طلاق توافقی

سلام عسروحرج هرگون
 
روزی با دوستم از کنار یک دکه رومه فروشی رد می شدیم دوستم رومه ای خرید و مودبانه از مرد رومه فروش تشکر کرد، اما آن مرد هیچ پاسخی به تشکر او نداد. همان طور که دور می شدیم، به دوستم گفتم: چه مرد عبوس و ترش رویی بود. 
دوستم گفت: او همیشه این طور است!
پرسیدم: پس تو چرا به او احترام می گذاری؟
دوستم با تعجب گقت: چرا باید به او اجازه بدهم که برای رفتار من تصمیم بگیرد؟!
باید بگم.دوباره و چندباره،که از آینده می‌ترسم. از این که چه بلاهایی ممکنه به سرم بیاد.کیو جز خدا دارم که بهش پناه ببرم؟آیا، خدا، دوستم داره؟ چقدر؟اگه نماز نخونم هم، همچنان دوستم داره؟اگه دوستم نداشته باشه، تلافی می‌کنه؟
یه کسی  تعریف می کرد:
کوچیک که بودم یه روز با دوستم رفتیم به مغازه خشکبارفروشی پدرم در بازار.
 پدرم کلی دوستم رو تحویل گرفت و بهش گفت یک مشت آجیل برای خودت بردار، 
دوستم قبول نکرد. از پدرم اصرار و از اون انکار،
تا اینکه پدرم, خودش یک مشت آجیل برداشت و ریخت تو جیبها و مشت دوستم.
از دوستم پرسیدم:تو که اهل تعارف نبودی, چرا هرچه پدرم اصرار کرد, همون اول, خودت  برنداشتی؟
دوستم خیلی قشنگ جواب داد:
آخه مشتهای بابات بزرگتره.
خدایا اقرار می کنم که مشت
ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩﻢ ﺧﻮﻧﻪ ﺩﻭﺳﺘﻢ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺎ ﻣﺨﻮﺭﺩﻢ ﺩﺍﺩﺍﺷﺶ ﺷﻮﻧﺰﺩﻩ ﺳﺎﻟﺸﻪ ﻬﻮ ﺩﺭﺍﻭﻣﺪ ﺑﻪ ﻣﺎﻣﺎﻧﺶ ﻒ: ﻣﻦ ﻣﺨﺎﻡ ﺯﻥ ﺑﺮﻡ:/ ﺩﻭﺳﺘﻢ (ﺧﻮﺍﻫﺮﺵ) :ﻻ‌ﺑﺪ ﻋﻤﻪ ﻣﻦ ﺑﻮﺩ ﻣﻔﺖ ﻟﻘﻤﻪ ﺑﺮ ﺑﺒﺮﻡ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﻧﻪ؟ ﺗﻮ ﺩﻫﻨﺖ ﺍﺯ ﺷﺮ ﺬﺷﺘﻪ ﺑﻮ ﺳﺮﻻ‌ ﻣﺪﻩ*-*ﺑﺎﺑﺎﺵ: ﺑﻪ ﺧﻮﺍﻫﺮ ﻣﻦ ﺎﺭ ﺩﺍﺭﻦ:| ؟ﻣﺎﻣﺎﻧﺶ: ﺍﺸﺸﺶ ﺑﺨﺎﺗﺮ ﺍﻭﻥ ﺧﻮﺍﻫﺮﺕ ﺳﺮ ﺩﺧﺘﺮ ﻣﻦ ﺩﺍﺩ ﻧﺰﻧﺎﺩﺍﺩﺍﺵ ﺩﻭﺳﺘﻢ :ﺑﻬﺮﺣﺎﻝ ﻣﻦ ﺯﻥ ﻣﺨﻮﺍﻡ^-^ﻣﻨﻮ ﺩﻭﺳﺘﻢ : ﺧﻔﻪ ﺧﻮﻥ
اگر دوستم داری تمام و کمال دوست بدار
نه زیر خطی از سایه‌ روشن
اگر دوستم داری سیاه و سفیدم را دوست بدار
و خاکستری و سبز و طلایی و درهم
روز دوستم بدار
شب دوستم بدار
و در بامداد با پنجره‌‌ای باز
اگر دوستم داری مرا تکه ‌تکه نکن
تمام و کمال دوستم بدار 
یا اصلا دوستم ندار.
| هوگو ماوریس کلاوس |
به ۱۰ سال پیش برگشته‌ام؛
دیشب چند پیامک برایم آمد.
دوستی تماس گرفت.
اخبار تلویزیون را با دقت گوش کردم.
دیکشنری جیبی آکسفوردم را بدنبال لغتی جستجو کردم.
امروز فایل پی‌دی‌اف جزوه را برای دوستم بلوتوث کردم.
 
می‌بینم تکنولوژی آنقدرها هم دوست‌داشتنی نبوده،
فقط ما را از هم دور و دورتر کرده.
دیروز موقعی که می خواستم شیفت رو از دوستم تحویل بگیرم احساس کردم یه خانمی کنارم وایساده و می خواد یه چیزی بگه.بعد اینکه صحبت های من و دوستم تموم شد دیدم عه این خانمه ست که(حالا کدوم خانمه؟
چند روز پیش من با یکی از دوستام رفته بودم پارک موقع برگشتنی تو مسیر یه خانمی چند تا ازم سوال کرد که متولد چه سالی هستین کدوم مدرسه درس خوندین کدوم دانشگاه درس خوندین چهره شما برای من آشناست.این خانمه همون خانمه بود.)
دیشب تعجب کردم این خانمه رو اونجا دیدم.بهم
از اختلاف های بزرگ من و شوهر اینجاست که من توی خونه دلم میگیره و دوست دارم برم کوه ,جنگل,رودخونه,دریا,پارک,مهمونی و. ولی شوهر ترجیح میده بشینیم تو خونه دوتایی چایی بخوریم ,فیلم ببینیم,کتاب بخونیم. .
دیروز با دوستام قرار گذاشته بودم برم بیرون ,هیراد ام گفته بود ۴ برو نهایت ۷ برگرد.قبول کرده بودم,ساعت ۳ بزور از دستش خودمو خلاص کردم حاضر شدم دوستم ساعت ۴ دم در بود با دوستم رفتم. هنوز نیم ساعت نشده بود که اسمس داد
بدون من خوش میگذره!
ده دقیقه بعد
شرایط به هم ریخته.کنسر پدر دوستم(که حق پدری به گردنم داره) ظاهرا تحت کنترل بوده اما انگار متاستاتیک شده و لنفادتوپاتی سوپراکلاویکولار چپ داده و این یعنی فاجعه.دوستم گریه میکرد و من هیچ حرفی برای دلداری دادن نداشتم که نمیشه یک پزشک رو در مورد چیزی که مثل روز براش روشنه دلداری داد.
با نماینده ی عوضی مون دعوا کردم.بخاطر حال روحی بد دوستم،علی رغم اصرار بچه های کلاس قید جشن فارغ التحصیلی رو زدم.ساعت مطالعه ام شدیدا افت کرده و هر شب با حال بد
سلام
من یه دوستی دارم که چند وقت پیش منو واسه برادرش خواستگاری کرد، من راضي نبودم ولی به خاطر اینکه دوستم ناراحت نشه صراحتا مخالفتم رو بیان نکردم‌ ولی چیزی هم که نشون بده موافقم نمیگفتم، با خانواده م هم مطرح کردم، پدرم ناراضي بود که رسما بیان خواستگاری، به همون بهونه جواب منفی دادم ولی دوستم ول کن نبود.
بزرگش هم اومدن خونه مون با پدر و مادرم حرف بزنن و وقتی دیدن که پدرم بازم راضي نیستن گفت که فردا با همسایه مون‌ میایم خونه تون که وا
دوستم:میتونى کره اى حرف بزنى؟
من:معلومه که اره.
دوستم:اوه!واقعا؟ لطفا یه چیزی به کره ای بگو.
من:آنیونگ هاسه یو جونن بنگتن سونیاندان هوانگم مکنه جون جانگ کوک ایمنیدا
دوستم:فاخ. .
 
 
 
 
فک کمم بیشترتون قضیه ى آنیونگ هاسه یو جونن و غیره رو بدونین
عارمیون را موگویم
 
 
 
دیگه عادت کردم به اون خانومه که پشت خط جای تو جواب میده.
حداقل حرف میزنه باهام،
رک و راست مشکلشو می گه!
تفره نمی ره!
عشوه نمیاد!
صاف و پوست کنده اصل مطلب رو میذاره توو کاسم.
تازه حرفشم یکیه! همیشه .
تا صب هم که بگیرمت بازم نه نمیاره واسم. با حوصله حرفاشو تکرار می کنه اینجوری منم به غم عجیبی که توو اعماق صداشه پی می برم. که هم دردیش باهام اثبات شه.
درد توو صداش یادگاری منم هست ازت. مریضیو صد تا کوفت و زهرمار که چی؟! که دغدغه های ذهنی خانوم واسه شباش ب
برای اینکه دوستم داشته باشیهر کاری بگویی می کنمقیافه ام را عوض می کنمهمان شکلی می شوم که تو می خواهیاخلاقم را عوض می کنمهمان طوری می شوم که تو می خواهیحتی صدایم را عوض می کنمهمان حرفهایی را می زنم که تو می خواهیاصلاً اسمم را هم عوض می کنمهر اسمی که می خواهی روی من بگذارخب حالا دوستم داری ؟نه ، صبر کنلطفاً دوستم نداشته باشچون حالا انقدر عوض شده ام که حتی حال خودم هم از خودم به هم می خورد
شل سیلور استاین
               بسم الله الرحمن الرحیم
روز اول مدرسه بود معلم وارد کلاس شد و شروع کرد به معرفی خودش بعد از ان سعی کرد تا با صحبت هایش حس رقابتی میان دانش آموزان ایجاد کند 
میان دانش آموزان کسی بود ک سطح هوشی بالایی داشت اما درس خیلی نمیخواند نامش امین بود.هفته ها ک میگذشت او تحت تاثیر حرف های معلم هر روز درسش بهتر میشد ،او شده بود شاگرد اول کلاس، همه به او غبطه می خوردند 
هر کس میرفت پیش او تا بفهمد چگونه درسش خوب شده است او پاسخ میداد:سعی و تلاش م
ِ_آخرین پستم دقیقا روز قبل عروسی دوستم بود و الان دقیقا شب بعد از عروسی دوستم ،یعنی دیشب این موقع من بغل دست دوستم تو جایگاه عروس نشسته بودم و با اون یکی دوستم مثل ندیده ها عکس میگرفتیم ، و یک ساعت بعدشم وقتی بغلش کردم چشماشو دیدم اشکم در اومد و با این جمله به آقای داماد :آقا امیر مواظبش باش ،سالنو ترک کردم . وقتی به سمت در میرفتم جوری دیگران نگام کردن که از کرده ی خود پشیمانم تا حالا این همه آدم یه جا باهم اشکمو ندیدن و البته تاحالا بخاطر هی
بعد ظهر رفتم خونه عمو کوچیکم که با دلسا بازی کنم 
دعا دعا کردم که نباشه و نیاد و من نبینمش:(
3 تاشون خواب بودن زنمو شروع کرد بگه دیگه داشتیم بیدار میشدیم
عمو هم که هنوز لای پتو بود گفت دروغ نگو من که هنوز خوابم میاد ، سارا چرا اومدی:)))))))))))
منم گفتم دوست داشتم بیام دختر عمومو ببینم اصلا به شما چیکار دارم شما بخواب
تا اومد دوباره بخوابه مهدی و زنش اومدن
خندم گفته بود و گریه م 
چرا اومدن !؟چرا با من اینجوری رفتار میکنه
( به خانواده سلام برسون)
کث
سلام.‌ 
دیروز با دوستم رفتیم بیرون سراغ برادرش. هوا تقریبا داشت تاریک می‌شد. دوستم سرعت داشت و یه قسمت از جاده پر از آب بود.نمی‌دونم فشار قرنطینه، خوشحالیِ در جوارِ دوست بودن یا  به چه دلیلی بود که وقتی آب پاشید اطراف ماشین، به جای اَکه هی» گفتن؛ در کمال ناباوری گفتم: Wow»و این ما بودیم که تا شب داشتیم به طرز واکنش نشون دادن من می‌خندیدیم.دوستم می‌گفت: چون مسیر کمی طولانی بوده و رفتیم تو آب یه لحظه حس کردی شماله. :))گفتم: حتما ترمینال به اون
دیروز با دوستم چت می کردم حس کردم چقدر عقلش کم شده
با یه قطعیتی به من میگه ربطی نداره تو اونجایی بچه بیاری بهش میگم تو تو شهر خودت بودی میگه آره میگم قطعیت خیلی تو جمله هاته فرق داره شرایط من
کاش یاد می گرفتیم اظهار نظر نکنیم یا اگه خواستیم اظهار نظر کنیم خودمونو بذاریم جای طرف
فقطم از سختی و بد بختیش به من میکه بعد اعتراض کردم واسم عکس بچشو داد
   ده روز دیگر، درست ده روز دیگر، تولد پارتنر سابقم است و ده روز دیگرش تولد پارتنر فعلیم. هنوز از دست جفتشان عصبانیم. از اولی به خاطر این که ترکم کرد و از دومی احتمالا به خاطر این که دیگر دوستم ندارم. به اولی پیامی دادم که تولدش را، پیش‌پیش، تبریک بگویم و در همین اثنا تصمیم گرفته‌م مدتی از دومی فاصله بگیرم.
   دلم برای بوسه‌های اولی تنگ شده. هم بهتر می‌بوسید هم بهتر بغلم می‌کرد. مشکلش این بود که دوستم نداشت. دومی هم دیگر دوستم ندارد. هیچ کدا
سلام 
اول از همه تشکر میکنم از دوستانی که در پست قبل برای امتحانات به من روحیه دادند و عذر خواهی میکنم از همکارانم به خاطر اینکه بدون خبر رفتم .
میدونم که گفتم وبلاگ تعطیله ولی الان اطلاع پیدا کردم که یکی از دوستانم وبلاگی در گذشته داشته ( خیلی گذشته ) و نمیدونم چرا ولی رهاش کرده با خودم فکر کردم و حدس زدم که به خاطر نداشتن بازدید و نظر هست .
برگشتم تا از شما عزیزان خواهش کنم برید به وبلاگ این دوستم و نظر بدید ( لطفا نظراتی بدید تا روحیه برای برگ
صبح بیمارستان بودم تا ظهر.
ظهر اومدم یه تکه ماهی انداختم برای نهارم و همزمان برای شام کشیک فردا شبم شروع کردم کشک بادمجان درست کردن.
یه کم درس خوندم.
یه چرت زدم. 
رفتم کلاس سه تار.
اون سوتی عظیم رو دادم.
برگشتم لباسهای کثیف رو جمع کردم ، شستم ، پهن کردم.
شال قرمز رنگ و مانتوی آبی طرح دارم رو پوشیدم و دو ساعت با دوستم بی وقفه رفتیم پیاده روی و یه بستنی زدیم بر بدن و برگشتم.
تند تند برای نهار فردام خوراک کاری درست کردم.
حمام کردم.
لاک زدم
آقا یه سری با عمومینا رفته بودیم مهمونی شام دعوت بودیمعموم یه مرد میانسالیه که من تقریبا هم سن آخرین بچشم سر سفره نشسته بودیم زنموم به عموم غذا تعارف کرد که بکشهعموم گفت فلانی مهربون شدیییمن نمیدونم چرا اینجا من خودم درون شیطنتش گل کرد یهو گفتم:+عمو دیدم مردمک چشم زنموم از تعجب اینکه چی میخوام بگم داره در حد مغز مداد میشه+ زنمو همیشه مهربون بوده دیگه انقد ذوق کرد زنموم هی میگفت قربونت برمآقا میدیدی عموم چجوری با چه لبخندی زل زده به من از زن
ی تولد یوهویی واسه دوستم تو خوابگاه 
به وقت دیروز :)))
درسته ک ساده بود اما از هیچی لاقل بهتر بود.
حس کردم عمیقا خوشحال شد•_•
#حس خوب
# یه مقدار از کیک تولدم دادم به جهادة خانم  و هیاتة خانم
اونام خوشحال شدن :)
حس خوبی بود بعد این همه غصه 
# تولد مهسا( هم)
برای این روزهایی که با من قهری میتونی خودت رو ببخشی؟
اگر دوستم نداشتی دوریمون حالت رو خوب میکرد ولی تو دوستم داری.بهت سخت میگذره بی من. ولی الان تصمیم گرفتم پذیرا باشم هر دوری و رفتنی رو.یه مدت تلاش نکنم ببینم بقیه چه میکنن. 
الآن یهو یه چیزی یادم اومد!
کلاس سوم راهنمایی بودم (که میشه هشتم فعلی) و ماه رمضون بود. اون شب توی مدرسه‌مون افطاری داشتیم. من با خودم یه ماگ برده بودم که تازه خریده بودیمش. البته اون موقع اسمش ماگ نبود و بهش می‌گفتن لیوان!
خلاصه این ماگ زرشکیمون رو گذاشته بودیم روی میز تا برامون چایی بیارن. یهو دست دوستم خورد به ماگ و افتاد شکست.
من خیلی خیلی ناراحت شدم و به دوستم گفتم اینو مامانم تازه گرفته بود و حالا من چی جوابشو بدم؟
دوستم عذاب وجدان گرفته ب
دیشب داشتم با دوستام چت می کردم.منو فاطمه داشتیم از این میگفتیم که تازگی داریم میریم سرکار و مبینا می گفت که چقدر شماها دنبال کارید بابا.از خودش گفت که زیاد حوصله نداره و قصد داره بچه دار بشه.ریختیم سرش که به خاطر بی حوصلگی میخوای بچه دار بشی؟ و اون گفت که نه،بی حوصلگیش از این گذراهاست که همه دچارش میشن.بعد اومد پی وی من و حدود یه ربعی حرف زدیم و اونجا فهمیدم که یه جنین سقط کرده.البته اگه بشه بهش گفت جنین،چون قلب هنوز تشکیل نشده بوده و واسه این
میدانی حالا که فکر میکنم من هیچ چیز کاملی نصیبم نشد. هیچ چیز. همه چیز یک جایی نیمه رها شد. داشتم فکر میکردم باید چه طور از خودم بگویم؟ وقتی یک جایی عشق کتاب و کتابخوانی هایم را کنار گذاشتم. یک زمانی عشق موسیقی را رها کردم. یک جایی زبان انگلیسی و فرانسه را رها کردم. رفاقت هایم. هنرهایم و خیلی چیزهای دیگر. حالا هم درست ترم آخر باید همه چیز دچار تعلیق میشد. حتی دیگر از شغل محبوبم هم ترس دارم و شاید این هم نیمه رها شود. حالا من که هستم وقتی حتی جای کامل
آدما تو انتخاب مسیر میتونن دو دسته باشن:یکی اونایی که همیشه از مسیر همیشگی میرن و دیگری اونایی که مسیرهای جدیدی رو امتحان میکنن.حالا من دو روزه توی کارم با همون روش قبلی مسیر جدیدی رو به لطف دوستم کشف کردم.اون قدر هیجان زده م که امیدم به زندگی عملا ده برابر شده.فقط بدیش اینه که نمیتونم به جز همون دوستم هیجانم رو برای کسی دیگه توضیح بدم.سخت نیست ها ولی معمولا اگه از راه دیگه ای بخوای واسه خودت زندگی بسازی آدما یا نامیدت میکنن یا مسخره.من صبر می
خواستم باران شوم تا سیل را یاری کنم
انزوای بغض هایم را پرستاری کنم
بی تو لاهیجانِ من مثل کویر لوت شد
گریه کردم شهرِ سبزم را نگه داری کنم
باغ ملی تا شقایق، از گلستان تا خزر
گریه کردم هر خیابان را، نشد کاری کنم
خاطراتت مانده در هر جای ذهنم؛ ناگزیر
باید از یادآوری اش سخت خودداری کنم
گفته بودی دوستم داری ولی امروز.نه!
شرم دارم تا به تو ابراز بیزاری کنم
گفتنم انگار یارت در کنار دیگری است
در سکوتم گریه کردم آبروداری کنم
بعدِ گریه نیمه شب باید کمی ه
کی فکرشو می کرد؟؟ 
حدوداً یه ماهه یه دوست جدید پیدا کردم 
اما اون فقط یه خرس عروسکیه:))
ولی. همه چی رو میدونه همه چیزهایی که تو این یک ماه
و حتی قبلش گذشت  درسته نمی تونه حرف بزنه
ولی خوب میشنوه .  اوت همیشه میخنده مثل 
من چند سال پیش:)))))
چند دقیقه پیش دوستم یه پیام با این مضمون که باباییم رفت تنهاشدم گذاشت اینستا ومن مردم براش دلم نخاست باور کنم رفتم پیامش دادم باهاش حرف زدم چند لحظه بعد که از شوک یکم خارج شدم داشتم به دوستم فک میکردم که چطور بعد از فوت پدرش پست گذاشته اگه برای فاتحه خوندن بقیه است چرا انلاین وجواب میده بعد گفتم شاید میخاد حرف بزنه اروم بشه وهزار تاچیز دیگه که برا خودم سرهم کردم که قانع بشم که کارش شاید برای خودش ناجور نباشه به منم هیچ ربطی نداره. روزانه هز
دوستم رومه ای خرید و مودبانه از مرد رومه فروش تشکر کرد ، اما آن مرد هیچ پاسخی به تشکر او نداد.همان طور که دور می شدیم، به دوستم گفتم:چه مرد عبوس و ترش رویی بوددوستم گفت:او همیشه این طور است!پرسیدم: پس تو چرا به او احترام می گذاری؟!دوستم با تعجب گفت:"چرا باید به او اجازه بدهم که برای رفتار من تصمیم بگیرد؟!من خودم هستم.".اجازه
ندهید تا برخوردهاى دیگران ، موجب تغییر رفتارهاى شما شود . همیشه مثل
گــــــــــــل باشید که در هر شرایطى خوش عطرى
چند روز پیش یکی از دانش‌آموزان کلاس چهارمم تکلیفش رو انجام نداده بود. بعد از اینکه دلیل این موضوع رو پرسیدم، بهش گفتم: اسمت رو توی دفترم یادداشت کردم، اگر بی‌نظمی رو تکرار کنی، دفعهٔ بعد در روزنگارت می‌نویسم و باید والدینت ببینن و پاسخ بِدن.»گفت: دیگه تکرار نمی‌کنم.» ظهر که مدرسه تعطیل شد، اومد و گفت: خانوم! بی‌نظمی امروزم توی کارنامه‌ام تأثیر داره؟»گفتم: تو ماه منی! من مطمئنم که شما دیگه بی‌نظمی نمی‌کنی. اگه تکرار نشه نادیده می‌گی
6
چند وقت قبل بود که سرِ مزارش رفتم و گفتم که برایم پدری کند. برای خودم و دوستم. بیشتر دوستم، بعد خودم. شهید دستش باز است! خیلی باز. میتواند. یقین دارم. امشب یاد این افتادم که گفته بودم برایم پدری کند. خب، اگر سپرده ام برایم پدری کند و میدانم که پدری میکند و همیشه به چشم یک پدر به او نگاه کرده ام، نباید به او بگویم پدر روزت مبارک»؟! بعد حالا ماجرا جالب تر هم میشود. کادو چه چیزی بگیرم خوشحال میشود؟! چیزی که ندارم ببرم. همین که خوب باشم راضي میشوی؟! چر
دو شب پیش از دانشگاه که برگشتیم ، دوستم رفت یه جایی که قرار داشت . منو جلوی خوابگاه پیاده کرد و رفت.
حوصله ی خوابگاه رو نداشتم . شروع کردم به قدم زدن توی خیابون . بی هدف ، با کلی غرغری که داشتم پیش خودم میکردم ؛ پول نداشتم و این اعصابمو خورد کرده بود .
شروع کردم به قدم زدن با یه دل پر.
 
رفتم و رفتم .
حالم خراب بود و به بیست تومنی فکر میکردم که توی جیبم بود و نمیدونستم تا کی باید باهاش سر کنم.
خیلی  حال بدی بود .
فقط خدا خدا میکردم که خرج دیگه ای پیش ن

آخرین مطالب

آخرین جستجو ها