نتایج جستجو برای عبارت :

میخواهم حریم روانی خودم را پیدا کنم

ميخواهم بنویسم. ميخواهم بگویم نذر کرده‌ام. ميخواهم بگویم خوابت را دیده‌ام. ميخواهم بگویم از مردهای میانسال با ریش دراز می‌ترسم. ميخواهم بگویم وقت خداحافظی بهم میگه مواظب سلامتیت باش». میخوام بگم بی‌خوابی باعث ترس میشه. میخوام بگم هیچ کنترلی روی خودم ندارم. ميخواهم بگویم انگار از دور دارم خودم را نگاه می‌کنم. ميخواهم بگویم cosmology به فارسی میشه "کیهان‌شناسی"! میخوام بگم که . ولی از دیروز صبح تا حالا بیدارم. دیشب تا صبح داشتم به پروگرام‌ها
سلام انار عزیزم! محبوبم جانانم! کار خوبی کردی که نیامدی! نه اینکه مشتاق دیدنت نباشم! نه! برعکس تو که باشی من همه چشم میشوم غرق میشوم از من چیزی نمیماند من همه تو میشوم و تو این را دوست نداری خوب میدانم! خبرم را داری؟ که انصراف داده ام؟ ميخواهم دکتر بشوم ميخواهم اگر حالت بد شد کاری باشد که از دستم بربیاید ميخواهم برایت آن دوربینی که میخواهی را بگیرم ميخواهم . بماند! بقیه اش بین خودم و خدای خودم است تو فقط خوب باش مرا بس است :)
این مدت شاهد یک عدد نباتِ نامهربان بودم، یک نبات سخت گیر و بهانه گیر! نباتی که مدام غر میزند. هر چند که این نبات راهم دوست دارم، بالاخره آدم که از خودش جدا نمیشود، ولی این نبات چندان دوست داشتنی نیست، ميخواهم بکوبمش و همانطور که دلم میخواهد از نو بسازمش، ميخواهم فردا نباتی متفاوت باشم، نباتی قوی تر، صبور تر، مهربان تر.
میدانم نبات، میدانم که این مدت خیلی به تو سخت گرفته ام، ميخواهم بیشتر از قبل تو را دوست بدارم، ميخواهم بیشتر از قبل به تو تو
بسم الله الرحمن الرحیمخودم را دوست دارم!همه جا همراهم بوده؛ همه جا☺️یکبار نگفت حاضر نیستم با تو بیایمآمد و هیچ نگفتحرف نزدگفتم و او شنیدرنجش دادم و تحمل کرد.خودم را سخت دوست دارم!خودم را آنقدر دوست دارم که ميخواهم برای حال خوبش تلاش کنم.خودم را آنقدر دوست دارم که ميخواهم فقط برای او زندگی کنم.هرچندهراز گاهی دلم را میشکند اما باز هم دوستش دارم و میبخشمش تا بایستد و اشتباهش را جبران کند☺️خودم را آتقدر دوست دارم که هرروز در آغوشش میگیرمش
در این لحظه، که قلبم از شوق لبریز از عشق شده است، ميخواهم سوگند بخورم، به یگانگی تمام نام های زیبایت، که من هرگز، جز برای تو خودم را تسلیم نمی کنم و تا همیشه دوستت خواهم داشت و برای همه چیز سپاسگزار مهربانیت خواهم بود. 
خدای من، تو را امشب، تمامِ تمامت را برای خودم ميخواهم، برای خودم که از شوق بودنت لبریز از عشق شده ام، عشقی بی مثال، عشقی یگانه. 
میدانم که تو در هر لحظه در قلب من می تپی و رهایم نمیکنی، خوب میدانم که تو از احوال من آگاهی، تو را
بسم الله الرحمن الرحیم
تا کی زمان دارم ؟
چرا هیچ کاری نمیکنم؟
تا کی شعار ؟
تا کی تنبلی؟
تا کی رکود؟
تو را ميخواهم توراميخواهم تورا ميخواهم
بیا حدیث را در آغوش بگیر
بیا دلم را با نور بی منتهایت روشن کن
من ضعیفم
نمیتوانم خودم کاری برای خودم کنم
بیا و تو مرا به سوی خودت بکشان.
یا من بیدهه ناصیتی.
بسم الله الرحمن الرحیم
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج سلام☺️(عکس ژورناله)طرح فوق قابل سفارش در رنگ و سایز دلخواه به عنوان:روتختیشال مبلنپتوی نوزاد پتوی بزرگسالهست☺️برای سفارش و اطلاع از قیمتها دایرکت پیام بدیدکامنت جواب نمیدم⛔⛔#روتختی#ن#پتوی_نوزاد#پتو#شال_مبل#رومبلی.خودم را دوست دارم!همه جا همراهم بوده؛ همه جا☺️یکبار نگفت حاضر نیستم با تو بیایمآمد و هیچ نگفتحرف نزدگفتم و او شنیدرنجش دادم و تحمل کرد.خودم را سخت دوست دارم!خودم را آنقد
ميخواهم کمی هم به فکر خودم باشم، از این به بعد از آن خودم باشم، دلسوز خودم باشم، مفسر خودم باشم، عاشق خودم باشم، به دنبال اهداف و آرمان خودم باشم. در حال خودم باشم. هر کسی به خودش، برای خودش، ناراحت خودم باشم، گریان خودم باشم، خندان خودم باشم اما با این همه باز هم نگاه به کسانی دارم، تا دیگرانی نباشند که باشند این هدف میسر نمیشود. لااقل کسانی باید باشند که گند به حالت نزنند، ضدحال نباشند، اخیار کالخیار نباشند. آره بخدا، هر چه شد شد، هر چه
دیدن عکس جدید پری که رو پروفایل اش گذاشته میتواند حال زار اول صبحم را خوب کند ، شاید هم خودم ميخواهم به چنین احمقانه هایی حال خودم را خوب کنم
اما سوال اینجاست چرا میگذاریم احمقانه های زیادی که قد ارزنی ارزش ندارند حال مان را زار کنند ؟! 
میدانی چیه ناتانائیل؟ ميخواهم دور باشم. از کسی که دوستم نداشته و ندارد و توانایی دوست داشتنم را ندارد و کسی که بسیار دوستم دارد ولی ناخواسته همیشه باعث می شود غمگین باشم. ميخواهم دور باشم، آن قدر دور که دیگر به اجبار دوست نداشته باشم و بتوانم خودم باشم بدون مودیفیکیشن. من دیگر مسئولیتی ندارم، ميخواهم تنها باشم، ميخواهم یک انسان مجزا باشم که خودش تصمیم میگیرد چه احساسی داشته باشد و یا چه کار کند. از این تحمیل* متنفرم. 
دوباره باتفعل حافظ دوباره فال خودم
دلم گرفته دوباره به سوز حال خودم
تو نقطه اوج غزل های سابقم بودی
چه کرده ای که شکستم خیال وبال خودم
چرا نمیشود حتی بدون تو خندید
چرا،چگونه،چه شد این سوال خودم
چرا نمی رسد این بهار بعد از تو
چرا نمیرود این خزان سال خودم
اگر ندهی پاسخی به جان خودت
که میروم به نیستی و بی خیال خودم
جانانم! 
 
تو کدامین حسی؟ فیک و بدلی هستی یا میتوان در تو حیات و روحی را هنوز فارغ از مال و منال و پول جستجو کرد؟ من بوی گَزِْ روح تورا ميخواهم جانانِ جهانم. ميخواهم گذشته را نادیده بگیرم و به آینده خودمون چشم بدوزم.
 
 نه به درک میروم، نه گم میشم» سعی میکنم برای تو و خودم بمانم
جانانم! 
تو کدامین حسی؟ فیک و بدلی هستی یا میتوان در تو حیات و روحی را هنوز فارغ از مال و منال و پول جستجو کرد؟  من بوی گَزِْ روح تورا ميخواهم جانانِ جهانم. ميخواهم گذشته را نادیده بگیرم و به آینده خودمون چشم بدوزم.
 نه به درک میروم، نه گم میشم» سعی میکنم برای تو و خودم بمانم. 
من خیلی وقتا خودم دست خودمو گرفتم 
خودم اشکای خودمو پاک کردم 
خودم موهامو نوازش کردم 
خودم خودمو آروم کردم 
خودم تو آیینه قربون صدقه خودم رفتم 
خودم خودمو رها کردم 
خودم حال خودمو پرسیدم 
من خیلی وقتا خودم هوای خودمو داشتم 
بهترین دوست زندگیم فقط و فقط خودم بودم
و بعد از تو من با خودم بد شدمخودم ایستادم خودم رد شدم
زمین لرزه پر کرد روح مرادچار گسلهای ممتد شدم
اسیر ستیزه دچار جنونمسلمان نگردیده مرتد شدم
تو رفتی و جاماند من از خودمدو نیمه دو جان مجرد شدم
چنان سخت از ریشه دل تیشه خوردکه در زنده ماندن مردد شدم
وهرجا دلم خواست عاشق شودخودم روبروی خودم سد شدم
تو رفتی ولی بغض من وا نشدتو رفتی و من با خودم بد شدم جاویدان رافی
من که مشغول خودم بودم و دنیای خودم
می نوشتم غزل از حسرت و رویای خودم
من که با یک بغل از شعر سپیدم هر شب
می نشستم تک و تنها لب دریای خودم
به غم انگیز ترین حالت یک مرد قسم
شاد بودم به خدا با خود تنهای خودم
من به مغرور ترین حالت ممکن شاید 
نوکر و بنده ی خود بودم و آقای خودم
ناگهان خنده ی تو ذهن مرا ریخت به هم
بعد من ماندم و این شوق تمنای خودم
من نمیخواستم این شعر به اینجا برسد
قفل و زنجیر زدم بر دل و بر پای خودم
من به دلخواه خودم حکم به مرگم دادم
خونم ا
همیشه محدوده داشتم؛ برای همه. یه دایره قرمز که حتی با چشم های باز هم راحت تصورش می کنم. یکی میاد پاش رو می ذاره اون طرف خط و بوم.!
ترکش های من میره طرفش. 
اما تا الان با موجودی به پررویی خودم برنخورده بودم. شاید هم پرروتر از خودم
چون من که دارم از حق خودم دفاع می کنم و اون سعی دار قانعم کنه حقشه که به حريم من پا بذاره. در واقع اینی که من میگم، اصلا حريم شخصی نبوده و عمومی بوده. پس بازم خودش حق داره!
من می خوام تموش کنم. اما نمیشه.!
همیشه خوندیم که ه
سهم من از زندگی خیلی بیشتر از این حرفاس!از وقتی شروع کردم به دوست داشتن خودم،به حرکت در جهت ایده آل های خودم حالم بهتر شد،خوب شد کاملن حتی!چیزی ک من بهش نیاز دارم یه ادم خفنه !ولی نه یه پارتنر خفن نه!خودم !خودم باید به خودم حس ارزش بدم!
یه سری شبا دنبال یه کوچه هایی میگشتم که سر صدایی نباشه ،سال به سال کسی ازش رد نشه،از نور و ماشین و خبری نباشه
تا خودم و خودم خلوت کنیم
اینقد خودم بزنه تو گوشه خودم و ،خودم بغض کنه و دلش بگیره و گریه کنه که خودم و خودم قهر کنیم
البته قهرم کردیم
میدونی چن ماهه خودمو ندیدم؟ جدی جدی قهر کرد رفت
صبا پا میشدیم باهم درد و دل میکردیم صب بخیر میگفتیم، شبا به بی کسی و تنهایی خودمون میخندیدیم و میشدیم همه کسه هم 
نمیدونم چرا رفتکجا رفت.چرا تنهام گذاشت
انی لا املک فی الدنیا
الا عینک.
و احزانی
که من در دنیا چیزی ندارم
جز چشمهایت.
و غم هایم
(نزار قبانی)

من امروز از دیروز دلتنگ تر هستم. قلبم تیر میکشد، نفسم بالا نمی آید. ميخواهم خودم را دور بیندازم، اما دلم، ذره ذره وجودم به خواستن تو آغشته است. میترسم در حق خودم اجحاف کرده باشم. 
راه میروم، مینشینم، خسته میشوم، تنها میشوم اما فقط تو را ميخواهم. کم میشوم، تکه تکه میشوم،آب میشوم، اما دست از خواستنت برنمیدارم. که من جز چشم هایت، و غم هایم چیزی ند
امروز، دست خودم را گرفتم، رفتیم به یک کافه ی قشنگ، یک میز، زیر شاخه های درختی فوق العاده انتخاب کردم، نشستم و ساعت ها غرق خواندن کتاب شدم، امروز خودم را به یک روز خاص دعوت کردم، به یک روز متفاوت! روزی که در آن، خودم در کنار خودم، بخاطر خودم و برای خودم زندگی میکنم! امروز خودم را به بستنی مورد علاقه ام دعوت کردم، برای خودم شاخه گلی خریدم و آن را به دختر بچه ی زیبایی که لبخند شیرینی بر لب داشت هدیه دادم، امروز در کنار خودم خوشحال بودم و زندگی را ب
شاید فردا برای خودم یک دسته گل بخرم ، با کاور کاهی و نوشته های ریز و درشت انگلیسی یا نه شاید هم شعر فارسی ، همان هایی که نخ های کنفی دارن از همانی که دوستش دارم و هیچکس نمی داند ، اری خودم برای خودم،چه اهمیتی دارد که کسی به من نه گل هدیه میدهد و نه کادویی ،انگار فراموش کرده بودم من هنوز خودم را دارم، اگر به همین زودی خودم را پيدا نکنم و قرار ملاقات نگذارم خواهم مرد
از این همه تنهایی دلم برای خودم میسوزد
عجیب و دردناک میسوزد
از اینکه اگر مامان برحسب اتفاق گوشیش را جواب نداد و من هیچکس دیگری را در خانه ندارم تا به او زنگ بزنم
این ترس بی انتها که: حالا چه کار کنم؟ 
از این بغضی که بعد از راحت شدن خیالم به بدترین شکل سراغم امده 
دلم به حال خودم میسوزد
ميخواهم به حال این تنهایی زشت و بدترکیب گریه کنم
حیف که گوشت و پوست و استخوانم با "فاخته" عجین شده اگرنه اینجاهم نامم را عوض میکردم و میگذاشتم "گآجره".داستان دارد این نام.مفصل هم نیست البته.داستانش هم از انبوه ِ فرزندان ِ نادرابراهیمی ِ جان ِ ماست.+راستی تازگی ها بعضی خوانده هام را برای خودم ضبط میکنم.و فقط برای خودم،نه اینجا میگذارمشان نه هیچ جای دیگر.الغرض،ميخواهم بگویم که از قبل مجنون تر شدم!:)
دلم بدجور برای خودم تنگ شده ولی نمیتونم به این سادگیا با خودم اشتی کنم چون من دیگه اون ادم ساده و مهربون قبلی نیستم هیولای درونم بدجورطغیان کرده 
اگه فرصت کنم گاهی به خودم سر بزنم اونوقت که می بینم از خودم خیلی فاصله گرفتم و بدجور دلتنگ خودم میشم
این روزها بیشتر و بیشتر نگرانم و دچار استرس.
کدامشان تویی!کدامشااان تویی که بگویم بله!خدایا اگر نبود خواستگاری راحت میگذشتم و روزهایم سپری میشد،اما
امروز که خانم مدیر گرام مرا کشید کنار و از من خواستگاری کرد مانده بودم! به نه گفتنم مطمئن بودم اما با خودم می‌گفتم این همان مدیریست که از همان اول به دلت نشست همان که گفتی خیلی دوسش داری،حالا اگر کسی باشد شبیه به همین مدیر با همین جذبه و مهربانی و وقار و شخصیت، باز هم میگویی نه؟!
باز هم گفتم ن
+ یک گوشه ای از ذهنم هست که هنوز وراجی می‌کند. تنها گوشه باقی مانده که شاید همه را باز آلوده کند.
+ درد زانو امانم را بریده.
+ آخ .
+  این صدای دردش بود در گوشه وراج ذهن که برای هر حالی صدایی از خود در می آورد.
پ.ن: دارم برمی‌گردم. به عقب. به خودم. مشکل به عقب برگشتم نیست. مسئله اینجاست که خودم در عقب جا مانده بودم.  
 
شاید باید دوباره شروع به نوشتن کنم. مغزم پیچ در پیچ راهی شده که من را در خود می کشد. حتی قکر کرده ام به روانشناس و روان پزشک ولی در اخر. مگر از حقیقت کم میشود؟
امروز صبح ذوق شعریم برگشته بود. در نطفه خفه اش‌ کردم. من ادم منطقی هستم اما سیاهی های در ان بلعیده شده ام باعث تفکرات عجیب و وسواس های غیر معمولم می شوند. تمام قبلی ها ذوق شعر بود و او نبود. این بار‌ميخواهم برعکس باشد.
نمیتوانم خودم را پيدا کنم. یک من عجیبی در وجودم ریشه دوانده که به شدت با
وضعیتم برای خودم عجیب است. یک خانه توی قزوین دارم و پدر و مادر و برادر. و همه ی چیز های دیگر. یک نیلوفری هستم آن جا با خلق و خوی خودش و همه ی تصویری که توی ذهن آدم های آن جاست. یک خانه ی دیگر دارم توی مشهد. با هم خوابگاهی ها و دوست ها. با تصویری که هنوز کامل نشده. برای هیچ کس حتی برای خودم. پرونده ای که به شکل عحیب و غریبی باز است و منم که قرار است بنویسمش. باید یک جای کار رشته ی همه چیز را بگیرم دستم و میدانید احساس میکنم باید بدهمش دست خود برترم. یک خو
حرفِ خودم این است که دوست ندارم بزرگ شوم، یا حداقل چندسالی زندگی متوقف شود و بعد بزرگ‌ شوم. چرا که همه آگاه‌اند به این حرف که با بزرگ‌شدنِ انسان، دردها هم همراهِ تو بزرگ‌ میشوند. گاهی حتی از تو پیشی میگیرند و در زمانی که فکرش را نمیکنی، در یکی از کوچه‌ پس‌ کوچه‌های دل، مچت را میگیرند و حرفشان را میکوبند بر سرت.این دردها ولی ااما همیشه تلخ نیستند؛ گاهی شیرین‌اند، آنقدر شیرین که گویا تو خودت دوست داری که زمانی طلب‌کارِ تو باشند، از تو حس
در همین لحظه همزمان به سه موضوع از سه وجه زندگی ام فکر میکنم
انقلاب و متعلقاتش ، او و علاقه اش به من و پاسخم به او ، فوتبال ،چیزی که فکر میکنم ميخواهم ادامه زندگی ام را با او بگذرانم یا به قول انگلیسی ها ‌به چشم career ام به آن نگاه میکنم ‌. 
شاید برایتان عجیب باشد. برای خودم هم عجیب است ،ميخواهم برای هرکدامشان مثل همیشه بولشیت نوشته هایی سرهم کنم و بچسبانم به دیوار این فلک زده ‌‌.
چقدر این سبک نوشتن به خط خطی کنی مثل من نمیاد !
هر روز کسانی را میبینم که عصبانی اند،خیلی خیلی خیلی عصبانی،مثلا اگر سر کوچک ترین چیزی ناراحت شوند تا ساعت ها !داد و بیداد راه میندازند و سر دیگران خالی میکنند،این جور انسان ها حالم را به هم میزنند!از تصور کسانی که به خاطر نیتی از خودشان از دیگران هم ناراضی هستند ميخواهم عق بزنم:|و بخش خزعبل ماجرا این است که این افراد هیچ گونه تلاشی برای بهترشدن حالشان نمیکنند ،اصلا سعی نمیکنند شاد باشند و این است که من را از ان ها متنفر میکند:/شاید وبلاگ
دل تو دلم نبود که عکسای امشب برسه دستم و ببینم که چه شکلی شدم با اون آرایش دست و پا شکسته ی خودم و آقا نگم که خودم عاشق خودم شدم و منتظرم کار وخونه و ماشین و غیره جور شه برم خواستگاری خودم! ( مزاح) 
ولی جدی باید با آرایش آشتی کنم رژگونه ی هلویی معجزه میکنه
سایه اسموکی خیلی به من میاد
رژ لب زرشکی هم بهم میاد
و بعد قرن ها تونستم مدل مویی که بهم میاد رو پيدا کنم و عشق کنم با موهای بلندم
چقدر اون پیراهن سفید با گل های مشکی هم به تنم نشست اصلا از واجباته
ميخواهم بروم در دفتر یکی از پروفسور‌های محبوبم. بگویم:
داکتر سیتز،‌ نمی‌دانم چه اتفاقی در من دارد میافتد. هر روز کمتر از دیروز میدانم که با زندگیم ميخواهم چیکار کنم. تمام قرارهایی که با خودم گذاشته بودم را به هم زده‌ام. رسیده‌ام به اینکه خودم را تا اخر عمر با این کتاب در اتاقم قفل کنم خوب است. بلی. همین کتابی که در دستم است. در طی یک هفته‌ی گذشته ۳۰ سوال از این کتاب حل کرده‌ام. امتحانش را افتضاح داده‌ام و تهوع گرفته‌ام. اما سه ساعت بعد وقتی
در یکی از روزهای تلخ زندگانی ام وقتی  برای خفه کردن صدای هق هق هایم سر آستینم را گاز میگرفتم، فکری به سرم زد که شاید به ظاهر احمقانه بیاید‌. 
از خودم عکس گرفتم و در گوشه ای پنهانش کردم تا احدی جز خودم به آن دسترسی نداشته باشد . امروز اتفاقی به آن عکس رسیدم . 
هزاران بار بوسیدمش، موبایل را در آغوشم گرفتم، سپس دوباره عکس را بوسیدم. چشمهایش را، اشک هایش را، چین های پیشانی اش را، دهانش را که از هق هق نیمه باز بود، موهای پسرانه ی آشفته اش را . همه اش ر
در یکی از روزهای تلخ زندگانی ام وقتی  برای خفه کردن صدای هق هق هایم سر آستینم را گاز میگرفتم، فکری به سرم زد که شاید به ظاهر احمقانه بیاید‌. 
از خودم عکس گرفتم و در گوشه ای پنهانش کردم تا احدی جز خودم به آن دسترسی نداشته باشد . امروز اتفاقی به آن عکس رسیدم . 
هزاران بار بوسیدمش، موبایل را در آغوشم گرفتم، سپس دوباره عکس را بوسیدم. چشمهایش را، اشک هایش را، چین های پیشانی اش را، دهانش را که از هق هق نیمه باز بود، موهای پسرانه ی آشفته اش را . همه اش ر
خسته شده‌ام از آکبند ماندن ذهنم
دیگر ميخواهم بخوانم و بنویسم
قبلاًها خواندن‌هایی داشتم اما
ميخواهم منظم و همیشه بخوانم
و البته درموردشان بنویسم
تا برایم انگیزه‌ای باشد
 
برنامه‌ام این است که فعلا فقط رمان‌هایی که همیشه آرزوی خواندشان را داشتم بخوانم
یک لیست از آنها تهیه میکنم
در اکسل هم یک جدول از آمار مطالعه‌ام خواهم داشت
 
به امید خدا و خودم :)
 
یه مدت وقتی یه اخلاق بدی می‌دیدم درونم پيدا شده با خودم می‌گفتم باز خویه که فلان اخلاقو ندارم»
عموما هم اخلاق زشت بعدی که تو خودم می‌یافتم همونی بود که قبلا به نبودش می‌نازیدم

حالا هر وقت به خودم می‌گم باز خوبه که فلان اخلاقو ندارم» ادامه میدم اونم پيدا میشه نگران نباش»
دختر همسایمان پدرش را با زنِ همسایه دیده بود
در آغوش من کلی گریه سر داده بود و نالیده بود و در آخر گفته بود
به مادر چیزی نخواهم گفت»
از آنجایی که ماه هیچ وقت پش ابر نمیماند
چند روز بعد سروصدایی از منزلشان بلند شد
برادرش پدرشان را با زنِ همسایه دیده بود
و به مادر گفته بود
ولی مادر خواسته بود موضوع را به روی پدر نیاورند و پسر داغ کرده بود
همانجا بود که فهمیدم تمام زنها
تمام جنس های مونث
ژنی برتر نسبت به مردان دارند
ژنی برای تحمل کردن!
فقط ت

آخرین مطالب

آخرین جستجو ها