نتایج جستجو برای عبارت :

کلیپ خانم معلمی تعریف میکرد درمدرسه ابتدایی بودم

خانم الف، وبلاگ rochak، یک اخلاق خوبی داشت که دنبال ميکرد هرکس که دنبالش ميکرد را! نه از این فالو کن تا فالو کنم های بقیه، نه. وقتی دنبال ميکرد پیگیر بود و دلسوز! همه نوع آدمی را هم پیگیر بود و دل سوزشان بود. حداقل من اینطور فهمیده بودم. و میدانید؟! مردم بیشتر از آنکه از دلقک بازی شما خوششان بیاید، درگیر محبت شما میشوند. الناس عبید الاحسان. 
کلاس اول که بودم یک روز زنگ املا بود فکر میکنم . خانم معلم که داشت یکی یکی تکالیف بچه هارو چک ميکرد وقتی به من رسید نوشته بودم سبد نمیتونستم بخونم ولی! 
کمکم کرد هِجی کنم سین ب دال گفت حالا کامل بگو گفتم سیب! زد تو گوشم. بد زد ولی هنوز که هنوزه یادم مونده که اون سبد بود نه سیب 
دست آخر هم یک نمره بیست کاشت وسط کارنامه دانش آموز هفت ساله ی خنگش تا ثابت کند که آن چک برای خودت بود نه من ، نه نمره نه هرچیز دیگری. چقدر خوب نقش مادر بودن رو ایفا ميکرد .
دیشب خواب خانم اُ رو دیدم معلم ادبیات فارسی اول و دوم دبیرستان . خانم اُ هیکل بسیار درشتی داشتن و قد 170 و بسیار رعب و وحشت ایجاد ميکردن موقع درس پرسیدن و موقعی هم که کامل درس رو بلد بودی میگفتن برو بشین ولی پررو نشو خلاصه که اسم خانم اُ همواره برای من با رعب و وحشت همراه بود . دیشب خواب دیدم که امتحان ادبیات داریم ولی انتهای امتحان 5 نمره از آناتومی سوال دادن منم هرچی میگفتم خانم شما آناتومی از کجا بلدین می‌گفتن من دانشجوی پزشکی بودم انصراف داد
بچه بودم
مادرم
هر وقت دلتنگ می‌شد
دست من رو می‌گرفت می رفتیم اینجا.
من آدم ها رو می‌دیدم 
مادرم رو
بعدم میرفتم جلوی ضریح رو خانم رو میبوسیدم
و گاهی، بودن کنار این خانم رو بیشتر از پارکِ توی حیاطش و آبخوری اش و سید مهربونش دوست داشتم.
ساعت هاا سرگرم بودم اونجا.

سیده ملک خاتون»
آخ مهتاب!کاش یکی از آجرهای خانه‌ات بودم.یا یک مشت خاکِ باغچه‌ات.کاش دستگیره‌ی اتاقت بودم تا روزی هزار بار مرا لمس کنی.کاش چادرت بودم.نه کاش دستهایت بودمکاش چشمهایت بودم .کاش دلت بودم نهکاش ریه هایت بودم تا نفسهایت را در من فرو ببری و از من بیرون بیاوری.کاش من تو بودمکاش تو من بودیکاش ما یکی بودیمیک نفر دوتایی!روی ماه خداوند را ببوسمصطفی مستور@khablog
قدیم قدیما گاهی زندگی خوب بود. اما همیشه نگران بی پولی بودم.
مثلا دوران ابتدايي کلاس اول یادمه نگران این بودم که خانم معلم چیزی نخواد که نتونم بخرم  این چیزها رو یه بار گفتم به عزیزی گفت اینجانب تو دیوانه بودی.
یادمه اولین خرید با عزیزی که حقوقشو گرفته بود و ما رو برده بود خرید  چقد چسبید هنوز هم یادما.
اولین دعوا بین دو عزیز یادمه حرمتها شکسته شد
مقصر بود نباید اون کارها رو ميکرد کاراش باعث شد همه چی نابود بشه.
از این به بعد راحت مینویسم تو ای
ای دلا دل بزومه شه دل ره نارمه لیلا خانم
ای عمارت دکشیمها منزل ره نارمه لیلادخانم
عمارت دکشیما چوی خلیلی لیلا خانم
همه در وطن و من در غریبی لیلا خانم 
 
ای عزیزم ناله نکن ناله نکن لیلا خانم
منه بسوته دل ره پاره نکن لیلا خانم
منه بسوته دل گلاب شیشه لیلا خانم
گلاب شیشه ره ته ضایع نکن لیلا خانم
 
هی های برو های نشو بهار بلبل لیلا خانم
ته وسه خونما منزل به منزل لیلا خانم
خانم حسنی (همان حسنی مکتوب که به مکتب هم نمی‌رفت که البته این‌جا، من باشم) بعد از یک سال و دیرتر از اکثر دوستان و هم‌کلاسی‌هایش، به کلاس رانندگی می‌رود.او نمی‌دانست که راندن خوش می‌گذرد، وگرنه زودتر اقدام می‌کرد.خانم حسنی و مربیش، خانم. گ -که خانم قدری هم بود- در همان دو روز اول در خیابان متلک‌های زیادی شنیدند، آنقدری که خانم حسنی ترجیح داد به‌جای شمردن آن‌ها، بر رانندگی خود تمرکز کند. خانم حسنی با خودش فکر کرد که دلش برای متلک‌اندازند
اینروزها  با اینکه بسیار ناخوش احوالم و درد قلبم و سرفه ها امانم را بریده است اما از ذوقم روی ابرها بودم، هم خوشحال بودم و هم حس ميکردم شانه هایم سنگین تر شده است، نمیدانم چه حکایتیست که عمه شدن برای من، همیشه توام با حس مسئولیت برای فرد جدید خانواده بوده است، شاید برای همه همینطور است، شاید این حس از کربلا و عمه سادات خانم زینب کبری (س) شروع شده است ❤️
نورا جان دختر قشنگم تولدت برای هممون مبارک باشد و انشااله زیر سایه حضرت حق و ائمه اطهار عل
توی اینستاگرام بودم که کلید  explore رو همین جوری زدم یکی از مطالبی که اومد و حتما هم تصادفی هست! عکسی بود از صفحه ی خانم مسیح علی نژاد با این سوال بالا!گفتم بهتره از خود آقای فردوسی بپرسیم که نظرشون چیه، گشتم و مطالبی پیدا کردم که پای عکس صفحه ی خانم علی نژاد کامنت بذارم که دیدم مسدود شده ام!یادم نمی یاد کی به صفحه ی ایشون سر زدم و چی گفتم ولی همین رو مطمئنم که همیشه سعی ام این بوده که مودبانه صحبت کنم ولی ظاهرا این خانم پر مدعا تحمل حرفای مودبانه
خانم ها به چه کسانی رای خواهند داد: 
به کسانی که خانم خود را با اسلحه به قتل می رسانند؟
به کسانی که مثل مهاجرانی و نجفی و برخی مسوولان الان، چند همسر دارند( گاه بیش از ۴ همسر)؟
 
به کسانی که به جای اشتغال و ازدواج خانم ها،  دغدغه شان رفتن چند نفر خانم به ورزشگاه است؟
کسانی که با بی ادبی به خانم جوان در جمع می گوید قرص ضد بارداری همراه داشته باش؟
 
کسانی که از بزرگترین هنرهایشان این است که به جای استفاده از ظرفیت خانم های نخبه، ع ها را در تابل
نوزاد را روی شکم ی مادرش گذاشتم.پارگی زایمانی را دوختم،حین درآوردن پیشبند و دستکش و آستین و عینک و ماسک و چکمه های زایمان از بین اسم های مدّنظر مادر "اهورا" را انتخاب کردم.به خواهر زائو تبریک گفتم و "خسته نباشید خانم دکتر"ش را به دل خوش شنیدم و از اتاق زایمان شماره ی شش خارج شدم.
اگر یک نفر دوسال قبل که استاجر ن بودم،یا اصلا همین دو ماه قبل که قرار بود اینترن ن شوم این سناریوی بالا را تعريف ميکرد از ته دل میخندیدم.اما این اتفاق در و
بسم او .
چهارشنبه بود. خیلی خسته بودم . از ایستگاه مترو خارج شدم و سوار تاکسی شدم. کنارم خانم مسنی بود که زیاد صحبت می کرد. سکوت کرده بودم و به حرف هایش گوش می کردم. البته گوش نمی کردم صرفا می شنیدم. ناگهان خیلی بی ربط به بحث قبلی این خانم توهین کرد به همه ی ون [به قول خودش ا]. تو دلم گفتم: چه ربطی داشت الان ؟!
ادامه مطلب
تلخی مستهجنی زیر پوستم حس میکنم. آنقدر زیر زبانم گرگرفته میشود که طاقت حرف زدن ندارم. 
 
امروز با اینکه حال خوشی داشتم و روزم را با شادی شروع کردم، حوالی ساعت دوازده ظهر بود که یک خانم چهل پنجاه ساله لاغر و استخوانی واردکتابفروشی شد. کمی کارتن و کاغذ دورریز که بیرون ریخته بودم را دستش گرفته بود و با ادب پرسید: ببخشید آقا شما دیگر به اینها احتیاج ندارید؟
همانطور که صحبت ميکرد گرسنگی در چشم هایش برق میزد و پوستش از بدبختی، رنگ زردی میگرفت و قی
ادامه:
 
یادمه،
منو بلند کردن (خیلی واضح یادم نمیاد، نیمه بیهوش بودم
و همینجوری کشون کشون بردن دفتر مدرسه.
 
اینها همه به جهنم فراموش میشه،
 
چیزی که یادمه و وحشتناکه برای من و تا سالها و حتی الان، 
من رو رنج میده (الان البته بهتر شدم)، اینه که مدیر، ناظم مدرسه، کتابدار مدرسه، که همه خانم بودن، با دو تا اقای دیگه، و با دو سه تا از دخترا و پسرهای پنج ابتدايي، من رو کردن،
همه لباسهام رو دراوردن،
 
و توی روشویی!!! توی سینک، من رو شستن.
 
 
7 سالم بود و کلاس دوم. به خاطر ابتکار مامانم که انگار همه مامانهای دهه شصتی اون و بلد بودند با اینکه متولد نیمه دوم سال بودم شناسنامه ام  را 30 شهریور گرفته بودن که زودتر برم مدرسه و در زندگی پیشرفت قابل ملاحظه ای کنم! به هرحال کلاس دوم بودم و 7 ساله دختری که همیشه میز اول می نشست و از همون کلاس اول برچسب باهوش و درسخوان بهش خورده بود. عاشق کتاب بودم و از کتابخانه مدرسه اولین کتاب داستانم و قرض گرفتم مدرسه ما اینطور نبود که قفسه بندی باشه و کتابخ
یکی از مهم ترین ویژگی های فردی برام اینه که طرف هرچی میخواد باشه ولی صفت قدرشناسی رو داشته باشه.ینی در جواب کارهایی که براشون میکنیم هرچقدر ناچیز تشکر کنه. این خیلی مهمه برام.
یادمه تو اتوبوس چندباری نشسته بودم و خانمهای مسن سوار میشدن من سریع پا میشدم که اونها بشینن هرچند مسیر خودم خیلی طولانی بود و کلی باید روی پا وامیستادم  ولی دو الی سه بار خانمها مینشستن نه تنها تشکری نميکردن بلکه چپ چپم نگام ميکردن نمیدونم چرا :/
چند روز پیش یک خانم م
من اصلا عصر جدید را ندیده بودم. فقط تکه هایی از آواز های پارسا را شنیده بودم. امشب اما . به پهنای صورت گریه کردم پای اجرای خانم عبادی. اشک، از چهره ام به موهایم چکه کرد و دست آخر، با موهایی خیس از جایم بلند شدم. بابا اگر نبود، مامان اگر نبود، خواهر اگر نبود با بلند ترین صدای ممکن زار می زدم! 
بعضی وقتها بعضی چیزا که هیچ وقت اولویت نقل کردنت نبوده بخاطر جزئیات بی ربط و بانمکش تعريف کردنی میشن، مثل سه تا خانم امروز صبحی که برا خواستگاری اومده بودن، پای راستم روی پای چپم بود و میوه میخوردم و حرفای شادی رو تایید ميکردم، میز من روبه روی در ورودی اتاقمونه، دوتا بچه رو که کنارشون دیدم با نیشخند رو به خانم "ف" گفتم: مشتریات اومدن، فکر کردم برا سبدغذایی اومدن، نیشخندم تلافی دست انداختنای خانم "ف" بود که هر بار تلفن زنگ میزد و منو میخواستن(ب
دق که ندانی که چیست گرفتم دق که ندانی تو؛ خانم زیبا! خواب نبینم تو را - که خواب ندارم. نخفته خواب نبیند با توام ایرانه خانم زیبا! رو که به دریا نشد صبح که خونین نشد غم که قلندر نشد ای خانم زیبا! دق که ندانی که چیست که گرفتم دق که ندانی تو؛ خانم زیبا.
 
رضا براهنی
 
گلاویژنوشت: می‌دانید؟ ما هم خیلی بدبختیم. خیلی بدختیم. شما را کشته‌اند. حالا پیداست که جنایتی رخ داده. دلمان آتش گرفت امروز. انتقام شما را چه کسی می‌گیرد؟ چه کسی جواب پس خواهد داد؟ صبح
مربی خیاطی خطاب به خانم شماره‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی یک گفت: فلان مدل رو میتونی برای همسرت بدوزی» و جواب شنید: براش نمیدوزم! مگه اون هزینه کلاس من رو میده که براش لباس بدوزم؟»خانم‌های شماره‌‌‌‌ی دو و سه پرسیدند: عه مگه شما سرکار میرید؟» و جواب شنیدند: نه الان دیگه نمیرم. ولی دارم. بعدش هم، انقدری ازش میگیرم که پس انداز کنم و برای این مواقع محتاج نباشم!»خانم‌ شماره چهار تع
تکیه دادم به پشتی دیواری و به قاب عکس روی دیوار خیره شدم. چند سال پیش بود راستی ؟! نشسته بودیم دور هم و میخندیدم که: واااای عجب عکسی!!! عکسی که ش. اسمش را گذاشته بود "ع فکر ميکرد داره میمیره". ان سال دکتر خانم خانه را برای بررسی یک توده مشکوک به سرطان به عکس و ازمایش ارجاع داده بود. وسط این رفت و امد ها خانم خانه که مثل خیلی هامان هول بیماری دلش را لرزانده بود پایش را کرد توی یک کفش که برویم عکاسی عکس یادگاری بگیریم. ازمایشها شک به سرطان را
منی که بار سفر بسته بودم از آغازنگاه خویش به در بسته بودم از آغازبرای سرخی صورت به روی هر انگشتحنای خون جگر بسته بودم از آغازمنم شبیه ولیعهد شاه مغلوبی که دل به مال پدر بسته بودم از آغازهنوز در عجبم که امیدوار چرابه هندوانه ی دربسته بودم از آغازبه دوستان خود آنقدر مطمئن بودمکه روی سینه سپر بسته بودم از آغازبه خاطر نپریدن ملامتم نکنیدکه من کبوتر پربسته بودم از آغازعجیب نیست که با مرگ زندگی کردمبه قتل عمر کمر بسته بودم از آغازاگر چه آخر این ق
کلا تجربه ضایع شدن توسط استاد اون هم توی کلاس مختلط با لحن تلخ استاد اصلا تجربه جذابی نیست که خداروشکر نمردم و تجربه اش کردم(!) راستش از ترم یک یه خانمی بود که اصولا خیییلی سوال میپرسید بعضا هم سوال هاش سوال های خوبی نبود خلاصه همواره راجع بهش بد فکر ميکردم حتی یه مدت فکر ميکردم داره خودنمایی میکنه! خلاصه زبانزد بود این خانم دیگه حتی امثال من که قصد کرده بودم هیچ خانمی رو نشناسم اولین مورد عهد شکنی م همین خانم بود بعضا هم بد ضایع میشد این خانم،
ماساژ در منزلماساژ آقایان - ماساژ بانوانماسور خانم - ماساژور خانمانجام کلیه خدمات ماساژ در شمال و غرب تهران
✅ خدمات ماساژ توسط ماساژور خانم در تهران✅ ماساژور خانم در منزل - ماساژور خانم در محل کار✅ ماسور خانم در شمال تهران - ماسور خانم در غرب تهران✅ ارائه کلیه خدمات ماساژ در منزل و محل کار شما فقط با یک تماس✅ ارائه دهنده تمام سبک های ماساژ توسط ماساژور های خانم با تجربه✅ ماساژ ریلکسی ✅ ماساژ فول ریلکسی ✅ ماساژ سوئدی ✅ ماساژ تایلندی ✅ ما
یادمه بچه بودم و تو اتوبوس بین دو تا جوون دعوا شده بود و به هم فحش میدادنبقیه مردها هم هی میگفتن فحش ندید خانم اینجا نشستهولی تو این دوره زمونه آدم از خانم ها یه چیزهایی میبینه که اصلا در موردش صحبت نکنیم بهترهیه زمانی زن ها معروف بودن به داشتن حیاولی الان شوخی هایی میکنن که عفت نه خودشون رو زیر سوال میبرنچه بلایی سر زن هامون اومده که انقدر بی حیا شدن؟
1- یه ضرب المثلی هست که میگه: جیک جیک مستونت بود، فکر زمستونت بود؟
در جواب باید بگم که: بود!
این هم سندش:

با این آذوقه اگه قحطی بشه آخرین فردی خواهم بود که گشنگی میکشه :دی

2- زنگ گوشیم رو بعد از قرنی عوض کردم. ده روز گذشته یک بار هم گوشیم زنگ نخورده! چند روز پیش تو یه مغازه بودم که جز من سه نفر دیگه هم بودن. تو همون زمان کوتاه گوشی هر سه نفرشون زنگ خورد و من هر بار فکر کردم گوشی منه و به زنگش عادت ندارم :|

3- جلوی فروشگاه ایستاده بودم که یه آژانس اومد یه
اخرین دیدارمون تو پارک بود مهمونی و جمع خونوادگی دور هم جمع بودیممن برای اولین بار با همسرم بودم که نجمه و میدیدم
بعد همیشه من تو پارک بی چادر بودم اونروز چادر سرم بود
نجمه بهم گفت خیلی خوبه همسرت ازت مراقبت میکنه
این جملش همش تو ذهنمه
7 سالم بود و کلاس دوم. به خاطر ابتکار مامانم که انگار همه مامانهای دهه شصتی اون و بلد بودند با اینکه متولد نیمه دوم سال بودم شناسنامه ام  را 30 شهریور گرفته بودن که زودتر برم مدرسه و در زندگی پیشرفت قابل ملاحظه ای کنم! به هرحال کلاس دوم بودم و 7 ساله دختری که همیشه میز اول می نشست و از همون کلاس اول برچسب باهوش و درسخوان بهش خورده بود. عاشق کتاب بودم و از کتابخانه مدرسه اولین کتاب داستانم و قرض گرفتم مدرسه ما اینطور نبود که قفسه بندی باشه و کتابخ
سه شنبه حالم بد بود.  در واقع حالم خیلی بد بود. در واقع حالم خیلی خیلی خیلی بد بود. چرا؟ به خاطر یک اتفاق کوچکی که دوشنبه افتاده بود. و من اینطوری ام دیگر! بعد از یک اتفاق بد کوچک، اتفاقهای بد دیگری را می اندازانم. تا حال بد تثبیت شود و بهانه ای شود برای ناامید بودن، دلخور بودن، بدبخت بودن و در نتیجه نشستن در انتظار اتمام که راحتتر از هر کار دیگری است. صبح که رفتم مدرسه هوا به شکل غیرمنصفانه ای دلربا شده بود و هیچ با حال دل من هماهنگ نبود. درس نخوا
استاد عزیزم اومد سر جلسه باهام حال و احوال کرد. من می‌خوام برم بوسش کنم هیشکی هم نمیتونه جلومو بگیره. اومد پیشم گفت سلام خانم فلانی صبحت به خیر حالت چطوره؟ سطح امتحان چطوره؟ و من اینجوری بودم :) استاد قربونت برم :). بعد از امتحانم به مه‌گل گفته بود با خانم فلانی بعضی وقتا بیاین پیشم چای بخوریم :)) مااادر.
امتحانشم کامل میشم. بای
دیوان شمس را گذاشته بود توی دست هایم، زل زده بود به چشم هایم، با لبخند برایم از مولوی خوانده بود.سرم را انداخته بودم پایین، خواندش که تمام شده بود، لبخند هول هولکی تحویلش داده بودم، چند تا ده تومنی گذاشته بودم روی میز؛ دیوان را بغل زده بودم و پا تند کرده بودم.
تا خانه یک ریز غر زده بودم به جانم که مثلا چه می شد ؟ سرم را بلند ميکردم؛ زل میزدم توی چشم هایش.لبخند میزدم.قشنگ به خواندنش گوش میدادم.من هم برایش میخواندم.حرف میزدم.تعريف و تمجید ميکردم.
چند روز پیش مادرم بهم گفت یکی از لباس هاتو بدیم خیاط برات درست کنه.منم قبول کردم چند باری رفتم لباس رو پوشیدم و خانم خیاط لباسو برام درست کرد.آخرین باری که رفته بودم اونجا موقع برگشتنی یه خانمی مادرم رو صدا زد(فروشنده ی مغازه ی نزدیک خونه ی خانم خیاط بود)
من رفتم تو ماشین نشستم.بعدا مادرم گفت خانم فروشنده گفته یکی از دوستام برای پسرش دنبال یه دختر برای ازدواج می گرده می شه شماره تلفنتون رو بدین برای دخترتون خدمت برسن؟
بعد از چند روز بالاخره ام
این روزها فایل صوتی در شبکه های مجازی دست به دست می شود که خانم معلمي که تصمیم گرفته ریاضی به بچه ها درس دهد با آن لهجه ی شیرین ترکی اش از دانش آموزان میخواهد هر کس آنلاین(آیلان) هست برایش پیامی بگذارند و خود را معرفی کنند. بماند که چقدر به او این روزها خندیدیم. فکر نمیکنم از آن دست معلمانی هم باشد که به دل گرفته باشد خنده ی ایرانی ها را در این اوضاع غمبار جامعه. با این مقدمه خواستم یادی کنم از دبیر جبر و ریاضیات جدید سال اول دبیرستانم خانم رحمتی
برای همه چیز آماده بودمهر کاری از رو هدفی انجام شده بودمثلا عطری که روی مچ دستم زده بودم به خاطر این بود که وقتی کنار هم روی نیمکت پارک نشستیم ، وقتی که گرم صحبت بودیم ، وقتی که اون داشت صحبت ميکرد من باید .ولی مثله همیشه ترسیدمهمه ی برنامه ها رو لبخندش به هم زدبرنامه ها خوب بودندروی کاغذ من برنده بودمکلی تمرین کرده بودمخودم، نقشه هام، تمرینام جلوی آینه همش یه خونه  کاغذی بود که باد همشو برد و نابود کرد
چند وقت پیش رفته بودیم یه جای مقدس:)
 به دیوار تکیه داده بودم و به اونجای مقدس نگاه ميکردم 
و تو اوج آشفتگی ذهنی بودم :)
یه خانم مسنی کنارم قران میخوند . چند بار نگاهش بهم افتاد.
میفهمیدم که نگاهش بهم افتاده ولی عکس العملی انجام نمیدادم.
فقط به اونجای مقدس خیره شده بودم و حالت صورتم اوج افسردگی 
رو نشون میداد:)
خانم مسن قرانش رو خوند و وقتی داشت میرفت زد رو شونم
و گفت : نگرانش نباش . درست میشه. به خودش توکل کن .
نا خود آگاه لبخند زدم . انگار خود خدا د
عذری نعمتی را شوهرش دیشب بعد از مستی کتک زده بود، صورتش سیاه و کبود بود و حال و حوصله حرف زدن هم نداشت . هی مینوشت و کاغذ ها را مچاله ميکرد. کاغذ های مچاله را آرام باز کرده بودم، پیچیده بودم دور مریم ها و از دفتر زده بودم بیرون. بوی مریم ها توی آسانسور پیچیده بود و صدای عذری توی سرم.

آخرین مطالب

آخرین جستجو ها