نتایج جستجو برای عبارت :

صبح بیدار میشم بعد میرم دست صورتم را می‌شورم صبحونه میخورم بعد میرم مغازه تا ناهار بعد میام ناهار میخورم می‌خوابم دوباره بیدار میشم بعد یه دست رو درسهای خودم میکشم تا شام حاضر شه شام میخورم بعد میرم تو گوشی تا دیر وقت بعد میخوابم

هر شب تصمیم میگیرم ار فردا دیگه ادم ميشم و صب ۸ پا ميشم ورزش میکنم 
بعد چیی میشهه ۱.۵ میخابم فرداش ۱۰ پاميشم میگن بدو صبحونه بخور میزو جم نکردیم برا تو پنیرا خرای میشن
ميرم صبحونه ميخورم بعد دیگه که نمیشه ورزش کرد صب میکنم تا نیم ساعت اینا برن پایین تو این تیم ساعت يه کاری رو شروغ میکنم تا ناهار مشقولم بعد دوباره این چرخه تکرار میشه
و این جوری شده مه ۲ روزه هز کاری میکنم نمیشه 
 
پ.ن
این که عنوان به متن نمیخوره برا اینه که قرار نبود متن این باشه
54 روز از شروع این روند روزانه ام میگذره. صبح بيدار ميشم، قسمتی از يه پادکست رو گوش میدم، ذهنم آروم آروم از خواب بيدار میشه. ميرم سالن غذا خوری و نگاهی به منو غذا امروز میندازم. با خودم تحلیل میکنم که نیمرو رو بیشتر میپسندم یا صبحونه روز؟ بعد ازانتخاب کردن، دوتا لیوان برمیدارم میشینم پشت میز. گارسون رو صدا میزنم و بهش میگم که برای صبحونه چی میخوام. مثل بچه حرف گوش کنی يه چشم میگه و میره. حالا دوباره باید بین شیر یا آیمیوه یکی رو انتخاب کنم. معمول
خب اینقدر ننوشتم دیگه نوشتنم نمیاد به لش شدگی عجیبی دچارم این روزا که فهمیدم از تیروئیدمه. صبح صبحونه ميخورم ، دو ساعت میچرخم دوباره ميخوابم بيدار ميشم کارهامو انجام میدم و متکا میزارم وسط اتاق ولو ميشم تا شب :/ خدا میدونه چقدر از آدمای این مدلی بدم میومد ، اینطور که پیداست خودمم دچار این حالت دائما لَشی شدم
هر روز دارم ۱۵۰ کیلومتر ميرم و ميام و وقتی ظهر میرسم خونه شبيه بستنی عروسکی آب شده ام ، کولر رو روشن میکنم ، خیس عرق از گرمای وحشتناک اون جاده ی بیابونی میشینم نهاری که از شدت گرمای راه هنوز داغه داغه رو با يه لیوان دوغ آب علی ميخورم و یک راست ميرم تو تختم و بيهوش ميشم
وقتی هم بيدار ميشم میخوام به کلی کار برسم و نمیرسم :))) 
و البته خودم رو اصلا تحت فشار نمیذارم.
کارهایی که انجامشون برام ضروريه طی این مدت ، فقط پایان نامه ام و سه تار و کشیکهام .
خب اگه از من بپرسین روز تولدت رو چگونه گذراندی باید بگم صبح از استرس ناهار دامادک از خواب بيدار شدم . برنج دم کردم با ته دیگ سیب زمینی ‌، سالاد درست کردم ، پیاز پوست کندم و در آخر میوه گذاشتم کنار . اینا شد توشه راه دامادک . ظرف شستم صبحونه آماده کردم و صبحونه پشمک رو دادم . قرص تیروئید رو ساعت ۸ خوردم تا ساعت ۱۰ و نیم نشد صبحونه بخورم بالاخره دامادک بيدار شد رفت نون گرفت و با ۶ کیلو قیافه صبحونه خورد ، نمیدونم چرا قیافه گرفته بود صبح که بيدار شدم
از سرگرمی های این روزهام همینقدر میتونم بنویسم که يهو دلم هوس فسنجون میکنهبه مامانم میگم
بعد سه چهار وعده پشت سر هم فسنجون ميخورم
عصرها نیمروی عسلی ميخورم
ظهرها یک عالمه سیب و آلوسیاه ميخورم
از صبح که بيدار ميشم تا شب که بخوابم گات و فرندز میبینم
و هیچ کار مفیدی که از نظر خودم نتیجه داشته باشه نمیکنم.مثلا درس نمیخونم.ورزش نمیکنم.چیز جدیدی یاد نمیگیرم.مهارتهای قبلیمو تقویت نمیکنم.آشپزی نمیکنم.نمیرقصم.کتاب نمیخونم.
فقط وقت میگذرونم
از دست خ
سلام 
من حدودا 10 ماهه باشگاه ميرم، موقعی که شروع کردم 52 بودم الان 56 خورده ای ام، قدم حدود 176 هست . مشکل اینجاست اینطور که فکر میکردم  بدنم رشد نداشته، مثلا نسبت به موقعی که باشگاه نمیرفتم يه مفدار عضلانی شدم ولی اونقدری نیست که همه بفهمن . 
به نظرتون طبیعيه؟ توو این مدت خوابم هم تنظیمش بهم میخورد ولی بیشتر اوقات صبح تا ظهر میخوابیدم  به جای شب تا صبح ، تغذيه بعد باشگاه يه دو تا سیب زمینی با يه سفیده ميخورم صبحونه و ناهار هم ميخورم
ادامه مطل
دیروز عصر دست به کار شدم و افطاری درست کردم و با آشپزی مشغول بودم. 
بعد افطار خیلی خیلی خوابم میومد و با خودم گفتم دو سه ساعتی ميخوابم  و خودکار بيدار ميشم و دعای جوشن کبیر را حداقل میخونم ولی بيدار نشدم تا سحر و این چنین اولین شب قدر را از دست دادم:/
امروز کار با دو ساعت تاخیر شروع میشه و من از این دو ساعت دارم استفاده میکنم و در حال تدارک ناهار اهل خانواده هستم و یکمی خونه را جمع و جور کردم
ساعت ۸:۳۰ بيدار شدم، صبحونه خوردم و درس خوندم
شلغم هم خوردم.
از دیروز قرار گذاشته بودیم با میم، که امروز ناهار بریم بیرون. رفتیم يه کافه‌ای که بعدا من یادم اومد قبلا رفته بودم. وقتی ناهار» خوردیم که شب شده بود. کلی حرف زدیم راجع به الف و زرافه و ماه و اینا.
عکس گرفتیم. بعدش رفتیم نون خامه‌ای خریدم و الان توو خوردنش موندم واقعا. میوه هم خریدیم و برگشتیم.
حالا منتظرم چایی حاضر بشه بخورم، بعدش دوباره برم درس بخونم.
 
امروز حتی جرئت سرزنش کردن خودم را ندارم. اگر در این روز تهی فریاد میکشیدم ، پژواکی حتما نفرت انگیز میافت. 
تنهایی بر من چنان نفوذی دارد که هرگز خطا نمیکند. درونم( تامدتی فقط به طور سطحی ) حل می شود و آمادگی میابد تا هر چه را در عمق است بیرون بریزد.
خب اینم کتاب جدید خورد خورد میخونمش ولی خیلی کندم يه جاهایی نمیتونم خودمو پاش نگه دارم نه که کتاب بدی باشه اتفاقا خیلیم خوبه مشکل منم که بی قراری میکنم . وگرنه کافکا برام استاد بزرگی و خیلی دوسش دارم.
م
متنفرم از روزهای تکراری.
روزهایی که صبح برای نماز بيدار ميشم ،بعد دوباره ميخوابم تا ساعت ۸ ،۹. بلند ميشم صبحونه ی مزخرف ميخورم چون اصلا شاد و خوشحال نیستم که برای خودم کیک درست کنم با آب پرتقال! بعدش همینجوری مداوم ميرم اینستاگرام، اکسپلور اینستا، چک کردن تو ،چک کردن تگ لیستت، استوری و پست دیدن، رفتن به تلگرام.و بعد همین چرخه ادامه داره.تا موقعی که باید بلند شم و بگم بسه دیگه.البته اون زمانی که بخوام بس کنم هیچ وقت نمیرسه! 
نمیدونم چرا هیچ
روزها پشت سر هم میان میرن و من گذر عمر رو برای اولین بار تو زندگیم با تک تک سلول هام حس میکنم. ۴ روز در هفته ساعت ۶:۳۰ صبح ميرم بیرون و موقعی که ميام خونه ۹ شبه. از خستگی دیگه حتی نمیتونم فکر کنم. موبایلم دستمه و به فرداش فکر میکنم که باز باید ۵:۳۰ صبح بيدار بشم و بدوبدو حاضر بشم که به قطار برسم و از   هول و هراسش خوابم نمیبره. زندگی منو انداخته تو رینگ و من مدام بدون این که بدونم از کدوم طرف دارم مشت ميخورم و بیشتر گیج ميشم. لابیرنت زندگی به اندازه
شبا یک عالمه مسکن و آرامبخش میزنم و ميخورم و ميخوابم که از درد يه کم جدا شم.فرداش پا ميشم ميرم باز خودم رو له میکنم.الان باز شب شده و من غرق در درد و تب. و دارو هم که. :|کاش خفه شم زودتر.
 
+ ای پرتو لعنتی کی تموم میشی پس؟ :((
 
+ ببخشید که اینقد منفی شدم.:(
 
+میشه برام انرژی مثبت و موج دعا و حس خوب بفرستید؟؟ جوری که حس کنم! لطفااااا. خیلی نیاز دارم.
از پنجشنبه تا حالا بی حال هستم !!! فقط عرق میکنم و میلرزم !!! امروز رفتم شرکت يه ساعت بیشتر اونجا نبودم و برگشتم چرا؟ حالم خوب نبود رفتم دکتر !!! بهم گفت سرما نخوردی مشکل صفرا پیدا کردی ؟ نمیدونم شاید بخاطر عادت غذاهایی که دارم صبحونه ناهار نميخورم !!! بجاش تلافی شو موقع شام حسابی ميخورم و موقع غذا هم حسابی مایعات ميخورم و يه نوشابه خور قهرا هستم !!!! نمیدونم شاید !!!
شش دقیقه مونده به ۱۲، هرشب همین موقعا که میشه تاریخو چک میکنم که ببینم چند ‌روز دیگه مونده تا دوماه بشه، لعنتی خواب شبو ازم گرفتی، يه جایی تو قلبم خالی شده و جاش تیر میکشه، لعنت به تو
صبا وقتی بيدار ميشم هنوز خسته ام، يه چیزی ميخورم ميرم کافه میشینم با متن کتاب کلنجار ميرم و بعد دوسه ساعت ميام خونه يه کله شاگرد دارم تا شب که بشینم پای شام و سریال، به شدت کار میکنم اما نمیتونم سیفون بکشم رو فکر تو، خسته شدم از تو که مثل خوره تو وجودمی چندساله و
گاهی دلم میخواد برم یجای دور, دلم میخواد همینجوری خیلی ریلکس ادامه بدم ,هیراد ناراحته و من هیچ کاری نمیکنم ,عصبيه و منتظره ازش دلجویی کنم باز هم کاری نمیکنم,حالم خوبه احساس میکنم میتونم به اندازع تمام این سال ها که دختر احساساتی بودم ,بی رحم و قوی باشم,پس به هیراد زنگ نمیزنم ,اسمس نمیدم,جواب اسمس های طلبکارانه اش رو با تاخیر و در حد دو کلمه میدم,خییلی خوب نیست اوضاع ,اما اون شوهرمه ولی من دیگه توانشو ندارم که ضربه بخورم یا گريه کنم پس سوار اتوب
اینو برا شما آوردم آخه ناهار نمیرید.
ممنونم من مایونز نميخورم.
پس دفعه ی بعد ماست میریزم.
نه من اصن سالاد ماکارانی دوس ندارم.
ا خو از اول میگفتید یچی دیگه درست میکنم.
ببینید من اصن ناهار نميخورم.
اذیت میشیدا.
نه من میرسم خونه غذا ميخورم ترجیحم غذای خونه است.
ای بابا حالا يه تست بکنید دیگه خیلی زحمت کشیدم.
باشه ممنونم.
.
.
.
آقای قربانی من معده درد دارم امروز ناهار نرو غذا خوری این غذا برا شما.
عجیبه واقعا هر روز و هر شب برنامه ریزی میکنم که زود بخوابم که زود بيدار شم اما شب ها وقتی خونه ميام ساعت یک و رد کرده :(
تازه بعدش که ميام نه خوابم میاد که بخوابم نه حال و حوصله اینو دارم یکم درس بخونم نه اینکه یکم بخوابم ! ، شب ها یک ساعت بیخودی تو تلگرام و وب چرخ میزنم (البته تازگیا خوندن نوشته های بلاگيها رو هم اضافه کردم ) بعدش یا ميرم سراغ ادامه کتابم یا ی فیلمی چیزی ، بعدش هف هشتا آلارم تنظیم میکنم ک صبح حتما حتما بيدار شم اما فقط بيدار ميشم آ
4
لبم از حساسیت باد کرده ، خارشش حسابی عصابم رو خورد کرده ، بیشتر از همه خوابم میاد اه خدایا چقدر اینجا غریبه خفه دارم ميشم ميرم داخل اتاق پنجره ها رو باز میکنم ، هوای خنک شهریور میخوره تو صورتم ، جام رو میندازم رو زمین ، اون اتاق نميرم چون سردشون میشه اگر پنجره باز کنم ، اینجا ميام تنها بخوابم . دلم میخواد از فرط سرما بخیزم زیر پتو اما من تخت اتاق خودم و پتوی خودم رو می‌خوام ، درسته اینجا خونه ی مامانيه اما اتاق آدم ی چیز دیگس
صبح ساعت ۱۱ بيدار شدم.
صبونه خیلی خیلی کم خوردم
به امید ناهار
اما مامان اومد گفت ناهار نداریم
تازه میخواست يه چیزی درست کنه نذاشتم
يه تیکه از ساندویچ دیشبم اضافی اومده بود که اونو با دوغ خوردم
گفتم گشنم بشه يه نیمرو میزنم
اونم راحت شد بنده خدا
بعد از ظهر ساعت ۵ با شین قرار دارم
بعد از اونم ميرم دکتر
یادم باشه ضدآفتاب بخرم
از صب دو کلمه فقط ترجمه کردم
همش درگیر بن کتاب بودم
:|
مسخره!
هیچوقت فکرسم نمیکردم ک این تابستون تا این خد علاف باشم !
رسما فقط تو اینترنت هستم کلاس زیان مجازی ميرم و ميخورم 
خیلی ام دارم ميخورم 
مثلا قرار بود ارشد بخونم ک کلا پشیمون شدم 
فکر کنم معجزه شد مامان کاری به کارم نداره!!! 
خیلی عجیبه راضی شده بدون حتی یک کلمه بخث 
باید درستش کنم ىضعیتو
به این شکل که وقتی صبح با انرژی از خواب بيدار ميشم و صبحانه ميخورم، با مشت های گره کرده رو به آسمون فریاد میزنم"یا ارتوپدی یا هیچ" و شبها که خسته و خورد خاک شیر شدم و توان بيدار موندن ندارم یواشکی به خودم میگم حالا "پوست" هم رشته ی بدی نیستا!
يه صبح بيدار که بشم صبحونه مو ميخورم يه چای با دو تا قند بعد پا ميشم ميرم
چمدون نمیبندم! همینجوری میذارم و ميرم؛ شاید بعدترها خبر بدم کجام شایدم نه
این يهویی رفتن يهویی به ذهنم اومد. 
این که آدم بتونه بعد چای صبحگاهی بدون هیچ حرکت اضافه ای بره که بره جالبه!
قدیمترا میگفتم ینی چجوری میشه مثلا يه پدر يه مادر يه بچه يهو بره؟!
حالا دلایل زیادی رو میتونم تصور کنم
از خستگی میتونه باشه! آدما وقتی خسته ن رفتارای متفاوتی دارن، بعضیا میذارن و میرن!
از
اگه چند وقت پیش به من میگفتن يه روزی قراره سخت مریض بشی یا سرما بخوری میگفتم عمممممرااا ! چند روزی میشه که مریضم ، اول با بی حالی و حالت تهوع و خواب شروع شد ؛ به این صورت که صبح تا ۱۱ میخوابیدم ، پا میشدم کارهامو انجام میدادم دوباره میخوابیدم، ناهار میخوردیم دوباره میخوابیدم ، شب هم از ساعت ۹ خوابم میومد منتها تا ۲ ۳ خوابم نمیبرد :/ روز سوم فهمیدم این يه ویروس جدیده و نهایتا ۳ روز طول میکشه ! روز چهارم که دیروز باشه خوشحال و شاد و خندان از خواب بی
امروز ۵شنبه بود و قصد داشتم بیشتر بخوابم ولی به این سوی چراغ (!) موطلایی يه ربع به هفت بيدار بود و هفت که میم از سرکار آمد با هم خانوم کوچولو رو هم بيدار کردن و بعد خودش خوابید(میم).صبحانه ی دخترها رو حاضر کردم و تی وی و زدم پویا و اومدم تو اتاق.کلی کار دارم ولی هنوز کسلم و خوابم میاد.پاشم دست و صورتم رو بشورم و موهامو شونه بزنم و ببندم سرحال ميشم.ذهنی که درگیره رو نباید تنها گذاشت که فکر و خیال کنه.باید تا میشه براش کار و دغدغه و سرگرمی درست کرد که
يه بالشت کوچولو دارم که شبا تا نگیرمش بغلم نمي‌خوابم. شبا بجای بِنی اینو بغل میگیرم. بعد مثلا نصف شب بيدار ميشم میبینم دستم بی‌حس شده و درد میکنه، ولی انقدر فرضيه‌ی اینکه این کَله‌ی بِنيه برام قويه، که بدون حتی نیم‌میلی‌متر تغییر وضعیت تو همون حالت دوباره مي‌خوابم. البته که صبح که پا ميشم بالشت کف اتاق افتاده؛ ولی سوالی که از خودم دارم اینه که زن حسابی، چرا؟ واقعا چرا؟
يه چهره خودم توی آینه نگاه میکنم ,,لبمو جمع میکنم ,میخندم .مدل موهامو تغییر میدم. ابروهامو با سايه پر میکنم ,دماغمو سر بالا میکنم .و فکر میکنم دلم میخواد تغییراتی به صورتم بدم,ابروهامو فیبروز کنم ,لبمو یکم ژل بزنم ,ناخن بکارم. بهش فکر میکنم که برم و بعد این کرونا انجام بدم اما میدونم هیراد خوشش نمیاد. . 
فکر میکنم که برم بگم و راضیش کنم ولی میدونم قبول نمیکنه ,,,پس بیخیال ميشم و ميرم زیر پتووو تا خودمو گرم کنم و به چیزای خوب فکر کنم به روز عرو
به اصرار خواهر کوچیکه یکم از ماسک عسل و دارچینش رو به صورتم زدم .
صورتم بشدت میخاره و بشدت خوابم میاد .
و يه لحضه تو خیال خودم دیدم که خوابم برده و هرچی ه و جن و انس و لولو که شبا از کمد ها و زیر تخت میان بیرون به صورت عسلیم چسبیده .
و صبح با يه صورت سنگین از خواب بيدار ميشم و همینجور که سعی دارم بشینم متوجه ميشم بالشم هم به صورتم چسبیده .
وای نه . (و ابرهای خیال رو از بالای سرم دور میکنم)
خیال شیرینی بود اونم به جهت عسلی بودنش .
در ضمن کلی ب
پسر به دختر گفت: متن زیبایی است، تا من بروم آبی به صورتم بزنم تو آن را بخوان. 
در آن متن نوشته شده بود: خانم زرنگ! از این به بعد با هیچ پسری دوست نشو، اگر هم شدی، پیشنهاد رفتن به رستوران را قبول نکن! 
حالا این دفعه پول ناهار را حساب کن تا دفعه دیگر هوس دوستی با پسران و غذای مجانی نکنی! با این حال غذای خوشمزه ای بود. مرسی!
سکانس اول: روی بنر بزرگی نوشته شده کباب سیخی 4000 تومان!
سکانس دوم: مغازه پلمپ شده! یخچال ها که از پشت شیشه مغازه دیده می شن، خالی هستند و فقط برگه پلمپ روی در مغازه است. مردمی که از جلو مغازه رد میشن شروع می کنن فحش دادن که خدا لعنتت کنه گوشت خر میدادی به خورد ملت.
سکانس سوم: روز قبل از سکانس دوم، آشپز که پسر جوون 25 ساله ايه، بعد از اینکه حلیم اول صبح رو می فروشه، میره نونوایی و سفارش سنگک ناهار رو میده. برمی گرده مغازه و برنج رو خیس می کنه، کباب ها
 
| من يه مشکل خیلی بزرگ تو زندگیم دارم اونم اینه که تازگی میفهمم دارم خواب میبینم یا بيدارم.هرموقع خوابم، توی خواب میتونم هرکاری بکنم.میتونم پرواز کنم و میتونم حتی يه نفرو بکشم توش.بيدار که ميشم همش تو فکر انجام دادنشم، تنها زمانی میفهمم خواب نیستم که و بيدارم اونم اینکه خودمو از یجایی تو خواب پرت کنم پایین. وقتی پرت میکنم يهو از خواب بيدار ميشم، و الان که اینارو دارم میگم نمیدونم خوابم یا بيدار ولی اگه بيدار شدم بهتون میگم که بيدار شدم.الان
یکی از ترسهام اینه که یک روز از خواب بيدار شم و ببینم حرفهام تمام شده.
 
*ظهرها که از چُرت کوتاهم بيدار ميشم و ميرم سمت توالت،پدر و مادرم رو میبینم که هر کدوم یک گوشه اطراف بخاری ولو شدن و لای پتو خزیدن.چند لحظه می ایستم،به این قاب نگاه میکنم،بغض میکنم و یادم نمیاد آخرین بار توی زندگیم کی انقدر راحت و بی دغدغه خواب بودم،با حال بد ناشی از حسادت و درماندگی ميرم که آبی به صورتم بزنم و کارم رو ادامه بدم.من دو سال میشه که هر روز اضطراب داشتم و خوشی
اولین علایم افسردگی که نمی‌دونستم، ۱۲ ساعت شدن ساعت خوابم در سال چهارم بود بعداً هم که عوارض بیشتر و بیشتر شد منم خیلی وقتها نمیدونستم به خاطر افسردگی ه که اینطوری ام. ترم سه، چهار، پنج چیزی که مشهود بود و خانواد م هم و دوستانمم به شوخی و جدی گیر میدادن بهش، بی‌رغبتی و کم‌توانی م برای بلند شدن از روی تخت بود! روزهایی بود که حتا کلی تشنه می‌موندم یا گرسنه میموندم و تا مرز افت فشار خون و سرگیجه پیش میرفتم، اما باز برام سخت بود حالت درازکش رو
این روزا کتاب میخونم. این روزا فقط کتاب میخونم. 
اگه کتاب خوشخوان باشه، روزی 400~500 صفحه. 
و استراحت میکنم و کتاب میخونم.
نت تعطیل. بیرون خیلی کم ميرم. خواب و کتاب.
چشمام میسوزه.
دیروز اولش طبل حلبی تموم شد، بعدش "گهواره گربه" رو خوندم و امروز هم "بادبادک باز" رو خوندم. واقعاً، واقعاً اشک آدمو بارها در میاره. تف.
شاید فردا برم کافه. اگه تا ساعت 1:30 بيدار شدم سر شب ميرم کافه، اگه تا 2:30 بيدار شدم غروب ميرم قدم میزنم. اگه هم يه وقت خدایی نکرده بعد از 3 بیدا
کارای مامانا واقعا سخته.
این يه هفته .که مجبور بودم کل کارای خونه رو انجام بدم
فهمیدم.صبحونه ناهار شام.چای دم کردن و ظرف شستن.
خونه مرتب کردن و.اوووه.
دارم از هوش ميرم.
ساعت ۶ از خواب بيدار شدم.

المپیاد .فعلا بای بای.
مامان میگه ها:میگه وقتی مجبور باشی .کدبانو هم میشی.عجله نکن!
اوپس.واقعا توان رفتن دانشگاه رو ندارم.
کاش بگن استاد نمیاد.یا تعطیله.یا هرچی!
من‌هرروز ۳ تا دادخواست واسه بابا تایپ میکنم امروز جون خودکار دست گرفتن
مدت هاست که دیگر میز ناهار خوری از کالاهای لوکس در اتاق پذیرایی به شمار نمی آید و میز ناهار خوری به دلیل تاثیر زیادی که از لحاظ جسمی بر روی عضلات بدن در زمان نشتن و غذا خوردن دارد، یک وسیله ضروری حساب می شود و این امر باعث شده است که هرکس در هر وضعیت اقتصادی هم که باشد، به فکر خرید یک میز ناهار خوری بیافتد.
ادامه مطلب
من اگه رو مود خوبم باشم؛
 صبح ها 8.5 صبحانه می خورم، ناهار 1.5 الی 2، و شام ساعت 6 الی 7 شب.
این ساعت از غذا خوردن رو دوست دارم
منتها مشکلی که وجود داره اینه که، نمی دونم به خاطر آب و هوامونه، یا به خاطر تنبلی من، بعد از ناهار واقعا دیگه مغزم برای هیچ فعالیتی کار نمیکنه!
حتی موقعی که سر کار می رفتیم و من 12 ناهار میخوردم!! بعدش تا نیم ساعت واقعا هنگ بودم.
حالا الان هم تو خونه، تایم بعد از ناهارم، به طر قابل توجهی آدم کم بازده و خوابالویی هستم. و چون ناهار
معرفی اجمالی میخک خالص
به گل های گل میخک قرنفل نیز می گویند ، که از خانواده میخکیان است.
میخک را از غنچه های خشک شده یک درخت بدست می آید.
گل میخک به دلیل زیبایی که دارد در بسیاری از موارد به عنوان اشیاء زینتی از آن استفاده می شود .
محیط مناسب برای رشد این گیاه مناطق گرمسیر است و در مناطق سردسیر در گلخانه ها پرورش می دهند .
میخک معمولاً به عنوان یک ادويه آشپزخانه مورد استفاده قرار می‌ گیرد.
از روغن این گیاه برای ساختن عطر ها و صابون ها استفاده می

آخرین مطالب

آخرین جستجو ها