نتایج جستجو برای عبارت :

داستان باباجون

شنبه که دخترم از مهد اومد، توی راه خونه یهو گفت مامان مامان ببین باباجون قاسم رو!
نگاه کردم. عکس سردار سلیمانی بود!
چه قشنگ به بچه ها این افتخارمون رو معرفی کرده بودند.
دیگه هر چی بیرون می ریم دنبال عکس باباجون قاسم می گرده.
تازه خیلی هم قشنگ در مورد خوبیهای اون و اینکه آدم بدا او رو کشتند براشون گفته بودند.
توی دلم به خاله های خوبشون آفرین گفتم که
همینطوری روح مقاومت در دل بچه ها نهادینه میشه.
همان که پیامبر رحمتمون فرمودند: آموختن در کودکی مثل
Artist: PSY & CL (Lee Chae-rin) | Music Name: DADDY | Genre: Pop | Released: 2015 | Album: Chiljip Psyda | PSY – DADDY (Music Video)
هنرمند: سای و سی‌اِل | نام موزیک: باباجون | سبک: پاپ | تاریخ انتشار: 2015 | ملیت: کره جنوبی
دانلود موزیک ویدیو کره ای (سای) PSY با نام (باباجون) DADDY
ادامه مطلب
c
--------داستان کامپیوتر:سیاه وسفیدداستان قرمز کوچولو:سرما و گرماداستان  محمد:حافظه و فکر کردن----------مامان:فرشته است/فرشته ها ماشین هستندقرمز کوچولو:خون استخدا:لامپ است/دین زرتشتارواح:سوپرمارکت استاتش:مرداست-یخ:زن است اشیاء:ادم و حوا استحیوانات:ادم فضایی استانسان و ربات:تلویزیون استپدیده ها: خدا است---------دایناسورها قبر هستندجنگ شد برای کشف تلفندقیقا هیچی.مردم هر روز یه داف جدید می زنندهادی اشک خدا استباباجون فروغی ماده تاریک است-امیرحسی
یکی از لذتامون این بود که هروقت هر سه تامون بودیم، بریم به باباجون خواهش کنیم که بذاره بریم پشت‌بوم رو بشوریم که شب بالا بخوابیم. با ذوق می‌رفتیم بالا رو آب و جارو می‌کردیم و به خیال خودمون چه‌قدر تمیز شده و اینا! بعد شب که می‌شد، به زور زیرانداز و بالش‌ها و پتوها رو از باباجون و دایی می‌گرفتیم و می‌دویدیم بالا و پهنشون می‌کردیم. بعد تا نصفه‌شب بیدار می‌موندیم و به چند تا دونه ستاره‌ای که از چنگ اون همه نور فرار کرده بودن و خودی نشون دا
قبل از ظهر است. روی مبل سه‌نفره‌ی داخل پذیرایی دراز کشیده‌ام و کتاب‌م را می‌خوانم. باباجون سینی به‌دست و با لب‌خندِ همیشگیِ روی لب‌ش وارد پذیرایی می‌شود و می‌گوید: بیا این‌ها رو تمیز کنیم.» برمی‌خیزم و روی مبل می‌نشینم. پوستِ خربزه‌هایی است که دیشب خوردیم.
رسم دیرینه‌ی خانه‌ی باباجون و مامان‌جون این است که ناهار را زود می‌خورند. نیم‌ساعتی بعد از ناهار چای‌ می‌آورند. بعد نوبت چرتِ سر ظهر است. حدودن یک ساعتی به‌طول می‌انجامد. س
یا نور
نمیتونی بفهمی چه حسی دارم بهت تا وقتی خودت به وقتش یه عسل خدا بذاره تو دامنت. مامان باباهامون راست میگفتن تا مامان بابا نشید نمیدونید. تو اوج خستگی از شب نخوابیدنم و تب کردنت صبح که باباجون در نبود بابا حسینت رفت برات قطره استامینوفن خرید و حال خودشم بد بود نتونستم برم بی تفاوت بخوابم. روغن برداشتم کمرشو با دستای بی جونم ماساژ دادم، انقدی که با هر "اخیش" گفتنش جون میگرفت دستهام. باباجون دعام کرد، دعا کرد حال تو تا ظهر بهتر بشه.ومنم مطمئ
وقتی آخر صلوات ها زمزمه ای می آمد که: و ایّد امامنا ال ای، می‌گفت: باریکلا باباجون. اگه جرأت دارید، اینو ببرید دانشگاه.
بابا جون، ما جرأتش رو داریم. ولی توی این خفقان، اسم آقا که سهله، اسم کار فرهنگی رو بیاریم، صاف میریم تو گونی! من الان از توی گونی دارم مینویسم! هوا اینجا اصلا خوب نیست. فدای یک لبخند آقا. 
از بچگی بهش میگیم مادر! گاهی هم مادر ثریا
مامان مامانمو میگم 
اون و مامان چند شبی پیش منن و خب خونه بوی خوب زندگی میده
مادر با لهجه ی بانمک یزدی کرمانیزه شده ی خودش دلبره! قدیما که گویا خیلی دلبر بوده و دل باباجون پدربزرگ مرحومم رو میبره! یه خانوم ماما که برای گذروندن طرحش میره به یکی از شهرای کرمان و اونجا با پسری که چند سال از خودش کوچیکتر بوده اشنا میشه و عشق و عاشقی آغاز میشه و باباجون مردونه میگه من این دخترو میخوام و جلوی همه ی خونواده‌ش
تو مسیر رفتن به خونه ی پدر بزرگم هستم،الان داشتم فک میکردم ک چقد کلمه ی باباجون واسم غریبه شده اخرین باری که گفتم باباجون کی بود؟! 
بابابزرگ عزیزم شهریور سال 91  از پیشمون پرکشید و رفت  الان شد هفت سالو نیم که وجود پر برکت و مهربونشو نداریم بینمون . 
با تموم وجودم عاشقش بودم و هستم و بعد مرگش ذره ذره از درون فرو ریختم . انقد ضربه ی محکمی بود ک برگشتن به زندگی واقعا سخت بود واسم . حتی تصورشم نمیکردم ک یه روز بیاد ک هفت سالو نیم از رفتن عزیزترین
دوشبه زود میخوابم ساعت ده اما خوابای اشفته میبینم ساعت دو و پنج بیدار میشم چقدر سخته پنج وقتی بلند میشی کلی سرحال باشی حالا که فکرشو میکنم من فقط دارم فرار میکنم از کابوس از .
دلم براخودم تنگه نه هیچ کس دیگه ی دیروز خواب باباجون دیدم خدا بیامزردش هیییی.
منصور هم‌سن و سال پسرعمویش علی‌اکبر بود اما از کودکی با بزرگتر از خودش بُر خورده بود و همبازی پسرعموهای بزرگتر از خودش شده بود، محمدتقی و علی‌اصغر. شاید چون منصور کمی زودتر از همسن‌هایش بزرگ شده بود. زودتر از هر پسر دیگری برای خرجی کار کرده بود و طعم زحمت کشیدن و البته زیر بار حرف زور نرفتن را چشیده بود. محمدتقی را در جوانی با دستان خودش خاک کرده بود. تصادفی کیلومترها دورتر از خانه حین ماموریت جانش را گرفته بود و منصور اولین کسی بود که خودش
تهران خلوت !
پلاک ماشینا 66،10،77،. مسافر هم نیست !
نگاه تو ماشینا رو میکنم همه شیک و پیک کرده دارن میرن عید مبارکی انگار! 
یه لحظه تصور کردم اگه الآن باید میرفتیم عید دیدنی 
ولی الآن چه قده خوش میگذره تو همین لباس گل گلی پنبه ای مسافرتیم
تخمه میشیم ،هم صدایی میکنیم با ناصر مسعودی عزیز که میگه. بزن شانا را به زولفانا
پیش به سوی خونه ی باباجون
سلام چشم بلبلی مامان:)
چند روز پیش که عقیقه ت کردیم و داشتیم برمیگشتیم،توی تاکسی آفتاب شدیدی افتاده بود و من هرکار میکردم اخرش افتاب روی توهم میافتاد تااینکه بابات با دستش برات سایه بون درست کرد:)
بعد من داشتم به این فکر میکردم که توی اون لحظه  توحضور من رو حس میکنی، میدونی که توی بغل منی برای همین تخت خوابیدی و اگه نباشم بی قراری میکنی
اما، حضور باباجون و حس نمیکنی ولی بودنش باعث میشه اذیت نشی و بتونی بخوابی.
زندگی هم همینه عزیزم:) من همیشه ه
سلام چشم بلبلی مامان:)
چند روز پیش که عقیقه ت کردیم و داشتیم برمیگشتیم،توی تاکسی آفتاب شدیدی افتاده بود و من هرکار میکردم اخرش افتاب روی توهم میافتاد تااینکه بابات با دستش برات سایه بون درست کرد:)
بعد من داشتم به این فکر میکردم که توی اون لحظه  توحضور من رو حس میکنی، میدونی که توی بغل منی برای همین تخت خوابیدی و اگه نباشم بی قراری میکنی
اما، حضور باباجون و حس نمیکنی ولی بودنش باعث میشه اذیت نشی و بتونی بخوابی.
زندگی هم همینه عزیزم:) من همیشه ه
صدای رعد و برق آمد، خوشحال شدم. 
باران زد، ذوق کردم. دستم را بردم زیر آسمانِ خدا، از لمس قطره های باران و آن سردی مطلوبش لبخند نشست روی لب هایم.
" خدایا عاقبت بخیرم کن" چند سالی هست که این دعای اصلی من شده. شاید بعد از آن آرزوی قبل از فوت کردن شمع تولد سال 96. آن که هنوز هم با حسرت از این آرزو مدام میگویم چیت کم بود که این آرزو را کردی؟ که آرزو کردم: خدایا دوربین بخرم. و خدا آن آرزوی کوچک را چند روز بعدش به من رساند. بابا راضی شد و دوربین خریدیم.
داش
اینو شنیدین هر انسانی یه داستانی برای زندگیش داره؟؟؟
من زیاد شنیدم!!!
ولی دوست دارم ازشون بپرسم. 
واقعا!!!
داستان داریم تا داستان
بعضی داستان ها ارزش شنیدن نداره 
بعضی ها هم اصلا ارزش گفتن هم نداره
ولی خوش بحال اونی که یه داستان جذاب برای خودش داره
از اون داستان ها که فیلم ها رو از اون می سازن
مثله خیلی از شهدای انقلاب اسلامی 
از این داستان ها هم آرزوست
بلاخره تموم شد. 
بدترین سال کنکور بودی که میتونست باشه حالا از هر لحاظ (به دنیا اومدن بچه زهرا وتایک ماه مهمون داشتن، افتادن مامان از پله ها ومراقبت چند ماهه، سکته قلبی باباجون(بابا مامان) و مریضی بابا بزرگ (بابا بابام) وعمل وبعدم فوتش درست 13فروردین،تکمیل پایان نامه کارشناسی) اما حس می کنم خوب از پسش براومدم با هر زور وفشاری که بود خوندم. من درحد خودم تلاش کردم فقط کاش بشه:)
الان من موندم و رها شدگی بعد کنکور  
دیگه نشددیگه نتونستم.ایندفعه نتونستم.جلوی همه زدم زیر گریه.
+بابا تو که می دونستی اوضام چجوریه این روزانباید بهم زنگ میزدی جلوی باباجون اینا.نباید.حالا همینو بهانه کن که مشکل دارم با مامان و نیا.بابا گفتم بعضی وقتا خوب نباش.چرا کلا خوب بودن یادت رفته؟؟!! :,((
p
حیوانات_دیوانهانسان ها_عاقلبچه ها _خواب --------من سگ رادیو ورزش هستم-------مامان جون بیداری استباباجون خواب است------برای ریکاوری باید به اندازه کافی پول داشت -------امیر خاک است-یاس گندم استبدن از خاک یا گندم ساخته شده است-------بچه ها رفتند به دریا برای کشف اسرار دنیادو دریا جدا از هم وجود دارد:یکی هادی ودیگری هدی--------دل که عاسق نمی شهمن پادری خونه هستممن زبان چینی را اختراع کردم-----تاریکی زبان استبرق نفس استدریا اینترنت استسایه بهشت است-----هادی سیم کا
سلام از امشب داستان اه دومم که اتاق شیشه ای نام داره رو به صورت قسمتی و یک روز در میان براتون می گذارم
امیدوارم دوست داشته باشید
نکته:داستان دوم من به نظر خودم یک رشد خیلی چشم گیری نسبت به داستان اولی داشته و تعلیق خوبی داره علاوه بر اینکه نوع پردازش قصه یا همون پیرنگ داستان هم به نوع خودش جالب شده بهتون قول می دم این داستان، داستان خوبیه و می تونید با لذت اون رو دنبال کنید (البته گاهی هم با غصه!)
قسمت های داستان رو از اینجا دنبال کنید
سلام
 حالا محمدهادی همه چیز میگوید، مامان بابا همه دایی خاله باباجون مامان جون و خلاصه هرکلمه ای را که بخواهی میگوید، الحمدلله
 
اولین جمله ای که به قوانبن ادبیات فارسی درست گفت: مامان عمو زد  یا مامان فلانی زد  یا بابافلانی زد. !!!
 
ان شاالله همه بچه ها صحیح وسالم باشن وسایه پدر ومادر بالای سرشون باشه ان شاالله.
 
پ.ن: پسرخاله ام را درست درسن دوسالگی اش،شب تولدش ازدست دادیم،.خیلی اتفاقی ویهویی.بخاطر یه حواس پرتیخیلی باید مواظب باشیم
بدونید که این داستان در دو بخش منتشر میشه چون مطالب زیاد هست و خب هم حوصله ی کاربر سر میره هم حجم داستان زیاد میشه پس اگه قسمت اول منتشر شد منتظر قسمت دوم هم باشید.ما تو این داستان سعی کردیم همه جوانب رو در نظر بگیریم.البته این داستان از زبان اول شخصه که تو پبش داستان میشه به این پی برد.
k
حیوانات_دیوانه
انسان ها_عاقل
بچه ها _خواب 
--------
من سگ رادیو ورزش هستم
-------
مامان جون بیداری است
باباجون خواب است
------
برای ریکاوری باید به اندازه کافی پول داشت 
-------
امیر خاک است-یاس گندم است
بدن از خاک یا خواب  یا گندم ساخته شده است
-------
بچه ها رفتند به دریا برای کشف اسرار دنیا
دو دریا جدا از هم وجود دارد:یکی هادی ودیگری هدی
--------
دل که عاسق نمی شه
من پادری خونه هستم
من زبان چینی را اختراع کردم
-----
تاریکی زبان است
برق نفس است
دریا اینترنت است
سایه
امشب خونه عمو شاهرخ بودیم شام:)
عیدی بازم صدی داد.ولی صد تومنی :/
میخواستم بگم عمو عید فطر که صددلاری دادید خب قربانم صد یورویی میدادید دیگه:)))
نمی دونم چرا پسرفت کردن:)))
بابا هم باز هیچی.عیدی نداد.اصلا عیدی نخواستم از اول سال هزار تومنم پول تو جیبی نداده:/
عمو امشب عیدی داد یواش به بابا گفتم 
+یاد بگیرید از عمو ببینید، همه عیدا عیدی میدن شما چی؟
-به نظر من همه عیدا عیدی ندارهنظر عموجانتون محترمه ولی :)
+بله .نظرتون درباره پول توجیبی چی؟ اونم
پسر نوجوونِ مشکی پوش، در ماشینو که باز کرد که بشینه، راننده مشکی پوشِ جدول سودوکو به دست، برگشت نگاهی بهش کرد و با لبخندی گفت: آقا پسر، جیبتو نگاه میکنی بعد میشینی تو ماشین من؟
پولتو حساب کتاب میکنی؟
یعنی من دو تومن هم تورو مهمون نمیکنم؟
یعنی ما ازین مراما نداریم؟
.
باباجون پول نداشته باشی هم، تو این ماشین با یه صلوات به مقصدت میرسی.
.
|یعنی هنوز خیلی چیزا دودی نشده مونده|
یعنی دودوتا چهارتای ریخته شده تو جدول،
یعنی زیر این پرچم،
یعنی سیستم‌
داستان بلند به گونه‌ای از داستان‌ها گفته می‌شود که خصوصیات رمان و داستان کوتاه را هر دو در خود داشته باشد. در داستان بلند درست مانند داستان کوتاه معنا از اهمیت بالایی برخوردار بوده و فشردگی معنایی وجود دارد. همچنین شخصیت‌ها و زمان پیوسته در حرکت هستند، تمامی شخصیت‌ها به صورتی هماهنگ در جهت تصویر معناهای اصلی داستان نقش آفرینی می‌کنند و پیرنگ نیز از استحکام و انسجام بالایی برخوردار است. حال اینکه داستان بلند همچون رمان، شخصیت‌ها را گ
بعضی وقت‌ها برای آنکه دلم آرام شود قرآن باز می‌کنم.
باز کردم و سوره یوسف آمد. آنجا که حضرت یعقوب در فراق یوسف چنان اشک ریخت که چشمانش نابینا شد.
به حال دلم اثر نکرد! گفتم خدایا باز آدرس اشتباه دادی!
حال من کجا و داستان حضرت یوسف کجا؟!
چند روز بعدش نشستم به آواز حافظ خواندن. 
پدر گفت فال میگیری؟ گفتم نه. گفت حالا که کتاب دستت هست فاتحه‌ای بخوان و فالی بگیر!
حافظ گفت یوسف گمگشته باز آید به کنعان غم مخور.
دیروز دوباره قرآن را برداشتم.
شاید آیه‌
از کودکی همیشه آهنگ های شجریان و هایده و مهستی همراه سفر هامون بود . یادمه توی ماشین باباجون که همیشه یک بوی خاص ماشین های قدیمی رو میداد یه تعداد نوار عهد عتیق بود که آهنگ های ترکی و لری میخوند . حتی یه نوار سیما بینا هم داشت اون اوخر قبل از اینکه ماشینشو بفروشه یعنی تا ۶ سال پیش که با یدک کش اومدن و اون ماشین و تمام خاطراتشو بردن .و دلم سوخت . از بوی خاص ماشین بدم می اومد و از گرمای تابستونی داخلش حالم بهم میخورد اما با این همه دوستش داشتم . سرع
×این ترم یه واحد اختیاری دفاع مقدس برداشتم و استادش از نازنینای روزگار بود،استاد سنجری پور . 
تمام طول این ترمو کیف کردم از شخصیت بزرگوار ایشون.از دسته آدم هایی بود که در تمام چندیل سال جنگ ایران و عراق حضور پر رنگی داشته و جوری برامون قضیه رو میشکافت که حس میکردیم وسط میدون جنگیم.امروز وقتی اومد سر امتحان بهمون سربزنه،از در وارد شد و گفت ای بابا پس چرا نمیخندین؟فوقش امتحانو 10 بشین،مهم نیست بخندین شاد باشین . 
بله و ایشون معجزه ی امروز من
این دومین داستان من است که به زودی منتشر می کنم.نام این داستان جنگ جهانی سوم است که بین چین و آمریکا اتفاق می افتد.در حقیقت من طبق پیش بینی هایی که از این جنگ شده سعی کردم داستان مهیج یک ژنرال چینی را به تصویر بکشم.حالا بریم یه پیش داستان از این داستان رو داشته باشیم:
چشمم به کاغذی خورد که در جیب یکی از سرباز های سوخته بود.روش نوشته بود اگه من مردم به همسر و دخترم بگین که خیلی دوستشان داشتم.
اسمش را خواندم:تاکاشی ایزاما.
با خودم گفتم اگر همسر و
سوال: در ده سال آینده خودت را کجا میبینی؟
جواب:من نمیدانم. اما شاید من بداند.
پ.ن:نوشتن این یکی از همه سخت تر، و شاید اعصاب خورد کن تر بود. فکر کنم از همه این چهار تا که تاحالا نوشتم بدتر شد. هرچه باشد، داستان ن.ر داستان جالبی نیست. نه خیلی تراژیک است، نه خیلی شاد و امیدبخش. داستانچه پردردسر» گونه ای است.
ادامه مطلب
خلاصه داستان رو خیلی کوتاه میگم به خاطر اینکه درحال نوشته شدن هست موضوع زندگی روزمره اعضا هست که با تلخی شیرینی و هیجان همراه هست . امید وارم که خوشتون بیاد . داستان در روز های شنبه و دوشنبه و چهارشنبه گذاشته میشود. اوه راستی شخصیت اول داستان چانیول هست به همرت اعضای گروه.
سلام به تمامی خوانندگان.
اخیرا بهم پیام داده شده که اگه میشه شخصیت های داستانتو بیشتر معرفی کن. میخواستم در جواب اون پیام بگم که بعد از تمام شدن کتاب اول(که الان فصل یازدهمه  و بیست فصل داره)،میرم سراغ یه داستان دیگه که به همین داستان مربوطه و به معرفی شخصیت های داستان میپردازه.
مرسی که این مطلب رو خوندین
داستان ذره ناشناخته، داستانی کوتاه و علمی تخیلی تألیف شده در کانون نشر علم رازا است. 
مقدمه داستان:
جملاتی رو که دارم میخونم باورم نمیشه دست نوشته های فردی است که تحقیقاتش سفر به مریخ را ممکن کرد . 
لینک دانلود PDF داستان در ادامه
دانلودعنوان: داستان علمی تخیلی ذره ناشناخته حجم: 212 کیلوبایت
با توجه به مسائل و ظرفیت‌هایی که در ایدۂ شما موجود است، حال باید برای نحوۂ روایت داستان خود به استراتژی‌ای کلی برسید. این استراتژی کلی داستانی که در یک خط بیان می‌شود قاعدۂ طراحی داستان شما است. این قاعده به شما کمک می‌کند فرضیه۱ٔ خود را در ساختاری بسیار قوی بگسترانید.
نکتهٔ کلیدی: قاعدۂ طراحی همان چیزی است که داستان را یکپارچه می‌سازد. این قاعده منطق درونی داستان و چیزی است که بخش‌های داستان را به طرز سازمان‌یافته‌ای در کنار هم حفظ می
بازم هفت سالم بود ! نه دقیقا ولی نزدیک به هفت سالگیم، آره بچه بودم ! یادم نیست من از سید (پسرخالم که اون موقع تقریبا بیست و پنج، سی سالش بود) درخواست کردم تا برام داستان بگه یا سید خودش برام داستان گفت، ولی هرچی بود واقعا حوصلم سر رفته بود و به این داستان نیاز داشتم !
ادامه مطلب
بهونه می گیره و من در توانم نیست که اون کاری که میخواد رو براش انجام بدم.
دو تا راه دارم برای خلاصی از ماجرا.
یا باید سرش داد بکشم و او قهر کنه و بره تو اتاقش.
 
یا باید بفهمم به اقتضای سنش الان چه روشی جواب میده.
 
این روزها وقتی بهونه چیزی یا کسی رو میگیره  نقاشی اش رو میکشیم.
 
از بهونه بابا جون خواستن شروع شد.
 
مدام بی قراری میکرد و میگفت باباجون.
 
دفتر نقاشی و مداد رنگیش وسط اتاق پهن بود.
 
باز کردم و شروع کردم به کشیدن باباجون ، خودش ، توپ قرم
بهونه می گیره و من در توانم نیست که اون کاری که میخواد رو براش انجام بدم.
دو تا راه دارم برای خلاصی از ماجرا.
یا باید سرش داد بکشم و او قهر کنه و بره تو اتاقش.
 
یا باید بفهمم به اقتضای سنش الان چه روشی جواب میده.
 
این روزها وقتی بهونه چیزی یا کسی رو میگیره  نقاشی اش رو میکشیم.
 
از بهونه بابا جون خواستن شروع شد.
 
مدام بی قراری میکرد و میگفت باباجون.
 
دفتر نقاشی و مداد رنگیش وسط اتاق پهن بود.
 
باز کردم و شروع کردم به کشیدن باباجون ، خودش ، توپ قرم

آخرین مطالب

آخرین جستجو ها