نتایج جستجو برای عبارت :

تاریکی روانم نمی‌دانم از کی رقم خورده است

عمرم در نمي‌دانم ها گذشت.از نمي‌دانم در نمي‌دانم تا نمي‌دانم.حتی دل به یک نمي‌دانم‌کسی داده‌امو گاهی دلم تنگ نمي‌دانم جایی می‌شوددر این آشفته‌بازار، برگ برنده‌ام این است که می‌دانم که نمي‌دانم.دلم می‌خواهد بیدار شوم، این کابوس لعنتی بیش از حد طولانی شده.من گیجم، من منگم، من ساز ناکوک سمفونی روزمرگی‌ام، من همانم که میخواهد برود به سوی نمي‌دانم‌کجا،آنقدر که نداند چقدر.نمي‌دانم به چه زبانی این چیز‌هایی که نمي‌دانم را توضی
یک جای کار می‌لنگد. روحم نشتی دارد انگار و من نمي‌دانم آن منفذ لامصب کجاست که توش و توانم شرّه می‌کند ازش. این را از همان چند روز پیش که ساعت خوابم بیش‌تر شد فهمیدم. وقتی باز عجول شدم و به دنبال نتیجه‌ی زودهنگام، پنجره‌های خیالم را گشودم. وقتی باز آن‌چه هست کافی نبود و حسرت آن‌چه باید باشد به جانم افتاد. نمي‌دانم چطور اتصالات روانم را کف بگیرم، چگونه ذهنم را صابون‌کاری کنم تا آن حباب بزرگی که رو به ترکيدن است، رخ بنماید. 
بیا. هر شب بیا. در خلوت هر مه‌تاب تنهایم. در سایه‌ی هر شب، چشم به راهت گشوده ام. در پس هر ستاره پنهانم. در پس پرده‌ی هر ابر در کمینم. بر سر راه کهکشان ایستاده ام. بر ساحل هر افق منتظرم. بیا، خورشید که رفت، بیا. شب را تنها ممان. تاريکي را بی من ممان. من آن‌جا بر تو بیمناکم که با شب تنها نمانی. با دیو شب تنها نمانی. دیو شب بی رحم است، گرسنه است، وحشی است، خطرناک است، وحشتناک است. پرنده‌ی معصوم و کوچک من! آفتاب که رفت پرواز کن؛ از روی خاک برخیز؛ این خرا
من سال ها افسرده بودم و افسردگی فصلی هم آن را تشدید می کرد، بی آنکه خودم زیاد به آن واقف باشم.
بعدها متوجه شدم کوتاه تر شدن روزها در پاییز و زمستان و تاريکي چه اثر بدی روی روانم داشته. طوری که بعد از وقوف به این مسئله از پاییز و زمستان متنفر شدم.
تا قبل از آنکه بدانم و خوداگاهی داشته باشم، همان حس رمانتیک را نسبت به پاییز داشتم که دیگران دارند. از رفتن زیر باران و قدم زدن خوشم می آمد، یا شاید فکر می کردم باعث التیام زخم های درونم هست، که نبود.
ام
سینا می‌گفت:
هر رابطه انسانی، یک بازی است. رابطه‌های از دست رفته، بازی‌هایی هستند که تو در آن‌ها باخته‌ای و این ااما به این معنی نیست که دقیقا چیزی را از دست داده باشی، تو صرفا خوب بازی نکرده‌ای و یک بازی را باخته‌ای.
امروز حرف‌های سینا را خوب با خودم مرور کردم. به نظرم تا حد خوبی، حرف‌هایش دقیق هستند.
من خوب بازی نکرده بودم- البته بگذریم که او هم خوب بازی نکرد و ما هر دو این بازی را باختیم. اما آنچه که من را به فکر واداشت، این بود که من چ
گمانم عاشقی هم مثل من خون جگر خورده
تو سنگی را رها کردی که بر این بال و پر خورده
خودت گفتی جدایی حق ندارد بین ما باشد
کجایی تا ببینی که جدایی هم شکر خورده
نمی دانم کجا باید بیفتم از نفس دیگر
درختی را تجسّم کن که از هر سو تبر خورده
غم انگیزم، دلم چون کودکي ناشی ست در بازی
که از لبخندهای تلخ استهزاء سر خورده
شبیه پوشه ای در دست مردی گیج و مبهوتم
به خاک افتاده ام، در راه او بر صد نفر خورده
هوایم بی تو همچون حال ورزشکار دلخونی ست
که در دیدار پایانی به
کم‌کم حس می‌کنم که دارم دیوانه می‌شوم. بند بند وجودم درد می‌کند. تا به حال در زندگی‌ام اینطور کلافه و مستاصل نبوده‌ام. نمي‌دانم باید چه‌کار کنم. نمي‌دانم با این همه خشم و نفرت چه‌کار کنم. حس می‌کنم که می‌توانم خرخره‌ی آدم‌ها را بجوم. هنوز بغض دارم. نمي‌دانم باید به کجا فرار کنم. نفسم تنگ است. نمي‌دانم چه کنم. نمي‌دانم که باید به کجا پناه ببرم. نوشتن هم حالم را بهتر نمی‌کند. و این یعنی فاجعه. یعنی دیگر خاکي نمانده که سرم بریزم.
حال دلم همونجوره که می‌خواستم. تپش، آشفته حالی، نازک خیالی. ولی بسه. نه ح و نه هیچ کس دیگه ای و هیچ چیز دیگه ای نمی‌تونه چیزی که می‌خوام رو بهم بده. راستش حتی میم. میم هم برام یک عادته، یک مفر، یک جایی برای نفس کشیدن و موندن و زندگی کردن. من چی می‌خوام؟ عقل. بله عقل. عقلانیت رو ترجیح می‌دهم به زیبایی و هیجان خیال. باید که پایم بند شود به عقل، باید افسار بدهم دست عقلانیت. تا این دل افشار گیرد آشفته حالی اگرچه نیکو اما درد بی درمان خواهد بود. و مگر
من همان شوالیه رخشان در تاريکي امروز ها بد شکست خورده ام،تحمل فشار های روحی و روانی و کلی زخم ها که خورده و تاب ایستادن ندارد.
از اسب افتاده و اسیر؛اسیر پلیدی ها.
مرا را راه رهایی کجاست؟
جنگیدن میگویی!یاری نمانده که.آری تنهای تنهایم!
ولی هنوز از اسب نیافتاده ام.
 
من شوالیه تنها،ارتشی یک نفره هستم.
نمی دانم این چه خاصیت تعطیلات است که ملت را ناراحت می کند! نمی دانم انقلاب ما یا انفجار ما؟ نمی دانم نسل کشی یا نسل سوزی؟ نمی دانم این مردم واقعی اند یا نه! نمی دانم با این همه باگ چرا هنوز؟
اصلن مرگ بر آمریکا آقا، مرگ بر اسرائیل، مرگ بر هرکس بدِ ما را می خواهد، مرگ بر هرکس که ما را عقب انداخت.
نمی دانم این چه خاصیت تعطیلات است که ملت را ناراحت می کند! نمی دانم انقلاب ما یا انفجار ما؟ نمی دانم نسل کشی یا نسل سوزی؟ نمی دانم این مردم واقعی اند یا نه! نمی دانم با این همه باگ چرا هنوز؟
اصلن مرگ بر آمریکا آقا، مرگ بر اسرائیل، مرگ بر هرکس بدِ ما را می خواهد، مرگ بر هرکس که ما را عقب انداخت.
۱۸ سال را تازه تمام کرده بود، درخواست تجدید نظر از دادگاه کيفری داشت، سن و سالش را که دیدم کنجکاو شدم موضوع پرونده را ببینم، ضرب و جرح، چاقو کشی، به عنف، لواط و. کارگر بود، ترک تحصیل کرده بود، بچه ی روستا، دوستش را به قصد دیدن گوسفندانشان به باغ کشانده بود، قصد به دوست هم سن و سالش را داشت، بنده خدا به زور فرار کرده بود، اما به ضربه چاقو دوچار صدمه شده بود. نمی دانم چطور و چرا بچه ای با این سن و سال باید به اینجا و به این نقطه برسد. ه
اینجا، پشت خم ترین بید زرد و بی رمق
 چشم های خشک من، بسیار تنهاست
تنها چشمانی که پشت این بید
پی نور مرده است
تنها چشمانی که برای سبز ماندن این بید
جان داده است
خاک جهان درخت من، از همیشه تاریک تر است
باغچه ی تک درخت من، پنهان ترین باغچه از نور است
و چشمان من، قطره ای ندارد
که جهان درختش را تر کند
درخت تار من، مشت های پر از خاک من
خنجر کنار من
همه مرا می خوانند
چشم هایم را
در جهان من قطره ای نیست
که نثار تو کنم
جز پشت این چشمان
جز پشت این دو چشم سرخ
مرا گویی که رایی من چه دانم       چنین مجنون چرایی من چه دانم


مرا گویی بدین زاری که هستی       به عشقم چون برآیی من چه دانم


منم در موج دریاهای عشقت       مرا گویی کجایی من چه دانم


مرا گویی به قربانگاه جان‌ها       نمی‌ترسی که آیی من چه دانم


مرا گویی اگر کشته خدایی       چه داری از خدایی من چه دانم


مرا گویی چه می جویی دگر تو       ورای روشنایی من چه دانم


مرا گویی تو را با این قفس چیست       اگر مرغ هوایی من چه دانم


مرا راه صوابی بود گم شد   
رسیده‌ام به مرحله‌ی سخت ماجرا. نوشتن. 
می‌دانم چه می‌خواهم بنویسم، می‌دانم چطور باید بنویسم. ولی نمی‌توانم شروع کنم. 
چند روز است که فقط دو خط نوشته‌ام و همان هم به نظرم پر عیب می‌آید.
می‌دانم باید شروع کنم و همینجوری بنویسم و اصلاح کنم. ولی شروع کردن همیشه سخت‌ترین قسمت ماجراست.
همان لحظاتی که آدم فکر میکند یکي از بنده های خوب خداست، ندانسته دارد سقوط می کند. نمی دانم چه حکایتی ست. نمی دانم چرا‌. فقط می دانم هر بار که ظنم به خودم خوب شد، بعد از یک بازه ی زمانی تبدیل به آدم افتضاحی شدم. مثل حالا. 
 
 
 
 
منی که لفظ شراب از کتاب می شستم
زمانه کاتب دکان می فروشم کرد .
حال دلم خوب است یا نه؟نمی دانم،شاید تنها چیزی که می دانم این است که می گذرد.شاید حتی آن را هم نمی دانم،می گذرد یا نه؟خنده ها،گریه ها،باور ها،دوستی ها،دوست داشتن ها،عشق ها،معرفت ها،زندگی ها آمدند و رفتند.تنها چیزی که آمد و نرفت "من" بودم.دلم تنگ شده،نه برای شخصی،نه برای مکانی و نه حتی برای زمانی،حتی این را هم نمی دانم دلم برای چه چیزی تنگ است.گمراهم.سرگردانم.گم گشته ام.من.خود را.گم.کرده ام!!!
آدمی در درونم گیر افتاده،حسی درونم به بند
 سخت‌ترین تصمیمی بود که باید می‌گرفتم. ماندن و خود را در دل اتفاقات از پیش تعیین نشده انداختن. چاره‌ای جز ماندن نبود. اگر می‌رفتم حالم بهتر می‌شد، خیلی بهتر از الآن اما با رفتن من کسانی دیگر به زحمت می‌افتادند و برخلاف من راحت نبودند. اگر می‌رفتم دیگری باید هزینه‌ی گزافی می‌داد و حالا که ماندم بار این هزینه‌ی گزاف تنها بر دوش من است. من نمی‌خواستم بمانم اما به هر دلیلی نشد. نشد که بروم. حالا مجبور به ماندن هستم. می‌دانم بهای این ماندن ر
موهایم در باد رها شده اند و نگاهم دو دو می زند بر عمقِ امواج دریا. می دانم پشتِ سرم می آید. می دانم که تنهایم نمی گذارد. همان ماهی کوچکي که خیال می کند اگر بخواهد افسانه باشد؛ باید نابود شود!
همان ماهی کوچکي که ‌دلش می خواهد به عمیق ترین جای دنیا شاید گودالِ مارینا در  اقیانوسِ آرام برسد. می دانم که اگر لحظه ای به عقب برگردم و چشم هایم را باز کنم؛ برای همیشه ناپدید می شود!
ماهی کوچک چشم هایش را بسته و توی تاريکي پشتِ سرم می آید.
پشتِ سرِ زنی که بند
نوشته بود ابتلائات سه حالت اند. یا تادیب هستند یا تطهیر یا ترفیع. 
 
 
پی‌نوشت:
به وضعیتی مبتلا شده ام که همه‌ی عمرم مثلش را نچشیده بودم. بلایی که دارد سر من می‌آورد نه شکل تطهیر است نه شکل ترفیع. و آن قدر بزرگ است که نمي‌دانم تادیبِ چیست. فقط‌ می‌دانم حد این تادیب از قد و قواره‌ی من بزرگ تر است. فقط‌ می‌دانم چند روز است که از شدت تپش قلب های ناگهانی، ایستادنم هم سخت ممکن می‌شود. فقط‌ می‌دانم نمازهایم بی گریه تمام نمی‌‌شوند. فقط می‌دانم
نمی دانم چطور بگویمش، اصلا گفتنش رواست یا خیر. چون شنیده ام آدم از دو چیز نباید حرف بزند : خواب و غم هایش. اولی معجزه را از زندگی می برد، دومی عزت را. نمی دانم اینجا کجای دنیاست، چطور درد و مرضیست، اما این را می دانم که چیزی در سینه ام احساس می کنم که تابحال همچین جسی نداشتم. مانند این است که بغض کنی و ماکارونی بخوری. سنگینی گلویش، اینبار سینه اش. اینبار کل وجودش.
ببین عزیزِ من!
این‌ها همه‌ بهانه‌ای هستند که خودم را بیشتر در آغوشت جا کنم‌.
مثلا مگر خودم نمي‌دانم که گوربابای فلان واحدِ درسی که به من نمی‌رسد یا آن استاد خوب که گیرم نمی‌آید؟ چرا عزیزِ من‌. خوب می‌دانم‌ اما بهتر از آن می‌دانم که اگر‌ این گوربابایش و بی‌خیال باش را تو بگویی، هزاربار بیشتر بی‌خیال‌تر و آرام‌تر می‌شوم. مخصوصا که هنگام شنیدن همین چند کلمه از دهانِ تو، در آغوشت، در نزدیک‌ترین حالت ممکن به قلبت باشم.
مگر من نمي‌دانم
سلام
حال و روز این روزها خوب است، برای خود سرخوش هستند و برای من سرمست. غروب‌های زمستان را دوست دارم، نمی دانم چه تعلق خاطری به آن دارم، ولی همین قدر می دانم روزهای بچگی را برایم زنده می کند. باور کن بی راه نگفتم.
وقتی آسمان رنگ می بازد دوست دارم در آن لحظه در اوج آسمان پرواز کنم و خورشید را بدرقه کنم، ولی چه کنم که بی بال هستم.
راستی، کي نوبت من می شود؟، خیلی وقت است منتظر هستم. هر بار که پرسیدم جوابم را با سکوت دادی. بنظرت وقت آن نشده که تمامش کن
من از تاريکي می‌ترسم، همیشه می ترسیدم. از تنهایی در تاريکي خیلی بیشتر می‌ترسم و تخیلاتم این ترس را بیشتر می‌کند.
امشب در سکوت محض خوابگاه، تنهایی در تاريکي نشسته‌ام و فکر می‌کنم تاريکي و غم با حال بد و خاکستری بودنشان چراغی برای کشف درون هستند، برای کشف رازهای درون و تله‌های شخصی و این عجیب است، خیلی خیلی زیاد. هرچند امشب این تنهایی را نمی‌خواهم.
روی نیمکت قرمز وسط خوابگاه نشسته‌ام و سرما را عمیق‌تر حس می‌کنم و دلم می‌خواهد حرف بزنم ب
می‌خواستم در تاريکي به دیگران، دنیای اطرافم را نشان دهم، خودم را و تو را به خودت.
می‌خواستم سرِ به سنگ خورده‌ام را باز بکوبم به سنگ. به سنگ، دیدن را بفهمانم. سرم باز خورد به سنگ و باز نفهمیدم.
در انجماد ذهنم سالهای سیاهی‌ست که سراسر به تباهی رسیده‌اند، کودکانی که صدا را شنیده‌اند، به طناب آویزان شدند و گردنِ کشیده، تاب خورده‌اند‌. چه دیوانه ها که با دست خود، زنجیر به دست و پای خود زدند. سربازانِ بی سلاح که بر خلاف میل، رفتند به جنگ خویش و ب
من از تاريکي می‌ترسم، همیشه می ترسیدم. از تنهایی در تاريکي خیلی بیشتر می‌ترسم و تخیلاتم این ترس را بیشتر می‌کند.
امشب در سکوت محض خوابگاه، تنهایی در تاريکي نشسته‌ام و فکر می‌کنم تاريکي و غم با حال بد و خاکستری بودنشان چراغی برای کشف درون هستند، برای کشف رازهای درون و تله‌های شخصی و این عجیب است، خیلی خیلی زیاد. هرچند امشب این تنهایی را نمی‌خواهم.
روی نیمکت قرمز وسط خوابگاه نشسته‌ام و سرما را عمیق‌تر حس می‌کنم و دلم می‌خواهد حرف بزنم ب
می‌ترسم. احساس ناامنی وجودم را خفه می‌کند. ولی ناچارم. حالت دوگانه‌ای نفرت‌انگیزی است که نمي‌دانم چطور باید ازش فرار کنم. چند بار برایم پیش آمده است. یک زنگ زدن چیزی از من کم نمی‌کند آخر. هزینه‌ای ندارد برای من. برایم هم زیاد پیش می‌آید. مثل آدرس پرسیدن است. حس خوبی بهم می‌دهد. وقتی از تو چیزهای ساده‌ای می‌خواهند که تو از پسشان به‌راحتی برمی‌آیی. حس خوب مفید بودن. عابر پیاده که باشی زیاد اتفاق می‌افتد. برای چه دریغ کنم؟ نمي‌دانم
عموم
عزیزدلم! خدا تو را چند روزی به زمینیان امانت داد تا بدانند که راز آفرینش زن چیست؟ و رمز خلقت زن در کجاست؟ و اوج عروج آدمی تا چه پایه بلند است. می دانم، می دانم دخترم که زمینیان با امانت خدا چه کردند، می دانم که چه به روزگار دردانه رسول خدا آوردند، می دانم که پارۀ تن من را چگونه آزردند، می دانم، می دانم، بیا! فقط بیا و خستگی این عمر زجرآلوده را از تن بگیر!
 
+ کشتی پهلو گرفته - سید مهدی شجاعی
این وضعِ بیهودگی آدم را از به یاد آوردن هم می‌اندازد.ملال هم نیست حتی. ملال وزن دارد لااقل. یک چیزی هست. این بیهودگی عین این ست که حافظه نداری. یاد نداری. حرف، وزن، رنگ، کلمه. هیچ که هیچ. پرت پشت پرت پراکنده می‌کنی توی هوا که بی سمت‌اند. نمي‌دانم دیشب بود یا کِی که آنقدر این شدید شده بود که هربار، فورا زل می‌زدم توی چشم اطرافیانم که ببینم چه قدر کلافه‌شان کرده‌م. پشتِ پرت مخفی می‌شوی. نمي‌دانم این چه کار بیهوده‌ای ست که می‌نویسم و اینجا می
این وضعِ بیهودگی آدم را از به یاد آوردن هم می‌اندازد.ملال هم نیست حتی. ملال وزن دارد لااقل. یک چیزی هست. این بیهودگی عین این ست که حافظه نداری. یاد نداری. حرف، وزن، رنگ، کلمه. هیچ که هیچ. پرت پشت پرت پراکنده می‌کنی توی هوا که بی سمت‌اند. نمي‌دانم دیشب بود یا کِی که آنقدر این شدید شده بود که هربار، فورا زل می‌زدم توی چشم اطرافیانم که ببینم چه قدر کلافه‌شان کرده‌م. پشتِ پرت مخفی می‌شوی. نمي‌دانم این چه کار بیهوده‌ای ست که می‌نویسم و اینجا می
خدایا! می دانم که کم کاری از من است خدایا! می دانم که من بی توجهم خدایا! می دانم که من بی همتم خدایا! می دانم که من قلب امام زمان (عج) را رنجانده ام، اما خود می گویی که به سمت من بازآیی آمده ام خدا! کمکم کن تا از این جسم دنیوی و فکرهای مادی نجات یابم. @mdafeaneharam2
سلام
حال و روز این روزها خوب است، برای خود سرخوش هستند و برای من سرمست. غروب‌های زمستان را دوست دارم، نمی دانم چه تعلق خاطری به آن دارم، ولی همین قدر می دانم روزهای بچگی را برایم زنده می کند. باور کن بی راه نگفتم. وقتی آسمان رنگ می بازد دوست دارم در آن لحظه در اوج آسمان پرواز کنم و خورشید را بدرقه کنم، ولی چه کنم که بی بال هستم. راستی، کي نوبت من می شود؟، خیلی وقت است منتظر هستم. هر بار که پرسیدم جوابم را با سکوت دادی. بنظرت وقت آن نشده که تمامش کن
مجنون منم کزداغ هجرت اشکبارمحرفی بجز من دوستت دارم ندارممحوجمالت هستم وشیدای عشقتدائم ازاین عشق الهی بیقرارمروح و روانم هستی و تو مطمئن باشفردا تراچون تاج برسرم گذارمجانان خوبم چون شود من رافراموشعهدی که ازدیروز وفردا باتودارم
به لبخند و سپاس می‌سپُرم زخم‌های سرگشاده را؛ تنم کبود است و جای فریادهای از عمق جان در سینه‌ام درد می‌کند. مسیح نیستم، رنج هم لذّتم نیست، به هر وسیله راهِ نفس کشیدن باز می‌کنم. من در ریگِ روانم»، لبخندهای برنامه‌ریزی شده، قوتِ لایموت‌اند. سینوسِ رنج و شادی‌ام موج‌های شادی کوتاه و غمِ بلند دارد، بلافاصله.
#ابدیت
همه چیز رو به زوال است
روزی
تاريکي دنیا را خواهد بلعید
و خورشید سرد و خاموش خواهد شد
ماه،
دیگر شمع محفل عاشقان نخواهد بود
و بستر دریاها جسد ماهی ها را در خود خواهد بلعید
روز که نمی دانم کي تقدیر من خواهد شد.
روزی
/که نه من باشم و نه تو
روزی که نمی دانم سنگ ریزه های کالبدم را باد به کدامین سو خواهد پاشید
روزی
تمام گل های سرخ شعر عروج را بر تن باغ خواهند نوشت
کاش می شد
در آخرین روز زندگی ام
 کاکتوس برایم گل بدهد!
آخر من با کاکتوس ها همیشه مهر
پسرِ مادر صد و هشتاد و سه روزه شده است. یعنی پایان شش ماهگی و آغاز نیم سال جدید زندگی اش. نمی دانم زود گذشت یا نه. نمی دانم سخت گذشت یا آسان. نمی دانم خوش گذشت یا ناخوش. با خودم که فکر می کنم می بینم زود گذشت ولی یادم نمی رود آن شب هایی که آرزو می کردم زودتر ساعت چهار صبح شود و پسرک خواب. شب هایی که شبش کش می آمد و صبحش برای آمدن ناز و عشوه. با خودم که فکر می کنم به این نتیجه می رسم آسان بود اما یادم نمی رود ترس و دردهایی که کشیده ام. شادی ها و خوشی هایی
پسرِ مادر صد و هشتاد و سه روزه شده است. یعنی پایان شش ماهگی و آغاز نیم سال جدید زندگی اش. نمی دانم زود گذشت یا نه. نمی دانم سخت گذشت یا آسان. نمی دانم خوش گذشت یا ناخوش. با خودم که فکر می کنم می بینم زود گذشت ولی یادم نمی رود آن شب هایی که آرزو می کردم زودتر ساعت چهار صبح شود و پسرک خواب. شب هایی که شبش کش می آمد و صبحش برای آمدن ناز و عشوه. با خودم که فکر می کنم به این نتیجه می رسم آسان بود اما یادم نمی رود ترس و دردهایی که کشیده ام. شادی ها و خوشی هایی
دوستی دارم که رازی دارد و این راز به طریقی بدون اینکه بخواهم به گوش من رسیده است و آن دوست از این موضوع بی خبر است. بعد هر از چندگاهی که با هم حرف می زنیم او از دوره ای از زندگیش حرف می زند که خیلی سخت بوده ولی ادامه نمی دهد که چرا و چطور و من هربار می دانم از چه حرف می زند و او نمی داند که من می دانم و من هر بار از این دانستن خودم و ندانستن او معذب می شوم.  این روزها سوال اخلاقیه من از خودم این است که باید به او بگویم همه چیز را می دانم یا بگذارم در هم
کویر مصر نامی غریب در ایران! احتما با شنیدن این نام ذهنتان به سمت اهرام ثلاثه پرواز میکند. اما اگر در تور کویر مصر شرکت کنید در ایران سرزمینی را می یابید که رمز و رازهایش دست کم از اهرام ثلاثه ندارد.مصر روستایی در نزدیکي خور و بیابانک از توابع استان اصفهان است.در ادامه به آنچه در سفر به کویر مصر در انتظارتان است میپردازیم: مهم ترین جاذبه ی کویر مصر رمل های شنی طلایی رنگ است که قدم زدن روی آن و لمس شن های نرم آن لابه لای انگشتانتان لذتی وصف ناشدن

آخرین مطالب

آخرین جستجو ها