نتایج جستجو برای عبارت :

۲۰ سالمه پسرم دنبال یکیم ک باهام باشیم

من این پست رو مینویسم تا این بار اونی که حرف میزنه تو باشی، نه من.
حتی اگه سال هاست حرف نزدی باهام. حتی اگه هیچوقت حرف نزدی باهام. حتی اگه میترسی یا دلت نمیخواد حرف بزنی باهام.
حالا بیا جلوتر و باهام حرف بزن. هرچقدر. هرچی. از هر کجا.
کاغذتم رفیقسردت شد بسوزونمدلت گرفت خط خطیم کنگریت گرفت باهام اشکاتو پاک کناگه سردت شد باهام خودتو باد بزناگه حوصلت سر رفت باهام قایق درست کن و بزارم روی آباگرم از دستم خسته شدی باهام موشک درست کن و پرتم کن یه جای دورز-امینیبا اندکی تضمین
خب یادمه به همه تون گفته بودم ۱۸ سالمهولی نیست
WinterFlower عزیز در یک چت سن منو پرسید منم گفتم ۱۸ سالمه و بعد کلی محاسبه فهمیدم ۱۷ سالمه.حالا این هیچی چون باورم نشد امروز رفتم سایت محاسبه سن و این صفحه ی لعنتی بهم فهموند تمام این مدت توهم زده بودم
 
الان من به درک چرا وقتی میرفتم تولد رفیقام همه شون میگفتن ۱۸ سالشون شده؟ یعنی باهم دسته جمعی توهم زده بودیم؟
 
 
یه عده هم هستن فقط به همه چیز اعتراض دارن :-/ و جز نق زدن هیچی بلد نیستن!
من ۴۰ سالمه و کارمندم ولی خونه ندارم! 
من ۳۰ سالمه ولی دستم تو جیب بابامه !
من ۴۰ سالمه نتونستم ازدواج کنم چون زمین کجه !
همه تو این دوره زمونه دارن پول درمیارن من نمیتونم !
اون کنار خانوادشه من نیستم !

بس کنین دیگه ! اینقدی که انرژی میذارن سرتون نو زندگی مردمه اگه به فکر زندگی خودتون بودین الان شاید راضی بودین از خودتون -_- (شاید بگین الان سرم تو زندگی مردمه !) 
اگه یکی دوسال
براى کشتن خودم هرروز مصمم تر میشم. ولى همینکه بعد از مرگمو تصور میکنم میبینم که ابجیمم مرده. و همین منو منصرف میکنه. 
هیچوقت خونوادم انقدر دوستم نداشتن. داداشم همش منو میبره بیرون، باهام حرف میزنه انگار که ادم مهمى هستم.
مامانم بغلم میکنه بجاى همه ى اون بغل نکردناى بچگیم.
بابام. بابام واقعا داره خودشو تغییر میده. برام خونه میگیره. ازم حمایت میکنه و باهام مهربونه.
ولى من نمیتونم ادامه بدم انگار که هیچ چیز دیگه اى براى دیدن و تجربه کردن وجود ندا
الان اونجایی تو زندگیم ایستادم که کلی اتفاقا افتاد کلی استرس و غم و گریه دیدم. کلی زندگی باهام هیچ جوره راه نیومد. حالا دیگه انتظار دارم از اینجا به بعد یه مدت اتفاقای خوب بیفته که بشوره ببره. 
باش باهام. باش باهام که بدونم هنوزم هوامو داری.
     اخیرا متوجه میشم با پسرم چند مورد بد رفتاری داشتم! کجاها؟ جاهایی که سرسخت رو نظر مخالفش با خودم پافشاری کرده؛ بخصوص که اگر جایی مثل استخر جلوی دید دیگران بودیم و تایممون رو به اتمام بود!
     یادمه تو خونه پدری آنقدر حرفم و نظرم نادیده گرفته میشد تا جائیکه حق انتخاب پوشش و مدل لباس خودم رو نداشتم، که همیشه برای ساده ترین مسائلی شخصیت میبایست زور زیادی میزدم تا با عصبانیت تا بتونم کمی از حریم دفاع کنم و بخصوص که خودم و نظرم رو اثبات کنم!
 
سلام
من دخترم ۱۵ سالمه و ۳ ساله که به پسر داییم که ۱۸ سالشه علاقه دارم. راستش از حدود دو سال پیش رفتار اون باهام کلا تغییر کرد. یه جوری که هشتاد درصد مطمئن شدم که اونم منو دوست داره. 
یه سال همین جوری گذشت و ما کلی ماجرا داشتیم که من مطمئن بشم اون واقعا بهم علاقه داره یا نه. اما سال بعدش کلا اوضاع تغییر کرد. چون پسرداییم کنکور داره و همه ش درس میخوند. یعنی خیلی کمتر با هم بودیم و تقریبا همه ی مهمونی خا رو نمی اومد (خونه ما اومد) و اگر هم می اومد کلا د
امشب فهمیدم اصلا قاضی خوبی نیستم و خیلی خوب شد که نرفتم سمت وکالت و قضاوت.
هم‌اتاقیم یه سطل ماست داد بهم گفت ببین این سالمه یا نه؟ ظاهرش خوب بود ولی بوی نه چندان خوبی می‌داد. بهش گفتم به نظر من سالمه!
گفت پس باشه مال خودت! بعد سطل ماست رو به زور داد بهم و گفت بزار توو یخچال و خودت مصرف کن.
الان من موندم و یه قضاوت ناصحیح و یه سطل ماست خراب!
منتظرم از یه شرکت ک رفته بودم مصاحبه باهام تماس گرفته بشه
طبق گفته خودشون قرار بود این هفته باهام تماس بگیرن اما امروزم گذشت و کسی نه بهم ایمیل زد نه باهام تماس گرفت
حتی ایمیل نزدن ک بگن رد شدی و بیخود دلخوش نباش
مصاحبه تو نظر خودم برعکس مصاحبه های قبلی ک رفته بودم خوب پیش رفت اما.
دراز کشیدم تو تخت و گرمای بعدازظهر تهران رو تحمل میکنم و با خودم میگم این کار هم نشد بعدش چی کار کنم?
واقعا چی کار کنم؟
یهو به خودم اومدم دیدم من ۲۱ سالمه و. خدایا! من چقدر کارای احمقانه میکنم.
قبلا تصورم از آدم بیست ساله و بالاتر، یه آدم کاملا عاقل و بالغ بود و حالا.
_ سر یه کارگروهی مثل بچه ها دعوا میکنم!
_ سر همون کار انقدرگریه میکنم که کل شبو با سردرد میگذرونم!
_ مثل قبل بقیه رو نمیبخشم و لجبازی میکنم همش و اخلاق بد آدم بزرگارو واسه خودم انتخاب کردم!
_ نمیتونم تصمیم درست بگیرم و زود نظرم عوض میشه!
_ از نبودن آدمها میترسم! از بودنشون هم.
.
.
.
قرار نبود من توی این س
 استاد قرائتی: 
شما سوار یه اتوبوسی میشی ،.
میشینی کنار یکی، بوی سیگارش اذیتت میکنه.
میری اونور تر کنار یکی دیگه میشینی ،دهنش بوی سیر میده.
میری اونورتر میشینی میبینی یکی بچش خرابکاری کرده.
درسته تحمل این وضع سخته. 
اما شما نمیتونی از اتوبوس بری بیرون 
چون اصل اتوبوس سالمه.
چون راننده اتوبوس سالمه.
شما برای رسیدن به مقصد نیاز به اتوبوس سالم و
 راننده سالم داری.
جمهوری اسلامی و رهبری این نظام
 مصداق اتوبوس سالم و راننده سالم است.
اگر
احساس خوبی دارم  
احساسی که نمیدونم چطوری توصیف کنم!
همه چیز عالیه !
من به این فکر میکنم که کی میتونه امروز رو خراب کنه؟!
خودم ؟! یا بقیه؟!
این الان دیگه مهم نیس مهم اینه که تا چه زمانی قراره خوب باشه
ممنونم به خاطر اینکه باهات بد حرف زدم بازم باهام حرف میزنی*-*
مثل همیشه که باهام حرف میزدی^~^
# پاتریک
 
سلام امیدوارم حال همه تون خوب باشه
راستش من آدمی بودم که سعی میکردم با همه مهربون باشم به همه کمک کنم؛ به آدم ها لبخند بزنم از بچگی اینجور بودم؛ ولی دنیا و آدم هاش خوب باهام رفتار نکردن؛ بعضی از آدم ها خوش شون می اومد از اخلاقم ولی خیلی ها هم مسخرم میکردن؛ سر به سرم میذاشتن؛ کم کم سردم کردن.
الان خیلی وقته از گذشتم دارم فرار میکنم؛ اما خاطرات بد و مسخره کردن آدم ها میاد جلو چشمم و عذابم میده؛ همه ش دوست دارم برم جایی که تنها باشم و فرار کنم از دن
مامانم به خاطر اینکه امروز نرفتم آزمون بدم باهام قهرکرده!حتی صبح همزود بیدارم نکرد و هشت و ربع بلند شدم!
ملالی نیست! الان که بیشتر فکر میکنم میبینم که اگر میرفتم قطعا باهام بیشتر قهر میکرد و قطعا بابام هم باهام قهر میکرد!
نمیدونم شاید هم براش مهم بود که بدونه فارغ از نتیجه بچش  اونقدر اعتماد به نفس داره و از خودش مطمئنه که سر جلسه آزمون بره!
چمیدونم والله!
ذهنم رو بیشتردرگیر نمیکنم !میرم که امروز هر کاری از دستم بر میاد انجام بدم!
شب میام از رو
اومدیم مشهد. شب اول تو کمپ غدیر و کلبه هاش بودیم . در اصل یه نوع کانکس. برای شبهای بعد خونه گرفتیم.
هنوز من زیارت نرفتم. دیشب که نماز رو حرم خوندیم، پسرم خیلی اذیت کرد ، من توی صحن موندم و به همتا گفتم تو برو زیارت. جمعه هم برای نماز من موندم خونه با پسر کوچیکم و دخترم. ناهار اماده کردم و . همتا و همسر  و پسرم رفتن نماز جمعه و زیارت. با وجود پسر کوچیکم زیارت رفتن سخته، کمر همسر هم گرفته و درد بدجوری داره، پاش هم دیروز نماز صبح بدجور پیچ خورده و ورم
پسرم.
داری مرد میشی.
داری قد می‌کشی و من دارم.
لحظه‌های بزرگ شدنت را می‌بینم.
دلبندم.
بندبند دلت را.
به خدایی بسپار که
بیشتر از من هوایت را دارد.
#تولدت_مبارک
#تولد
#پسرم
#پسرم_دنیای_من
#پسر_خوشگل
#پارسا_حسامی
#لحظه_های_شیرین
#لحظه_های_زندگی
کس 1024×1280]
مشاهده مطلب در کانال
به پسرم : وصیت نامه امام علی به فرزندش امام حسن علیهما السلام (بخشی ازنهج البلاغه)
 
به پسرم : امام علی (علیه السلام)، نشرمعارف
معرفی:
این سفارش های پدری است که می رود، پدری که می داند لحظه ها می گذرند.فرزندم! گفتم پیش از اینکه عجلم شتابان از راه رسد این سفارش ها را بنویسم و این اوصاف را برای تو ثبت کنم.پسرم! به وصیت من خوب فکر کن.
بریده کتاب(۱):
خیلی‌ وقت ها دعایت را دیر اجابت می کند؛ چون در این تأخیرها پاداش دعا کننده و عطایی که به امیدوار می دهند،
 
پسرم با همسرش مشڪل پیدا ڪرده بودند و همسرش قهر ڪرده بود رفته خونه باباش . ماخیلی ناراحت بودیم ، یه روز پسرم خیلی عصبانی شده بود و رفت در خونه ی پدرخانمش و خیلی سر و صدا راه انداخت . من هم با اینڪه همیشه مشڪلات دیگران را حل می ڪردم دیگه برا پسر خودم مونده بودم چه ڪنم . زنگ زدم به آقاجواد و آدرس را بهش دادم گفتم بیا اونجا. آقاجواد وقتی اومدند پسرم را دید ڪه خیلی دادوبیداد می ڪند ، دست پسرم را گرفت بردش توی ماشین و گفت : می خوایم با هم یه ڪم حرف بزنیم
سلام دوستان 
من یه مشکلی که دارم و ازش همیشه رنج میبرم اینه که اون جور که باید بهم احترام گذاشته نمیشه، چه تو جمع دوستانم چه فامیل یا حتی کسانی که از من کوچیک ترن، من پسرم و ۱۹ سالمه به شدت این موضوع منو اذیت میکنه و بیشتر مواقع باهام مثل یه فرد دست و پا چلفتی رفتار میشه و از بقیه سر کوفت میخورم، هم بزرگ هم کوچیک، واقعا دیگه نمیدونم چیکار کنم تا برطرف بشه، دیدم کسانی که همسن و سال خودم هستند و چه احترامی اطرافیان بهشون میذارن ولی من کاملا برع
خب امروز ۴۰ مادر بزرگ بود .
و من و دختر خاله ها نشسته بودیم‌ یه گوشه و زارمون رو میزدیم.
که یه حاج خانومه اومد نشست کنار من.!و اینطوری زل زد بهم
از اول قصه اخرشو بخون.که حاج خانومه بهم گفت دختر جان شما چن سالته؟
گفتم جان؟؟؟
گفت جانت بی بلا.تو دختر کی ای؟
گفتم واسه چی؟
گفت ببین ؟داری از زیر سوالام در میری .
گفتم ببخشید.!
۲۱ سالمه.دختر فلانیم.!
گفت پسرم ۳۰ سالشه درس درست حسابی نخونده.ولی!
منببخشید حاج خانوم منو مادرم صدا میزنه.
و رفتم نشست
سلام دوستان وقت همگی بخیر 
من اینجا تازه واردم و سایت جالبی هم نیست چون یه خورده گنگ و مبهمه
من ۲۶ سالمه از بچگی حدود ۱۲ ۱۳ سالگی به یکی از دختران اقوام نسبتا نزدیک(بابا هامون پسر دایی پسر عمه هم بودن) علاقه داشتم ایشون یه سال از من کوچکتر بودن  وقتی حدود ۱۷ ۱۸ سالم بود به ایشون گفتم که بهشون علاقه دارم و ایشون هم نسبت به من حس داشت بعد از دوسال یکی از دوستاش ایشون رو نسبت به من سرد کردن و اون رو با یه نفر دیگه آشنا کردن(عموی دوستش که دوسال از من
امروز دوباره گفت ؛ دوباره تکرار کرد ، چه قدرت عظیمی پشت این جمله س که ذهن منو به خودش مشغول کرده ؟ کی تو وجود من اسیره که با شنیدن این جمله مثل یه تشنه که بهش آب رسیده داره نفس نفس میزنه؟ چه خبره؟ یعنی اینقدر طی این سالها به خودم سخت گرفتم که حالا داره کم کم معلوم میشه ؟! درست تر این حرف میشه اینکه اینقدر با خودم بد رفتاری کردم که حالا  این روح رنج دیدم داره ناله میکنه؟! کجا بودی؟ چرا تا حالا دم نمی زدی؟ وقتایی که لب به اعتراض باز کردم که تو لب بگش
علی منو به کنه این حدیث رسونده که الانسان حریص علی ما منع»
ازونجایی که پسرم شده عاشق تشت کوچولوی حمام که من گاهی لباسای علی رو میذارم توش
و علی فک میکنه چه رازی نهفته اس در اینکه من این تشتک رو ازش میگیرم!
تا چشم برمیگردونم میبینم یواشکی رفته از تو حمام تشت رو آورده، بغلش کرده،زیر چشمی منو نگاه میکنه 
سرپرست 2 خانوادهپدر شهید می‌گوید:داخل گوشی پسرم دو اسم به عنوان دخترانم ذخیره شده بود. گویا او دو خانواده را تحت پوشش قرار داده بود و به آنها کمک می‌کرد. یکی از این خانواده‌ها دو دختر داشتند که پسرم آنها را با عنوان دخترانم ذخیره کرده بود. بعد از شهادت مجید آن خانواده از کمک‌های پسرم خبر دادند و اینکه سعی می‌کرد از هر جهت کمک حالشان باشد.»ماجراهای دست بخیری آقا مجید داستان درازی دارد که یک سرش به مرام علی(ع) متصل می‌شود و سر دیگرش به بخشش ج
خون قلبم نه ز داغ پسرم ریخت حسین
آسمان از غم تو روی سرم ریخت حسین
زینب آن نیست که پیش از سفر از پیشم رفت
از غم موی سپیدش جگرم ریخت حسین
خواهرت گفت که از نیزه دهانت خون شد
ناگهان بند دل از این خبرم ریخت حسین
من شنیدم بدنت زیر سم اسبان رفت
تنت انگار که پیش نظرم ریخت حسین
گفت: راوی که جگر گوشه اَت ارباً ارباست
از دلم سختیِ داغ پسرم ریخت حسین
در ره یاری ارباب پسر یعنی چه؟
شکر، پیش قدمِ تو قمرم ریخت حسین
مادر آن است که یار غم زهرا بشود
پس چه بهتر که به پ
.
متن قبلی رو کلا دو نفر خوندن ، مهم نیس ،مهم نیس که چند نفر حرفای منو میخونن مهم اینکه من خالی میشم مهم اینکه لازم نیس حرفامو به کسایی بگم که درکم نمیکنن کسایی که نمیتونن ارومم کنن
نمیدونم جرا ولی خوب نیستم حالم خوب نیس دلم نبودن میخواد یه نبودن طولانی یه نبودن ابدی .
دلم میخواد به فراموشی سپرده شم و برم یه جایی که کسی منو نشناسه یه جایی که هیچکس کاری با کارم نداشته باشه یه جای دور یه جای خیلی خیلی دور .
میدونی چیه اینکه نباشم و به فراموشی سپ
تکست آهنگ بام نبود کسی علیرضا طلیسچی
من یه مو نذاشتم از سرِ تو کم بشه
قبلِ تو نذاشتم هیشکی عاشقم بشه
من گذاشتم عشقت حسرتِ دلم بشه
اما تهش دو سه تا یادگاری موند ازت
بعدِ تو دلمو دیگه خوش کنم به چیت
لَک زده دلم برای حرفای دلیت
بعدِ من نذار کسی بیاد توو زندگیت
من فقط دلم به دیدنت خوشه فقط
باهام نبود کسی تا وقتی باهام بودی
در میومد اشکت اگه جام بودی
این دلم یه ذره میشه واسه عطر و بوت
کاشکی دست نذاشته باشه یکی دیگه روت
یکی دیگه روت …
لطف کن ، هر چی پی
من به عهد هایم ایمان دارم
می دانم اندازه ی آرزوهایم نبودم
ولی به عهد هایم ایمان دارم
نه آنکه لایق آنها باشم
چون شما شایسته وفای به عهد بوده اید همیشه
می دانم زمانش نرسیده بودو هنوز هم نرسیده
اما
دلم بیشتر از همیشه برای پسرم تنگ شده است
حسن جانم
جان مادر
پسرم 
همو که به گفته ی مادرم نامش را انتخاب کردم
گیسو از دوستان مهد بهار است‌. از دسته ی دخترهای لوس و نازی‌. بهار را که از مهد تحویل گرفتم شاکی بود که گیسو با او قهر کرده. می گفت یه روز باهام دوسته و یه روز باهام دوست نیست. از بهار پرسیدم به نظرت چرا گیسو اینجوری میکنه؟ گفت: حالش خوب نیست
+ اعتراف میکنم تو سن بهار بودم حتی نمیتونستم گیسو رو تلفظ کنم
صدرا شده استاد شطرنج من
هر بار که موفق بشم حرکت خوبی برم میره یک کارت امتیاز برام‌درست میکنه.دیروز برای اولین بار مساوی شدیم (پات)
کلی ذوق کردم که به پسرم نباختم
حس می کنم بچه ها یک مادر مهربون اماااااا قوی و مدرن که اعتماد بنفس بالایی داره رو خیلی بیشتر می پسندد تا یک مامان غر غرو و بی دست و پا و ترسو .
رو این حساب سعی میکنم دربرابر بچه ها و همسرم قوی باشم .به روز باشم مطالعه امو بالا ببرم و اطلاعات کافی به سوال های علمی پسرم بدم .
.قشنگ رضای
توی رویاهام، یک پسر داشتم بزرگش می‌کردم بهش درس شهادت می‌دادم بعد می‌شد سرباز رکاب حاج قاسم. حاجی بهش یاد می‌داد یک سرباز امام زمان چطور باید باشه؟ میگفتم پسرم هر چی سردار میگه گوش بده دل بده کم کسی نیست. حرفاشو بذار روی چشمات.
صبح بیدار شدم تا حالا اشکم بند نمیاد چطور باور کنم نبودنتو؟ چطور باور کنم رفتنو؟ چیزی جز شهادت حق شما نبود.
دارم رویاهایی که بافته بودم پنبه می‌کنم پسرم بی سردار موند
جوانی وارد سوپر مارکت شد ومشغول خرید بود که متوجه کسی شد که سایه به سایه تعقیبش میکنه رو برگرداند زن مسنی را دید که زل زده وی را نگاه می کرد جوان پرسید: مادر چیزی شده که مرا اینطور دنبال میکنی خانم با اشک گفت: تو شبیه پسر مرحومم هستی وقتی مرا مادر صدا زدی خاطرات پسرم را تجدید کردی جوان گفت: خانم این روزگاراست و سنت حیات، یکی میره یکی میاد شما هم خودتو ناراحت نکن.
 زنه در حال رفتن بود که از جوان درخواست کرد دوباره وی را مادر صدا کند. جوان صدا زد ما
از همون اوایل هم بلاگر نبودم.
بلد هم نبودم و اهلش هم نبودم!
اما موندم چون خودم حس خوبی داشتم.
رفقای خوبی هم پیدا کردم.
اما الان دیگه میخوام برم چون ایده ای برای موندن ندارم
اونایی که صمیمی تر بودن راه ارتباطی دارن باهام
اگر کسی میخواد ارتباط داشته باشه باهام پیام بذاره ، مقدور باشه راه ارتباطی خواهم داد.
عیدتون پیشاپیش مبارک.
خوبی و بدی دیدین حلال بفرمایین:))))
با سلام
دیشب شب بیست و سوم ماه رمضان ، آخرین شب قدر امسال بود.
تصمیم داشتیم به مسجد برویم . طاها ساعت های 9 خوابید و بعد نیم ساعت بیدارشد . شروع به بازی کرد ساعتهای 10 بود که دعای جوشن کبیر از تلویزیون پخش می شد. طاها با شنیدن دعا به سمت میز تلویزیون رفت و همانجا با تلویزیون حرف می زد و بازی می کرد . من و خانم هم عقب تر نشسته بودیم و به دعا گوش میدادیم. طاها که مدام وسیله ای را روی میز می گذاشت و بعد می انداخت و دوباره می نشست و برمی داشت و پا میشد و میگ
دستش رو بالا آورد سوالش بی ربط بود ولی میخواست بپرسه گفت:استاد نمیشه برا همیشه بخوابم!؟
دانشجوها غافل از دل تکه تکه شدش بهش خندیدن.
استاد گفت:چطور!؟
گفت آخه این اخرا دیگه باهام حرف نمی زد
دیگه حتی نگام هم نمی کرد.
خیلی کم می دیدمش.
اما وقتی می دیدمش دلم براش پر میکشید.
آخرین بار که داشت میرفت.
گریه کردم دست خودم نبود.
اشکام بی اختیار جاری میشد رو گونه هام.
با چشمای اشکیم زل زدم تو چشماش.
اونم سردتر از همیشه زل زد تو چشمام.
اون لحظه می
نمیدونم چطوری بگم فقط لازم دونستم که این احساسم رو یه جایی که میدونم گم نمیشه ثبت کنم تا ببینم برای چند سال بعد هم هنوز این حسم هست یا نه
 
من تا الان ۲۶ سالمه و سه سال از دوران تاهلم میگذره و برای یک ساله و نیم که مادر هستم ولی هنوز اغلب اوقات حس میکنم که ۱۸ سالمه!!!!
حتی گاهی وقتا که خودمو تو آیینه میبینم _اگ سیاهی دور چشم و جای جوش و جای چند زخم  هنر دست تبسم رو فاکتور بگیرم_همون صورت ۱۷_۱۸ سالگیمو میبینم _البته یکمی لاغرتر_!!
با اینکه خیلیا میگ
دیشب تا صبح خاب نرگسو میدیدم . 
جوابمو نمیداد
تارا میگ باهام قهره 
ناردحته بخاطر کنکور لعنتی افسردس  اما من هیچ کاری نمیکنم تا حالشخوب شه 
طی به ازم ناراحته میگ عوض شدم 
یاس من خیلی وقته باهام حرف نزده . 
میبینم فرزانه داره ازم ناراحت میشه اما کاری نمیکنم ینی نمیتونم بکنم 
فائزه ازم ناراحت میشه و من . 
همه بچه های اتاق ی جورایی ازم رنجیدن . خیلی جاها همتقصیر من نیس .
سطح انتظارشونو بالا بردم اما دوستام . 
عجیب ناراحنم برای اینکه  
هههع

آخرین مطالب

آخرین جستجو ها