در گوشهای از قطار ایستادهام، دختری کوچک با دست زدن به گوشیام حواسم را از این مستطیل چند سانتی پرت میکند.نگاهش میکنم، با چشمهای درشتش، با شیطنت میخندد.اطرافم را نگاه میکنم. مادرش را میبینم. سرتاپا لباس ِ سیاه پوشیده، صورتی خسته اما هنوز جوان و زیبا دارد. فروشندهی مترو است.
خانم کناریام سر صحبت را با او باز کرده و مادر دخترک گوشههایی از ماجرای زندگیاش را درد و دل میکند.جوری که گویی مدتهاست با هیچ کس حرف نزده.
"شوهرم صر
درباره این سایت