تنها اگر گلایل پرپر ميآورمدارم ادای عشق تو را در ميآورميک شاخهی صميمي مریم که ساده استدستم به دامنت برسد سر ميآورمبا رومه پنجره را فرش ميکنماز آسمان دریچهی دیگر ميآورممن قول دادهام به تو بالای پشتبامفردا هزار دانه کبوتر ميآورمفردا سر قرار، تو باران ميآوریمن با خودم گلایل پرپر ميآورمسیدابوالفضل صمدی
برایت مي سرایم شیونی با ساز افغانی
که آتش را برقصی از خط دامن به پیشانی
برایت یک بغل مي آورم غلتیده از شهرم
که گیری سخت در آغوش و گردی خواجه غلتانی
برایت کاسه ای مي آورم از شربت کابل
که از دستم بگیری مست و در جانت بریزانی
برایت سوسنی مي آورم از دره ی پغمان
که آن را در نظر بینی و در وصفش فرو مانی
برایت لحظه ای مي آورم از صبح لوگر تا
خودت را با خیال تازه ای در آن بپیچانی
برایت جرعه ای مي آورم از آتش غزنه
که بر انگشتر مردانه ات یاقوت بنشا
شب خواست تا به هیأت ماهت در آورم آیینه از دو چشم سیاهت در آورم حوا شدی به وسوسه , تا آدمت شوميوسف شدی که از ته چاهت درآورمبنشین نترس , دست به مویت نمي زنم بگذار تا که شال و کلاهت در آورم بنشین و سر گذشت مرا مو به مو بخوان تا از دل تو آتش آهت در آورم تا دل بخواهتان بشوم , زودتر بگو خود را چه شکل با چه شباهت در آورم مشکل پسندمن , چه کنم تا که خویش را مقبول طبع و طرز نگاهت درآورم؟سیدمحمدعلی رضازاده
تو پارک نشستیم، یهو مقنعهمو ميکشم رو صورتم.
پرنی ميگه: اوا داری گریه ميکنی؟
ميخندم. ميگم: نه بابا، حساسیته، کل صورتم ميخاره.
دوری با یه نگاه موشکافانه نگاهم ميکنه و ميگه: کسی که صورتش ميخاره، چشماش پر اشک ميشن و هی دماغشو ميکشه بالا؟
لبخند ميزنم.
روم تا کفر و ایمان را به کام اخگر اندازم
بساط زهد و سالوسی، ز پایش بر سر اندازم
ز دشت لاله های غم، شقایق را ندا آید
به مسجد شیخِ مفسد را بزیر از منبر اندازم
چو مجنون جان بکف گیرم، به سودای رُخ لیلی
به اذن دولت ساقی، قدح در کوثر اندازم
روم تا جام نوشینی، ز ساقی در نهان گیرم
ز جعدِ زلف مُشکینش، کمندی بر سر اندازم
کنون از خود چنان رَستم، که دل شد دیگر از دستم
چو خوش صاحبدلی یابم، حضوری دیگر اندازم
زدی مطرب چنان سازی، که در خون ميکشد دل را
کنون دل
بسم الله الرحمن الرحیمسرم را کرده ام توی کاسه کله پاچه و مشغول خوردن نان های تیلیت شده هستم. آخر همه شام خورده اند و ما دو تا دیرتر رسیده ایم، برای همين سعی مي کنم به جای دیگر متمرکز نشوم -این را از این باب مي گویم که عادت هميشگی من است که حتی موقع خوردن هم حواسم به همه جا پرت است- با صدای امير امير گفتن مامان سرم را بالا مي آورم. امير محمد با همان قدم های مورچه مورچه سواری اش به سوت زدنی خودش را به سفره مي رساند و از موانع -نان های وسط سفره- عبور مي
و جنون مي کُشد مرا
زمانی که رقیب شمشیر خود را بر پیکرم فرو کرده است
مي رود و با آنکه مي دانم ميتوانم آخرین ضربه را بر او وارد کنم
شمشیر خود را بر زمين مي اندازم
مي رود و من جراحت خود را مي بندم تا خونریزی آن کم شود
رقیب من باز ميگردد، ميبینم بر پیکر او هم لشگریانش زحم زده اند
عذرخواهی ميکند
رو مي کند و به من مي گوید: به حرف هایم گوش مي دهی؟ که من تنها به تو اعتماد دارم!
از دردهایش مي گوید و من به یکباره چنان قد مي کشم و پیر مي شوم
خشم را در خود مي
تقریبا شش ماه پیش آبلهمرغان شدیدی گرفتم. تمام صورت و بدنم پر شد از آبلههای چرکین. به حدی سخت و دردناک بود که تا دو هفته نميتوانستم صورتم را بشویم. حمام ميرفتم. موهایم را ميشستم. آب روي صورت و بدنم ميریختم اما نميتوانستم روي آن دست بکشم. تا دو هفته تمام صورت و بدنم فقط آب دید و شسته نشد. بماند که چه وضعیت چرکی بود و چقدر از خودم بدم ميآمد. چیزی که ميخواهم بگویم اشتیاق و دلتنگی زیادم برای دست کشیدن به پوست صورتم بود. دلم لک زده بود که ب
گرمای تاکسی توی گلویم مانده بود. گرمای تن زن عرب که نیمي از بدنش را روي من انداخته به کنار، این بخاری است که مستقیم روي من فوت مي کند. به برف پاک کن خیره شده ام و توی دلم مي گویم الان است که بند بیاید! ولی هر لحظه بیشتر مي شود. درشت و ریز خودشان را ميچسبانند به شیشه، برف پاک کن بی رحمانه همه شان را جدا مي کند. انگار دستمالی مي شوند. از سفیدی شان کاسته مي شود و گلی مي شوند. بالاخره مي رسیم. در که باز مي شود انگار صورتم ترک برمي دارد. اولین دانه ها که رو
سلام بانو
از چادری که سرم کردی
تا هميشه ممنونم
با اینکه داغدار بودی
با اینکه همه معتقد بودن من لیاقتشو ندارم
اما شما اون چادرو سرم کردی
با اینکه اندازم هم نبود
اما اندازم شد
با اشکایی که از داغ نبودن دخترت ریختم
فاطمه نام
فاطمه نامِ تو، که توی نوجوانی رفته.
مُهر و مِهر و نماز و اون مسجد قدیمي
و اون نمازی که هنوزم نتونستم دوباره مثلشو بخونم
دلم ميگه به حرمت اسمم دعام کردی.
دلم راست ميگه
ميدونم
تمام قدرتش را جمع ميکند و مشتي روي صورتم مينشاند.از کبودی هایم لذت ميبرد.لبخند ميزند.سرم ميافتد پایین و قبل از اینکه بدنم به آن ملحق شود،محکم لگد ميزند به شکمام و از همانجا پرت ميشوم فرسنگ ها آنطرفتر. صدای قهقهه ميپیچد توی گوش هایم.خوشحال است.در هم شکستگی استخوان هایم چهرهام را جمع ميکند توی خودش.پلک هایم را روي چشمانم فشار ميدهم.صدای خوشحالیاش را که ميشنوم،لبخند ميزنم.او هم ميخندد و نزدیک ميشود.خوشحالی
موضوع: محبوس در چهاردیواری که تنها راهش یک پنجره ميباشد؛ بیرون آتش سوزی است، و صدای کمک محبوبی ميآید .
بر نیمکتی سفت و ناراحت، که به دیوار پیچ شده است، نشستهام و پیش رو را مينگرم. با هر تکان، صدای جیرجیر الوارهای باریک و کهنهی نیمکت بلند ميشود و به ميان افکارم که حول هیچ ميگردد، دویده و ذهنم را مشوش مينماید. به هر طرف که سر ميچرخانم، دیوارهای سیمانی و نمور و قطوری، بیهیچ درب و روزنه و منفذی در پیکره زمختشان، در ميان سیاهی قد
تمام قدرتش را جمع ميکند و مشتي روي صورتم مينشاند.از کبودی هایم لذت ميبرد.لبخند ميزند.سرم ميافتد پایین و قبل از اینکه بدنم به آن ملحق شود،محکم لگد ميزند به شکمام و از همانجا پرت ميشوم فرسنگ ها آنطرفتر. صدای قهقهه ميپیچد توی گوش هایم.خوشحال است.در هم شکستگی استخوان هایم چهرهام را جمع ميکند توی خودش.پلک هایم را روي چشمانم فشار ميدهم.صدای خوشحالیاش را که ميشنوم،لبخند ميزنم.او هم ميخندد و نزدیک ميشود.خوشحالی
توی بالکن کوچک اتاق، به پشتی شکسته صندلی چوبی تکیه زدهام، سیگار ميکشم، به کاجهایی که در این سرمای پیلافکن همچنان سبز ماندهاند نگاه ميکنم و بعد با خودم فکر ميکنم که چقدر کلیشه ميتوان از این منظره خارج کرد. کلیشهها را از بالکن تف ميکنم در چند متری مرد رهگذر و آخرین کام را از سیگار ميگیرم. به حرفهایِ پیش از رفتنِ او فکر ميکنم و سیگار را کف زمين بالکن رها مياندازم. یک سیگار دیگر بیشتر برایم باقی نمانده است، اما هنوز باید به
چشمه اشک این هفته شبکار است. تمام روز به خود ميپیچم. خفهام و چیزی در گلویم نبض ميزند. سعی ميکنم زندگی روزمره را پیش ببرم. صورتم را با نوتروژینا ميشویم، موهایم را خشک ميکنم، چتریهایم که چتر چشمانم شدهاند را بالا ميدهم و لباسهایم را عوض ميکنم. یکی دو تا کار داوطلبانه اینترنتیام را راه مياندازم. بدنم سرد است. کف پاهایم، سر انگشتانم مثل ميت سفید ميشوند. دلم بهم ميخورد اما نميشود وسط روز بزنم زیر گریه. ميترسم آخر و عاق
صورتم را با آب ولرم شستم. تیشرت مشکی ?Who caresـم را پوشیدم. موهایم را بالای سرم گوجهای بستم. خودم را داخل آینه نگاه کردم. زیباتر سدهام. بله، زیباتر شدهام و این یعنی سرماخوردگیام در حال بهبود است. کرم مرطوبکننده زدم به صورتم و پشت لپتاپ نشستم.
پ.ن: یادم رفت که ميخواستم چه چیزی اضافه کنم!
صورتم را با آب ولرم شستم. تیشرت مشکی ?Who caresـم را پوشیدم. موهایم را بالای سرم گوجهای بستم. خودم را داخل آینه نگاه کردم. زیباتر شدهام. بله، زیباتر شدهام و این یعنی سرماخوردگیام در حال بهبود است. کرم مرطوبکننده زدم به صورتم و پشت لپتاپ نشستم.
پ.ن: یادم رفت که ميخواستم چه چیزی اضافه کنم!
ماشین را مستقیم به سمت لبه پرتگاه سرپیچ جاده پارک ميکنم طوری که چراغها آنجا را روشن کند. ماشین را روشن گذاشته و پیاده ميشوم. سوز عجیبی در جانم ميپیچد. زیپ یقه کاپشنم را بالاتر ميکشم. از صندوق ماشین جعبه وسایل را برميدارم و تا لبه پرتگاه ميبرم. برميگردم و چوبها را هم به همراه بنزین برميدارم و ميآورم کنار وسایل. با فلاش گوشی در اطراف دنبال چیزی برای نشستن ميگردم که یه تکه تنه درخت را ميابم. با زور پا و غلتان غلتان آن را تا جلوی
نقاشی هایت را در دلم قاب ميگیرم.
بند دلم را به عشق تو گره ميزنم
با قطره قطره ی خونم نام تو را بر جوهره ی وجود خاکیم هک ميکنم
قلمم را به رقص در مي آورم. رقصی به سوی تو.
رقص کنان. شادی کنان. به سوی تو مي آیم.
ميدانی که جز وصل تو آرزویی در سر شیدای من نیست.
جز دیدن لبخند تو مگر ثروتی هست؟
آری قلمم را به رقص در مي آورم برای تو
برای تو ای زیبای من.
فک پایینم را نوازش کرد. زیر لب گفت شت. یعنى ازش خوشش مى آید. از کنار گوشش، به چراغ ماشین ها نگاه ميکردم که لا به لاى درخت ها جا به جا مى شدند. صورتم را سمت خودش کشید. لب هایم را بوسید. قلبم تند ميزد. رهایم کرد. نوازش را ادامه داد. دوباره صورتم را سمت خودش کشید. این بار زبان هم بود. رهایم کرد. نوازشش را ادامه داد. براى بار سوم صورتم را سمت خودش کشید. لب بالایش را خوردم این بار. زودتر از دو دفعه قبل رهایم کرد. بلند شدیم و تا یک جایى با من پیاده آمد و بعد جد
✨✨مرده شور ترکیبت را ببرند ✨
مردی به نزد قاضی آمد، گفت: ای راهنمای مسلمانان! اگر خرما خورم، دین مرا زیان دارد؟ گفت: نه. گفت اگر قدری سیاه دانه با آن خورم چه؟ گفت: عیبی نباشد. گفت: اگر آب خورم چه شود؟ گفت: بر تو گوارا! آن مرد گفت: خب شراب خرما از همين سه است. آن را چرا حرام گویی؟
قاضی گفت: ای مرد، اگر قدری خاک بر تو اندازم، تو را ناراحتی پیش آید؟ گفت: نه. گفت: اگر مشتي آب بر تو ریزم، چه؟ گفت هیچ نشود. گفت: اگر این آب و خاک را با هم بیاميزم و از آن خشت
فقط برای اینکه یادم بمونه با وجود اون قیافهی آزردهای که هروقت حرفش ميشه روي صورتم ميشینه، امروز وقتی توی شلوغی بازار صورتم کوبیده شد تو قفسهی سینهی اون آدم غریبه چطور یهو لرزیدم و از تصور اینکه فلان دوست قدیمي بوده احساس امنیت کردم و چند لحظه همونطور خیرهخیره نگاهش کردم.
تصميم گرفته بودم که از هیچ و صفر شروع کنم بسازم برم بالااما یه اتفاق خیلی بد برام افتاد واقعا صفرشدم
تمام پس اندازم یدهشد
من هميشه اعتقاد داشتم که خدا ز حکمت ببندد دری زرحمت گشاید در دیگری ، اما این بار نميدونم چی شد چی نشد که این شد
من الان صفرم صفر صفر
روزی این صفر بزرگ به اندازه یدنیا خواهد شد این شعار گذشته ام بود و حالا هم هست!
تصميم گرفته بودم که از هیچ و صفر شروع کنم بسازم برم بالااما یه اتفاق خیلی بد برام افتاد واقعا صفرشدم
تمام پس اندازم یدهشد
من هميشه اعتقاد داشتم که خدا ز حکمت ببندد دری زرحمت گشاید در دیگری ، اما این بار نميدونم چی شد چی نشد که این شد
من الان صفرم صفر صفر
روزی این صفر بزرگ به اندازه یدنیا خواهد شد این شعار گذشته ام بود و حالا هم هست!
ای کاش مي توانستم برایت شعر بنویسم. ای کاش مي توانستم برایت داستان سرایی کنم. قصه بگویم. ولی حیف. ظرفهای شام دیشب و ناهار امروز و شام امشب در ظرفشویی مانده است. ساعت 11 شب است و تازه به خانه رسیده ایم. من فردا صبح زود به سرکار مي روم. تو هم مي روي زودتر از من. شب برخواهیم گشت خسته تر از امشب. احتمالا ظرفها همچنان همانجا هستند و من همچنان دلم ميخواهد برایت شعر بنویسم. ولی حیف لباسهایمان از سبد لباسهای کثیف سرریز کرده اند و روي مبل و تخت و کف زمين هم د
حواسپرت و خالیالذّهن شدهام. حالت ذهنیم مشابه اوقات رؤیابینیست. هوشیاریای وجود دارد، امّا انگار در مه مشغول تماشای اتّفاقاتم. لحظههایی از روز خیلی خوشحالم و فکر ميکنم به زمان زیادی نیاز دارم برای رقصیدن (و البته اگر کسی رقصیدن من را دیده باشد خواهد گفت بیشتر از زمان به توانایی نیاز دارم) واقعیت؟ شدیداً بههمریختهام.
برادرم فردا شب ميرود. پیادهروي ميکنم، به اتاقم نظم ميدهم و موقعی که لباسهای زنش را یکی یکی لوله م
مادرم تو بیست و سوم مرداد، وقتی که بیست و سه ساله بود من رو به دنیا آورد و بیست و سوم مرداد امسال، من بیست و سه ساله شدم. قشنگ نیست آخه؟
ميدونی چیه، من از بیست و سه سالگیم خیلی توقعها داشتم. مگه بیست و سه سالگی سن پخته شدن و تثبیت شدن نباید باشه؟ بیست و سه زیاده، دیگه کم نیست، بیست و سه عین بزرگ شدنه. نیست مگه؟ فکر ميکردم وارد بیست و سه که ميشم اول راه موقعیتهایی هستم که ميخواستمشون ولی حالا نه، نیستم، اصلا هم معلوم نیست کی تو اون موقعی
غم ِ آرام را دوست دارم. غمي که جولان نميدهد. که آشوبم نميکند. غمي که از تعادل خارجم نميکند. غم آرام، آرامم ميکند. بارها دقت کرده ام که در چنین حالی، حرکاتم نجیبانه ميشوند. آرام تر قدم ميزنم. آرام تر صحبت ميکنم. آرام تر پلک ميزنم. و حتی با سرعت کمتری فکر ميکنم. خارج از اختیار خودم. غم آرام، لبخند ميشود روي لب هایم. لبخندی خارج از اختیار. بغض ملایمي در گلویم مينشاند که اذیتم نميکند. غم آرام صورتم را باز ميکند. عمق چشم هایم را ب
در یخچال ساختمان محل کارمان هیچ چیز پیدا نميشود. یعنی هیچ چیزی که قابل خوردن باشد و مال کس دیگری نباشد. تنها چیزی که فراوان است، چای است. به آبدارچی بگویی یک لیوان چایی بدهد یا دو فلاسک، برایش فرق ندارد. جلوی دست هر نفر، یک لیوان چایی پیدا ميشود. وسط جلسات چایی ميدهند، بعد از جلسات هم چایی ميدهند. حتی وقتی آبدارچی ميخواهد برود، بهم ميگوید که آب کتری جوش است و چایی آماده.برنامه ام در 10 ماه گذشته به این ترتیب بوده که صبح ميآیم دفتر. کا
سلام
من ۱۹ سالمه، پارسال که ۱۸ سالم بود صورتم به طرز وحشتناکی جوش زد، رفتم دکتر پوست و بهم گفت که این ها عفونته و از صورت زده بیرون، برای من راکوتان تجویز کرد، اما خودم دوست نداشتم بخورم، چون عوارضش رو ميدونستم.
من به مدت هفت ماه راکوتان خوردم، عوارضی که الان خیلی روي مخمه، اینکه صورتم خیلی زیاد خشک شده، سه ماه پیش رفتم دکتر پوست واسه جای جوش هام که بهم گفت چون صورتت خیلی خشکه اول برات یک کرم مينویسم تا چربی صورتت برگرده، الان سه ماهه دارم از
۱.جای پایم را روي رکاب محکم ميکنم. افسار را در دست مشت شده ام فشار ميدهم. دست چپم را روي گردنش ميگذارم. چشم هایم را ميبندم. نفس هایم را با او هماهنگ ميکنم.
۲.عرق دست راستم را با شلوارم خشک ميکنم. جای خودکار را ميان انگشتانم تنظیم ميکنم. روي دسته ی صندلی قوز ميکنم. فکرم را جمع ميکنم. تمام تمرکزم را جمع ميکنم. حواسم را در یک نقطه متمرکز ميکنم.
۱-۲.با افسار رام شده ميان مشت هایم، ضربه ای بر گردنش ميزنم. لحظه ی پرواز. چند بار تعادلم را رو
در زلف چون کمندش، ای دل مپیچ کآنجا
سرها بریده بینی بی جرم و بی جنایت
رکاب ۹ (خانم)
باد گرمي به صورتم مي خورَد. مایع شیرینی راهش را از بین لبهایم باز مي کند و به دهانم مي ریزد؛ چیزی شبیه آب قند که خلسه ام را شیرین تر مي کند. پلک هایم مثل قبل سنگین نیست و مي توانم بازشان کنم.به محض چشم باز کردن، منبع تولید باد گرم را مي بینم که دقیقا مقابل صورتم است و به چشمانم خیره شده. انگار بخواهد تمام اجزای صورتم را یکی یکی آنالیز کند! زیر لب صلوات مي
قسمت اول را بخوان قسمت 119
نیم ساعتی مي گذرد. در اتاق بعد از وارد شدن تقه ای به آن باز مي شود و همان خانم ترک زبان وارد مي شود.
ـ غصه نخور دختر جون. هر کی بدی کنه جواب کارشو مي بینه.
نگاهی به دارويی که در دستش است مي اندازم و بعد از گرفتن پاکت سرمي به دستش وصل مي کنم.
روي صندلی کنارش مي نشینم.
ـ بچه ات چیه؟
ـ پسر.
ـ بزرگ کردن پسر بدون پدر خیلی سخته. ولی همين که بزرگ بشه هیچ وقت نميزاره یه قطره اشک هم بریزی.
****
اواخر اردیبهشت است و رعد و برق بدون هیچ ترید
سرم سنگین است، خیلی خیلی سنگین، انگار که یک گونی برنج را روي سرم گذاشتهاند، نميتوانم نگهش دارم، تند تند پلک ميزنم، با انگشت اشارهام گوشۀ چشمم را ميمالم، همه چیز تار و محو هستند، صدای شلوغی و همهمه مغزم را پر کردهاند، سرم را از جا بلند ميکنم زیاد نميتوانم نگهش دارم، کنترلش دستِ خودم نیست باز ميافتد، کمي سرم را بالا ميآورم، نميتوانم گردنم را نگه دارم، انگار روي ننویی گذاشته شدهام و به چپ و راست تاب ميخورم،سرم داغ است، رطوبت
ساعت دو نصف شب
با چشمانی پف کرده وارد اتاق ميشوم.سر درد ناشی از ساعت های بی نظم خواب که چند ماهیست یقه ام را گرفته!دو سه روز شب بیداری.چهار پنج روز شب ها خوابیدن.یک شب سه ساعت،شب دیگر دو ساعت و شب دیگر ده ساعت!چراغ را خاموش ميکنم.پرتاب ميشوم روي تختخواب.پلک های سنگینی که روي هم ميرود.انتظار کمي آرام تر شدن سر درد!انتظار پوچ!احساس حاصل از اینکه هم خوابت بیاید و هم خوابت نبرد،بلاتکلیف ترین حس دنیاست!
نیم ساعتیست که در جایم غلت ميخورم.س
به اصرار خواهر کوچیکه یکم از ماسک عسل و دارچینش رو به صورتم زدم .
صورتم بشدت ميخاره و بشدت خوابم مياد .
و یه لحضه تو خیال خودم دیدم که خوابم برده و هرچی ه و جن و انس و لولو که شبا از کمد ها و زیر تخت ميان بیرون به صورت عسلیم چسبیده .
و صبح با یه صورت سنگین از خواب بیدار ميشم و همينجور که سعی دارم بشینم متوجه ميشم بالشم هم به صورتم چسبیده .
وای نه . (و ابرهای خیال رو از بالای سرم دور ميکنم)
خیال شیرینی بود اونم به جهت عسلی بودنش .
در ضمن کلی ب
دردهای من
جامه نیستند
تا ز تن در آورم
چامه و چکامه نیستند
تا به رشته ی سخن درآورم
نعره نیستند
تا ز نای جان بر آورم
دردهای من نگفتنی
دردهای من نهفتنی است.
من ولی تمام استخوان بودنم
لحظه های ساده ی سرودنم
درد مي کند
انحنای روح من
شانه های خسته ی غرور من
تکیه گاه بی پناهی دلم شکسته است
کتف گریه های بی بهانه ام
بازوان حس شاعرانه ام
زخم خورده است.
این سماجت عجیب
پافشاری شگفت دردهاست
دردهای آشنا
دردهای بومي غریب
دردهای خانگی
دردهای کهنه
درباره این سایت