نتایج جستجو برای عبارت :

45630 ساعت زمان داشتم باید هر چه سریعتر.

مجموعه آزمون های کتاب Fly High 4 به همراه جواب آزمون ها فرمت فایل دانلودی: .zipفرمت فایل اصلی: PDFحجم فایل: 19118قیمت: 2500 تومانبخشی از متن:مجموعه آزمون های کتاب Fly High 4 به همراه جواب آزمون هاناشر کتاب: Pearsonمجموعه حاضر شامل End-of-year test و Progress Reviews و Quizzes به همراه جواب آزمون ها است.فایل های PDF کتاب به زبان انگلیسی است.فایل های PDF با بهترین کیفیت و با قابلیت جستجو در متن و کپی برداری از متن است.
پرداخت با کلیه کارتهای عضو شتاب امکان پذیر است.
 
ساعت مچی دوست دارم.قطعا اگر تمکن مالی داشتم، یک کلکسیونر ساعت می شدم.از همون ابتدای کودکی اصرار داشتم که ساعت بیاندازم.امروز که خیلی ها بواسطه موبایل از ساعت مچی چشم پوشی کردن، آدم های ساعت دار، خاص به نظر میان.هنوز هم از ایستادن مقابل ساعت فروشی های حول و حوش پلاسکوی مرحوم و تماشای ساعت های اصیل و قیمتی سیکو و سیتیزن لذت می برم.ساعت علاوه بر اعلام زمان، با انداختن در دست راست، نشانه ای از چپ دست بودنم است.این موضوع احترام ساعت را برای
شب عجیبی بود امشب.
اولش با یه پیاده‌روی ساده با رفیق گرمابه و گلستان و حرف زدن باهاش از ته دل واسه ۲ ساعت.
۲ ساعت بعدش همون مسیر با کسی که یه زمانی دوستش داشتم در نهایت بی‌حسی و هوشیاری. ناخودآگاه دستشو دوست داشتم بگیرم ولی در کمال ناهوشیاری باز جلوی خودمو می‌گرفتم. یه بطری خوردیم و راه افتادیم تو شهر. سیگار پشت سیگار. شب عجیبی بود. درباره همه چی حرف زدیم به جز خودمون. لعنتی حرف می‌زدی خب. مهم بود؟ نمی‌دونم! دوست داشتم حرف بزنم؟ آره دوست که دا
امروز پنج ساعت و چهل و پنج دقیقه جلو رفتم
صبح زود بیدار شدم 
میدونم پنج ساعت و چهل و پنج دقیقه کمه و دارم فکر میکنم چجوری بیشترش کنم
همینکه تسلیم نشدم خوبه
بايد صبح ها بیشتر جلو برم
گردن درد و سردرد زیادی داشتم
امیدوارم فردا خیلی خیلی بهتر از امروز باشه 
خیلی سخته تشکر کردن بخاطر ساعت کمی که داشتم اما میخوام از خودم تشکر کنم و خودمو دوس داشته باشم و از خودم خواهش کنم سعی کنه هر روز بهتر از روز قبل باشه
 
این خزانم را نبین من هم بهاری داشتم با تمام بی‌کسی‌هایم تباری داشتمدست شب تاراج زد بر پیکر خورشید منورنه با آن صبح امیدم قراری داشتمبر دلم هر لحظه می‌رویید شوق عاشقیدر کنار سادگی‌ها روزگاری داشتمدیر فهمیدم تفاوت را میان اشک‌هاکز تمام نارفیقان چشم یاری داشتمسینه می‌سوزد ز فریادی غریب و آشنامن وداعی تلخ از یادِ نگاری داشتممی‌کشد هر دم به سخره اشک‌هایم را فلکخوب می‌داند چه قلب بردباری داشتمدیده می‌بندم که حسرت بر دلم بسیار شدای دریغ
زمان زمان زمان زمان زمان زمان زمان زمان زمان زمان زمان زمان زمان زمان زمان زمان زمان زمان زمان زمان زمان زمان زمان زمان زمان زمان زمان زمان زمان زمان زمان زمان زمان زمان زمان زمان زمان زمان زمان زمان زمان زمان زمان زمان زمان زمان زمان زمان زمان زمان زمان زمان زمان زمان زمان زمان زمان زمان زمان زمان زمان زمان زمان زمان زمان زمان زمان زمان زمان زمان زمان زمان زمان زمان زمان زمان زمان زمان زمان زمان زمان زمان زمان زمان زمان زمان زمان زمان زم
ساعت ۴ صبح خجالت کشیدم از چیزی که دیدم خجالت کشیدم ،سرخ شدم ،استرس گرفتم ،نکنه خونده باشه اگه خونده باشه چقدر بخاطرش خندیده باشه
ساعت ۴ صبح یه بار پاکش کردم ،دوباره و سه باره خوندمش ،چند کلمه اشو پاک کردم ،یه خط بهش اضافه کردم ، دوباره  گذاشتمش
ساعت ۴ صبح من فقط خجالت کشیدم ،ته دلم دلشوره عجیبی داشتم ،استرس داشتم.
امروز ساعت ۱۲ ظهر بازم خجالت کشیدم با یاد آوری گذشته ام اشتباهاتی که داشتم ،اتفاقاتی که برام افتاد ،و نتیجه همه ی این خجالت
نتیجه‌ی یک صحبت کردن در حین شام درباره‌ی وضعیت کشور و پافشاری پدرم که هرچی خدا بگوید درست است این شد که من 24 ساعت ترکیبی از خشم و غم را با خودم حمل کردم، 2 ساعت گوشه‌ی چشم راستم می‌پرید، 12 ساعت سردرد داشتم، نیم ساعت گریه کردم و از همه مهمتر کلاس آواز نرفتم.
زاده‌ی آسیا؟ بله. آن هم خاورمیانه.
یه بعد از ظهر رو خوابیدم با این‌که از شدت استرس و نگرانی هر ۱۵ دقیقه یک‌بار بیدار می‌شدم ساعت رو چک کنم ولی اون وسط‌ها یه خواب نصف و نیمه‌ی زیبا هم دیدم،خواب دیدم داریم با راننده‌م یه مسیری رو می‌ریم که جالب بود چون اصلا اون مسیر رو هیچ‌وقت نرفتیم و اصلا به خونه یا جاهایی که من ممکنه برم نمی‌تونه ختم بشه با این‌حال داشتم می‌گفتم،این مسیر رو داشتیم می‌رفتیم که با یک جایی مواجه شدیم سرشار از کتاب‌هایی که من دوست‌داشتم بخونم یا داشته با
خب این چنوقت بشدت دارم كتاب میخونم و اینكار فوق العاده خوشحالم میكنه چون چند ماهى اصلا فرصت نداشتم كه به این سرعت كتابامو بخونم! دو تا از بهتریناشو معرفى میكنم كه حتما بايد خوند ١) تونل - ارنستو ساباتو ٢) زندگى دومت زمانى آغاز میشود كه میفهمى فقط یك زندگى دارى - رافائل ژیئوردانو (این واقعا فوق العادست و بنظرم هركسى بايد بخونتش) ta deuxième vie commence quand tu comprends que tu n'en as qu'une (فرانسویه
دیروز ساعت ده صبح بیدار شدم و تا امروز ساعت ۶صبح که مشغول نوشتن این پست هستم هنوز نخوابیدم .ساعت پنج و نیم که میخواستم بخوابم گوشی ام را به رختخواب بردم تا کتاب بخوانم که همسرم گفت امواج مغناطیسی موبایل برای مغز و بقیه اعضای بدن خیلی خطرناک است!" حتما روی حالت هواپیما بگذار !!
دوست داشتم به او بگویم به نظرت امواج موبایل برای مغز و قلب زنت خطرناک تر است یا خیانتهای تو ؟!!
گاهی حالم از موجودی که کنارش زندگی میکنم بهم میخورد .خیلی دوست داشتم بگویم
تولد دومم هم مبارک
یه حس عجیبی به این تولد دومم دارم
انگار چون دوتا تاریخ تولد دارم
می تونستم دو انسان متفاوت باشم
خطرناکه فکرش ولی جالبه
امروز یه تمرکز صد درصدی داشتم در حد چند ساعت
شاید 8 صبح تا 3 یا 4 انقدر که زمان از دستم در رفته بود
حس خوبی داشت
از تمرکز مغز درد گرفته بودم ولی دوست داشتم ادامه بدم
نتیجه اینکه الان که بايد بخوابم مغزم کاملا هوشیاره
پس مغزمون مجبور نکنیم به روشن موندن دکمه خاموشش خراب میشه
تولد ۱۸ سالگیمو فراموش نمی کنم. نه بخاطر اینکه خانوادم سورپرایزم کردن و کلی کادو و کیک و فلان داشتم. چون اون روز توی کتابخونه ی سرد محل کار مامانم نشسته بودم، ۱۲ ساعت برنامه داشتم و چندین ساعتشو به کتاب تاریخ شناسی نگاه می کردم و بیشتر متنفر می شدم و نمی تونستم کلمه ای رو توی مغزم فرو کنم. چون دانشجویی کنارم نشسته بود که با تمام قوا داشت حال منو با صداهایی که از خودش در میاورد بهم می زد. چون من از محیط سرد و سفید ساختمون محل کار مامانم بیزارم و ت
امروز چهارشنبه ششم آذر ماه 
حوالی ساعت یک و نیم ظهر  گریان و ناراحت پیاده به سمت خونه میرفتم 
هنوزم وقتی به اتفاقات صبح فکر میکنم 
به امروزی که میتونست قشنگتر باشه ولی نشد 
به ذوق و شوقی که تبدیل به گریه شد 
حالم بد میشه 
آخ از احمق بودن خودم 
#امید به چی داشتم 
به کی داشتم آخه 
 
خوب بايد بگویم که هنوز کتابم را تمام نکردم!
چرا؟
چون وقتم را صرف کارهای بیهوده کردم و اگر بخواهم دقیق تر بگویم مشغول اینستاگرام و فضای مجازی بودم .دارم به این موضوع فکر میکنم که چطور زمان کمتری برای اینستاگرام بگذارم در حالی که هر روز بیشتر از روز قبل به آن وابسته میشوم .چند راهکار ساده دارم که تصمیم دارم آنها را عملی کنم ,مثلا چند روز پیش که سرم بشدت شلوغ بود حتی وقت نکردم روی دکمه اتصال اینترنت کلیک کنم.
و تا دو روز بعد فقط در حدی که گروه کلاس
۹ ژانویه دو هزار و بیست.
ساعت: ۱۲ ظهر
دنپاییهام رو جفت کردم و همون جای همیشگی قرارشون دادم.کفشهام رو پوشیدموقت رفتن بود.سه ساعت دیگه پرواز داشتم.وقتی داشتم دنپاییهامو جفت میکردم با خودم گفتم،یعنی برمیگردم؟؟؟(سوالی که هیچکدوم از اون بچه هاییکه تو هواپیمای پودر شده بودن از خودشون احتمالا نپرسیده بودن ولی من چون یک روز بعد از اون حادثه ی ناراحت کننده پرواز داشتم،این سوال رو از خودم پرسیدم).
درجواب سوالم به خودم گفتم،ترمم رو به خو
روز اول من با منفی ۲۰ دلار شروع کردم تقصیر خودمم بود چون بايد قبول کنید ربات ترید کنه.
نه اینکه شما تصمیم بگییرید ربات بايد تصمیم بگیره.
شروع خوبی بود از ساعت ۹ صبح تا ساعت ۵ حدودا ۷۰ سنت کار کرد (من با حساب نانو کار می کنم بالانس اکانت من ۵۰۰سنت معادل ۵ دلار بود)
بعد از ساعت ۶ یهو eurusd شروع به ریزش کرد من حدودا ۱۵۰سنت ضرر باز داشتم ولی
ادامه مطلب
قبل از سفر داشتم فلش و گوشیم رو از مداحی و سخنرانی پر میکردم تو استوری اینستای استاد شجاعی ساعت شمار گذاشته بود برای انتشار اهنگ انتخاب علی اکبر قلیچدقیقا زمان انتشار اهنگ یعنی زمانی که ساعت شمار صفر شد دانلودش کردم تا حالا تجربه نداشتم انقدر داغ آهنگ دانلود کنمبشنویم
قبل کنکور ساعت 10 شب میخوابی و ساعت 6 صبح بیدار میشی و باز هم خوابت میاد و کلی خسته ای و میگی بعد کنکور تا ساعت 11 ظهر میخوابی 
بعد کنکور ساعت 11 شب میخوابی و ساعت 4:30 صبح بیدار میشی و اصلن احساس خستگی نمیکنی 
قبل کنکور تمامی مسابقات ورزشی اعم از فوتبال های اروپایی و داخلی و خارجی با کیفیت بايد نگاه کنی . الان شبا ساعت 9 شب ، بازی کجا رو میذاره ؟   کنگو با ماداگاسکار .
حالا من با اینش کاری ندارم . چرا همه رویدادهای ورزشی رو گذاشتین همین سالی که من کنکو
پرستو برای من مثل نان بود.مثل متفورمین و انسولین بود برای بیمار دیابتی.من نه فقط پرستو،که هرچیز مربوط به او را هم دوست داشتم.پرهام،برادرش،را هم بیشتر از همه پانزده  ساله های دنیا دوست داشتم.مادرش،ناهید خانم،را مثل مادر خودم دوست داشتم،پدرش،اقای خسروی،دبیر بازنشسته زیست شناسی را خیلی دوست داشتم،آنقدر که به درس مزخرفی مثل زیست شناسی هم علاقه مند شده بودم.کارمند های بانک پاسارگاد شعبه امیرآباد را،خیلی ساده،چون پرستو را میشناختند،و به او
به یاد آدرین افتادم.داشت چکار میکرد؟کجا بود؟با چه کسی بود؟زندگی مان چی؟بعد از این چه شکلی میشد؟هر چه بیشتر فکر میکردم،بیشتر در خودم فرو می رفتم.خیلی خسته بودم.چشم هایم را بستم و خیال کردم که آدرین آمده.کنارم می نشیند.می بوسیدم، انگشتانش را روی لب هایم میگذارد.هنوز میتوانم تماس دلپذیر دستش را روی گردنم احساس کنم، صدایش را ،گرمایش را، بویش را.چه خواب و خیالی.چه خواب و خیالی؛فقط کافی است به آنها فکر کنم.چقدر زمان لازم است تا بوی کسی را که دو
چه زود گذشتند شبهایی که برای خوابوندنت بايد گاهی حتی تا یک ساعت کنارت می موندم و دذ آغوشم نگهت می داشتم، برای خسته نشدنم و بهره بردن بیشتر هردومون نذر سوره قدر و صلوات حضرت زهرا و. میذاشتم، چقدر دوست داشتم کل قرآن رو در گوشت بخونم.
فرصت ها مثل ابرها در گذر هستند
برای منی که عجیب و غریب های دردناک زیادی رو تجربه کردم از مادری، تو یک آیه ی مصوری، که فرستاده ی بی واسطه ی خدا می دانمت.
روز نسبتا پر تنشی داشتم.
سر یکی از کلاسام به شدت عصبی شدم. در حدی که بدنم شروع کرد به لرزیدن و سرم گیج رفت.
وقتی رسیدم خونه با خودم گفتم که بايد فراموشش کنم و خودم رو بزنم به بی خیالی.
حدود ساعت ۷ نشستم پای تلویزیون که یه فیلم سینمایی ببینم.
همینطور که داشتم فیلم میدیدم
سمت چپ قفسه سینه م احساس درد کردم.
انگار یه نفر یه میخ فرو کرد توی سینه م.
بعد کشیده شد مثل یک خط تا بالای کتفم. و پشت شانه هام و گردنم .
توی سرم احساس فشار کردم و چشمام سیاهی رفت.
ت
امروز ساعت 10 کلاس داشتم !
آخرین اتوبوس ساعت 10 راس ساعت حرکت میکنه به سمت دانشکده ها !
و تا 11 و نیم دیگه اثری از اثار اتوبوس نیس که نیس !
منم خب یه کم پا درد یه کم هم نفس تنگی داشتم و باد هم شدید بود و یه کم هم تنبلی کردم و 10 و دو دقیقه رسیدم ایستگاه !
دیدم دو عدد پیرمرد نشستن و چایی و دم کردن و کنار مینی بوس هاشون گرم صحبتن !
گفتم اقا دیگه حرکت نمیکنین؟؟؟گربه شرک طور !
پیرمرد پیرتره گفت نه دختر جان ده آخری رفت !!!گفتم فقط دو دقیقه گذشته!من بايد چی کار کن
خب امروز روز دومی بود که ساعت 5 صبح بیدار شدم. نوشتن این موضوع شاید الان درست نباشه، چون دو روز هیچ چیزی رو به عادت تبدیل نکرده! اما خواستم بنویسم که یادم بمونه چه حس خوبی داشتم این ساعت بیدار شدن و چقد به کارام رسیدم.
شبا میانگین ساعت 9 می‌خوابم و صبح‌ها 5 بدون زور و سختی بیدار میشم. فقط دو تا آلارم روی گوشی میذارم و یه ساعت زنگ دار قوی هم دارم که با فاصله از تخت میذارمش روی زنگ. تا الان که با همون آلارم اول گوشی بیدار شدم و به آلارم دوم و ساعت نرس
تمام مقاطع تحصیلیم،حول و حوش ساعت نه - ده ،از پنجره مدرسه، خیابونا رو نگاه میکردم و آرزو داشتم یه بار،جای اون آدما بیرون باشم.آزاد و رها،بدون اینکه کسی کاری بهم داشته باشه.امروز یه کار بانکی داشتم و از جلو مدرسه راهنمایی مون رد شدم و توش سرک کشیدم!حالا نه دانش آموز بودم ، نه معلم ،نه محصل، نه کارمند رسمی، نه زن بچه داری که پابند چیزی باشه که بخواد زود برگرده.
عقربه های ساعت تند و تند می دویدند گویی زمان دنبالشان کرده بود و من تو را جایی میان ساعت دوازده تا دو گم کردم و شنهای ساعت تمام شد. انگار زمان آنها را بلعیده بود.  
تو جایی میان شعرهای شهریار آمدی، جانم به قربانت و جایی لا به لای شعرهای سعدی رفتی دامن کشان من زهر تنهایی چشان و شنهای ساعت تمام شد و زمان خاطراتت را بلعید و قی کرد بلعید و قی کرد بلعید و قی کرد. 
ساعت 8 صبح بیدار شدم، ساعت 9 شرکت بودم، تا ساعت 4.5 عصر با 10 نفر مصاحبه کردم، ساعت 5.5 تو باغ کتاب جلسه‌ی MBTI داشتیم. توی راه داشتم مطالبی که بايد امروز آموزش می‌دادم رو مرور می‌کردم، 5.5 تا 9 جلسه بود، 10 رسیدم خونه، دوش و شام و استراحت
حال تمرین آمار رو دیگه ندارم!! :) امیدوارم فردا تا قبل از تایم کلاس برسم انجامش بدم.
شبتون خوش
امروز هم شروع شد. ساعت چهار بیدار شدم کتاب خوندم بعد خوابم برد دوباره بیدار شدمو دارم کار میکنم. از این که حالم خوبه خیلی خوشحالم این که میتونم تمرکز کنمو بخونم و یاد بگیرم. 
داشتم فکر میکردم چقدر خوشبختم که یسری اتفاقهایی که اون زمان فکر میکردم خوبه و دوست داشتم برام اتفاق بیفته اما نشد. یعنی واقعا الان خوشحالم که اتفاق نیفتادن. چقدر چیزا که ما فکر میکنیم خوبن و وقتی نمیشن اولش ناراحت میشیم ولی بعدش میبینیم چقدر خوب که نشدو تو اون موقعیت قرا
داشته‌ها و نداشته‌هایم را کنار هم گذاشتم، تصویر جالبی درست شد.
زمان داشتم، حوصله نداشتم ؛ اراده داشتم، باور نداشتم ؛ استعداد داشتم، انگیزه نداشتم ؛ عشق داشتم، معشوقه نداشتم ؛ دوست داشتم، رفیق نداشتم ؛ مادر داشتم، پدر نداشتم.
پ.ن| این روز ها تنها چیزی که از آن انرژی می‌گیرم، هایپ هست! و تنها امیدی که در حال حاضر سراغ دارم پسر دایی مادرم هست. اسمش امیده.
هفته ی پیش همین روز، ساعت 3:56 دقیقه مردی از ترمینال تماس گرفت و گفت بلیط ساعتِ ده شبت به ساعت 8:30 تغییر ساعت داده، درست وسط خوابِ آشفته ام روی کوله پشتی وسط اتاق خوابگاه زنگ زده بود.
هفته ی پیش همین روز ساعت 7:10 دقیقه داشتم توی حیاط خوابگاه چمدان به دست، با "آ" خداحافظی می کردم.
هفته ی پیش همین روز ساعت 10 شب دنبال نان سنگ پز یا همچین چیزی می گشتم، حوالی انار!*
هفته ی پیش همین روز ساعت 11: 30 دقیقه ی شب توی اتوبوس خوابم برد و یک باره از خواب پریدم! دوباره
اون روزی که ساعت هشت شب اینترنت قطع شد اینترنت من ساعت یک ظهر قطع شده بود پس واقعا انصاف حکم میکنه همونطور که اولین نفر نت منو قطع کردن همونطور هم اولین نفر نت منو وصل کنن:/
.
یک شنبه من خبر نداشتم تعطیله و خب بعد چهل هشت ساعت بی خوابی و کار و کار با پشت در بسته مدرسه موندن ،ضربه فنی شدم:/
ولی جاش تو هر ماشینی یکشنبه نشستم دقیقا عین یک پیرمرد بازنشسته هفتاد ساله که زمان شاه سرهنگ بوده یک عالمه مخ راننده ها رو به کار گرفتم و شر و ور گفتم ولی خب از او
دیروز بیست‌وچهار ساعت زمان تو زندگی جایزه گرفتم! راستش این داستان اول‌ش فقط یه شوخی بود که بعد از اینکه "یک روز زودتر" از تاریخ بلیت پروازم به پاناما به فرودگاه رفتم، اینو به شوخی به خودم گفتم چون دیدم همه‌کارهام رو قبل پرواز انجام دادم و برای این بیست‌وچهار ساعت هیچ برنامه خاصی تو ذهنم ندارم!
اما بعد که به خونه برگشتم، درست مثل انتظار تو ایستگاه قطار و زمانی که به خوبی به چشم میاد، بیست‌وچهار ساعت زمان داشتم که میتونستم هرکار دلم میخواد
شنبه شانزدهه آذر هم گذشت.
صبح شیش ساعت خوابیدم و حالم عالی بود. کلاس صبح هم با کنفرانس طوفانی گروه ما تموم شد. با توجه به این که گفته بودن امروز جشن روز دانشجو برگزار میشه نصف کلاس خونه خوابیده بودن که اگرم غیبت بخورن بگن روز دانشجو بوده ماهم رفتیم جشن. نهار غذایی که بدم میاد یعنی ماهی خوردم. یک ساعت و نیم ورزش سنگین داشتم. تکواندو رو دیدم که سجاد مردانی چطور تو فینال پر پر شد و خواب کوتاهیم داشتم. شب هم خبر اومد گروه های ترم بعدمون کامل عوض شده
دوست داشتم بگویم دقیقا از ساعت  بیست و چهل و هفت دقیقه یکشنبه یکم دی ماه و با دیدن یک عکس، که عقل می گوید " کمکم کن" درونش موج می زد، یکی از شب های قشنگ زندگی ام تبدیل شد به کابوس تقریبا یک ماهه ام، یک ماه است توضیح می دهم نه مریض نیستم، به دکتر احتیاج ندارم و هر بار که پدهای خونی توی سطل های دستشویی های زرد و کثیف خوابگاه را می بینم سه بار معده ام را تا گلویم بالا می آورم و چشم هایم را به کثافت های دیگر می دوزم.دوست داشتم صاحب عکس را پیدا کنم وبا د
واژه ی "غربت " برام یه احساس متضادی داره ، از طرفی با وجود حق انتخاب گزینه نزدیک و دور، با پافشاری تمام کیلومتر ها فاصله رو انتخاب کردم‌، اکثر اوقاتم خیلی راضیم از شرایط جدیدم و در زمان حال زندگی میکنم و تازه فهمیدم زمان حال اصلا چی بوده که من یک چهارم قرن عمر بی خبر بودم !اما غافل از اینکه کوچیک ترین خاطراتی از گذشته در این اثنای شلوغی ها برام یادآوری بشه !وای لعنتی حتی اون لحظه دلم برای " آدمای که ازشون متنفرم" شدیدا مچاله میشه !
این حس ها رو در
کاش.غریبه نمی شدی.کاش دیر نمی کردی.کاش الان که دیر کردیبی فایدست!افسوس خوردن چیزیو عوض نمیکنه.حالا میدونم اگه قدرت داشتم چی میخواستم.خوندن ذهن شما دوتا!قطعا اگه این قدرتو داشتم هیچ وقت گول هیچکسو نمیخوردم.ساعت چهار و نیم صبحه.و اولین کاری که بعد از بیدار شدن کردم چک کردن گوشیم بود:"کجایی؟."واسه همینه از احساسات انسانی بدم میاد.زیادی پیچیده ان.و قطع به یقین دردناک.آرزو میکنم تو زندگی بعدیم ربات باشم*
زمانیکه لیست باکس بیش از یک ستون داشته باشد اکسل عرض ستون های لیست باکس را به طور مساوی در نظر می گیرد که ممکن است نیاز ما را براورده نکند(فرض کنید یک ستون نام و یک ستون ادرس است که بايد ستون ادرس بزرگتر از ستون نام باشد و.)
برای رفع ان و تنظیم دستی عرض ها از کد در فراخوانی فرم استفاده می شود به شرح زیر
جمع اعداد به اندازه کل عرض لیست باکس محاسبه شود
در این مثال تعداد ستون ها 3 و کل عرض لیست باکس 200می باشد

listbox1.ColumnWidths = "50,50,100"
نقل شده از
https://stackoverflo

آخرین مطالب

آخرین جستجو ها