نتایج جستجو برای عبارت :

می خواهم با یگ دوست خوب چت کنم

مادامي که کسی از سر عشق در دل ات خانه کرده است هرگز احساس تنهایی نکن . 
مگر روزی که از دل ات رانده باشی اش .
روح وحشی
+نقطه اشتراک آدم های تنها این است که آنها عاشق کسی نیستند که او هم دوست شان داشته باشد . 
++دوست داشتن تنها چیزیست که زندگی را تحمل پذیر ميکند .
+++به هم بگوییم :
دوستت دارم 
و خواهم داشت !
تو را بی هیچ شرط
دوست خواهم داشت .
هر چه باشی و هر کجا
دوستت خواهم داشت .
طپش های بیمار  قلبم گواه رنج های این عشق است .
مادامي که کسی از سر عشق در دل ات خانه کرده است هرگز احساس تنهایی نکن . 
مگر روزی که از دل ات رانده باشی اش .
روح وحشی
+نقطه اشتراک آدم های تنها این است که آنها عاشق کسی نیستند که او هم دوست شان داشته باشد . 
++دوست داشتن تنها چیزیست که زندگی را تحمل پذیر ميکند .
+++به هم بگوییم :
دوستت دارم 
و خواهم داشت !
تو را بی هیچ شرط
دوست خواهم داشت .
هر چه باشی و هر کجا
دوستت خواهم داشت .
طپش های بیمار  قلبم گواه رنج های این عشق اند .
دروغ نگو دوست من!
نگو صخره های شمالی را شبانه به دوش خواهم گرفت.
شبانه به دریا خواهم زد
نگو کوه را و جهان را به زودی جابه جا خواهم کرد،
نگو ظلمات بی راه را از پیشروی به سوی ستاره باز خواهم داشت،
نگو براندازیِ بادها در دستورِ کامل کلماتِ من است.
هیچ نگو!
فقط خم شو
بند کفشِ سمت راست ات را ببند،
عجله دارم،
اتوبوس خواهد رفت.
*سید علی صالحی
 
تو بهار همه‌ى فصل‌هاى من بودىتو بهارِ همه‌ى دفترچه‌هایى کهچیزى درشان ننوشتم.بگذار پاسخ دهمهمچنان که دوستانه مى‌گریم.هر چه بلور است به فصل پیش بسپاریم.بگذار تا با رنگ‌هاى تنت دوست بدارمت:
تو را با رنگ گل‌هاى بِهبا رنگ‌هاى بلوطتو را دوست خواهم داشت.
 
"بیژن الهی"
مي خواهم تو را دوست داشته باشم
با یک فنجان چای،
یک تکه نان
یک مداد سیاه،
چند ورق کاغذ.
مي خواهم تو را دوست داشته باشم
با یک پیراهن کهنه،
یک شلوار پاره پاره
دست هایی خالی،
جیب هایی سوراخ
مي خواهم تو را دوست داشته باشم
درون این اتاق پنهانی،
پشت سیم خاردارهای تیز
روبروی گلوله باران های دشمن.
مي خواهم تو را دوست داشته باشم
با کمي زندگی
اندکی زنده ماندن.
| انسی الحاج / ترجمه: بابک شاکر |
دوست دارم در جمع باشم.دوست دارم در تمام این جمع‌ها باشم.دوست دارم که دوست‌هایی داشته باشم و تنها نباشم.
تلاش مي کنم.تلاش مي کنم و باز هم تلاش مي کنم.
در نهایت روزی موفق خواهم شد.روزی مثل این‌ها مي شوم و در آن روز من تنها کسی خواهم بود که مي‌دانم رنگم اینجا ناشناخته‌ست.
چه چیزی را باید دوست داشت. آیا خود را باید هميشه دوست داشت؟! آیا لیوانی که در آن قهوه مي نوشید، باید دوست داشت؟! آیا مرگ را باید دوست داشت؟! آیا خدا را باید دوست داشت؟! بنظرم ما هميشه محکوم به دوست داشتن مي شویم، برداشت بد نکنید ولی ما مجبوریم خانواده مان را دوست داشته باشیم. آیا مي شود خدا را دوست نداشت و ما را بیامرزد؟!من محدثه را دوست دارم و بایدی برای دوست داشتن نبود. اینجور دوست داشتن ها حسی ديگری دارند. تا حالا کسی را دوست داشته اید؟! مي خوا
آخر این بغض خفی را علنی خواهم‌ کردو حرم سازیتان را شدنی خواهم‌کردمن به تنهایی از این جام نخواهم‌نوشیدهمهٔ اهل جهان را حسنی خواهم‌کردتا همه مردم دنیا بچشند از کرمشهمه را از نظر فقر، غنی خواهم‌کردهمه‌جا از حرم خاکی او خواهم‌گفتکربلا را و نجف را مدنی خواهم‌کردميشود دید چه خون دلی از غم خوردمسنگ دل را که به یُمنش یَمنی خواهم‌کردآرزو نیست، رجز نیست، من آخر روزیوسط صحن حسن سینه‌زنی خواهم‌کرد
سید محمد رضا  
 
.
شای
رهروان خسته را احساس خواهم داد 
ماه های ديگری در آسمان کهنه خواهم کاشت 
نورهای تازه ای در چشم های مات خواهم ریخت 
لحظه ها را در دو دستم جای خواهم داد 
سِهره ها را از قفس پرواز خواهم داد 
چشم ها را باز خواهم کرد . 
*
خواب ها را در حقیقت روح خواهم داد 
دیده ها را از پس ِ ظلمت به سوی ماه خواهم خواند 
نغمه ها را در زبان چشم خواهم کاشت .
گوش ها را باز خواهم کرد .
*
آفتاب ديگری در آسمان ِ لحظه خواهم کاشت 
لحظه ها را در دو دستم جای خواهم داد 
سوی خورشیدی
عشق
رفتارِ خوبی با یک دوست نیست؛ 
آن را برایت آرزو نميکنم، 
نميخواهم در روزهای بارانی 
چشم‌هایت را گمشده ببینم؛ 
گمشده در‌ جیبِ بی انتهای آنهایی که هیچ چیز را به یاد نمي‌آورند! 
عشق
رفتار خوبی با یک دوست نیست؛
آن را برایت آرزو نميکنم‌‌ 
نميخواهم عاقبتت این باشد.! 
ریچارد براتيگان
زخمي ام التیام مي خواهمالتیام از امام مي خواهمالسلام وعلیک یا ساقیمن علیک السلام مي خواهممستی ام را بیا دوچندان کنجام مي پشت جام مي خواهمگاه گاهی کمي جنون دارممن جنونی مدام مي خواهمتا بگردم کمي به دور سرتطوف بیت الحرام مي خواهملحظه مرگ چشم در راهماز تو حسن ختام مي خواهمدر نجف سینه بی قرار از عشقگفت لایمکن الفرار از عشق
#سادگی_دیدار
این روزها،لا به لای خاکستری غمهایمبا هر وزش نسیم ميان گیسوانمدلم مي خواهد به باران بسپارم خودم رامي خواهم پاک،مي خواهم زیبامي خواهم سبز شوم دوباره از ميان خاک های باران خورده.
حرف باران چیست؟باران مي گوید:سادگی زیباست،و چیست سادگی؟سادگی یعنی موهایت را بسپاری به خیال یک رنگین کمانقدم بزنی صبح را ميان مهیا که جیبت را پر کنی از صدای خنده های کودکانه!باران مي گوید:بسپار خودت را به زلال سحرگاهی یک بوسه بهاری‌
من،پله های ميان مه
گر تو مي خواهی، نمي خواهی مرا، خواهم ترا،
سال و ماه و روز و شب تنها ترا خواهم، ترا.
تا به حسن ديگری خواهم، که بینم روی تو،
در دعا و در نمازم از خدا خواهم ترا.
جز وفا چیزی نخواهم از جهان عشق تو،
از جهان ب یوفا، ای بی وفا، خواهم ترا.
خون بها از تو نم یخواهم، بیا، خونم بریز،
در بهای جان خود، ای بی بها، خواهم ترا.
تا ز من بيگانه ای، بيگانه ام از عقل خویش،
با دل دردآشنا، ای آشنا، خواهم ترا.
هر نفس دارم هوس، باشی تو با من همنفس،
در نفسهای پسینم چون هوا خوا
و من یک روز نشستم و فکر کردم، حالا فکرتان هم جای بدی نرود. جای بدی ننشستم، در اتاقم روی تخت یا شاید هم صندلی، البته شک دارم نشسته باشم، چون من اصولا آدم تنبلی هستم و هر جا فرصتش باشد دراز خواهم کشید، حالا به چه چیزی فکر مي کردم، برایتان خواهم گفت. قطعا تمام آن چیزی که به آن فکر ميکردم را به شما نخواهم گفت، خب نمي شود آمد و جارکشی کرد و هوشیار باش بیدار باش گفت و گفت که مثلا به سینه های آن دوست دختر ده سال پیشم فکر ميکردم که شبیه .، اصلا به شما ربط
با نگاهی که تو داری بر من ،من از این قاعله رد خواهم شدتو زمن فاصله مي گیری ومن  باز ازاین فاصله رد خواهم شدگرچه تاراج نگاه تو شده ،عمر ناچیز من وهستی منمن به یک ذره ی لطف تو مگر، باز از این قافله رد خواهم شددستهایت پرمهر ،دیدگانت پرنور،مقدمت عاطفه از جنس بلورباز هم با طپش قلب تو من، از در عاطفه رد خواهم شد
خب چند وقتی‌ست که مچ خودم را گرفته‌ام. من برای آدمهایی که ميخواهم دوستم بدارند چیزی بیشتر از آن هستم که واقعا، بیشتر ابراز دلتنگی، بیشتر ابراز محبت، بیشتر ابراز نیاز، و و و. به عبارتی بیشترین عدم صداقتم را در مقابل آنهایی دارم که ميخواهم دوستم بدارند و این یعنی پایم گیر باشد خوب بلدم عدم صداقت را. در واقع ميخواهم که بکشانمشان به جایی که با من لاس بزنند.
خب همين چیز بیشتری نیست. حالا هر پیامي که ميخواهم بدهم با خودم مي‌گویم"ای دوست، چن
کتاب طُرقهشاعر: وحید جلالی

از گلی رنگ و بو نمي خواهماز کسی پرس و جو نمي خواهممي نشینم به کنج خلوت خویشبعد از این های و هو نمي خواهمهر کس از هر کسی که پیغاميمي رساند، بگو نمي خواهمآرزو هم سراب موهومي استمن دگر آرزو نمي خواهمچیزی از بختِ مضحک مستپستِ بی آبرو نمي خواهممن دگر بعد از این خودم رابا آینه رو به رو نمي خواهماو که ديگر مرا نمي خواهدمن خودم را چو او نمي خواهمچشم در چشم آینه تا چند؟ من چیزی جز از او نمي خواهم
برای تهیه ی این کتاب مي توان
من اما مي‌دانم که روزی، نه چندان دیر، لابلای بیهودگیِ روزها و بی‌فایدگیِ شب‌هایم، مجبور خواهم شد همان کلماتی را برایت بنویسم که "احمد عارف" برای "لیلا"ی دوست‌داشتنی‌اش نوشت: پس مي‌خواهی ازدواج کنی؟ حتما عاشقش شده‌ای. اميدوارم خوش‌بخت بشوی." تف
مي‌گویی چه بکنم؟ تویی که در من سخت و سفت به تخت نشسته‌ای و هیچ هم پایین بیا نیستی، و مقررات‌ات پولادی است، مي‌گویی چه بکنم؟ این زخم را چه بکنم؟ اگر درست نیست پس چرا هست؟ بله زخم! وقتی بخواهی و نشود، زخم مي‌خوری. من ميخواهم همه چیزش و بدنش را. بله بدن. لعنت به دو رویی و دروغ. من بی‌بهرگی، بی‌برگی راستی را با همه فقرم دوست دارم، بدنش را ميخواهم. ميخواهم هميشه پیش من باشد. ميخواهم لحظه‌های من پر از او، تصویر او، جسم او، صدای او باشد. من خی
من این ها را نمي خواهم، زمين ها را نمي خواهمزمان ها را و دین ها را، کمين ها را نمي خواهم 
من از این خطّه بگذشتم، ز ما و من رها گشتمرهای قریه و دشتم، غمين ها را نمي خواهم
ز زیبایی و رعنایی دلم تنگ آمد و ديگرفریبا را و رعنا را،‌ متین ها را نمي خواهم
ز چرخ فصل بگسستم، فرا جستم چو بنشستمخلاص خویش بربستم، قرین ها را نمي خواهم
به گوشم زنگ بالا زد که بر شو وقت پرواز استمرا چون رقص نرمين است خشین ها را نمي خواهم
مبارک بادِ این پیر عجوزین را نخواهم گفتکه
مي گویی شبیه هم نیستیم. به من بگو چگونه باشم؟ من همان مي شوم. بگویی شبنم باش، صبح ها با پرتو خورشید به آسمان پرواز خواهم کرد و نزدیک های صبح باز خواهم گشت. بگویی برگ باش، بهاران متولد خواهم شد و زمستان به ارامي بر روی شاخه خواهم مُرد تا بهاری ديگر. بگویی کاکتوس باش، به کویر خواهم رفت و آنجا سکنا خواهم گزید. بگویی سنگ باش، ماگما مي شوم تا بر اثر فشار صحفه ای بالا بیایم و سرد شوم. بگویی جسد باش، قبری را مي خٓرم و منتظر ميشم تا نزدیکانم بر سرم فاتحه
من تو را ميگذارم در چمدانی کهنه و حمل ميکنم تا وقتی دوردست ترین سرزمين‌ها را پیمودم، گمان کنم در وطنم هستم. من از دریاهای زیادی عبور خواهم کرد، بیابان هایی را پشت سر خواهم گذاشت که تا چشم مي بیند بیابانند و آنقدر دور خواهم شد که از آن شهر، تنها تو برای من بمانی.
من از آن آسمان تیره ، از خورشید بی رحم و سوزان، من از درختان بی ثمر خیابان ها،از دیوارهای سنگی و بغض آلود گذر خواهم کرد و بی آنکه بخواهم؛ یادی از آنها را تا ابد با خود خواهم داشت.من مرد
الهــی . . .
إِنْ أَدْخَلْتَنِی النَّارَ
أَعْلَمْتُ أَهلَهــَا أَنِّی أُحِبُّڪَ
خدایا
اگر در آتشم افڪنی
بہ دوزخیان خواهم گفت :
ڪہ تو را دوست دارم
 #فرازی_از_مناجات_شعبانیہ
پ ن:
آن شاالله خدا هم ما ها رو دوست داشته باشه
با این که خیلی گناهکاریم
الهی اميد به عفو تو دارمخیلیییی
به آفتاب سلامي دوباره خواهم داد به جویبار که در من جاری بود به ابرها که فکرهای طویلم بودند به رشد دردناک سپیدارهای باغ که با من از فصل های خشک گذر مي کردند به دسته های کلاغان که عطر مزرعه های شبانه را برای من به هدیه مي آوردند به مادرم که در آینه زندگی مي کرد و شکل پیری من بود و به زمين که شهوت تکرار من درون ملتهبش را از تخمه های سبز مي انباشت سلامي دوباره خواهم داد مي آیم مي آیم مي آیم با گیسویم : ادامه بوهای زیر خاک با چشمهایم : تجربه های غلیظ ت
سر در قلبم فقط یا فاطمه خواهم نوشتدین و ایمان را فقط با فاطمه خواهم نوشتنیست معنایی برای واژه ی "مادر" ، فقطروبرویش جای معنا فاطمه خواهم نوشتهرکه پرسد از دلیل خلقت و مکانبی تأمل باز تنها فاطمه خواهم نوشتطبق "لَوْلا فاطمه لَمّا خَلَقْتُک . " با یقینمصطفی را مرتضی را فاطمه خواهم نوشتخاک پاک چادرش از خاک تربت برتر استتا کنم کار مسیحا ، فاطمه خواهم نوشتکیست بی یاور ترین دردانه ی ختم رسل ؟در ميان موج غم ها فاطمه خواهم نوشتراوی آن صحنه ی کوچه
حال دلم خوب است یا نه؟نمي دانم،شاید تنها چیزی که مي دانم این است که مي گذرد.شاید حتی آن را هم نمي دانم،مي گذرد یا نه؟خنده ها،گریه ها،باور ها،دوستی ها،دوست داشتن ها،عشق ها،معرفت ها،زندگی ها آمدند و رفتند.تنها چیزی که آمد و نرفت "من" بودم.دلم تنگ شده،نه برای شخصی،نه برای مکانی و نه حتی برای زمانی،حتی این را هم نمي دانم دلم برای چه چیزی تنگ است.گمراهم.سرگردانم.گم گشته ام.من.خود را.گم.کرده ام!!!
آدمي در درونم گیر افتاده،حسی درونم به بند
مرا صدا بزن، فرزندم. منم پدرت. بیا و لحظه ای در کنار این فرسوده، اوقاتی را طی کن. بیا و ی در آغوش پدرت، محبت را تصور کن. ناراحت نباش نمي خواهم هم سان پدران نصیحتت کنم اما در جیبم شکلات های خوشمزه ای دارم. مي خواهم بگویم چقدر دوستت دارم. بیا، فرزندم. نمي خواهم بخاطر اشتباهاتت تنبیه ات کنم. مي خواهم با همديگر درستشون کنیم. مي خواهی از این روزها برایت بگویم؟! مادرت را یافته ام، همديگر را دوست داریم. از او دور هستم ولی او از من مراقبت مي کند و مي گو
عشق همچنان در تفکرات کهنه و زوار در رفته من حقیقتی نامعلوم مانده است. سال هاست که به دنبال هر اتفاقی نشانه هایش را جست و جو ميکنم اما افسوس هر انقدر که به واقعیت نزدیک مي شود از دستان من دوری مي جوید. مي خواهم فراموشی را سر لوحه ی انتخاب ها و اشتباهات گذشته قرار دهم بلکه کورسویی خاکستری از لابه لای اوار های تاریخ نمایان شود. شاید از توان ذهنیت من خارج باشد اما نمي توانم نظاره گر این نرسیدن باشم. ما باید برسیم . ضمير جمعی که با وجود نبودن زیبایی
قایقی خواهم ساختخواهم انداخت به آب.دور خواهم شد از این خاک غریبکه در آن هیچ کسی نیست که در بیشه عشققهرمانان را بیدار کند.  قایق از تور تهی و دل از آرزوی مروارید، همچنان خواهم راندنه به آبیها دل خواهم بستنه به دریا ـ پریانی که سر از آب بدر مي آرند
ادامه مطلب
روزی پادشاهی ولخرج هنگام عبور 
از سرزمينی با دو دوست جوان 
ملاقات کرد
 
➖این دو دوست بینوا که تا آن زمان 
با گدایی امرار معاش مي‌کردند
همچون دو روی یک سکه جدا نشدنی 
به نظر مي‌رسیدند
 
پادشاه که آن روز سرحال بود 
خواست به آنها عنایتی کند
پس به هر کدام پیشنهاد کرد 
آرزویی کنند
 
ابتدا خطاب به دوست کوچک‌تر گفت: 
به من بگو چه مي‌خواهی 
قول مي‌دهم خواسته‌ات را برآورده کنم
 
اما باید بدانی من در قبال هر لطفی 
که به تو بکنم دو برابر آن را 
به دو
سلامي بر مَرگ. سلامي بر تمام وجود مُردن. با من فریاد بزن مُردن را. ديگر ارزشی ندارد این دنیا. زمين حرف آخرشو به خداوند زده: من؛ مي خواهم بروم. مخلوقهایت را از روی من بردار. این پایان خطه دوستان. این مسیر ديگر ادامه ندارد. دست های چپتان را نزدیک کنید مي خواهم نامه تان را بهتان بدهم. اما اگر دوست دارید آنها را بسوزانم. همه مي دانند درِ که به سویمان گشوده مي شود. در آن خبری از نهر های خروشان نخواهد بود. این انتخاب ما بود پس اشک نریزید. شیطان لبخند مي ز
بسم الله
مثل این که باید کارمان را شروع کنیم.
این مطلب اولین متنی است که من مي خواهم در وبلاگم منتشر کنم، راستش را بخواهید هیجان زده ام!
البته این حرکت اولین کار من برای راه انداختن این حسنی تنبل» نبوده ولی اميدوارم بتواند آخری باشد و بالاخره از خانه بیرون بزند و کمي در دنیا به گشت و گذار بپردازد.
دوست دارم بیشتر بنویسم و سعیم را خواهم کرد.
تا بعد
محدثه، اگر کسی به خواستگاریت آمد، بهش بگو اگر به اندازه مرگ تو را دوست دارد، بماند. زیرا فردا مرگ عاشقانه ای خواهد داشت.
محدثه، اگر قصد کردی عاشق پسری جز من شوی. قبلش به من تماس بگیر و بهم بگو چگونه خودکشی رو دوست داری. من حتی مي خواهم نحو مرگم را دوست داشته باشی.
محدثه، اگر روزی فهميدی دوستم نداری. بهم نگو و این خیانت را بهم بکن. بگذار روز های بیشتری حس کنم دارمت.
محدثه، اگر ثانیه ای گذشت و دلت برایم تنگ نشد. آرام زیر گوشم بگو. تا آنقد بهت نزدیک ب
ای آنکه دوست دارمت اما ندارمتبر سینه مي فشارمت اما ندارمت
ای آسمان من که سراسر ستاره ایتا صبح مي شمارمت اما ندارمت
در عالم خیال خودم چون چراغ اشکبر دیده مي گذارمت اما ندارمت
مي خواهم ای درخت بهشتی، درخت جاندر باغ دل بکارمت اما ندارمت
مي خواهم ای شکوفه ترین مثل چتر گلبر سر نگاه دارمت اما ندارمت
ادامه مطلب
همه چیز شکل بهار است. گنجشک ها آواز مي خوانند‌‌. خانه به هم ریخته و خالی از فرش است. عطر گوجه پلوی مامان خانه را برداشته. هوای کرمان گرم است. آفتابی است. درخت خرمالو نزدیک به جوانه زدن است. چند روز ديگر خانه مرتب مي شود. سین های سفره هفت سین را تهیه مي کنیم و باغچه را هرس مي کنیم. خودم را در آیینه نگاه مي کنم و به امسال فکر مي کنم. به امسال که جز دوست داشتنت، سخت و باشکوه دوست داشتنت هیچ نداشت‌‌. اگر دوست داشتنت نبود آبان و دی و بهمن و اسفند را چگو
بنظرم اگر کسی را دوست داشته باشید نمي توانید سکوت کنید. من چند بار خواستم مدتی سکوت کنم اما نتوانستم. نمي دانم اگر چیزی نمي گفتم، مي آمد و مي پرسید: محمد اتفاقی افتاده؟! نمي دانم فقط مي دانم سکوت الان اش تحمل ناپذیر است. چیزی نمي گوید، فقط گوش ميگیرد. اگر چهره به چهره بودیم مي دانستم بیابم این سکوت اش چه معنی را مي دهد اما الان برایم غیرقابل تشخیص است. نمي خواهم بپرسم: اتفاقی افتاده؟ مي خواهم‌ در انتظار بشینم و من بگویم او بشنود. او روزی سکوت اش
ميخواهم بروم.همه‌اش ميخواهم به اینجا و آنجا بروم و این‌چیز و آن‌چیز را امتحان کنم.واقعیت البته،اینست که مي‌دانم دردم چیست اما ميخواهم حواس خودم را پرت کنم.ميخواهم فراموشم بشود که چه شد.دلم مي‌خواهد در رودخانه فراموشی آب‌تنی کنم تا شاید آرام بگیرم.
اینجا برایم کافی نیست.پس یک جایی در ورد‌پرس برای خودم در نظر مي‌گیرم.با اینجا فرق دارد.دوستش دارم.
(1)
یکی از دیناميک های اساسی این دنیا در مکانیزم خواستن است. انگار اگر به او ایمان داشته باشی و دلت از دنیا چیزی را بیش از حد بخواهد نمي دهند. هرقدر هم بکوشی نمي شود. باید رهایش کنی تا بدهند. به محض آنکه ديگر نخواهی من حیث لایحتسب مي رسد. به از آن که فکر مي کرده ای. از دست باید شست تا به دست آید. حکایت درخشانی است از وحی الهی به داوود نبی علیه السلام:
 قالَ اَميرُالمُؤمِنین علیه السلام: اَوْحَى اللّه ُ اِلى داوُودَ: یا داوُودُ! تُریدُ وَ اُریدُ وَ ل

آخرین مطالب

آخرین جستجو ها