نتایج جستجو برای عبارت :

غذا رژیمی پیرمرد

باد به آفتاب گفت: من از تو قوی ترم، آن پيرمرد را می بینی؟ شرط می بندم زودتر از تو کُتش را از تنش در می آورم. 
آفتاب در پشت ابر پنهان شد و باد شروع به وزیدن گرفت. هرچه باد شدیدتر می شد پيرمرد کت را محکمتر به خود می پیچید. سرانجام باد تسلیم شد. 
آفتاب از پس ابر بیرون آمد و با ملایمت بر پيرمرد تبسم کرد و طولی نکشید که پيرمرد از گرما عرق کرد و کتش را از تن درآورد. 
آفتاب گفت: محبت قوی تر از خشم است. در مسیر زندگی گرمای مهربانی و تبسم از طوفان خشم و جنگ، را
پيرمرد خمیده و آرامی بود.توی مترو دستگیره های دو هزار تومانی می فروخت. زن عصبانی و خسته وارد واگن شد و به پيرمرد گفت:
جمع کن این بساطت را با این چرخکت هی این وسط راه می روی و گدایی میکنی.
نگاه پيرمرد با کف پوش های کف واگن گره خورد و صدای شکستنش را از توی نگاهش شنیدم.
دختر جوانی گفت: پدر جان کار شما حلال هست و جای پدربزرگ ما هستید و افتخار دارد کسب حلال
بقیه مسافرها انگار منتظر یک تکان بودند و سراغ دستگیره های پيرمرد رفتند.پيرمرد انگار جان تازه ای
امروز هم رفتیم روستا .پيرمرد همسایه بابابزرگ روز اربعین به رحمت خدا رفته بود چقدر از شنیدنش ناراحت شدم همین هفته ی پیش دیدمش و باهاش احوالپرسی کردم :(نزدیک به 100 سال رو داشت و خودش از همسرش که خونه نشین شده بود پرستاری میکردداداشم میگفت خود پيرمرد تعریف میکرده که هیچ کدوم از دوستا و هم دوره ای هاش دیگه نیستن همه رفتن
یک ناخدای تحصیل کرده و یک خدمه پیر بیسواد در یک کشتی با هم کار می کردند.پيرمرد هر شب به کابین ناخدا می رفت و به حرفهای او گوش می داد.یک روز ناخدا از پيرمرد پرسید:آیا درس زمین شناسی خوانده است؟پيرمرد گفت:نهناخدا گفت:پس تو یک چهارم عمر خود را از دست داده ای.پيرمرد خداحافظی کرد و در حالی که به اتاق خود می رفت با خودش به این فکر می کرد که ناخدا فرد تحصیلکرده ایست و حتماً چیزی که در مورد آن صحبت می کند واقعیست.پس من یک چهارم عمرم را از دست داده ام.شب بع
بستنی رژيمي توت فرنگی یکی از خوشمزه ترین نوع دسر است که میتوان در یک عصر در کنار خانواده خود میل کنید و حالا شاید شما فکر کنید بستنی که چاق کننده است چرا ما میگوییم رژيمي است این بستنی؟  لازم است بدانید این بستنی طریقه ساختش کمی فرق دارد و بیشتر با موز و ماست و توت فرنگی درست میشود.

ادامه مطلب
جوانی با چاقو وارد مسجد شد و گفت: بین شما کسی هست که مسلمان باشد ؟
همه با ترس و تعجب به هم نگاه کردند و سکوت در مسجد حکم فرما شد ،
 بالاخره پيرمردی با ریش سفید از جا برخواست و گفت : 
آری من مسلمانم.
جوان به پيرمرد نگاهی کرد و گفت با من بیا،
پيرمرد بدنبال جوان براه افتاد و با هم چند قدمی از مسجد دور شدند ،
جوان با اشاره. 
به گله گوسفندان به پيرمرد گفت : 
که میخواهد تمام آنها را قربانی کند و بین فقرا پخش کند و به کمک احتیاج دارد،
پيرمرد و جوان مشغول ق
#داستان_کوتاه
روزی اسب پيرمردی فرار کرد ، مردم گفتند: چقدر بدشانسی!پيرمرد گفت: از کجا معلوم!
فردا اسب پيرمرد با چند اسب وحشی برگشت. مردم گفتند: چقدر خوش شانسی!پيرمرد گفت: از کجا معلوم!
پسر پيرمرد از روی یکی از اسب ها افتاد و پایش شکست.مردم گفتند: چقدر بدشانسی!پيرمرد گفت: از کجا معلوم!
فردای آن روز از شهر آمدند و تمام مردهای جوان را به جنگ بردند ، به جز پسر پيرمرد که پایش شکسته بود.مردم گفتند: چقدر خوش شانسی!پيرمرد گفت: از کجا معلوم!
زندگی پر از خوش
جوانی با چاقو وارد مسجد شد و گفت: بین شما کسی است که مسلمان باشد؟» همه با ترس و تعجب به هم نگاه کردند و سکوت در مسجد حکمفرما شد. بالاخره پيرمردی با ریش‌ سفید از جا برخواست و گفت: آری من مسلمانم». جوان به پيرمرد نگاهی کرد و گفت با من بیا. پيرمرد به دنبال جوان به راه افتاد و با هم چند قدمی از مسجد دور شدند. جوان با اشاره به گله گوسفندان به پيرمرد گفت که می‌خواهد تمام آنها را قربانی کند و بین فقرا پخش کند و به کمک احتیاج دارد. پيرمرد و جوان مشغول قر
یک پيرمرد و سه دخترش در یک روستای کوچک با هم زندگی می کردند، یک روز پيرمرد بیمار شد و مرگ به سراغش آمد، دختر بزرگ تر از مرگ درخواست کرد تا پدرش 2 سال دیگر هم زنده بماند و مرگ قبول کرد.
2 سال بعد مرگ دوباره به سراغ پيرمرد آمد و دختر وسطی از مرگ درخواست کرد تا اجازه دهد پدرش یکسال دیگر هم به زندگی خود ادامه دهد و مرگ هم موافقت کرد.
یک سال بعد مرگ بازگشت و دختر کوچک پيرمرد که شمعی روشن در دست داشت از مرگ خواست تا زمانیکه که این شمع می سوزد و آب می شود،
در یک دهکده، پيرمرد خرمندی زندگی می کرد. افرادی که به مشکلی بر می خوردند یا سوالی داشتند، به او مراجعه می کردند. یک روز یک بچه باهوش و زِبل که می خواست سر به سر پيرمرد خردمند بگذارد، پرنده ی کوچکی گرفت و آن را طوری در دستش گرفت که دیده نشود. بعد پیش پيرمرد رفت و به او گفت: پدربزرگ، من شنیده ام شما باهوش ترین مرد دهکده هستید. اما من باور نمی کنم. اگر راست است، می توانید بگویید که این پرنده ای که در دست من است زنده است یا مرده؟ پيرمرد نگاهی به پسر ان
 
پرستار یک صندلی برایش آورد و سرباز توانست کنار تخت بنشیند. تمام طول شب آن سرباز کنار تخت نشسته بود و در حالیکه نور ملایمی به آنها می تابید، دست پيرمرد را گرفته بود و جملاتی از عشق و استقامت برایش می گفت. پس از مدتی پرستار به او پیشنهاد کرد که کمی استراحت کند ولی او نپذیرفت.
آن سرباز هیچ توجهی به رفت و آمد پرستار، صداهای شبانه بیمارستان، آه و ناله بیماران دیگر و صدای مخزن اکسیژن رسانی نداشت و در تمام مدت با آرامش صحبت می کرد و پيرمرد در حال مرگ
پيرمرد خوش برخورد و ملیحی هر از یکبار برای فروش اسباب و اثاثیه به عتیقه فروشی خیابان (نیوهمپشایر) مراجعه می کرد. یک روز زن عتیقه فروش پس از خروج پيرمرد از مغازه به همسرش می گوید: دلم می خواست به پيرمرد بگویم پقدر انسان خوش برخورد و نازنینی است و چقدر از دیدنش روحیه پیدا می کنم.»
عتیقه فروش پاسخ می دهد: حق با توست.این دفعه که اومد بهش بگو.»
تابستان سال بعد، دختر جوانی وارد عتیقه فروشی می شود و پس از معرفی خود به عنوان دختر همان پيرمرد خوش برخور
 
همین که پيرمرد قامت بست و ایستاد ب نماز پسر بچه ی بازیگوش شروع کرد ب سر و صدا کردن پيرمرد سر نماز دستشو ت داد و گفت الله اکبر همه مون میدونستیم که این حرکت ینی بچه بشین سر و صدا نکن ما بچه بودیم این حرکتو میدیدم همه ساکت می نشستیم اما پسر بچه ی امروزی تا الله اکبر پيرمرد رو شنید گفت ای رهبر♡ :)) همه زدیم زیر خنده آخه پيرمرد مخالف بود با این حرفا :)) نه پيرمرد کوتاه می اومد از الله اکبر گفتن نه پسر بچه ی شیطون از کامل کردن شعار خخخ الله
پيرمردی مى خواست به زیارت برود اما وسیله‌ی برای رفتن نداشت.
به هر حال یکی از دوستان او، اسبی برایش آورد تا بتواند با آن به زیارت برود.
یکی دو روز اول، اسب پيرمرد را با خود برد و پيرمرد خوشحال از اینکه وسیله‌ی برای سفر گیر آورده، به اسب رسیدگی میکرد،
غذا میداد و او را تیمار میکرد.
اما دو سه روز که گذشت ناگهان پای اسب زخمی شد و دیگر نتوانست راه برود.
پيرمرد مرهمی تهیه کرد و پای اسب را بست و از او پرستاری کرد تا کمی بهتر شد.
چند روزی با او حرکت کرد
نشسته بودم روی نیمکت چوبی پارک. اوج پاییز بود. نسیمْ، سرد و آهسته می‌آمد. بی‌مقدمه. و برگ زرد درختان می‌بارید. بعد از آن سوتر پيرمردی آمد با جوانی. با لباس سبز و کهنه‌ی باغبانی. پيرمرد کیسه‌ی شفاف بزرگی را نگه داشته بود و جوان، برگهای زرد را از معبر آدم‌ها، به سمت پيرمرد جارو میزد. چند دقیقه که گذشت، انبوهی برگ زرد، اطراف پيرمرد را پر کرده بود. همین که جوان به صرافت ریختن برگهای زرد در کیسه‌ی شفاف افتاد، نسیم تندی وزیدن گرفت و هزاران برگ زر
پرستار ظرف تقسیم‌بندی قرص‌ها را جلوی پيرمرد می‌گذارد:- قرصهاتونو جدا کردم، اینا همه برای شماست؛ قرمزا برا فشار خونه، زردا برای چربی، سفیدا برای پادردتون . همه رو لازمه بخورین! روزی یکی! فهمیدین چی شد؟پيرمرد لبخند بر لب نگاهش می‌کند:+ فهمیدم. دستت درد نکنه!پرستار نگاهی به پيرمرد دیگر، که باز هم در این سرما پنجره را باز کرده و دود سیگارش را بیرون می‌دهد، می‌اندازد و در دل می‌گوید کاش او هم.
 
✅ و هرآنچه را برای شما به رنگهای مختلف آفرید و
جوان هر هفته خودش را به شمال شرقی تهران می رساند تا پای صحبتهای پيرمرد فاضل بنشیند. پيرمرد فاضل قبل از شروع به صحبت توی چشم تک تک مخاطبان نگاه می کرد و زیر لب اذکاری را زمزمه می کرد. اون روز هم مثل همیشه توی چشمهای همه نگاه کرد جوان روبروش نشسته بود. بعد صحبتهاش رو شروع کرد. بعد از نیم ساعت یک دفعه زل زد توی چشمهای جوان و گفت : "جوان اگه تمام وقتت را توی هیئتهای امام حسین ع پای روضه بگذرونی ولی نماز صبحت قضا شده باشه باختی" جوان مو بر تنش سیخ شد و
پيرمرد هر روز در صف نانوایی منتظر او بود سر ساعت از انتهای کوچه باریک دستمال پارچه‌ای بدست پیدایش می‌شد صدای کشیده شدن پاشنه کفش‌های فرسوده  و چادر رنگی که مدام توی صورتش می‌کشید زیباترین عاشقانه دنیا بود برای پيرمرد، ،،،پیر مرد مدام نوبتش را به بقیه می‌داد تا نوبت پیر زن در صف زن‌ها برسد وقتی زن   نانش را می گرفت پيرمرد هم یک  دانه نانش را به دست می‌گرفت و آرام به دنبال پیرزن به راه می افتاد . مدت‌ها بود که پيرمرد احساس خوبی نسبت به پیر
فاصله دختر تا پیر مرد یک نفر بود ؛ روی نیمکتی چوبی ؛ روبه روی یک آب نمای سنگی .
پيرمرد از دختر پرسید :
- غمگینی؟
- نه .
- مطمئنی ؟
- نه .
- چرا گریه می کنی ؟
- دوستام منو دوست ندارن .
- چرا ؟
- جون قشنگ نیستم .
- قبلا اینو به تو گفتن ؟
- نه .
- ولی تو قشنگ ترین دختری هستی که من تا حالا دیدم .
- راست می گی ؟
- از ته قلبم آره
دخترک بلند شد پيرمرد را بوسید و به طرف دوستاش دوید ؛ شاد شاد.
چند دقیقه بعد پیر مرد اشک هاش را پاک کرد ؛ کیفش را باز کرد ؛ عصای سفیدش را بیرون آور
بوسیله گزارش مهر،  تو این حادثه، خرس پيرمرد ۶۰ ساله را در مسیر آبگرم بخش کندوان زخمی کرد. این پيرمرد بعداز زخمی شدن و به برهان شدت جراحات وارده از لفظ خرس جان خود را از مشت داد. سال گذشته نیز حمله خرس باعث جان باخت یک نفر تو ولایت کندوان میانه شده حیات.
سوپ لوبیا چشم بلبلی و کلم برگ
سوپ لوبیا چشم بلبلی و کلم برگ یکی از آن دسته از سوپ های رژيمي است که بسیار مقوی و سالم است.
در این دستور پخت سوپ از مجله پارسی دی قصد داریم طرز تهیه سوپ لوبیا چشم بلبلی و کلم برگ را آموزش دهیم.
ادامه مطلب
آن‌هایی که فکر می‌کنند غذای سالم مزخرف، خسته کننده، بی مزه و ناخوشایند است در اشتباه هستند. بگذارید آماده کردن چند غذای رژيمي خوشمزه را به شما بیاموزیم که کمک می‌کنند طرز فکرتان را تغییر دهید. قطعاً یاد می‌گیرید که غذا‌های سالم، خوشمزه و با کالری خیلی کم را دوست بدارید. با این مقاله کاری می‌کنیم هم از غذا‌هایی که می‌خورید لذت ببرید و هم چاق نشوید. پس با ما همراه باشید.

ادامه مطلب
پيرمردی هر روز در محله، پسرکی را با پای می دیدکه با توپ پلاستیکی فوتبال بازی می کرد.
روزی یک جفت کفش کتانی نو خرید و به پسرک گفت: بیا این کفش ها را بپوش.
پسرک کفش ها را پوشید و خوشحال رو به پيرمرد کرد و گفت: شما خدایید؟
پيرمرد لبش را گزید و گفت: نه پسر جان .
پسرک گفت: پس دوست خدایید ؛ چون من دیشب فقط به خدا گفتم کفش ندارم.
"دوست خدا بودن سخت نیست"
کتاب پيرمرد و دریاارنست همینگویمترجم مهدی نصیری دهقان
پيرمرد و دریا واپسین اثر داستان همینگوی نویسنده سرشناس آمریکایی
می باشد که توانست جایزه نوبل را در سال ۱۹۵۴ برای او به ارمغان بیاورد. به اعتقاد همینگوی هیچ هنرمند واقعی سمبل سازی و تمثیل پردازی نمی کند
و راز توفیق پيرمرد و دریا در نبودن هیچ رمزی در آن می داند. در این داستان مفاهیم ارزشمندی مانند تلاش و مصمم بودن
در مسیر هدف و صبر و استقامت و امیدواری در راه رسیدن به آن
به زیبایی و به شکل
سس رژيمي یکی از بهترین نوع سس برای افرادی است که میخواهند وزن کم کنند و لازم است بدانید که سالاد بهترین نوع رژیم برای افراد چاق است و اگر شبها خود را با سالاد سرر کنند مطمعن باشند علاوه بر معده ی سالم میتوانندیک رژم عالی داشته باشند.

ادامه مطلب
ادیسون در سنبن پیری پس از اختراع چراغ برق یکی از ثروتمندان آمریکا به شمار می رفت و درآمد سرشارش را تمام و کمال در آزمایشگاه مجهزش که در ساختمان بزرگی قرارداشت، هزینه می کرد. این آزمایشگاه بزرگترین عشق پيرمرد بود.
در همین روزها بود که نیمه های شب از اداره آتش نشانی به پسر ادیسون اطلاع دادند، آزمایشگاه پدرش در آتش می سوزد و حقیقتا کاری از دست کسی بر نمی آید و تمام تلاش ماموران فقط جلو گیری از گسترش آتش به سایر ساختمان ها است. آنها تقاضا داشتند ک
پسرکی بود که می خواست خدا را ملاقات کند، او می دانست تا رسیدن به خدا باید راه دور و درازی بپیماید. به همین دلیل چمدانی برداشت و درون آن را پر از ساندویچ و نوشابه کرد و بی آنکه به کسی چیزی بگوید، سفر را شروع کرد. چند کوچه آن طرف‏تر به یک پارک رسید، پيرمردی را دید که در حال دانه دادن به پرندگان بود. پیش او رفت و روی نیمکت نشست. پيرمرد گرسنه به نظر می رسید، پسرک هم احساس گرسنگی می کرد. پس چمدانش را باز کرد و یک ساندویچ و یک نوشابه به پيرمرد تعارف کرد.
دستور تهیه‌ی این سالاد به سال ۱۹۳۸ بازمی‌گردد و از کتابی آشپزی متعلق به نویسنده‌ای آمریکایی برداشته شده است. این سالاد سیب زمینی برای مهمانی‌های عصر یا انواع پیک‌نیک‌ بسیار مناسب است و طرفداران زیادی هم دارد. برای اینکه سیب‌زمینی‌ها در این سالاد سیب زمینی کلاسیک و رژيمي نرم باشند و تُرد و سفت نمانند، بهتر است آنها را با پوست بپزید و بعد از اینکه سرد شدند، پوست‌شان را جدا کنید. برای اینکه سالاد سیب زمینی خود را رژيمي‌ کنید، می‌توانید
یک پيرمرد بازنشسته، خانه جدیدی در نزدیکی یک دبیرستان خرید. یکی دو هفته اول همه چیز به خوبی و در آرامش پیش می رفت تا این که مدرسه ها باز شد.
در اولین روز مدرسه، پس از تعطیلی کلاسها سه تا پسربچه در خیابان راه افتادند و در حالی که بلند بلند با هم حرف می زدند، هر چیزی که در خیابان افتاده بود را شوت می کردند و سر و صداى عجیبی راه انداختند. این کار هر روز تکرار می شد و آسایش پيرمرد کاملا مختل شده بود. این بود که تصمیم گرفت کاری بکند.
روز بعد که مدرسه تعط
سوپ عدس-زنجبیل-گوجه فرنگی
سوپ عدس، زنجبیل و گوجه فرنگی یکی از آن دسته از سوپ های رژيمي است که بسیار مقوی و سالم است.در این دستور پخت سوپ از مجله پارسی دی قصد داریم طرز تهیه سوپ عدس، زنجبیل و گوجه فرنگی را آموزش دهیم.
ادامه مطلب
سال ۹۵ از بس وزن اضافه کردم که سه رقمی شدم البته تو اوردر کوچکترین عدد سه رقمی شش ماه باشگاه میرفتم و عین چی ورزش میکردم و یه مختصر رژيمي هم داشتم تا اینکه بعد شش ماه که ۱۳ کیلو کم کردم خسته شدم و ۳-۴ کیلو از اون ۱۳ کیلو برگشت تا به امروز که هرچند وقت یه بار ۲-۳ کیلو کم میکنم دوباره میاد سر جاش بماند که با معیار های علم پزشکی برای کاملا این شیپ شدن ۲۰ کیلو از همین الان باید کم کنم به نظرم استعداد چاقی مزخرف ترین چیزیه که یه آدم می‌تونه داشته باشه
یکی از دغدغه هام رسیدن به یه برنامه غذایی رژيمي 'متنوع' و 'آسون' هست
معمولا هرچیو نگاه می کنی یا با مرغ و ماهیه! (چقدر می‌شه مرغ و ماهی خورد آخه :/ ) 
 یا مواد اولیه اش در دسترس نیست
یا درست کردنش به راحتی یه خورش نیست
ولی بالاخره یه روزی به یه برنامه خوب می‌رسم :))
+ شام سالاد کینوا مدیترانه‌ای!!! همراه با سینه مرغ آب پز شده داریم!این سالاد متشکل از خیار، گوجه ، پیاز ، کینوا و نخوده!!
اولش می‌خواستم فقط همین باشه که بنده خدا همسرم یه حالت مظلومی گر
پيرمردی هر روز توی محله پسرکی رو با پای می دید که با توپ پلاستیکی فوتبال بازی میکرد.
روزی رفت و یه کفش کتونی نو خرید و اومد به پسرک گفت: بیا این کفشا رو بپوش.
پسرک کفشا رو پوشید و خوشحال رو به پيرمرد کرد و گفت: شما خدایید؟
پيرمرد لبش را گزید و گفت نه پسرجان.
پسرک گفت: پس دوست خدایی، چون من دیشب فقط به خدا گفتم کفش ندارم.
"دوست خدا بودن سخت نیست."
نام کتاب: #پيرمرد_و_دریا | نویسنده: #ارنست_همینگوی | مترجم: #بهزاد_جنت‌سرای_نمین | #انتشارات_پر | صدا: #بهزاد_بابازاده | من این #کتاب_صوتی رو از #فیدیبو گوش کردم (۳ ساعت و ۴ دقیقه).می گن یکی از دلائلی که باعث شد همینگوی #نوبل_ادبیات بگیره، نوشتن این کتاب بود. پيرمرد و دریا یه کتاب حدودا ۱۰۰ صفحه ای هستش که همینگوی توی کوبا تالیفش کرده و داستان یه پيرمرد ماهیگیر کوبایی هستش که واسه صید یه نیزه‌ماهی با چالش مرگ و زندگی مواجه می شهمی گن این داستان وقتی
پيرمردی کتابی را به دست گرفته بود وداد می زد نویسنده این کتاب خودم هستم.او فکر می کرد کتابی را که پيرمردی نوشته باید برای مردم جذاب باشد.اما مردم فکر می کردند پيرمرد مطالبی ساده وغیر مفید نوشته و از او نمی خریدند.بعد از چند روز پيرمرد که کتابی نفروخته بود کتابهایش را برداشت ونا امید شروع به حرکت کردکه یکی از غرفه داران یکی از کتابهای او را گرفت و چند صفحه ورق زد و به پيرمرد گفت کتابهایت را در غرفه من بگذار شاید بتوانم آنها را بفروشم.چند روز بع
پيرمردی کتابی را به دست گرفته بود وداد می زد نویسنده این کتاب خودم هستم.او فکر می کرد کتابی را که پيرمردی نوشته باید برای مردم جذاب باشد.اما مردم فکر می کردند پيرمرد مطالبی ساده وغیر مفید نوشته و از او نمی خریدند.بعد از چند روز پيرمرد که کتابی نفروخته بود کتابهایش را برداشت ونا امید شروع به حرکت کردکه یکی از غرفه داران یکی از کتابهای او را گرفت و چند صفحه ورق زد و به پيرمرد گفت کتابهایت را در غرفه من بگذار شاید بتوانم آنها را بفروشم.چند روز بع
انواع
مختلفی از قند های رژيمي در بازارموجود است که از آن جمله می توان به آسپارتام،
نئوتام، استویا، سوکرالوز، ساخارین، سیکلامات و . اشاره کرد. مزیت این قند ها
قدرت شیرین کنندگی بالای آنها ( 200 تا 3000 هزار برابر شکر) و عدم جذب در دستگاه
گوارش است. یعنی علی رغم اینکه این قند ها تداعی کننده طعم شیرینی است، با این حال
جذب بدن نمی شوند.
ادامه مطلب
 
به همراه گروه شناسایی وارد مواضع دشمن شدیم. مشغول شناسایی بودیم که ناگهان متوجه حضور یک گله گوسفند شدیم. چوپان جلو آمد و سلام کرد. بعد پرسید شما سربازهای خمینی هستید؟ ابراهیم جلو آمد و گفت: ما بنده های خدا هستیم.
بعد پرسید: پيرمرد توی این دشت و کوه چه می کنی؟ گفت: زندگی می کنم. دوباره پرسید: پيرمرد مشکلی نداری؟ پيرمرد لبخند زد و گفت: اگر مشکل نداشتم که از اینجا می رفتم.
 
ابراهیم به سراغ وسایل تدارکات رفت. یک جعبه خرما و تعدادی نان و کمی هم از آ

آخرین مطالب

آخرین جستجو ها