نتایج جستجو برای عبارت :

سرعتم رو زیاد کردم با عجله وارد مدرسه شدم. نگاهی به تابلوی بالای در انداختم نوشته‌ی روش رو زمزمه کردم. دبیرستان دخترانه بهار نفس عمیقی کشیدم وارد راهروی مدرسه شدم. راهرو خالی بودترسم بیشتر شد با دو به سمت کلاسم راه افتادم که بای برخورد کردم. از روی مقنعه

منبع عکس

اومده پیشم و می گه دلم نمی خواد بزرگ شم . می گم چرا ؟ می گه من به مدرسه خودمون عادت کردم  . دوستامو پیدا کردم . اگه بزرگ تر شم برم دانشگاه یا یه مدرسه دیگه ؛ دیگه مامان بابام اولش نمیان دم ِ مدرسه ؛ کسی رو نمی شناسم . تو راهرو ها تنهام .
لبخند زدم به ترس های بزرگ شدنش . بهش گفتم نگران نباش . اولین روزی که پات رو  بذاری تو راهرو های جدید دوستای جدید پیدا می کنی به اونجا هم عادت می کنی .
به خودم فکر میکنم . اینکه چه قدر راهرو های جدید  رفتم و آد
آن روز با عجله خود را به مدرسه رساندم. کلاس منطق صوری داشتیم. تابستان بودمثل همه تابستانها گرم و داغ بعنوان یک دانش آموزی که سوم دبيرستان را تازه تمام کرده بود، فکر می کردم که کلاس منطق صوری یعنی عند کلاس!!.چه خیال خامی!.
با دوچرخه لحاف دوزی جدیدم که ابوی گرام بتازگی از تعاونی دانشگاه خریده بود به مدرسه رسیدمدوان دوان و نفس ن و عرق ریزان، از راهروی مسقف کناری مدرسه، به حیاط خلوت پشت مدرسه رسیدمدیدم در کلاس باز استاما بچه ها بجا
وارد مدرسه شدم.
و حالا وارد سالن. .
بچه ها داشتن کلاغ پر بازی می کردند!!!
گفتم سلام .
خلاصه بعد سلام، پتو آوردند!
ما رو انداختند رو پتو. انداختن بالا چند بار!
یادمه قشنگ که گفتند برو تا بخوری به سقف!
منم زرنگی کردم و هر وقت نزدیک سقف می شدم پاهامو بلند می کردم تا با کله نرم تو سقف!
ربنا لا تحملنا ما لاطاقة لنا به
ربنا لا تحملنا ما لاطاقة لنا به
ربنا لا تحملنا ما لاطاقة لنا به
ربنا لا تحملنا ما لاطاقة لنا به.
تمام مدت همین یک جمله را زمزمه میکردم و مثل دیوانه ها کل حیاط را دور می‌زدم
ربنا لا تحملنا ما لاطاقة لنا به
ربنا لا تحملنا ما لاطاقة لنا به.


نمی‌توانستم در آن وضعیت ببینمش
دوست نداشتم هیچگاه مریضی اش را ببینم
از اتاق عمل تا بخش دنبال تختش رفتم اما جرات نکردم جلو بروم
جلوی در اتاقش ایستادم اما جرات نکردم داخل بر

نمی‌توانستم در آن وضعیت ببینمش
دوست نداشتم هیچگاه مریضی اش را ببینم
از اتاق عمل تا بخش دنبال تختش رفتم اما جرات نکردم جلو بروم
جلوی در اتاقش ایستادم اما جرات نکردم داخل بروم
تمام ترس زندگی‌ام دیدنش روی تخت بیمارستان بود
رفتم توی راهرو قدم پشت قدم دور می‌شدم
سنگینی دستی روی شانه‌ام حس کردم
گفت اگر میخواهی گریه کن
بغضم ترکید اما صدایم در نمی‌آمد
قدم هایم را تندتر کردم
رسیدم به انتهای راهرو 
دستم را ستون کردم روی دیوار و سرم  را پایین ان
ساعت نزدیک 7 بود. داشت دیر می‌شد. لباس‌های دختر کوچکم را تنش می‌کردم و اضطراب معطل شدن سرویس مدرسه‌اش هولم کرده بود. از این اتاق به آن اتاق دنبال جمع کردن وسایلش بودم که دیدم دختر بزرگم باز هم رختخوابش را جمع نکرده رفته بود، چادر نمازش هم جلوی دست و پا بود. با پا چادر را کنار انداختم که رد شوم . ناگهان تنم لرزید .- وای چه کردم؟!انگار پتکی روی سرم خورده باشد؛ آنقدر احساس سنگینی کردم که تا لحظاتی مثل برق‌گرفته‌ها سرجایم خشکم زد.- با پا؟! چادر؟!
آخرین بار کِی اول شدی؟ 
من آخرین بار سوم دبيرستان که رشته ی ریاضی بودم اول شدم نه فقط توی رشته ی خودم تو مدرسه بلکه شاگرد اول کل مدرسه شدم. 
آره یادمه اون حتی آخرین باری بود که خواستن توانستن هست رو به خودم ثابت کردم.
تو اوج از بهترین روزای زندگیم خداحافظی کردم و بعدش دیگه زندگی نکردم.
روز خود را به غم هجر و فغان، شب کردمیاد ایوان نجف سوختم و تب کردمنکند دوست ندارد.؟! نکند رانده شدم.؟!پای صدها نکند، گریه مرتب کردمتا نگاهي کند آقا و ورق برگرددزیر لب زمزمه ی زینب. زینب. کردمکیست آبادتر از من که خراب علی امقامتم را سر این عشق مورب کردمچه کنم طفل گنهکار امیر نجفمهوس مغفرت و مرحمت أب کردموعده ی ما نجفش یا که به هنگام مماتهرچه او خواست. توکل به خودِ رب کردم
محمد جواد شیرازی
خاطرات اردو جهادی شهریور نود و هشت: (شماره دو)
وارد مدرسه شدم.
و حالا وارد سالن. .
بچه ها داشتن کلاغ پر بازی می کردند!!!
گفتم سلام .
خلاصه بعد سلام، پتو آوردند!
ما رو انداختند رو پتو. انداختن بالا چند بار!
یادمه قشنگ که گفتند برو تا بخوری به سقف!
منم زرنگی کردم و هر وقت نزدیک سقف می شدم پاهامو بلند می کردم تا با کله نرم تو سقف!
به نام خالق زیبایی ها
همه مدارس رو تجربه کردم ابتدایی دخترانه و پسرانه شو دبيرستان دخترانه و پسرانشو (از راهنمایی فاکتور میگیرم)
اگه بخوام یه دسته بندی داشته باشم از نظر انرژی که میگیره و میزان شیطون بودن بچه ها:
1)مدرسه ابتدایی دخترانه=مدرسه دبيرستان پسرانه
2)مدرسه ابتدایی پسرانه=مدرسه دبيرستان دخترانه
بعد از مورد دو من یک عدد جنازه بودم یعنی نابود شدم یعنی من پر انرژی کم آوردم
دبيرستان پسرانه که کلا یه بار بيشتر نرفتم اون هم باالاجبار ولی
به نام خالق زیبایی ها
همه مدارس رو تجربه کردم ابتدایی دخترانه و پسرانه شو دبيرستان دخترانه و پسرانشو (از راهنمایی فاکتور میگیرم)
اگه بخوام یه دسته بندی داشته باشم از نظر انرژی که میگیره و میزان شیطون بودن بچه ها:
1)مدرسه ابتدایی دخترانه=مدرسه دبيرستان پسرانه
2)مدرسه ابتدایی پسرانه=مدرسه دبيرستان دخترانه
بعد از مورد دو من یک عدد جنازه بودم یعنی نابود شدم یعنی من پر انرژی کم آوردم
دبيرستان پسرانه که کلا یه بار بيشتر نرفتم اون هم باالاجبار ولی
میرفتم سمت خانه پالتوی طوسی را پوشیده بودم با آن بافت قرمز چهار خانه
،آن جوراب هایی که فقط یک بارآرزویشان کردم و خریدیم، 
ماشینت دم در بود سر خم کردم و آن گلیم کوچک آویزان به آینه را نگاه کردم، قلبم میتبید 
،مطمعن شدم خانه ای، قلبم بيشتر تپید. 
کلید کهنه را از جیب های سردم در آوردم و داخل قفل انداختم در را باز کردم وکفشهایت را دیدم، 
فکر کردم: نیاز به تعمیر داره» از پله های کوتاه جایی که قرار بود خان
جلسه شورای دانش اموزی، مدرسه دخترانه افلاکیانمسابقات درون مدرسه ای تنیس روی میز  مدرسه دخترانه افلاکیانجلسه خصوصی وانفرادی با اولیای دانش آموزان مدرسه دخترانه افلاکیانبرگزاری اردو در محل تفریحی چی چست، مدرسه دخترانه افلاکیاناردوی  سینما پنج بعدی در روز درخت کاری مدرسه دخترانه افلاکیاناردوی نیم روزی از آکواریوم ماهی در اواخر اسفند ماه مدرسه دخترانه افلاکیانجلسه مشاوره برای دانش آموزان دخترانه افلاکیان با حضور جناب اقای دکتر عزیزی ا
 
معلم سوم دخترشو آورده بود مدرسه. خانوم کوچولو چسبیده بود به مامانش و با کسی حرف نمی زد. رفتم جلو، سلام کردم و دو دقیقه بعد داشتیم تو کلاسم واسه لگوها قصه میساختیم و من برای بار هزارم از خودم میپرسیدم من اینجا چیکار میکنم؟
 
 
گردهمایی مدارس افلاکیان و تقدیر از دانش آموزان نمونه در زمینه های علمی، ورزشی، قرآنی و فرهنگی  و اخلاقیتقدیر از دختران هم اسم با نام حضرت فاطمه زهرا(س) در مدرسه دخترانه افلاکیان در روز ولادت دخت نبی اکرم صلی الله علیه و آله و سلم.برگزاری کلاسهای فناوری وعلوم در مدرسه دخترانه افلاکیانشرکت در نماز جمعه به همراه اردوی نیم روزی، مدرسه دخترانه افلاکیانبازدید از کوچه های بنی هاشم در ایام فاطمیه، مدرسه دخترانه افلاکیانجشن چهل ساله انقلاب در مد
دقیق که فکر میکنم میبینم بعد از تموم شدن مدرسه بود که آرزو کردم یه روزی برسه بهار رو مجبور نباشم درس بخونم و استرس امتحان و آزمون و ساختن سرنوشت رو بکشم! حالا اون بهار رسیده و من نه کنکوری دارم نه امتحان دانشگاه و مدرسه ای هوا هم خیلی خوبه فقط پول نیست گورمو از این شهر و خونه گم کنم برم سفر برم سی دل خودم برم دور شم از آدم های این خونه و این شهر. حالا درسته استرس امتحان و درس نیست استرس و فشار بیکاری که هست. با این وجود بهار 98 و آزادیم از زندان زیس
بخش‌نامه‌ی جدید رو گذاشت جلوم و گفت:ببین چی می‌خواد، تو یه فایل اکسل وارد کن.»
نگاه کردم. بخش‌نامه‌ی بسیج بود. اسم و تاریخ تولد و کد ملی و شماره‌ی دانش‌آموزای مدرسه رو می‌خواست. از قبل یه فایل داشتیم که تقریبا همه‌ی این اطلاعات رو داشت. فقط باید شماره تماس‌ها رو بهش اضافه می‌کردم. شروع کردم به تایپ شماره‌ها و پرسیدم:الان این برا عضویت بسیجه؟ یعنی اجباریه که بچه‌ها عضو بسیج بشن؟»
گفت:آره. ولی روح‌شون هم خبر نداره.» سری ت دادم و به
 
تکیه کردم بر وفای او غلط کردم ، غلط باختم جان در هوای او غلط کردم، غلط 
عمر کردم صرف او فعلی عبث کردم ، عبث ساختم جان را فدای او غلط کردم ، غلط 
دل به داغش مبتلا کردم خطا کردم ، خطا سوختم خود را برای او غلط کردم ، غلط 
اینکه دل بستم به مهر عارضش بد بود بد جان که دادم در هوای او غلط کردم ، غلط 
همچو وحشی رفت جانم درهوایش حیف،حیف خو گرفتم با جفای او غلط کردم ، غلط 
+وحشی بافقی
+ شاعر عنوان: صائب تبریزی
اوایل مهر با حجم زيادی از تنفر میومدم می‌نشستم سرکلاس و عین چی زل می‌زدم به چشمای استادا و بهشون نمی‌خندیدم. اونا شوخی می‌کردن و من حتی چیزی نمی‌شنیدم.همه رو گناهکار می‌دیدم.بچه‌ها می‌مردن از خنده‌‌کلاس از خنده‌ها به تعویق می‌افتاد و من واسه خودم یه چیزایی رو برگه می‌نوشتم.اولین بار که احساس تعلق کردم، به اون مدرسه به اون کلاسزنگ ادبیات. با این‌که سر کلاس هیچ استادی حرف نمی‌زدم و نظر نمی‌دادم برای اولین بار سر کلاس قاضی سرمو آو
.
بهم گفت خیلی خجسته‌ای. چقدر من از این دختر بدم میاد. با اون سوییشرت صورتی‌ش سلانه‌سلانه تو راهرو راه میره و نمی‌دونه به کسی که نیومده سر کلاس و چسبیده به شوفاژ و حالش خوب نیست نباید گفت خجسته!خانم ردموند پرسید: با پاتریشیا مشکل داری که سر زنگش نمیری؟نه، با این بچه‌های مزخرف مشکل دارم. با جوّ مسخره‌ی کلاس و مدرسه مشکل دارم. حالم از دانش‌آموزای این مدرسه‌ست که به هم می‌خوره.دختره جوری با هودی‌ش مثل پسرا وایساده و سینه‌های دوستشو دست‌مال
من هم کنکور هنر داده بودم
بسکه تعداد دختر ها زياد بود فک کردم محل کنکور اشتباه اومدم
چند بار رفتم از نگهبانی پرسیدم 
گفتن هر دو گروه همینجاست
بعد یه پسره رو نشون داد که دنبال اون برو 
منم دوییدم به پسره برسم 
چند بار هم صدا کردم آقا 
انگار نه انگار 
تا اینکه رسیدم بهش فهمیدم اونم دختره
کلی هنگ کردم 
تازه به عمق نکته رشته هنر پی بردم
وارد سالن شدم 
دیدم جمعیت زيادی دختر تو راهرو هستن 
من با اینکه شماره اتاقمو پیدا کردم 
باز خجالت می کشيدم برم
1. دستی به سر و روی طرح آموزش و پرورش کشيدم، فهرست مطالب و جداول و اشکال رو تنظیم کردم، چکیده رو ویرایش کردم. پانویس ها رو اوکی کردم و مجدد ارسالش کردم
2. آلبوم های مهرشاد و علی زند وکیلی و حجت اشرف زاده رو دانلود کردم + بخشی از عکسهای گوشی رو ریختم رو کامپیوتر
3. پاورپوینت برای یکی از درسام آماده کردم.
با عرض سلام و ادب به آقای سلیمانی من میخواستم یک عرضی به شما برسم از نظر من در ساخت یک مدرسه ی شاد اولین کار باید از دانش آموزان سوال بپرسید که مدرسه شما چگونه مدرسه ای است و باید به آنها هم بگویید چگونه می توان یک مدرسه ی شاد درست کنیم من این پرسش هارا از دانش آموزان مدرسه سوال کردم و من ایده های آنها این بوده است :
موسیقی – غذای مجانی در ساعت زنگ تفریح و ساعت زنگ ورزش بالاتر شود اما من یک ایده ی جدید دارم این است که مسابقات بيشتری در مدرسه اجرا
صبح بیمارستان بودم تا ظهر.
ظهر اومدم یه تکه ماهی انداختم برای نهارم و همزمان برای شام کشیک فردا شبم شروع کردم کشک بادمجان درست کردن.
یه کم درس خوندم.
یه چرت زدم. 
رفتم کلاس سه تار.
اون سوتی عظیم رو دادم.
برگشتم لباسهای کثیف رو جمع کردم ، شستم ، پهن کردم.
شال قرمز رنگ و مانتوی آبی طرح دارم رو پوشیدم و دو ساعت با دوستم بی وقفه رفتیم پیاده روی و یه بستنی زدیم بر بدن و برگشتم.
تند تند برای نهار فردام خوراک کاری درست کردم.
حمام کردم.
لاک زدم
خانه‌های تهران که حیاط و چمن آن‌چنانی ندارند مگر قدیمی‌ترها و اعیان‌نشین‌ترها. امروز امّا از پنجره بوی چمن تازه کوتاه شده می‌آمد. خیال نبود، آن‌قدری بود که من را از خانه بیرون بکشد. نسیم خنکی می‌وزید و نیمه ابر سبکی هم توی آسمان بود، اوّلش تُک بینیم سرد شد امّا راه که افتادم دیگر مثل برگ‌ها از نوازش‌های بهار غرق لذتّ بودم. خیلی زود شدم قسمتی از کوچه‌هایی که خودشان را با رضایت به دست سبزها و بنفش‌ها و طلایی‌ها سپرده بودند. زياد
تا دوران راهنمایی نمره19.75حکم نمره0داشت برام
زار زار گریه میکردم.یه کتابو10دور میخوندم شب وروزم درس بود واقعا عاشق درس بودم
همین که وارد دبيرستان شدم ودوستای جدید پیدا کردم گنم به همه چی
درس برام بی اهمیت بود
دورهم جمع میشدیم با مزاحم تلفنیای دوستامون حرف میزدیم :/
فقط حرفای معمولی بود سلام خوبی کجایی واین چیزای عادی اما واقعا خب که چی!؟
چرا گند زدم اینجوری :(
اصلا نمیفهمم کدوم گناهو کردم که اینجوری زیر وروشدم 
منی که عاشق ریاضی بودم تو دبی
دیروز که از اتاقم بیرون آمدم دیدم پشت در هر کس کاغذی چسبانده‌اند با نوشته‌ي کریسمس غیرمنتظره، یک شکلات هم روی آن چسبانده‌اند. کلی ذوق کردم و شکلات را توی کیفم گذاشتم. الان یادش افتادم و با خوشحالی خواستم بخورمش، ولی شک کردم نکند از آن شکلات‌های الکل‌دار باشد؟ رویش هم نوشته‌ای نداشت و دست آخر دل به دریا زدم و بازش کردم و به امید اینکه مغز فندقی بادامی چیزی داشته باشد گازش زدم. و با اولین گاز مایعی از شکلات بیرون ریخت :/ حالا من پشت مانیتورم
غیر از مواقعی که از خواب غش میکنم و در این حالت ممکن است هر حرفی، باید و نباید، از دهنم خارج شود باقی مواقع، موقع تغییر خط افکار، کاملا متوجه می شوم که دارم به خواب می روم. مثلا قبل از خواب به موجودی حیاب بانکی مان فکر میکنم و اینکه چقدر طول می کشد خانه دار شویم. بعد به این فکر میکنم که آنجا میتوانم هر کجای دیوار که دلم خواست را میخ بکوبم. بعد به این فکر میکنم که ۱۰ تا از آن بشقاب های دیواری زیبای دست ساز که توی فلان پیج اینستا دیده ام برای راهروی
قبل‌ترها در مورد مدارسِ بدون در و دیوار فنلاند نوشته بودم و با خود آرزو می‌کردم کاش روزی مدارسمان به این سمت و سو برود و بچه‌ها با عشق و علاقه درس بخوانند و در و دیوار مدرسه آن‌ها را محصور نکند.امروز وقتی به مدرسه تازه باز شده‌ای در پلدختر رفتم؛ آرزویم برآورده شد! مدرسه‌ای که از سر تقدیر زمانه، بدون در و دیوار شده بود! هنوز وارد مدرسه نشده بودم که دانش‌آموزی گفت: آقای دوربینی! ازمون عکس بگیر و بگو ما سیل‌زده هستیم و همه خونمون رفته زیر گِ
٩٨
چند روزه دیگه میشه سى سالم.
امروز صبحانه دادم به جوجه که میخواست بره مدرسه. موهاى اون یکى جوجه رو بستم که بره سر کار. اون یکى جوجه خودش رفت ندیدمش ، لباساشونو از دیشب آماده کرده بودن. آهنگ دانلود کردم . صبحانه خوردم. خونه رو جمع کردم. لباساشونو جمع کردم تا کردمباس چرکها رو انداختم توى سبد. دستشویى رو شستم .مبلها رو بلند کردم و گذاشتم سر جاشون. استکانهاى چاى و آشغالهاى شکلاتها رو جمع کردم. لحاف تشکهاشونو جمع کردم. ظرفها رو جمع و جور کردم گذاش
 دوم یا سوم ابتدایی بودم.آخرهای سال کتاب داستانی نازک با جلدِ آبی رنگ که تصویرسازی های جذاب و متفاوتی هم داشت و اتفاقا یک تصویر سازی مثبت هیژده هم بین صفحاتش بود."نمی دانم" به خاطر آن تصویر یا خود داستان بود که کتاب دست به دست بین بچه ها می چرخید.وقتی به دست من رسید . به خانه آوردم. نگاهش کردم . کی خواندم و آن را بین کتابی در کیفم پنهان کردم.از این که آن را خانه بگذارم می ترسیدم. هر روز آن را همراه خودم لای کتاب ها به مدرسه می آوردم ولی تحویلش نم
دعوت از دبیران وکارکنان مدرارس افلاکیان به رستوران زیتون در روز بزرگداشت مقام معلم
فضاسازی مدرسه دخترانه افلاکیان در روز بزرگداشت معلمجلسه مبارزه با آسیب های اجتماعی با حضور مشاور اداره کل آموزش و پرورشمعاینات دندانپزشکی در هفته سلامت مدرسه دخترانه افلاکیانجلسه توجیهی هدایت تحصیلی دانش آموزان دخترانه افلاکیاناجرای طرح مدام، در مدرسه دخترانه افلاکیان
او نمی داند ولی من عاشق بهار هستم ، برای بار بیست یکم گفته ام "من عاشقت هستم" آری میدانم هر دم و هر ساعت مرا میخوانی با تو هستم بهار .
بهار من عشق را از تو میخواهم ، بهار  همه ی هست و نیستم تو هستی . بهار مرا بخوان  من هوای زمزمه تو را دارم
بهار جان تمام حرفم این است "من عشق را به نام تو آغاز کردم"
در هر کجای عشق که هستی آغاز کن !
از همون لحظه اول که با پدر و مادرم وارد سالن مهمانی شدم چشمم بهش افتاد و شور هیجانی توی دلم به پا کرد. طول سالن را طی کردم و روی یک صندلی نشسته دوباره نگاهش کردم درست روبروی من بود این بار یک چشمک بهش زدم و لبخند زدم و یواشکی به اطرافم نگاه کردم تا کسی منو ندیده باشد کسی متوجه من نبود. خودم را بی تفاوت مشغول حرف زدن کردم ولی چند لحظه بعد بی اختیار چشمم را بهش انداختم و بهش نگاه کردم چه جذاب و زیبا و با نفوذ بود. دوباره او چشمک زد بيشتر هیجان زده شد
چون پسرجان برای آموزش های مجازی مدرسه ش از گوشی من استفاده میکنه خواه ناخواه در جریان جزئیات کار هستم
بارها متوجه شدم که یکی از همکلاسیاشون همیشه غایب است و مدام صفر» می گیرد
پیش خودم فکر میکردم: عجب بچه ای است و جالبه که پدر و مادر هم پیگیرش نیستند.
تا این که
دیشب
تو گروه واتساپی مدرسه اعلامیه فوت پدرش گذاشته شد
یخ کردم
احساس می کردم قلبم داره می ایسته
به پسرجان گفتم: ی قسمت قهوه تلخ بزار تا من سنکوپ نکردم.
خدایا به خانواده ش صبر و آرامش بده
1. امروز با کلی عشق و علاقه و محبت و گوگولانه و مگولانه رو داداشم پتو انداختم (لطف کردم ساعت 6 از رختخواب برخیزیدم). همچین یه دونه با پشت پا زد تمام سک و صورتمونو آورد به این دلیل که "وقتی پتو نمیندازم روم ینی گر پس کسی نباید روم پتو بندازه" منم یه "وخخخخشی" غلیظ نثارش کردم و همچین با پشت پا زدم سک و صورتشو پیاده کردم :))) بله :)))))))))
2. نصف شب شماعی زاده گوش ندهید. چون خوابتان می پرد و بدبخت می شوید و صبح با آلارم که هیچی، با کلنگ هم بر نمی خیزید.
3. فرد
خدای خوبم سلام
زمانی بود که نفس های عمیق می کشيدم، اکسیژن تازه وارد ریه هایم می کردم و یادم می رفت از تو تشکر کنم!
فکر می کردم نفس کشیدن حق من است.
هر زمان دلم میخواست فرزندم را در آغوش می فشردم و فراموش می کردم از تو بابت سلامتیش تشکر کنم
دلتنگی ها که سراغمان می آمد دورهمی می گرفتیم و از ته دل می خندیدیم، همدیگر را بغل می کردیم و می بوسیدیم و باز هم فراموش می کردم شکرت را به جا بیاورم
ادامه مطلب
ماه به روایت آه: روایت زندگی ماه بنی هاشم
ماه به روایت آه: نویسنده ابوالفضل زرویی نصرآباد

معرفی:

همیشه وقتی آه می کشی که هیچ راهی نداری تا از رنج و سختی رها شوی، تنها میتوانی آه بکشی و دیگر هیچ…اما می شود که آه تو آنقدر سنگین باشد و آنقدر عمیق، که دلهای همگان را تا انتهای تاریخ بسوزاند…آنقدر هم آتشش تند است که می شود راجع به آن داستان های طولانی و بلند نوشت و خواند و گفت…

خلاصه:

ماه به روایت آه” روایت زندگانی ماه بنی هاشم، حضرت ابوالفضل ع

آخرین مطالب

آخرین جستجو ها