نتایج جستجو برای عبارت :

سرعتم رو زیاد کردم با عجله وارد مدرسه شدم. نگاهی به تابلوی بالای در انداختم نوشته‌ی روش رو زمزمه کردم. دبیرستان دخترانه بهار نفس عمیقی کشیدم وارد راهروی مدرسه شدم. راهرو خالی بودترسم بیشتر شد با دو به سمت کلاسم راه افتادم که بای برخورد کردم. از روی مقنعهgo

منبع عکس

اومده پیشم و می گه دلم نمی خواد بزرگ شم . می گم چرا ؟ می گه من به مدرسه خودمون عادت کردم  . دوستامو پیدا کردم . اگه بزرگ تر شم برم دانشگاه یا یه مدرسه دیگه ؛ دیگه مامان بابام اولش نمیان دم ِ مدرسه ؛ کسی رو نمی شناسم . تو راهرو ها تنهام .
لبخند زدم به ترس های بزرگ شدنش . بهش گفتم نگران نباش . اولین روزی که پات رو  بذاری تو راهرو های جدید دوستای جدید پیدا می کنی به اونجا هم عادت می کنی .
به خودم فکر میکنم . اینکه چه قدر راهرو های جدید  رفتم و آد
آن روز با عجله خود را به مدرسه رساندم. کلاس منطق صوری داشتیم. تابستان بودمثل همه تابستانها گرم و داغ بعنوان یک دانش آموزی که سوم دبيرستان را تازه تمام کرده بود، فکر می کردم که کلاس منطق صوری یعنی عند کلاس!!.چه خیال خامی!.
با دوچرخه لحاف دوزی جدیدم که ابوی گرام بتازگی از تعاونی دانشگاه خریده بود به مدرسه رسیدمدوان دوان و نفس ن و عرق ریزان، از راهروی مسقف کناری مدرسه، به حیاط خلوت پشت مدرسه رسیدمدیدم در کلاس باز استاما بچه ها بجا
وارد مدرسه شدم.
و حالا وارد سالن. .
بچه ها داشتن کلاغ پر بازی می کردند!!!
گفتم سلام .
خلاصه بعد سلام، پتو آوردند!
ما رو انداختند رو پتو. انداختن بالا چند بار!
یادمه قشنگ که گفتند برو تا بخوری به سقف!
منم زرنگی کردم و هر وقت نزدیک سقف می شدم پاهامو بلند می کردم تا با کله نرم تو سقف!
ربنا لا تحملنا ما لاطاقة لنا به
ربنا لا تحملنا ما لاطاقة لنا به
ربنا لا تحملنا ما لاطاقة لنا به
ربنا لا تحملنا ما لاطاقة لنا به.
تمام مدت همین یک جمله را زمزمه میکردم و مثل دیوانه ها کل حیاط را دور می‌زدم
ربنا لا تحملنا ما لاطاقة لنا به
ربنا لا تحملنا ما لاطاقة لنا به.


نمی‌توانستم در آن وضعیت ببینمش
دوست نداشتم هیچگاه مریضی اش را ببینم
از اتاق عمل تا بخش دنبال تختش رفتم اما جرات نکردم جلو بروم
جلوی در اتاقش ایستادم اما جرات نکردم داخل بر

نمی‌توانستم در آن وضعیت ببینمش
دوست نداشتم هیچگاه مریضی اش را ببینم
از اتاق عمل تا بخش دنبال تختش رفتم اما جرات نکردم جلو بروم
جلوی در اتاقش ایستادم اما جرات نکردم داخل بروم
تمام ترس زندگی‌ام دیدنش روی تخت بیمارستان بود
رفتم توی راهرو قدم پشت قدم دور می‌شدم
سنگینی دستی روی شانه‌ام حس کردم
گفت اگر میخواهی گریه کن
بغضم ترکید اما صدایم در نمی‌آمد
قدم هایم را تندتر کردم
رسیدم به انتهای راهرو 
دستم را ستون کردم روی دیوار و سرم  را پایین ان
ساعت نزدیک 7 بود. داشت دیر می‌شد. لباس‌های دختر کوچکم را تنش می‌کردم و اضطراب معطل شدن سرویس مدرسه‌اش هولم کرده بود. از این اتاق به آن اتاق دنبال جمع کردن وسایلش بودم که دیدم دختر بزرگم باز هم رختخوابش را جمع نکرده رفته بود، چادر نمازش هم جلوی دست و پا بود. با پا چادر را کنار انداختم که رد شوم . ناگهان تنم لرزید .- وای چه کردم؟!انگار پتکی روی سرم خورده باشد؛ آنقدر احساس سنگینی کردم که تا لحظاتی مثل برق‌گرفته‌ها سرجایم خشکم زد.- با پا؟! چادر؟!
آخرین بار کِی اول شدی؟ 
من آخرین بار سوم دبيرستان که رشته ی ریاضی بودم اول شدم نه فقط توی رشته ی خودم تو مدرسه بلکه شاگرد اول کل مدرسه شدم. 
آره یادمه اون حتی آخرین باری بود که خواستن توانستن هست رو به خودم ثابت کردم.
تو اوج از بهترین روزای زندگیم خداحافظی کردم و بعدش دیگه زندگی نکردم.
روز خود را به غم هجر و فغان، شب کردمیاد ایوان نجف سوختم و تب کردمنکند دوست ندارد.؟! نکند رانده شدم.؟!پای صدها نکند، گریه مرتب کردمتا نگاهي کند آقا و ورق برگرددزیر لب زمزمه ی زینب. زینب. کردمکیست آبادتر از من که خراب علی امقامتم را سر این عشق مورب کردمچه کنم طفل گنهکار امیر نجفمهوس مغفرت و مرحمت أب کردموعده ی ما نجفش یا که به هنگام مماتهرچه او خواست. توکل به خودِ رب کردم
محمد جواد شیرازی
خاطرات اردو جهادی شهریور نود و هشت: (شماره دو)
وارد مدرسه شدم.
و حالا وارد سالن. .
بچه ها داشتن کلاغ پر بازی می کردند!!!
گفتم سلام .
خلاصه بعد سلام، پتو آوردند!
ما رو انداختند رو پتو. انداختن بالا چند بار!
یادمه قشنگ که گفتند برو تا بخوری به سقف!
منم زرنگی کردم و هر وقت نزدیک سقف می شدم پاهامو بلند می کردم تا با کله نرم تو سقف!
به نام خالق زیبایی ها
همه مدارس رو تجربه کردم ابتدایی دخترانه و پسرانه شو دبيرستان دخترانه و پسرانشو (از راهنمایی فاکتور میگیرم)
اگه بخوام یه دسته بندی داشته باشم از نظر انرژی که میگیره و میزان شیطون بودن بچه ها:
1)مدرسه ابتدایی دخترانه=مدرسه دبيرستان پسرانه
2)مدرسه ابتدایی پسرانه=مدرسه دبيرستان دخترانه
بعد از مورد دو من یک عدد جنازه بودم یعنی نابود شدم یعنی من پر انرژی کم آوردم
دبيرستان پسرانه که کلا یه بار بيشتر نرفتم اون هم باالاجبار ولی
به نام خالق زیبایی ها
همه مدارس رو تجربه کردم ابتدایی دخترانه و پسرانه شو دبيرستان دخترانه و پسرانشو (از راهنمایی فاکتور میگیرم)
اگه بخوام یه دسته بندی داشته باشم از نظر انرژی که میگیره و میزان شیطون بودن بچه ها:
1)مدرسه ابتدایی دخترانه=مدرسه دبيرستان پسرانه
2)مدرسه ابتدایی پسرانه=مدرسه دبيرستان دخترانه
بعد از مورد دو من یک عدد جنازه بودم یعنی نابود شدم یعنی من پر انرژی کم آوردم
دبيرستان پسرانه که کلا یه بار بيشتر نرفتم اون هم باالاجبار ولی
میرفتم سمت خانه پالتوی طوسی را پوشیده بودم با آن بافت قرمز چهار خانه
،آن جوراب هایی که فقط یک بارآرزویشان کردم و خریدیم، 
ماشینت دم در بود سر خم کردم و آن گلیم کوچک آویزان به آینه را نگاه کردم، قلبم میتبید 
،مطمعن شدم خانه ای، قلبم بيشتر تپید. 
کلید کهنه را از جیب های سردم در آوردم و داخل قفل انداختم در را باز کردم وکفشهایت را دیدم، 
فکر کردم: نیاز به تعمیر داره» از پله های کوتاه جایی که قرار بود خان
جلسه شورای دانش اموزی، مدرسه دخترانه افلاکیانمسابقات درون مدرسه ای تنیس روی میز  مدرسه دخترانه افلاکیانجلسه خصوصی وانفرادی با اولیای دانش آموزان مدرسه دخترانه افلاکیانبرگزاری اردو در محل تفریحی چی چست، مدرسه دخترانه افلاکیاناردوی  سینما پنج بعدی در روز درخت کاری مدرسه دخترانه افلاکیاناردوی نیم روزی از آکواریوم ماهی در اواخر اسفند ماه مدرسه دخترانه افلاکیانجلسه مشاوره برای دانش آموزان دخترانه افلاکیان با حضور جناب اقای دکتر عزیزی ا
 
معلم سوم دخترشو آورده بود مدرسه. خانوم کوچولو چسبیده بود به مامانش و با کسی حرف نمی زد. رفتم جلو، سلام کردم و دو دقیقه بعد داشتیم تو کلاسم واسه لگوها قصه میساختیم و من برای بار هزارم از خودم میپرسیدم من اینجا چیکار میکنم؟
 
 
گردهمایی مدارس افلاکیان و تقدیر از دانش آموزان نمونه در زمینه های علمی، ورزشی، قرآنی و فرهنگی  و اخلاقیتقدیر از دختران هم اسم با نام حضرت فاطمه زهرا(س) در مدرسه دخترانه افلاکیان در روز ولادت دخت نبی اکرم صلی الله علیه و آله و سلم.برگزاری کلاسهای فناوری وعلوم در مدرسه دخترانه افلاکیانشرکت در نماز جمعه به همراه اردوی نیم روزی، مدرسه دخترانه افلاکیانبازدید از کوچه های بنی هاشم در ایام فاطمیه، مدرسه دخترانه افلاکیانجشن چهل ساله انقلاب در مد
دقیق که فکر میکنم میبینم بعد از تموم شدن مدرسه بود که آرزو کردم یه روزی برسه بهار رو مجبور نباشم درس بخونم و استرس امتحان و آزمون و ساختن سرنوشت رو بکشم! حالا اون بهار رسیده و من نه کنکوری دارم نه امتحان دانشگاه و مدرسه ای هوا هم خیلی خوبه فقط پول نیست گورمو از این شهر و خونه گم کنم برم سفر برم سی دل خودم برم دور شم از آدم های این خونه و این شهر. حالا درسته استرس امتحان و درس نیست استرس و فشار بیکاری که هست. با این وجود بهار 98 و آزادیم از زندان زیس
بخش‌نامه‌ی جدید رو گذاشت جلوم و گفت:ببین چی می‌خواد، تو یه فایل اکسل وارد کن.»
نگاه کردم. بخش‌نامه‌ی بسیج بود. اسم و تاریخ تولد و کد ملی و شماره‌ی دانش‌آموزای مدرسه رو می‌خواست. از قبل یه فایل داشتیم که تقریبا همه‌ی این اطلاعات رو داشت. فقط باید شماره تماس‌ها رو بهش اضافه می‌کردم. شروع کردم به تایپ شماره‌ها و پرسیدم:الان این برا عضویت بسیجه؟ یعنی اجباریه که بچه‌ها عضو بسیج بشن؟»
گفت:آره. ولی روح‌شون هم خبر نداره.» سری ت دادم و به
 
تکیه کردم بر وفای او غلط کردم ، غلط باختم جان در هوای او غلط کردم، غلط 
عمر کردم صرف او فعلی عبث کردم ، عبث ساختم جان را فدای او غلط کردم ، غلط 
دل به داغش مبتلا کردم خطا کردم ، خطا سوختم خود را برای او غلط کردم ، غلط 
اینکه دل بستم به مهر عارضش بد بود بد جان که دادم در هوای او غلط کردم ، غلط 
همچو وحشی رفت جانم درهوایش حیف،حیف خو گرفتم با جفای او غلط کردم ، غلط 
+وحشی بافقی
+ شاعر عنوان: صائب تبریزی
اوایل مهر با حجم زيادی از تنفر میومدم می‌نشستم سرکلاس و عین چی زل می‌زدم به چشمای استادا و بهشون نمی‌خندیدم. اونا شوخی می‌کردن و من حتی چیزی نمی‌شنیدم.همه رو گناهکار می‌دیدم.بچه‌ها می‌مردن از خنده‌‌کلاس از خنده‌ها به تعویق می‌افتاد و من واسه خودم یه چیزایی رو برگه می‌نوشتم.اولین بار که احساس تعلق کردم، به اون مدرسه به اون کلاسزنگ ادبیات. با این‌که سر کلاس هیچ استادی حرف نمی‌زدم و نظر نمی‌دادم برای اولین بار سر کلاس قاضی سرمو آو
.
بهم گفت خیلی خجسته‌ای. چقدر من از این دختر بدم میاد. با اون سوییشرت صورتی‌ش سلانه‌سلانه تو راهرو راه میره و نمی‌دونه به کسی که نیومده سر کلاس و چسبیده به شوفاژ و حالش خوب نیست نباید گفت خجسته!خانم ردموند پرسید: با پاتریشیا مشکل داری که سر زنگش نمیری؟نه، با این بچه‌های مزخرف مشکل دارم. با جوّ مسخره‌ی کلاس و مدرسه مشکل دارم. حالم از دانش‌آموزای این مدرسه‌ست که به هم می‌خوره.دختره جوری با هودی‌ش مثل پسرا وایساده و سینه‌های دوستشو دست‌مال
من هم کنکور هنر داده بودم
بسکه تعداد دختر ها زياد بود فک کردم محل کنکور اشتباه اومدم
چند بار رفتم از نگهبانی پرسیدم 
گفتن هر دو گروه همینجاست
بعد یه پسره رو نشون داد که دنبال اون برو 
منم دوییدم به پسره برسم 
چند بار هم صدا کردم آقا 
انگار نه انگار 
تا اینکه رسیدم بهش فهمیدم اونم دختره
کلی هنگ کردم 
تازه به عمق نکته رشته هنر پی بردم
وارد سالن شدم 
دیدم جمعیت زيادی دختر تو راهرو هستن 
من با اینکه شماره اتاقمو پیدا کردم 
باز خجالت می کشيدم برم
1. دستی به سر و روی طرح آموزش و پرورش کشيدم، فهرست مطالب و جداول و اشکال رو تنظیم کردم، چکیده رو ویرایش کردم. پانویس ها رو اوکی کردم و مجدد ارسالش کردم
2. آلبوم های مهرشاد و علی زند وکیلی و حجت اشرف زاده رو دانلود کردم + بخشی از عکسهای گوشی رو ریختم رو کامپیوتر
3. پاورپوینت برای یکی از درسام آماده کردم.
با عرض سلام و ادب به آقای سلیمانی من میخواستم یک عرضی به شما برسم از نظر من در ساخت یک مدرسه ی شاد اولین کار باید از دانش آموزان سوال بپرسید که مدرسه شما چگونه مدرسه ای است و باید به آنها هم بگویید چگونه می توان یک مدرسه ی شاد درست کنیم من این پرسش هارا از دانش آموزان مدرسه سوال کردم و من ایده های آنها این بوده است :
موسیقی – غذای مجانی در ساعت زنگ تفریح و ساعت زنگ ورزش بالاتر شود اما من یک ایده ی جدید دارم این است که مسابقات بيشتری در مدرسه اجرا
صبح بیمارستان بودم تا ظهر.
ظهر اومدم یه تکه ماهی انداختم برای نهارم و همزمان برای شام کشیک فردا شبم شروع کردم کشک بادمجان درست کردن.
یه کم درس خوندم.
یه چرت زدم. 
رفتم کلاس سه تار.
اون سوتی عظیم رو دادم.
برگشتم لباسهای کثیف رو جمع کردم ، شستم ، پهن کردم.
شال قرمز رنگ و مانتوی آبی طرح دارم رو پوشیدم و دو ساعت با دوستم بی وقفه رفتیم پیاده روی و یه بستنی زدیم بر بدن و برگشتم.
تند تند برای نهار فردام خوراک کاری درست کردم.
حمام کردم.
لاک زدم
خانه‌های تهران که حیاط و چمن آن‌چنانی ندارند مگر قدیمی‌ترها و اعیان‌نشین‌ترها. امروز امّا از پنجره بوی چمن تازه کوتاه شده می‌آمد. خیال نبود، آن‌قدری بود که من را از خانه بیرون بکشد. نسیم خنکی می‌وزید و نیمه ابر سبکی هم توی آسمان بود، اوّلش تُک بینیم سرد شد امّا راه که افتادم دیگر مثل برگ‌ها از نوازش‌های بهار غرق لذتّ بودم. خیلی زود شدم قسمتی از کوچه‌هایی که خودشان را با رضایت به دست سبزها و بنفش‌ها و طلایی‌ها سپرده بودند. زياد
تا دوران راهنمایی نمره19.75حکم نمره0داشت برام
زار زار گریه میکردم.یه کتابو10دور میخوندم شب وروزم درس بود واقعا عاشق درس بودم
همین که وارد دبيرستان شدم ودوستای جدید پیدا کردم گنم به همه چی
درس برام بی اهمیت بود
دورهم جمع میشدیم با مزاحم تلفنیای دوستامون حرف میزدیم :/
فقط حرفای معمولی بود سلام خوبی کجایی واین چیزای عادی اما واقعا خب که چی!؟
چرا گند زدم اینجوری :(
اصلا نمیفهمم کدوم گناهو کردم که اینجوری زیر وروشدم 
منی که عاشق ریاضی بودم تو دبی
دیروز که از اتاقم بیرون آمدم دیدم پشت در هر کس کاغذی چسبانده‌اند با نوشته‌ي کریسمس غیرمنتظره، یک شکلات هم روی آن چسبانده‌اند. کلی ذوق کردم و شکلات را توی کیفم گذاشتم. الان یادش افتادم و با خوشحالی خواستم بخورمش، ولی شک کردم نکند از آن شکلات‌های الکل‌دار باشد؟ رویش هم نوشته‌ای نداشت و دست آخر دل به دریا زدم و بازش کردم و به امید اینکه مغز فندقی بادامی چیزی داشته باشد گازش زدم. و با اولین گاز مایعی از شکلات بیرون ریخت :/ حالا من پشت مانیتورم
غیر از مواقعی که از خواب غش میکنم و در این حالت ممکن است هر حرفی، باید و نباید، از دهنم خارج شود باقی مواقع، موقع تغییر خط افکار، کاملا متوجه می شوم که دارم به خواب می روم. مثلا قبل از خواب به موجودی حیاب بانکی مان فکر میکنم و اینکه چقدر طول می کشد خانه دار شویم. بعد به این فکر میکنم که آنجا میتوانم هر کجای دیوار که دلم خواست را میخ بکوبم. بعد به این فکر میکنم که ۱۰ تا از آن بشقاب های دیواری زیبای دست ساز که توی فلان پیج اینستا دیده ام برای راهروی
قبل‌ترها در مورد مدارسِ بدون در و دیوار فنلاند نوشته بودم و با خود آرزو می‌کردم کاش روزی مدارسمان به این سمت و سو برود و بچه‌ها با عشق و علاقه درس بخوانند و در و دیوار مدرسه آن‌ها را محصور نکند.امروز وقتی به مدرسه تازه باز شده‌ای در پلدختر رفتم؛ آرزویم برآورده شد! مدرسه‌ای که از سر تقدیر زمانه، بدون در و دیوار شده بود! هنوز وارد مدرسه نشده بودم که دانش‌آموزی گفت: آقای دوربینی! ازمون عکس بگیر و بگو ما سیل‌زده هستیم و همه خونمون رفته زیر گِ
٩٨
چند روزه دیگه میشه سى سالم.
امروز صبحانه دادم به جوجه که میخواست بره مدرسه. موهاى اون یکى جوجه رو بستم که بره سر کار. اون یکى جوجه خودش رفت ندیدمش ، لباساشونو از دیشب آماده کرده بودن. آهنگ دانلود کردم . صبحانه خوردم. خونه رو جمع کردم. لباساشونو جمع کردم تا کردمباس چرکها رو انداختم توى سبد. دستشویى رو شستم .مبلها رو بلند کردم و گذاشتم سر جاشون. استکانهاى چاى و آشغالهاى شکلاتها رو جمع کردم. لحاف تشکهاشونو جمع کردم. ظرفها رو جمع و جور کردم گذاش
 دوم یا سوم ابتدایی بودم.آخرهای سال کتاب داستانی نازک با جلدِ آبی رنگ که تصویرسازی های جذاب و متفاوتی هم داشت و اتفاقا یک تصویر سازی مثبت هیژده هم بین صفحاتش بود."نمی دانم" به خاطر آن تصویر یا خود داستان بود که کتاب دست به دست بین بچه ها می چرخید.وقتی به دست من رسید . به خانه آوردم. نگاهش کردم . کی خواندم و آن را بین کتابی در کیفم پنهان کردم.از این که آن را خانه بگذارم می ترسیدم. هر روز آن را همراه خودم لای کتاب ها به مدرسه می آوردم ولی تحویلش نم
دعوت از دبیران وکارکنان مدرارس افلاکیان به رستوران زیتون در روز بزرگداشت مقام معلم
فضاسازی مدرسه دخترانه افلاکیان در روز بزرگداشت معلمجلسه مبارزه با آسیب های اجتماعی با حضور مشاور اداره کل آموزش و پرورشمعاینات دندانپزشکی در هفته سلامت مدرسه دخترانه افلاکیانجلسه توجیهی هدایت تحصیلی دانش آموزان دخترانه افلاکیاناجرای طرح مدام، در مدرسه دخترانه افلاکیان
او نمی داند ولی من عاشق بهار هستم ، برای بار بیست یکم گفته ام "من عاشقت هستم" آری میدانم هر دم و هر ساعت مرا میخوانی با تو هستم بهار .
بهار من عشق را از تو میخواهم ، بهار  همه ی هست و نیستم تو هستی . بهار مرا بخوان  من هوای زمزمه تو را دارم
بهار جان تمام حرفم این است "من عشق را به نام تو آغاز کردم"
در هر کجای عشق که هستی آغاز کن !
از همون لحظه اول که با پدر و مادرم وارد سالن مهمانی شدم چشمم بهش افتاد و شور هیجانی توی دلم به پا کرد. طول سالن را طی کردم و روی یک صندلی نشسته دوباره نگاهش کردم درست روبروی من بود این بار یک چشمک بهش زدم و لبخند زدم و یواشکی به اطرافم نگاه کردم تا کسی منو ندیده باشد کسی متوجه من نبود. خودم را بی تفاوت مشغول حرف زدن کردم ولی چند لحظه بعد بی اختیار چشمم را بهش انداختم و بهش نگاه کردم چه جذاب و زیبا و با نفوذ بود. دوباره او چشمک زد بيشتر هیجان زده شد
چون پسرجان برای آموزش های مجازی مدرسه ش از گوشی من استفاده میکنه خواه ناخواه در جریان جزئیات کار هستم
بارها متوجه شدم که یکی از همکلاسیاشون همیشه غایب است و مدام صفر» می گیرد
پیش خودم فکر میکردم: عجب بچه ای است و جالبه که پدر و مادر هم پیگیرش نیستند.
تا این که
دیشب
تو گروه واتساپی مدرسه اعلامیه فوت پدرش گذاشته شد
یخ کردم
احساس می کردم قلبم داره می ایسته
به پسرجان گفتم: ی قسمت قهوه تلخ بزار تا من سنکوپ نکردم.
خدایا به خانواده ش صبر و آرامش بده
1. امروز با کلی عشق و علاقه و محبت و گوگولانه و مگولانه رو داداشم پتو انداختم (لطف کردم ساعت 6 از رختخواب برخیزیدم). همچین یه دونه با پشت پا زد تمام سک و صورتمونو آورد به این دلیل که "وقتی پتو نمیندازم روم ینی گر پس کسی نباید روم پتو بندازه" منم یه "وخخخخشی" غلیظ نثارش کردم و همچین با پشت پا زدم سک و صورتشو پیاده کردم :))) بله :)))))))))
2. نصف شب شماعی زاده گوش ندهید. چون خوابتان می پرد و بدبخت می شوید و صبح با آلارم که هیچی، با کلنگ هم بر نمی خیزید.
3. فرد
خدای خوبم سلام
زمانی بود که نفس های عمیق می کشيدم، اکسیژن تازه وارد ریه هایم می کردم و یادم می رفت از تو تشکر کنم!
فکر می کردم نفس کشیدن حق من است.
هر زمان دلم میخواست فرزندم را در آغوش می فشردم و فراموش می کردم از تو بابت سلامتیش تشکر کنم
دلتنگی ها که سراغمان می آمد دورهمی می گرفتیم و از ته دل می خندیدیم، همدیگر را بغل می کردیم و می بوسیدیم و باز هم فراموش می کردم شکرت را به جا بیاورم
ادامه مطلب
روز دوشنبه قرار بود بهترین روز از یک سال تحصیلی ام باشد ، چون در آن روز قرار بود اتفاقات خاصی رخ دهد و یک روز خوب و پر خاطره در دفترخاطراتم را ثبت کنم .
صبح دوشنبه از خواب بیدار شدم ، کار هایم را انجام می دادم و وسایلی را که باید برای آنروز به مدرسه می بردم را فراهم می کردم و در آنروزدر نوبت بعد از ظهر باید به مدرسه می رفتم تا این که صبح به سرعت سپری شد و من برای اینکه به مدرسه بروم خودم را آماده کردم .
ادامه مطلب
بعد از یک ماه نیامده ام اینجا که از روزمرگی هایم بنالم و به کنکور فحش بدهم و یادآوری کنم که من هرروز صبح قبل از اینکه آفتاب بزند بیدار می شوم و عصر ها بعد از غروب بر میگردم خانه.نه نه.یک فرد جدید در خانواده از دنیا رفته است(بله.خدا رفتگان شما را هم بیامرزد).من هیچ خاطره واضح و روشنی از فرد متوفی ندارم.هر چه که زور میزنم و به حافظه ام فشار می آورم فقط همین را به یاد می آورم که هر وقت فرد متوفی می آمد خانۀ مادر من ورودش را با جملۀ:خانوم جان اومد. اعل
امروز تولد خواهرم بود، از صبح کلی به خودم رسیدم و بهترین لباسم رو پوشیدم.
خواهرم میگفت عالی شدی، شیطون میخوای من به چشم نیام؟
خندیدم و تو دلم گفتم حیف هیچوقت به چشمِ اونی که باید، نیومدم.
عصر که شد مهمون ها یکی یکی اومدن، خواستم درو ببندم که باهاش روبرو شدم. فکر کردم مثل همیشه توهم زدم اما نه.انگار واقعا خودش بوداما آخه اون که قرار نبود بیاد.
خودمو زدم به کوچه علی چپ و دعوتش کردم بیاد تو، سرشو انداخت پایین و وارد شد. تو کل مهمونی زیر چشمی نگ
چه سال سختیه امسال.
فکر می کردم انتخاب رشته کار سختیه_ناگفته نماند که هنوز لنگ در هوام_اما معلوم شد که انتخاب مدرسه از اونم سخت تره، مخصوصا برای کسی که نه رشته ش معلومه و نه محل زندگیش. اصلا باشه، برای مدرس وقت هست، اما انتخاب رشته.
دوست دارم چشمام رو ببندم و وقتی بازشون کردم، ببینم تابستون شده و منم انتخابمو کردم.
دل تنگم ، خسته ام .
امروز رفتم مدرسه دخترم . برای مسابقات و مربی سوال کردم . خیلی راحت گفت ما هزینه ای برای مربی و باشگاه نمیدیم و اگه تیم مدرسه مدال گرفت فقط به جایزه بهشون میدیم . یعنی اصلا براش مهم نیست بچه ها دارند چیکار می کنند . وقتی با مدیر سال قبل مقایسه می کنم خیلی متاسف میشم . تازه دارم می فهمم سه سال گذشته دخترم توی چه مدرسه خوبی بوده و چه مدیر با کفایت و خوبی داشتند . دلم تنگ شده برای سیمین . انتظارم از مدیر مدرسه رو خیلی بالا برده . نمی ت
 
سلام سلامممم
حالتون چطوره؟!:)
حالا باز آمــد؛ بویِ مـــاهِ مدرسه
بوی بازی های راهِ مـــدرسه
بوی ماه مهر… ماهِ مهـــربان
 
فصل مدارسه :) عطسه گلم منو به چالش خاطره مدرسه دعوت کرد که یکی دوتا از خاطره های تلخ یا شیرین مدرسه رو تعریف کنیم
اولش بهش گفتم من۶ساله از مدرسه فاصله گرفتم چیزی یادم نمیاد بعد انقد من بچه آرومی بودم(جون خودم) که هیچ خاطره ای ندارم!
بعد یکم فکر کردم دیدم چندتا خاطره بی نمک یافتم:)) خیلی سعی کردم که طولانی نباشه ولی شد:/
 
خا
میگن زندگی سرعت گرفته و مردم مدام در حال تلاش و رفتن هستن.چند وقتی بود داشتم بهش فکر میکردم طوری که سعی کردم سرعتم رو کم کنم.البته من کلا سرعتم کمه در مقایسه با بقیه.سرعت زندگی رابطه مستقیمی با آرامش داره به نظرم.سرعتم که کم شد،اروم تر شدم و تونستم بهتر ماجراها رو ببینم و به خودم کمی مسلط‌تر بشم.این وسط به دوست و رفیق قدیمی‌م سر زدم یعنی سینما و در کنارش سریال که منو یاد بچگیم میندازه،زمانی که برای ماجراجویی داستان میخوندم.
حرف دیگه‌ای نیست.
عصری دلم خواست بروم بیرون.یکهو هوس کردم بروم و تقویم امسالم را بخرم.با خودم گفتم اصلا چرا دنبال تقویمی بگردم که حتما جای یادداشتی هم داشته باشد؟سال پیش اگر که آن تقویم دلبر را خریدم گمان می کردم دانشگاه قبول می شوم.حتی تصور کردم روزهایی را که سر کلاسم و استاد دارد تاریخ امتحان را می گوید و من کنار فلان تاریخ می نویسم امتحان کلاسی.امسال که دیگر به چنین چیزی نیاز ندارم.یک تقویم می خواهم دلبر اما بدون نیاز به جای یادداشت.
و یاد تقویم های نشر هیرم
 دعوایشان کردم. نه از آن‌ها که داد و بیداد راه می‌اندازند و بچه را متهم می‌کنند که بی‌مسئولیت است و کودک و فهمش نارسیده. قدیم‌ها یک‌بار امتحان کرده بودم. شبیه من نیست. جواب هم نمی‌دهد. از آن دعواهای مدل خودم که می‌روم، تکیه می‌دهم به نیمکت جلویی، دست‌هایم را مشت می‌کنم توی جیبم، خیره به زمین، آرام آن‌قدر که شبیه به زمزمه، حرف می‌زنم و حرف می‌زنم. از آن‌ها که حواست هست دارد چه می‌شود؟ و رفتم، دلخور. نه با قهر و ترش‌رویی. با از آن ناراح

"یاد تورا چگونه ز خاطر برم که عشق
نامت به برگ برگ درختان نوشته است
در هر بهار با نگه جستجو گرم
می جویمت میان گل و رقص برگ ها
من مانده ام به یاد تو در باغ خاطرات
گریان میان خنده ی نقل تگرگ ها
آن کوچه باغ و نسترن و مخمل نسیم
با هر بهار هست ولیکن تو نیستی
اردی بهشت هست هوای بهشت هست
گل بی شمار هست ولیکن تو نیستی "

.
پ.ن۱: ‌‌‌‌‌‌و شبانگاهان که زمزمه می کردم در گوش او از پس فراق با دردی مهلک
پ.ن۲: ولیکن تو نیستی.
میترسیدم ازاینکه نشه ، ازاینکه کارها جور نشه ، ازاینکه مامان اجازه نده .تو دلم دعا کردم. دعا کردم و دعا کردم. خیلی دعا کردم. یادم افتاد میگفت تو سختی ها توسل میکنم به حضرت زهرا(س) که توسل کن که نذر کن. یاد ط دسته دار افتادم که گفت شب قبل از یه خانمی مشکل گشا گرفته. یاد مسجد صاحب امان( عج) شهر افتادم. همه رو به هم وصل کردم. نذر کردم . توسل کردم به بی بی فاطمه ی زهرا(س) که کارام رو جفت و جور کنه که کمکم کنه و تو راه سختم یاور باشه . که یه روزی که در توانم
عادت کرده‌ام ، دیگر عادت کرد‌ه‌ام شب‌هایی که غمگینم، نگرانم، ناراحت یا عصبانی‌ام خوابش را ببینم‌.
 شبِ بدی را سپری کرده بودم و با چشمان اشک‌آلود سر روی بالش گذاشتم، طبق معلوم میانش رسید و امضایش را زیر خوابم زد؛ صبح در نگاهِ آینه به خودم خیره شدم و حاصل خوابِ نصف و نیمه‌ی دیشب را در پلک‌های ورم کرده و سردرد منزجر کننده‌ام دیدم، آرام شروع به زمزمه کردم و از آینه دور شدم، ظرف‌ها را شستم، پیازهای خرد شده را روی اجاق گذاشتم، برای بار صدم ز
انشا درباره عاقبت فرار از مدرسه صفحه 81 پایه نهم
انشا در مورد عاقبت فرار از مدرسه انشا درباره عاقبت فرار از مدرسه انشا درباره ی عاقبت فرار از مدرسه انشا کوتاه در مورد عاقبت فرار از مدرسه انشا عاقبت فرار از مدرسه انشا در مورد عاقبت فرار از مدرسه در قالب خاطره انشا در مورد عاقبت فرار از مدرسه طنز انشا در مورد عاقبت فرار از مدرسه پایه نهم انشا درمورد عاقبت فرار از مدرسه با قالب داستان انشای عاقبت فرار از مدرسه
 
دیروز با بابام نشسته بودم و صحبت ا
وقتی طلیسچی تو این آهنگ میگفت خواستی کم باش ولی باش» با خودم میگفتم این آویزون بودنه یکی از طرفین به اون یکی جفتشونو بیچاره میکنه.
امروز از مدرسه اومدم کیفمو شوت کردم کنج اتاق خواستم برم یه دوش بگیرم گفتم یه نیگا بندازم به گوشیم دیدم sms دارم
وا کردم دیدم نوشته :خواستی کم باش ولی باش»
اصلا کل خستگیام پر کشید و رفت :)))
+انصافا دوش آب سرد اصلا به زندگی جانی دوباره میبخشه
به نام خدا
سکانس اول: امروز با حال خوبی نرفتم مدرسه، یه جورایی خودمو کشوندم تا خود مدرسه/ وقتی رسیدم، چندتا از بچه ها منتظرم بودن که بریم نماز/ خداروشکر کردم که امروز امام جماعت مدرسه نیومده بود و نماز رو تنهایی خوندیم و زودتر تموم شد. واقعا حس میکردم توانی در بدنم نیست.
ادامه مطلب
خب خب وارد فصل مدرسه ها شدیم و هممون کلی روزای خوبو تو این دوران گذروندیم. خیلی دلم برای اون روزا تنگ شده و طبق این چالش قراره یکی دوتا خاطره تلخ و شیرین تعریف کنم.
حقیقتش من خاطره ی تلخ آنچنانی ندارم و از اون روزا بيشتر خاطرات شیرین و خنده دار یادمه، الانم کلی فکر کردم ولی بازم چیز خاصی یادم نیومد.
فقط اولین چیزی که یادم اومد این بود که سال پیش دانشگاهی مدرسه ای
ادامه مطلب
شب چو در بستم و مست از می‌نابش کردمماه اگر حلقه به در کوفت جوابش کردمدیدی آن ترک ختا دشمن جان بود مراگرچه عمری به خطا دوست خطابش کردممنزل مردم بیگانه چو شد خانه چشمآنقدر گریه نمودم که خرابش کردمشرح داغ دل پروانه چو گفتم با شمعآتشی در دلش افکندم و آبش کردمغرق خون بود و نمی‌مرد ز حسرت فرهادخواندم افسانه شیرین و به خوابش کردمدل که خونابه‌ی غم بود و جگرگوشه دهربر سر آتش جور تو کبابش کردمزندگی کردن من مردن تدریجی بودآنچه جان کند تنم، عمر حسابش
و برای سومین بار مقام اول یعنی مقام قهرمانی رو کسب کردم
با ذکر این نکته که با دوست خودم/همکلاسیم افتادم واسه ارتقا به فینال ولی راحت بردم
سه نفر از مدرسه ما بود برای مسابقه من با دوستم افتادم اون دو نفر دیگه هم که دوستن باهم افتادن واسه رده بندی
رقیب فینال من بنده خدا بچه بوداصلا حواسش نبود ولی خب بازیش بنظرم خوب بود پارسالم سوم شده بود ولی امسال دوم
وقت یه بازی40دیقه بود و من تو20دیقه دوتا کیش و مات کردمیعنی دو تا بازیو تموم کردم
حریف اولیم حرک
عه چرا من امروز و این موقع خونه‌م؟ چون کلاسم تو موسسه به دلایلی کنسل شد. جاش ترجمه کردم و درس خوندم. دیشب داشتم فکر می‌کردم یعنی کتابم رو که بفرستن ارشاد، ارشاد ازم می‌خوام هر جا نوشتم دوست‌دختر» به جاش بمویسم نامزد» یا نه؟:))) تو صدا سیما که اینجوریه:)) دیگه به جاهای خوب کتابم رسیدم. احساس می‌کنم قراره از این به بعد اتفاقات خوبی توش بیفته و جاهای گریه‌دارش تموم شده. دیگه گریه‌ای هم اگه باشه، از روی شوقه. دیشب چندین فصل رو ویرایش هم کردم و
چن ساعت پیش بود که از سر بیکاری با بالا پایین کردن ایمیل های دریافتیم یه ایمیل از بلاگفا دیدم که نظرم رو جلب کرد.ایمیلی که پنل کاربریم توی بلاگفا رو نشون میداد و با رفتن بهش کمی خاطره بازی کردم!
وقتی وارد پنل شدم اول تمام پست ها رو پاک کردم و اسم و آدرس و قالب وبلاگ رو هم عوض کردم.بعدش هم یه پست گذاشتم توش تا مث یه درخت که در طول زمستون مرده و کاری نمیکنه بعد مدت ها وارد بهار بشه و بعد زنده شدن یه نفس عمیق از جنس یه بنده خدایی که بعد مردنش دوباره ز
وبشو پیدا کردم بلاخره!
دقیقا همون عنوانی که یهو به ذهنم اومد و امتحانش کردم
خودش بود!
دفترِ زرد رو توش نوشته بود
دفتری که من ازش متنفرم
غمگینم به وسعتِ دریا
نوشته دلتنگ و پیچک
پیچک مالِ منه
مادرِ منه
چرا هیچکس نمیفهمه؟!!!!!!!
وبِ جدیدِ من!
من از همه فرار کردم
هیچکس نمیدونه 
تو هم به کسی نگو که زياد دوست ندارم!
مادربزرگ که حالا بعد از یکی از اقدام‌های انقلابی من، دست از آرزوی ازدواج و صحبت راجع به این موضوع برداشته، این چند وقت هر بار منو می‌دید راجع به این که قبلا زمانی تو مدرسه کار می‌کردم و چرا الان دیگه نمیرم می‌پرسید و بعد هم توصیه می‌کرد که حتما دوباره پیگیر بشم تا بعد از تموم شدن دانشگاهم بتونم تو مدرسه کار کنم و بعدتر هم تاکید می‌کرد که برای من چه کاری بهتر از معلمی؟
این بار منتظر بودم دوباره این بحث راه بیفته تا بگم برگشتم مدرسه و یه کار
~دیروز تو یه سگ گرمایی پا شدیم مث این اسکلا رفتیم لواسون :| سیم aux عم خراب بود با کوچکترین حرکتی اهنگ قطع میشد. بعد فک کنین جاده لواسون هم از نظر پیچ پیچ با جاده هراز و جاده چالوس برابری میکنه :| منم با شصتم سیمو گرفته بودم جیغ می کشيدم :| 
~چقد خوشحالم که مدرسه نمیرم :)
~یه اهنگ پیدا کردم خیلی قشنگه اسمش پاچ لیلیه. پارچ نه ها، پاچه هم نه، پاچ :|
~بنظرتون برم باشگاه این سه ماهو؟ 
~دیروز که رفته بودیم بیرون یه نی نی اومد کنارم :)) کلی ادا اطوار و چشمک و تکو
امروز ساعت شش و نیم صبح با اضطراب از خواب بیدار شدم و ده دقیقه بعد خبردار شدیم که هر چی توی ماشین بوده بیرون ریخته و چند چیز را یده است حالم پریشان شد و بعد مدتی خداراشکر کردم که خود ماشین را نبرده و به اثرات صدقه بيشتر پی بردم.
ظهر که شد به فکر بچگیهایم افتادم موقعی که پدرم موتور داشت و وقتی به میدان بار می رفت تا میوه و صیفی جات بخرد خورجین هم می‌گذاشت. من همیشه فکر میکردم حقوق پدرم را که می دهند توی خورجین پر پول می شود با همین فکر بودم
کد تخفیف فیلیمو مدرسهکد تخفیف فیلیمو مدرسه ۱۴۰۱کد تخفیف فیلیمو مدرسه یک ماههکد تخفیف 100 درصدی فیلیمو مدرسهکد تخفیف فیلیمو مدرسه ۶ ماههکد های تخفیف فیلیمو مدرسهکد تخفیف فیلیمو مدرسه جدیدکد تخفیف فیلیمو مدرسه یک ماههکد تخفیف برای فیلیمو مدرسهکد تخفیف اشتراک فیلیمو مدرسهکد تخفیف فیلیمو مدرسه موپنکد تخفیف فیلیمو مدرسه رایگانکد تخفیف 100 درصدی فیلیمو مدرسهکد تخفیف فیلیمو و مدرسه
ادامه مطلب
وارد خانه که شدم توده ی ای از هوای گرم به صورتم خورد.خانه تاریک بود و بوی ماندگی میداد.
بعد از روشن کردن چراغ ها اولین کاری که کردم باز کردن پنجره ها بود.
کار انتقال وسایل از ماشین به خانه که انجام شد، رفتم سراغ هوشنگ*. دستی به سر و گوشش کشيدم و بوسه ای چسباندم روی کله اش.
قید مسواک و شستن صورت را زدم و بعد گفتن جمله ی :شب همگی بخیر» راهی اتاقم شدم.
اتاق بوی خاک میداد و تنهایی. گشاد ترین لباسم را پوشیدم، ولو شدم روی تخت و به این فکر کردم که از فردا د
سلام من در مدرسه شما درس میخوانم و از کلاس دوم تا ششم در مدرسه شما هستم من خیلی از شما و معلمان و بقیه همکاران راضی هستم و مدرسه خودم را دوست دارم.
از نظر من مدرسه خوب مدرسه ای است که زنگ تفریح غذاهای سلف سرویس داشته باشد. مدرسه خوب مدرسه ای است که معلمان خوبی مانند خانم نایبی و . داشته باش. مدرسه خوب مدرسه ای است که در کلاس آن کولر اسپلیت و صندلی های بسیار بزرگ داشته باشد و در بوفه مدرسه همه نوع خوراکی را بیاورند و وسایل را به قیمت پایین تر بفرو
ارزش یک ریالِ معلم!
 
آقای
ناصری فرد، یک میلیاردر ایرانی است . او بزرگ ترین نخلستان خصوصی جهان را
که در آن بیش از 200000 نخل وجود دارد ، وقف خیریه کرده و از خرماهای این
نخلستان است که در افطاری ماه رمضان از تمام بوشهری ها پذیرایی می شود . او
داستان جالبی از زمانی که در فقر زندگی کرده است ، بازگو می کند . او می
گوید : من در خانواده ای بسیار فقیر زندگی می کردم ؛ به حدی که هنگامی از
بچه های مدرسه خواستند که برای رفتن به اردو یک ریال بیاورند ، خانواده ا
لطفا به ترتیب بیاید جلو نظم را رعایت کنید. 
آنقدر بلند فریاد میزد که گویی می خواهد حرف مهمی را به زبان آورد. کم مانده بود با آن صدای نخراشیده اش  انسان را بیدار کند و تمام کاسه کوزه مان را برچیند. نگاهي به جمعیت پشه هایی انداختم که در حال تیز کردن نیش هایشان بودند. جمعیت زيادی هم در اطراف روی تخت و طاقچه ایستاده بودند و داشتند آنها را تشویق می کردند‌. همه هیجان زده بودند. امروز روز آخر مسابقات نیش زنی بود. من که از نیش خودم مطمئن بودم در کنار بقی
کفش دخترانه صورتی
پرداخت درب منزل/ارسال رایگان
 
خرید یا دیدن کتانی های بيشتر در فروشگاه فرامد
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
کفش اسپرت دخترانه صورتیxکفش اسپرت دخترانه صورتی کمرنگxکفش اسپرت صورتی دخترانهxکفش دخترانه اسپرت صورتیxکفش دخترانه رنگ صورتیxکفش دخترانه صورتیxکفش دخترانه صورتی جدیدxکفش دخترانه صورتی کمرنگxکفش صورتی دخترانهxکفش صورتی دخترانه جدیدxکفش اسپرت دخترانه صورتیxکفش اسپرت دخترانه صورتی کمرنگxکفش اسپرت صورتی دخترانهxکفش دخترانه ا
۱. چلو ماهی قزل آلا + کوفته تبریزی آبدار + زیتون پرورده و ساده + چایی هل با نبات
۲. به خودم رسیدم و کلی خودمو دوس دارم الا [حس نرمی میکنم]
۳. کتاب Harry potter and the goblet of fire 1 ـو تموم کردم [هوس کردم فیلم این  قسمت جام و اینا رو دوباره ببینم مخصوصا اون صحنه ورود مدرسه کرام اینارو]
چند روز قبل رئیس یه سری دی وی دی آموزشی برای عهد ناصر الدین شاه! آورد و منم یه نگاهي بهشون انداختم و دیدم به دردم نمیخوره و گذاشتمشون همونجایی که بودن تا ببردشون. موقع بردن کلی فحش نثار روح و روانم کرد! بغض کردم و وقتی همه رفتن یه دل سیر گریه کردم و چند صفحه قرآن خوندم تا آروم بگیرم.
یعنی میشه این روزا ختم به خیر بشه؟
در نگاهت خود به ظاهر مرد کردم
من در درونم آن نباید کرد ، کردم
دانسته بودم بی توبودن مرگ حتمیست
دانستن بی دانشم را سرد کردم
تا در خودم عادت کنم حرفی نگفتم
رفتی و از قلبم خودم را ترد کردم
من همچو زخمی ها پرانم را گشودم
هی ضربه خوردم هی برایت درد کردم
گفتم که آبان می رسی مرداد رد شد
برگان سبزی را که دیدم زرد کردم
خندیدم و گفتم:- اگه دستت بهم رسید، بزنخنده ای سر داد و گفت:+ الان که دیگه دستم بهت می‌رسهاز روی نیمکت بلند شدم و سریع قدم برداشتم چند قدم آنطرف‌تر ایستادم و همانطور که نگاهش می‌کردم خندیدم.لبخند شیطانی بر لبانش نقش بست و از جایش بلند شد. بی‌معطلی، شروع کردم به دویدن+ کجا میریمیخندیدم و سعی می‌کردم با تمام سرعتم بدوم؛ اما نمی‌دانم چطور خودش را به من رساند که احساس کردم به عقب کشیده شدم!داشتم تعادلم را از دست می‌دادم و نزدیک بود بین زمی
بالاخره یک‌ روز رسید ک حس کردم کار از حرف زدن گذشته
کار از تصمیمات جدید گرفتن گذشته
یک روز رسید ک حس کردم تمام درد و دل کردن های سربسته ام ب بن بست رسیده اند!
حس کردم دیگر هیچ کاری از دست من بر نمی آید!
یک روز حس کردم‌ اشک های بی صدای شبانه‌بيشتر از اینکه آرامم کنند آزارم می دهند
روزی ک نیاز داشتم فریاد بزنم اما نمیشد
جیغ بزنم آنقدر ک گلویم زخم شود اما نمیتوانستم
یک روز رسید ک فهمیدم حالا فقط باید گریه کنم
فهمیدم برخلاف همیشه باید در جمع گریه ک
بسم الله الرحمن الرحیم
سیرو فی الارض فانظروا کیف بدا الخلق
اولین بار که امروز روی شبکه اینترنت اسم "مدرسه طبیعت" رو دیدم حس خیلی خوبی نسبت به این اسم پیدا کردم و حدس زدم یکی از گمشده های زندگی رو میشه توی جستجوی این واژه پیدا کرد. روی اینستاگرام بيشتر از سی تا صفحه از مدرسه طبیعتهای ایران رو گشتم و به نکات جالبی برخورد کردم.
اولین نکته اینه که اصل ایده فوق العاده ایده ی خوبیه و از قدیم الایام خونه های ایرانی حیاطشون یه مدرسه ی طبیعت بوده و یک
خیلی برام پیش آمده که نرسیده به چهارراه برای اینکه پشت چراغ قرمز گیر نکنم، پام رو روی گاز گذاشتم و سرعتم رو زياد کردم، ولی به اول چهارراه که رسیدم چراغ قرمز شده و چاره ای نداشتم که از چراغ قرمز رد بشم، ولی بعد خدا رو شکر کردم که ماشین پشت چراغ اون وری همزمان با من به وسط چهارراه نرسیده!
اگر چه بین قرمز شدن چراغ یک طرف با سبز شدن چراغ طرف دیگه معمولا چند ثانیه فاصله هست، ولی هیچ وقت بلافاصله بعد از سبز شدن چراغ وسط چهارراه نپرید.
شما هم تجربیات ر
با سلام خدمت استاد عزیز جناب آقای سامانی
پیرک فرمایش شما بنده بنده به دلایل خاصی وارد بحث کار و شغل شدم و دنباله رو شغل پدر شدم.پس از ازدواج  و با تشویق همسرم مجدد در کنکور شرکت کردم و در رشته مکانیک وارد دانشگاه شدم و با گرایش سیالات مقطع کارشناسی رو تموم کردم.هر چندشغل بنده آزاد هست اما تحصیل در هر بعد و رشته ای که باشه قطعا دید انسان رو نسبت به اطراف باز میکنه.۳ سالی رو که با شما درس علوم تجربی رو داشتیم قطعا نحوه تدریس شما و نوع برخورد با دا
که چیز محکمی روی اون یکی دستم که روی سنگفرش بود، فرود اومد و خرد شدن استخون دستم رو با تمام وجودم حس کردم و بی‌اختیار جیغ کشيدم و دستم رو عقب کشيدم.
سریع بلند شدم و دست زخمیم رو توی اون دستم گرفتم و از درد، اشک توی چشمام جمع شده بود و پوست دستم خراشیده شده بود وخون دستم روی زمین میچکید ومن گوشه‌ی دیوار مثل یه گنجیشک بارون زده ایستاده بودم و سرم رو به یقه ام برده بودم.
نگاهم به یه جفت کفش مشکی مارکدار وبراق با یه شوارجین جذبی مشکی افتاد.
انگار از
محبوبیت، یکی از بهترین حس های دنیاست، و من در پاییز سال 1398 این حس را تجربه کردم و از اعماق وجود این حس را برای دیگران نیز آرزومندم.
من این حس خوب را مدیون خداوند، مدرسه و دانش آموزان هستم.سپاس و تشکر فراوان به دلیل اعتماد شما. مطمئن باشید که از اعتماد شما سؤ استفاده نخواهم کرد، هرگز. 
من تمام توان خویش را در راه پیشرفت مدرسه، خواهم گذاشت. و از هیچ تلاشی دریغ نخواهم کرد. ولی در این راه به همکاری شما دانش آموزان و مدرسه نیازمند هستم. 
عزم ما بشکاف
قبل از اینکه بروم حمام لباس هایی که بوی سیگار میداد را گذاشتم توی تراس. میز را دستمال کشيدم و پیچک عزیز تازه رسیده ام را رویش فرم دادم. کنار پیچک ها شمع چیدم. تازه از سفر رسیده بودم و وسایلم در اتاق نامظم بود، منتها حالا از کمال گرایی ام کم کرده ام و میدانم بنا نیست همه کارها را در یک لحظه انجام دهم. باقی جمع و جور را گذاشتم پس از مراسم! 
با کاموا روی میز مخفف اسمم را نوشتم. سررسید را گوشه راست گذاشتم . هدفون و دستبند سال تولد را گوشه چپ.
از حمام که
امروز با پدرم رفتیم سر زمین مان در ماژین. قطعه زمینی داریم، در ابتدای روستا، بغل مدرسه. از ساعت ده تا دوازده و نیم، مشغول جابه‌جایی سنگ هایی بودیم که به زبان کُردی، بهشان می گوییم: کَلَک». بار اول بود که پدرم را در این کار ها کمک می کردم. حس کردم بزرگ شده ام‌. نمی دانم عصای خوبی برای دست پدرم خواهم بود یا نه؟
گروه مدرسه خواهرم من عضوم
طفلکی چه زجری می کشه
چه کادر داغونی داره مدرسه شون
مدرسه نمونه ست
خیرسرشون معلمان خوب شهرن مثلا
چرا در شان جایگاه یک معلم  معلم ها رو گزینش نمی کنن!
 
یادم میاد توی آزمایشگاه مجهز مدرسه ی سمپادی که هفت سال درس خوندم یه روز با دوستم درگیر بودیم و کنجکاوی و شیطنت می کردیم، استاد فیزیک هم نگاهمون می کرد، با حسرت عميقي گفت، این مدرسه هم نمی تونه استعداداتونو پرورش یده، دلم براتون می سوزه.
دارم پشت  سر هم به رادیو بندر تهران گوش میکنم و مدام احساسات افسار گسیخته دخترانه ام اشک میشود و بغض و من 
اصلا اجازه نمیدهم بشکند
من وقت ندارم
وقت گریه کردن، خندیدن و مریض شدن
درس ها و پروژه های اخر ترمم مانده
اگر آمده ام و مینویسم فقط بخاطر این است که بتوانم ادامه بدهم 
صداهای توی سرم آرام نمیشوند
با مامان صحبت کردیم و گریه کردیم و گیسو فقط ما را نگاه کرد
مامان گفت: من نمیخوام باور کنم، تو نمیفهمی
گفتم: من میفهمم، گفتم درک نمیکنم قبول اما می
چرا من احمق با وجود اینکه چندین بار بهشون اعتماد کردم و دهنم سرویس شد باز حماقت کردم و بهشون اعتماد کردم.
جرا وقتی که چند صد بار امتحانشون رو پس دادن باز من بهشون فرصت دادم ؟ چرا باز خودم رو انداختم توی گردابی که هزاران بار سر نفهمی خودم و اعتماد خودم را انداخته بودم . چرا من احمق باز بهشون اعتماد کردم و به حرفشون گوش دادم .
لاشیا قبل از اینکه خرشون دم پله عزیزم قربونت برم تو هم یکی از مایی به محض اینکه خره رد شد .
یه روز خودم رو می‌کشم . قول مید
اولین باری که کلمه دنیا رو شنیدم تصورم ازش فقط
خانواده و اقواممون بود بعد ها که بزرگ شدم
رفتم مدرسه دوستامو مدرسه معلمام هم به دنیام اضافه شد.
دوران راهنمایی با خر خونی تموم شد هرکی می پرسید معدلت چند شد
با افتخار میگفتم" فلان" موقه انتخاب رشته برای رفتن به دوران دبيرستان شد.
من که تو دنیای کوچیکم استوره بودم واسه خودم و پادشاهی میکردم تو اون دنیا
فکر میکردم همه سطحشون از من پایین تره
بگزریم
پروندمو از مدرسه قبلی گرفتم برم مدرسه جدید ثبت نام
تا همین چند ماه پیش واقعا نمیدانستم هودی چیست؟ امیرعباس گیر داده بود برایش هودی بگیریم و ما نیز قبل از شیوع کرونا یک هودی شیک و زیبا و سبز رنگ به قیمت ۲۰۰ هزار تومان برایش خریدیم. خیلی اصرار کرد که اولین بار برای مدرسه بپوشد و من بدلج هم مخالفت کردم و گفتم برای عیدت است. بعد از عید میتونی برای مدرسه هم بپوشی. کرونا آمد و نه عیدی بود و نه مدرسه ای. فقط یک حسرت بر دل امیر ماند و یک افسوس بر دل من!
+ از امروزت لذت ببر.
بسم الله الرحمن الرحیم./
برنامه تلگرام ام را پاک کردم ، اپلیکیشن غرفه ام در سایت با سلام را پاک کردم ، عکس همه ی عروسک ها را از پیج اینستاگرامم پاک کردم ! آیدی و پروفایل پیج را هم عوض کردم ! حتی نیمی از دلم را هم پاک کردم . فردا روزی دیگر است ، طرحی زیباتر بر صفحه ی دلم خواهم کشید .
یه مدتی بود که دیگه تو مدرسه حالم بد نمی‌شد، گریه نمی‌کردم و غصه نمی‌خوردم. چون بچه‌ها بودن و سرم گرم بود و می‌خندیدم. چون تنها نمی‌شدم که فکرم بره جاهای دیگه و حمایتای شوخی_طور بچه‌ها سرحالم می‌کردن.
ولی امروز. بعد از این همه وقت، وقتی دیدم که باید حتما با یه نفر حرف بزنم وگرنه خفه می‌شم، هیچ کس نبود. بودنا، اما حس می‌کنم هنوز اون قدر بهشون نزدیکم که باهاشون درد دل کنم. چند بار کل کلاس رو زیر و رو کردم، اما هیچ کس نبود، هیچکس. نشستم سر جا
با عجله چایی نیم خورده را رها کردم و کیفم را برداشتم تا از خانه بیرون بزنم. چند دقیقه ای دیر شده بود. همین که در را باز کردم پیرمرد همسایه را دیدم که انگار جلوی ستون در سبز شده بود و پلک نمیزد. و آن طور معصوم، خیره خیره به من نگاه کردن.
بی اختیار گفتم: سلام پیرمرد، خوبی؟
گفت: سلام پسرحجی، من از دیروز بدترم. باباجونت هم که سه ماهه سینه قبرستونه.
اشک در چشمهایش حلقه زد. دستهایش شروع به لرزیدن کرد. زیر شانه هایش را گرفتم و سلانه سلانه تا ایوان خانه ک
برای تحویل لیست غایب ها رفتم پایین که دیدمش. اسما، دختر درونگرای خوش چهره ای که ترم پیش شاگردم بود. برای این که زود برگردم به کلاس عجله داشتم اما وقتی بهم سلام کرد ی لحظه مکث کردم و براش با لبخند دست ت دادم. پنج دقیقه بعد از اینکه به کلاس برگشته بودم، در زدن. فکر کردم از همون غایباس که با تاخیر اومده ولی وقتی در رو باز کردم مسئول موسسه رو دیدم که اسما رو آورده دم کلاس من. گفت میگه تیچرش شمایین». بهش که نگاه کردم چشاش پر اشک بود. بغلش کردم و گفت
خب. دیشب قبل از خواب کمی با وکب دات کام لغت کار کردم
بعدش تو ممرایز ۵۰۴ رو تموم کردم
استوریشم کردم
هم اینستا و هم واتس
دیگه همه رو زخمی کردم
همه هم کلی ریپلای کردن
دو تا از اساتید هم برام کف زدن 
منم در جوابشون سوت زدم
البته دست تشکر دادم
دیشب قبل خواب دو سه بار یکی از سخنرانی های تد رو گوش کردم
اما خب امروزم خیلی خوب نبود
بدم نبود. اما خوبم نبود
صب یه ریدینگ زدم
هنوز آنالیزش نکردم
بعد از ظهر هم رفتم موهامو کوتاه کردم
به نظرم خیلی بهم میاد
چی بود
حس کردم که باید برگردیم . حس کردم که رفاقتمون رو بگردونیم .ما سالهابود مثه خواهر کنارهم بودیم. از دبيرستان اما الان یک سال میشه که حرف نزدیم . من این رابطه رو کات کردم . من دست دوستیمون رو ول کردم. و الان حس میکنم اشتباه بوده شاید این همه تندی من اما راه برگشت نیست | اخه ته دلم مطمعن نیست که میخادد برگرده این من ِ وجودم ؟ ایا میتونه همون رفیق باشه ؟ بی شک من یه ادم جدیدم |
امروز روز اول مهر بود
 . پارسال و سال قبلش که میرفتم مدرسه یه تاکسی بود که یه پسر تقریبا جوون راننده اش بود و یه پسر بچه کوچیک صندلی جلو مینشست.فقط یبار سوار تاکسی اش شدم، اونم چون خیلی عجله داشتم و دیرم شده بود.من از این آدم خوشم‌نمیومد هیچوقت.اما همه مسیر راننده در حال مسیج دادن بود و حواسش به گوشیش بود پسر بچه هم جلو نشسته بود و با یه قیافه مبهوت بیرون تماشا می کرد؛ بعد برگشت و تا وقتی رسیدیم به مدرسه به من نگاه کرد. حالا اون پسر بچه شاگرد منه
لعنت به هدر و قالب و بک گراند واقعا.
بدبختی یعنی به سرت بزنه هدرتو عوض کنی، بعد هدره پاک بشه و تو هم نداریش و هیچ بک گراندی هم باهاش ست نشه. تو هم بلد نباشی قالب درست کردن و.
سه ساعت بدبختی کشيدم ،به فوتوشاپ و پینترست توکل کردم و به غلط کردن افتادم که این شد.
اگه کسی در این میان میومد ویلاگ بدبخت رو میخوند، سرگیجه می گرفت از بس هی عوض کردم و هلن خانوم نپسندید!
اکبر کوراوند :
من در یک خانواده نسبتا مذهبی به دنیا آمدم . مثل هر بچه دیگری وارد مدرسه و شروع کردم تا دیپلم درس خواندم بعد وارد عرصه کار شدم 
وقتی که 20 سال سن داشتم وارد اعتیاد شدم درد سختی حال هر روز من به نابودی بود همه چیزش را از دست دادم
به امید خداوند وارد کمپ های ترک اعتباد شدم و در سن 25 ساله گی کاملا پاک پاک شدم . و در کلاس های ترک اعتباد شرکت میکردم
اونجا به کتاب خوانی علاقه پیدا کردم هر روز هر لحظه عشق کتاب خوانی در من شعله ور تر میشد کتاب
ساعت نزدیک 7 بود. داشت دیر می‌شد. لباس‌های دختر کوچکم را تنش می‌کردم و اضطراب معطل شدن سرویس مدرسه‌اش هولم کرده بود. از این اتاق به آن اتاق دنبال جمع کردن وسایلش بودم که دیدم دختر بزرگم باز هم رختخوابش را جمع نکرده رفته بود، چادر نمازش هم جلوی دست و پا بود. با پا چادر را کنار انداختم که رد شوم . ناگهان تنم لرزید .
ادامه مطلب
معرفی بهترین مدرسه-حرفه ای ترین کادر آموزشی 98 در کرج
 
حرفه ای ترین کادر آموزشی 98 در کرج ! دبستان دخترانه غیر دولتی شمیم آرامش.
معرفی بهترین مدرسه-حرفه ای ترین کادر آموزشی 98 در کرج
(معرفی بهترین مدرسه غیر انتفاعی غیر دولتی کرج 98 دنبال مدرسه خوب می گردید؟ شما هم مثل خیلی از پدر و مادرای با دقت،دنبال مدرسه خوب و یا حتی قطعا بهترین مدرسه در کرج برای فرزندانتون می گردید؟بهترین مدرسه دخترانه غیرانتفاعی در کرج)
من زمان کوچیکیم خیلی شیطون بودم . خو
گرم بود و تخت بالا هم بودم گرم تر.پتو رو اوردم و روی زمین خوابیدم.نزدیک صبح از خواب پریدم نگاهي به ساعت گوشی انداختم فکر کردم کلاسم دیر 
شده اما ساعت شش بود.باد بود
ساعت ده کلاس داشتمکلاس تاریخ پیامبر اسلامتمام هم نمیشد
ابجی سر کلاس که بودم زنگ زدنمیشد که جواب داد
کلاس تموم شد.غذای سلف کوبیده بود و قیمه بادمجون هیچ کدومو دوست نداشتم و رزرو نکرده بودم داشتم میرفتم تریا که یه کوفتی بخورم که دوباره زنگ زد ابجیم.صداش گرفته بود گریه کرده بود گ
حرفه ای ترین کادر آموزشی 99 در کرج ! دبستان دخترانه غیر دولتی شمیم آرامش.
معرفی بهترین مدرسه-حرفه ای ترین کادر آموزشی 99 در کرج
(معرفی بهترین مدرسه غیر انتفاعی غیر دولتی کرج 99 دنبال مدرسه خوب می گردید؟ شما هم مثل خیلی از پدر و مادرای با دقت،دنبال مدرسه خوب و یا حتی قطعا بهترین مدرسه در کرج برای فرزندانتون می گردید؟بهترین مدرسه دخترانه غیرانتفاعی در کرج)
بوی مهر در راستای ارتفای فرهنگ آموزشی مدارس و همچنین برای راهنمایی شما والدین گرامی اقدام
من یکی از دوست‌های عسل، یعنی همان بچه خرسه هستم. من هم دیگر بچه آدم نیستم، من تازگی یک بچه گربه شده‌ام؛ اما نه برای اینکه عاشق غذای گربه‌ای باشم، نه! من حالم از موش به هم می‌خورد. من آرزو کردم بچه گربه شوم، فقط برای اینکه گربه‌ها به مدرسه نمی ‏روند. گربه‌ی خانه‌ی ما که همین طور بود. از او یاد گرفتم که گربه شوم.
گربه‌ی خانه از صبح تا شب دور حیاط با خواهرش بازی می‌کرد. وقتی می‌رفتم مدرسه، می‌پرید روی دیوار و به من پز می‌داد که از درس خواندن
با خستگی‌ای که بيشتر پشت پلک‌هایم حس می‌شد، وارد خوابگاه شدم. ساق دست‌هایم را کندم و نگاهي به اطراف انداختم. خلوت بود و فقط یک‌نفر در مسیر دیدم و آن هم دختری بود که بطری آب در دست، از کنارم رد شد. نزدیک بلوک خودمان که شدم، دیدن سایهٔ درخت کاج کُپُل و چمن‌های سبز و خشک، وسوسه‌ام کرد. نزدیک یک ماه است طبیعت ندیده‌ام و وجودم عطش دارد؛ به‌خوبی حرارت قلبم را حس می‌کنم. 
مسیرم را به سمت چمن‌ها کج کردم و زیر سایهٔ درخت نشستم. ات ریز و درشت دور
با خستگی‌ای که بيشتر پشت پلک‌هایم حس می‌شد، وارد خوابگاه شدم. ساق دست‌هایم را کندم و نگاهي به اطراف انداختم. خلوت بود و فقط یک‌نفر در مسیر دیدم و آن هم دختری بود که بطری آب در دست، از کنارم رد شد. نزدیک بلوک خودمان که شدم، دیدن سایهٔ درخت کاج کُپُل و چمن‌های سبز و خشک، وسوسه‌ام کرد. نزدیک یک ماه است طبیعت ندیده‌ام و وجودم عطش دارد؛ به‌خوبی حرارت قلبم را حس می‌کنم. 
مسیرم را به سمت چمن‌ها کج کردم و زیر سایهٔ درخت نشستم. ات ریز و درشت دور
من یکی از دوست‌های عسل، یعنی همان بچه خرسه هستم. من هم دیگر بچه آدم نیستم، من تازگی یک بچه گربه شده‌ام؛ اما نه برای اینکه عاشق غذای گربه‌ای باشم، نه! من حالم از موش به هم می‌خورد. من آرزو کردم بچه گربه شوم، فقط برای اینکه گربه‌ها به مدرسه نمی ‏روند. گربه‌ی خانه‌ی ما که همین طور بود. از او یاد گرفتم که گربه شوم.
گربه‌ی خانه از صبح تا شب دور حیاط با خواهرش بازی می‌کرد. وقتی می‌رفتم مدرسه، می‌پرید روی دیوار و به من پز می‌داد که از درس خواندن
دیروز عاشق شدم. عشق برای پسربچه غریب است و تازه. دیروز عاشق گل رز آبی شدم که بزغاله بابا از سر حواس پرتی در راه طویله لگد مالش کرده بود. دیگر کسی امید نداشت اما من دیروز عصر برای آخرین بار بهش آب دادم و شب زمان خواب فکر می کردم که فردا چطور بدون گل رز آبی زندگی کنم! فردا صبح رسید و من کوله بار کاغذ را بر دوش گذاشتم، کفش هایم را بستم و از در ایوان عبور کردم که نرسیده به حیاط متوقف شدم. باور کردنی نبود، رو به رویم گل رز آبی را دیدم که بهم صبح بخیر گفت
زياد خوابیدم. تلگرام و اینستاگرام را قطع کردم. با مهمان کوچولو بازی های خسته کردیم که راضی بودم. ورزش کردم حس کردم ورزشم نسبت به تمرین‌های تلویزیون در حد گرم کردن هست ولی بازم شاید موثر. یاد این افتادم که میتونیم بریم پشت‌بوم و هوا بخوریم.
خدایا مرسی بابت کمک‌هات و به امید تو.
صبح ساعت ۷ونیم که میم و موطلایی رفتن وایفا رو روشن کردم و نشستم پیام ها رو چک کنم.گروه خانواده مو که باز کردم پیامی دیدم با این مضمون؛ من ازدواج کردم! تا چند دیقه گیج بودم و نمیفهمیدم.اومدم بیرون و دوباره وارد شدم.نه درست بود همه چیز.باورم نمیشد.باورم نمیشه‌.یکساعت تو حیاط تو هوای سرد راه رفتم و راه رفتم.انقدر فک کردم که مخم داره سوت میکشه.نمیدونم مامان و بابا تا چه حد در جریانن.هنوز با هیچکس صحبت نکردم. میترسم و دستم نمیره به تلفن.
طوفانی در را
در یکسالی که گذشت چالش های زيادی رو پشت سر گذاشتم 
خیلی زياد 
بارها تا مرز سقوط رفتم اما به یک مویی خودم رو بند کردم و در هوا معلق ماندم 
بارها شکستم و باز خودمو جمع کردم 
بارها افتادم و باز لنگ لنگان به راه افتادم 
.
.
.
اگر میدانستم پاداش این روزهای سختی که گذارندم چنین روزهای شیرینی است، تمام روزهای تلخ گذشته را با کمال میل به  آغوش میکشيدم
این روزها انقدر شیرین است که وقتی به گذشته ای که گذشت مینگرم با لخند میگویم چه خوب گذشت :) 

آخرین مطالب

آخرین جستجو ها