نتایج جستجو برای عبارت :

زندگی در اوج خویش مرگ در زمان خویش

چشمان و دست و دلم گرمِ کارِ خويش
فکرم اسیرو گرفتارِ زار خويش
مثلِ غریبه ها شده ام با نگاهِ خود
در جستجوی ذرّه ای از اعتبار خويش
درمانده ای میان زمین و هوا منم
معتاد چشم مست تو اکنون خمار خويش
آتش کشیده ام همه ی هستی ام ، سپس
دادم بدست باد تمام غبار خويش
هستم اگرچه بظاهر میان شهر
چون سایه در مجاز مدار حصار خويش
از آدمی که خروش است و ادّعا
نشنیده ام بجز از افتخار خويش
گفتند حق طلبیم و شنیده ام
وقت عمل ندیده یکی از هزار خويش
پایان گرفته زندگي و راه
زمان زمان زمان زمان زمان زمان زمان زمان زمان زمان زمان زمان زمان زمان زمان زمان زمان زمان زمان زمان زمان زمان زمان زمان زمان زمان زمان زمان زمان زمان زمان زمان زمان زمان زمان زمان زمان زمان زمان زمان زمان زمان زمان زمان زمان زمان زمان زمان زمان زمان زمان زمان زمان زمان زمان زمان زمان زمان زمان زمان زمان زمان زمان زمان زمان زمان زمان زمان زمان زمان زمان زمان زمان زمان زمان زمان زمان زمان زمان زمان زمان زمان زمان زمان زمان زمان زمان زمان زم
کی به خاطر آورم لیل و نهارِ خويش را
کاروان اغلب نمی‌بیند غبارِ خويش را 
عشق آن اسبی که آخر می‌کشد روی زمین 
درحصارِ لشکرِ دشمن، سوارِ خويش را
کنجِ تنهایی نشستم روبروی آینه
تا ببینم دیده‌ی چشم‌انتظارِ خويش را
چون به من شیرینیِ خوابِ عدم بخشیده است
دوست دارم بالشِ سنگِ مزارِ خويش را 
آسمان را دیدم و ناگاه با صد اضطراب
لمس کردم شانه‌های زیرِ بارِ خويش را 
لعل و یاقوتِ سرشکم را نخواهد دید کس
با کسی قسمت نخواهم کرد انارِ خويش را 
رفته‌ است ام
هر که نبود خیرخواه زندگي،
گیرد او را آخر آه زندگي.
زنده دارد هر که یاد مرده را،
زنده باد او در پناه زندگي.
ما گنهکاران بی عیبی خويش،
بهر هر عیب و گناه زندگي.
دیده عیب کس نبینیم عیب خويش،
کور گشته در نگاه زندگي.
 رهبلد رهگم زند در نیمه راه،
گشته خود گمراه راه زندگي.
گر کسی با کوته عقلی غافل است،
روسیه روز سیاه زندگي.
گر کسی چاهی کند از دشمنی،
می فتد آخر به چاه زندگي.
چشمان به راهِ تو ، دل بیقرار خويش
افسرده از ندیدن روی نگار خويش
عطر تو هست ، نمی بینمت چرا ؟
ای گل ، نظر نکنی سوی خار خويش ؟
بردی دلم به محبّت و ناز خود
شد سینه عاشقِ تو ، داغدار خويش
هربار سر به خیال تو می زنم
از سوز فاصله ها سر بدار خويش
هستی تو حاضر غایب ز دیده ها
دریاب عاشقِ چشم انتظار خويش
شاید که دیده ببیند ولی تورا
نشناسد از سیاهی قلب نزار خويش
با خود ببر به سفرهای دور دست
با موج مهربانی عالم شکار خويش
آقا ، تو گوشه ی چشمی نشان بده
غوغا کنم ب
قوی بودنِ یک زن بدین معنا نیست که مثل یک مرد رفتار کند. بلکه یعنی زن‌بودن خويش را در آغوش بگیرد و این مسئله _ یعنی عشق و علاقه و پذیرشِ کامل جنسیت خويش را _ به جهان نشان دهد، آن هم در حالی که می‌تواند همۀ مسائل زندگي خويش را تحت کنترل داشته و اهداف مورد نظرش دست پیدا کند.
یک زن قوی و مستقل بودن معمولاً به این خصایص مربوط می‌شود که زندگي خويش را تحت کنترل و مدیریت داشته و جنسیت خودش را با عشق و علاقۀ کامل بپذیرد.
ادامه مطلب
به عمق تاریخ رفتن و خويش را بازشناختن؛ خويش را یابیدن، و در امتداد خويش برخاستن و بال گشودن. در خون خويش غلتیدن و از خون خويش برخاستن، چو ترانه‌ای ناگاه، چو شاهینی بی‌زمین. کلمه! ای تپش جاویدان! ای خون سرخ انار!‌ از تو هرگز بایستادم، و این بار به تقدیری خوش‌تر، خموش‌تر، پرخروش‌تر باز می‌گردم.
آواز بازگشت، اگرکه سرزمین نور آغوش بگشاید، و به کلبه‌ای و لقمه‌ای نان و شراب، خادم کوچک خويش به جان پذیرا شود. پیمان دل به جا آوردم و خانه‌ی دیو
چه سان گویی سفیدی را سیاهی
، چه سان خوانی صوابی را گناهی.
ز گمراهی چرا رهبر بجویی،
چو او رهگم زنی در نیمه راهی.
ز ابله عاقل و دانا تراشی،
چرا دیوانه خوانی عاقلی را.
به روز سختی از دلسنگی خويش
کنی خون جگر صاحب دلی را.
همه عیب زمان باشد بگویی،
به هر یک عیب خود یابی بهانه.
چو فرزند زمان باشی همیشه،
گناه تو همه عیب زمانه.
ز تو دور و زمان راضی نباشد،
که باشی لحظ های از خويش راضی.
نسازی بهر خود زیبا زمانی،
اگر کار خودت سامان نسازی.
در کوره تفسان مرگ ما جا نگدازی می کنیم،
بر دامن کوتاه عمر دست درازی می کنیم.
در دست دوران ما چو یک بازیچه ای، بازیچه ایم،
لیکن ببین، با دمب شیر بیترس بازی می کنیم.
راز جهان روزی شود امراض دل،امراض دل،
از بهر تسکین خويش را از خويش راضی می کنیم.
سوزیم از سوز زمان، سازیم با ساز زمان،
از سوز و از ساز زمان ویرانه سازی می کنیم.
با این ره شیب و فراز از عرش تا فرش آمدیم،
در عرش و در فرش زمان ما سرفرازی می کنیم.
پیمانه دلها شکست از دست هر پیمان شکن،
با این د
حال من همه‌ی این‌ها را تکّه‌تکّه می‌خواهم، همه این‌ها را پاره‌پاره می‌خواهم. هر که بر سر جان خويش، به پای تخت خويش، به پایتخت خويش می‌خواهم. حال همه را به پایتخت خويش می‌خوانم.

همه را بر سر جان خويش می‌خوانم، بر سر جای خويش. هر که به دین خويش، به سرزمین خويش می‌خوانم. آنک برادران توأمان. 
ن به آستان خويش می‌خوانم و مردان به آستان خويش، و هر دو از خويش رها می‌خوانم.
حلمی | هنر و معنویت
خانم شجری زاده! کاش همراه با روسری این فکر را نیز از سر خويش بر می‌‌داشتید که دولت ها و پارلمان‌ها بیش از منافع ملت خويش، به فکر منافع دیگر ملت‌ها هستند. البته که این تفکر نتیجه تنفس در هوای جمهوری اسلامیست که هیچ گاه به فکر منافع ملت خويش نبوده.
.در چنل خويش غریب” وقتی خلق شد که ادمین‌هایی که چنل زدن تا راحت حرف بزنن، بعد از مدتی دوستانی داشته باشن که نتونن جلوی اونا راحت حرف بزنن. به این حالت میگن در چنل خويش غریب”.»
حالا منم به وضعیت در وبلاگ خويش غریب مبتلا شدم.
برای آرزوهای محال خويش می‌گریم
اگر اشکی نمانَد، در خیال خويش می‌گریم
شب دل کندنت می پرسم آیا باز می‌گردی؟
جوابت هرچه باشد، بر سوال خويش می‌گریم
نمی دانم چرا اما به قدری دوستت دارم
که از بیچارگی گاهی به حال خويش می‌گریم
اگر جنگیده بودم، دستِ‌کم حسرت نمی‌خوردم
ولی من بر شکست بی جدال خويش می‌گریم
به گردم حلقه می بندند یاران و نمی‌دانند
که من چون شمع هرشب بر زوال خويش می‌گریم
نمی‌گریم برای عمر از کف رفته‌ام، اما
به حال آرزوهای محال خويش
گذشته و آینده زمان حال را به سرقت می‌برند انسان باید گذشته را با احترام یاد کند ولی اگر او را در چنگال خويش گرفته است آن را به فراموشی بسپارد آینده را نیز با این اطمینان که برای او را برطرف کند و به دنبال شادی های بسیار برق در مقام می‌آورد نیک بنگرد ولی کاملا در زمان حال زندگي کند 
روح به بطن و اصل نظر می‌کند. انسان خويش‌فراموش‌کرده، از خودبریده، از روح‌بی‌خبر، به عوارض نظر می‌کند. چون حباب که به حباب می‌نگرد و آن دگر بلعیده می‌شود. لیکن روح بیدار، بر سر جای خويش استوار، ایستاده بر فراسوی زمان و مکان، حباب‌ها در دامنش می‌شکنند، و او به درون، به بالا، به بطن، به اصل، به گوهر الهی خويش، به خدا نظر می‌کند و در خدا تنیده می‌شود و در خدا می‌گسترد.
حلمی | هنر و معنویت
اصولا اوقاتی می‌خواهیم کارمان زود تر و بهتر راه بیفتد از کسی درخواست می‌کنیم تا ضامن ما بشود کسی که مورد اعتماد دیگران باشد و دیگران او را قبول داشته باشند.
قطعا تک تک ما از پروردگار خويش خواسته‌ ای داریم اما گاه خواسته های ما بسیار بسیار بزرگ می باشد در حدّی که پیش خود می‌اندیشیم من که آنقدر پروردگار خويش را با کار های زشت خويش آزار دادم جلوه خوبی ندارد که بی مقدمه و بدون داشتن هیچ ضامنی خواسته خود را بیان کنم.
آخر بار اولمان نیست که بین خ
بی‌ برگ ایستاده‌ای در پاییز، آه، ‌ای درخت بی‌ فریاد ! ای درخت که میکاهی از خويش، به لرزش این، یا آن باد در رگ شاخه‌هات جاریست سرود زایش هاو مرگ ها ببخش مرا که چون تو توان ایستادن نیست در فصل تاراج برگ ها دست شسته‌ای از خويش تا ببینیم دوردست را از پیله خويش به در می‌‌آئیم با یک درنگ پاییزی، دیدن با چشم‌های خیس … هر چه نیست و هست را آه‌ای درخت بی‌ فریاد ! سپرده باد را شب به ابرهای سیاه که برنمیتابد رقص عریانت را به زیر نور ماه ! آبان ۹۹
امشب با همسرم دعوای خیلی بدی داشتیم.خیلی بد.
دیشب هم دعوا داشتیم.خوب که فکر میکنم میبینم در طول هفته چهار پنج بار دعوا داریم.اعصابم خیلی بهم ریخته.بارها و بارها به طلاق فکر کردم ولی هیچوقت مثل امشب جدی بهش فکر نکردم.همش با هم جنگ و دعوا داریم سر چیزای بی ارزش و باارزش.
خیلی همدیگه رو اذیت میکنیم.واقعا زندگي مزخرفی برای خودمون درست کردیم.حالم از زندگيم بهم میخوره.خدایا حالم خیلی بده.
ما آزموده ایم در این شهر بخت خويش
بیرون کشید باید از این و
شهید، قلب تاریخ است; هم چنان که قلب به رگهای خشک اندام، خون، حیات و زندگي می دهد، جامعه ای که رو به مردن می رود، جامعه ای که فرزندانش ایمان خويش را به خويش، از دست داده اند و جامعه ای که به مرگ تدریجی گرفتار است، جامعه ای که تسلیم را تمکین کرده است، جامعه ای که احساس مسئولیت را از یاد برده است و جامعه ای که اعتقاد به انسان بودن را در خود باخته است و تاریخی که از حیات و جنبش و حرکت و زایش بازمانده است; شهید همچون قلبی، به اندام های خشک مرده بی رمق ا
دل گمراه من چه خواهد کرد با بهاری که میرسد از راه ؟ یا نیازی که رنگ میگیرد درتن شاخه های خشک و سیاه ؟ دل گمراه من چه خواهد کرد ؟ با نسیمی که میترواد از آن بوی عشق کبوتر وحشی نفس عطرهای سرگردان؟ لب من از ترانه میسوزد سینه ام عاشقانه میسوزد پوستم میشکافد از هیجان پیکرم از جوانه میسوزد هر زمان موج میزنم در خويش می روم میروم به جایی دور بوته گر گرفته خورشید سر راهم نشسته در تب نور من ز شرم شکوفه لبریزم یار من کیست ای بهار سپید ؟ گر نبوسد در این بهار
با توجه به اینکه واقعا متوجه فشار وارده به زیدم بابت زندگي و سختیهاش هستم و با توجه به اینکه میدونه که امور بنده بصورت مستقیم و غیر مستقیم منوط به ایشون شده و با توجه به اینکه میتونه حداقل یکی از سوالات پیش روش رو جواب بده تا هردومون کمی و فقط کمی کمتر از بلاتکلیفی در بیایم و با توجه به اینکه میدونه روی من از سمت پدر و مادرم فشاراتی هست و با توجه به اینکه میدونم مامان و بابای اون هم فشاراتی رو روش میارن ولی اون مقاومت میکنه و میگه نه، ما به این
یا ایها الذین آمنوا اتقوالله و ابتغوا الیه الوسیله.  مائده/35
ای کسانی که ایمان آوردید، تقوای الهی پیشه کنید
و بسوی او وسیله بجویید.
 
بهترین وسیله ای که بشود با آن به سمت و سوی خالق حرکت کرد چیست؟
متوسل به انسانی دیگر؟ 
بدور از عقل است که همو همچون ما محتاج وسیله ایست برای حرکت خويش الی الحق
حتی آنان که مدعی اند خود وسیله اند که می توانند دیگران را به سمت و سوی حق رهنمون کرده و به مقصد برسانند نیز محتاج وسیله ای برای حرکت خويش هستند
 
قطعا
راه» مشخص است . مثل رود جاری است، گاهی رام و رقصان آرام و گاه
خروشان اما در یک مسیر مشخص رو به گور (گاه و گاهِ ملاقات با پیش فرستاده های مدّت عمر دنیایی خويش)
چاه ها ما را در خويش می مکند اگرنه راه» کاملاً روشن است
مگر که بی هیچ تردید
بر جایِ پایِ پیشروها» پا بگذاریم
و برای درکِ لذّات مانایِ مسیر عبور» تا گور ـ ملاقات با پیش فرستاده های مدّت عمر دنیاییِ خويش ـ
کتاب» را
مُحافظِ لحظه ها بکنیم
آگاهیکده آخِرین چشمه» آگاهیگاه»
شما را با راه
من سرگذشتِ یأسم و امید
با سرگذشتِ خويش:
می‌مُردم از عطش،
آبی نبود تا لبِ خشکیده تر کنم
می‌خواستم به نیمه‌شب آتش،
خورشیدِ شعله‌زن به‌درآمد چنان که من
گفتم دو دست را به دو چشمان سپر کنم
با سرگذشتِ خويش
من سرگذشتِ یأس و امیدم.
زندان قصر ۱۳۳۳
خوشا سر به سوداى معبود سپردن و فرمان بردن از حضرت دوست!خوشا شیطان درون خويش را به بند کشیدن و از هر چه غیر دوست، چشم پوشیدن!خوشا لحظه قربانى کردن بت‏هاى ظاهر و باطن به پاى عشق و هم‏سفر شدن با راهیان کوى دلدار!خوشا گرگ‏ هاى خشم و غضب را از دیار دل خويش راندن!خوشا نوبت به زمین زدن ناقه‏ هاى تکبر که اسباب زحمت آدمى‏ اند و سد شده ‏اند در مسیر رستگارى‏اش!خوشا روایت بسم الله» بر گلوى خويش خواندن و کلمه توحید را بر تخت پادشاهى قلب نشاندن!خوشا جها
من کیستم؟ رهگذری ناشناس، مسافری شوریده، و شاید شاعری دوری‌گزیده. دوری‌گزیده؟ از چه؟ از خويش، از خلق،‌ از خويش خلق، از خلق خويش. و چنین در خاموشی خويش را خلق می‌کنم هر دم. هر لحظه‌ خويش‌های نو برمی‌آرم. چرا که آن خويش که در لحظه‌ی پیش از این می‌زیست حالی به تمامی رخت بربسته است!
من کیستم؟ عاشقی، اگر بتوانم بر خويش چنین لقب بلندآوازه دهم. اگر بتوانم بر خداوند آن معشوق تمام و آن والاترین عاشق جسارتی کنم، منم عاشقی، و شاید نیک‌تر که بدین بسن
برای تو و خويش 
چشمانی آرزو می‌کنم
که چراغ‌ها و نشانه‌ها را در ظلماتمان ببیند
گوشی 
که صداها و شناسه‌ها را در بی‌هوشیمان بشنود
برای تو و خويش ، روحی 
که اینهمه را در خود گیرد و بپذیرد
و زبانی که در صداقت خود
ما را از خاموشی خويش بیرون کشد
 و بگذارد از آن چیزها که در بندمان کشیده است
سخن بگوییم
ماگوت بیکل
عاقل شدم , دوباره که دیوانه ات شوم با پای خود شکار تو آمد سر کمند جان می دهم برای تو چون شمع و وقت صبح بر خويش دل نبندی و بر عشق دل ببند این جان که در هوای تو از تن بدر نرفت ساده ولی برای تو صد دل ز خويش کند افتاده ام به پای تو چون خاک در رهت مگذر ز من که خاک ز جایش شود بلند در قلب و نبض من به میان است پای عشق جان داده ام به خنده ات آرام تر بخند . #الهام_ملک_محمدی
#ویرجینیا_وولف در این اثر یک تک‌گویی به نگارش درآورده است. کتاب نه ماجرا دارد نه دیالوگ، مونولوگ هایی طولانی از زبان ۶ نفر. یکی تنهائی را می پسندد، یکی مدام از عذاب جسمی اش می نالد، یکی در اوهام خويش غرق است، یکی دربدر در پی کمال گرایی افراطی خويش به سر می برد، یکی آنقدر ترس در وجودش رخنه کرده است که فقط به نظاره ی زندگي نشسته و پا پیش نمی گذارد برای زنده بودن اش، و یکی دیگر نیز یک ترسوی تمام عیار است.___نویسنده رهنمون ما از خانه به بیرون از خانه
ما آزموده‌ایم در این شهر بخت خويش
بیرون کشید باید از این ورطه رخت خويش
از بس که دست می‌گزم و آه می‌کشم
آتش زدم چو گل به تن لَخت لَخت خويش
خواهی که سخت و سست جهان بر تو بگذرد
بگذر ز عهد سست و سخن‌های سخت خويش
وقت است کز فراق تو وز سوز اندرون
آتش درافکنم به همه رخت و پخت خويش
ای دختر ار مراد میسر شدی مدام
جمشید نیز دور نماندی ز تخت خويش
دختر

آزموده را آزمودن خطاست، لیک عرضه‌ی ما در حد بیرون کشیدن بخت خويش نیست. نشون به اون نشونی که خود حافظ هم هی
سایه_قدیمی
از آن عشق قدیمی
مانده همراه من سایه ای،
قدیمک سایه ایی 
چه زیبا 
چه آرام سایه ایی،
چه بس وفادار
چه بس آشنا
سایه ای قدیمی تر از هر عشق قدیمی.
من در تاریکی های خويش
می نوازم زلفان عشق قدیمی خويش را
همان سایه
همان که در تاریکی های خويش
می پذیرد مرا در آغوشش
چه مهربانانه 
چه ساده و صمیمی.
چگونه ترکش کنم سایه ام را؟
همه رفته اند از کنارم
گذاشته اند مرا بر دارم
اما
همیشه آن سایه است که می آید به سراغم.
همان سایه
همان که در تاریکی های خويش
سایه_قدیمی
از آن عشق قدیمی
مانده همراه من سایه ایی،
قدیمک سایه ایی 
چه زیبا 
چه آرام سایه ایی،
چه بس وفادار
چه بس آشنا
سایه ای قدیمی تر از هر عشق قدیمی.
من در تاریکی های خويش
می نوازم زلفان عشق قدیمی خويش را
همان سایه
همان که در تاریکی های خويش
می پذیرد مرا در آغوشش
چه مهربانانه 
چه ساده و صمیمی.
چگونه ترکش کنم سایه ام را؟
همه رفته اند از کنارم
گذاشته اند مرا بر دارم
اما
همیشه آن سایه است که می آید به سراغم.
همان سایه
همان که در تاریکی های خوی
بسم الله الرحمن الرحیم
 یا فارس الحجاز ادرکنی الساعه العجل
مولایمان امام امیرالمومنین علی علیه الاف السلام به فرزندانشان ابا محمد حسن بن علی ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌میفرمایند
مبادا از اینکه میبینی اهل دنیا به دنیا دل بسته اند و بر. سر آن به یکدیگر هجوم می آورند ،تو نیز فریب بخوری و به راه آنان بروی،زیرا خداوند تو را از دنیا خبر داده است و دنیا نیز وصف خويش را با تو در میان نهاده و پرده از زشتیهای خويش بر گشوده است.
همانا اهل دنیا سگان ع
گاهی غم به اندازه ی یک  کوه می آید و قطره قطره رخت خويش می بندد . با خود درد می آورد و اندوه به  یادگار می گذارد . یعنی که ماهیت درد پیوسته به جاست . چه آن زمان که می آید ،چه آن زمان که می رود . 
 
 
پی نوشت : 
اخمها پایین است  و دیگر اثری از دل نیست . 
تیتر مطلب  تف است . لطفاً درست بخوانید. 
 
اگر شهروندی به دلیل قراردادی به دیگری مدیون باشد، وظیف دارد که دین خود را بپردازد و نمی‌تواند از اجرای تعهداتش بگریزد و میبایست با توجه به زمان تعهد خود، نسبت به پرداخت دین خويش مبادرت ورزد. قانون در راستای حمایت از طلبکاری که به تعهد خويش وفادار است و آن را ایفا می ‌کند، امتیازاتی در نظر گرفته است. این اقدامات تامینی، می ‌تواند تا هنگام صدور حکم قطعی باشد و یا به موجب حکم مستقیم دادگاه صورت پذیرد تا باعث تضمین حقوق طلبکار باشد. یکی از این
بسم الله
 
مدتی ست که درحال مطالعه و بررسی حالات خويشم.
من تنها رسول این دنیا نیستم. همه ما لحظه ای رسول بوده ایم. لحظه ای حضور رسولی را در زندگي خويش تجربه کرده ایم و در نهایت، همچون همه آنها که رسل را با ناملایمتی دور کرده ایم و در انتظار سرنوشت مختوم خويش نشسته ایم.
 
چند بار کسی از روی تجربه بیشتر سراغ شما را گرفته و خواسته کمکی به شما بکند و شما رسول خويش را از خود دور کرده اید؟ پدر و مادر چند تن از شما، نکته ای را گوشزد کرده اند و شما گوش فرا
من هستم آن اسیر نِگون در وبال خويش
چون طفل گم شدم به دل قیل و قال خويش
آن بِسملم که می تپد از بال بال خويش
حالی نمانده است که پُرسم ز حال خويش
من بی جواب می گذرم از سوال خويش

بهر تو بس که طاقچه بالا گذاشتم
هر شب قرار خويش به فردا گذاشتم
من بخت خويش کشته، تو را وا گذاشتم
از خون خود حنا به کف پا گذاشتم
چون من مباد خون کسی پایمال خويش

آن کس که رو به روی تو اِستاده، آن منم
آن ناتوان که داده ز دستش توان، منم
آن کس که قهر کرده از او آسمان، منم
آن کس که جای

آخرین مطالب

آخرین جستجو ها