نتایج جستجو برای عبارت :

دوخترای ایکبیری

جان بولتون درحالی که درخیابان پیاده روی میکردتابگویدمردمی وصلح طلب هست کوشنرکه هیچ وقت مالیات نمیدادبه اوزنگ زدوگفت سلام خشگلم بیاخونه ظرفاروبشور.جان بولتون گفت خوشگل ننته ايکبيري کمترمشروب ومواددخانی مصرف کن.کوشنرگفت الان پشت سرت رانگاه کن منومیبنی.جان بولتون نگاهی به پشت سرش کردوگفت سلام جیگرعزیزشوخی کردم.کوشنرگفت مفنگی کمترخیابون مترکن مامداوم بایددنیارابتیغیم نه اینکه مثل دخترهای خیابان مترکنیم وپیاده روی کنیم.بدوبروظر
1. امروز صبح با کلی نشاط و شور و شادابی رفتم به مدیرمون برا اوللللین بار سلام کردم (اونم چون زل زده بود بهم) . بعد یه نگاه عمیقی به ابروهام کرد و گفت سلام عزیززززممممم. 
این عزیزم خیلی معنا ها داشت. یکیش اینکه مثلا عزیزم دیگه از این گوجه ها نخور :))) یا مثلا منظورش این بوده که خیلی ايکبيري ای عزیزم. به هرحال من دیگه به کسی سلام نمی کنم -____- 
2. فردا با نیلی اینا میریم بیرون و در "چی بپوشم" ترین حالت ممکنم :| چی بپوشم؟ 
3. خوش ب حال این دخترا که با موهای کو
توی این فکر بودم که کلمات وقتی از دهان یک نفر خارج می‌شوند تا برسند به گوش آدم‌های دیگر و خودش چقدر عمر می‌کنند! با جمله‌ی بعدی، جمله ی قبلی سرکوب می شود و می میرد! نه اگر اینطور بود خاطره و حافظه ها خالی بود! 
من کلمات را به شکل نوشتاری شان تصور می کنم که توی هوا معلق هستند و جاذبه‌ی زمین روی آنها اثر ندارد. نقطه ها اما مانند بچه های ترسو در یک جای غریب و ترسناک چسبیده اند به مادرشان که همان کلمه است. مثل همین کلمه ی (است). 
آدم هایی که زیاد حرف
دیشب بنا به روال چند شب گذشته جون کندم تا خوابیدم! خیلی طول کشید تا به مرحله ای برسم که صدای قلبمو نشنوم و بعد از اون بازم خیلی طول کشید تا به چیزی فکر نکنم و بعد از اون بازم خیلی طول کشید تا دیگه متوجه اطرافم نشم و همه اینا باعث میشه که شبا حدود دو سه ساعت بخوابم که خب ملالی نیست
صبح کوفته بلند شدم و چند ثانیه ای خیره به دریم کچر اویزون روبروی تختم که عاخه خدا این چه زندگی ایه چه وضعیتیه و این چیزا و وقتی گوشیم الارم سوم چهارمشو زد گفتم خب دیگه ب
یک وقت‌هایی هزار ایده برای نوشتن داری، یک وقت‌هایی هم مثل الانِ من هیچی به هیچی. گاهی می‌روم نوشته‌های قدیمی این‌جا را می‌خوانم و خودم تعجب می‌کنم از اینکه واقعا من این‌ها را نوشته‌ام؟ از آن لحظه‌هایی که به قول نامجو آدم از خودش خوشش می‌آید. بعد فکر می‌کنم به اینکه اگر چیزهایی که توی سرم هستند را همان لحظه ننویسم بعدها فراموش می‌شوند. تماما کان لم یکن می‌شوند. خیلی چیزها بوده که من در لحظه ننوشته‌ام و فراموش شده‌اند. خیلی چیزها بود
جدیداً خیلی کریه المنظر ايکبيري نکبت شده ام. و ا این موضوع ناراحتم. و میتوانم تا سالها و حتی روزها درباره اش غر بزنم و بنالم. و برای این دارم در وبلاگ این کار را میکنم چون به اندازه ی کافی با این موضوع ملت را کرده ام و اینجا را تا قرنها بعد و حتی هفته ها بعد کسی انتظار نمیرود بخواند. و اگر شما دارید این را میخوانید خیلی بدشانس هستید و خیلی دلم میخواست شما را برنده ی خوششانس بدشانسترین فرد این برنامه اعلام کنم ولی آنقدر بدشانس هستید که حتی ا
      امیدمظلومی کلیک نمایید رمانکده★    NOVEL  NOVEL1      
                   اشرافی تحمیلی    اپیزود ۱ .    امید مظلومی                
  
 
 
فصل اول
آخیــــــش!!یه خواب راحت بدون هیچ خر مگس مزاحمی!!!از روی تخت بلند شدمو به طرف دست به آب رفتم!
اووووووه…!قیافه رو!!شدم مثه این آمازونیا!!موهای ژولی و پولی،دماغ پف کرده و چشمای قرمز!!
آخــه یکی نیس به من بگه واسه چی تا کله ی سحر چت میکنی؟!نه آخه واسه چی؟!مرض داری آتاناز؟!
اهه…دارم با خودم حرف میزنم…چل که
یه پاراگراف از قسمت سیر صعودی پیرنگ رمان براتون گذاشتم که قبل از لکه ی انار بر دامن باکره ی مهربانو هست و یک پاراگراف هم از بعد کنش و نقطه اوج ، و سپس قسمت فرجام پیرنگ رمان مهربانو رو براتون انتخاب کردم. نویسنده ی اثر هم من نیستم بلکه واسه اثر شین براری هستش. و واسه نشر چشمه بود) 
 
 
صفحه 277 پاراگراف اول 
یکروز معمولی، کم‌رنگ و غمناک زیر آسمانی ابری آغازگشته بود  ٫؛٬ چنان غمی بر وجود پسرکی غزلفروش ،تار تنیده بود که گویی دلش شیشه  و دستانِ روزگ
یه پاراگراف از قسمت سیر صعودی پیرنگ رمان براتون گذاشتم که قبل از لکه ی انار بر دامن باکره ی مهربانو هست و یک پاراگراف هم از بعد کنش و نقطه اوج ، و سپس قسمت فرجام پیرنگ رمان مهربانو رو براتون انتخاب کردم. نویسنده ی اثر هم من نیستم بلکه واسه اثر شین براری هستش. و واسه نشر چشمه بود) 
 
 
صفحه 277 پاراگراف اول 
یکروز معمولی، کم‌رنگ و غمناک زیر آسمانی ابری آغازگشته بود  ٫؛٬ چنان غمی بر وجود پسرکی غزلفروش ،تار تنیده بود که گویی دلش شیشه  و دستانِ روزگ
  
  توجه ؛  این متن  بدلیل تحت مالکیت بودن. و حق کپی  رایت  توسط  ناشر  ،  بصورت. جملات. رندوم Ran
یکرRandom  و تصادفی     از نرم افزار رایتین دمو   تهیه شده و نظم و نظام کلی و مفهومی و دستوری ان  مطابق نسخه ی اصل نمیباسد ،  این تنها راه به اشتراک گذاردن آثار برتری ست که ناشرین ان در ایران  حق مالکیت معنوی آثار را. در فدراسیون نشر اروپاه به ثبت رسانده اند و ما نیز بدلیل متعهد  بودن  و پ   پایبندی  به  قوانین    بریتانیا    موظف به رعایتش میباشیم. 
 
  رمان جدید کلیک کنید★                   رمان ۲وارد شوید٭  
 
 
  
ست که ناشرین ان در ایران  حق مالکیت معنوی آثار را. در فدراسیون نشر اروپاه به ثبت رسانده اند و ما نیز بدلیل متعهد  بودن  و پ   پایبندی  به  قوانین    بریتانیا    موظف به رعایتش میباشیم. 
 
یکروز  معمولی   معمولی، کم‌رنگ و غمناک زیر آسمانی ابری آغازگشته بود  ٫؛٬ چنان غمی بر وجود پسرکی غزلفروش ،تار تنیده بود که گویی دلش شیشه  و دستانِ روزگار سنگ‌ گردیده‌بود  
 
پسرک پر از حرف ه
  .      
 
  توجه ؛  این متن  بدلیل تحت مالکیت بودن. و حق کپی  رایت  توسط  ناشر  ،  بصورت. جملات. رندوم Ran
یکرRandom  و تصادفی     از نرم افزار رایتین دمو   تهیه شده و نظم و نظام کلی و مفهومی و دستوری ان  مطابق نسخه ی اصل نمیباسد ،  این تنها راه به اشتراک گذاردن آثار برتری ست که ناشرین ان در ایران  حق مالکیت معنوی آثار را. در فدراسیون نشر اروپاه به ثبت رسانده اند و ما نیز بدلیل متعهد  بودن  و پ   پایبندی  به  قوانین    بریتانیا    موظف به رعایتش میب
    کلیک نمایید  
 
سعی کردم به خاطر بیارم قبلا هم این کارا رو میکرد یا نه.آروم گفتم:
_بذار بشینم.
حس کردم عقب رفت و من صاف نشستم.آروم گفتم:
_فواد یه سوال بپرسم؟
با بی حوصلگی گفت:
_بگو.
_ما قبلا با هم رابطه داشتیم؟
بهم نگاه کرد و گفت:
_خودت چی فکر میکنی؟
_میدونم که هنوز.هنوز مثل قبل از نامزدیمونم،اما.
ادامه ندادم.بهم نگاه کرد و گفت:
_نداشتیم.
ناخودآگاه لبخند زدم و گفتم:
_خوبه.
با عصبانیت و خشم گفت:
_چرا؟؟
اعتراف میکنم ازش میترسیدم.زیر لب گفتم:
_خبچیز
وبلاگ بلاگفا شین   
 قبل اینکه گوشیم زنگ بخوره بلند میشم و خاموشش میکنم الان حس خنثی کردن بمب دارم
مانتو مشکی ام رو میپوشم جنسش خیلی نرمه با یه شال باربری و کیف و کفش ستش و لی یخی ارایش هم باشه ارایشگاه
مهسان زله دایناسور بیا دیگه
سلام ابجی چه ناز شدی خبریه ؟
مامان - نه بابا اخه کی به این نگاه میکنه تا تو هستی ؟
مامان من امروز یکم دیرتر میام
مامان - کجا به سلامتی ؟
میرم دنبال پدر مادر واقعیم بگردم بی شوخی ی سر شاید برم پیش سمیرا فعلا بای نفسم
خ
رفتیم جلوی سینما ماشین خودمون رو برداشتیم ،تا شاهین بیاد منم از خانومی که رفتهبودن فیلم رو ببینن موضوع فیلم رو پرسیدم به رهام زنگ زدیم و دم شهر بازی قرارگذاشتیم همون طور که انتظار میرفت رهام اولین چیزی که پرسید موضوع فیلم بودمنتظر بودم شاهین ضایع شه اما شروع کرد تعریف کردن داستان فیلم من همینجوری میخ موندم فک کردم یادش میره یکم مسخرش میکنیم اما دریغتازه اخرش بهم زبون درازی میکنهرهام تا حالا شهربازی نرفته با شاهین نقشه کشیدیم ببریم سوار ت
متن برتر ، از رمان نیلیا بقلم توانمند نویسنده ی مدرنیته شین. 
    شهروز براری صیقلانی رمان نویس محبوب ایرانیان
   اینایی که من دیدم اصلا شبیه خوابهای معمولی نبودن و اصلا هرگز چنین خوابی ندیده بودم‌. باور کنید. مادر خیلی تاثیرگذار و تکان دهنده بود بخصوص حرفهای اون دختره با اسبش.    مـــــادرش؛ دختره دیگه کیه؟ کدوم اسب؟ یعنی هم خواب موش رو دیدی هم مار ، هم اسب ، هم اون دختربچه‌ی خدابیامرز ، و حتی با یه دختر دیگه هم حرفت شد توی خواب؟ کم کم دارم

آخرین مطالب

آخرین جستجو ها