یک پرستار استرالیایی بعد از 5 سال تحقیقاتش در خانههای سالمندان ، بزرگترین حسرتهای آدمهای در حال مرگ را جمع کرده و 5 حسرت را که بین بیشتر آدمها مشترک بوده منتشر کرده است !
1 - کاش به خانوادهام بیشتر محبت میکردم مخصوصا پدر و مادرم2 - کاش این قدر سخت کار نمیکردم3 - کاش شجاعتش را داشتم احساساتم را با صدای بلند بیان کنم4 - کاش رابطههایم را با دوستانم حفظ میکردم5 - کاش شادتر میبودم و لحظات بیشتری میخندیدم.* من احتمالا از شماره 2 پشیمون ب
سال 96 مرده بودم
چند نفری از دوستانم در مرگم گریه کردند ولی خانواده ام را نیافتم
بعد از n سال زنده شدم و دوستانم را دوسال بزرگتر از ان زمان دیدم
دوسال بعد از مرگم تکنولوژی عمر بلند یا جاوید پیدا شده بود
و حالا بعد از اینهمه سال مرا از گور زنده کرده بودند!
کجا؟
ادامه مطلب
به ددلاین تحویل کارهای پژوهشیم نزدیک میشم و خیلی از کارها مونده. امروز برای یکی از کارها با شین صحبت میکردم. پذیرشش را برای دکترا گرفته و چند ماه دیگر میرود نیوزلند. چند روز پیش که با سین صحبت میکردیم، میگفت او هم دیگر دلش نمیخواهد برود. از جمعگرایی شرقی و ریشه دوانده شدنش در هویت و وجودمان میگفت و فردگرایی غربی. از تجربههای سخت مهاجرت و رفتن دوستانم میگفتم و او از پاره پاره شدنها بعد از رفتن. امروز که صحبتم با شین تمام شد، ف
تو کوچه داشتم با دوستانم فوتبال بازی می کردم که بعد تموم شدن بازی برگشتم خونه دیدم تلویزیون روشنه و آقای داره صحبت میکنه ، رفتم آب بردارم که همزمان به حرفای آقای هم گوش میدادم.
اونجا بود که فکر کردم ما دو تا ایران داریم یکی در عالم واقعیت و یکی در ذهن پرورش یافته آقای .
اولی: پر از مشکلات ، گرانی و . . .
دومی: پر از شادی ، دنیای بدون نقص و . . .
والاااااااااااااااااا
در نتورک مارکتینگ وقتی یک نفر را بارها پیگیری کرده ایم و نتیجه ای نداده است، چه کار باید بکنیم؟در این پست در مورد این موضوع صحبت میکنیم.❗یک اشتباه بزرگبعضی
از نتورکرها میپرسند: "من یکی از دوستانم را 58 بار پیگیری کردم و به
روشهای مختلف با او صحبت کردم ولی حاضر نشد کار کند.باید به او چه بگویم؟"⚠️کاری که باید انجام دهید این است که دیگر به او چیزی نگویید! تقریبا آن بنده خدا را روانی کرده اید!
ادامه مطلب
یک. ارزشمندترین ( بدون اغراق ) لحظههای زندگیم، لحظات همصحبتی و همدلی با دوستانم بوده. دلم میخواد تک تک اون کلمهها و لحظهها رو قاب بگیرم، کلمههایی که دوستانم ( از جمله تک تک ( واقعاً تک تک) شما ) در من دمیدید تا رشد کنم، به فکر فرو برم، و زندگی رو لمس کنم. امشب خیلی خوشحالم. هفت از ده. برای داشتن چنین دوستانی.
---
دو.
اینکه میگویند سرنوشت روی پیشانی نوشته شده، برای من معنای زیبا و طنازانهای دارد. بله، سرنوشت تو روی پیشانیات نوشته شده
سلام
آن اولها که پیامرسانهای موبایلی راه افتادند، تقریبا تمامشان را در تبلتم نصب کردم و در هر کدام حسابی ساختم. یادتان هست؟ وایبر، ویچت، لاین، واتساپ، اسکایپ، مسنجر فیسبوک، ایمو و البته تلگرام.
نگاهی به امکانات و ظاهرشان که بسیار برایم مهم بود و هست انداختم و تمامشان را پاک کردم و فقط تلگرام را نگه داشتم. مهندس گفت: ناصر! هیچکس تلگرام نداره که آخه!» گفتم: اول به من چه؟ دوم هر کسی با من کار دارد تلگرام نصب کند و سوم: به زودی خواهند د
حدود هفت سال پیش بود. روزهایی که نوجوانی ساده و بیدغدغه بودم. کتابهای "چرا، چطور و چگونه؟" را دوست داشتم و کتابخانهی کوچکی برای خودم راه انداخته بودم. مشترک مجلهی دانستنیها بودم و هر جلدش را برای دو هفتهی خودم تقسیم میکردم و میخواندم. خورهی تکنولوژی هم بودم و هرکدام از دوستانم را که قصد خرید گوشی داشت با راهنماییهایم کلافه میکردم. دقیقا میدانستم فلان گوشی از فلان شرکت چه پردازندهای دارد و صفحهاش چند اینچ است. با همان ا
سلام دوستانم
خوبیییین ؟
عیدتون مبارک باشهههه دوستانم ☘️
انشالله که سال 99 سال پر برکتی باشه ، براتون آرزوهای خوب خوب می کنم
انشالله که همیشه شاد و سلامت باشینننن و سال خوبی در کنار خانواده تون داشته باشین
خیلی خیلی دوستتون دارم
فعلا ، خدانگهداررررتونننن
سلام
آن اولها که پیامرسانهای موبایلی راه افتادند، تقریبا تمامشان را در تبلتم نصب کردم و در هر کدام حسابی ساختم. یادتان هست؟ وایبر، ویچت، لاین، واتساپ، اسکایپ، مسنجر فیسبوک، ایمو و البته تلگرام.
نگاهی به امکانات و ظاهرشان که بسیار برایم مهم بود و هست انداختم و تمامشان را پاک کردم و فقط تلگرام را نگه داشتم. مهندس گفت: ناصر! هیچکس تلگرام نداره که آخه!» گفتم: اول به من چه؟ دوم هر کسی با من کار دارد تلگرام نصب کند و سوم: به زودی خواهند دا
غرورم مثل بت در سینه جا خوش کرده
میترسم بلرزاند دلم را ضربه های محکم بعدی
اگر روزی توانستم بتم را بشکنم، بی شک
تبر را میگذارم روی دوش آدم بعدی
اگر جز آدمیت نیست بحث عالم بعدی
مرا بگذار و بگذر تا سوال مبهم بعدی
حساب دشمنان و دوستانم را جدا کردم
نمکدان نشکند ای کاش یار و محرم بعدی
.
.
.
_ اوصیکم به شنیدن
آدمیت ~> امیر عظیمی
بعد از دردی که بابت مصیبت هواپیما به دل و جانمون ریخت،پناه بردم به دوستانم. پناه بردم به روابط انسانی برای فرار از وحشت و تلخی و ناامیدی. محکم بغل کردم آدمای دور و برم رو تا نترسم. تا کمتر به وحشت دیرینهم از در تنهایی مردن و ترسیدن فکر کنم. اضطراب مرگ و نیستی و بیمعنایی زندگی رو با همین رابطههای انسانی واقعی (و نه معنوی) میشه تسکین داد. اما گیرم که رفاقت رو مرهم دلم کنم. درد که قایم نشده. گم نشده. ناپدید نشده. دیشب قبل از خواب در حالی که حال
بخشی از زندگی من با درد جسمی عجین شده. زوال، خاطراتیست که کمرنگ میشوند. زوال، جسمیست که فرسوده میشود. سالها پیش، حس میکردم زمان از من میگریزد بس که روزها شلوغ بود و باور گذشت تنها ۲۴ ساعت، از یک روز تا روز دیگر، وقتی آسمان روشن میشد بسیار سخت بود. و بعد یک دوره سکوت آغاز شد، و من هر روز خود را تنهاتر از قبل کردم. روی دوستانم، روی خواستههایم، روی آرزوهایم خط کشیدم. این خانهای که حالا وجب به وجبش را توی تاریکی میشناسم، چندسالی
آدم ها نیاز به دیده شدن و شنیده شدن دارن. اما امیدوارم این متن رو به پای خستگی و دلشکستگی من بگذارید و نخونیدش.
من در زندگی تنها و تنها از یک چیز میترسم و اون تنهاییه. تا کمی پیش از وجود چنین ترسی در خودم بی خبر بودم. همه چیز از جایی شروع شد که خانوادم و تمام دوستانم رو رها کردم تا کیلومترها دورتر درس بخوانم.
دو سال قبل تمام ناراحتی ها و دلخورهایم رو جمع کردم و دوری از خانواده ام رو تنها تسکین این درد دیدم.
پدرم در سال های کودکی ام به واسطه ی کار
سلام دوستانم
خوبیییین ؟
عیدتون مبارک باشهههه دوستانم ☘️
انشالله که سال 99 سال پر برکتی باشه ، براتون آرزوهای خوب خوب می کنم
انشالله که همیشه شاد و سلامت باشینننن و سال خوبی در کنار خانواده تون داشته باشین
خیلی خیلی دوستتون دارم
فعلا ، خدانگهداررررتونننن
دوستانم از من میپرسند وقتی یوسف کوچک بود چه انیمیشنهایی می دید؟
و یا الان به کدام انیمیشنها علاقه دارد؟
فرصت کردم و لیست کوچکی از بهترین انیمیشنهایی که با هم دیدهایم و هنوز هم تماشا میکنیم آماده کردم.
آن را در پیوست ملاحظه بفرمایید.
البته این لیستی از انیمیشنهایی است که ما دوست داشتیم و با ارزشهای خانوادگی ما همخوان بود.
شما میتوانید لیست دوست داشتنیهای خودتان را بسازید و به دیگران هم پیشنهاد کنید.
دریافت
تکیه کردم بر وفای او غلط کردم ، غلط باختم جان در هوای او غلط کردم، غلط
عمر کردم صرف او فعلی عبث کردم ، عبث ساختم جان را فدای او غلط کردم ، غلط
دل به داغش مبتلا کردم خطا کردم ، خطا سوختم خود را برای او غلط کردم ، غلط
اینکه دل بستم به مهر عارضش بد بود بد جان که دادم در هوای او غلط کردم ، غلط
همچو وحشی رفت جانم درهوایش حیف،حیف خو گرفتم با جفای او غلط کردم ، غلط
+وحشی بافقی
+ شاعر عنوان: صائب تبریزی
اصلا این حجم از دلتنگی را درک نمیکنم. دیروز میخواستم برای رامین بنویسم که :مغان؟ چرا دیگه ماها وبلاگ نمینویسیم و صبح توی دستشویی داشتم فکر میکردم کاش مهرداد هنوز مینوشت تا عکس هایش از سفرهایش را میدیدم و حالم خوب میشد! سفرنامه ها خوبند ولی تفاوت زیادی با پست های سفرنامه ای وبلاگی دارند! حالا هم رفته بودم وبلاگ گروهی مان. فایلی که علیرضا توی پستش گذاشته بود را پلی کردم و بغضم گرفت. ان شب همه مان یک دور با خواندن پست های همدیگر گریه کردیم! من ب
یکی از دارایی های درخشانی که بهش افتخار می کنم، این هست که در هر شرایطی می تونم وضعیت خرسندی رو برای خودم رقم بزنم و کلا قصه زندگیم وابسته به هیچ قهرمانی نیست. البته که حال خوبم رو تا حد زیادی به دوستانم مدیونم، همیشه گفتم از نظر داشتن دوستان خوب، من رو می تونید جز خوش شانس ها دسته بندی کنید. اسم دوستانم رو هم نمیارم چون بهرحال دشمنانی هم دارم که چهار چشمی حواسشون به همه چی هست:دی
ناراحت نیستم که دشمن دارم از همین دور براشون دست ت میدم و میگ
سلام .
خیلی دلم برای بنی تنگ شده .
وقتی مادرم مرد بدترین و سنگین ترین حجم دلتنگی عمرم رو تجربه که و بعد از ۵ سال بهش عادت کردم.وقتی پدرم مر د زخم دلم عمیق تر شد همیشه از خدا می خواستم یه راه ارتباطی بین من و مامانم برقرار کنه حداقل بدونم حالش خوبه وقتی می رفتم سرخاکشون داغون تر می شدم.برای همین دیگه اصلا نرفتم اونجا، می خواستم فراموششون کنم .بعد از ۵ سال تقریبا به نبودنشان عادت کردم به اینکه چنور باید رو پای خودش وایسه، حس کردم موفق شد
یه روز که مامانم داشت آشپزی میکرد و من توی اتاقم درس میخوندم ,درسم که تموم شد از پله ها اومدم پایین و بوی سهار مرغ پیچیده بود توی خونه,تا رسیدم گفتم اه مامان چه بوی گندی پیچیده تو خونه چرا پیاز نزدی?! بابام که طبق معمول مشغول تلگرامش بود به من نگاه کرد و گفت آدم به چیزی که میخوره نمیگه بوی گند میده دخترم!! بوی سهاره ,فنو بزن تا بره. منم اون روز گفتم باااشه بوی سهار. اما بعدش بار ها و بارها به حرف پدرم فکر کردم.
پدر من مودب ترین آدمیه که توی عمرم دی
سلمانی محله مان می گفت بهترین دوست تو همان زن وبچه تو هستند به دوست دیگری دل نبند که جز منافع شخصی چیزی نمی بیند. این تعبیر بدبینانه است اما قطعا در خصوص مقادیر زیادی انسان صدق میکند نه همه. اما نته اینجاست که ما خود در دوستی منافع شخصی را می بینیم و حق می دهیم به خود اما در دیگران فقط جرم. فکر می کردم کاش مورچه بودم با دوستانم می رفتیم تا یک بال سوسک را به خانه بیاوریم و احتمالا در راه هم گل می گفتیم و گل می خندیدم غم گرانی گوشت هم نداشتیم.
سلام دوستانم
خوب هستین ؟ ، فرا رسیدن ماه رمضون رو بهتون تبریک می گم نماز و روزتون قبول باشهههه ، بالاخره می خوام پست بذارم
داخل این پست 7 عکس از خرگوش های دوست داشتنی گذاشتم
برای دیدن بقیه عکسها به ادامه ی پست برین دوستانم
ادامه مطلب
دیروز روز تولدم بود.
پارسال اینموقعها بسیار خوشحال بودم و در جشن تولدم دقیقا احساس میکردم خوشبختترین آدم روی زمین هستم.
امسال اینروزها بیش از هرزمان دیگری احساس تنهایی میکنم. بیشتر از هرزمان دیگری احساس میکنم چقدر هیچکسی شبیه به من نیست.
دوستانم برایم در یک کافیشاپ جشن تولد گرفتند، دو روز زودتر از تولدم، چون عقیده داشتند بعدا وقت نمیشود.
برگزار کردن آن جشن برای آنها نوعی رفع تکلیف بود، دقیقا رفع تکلیف. هم جشن گرفتنشان،
قطره آبی بودم در دریاچه ای آرام که با وزش باد از سویی به سوی دیگر می رفتیم مانند گهواره ایی بود و در کنار دوستانم شاد و خوشحال بودم. برای خودمان بازی می کردیم و از غم دنیا به دور بودیم. در یکی از روزهای گرم بهاری، زمانی که آفتاب سوزان، مستقیم می تابید و سطح دریاچه را گرم کرده بود، احساس گرما کردم، حس کردم که در حال متلاشی شدنم، هر چقدرکه دست دوستانم را محکم تر می گرفتم، فایده ایی نداشت. آفتاب بی رحمانه می تابید و مرا از خانه ام جدا کرد. از آن گهوا
من راز یکی از دوستانم را فاش کردم و بعد از
فهمیدن گناهم پشیمان شده و توبه کردم. از آنجایی که این کار حق الناس غیر
مالی ست و مطرح کردن آن با دوستم موجب کینه و دشمنی می شود، نمیدانم چکار
کنم و چطور حلالیت بطلبم. آیا طلب مغفرت و انجام اعمال صالح برای دوستم
کافی ست؟ و آیا می توانم برای جلوگیری از انتشار این مطلب و حفظ آبروی
دوستم، حرفم را پس بگیرم و بگویم که دروغ گفته بودم؟
پاسخ:
اینکه افشای اسرار دیگران کار بسیار ناپسندی بوده و شما اشتباه کر
هفتاد و شش صفحه از وبلاگ دوستانم را خواندم. دوستانی که دیگر نمیدانند من هستم و این مرا هم میآزارد و هم خرسندم میکند. خرسندم برای اینکه دغدغه ای برای ماندن مداوم در این مکان ندارم و میتوانم به روزمرگی هایم بپردازم و از غافلۀ عمر عقب نمانم.
هفتاد و شش صفحه از وبلاگ دوستانم را خواندم و به این اندیشیدم که اوقاتم را به چه مسائل پیشپا افتاده ای میگذراندم و خود نیز چه مزخرفاتی را بر صفحات این وبلاگ(که اینک آدرسش را و نیز تمام سوابقش را به ناکجاآبا
سلام
اول از همه تشکر میکنم از دوستانی که در پست قبل برای امتحانات به من روحیه دادند و عذر خواهی میکنم از همکارانم به خاطر اینکه بدون خبر رفتم .
میدونم که گفتم وبلاگ تعطیله ولی الان اطلاع پیدا کردم که یکی از دوستانم وبلاگی در گذشته داشته ( خیلی گذشته ) و نمیدونم چرا ولی رهاش کرده با خودم فکر کردم و حدس زدم که به خاطر نداشتن بازدید و نظر هست .
برگشتم تا از شما عزیزان خواهش کنم برید به وبلاگ این دوستم و نظر بدید ( لطفا نظراتی بدید تا روحیه برای برگ
سلام مجدد به همگی
راستش از دیروز که تصمیم به حذف وبم گرفتم تا همین الان خیلی ناراحت بودم و یه غمی رو دلم سنگینی میکرد.
از یه طرف ناراحتی دوستانم خیلی غمگینم کرد و یاد خودم افتادم که قبل رفتن چند نفر از دوستان دیگه چقدر ناراحت بودم و یاد حرفای اونموقع خودم افتادم.
خلاصه اینکه از صبح تا الان کلی فکر کردم و دیدم حقیقتش من آدمی نیستم که به همین راحتی بتونم اینجا و دوستامو ترک کنم و بعدا پشیمون میشم و به روزایی فکر کردم که چقدر با دوستان مجازی حالم
آخر چرا اینطوری شد؟
امروز که یک ساعت بهمان بیشتر هم وقت دادند؟ دیدید چی شد؟ دو تا تابستان نامه ام را(یکی در وبلاگ و یکی در دفترخاطره) ناتمام ماندند. سفرنامه ام را ننوشته ام. نامه های اول مهر به دوستانم را ننوشتم، نامه به خود فردا و حجت تمام هایم را ننوشتم، اتاقم را همین الان مرتب کردم، ریزه کاری های بولِت ژورنالم را تکمیل نکردم!
دیگر چه بگویم؟
فقط پنج دقیقه تا پایان تابستان مانده و همین را بگویم که خیلی مفید و هدفمند پیش بردمشو لذت بردم ازین تا
پسری هستم ۳۰ ساله و مجرد .
چند سال پیش با چند تا از دوستانم در حین راه رفتن درباره موضوعی صحبت می کردم به جایی از صحبت هام رسیدم که باید نظر اون ها رو می پرسیدم وقتی برگشتم عقب دیدم اون ها ۲۰ متر پشت سرم ایستاده اند و خشکشان زده . علت چی بود؟
زمانی که من جلو تر از اونها راه می رفتم زنی خود را از بالای یک ساختمان بدون هشدار و ناگهانی انداخت پایین، کله او کاملا پخش شده بود و مردم دور جنازه جمع شدند و گریه می کردند من حتی مسیر خود را تغییر ندادم و از ر
سلام
دختری 22 ساله و پایبند به نماز هستم، حجاب و پوشش مناسبی هم دارم و حدود 5_6 سال پیش نامزدی کردم که ارتباطی با آقا پسر نداشتم، حتی طی نامزدی، حتی تلفنی و طی یک ماجرایی مشخص شد به شیشه اعتیاد دارن و نامزدی بهم خورد. طی این مدت خواستگار های زیادی داشتم که بخاطر مخالفت برادرم با اون ها از هر کدوم یه ایراد میگرفت و جواب رد میدادیم یا از طرف اون ها تموم میشد.
مدتی پیش از طریق تلگرام با پسری آشنا شدم که 6 سال ازم بزرگترن و اون هم مثل من نامزد داشته (عق
این که چرا باشگاه کتابخوانیم رو با این کتاب شروع کردم نمی دونم! شاید چون یکی از دوستانم که تازه فارغ التحصیل شده بود و بهم گفته بود کتاب خوبیه!
کتابی نه چندان خوب و با جملات کلیشه ای بود.
حرف خاصی برای گفتن نداشت حقیقتاً . اما تجربه های جالبی از افراد گوناگون می گفت که بد نبود . بیشتر پیرامون کارآفرینی و یافتن شغل و پیدا کردن جای خود در زندگی است.
انشا درباره یک روز از کلاس پایه نهم صفحه۸۱
صبح بعد از بیدارشدن از خواب و خوردن صبحانه و پوشیدن لباس به سمت مدرسه حرکت کردم، در راه یکی از دوستانم را دیدم و همراه همدیگر به مدرسه رسیدیم و خیلی زود کلاس درس شروع شد، معلم وارد کلاس شدو بعد از حضور و غیاب کلاس که سه نفر از دوستانم غایب بودن درس را شروع کرد، ساعت اول قرآن داشتیم و معلم با صوت زیبا و دلنشین خود برای ما آیه های قرآن را تلاوت کرد و اول روز خود را آرامش صدای قرآن شروع کردیم و کمی بعد برا
زمانی می پنداشتم انسان بزرگی خواهم شد! شهرت برایم در اولویت نبود، اما سودمندی برای جامعه ، برای بشریت جزو اولین ملاک هایم بود!
کمی گذشت و آن جامعه ای که برای سودمندی اش تلاش می کردم، تقلیل یافت به خودم و خانواده ام و دوستانم!
خواستم طوری تلاش کنم که خانواده ام افتخار کنند به داشتنم، دروغ چرا؟ خواستم دوستانم ببینند موفقیتم را! و مهم تر از این ها، خواستم وقتی به گذشته امنگاهمیکنم، ببینم جایی
دوست دارم
که بروم
از همه جا
از این شهر تنگ
از این دنیا
از کنار این ادمها که کنارم نیستند
وقتی فکر میکنم
تمام این آدما دوستانم هستند
میفهمم که من چقدر بدبختم
که دوستانم نمفهمندم
که مهم نیست خوشی ام
غمم
دلتنگیم
نزدیکی یا دوری ام
تنهایی ام
مهم نیست که چه حالیم
براشون این مهمه که موقعی که ناراحتن
یا یه چیزیشونه
پیششون باشم
که اگه نباشم میشم بی وفا
مییشم سنگدل
میشم اون چیزی که نیستم
اما اینا
دیگه مهم نیست
من دیگر خسته ام
می خواهم بروم
این رفتن بوی
دوست دارم
که بروم
از همه جا
از این شهر تنگ
از این دنیا
از کنار این ادمها که کنارم نیستند
وقتی فکر میکنم
تمام این آدما دوستانم هستند
میفهمم که من چقدر بدبختم
که دوستانم نمفهمندم
که مهم نیست خوشی ام
غمم
دلتنگیم
نزدیکی یا دوری ام
تنهایی ام
مهم نیست که چه حالیم
براشون این مهمه که موقعی که ناراحتن
یا یه چیزیشونه
پیششون باشم
که اگه نباشم میشم بی وفا
مییشم سنگدل
میشم اون چیزی که نیستم
اما اینا
دیگه مهم نیست
من دیگر خسته ام
می خواهم بروم
این رفتن بوی
آخه من با این نفس خاله چیکار کنم خدایا!!!
دیشب گوشی مبارک رو برداشته که طبق معمول همون فیلم کذایی محبوبش رو که به دستور خود جناب نفس دانلود کرده بودم رو تماشا کنه بعد توی یه لحظه که من ازش غافل شدم تموم عکسا و فیلمای سفرم به جنوب رو پاک کرده.
هر کاری هم کردم با این نرم افزارهای ریکاوری برنگشتن. ای خدااا
الان فقط دارم به این فکر میکنم که وقتی جمعه تشریفشون رو میارن اینجا چجوری تنبیهش کنم که یکم از این درد و رنج عظیم کاسته بشه. این فقدان. این
درباره این سایت