نتایج جستجو برای عبارت :

اگر باد بودم چه می کردم

منی که بار سفر بسته بودم از آغازنگاه خویش به در بسته بودم از آغازبرای سرخی صورت به روی هر انگشتحنای خون جگر بسته بودم از آغازمنم شبیه ولیعهد شاه مغلوبی که دل به مال پدر بسته بودم از آغازهنوز در عجبم که اميدوار چرابه هندوانه ی دربسته بودم از آغازبه دوستان خود آنقدر مطمئن بودمکه روی سینه سپر بسته بودم از آغازبه خاطر نپریدن ملامتم نکنیدکه من کبوتر پربسته بودم از آغازعجیب نیست که با مرگ زندگی کردمبه قتل عمر کمر بسته بودم از آغازاگر چه آخر این ق
و من آنجا بودم، با سیل جمعیت این‌طرف و آن‌طرف مي‌شدم و دست‌هایم یخ کرده بودند. 
و من آنجا بودم، عکس حاج قاسم را از بین رومه همشهری بیرون کشیده بودم و با آن دست بازوی بابا را چسبیده بودم که غرق نشوم در سیل.
و من آنجا بودم، و احساس کردم فقط من نیستم وقتی زن در جواب "جلوتر آبميوه هم مي‌دن"، با ناراحتی گفت: "مگه ما برای آبميوه اومدیم؟" 
و من آنجا بودم، اشکی نداشتم که بریزم و بغض کرده بودم.
و من آنجا بودم، و به پرچم‌های زرد حزب‌الله و برادران اف
پررنگ‌ترینش جایی بود که نشسته بودم روی تاب و داشتم صدام رو ضبط ميکردم؛ قبل‌ترش بارها کینگ‌رام لست والتز رو خونده بود و قبل‌ترش هیجده دقیقه صحبت کرده بودم و متوجه نشده بودم. قبل‌ترش و تقریبا کل روز یک ویس شونزده دقیقه‌ای پلی کرده بودم اما مدام زده بودم دقیقه‌ی سیزده و ثانیه‌ی دوازدهمش؛ که حتی ترتیب اون مستطیل‌های کوچیک و بزرگ ویس رو هم حفظ شده بودم.
مصداق پست قبلی که باهاش مواجه بودم به تازگی، نمونه کارهایی رو برای استادی فرستاده بودم و اون ویس گذاشته بود برام. حالا الان بالاخره جرئت کردم رفتم گوش کردم دیدم ميگه دیدم کاراتونو تو چند روز آینده بررسی ميکنم نظر ميدم! 
و این استرس منتقل ميشه به چند روزدیگه! کلی هلاک کرده بودم خودمو تا باز کنم و گوش بدم ها!
حدود هفت سال پیش بود. روزهایی که نوجوانی ساده و بی‌دغدغه بودم. کتاب‌های "چرا، چطور و چگونه؟" را دوست داشتم و کتابخانه‌ی کوچکی برای خودم راه انداخته بودم. مشترک مجله‌ی دانستنیها بودم و هر جلدش را برای دو هفته‌ی خودم تقسیم ميکردم و مي‌خواندم. خوره‌ی تکنولوژی هم بودم و هرکدام از دوستانم را که قصد خرید گوشی داشت با راهنمایی‌هایم کلافه ميکردم. دقیقا مي‌دانستم فلان گوشی از فلان شرکت چه پردازنده‌ای دارد و صفحه‌اش چند اینچ است. با همان ا
به نام خدا
یه مدت یه سفر بودم. بعد یه سفر دیگه. دوباره یه سفر دیگه. و لای اینا وقت نمي شد خودمو توی آینه نگاه کنم حتی. طوری که وقتی همين هفته ی قبل نگاه کردم، یهو برگشتم و دوباره نگاه کردم. جدی جدی حس کردم خودمو خیلی وقته ندیدم. حتی یه لحظه فک کردم که فک نمي کردم این شکلی باشم. ولی این شکلی بودم. اول گفتم خب دارم پیر ميشم. نرماله. بعد گفتم نه، واقعاً مدتها به خودم فک نکرده بودم. خیلی وقته خیلیا رو ندیدم. احتمالاً بازم نبینمشون! به طرز زیرپوستی دیگه ه
جرات راه رفتن توی تاریکی رو داشته باش .
 
× به آسمون نگاه کردم چه قدر رنگش مبهم بود 
انگار رنگی نبود 
چراغ ها بودن 
خیابون ها بودن 
همه چیز بود و منم بودم 
فقط بودم 
بدون هیچ فکری 
خالی 
بودم 
بودم و نباید از بودنم مي ترسیدم 
اون من بودم
 
× هر آااادمي هررر آدميی یه نقطه ضعف عجیب و مهلک داره که مي تونه کله پاش کنه. 
منم همينطور! 
داشتم پستای اینستاگرامم رو نگاه ميکردم. رسیدم به یه عکسی که تو یه هفته تابستون قبل پیش‌دانشگاهی گذاشته بودم. توجهم به گوشیم وسط عکس جلب شد که باز کرده بودم گذاشته بودم رو صفحه‌ی وبلاگم. قالب وبلاگم خیلی خوشرنگ بود. یاد افتاد الان پس‌زمينه‌ش آسمونه. وبلاگو باز کردم که یه نگاه به قابش بندازم و تعجب کردم چون آخرین پستم مال دی ماه بود!رفتم دیدم بله. بقیه‌ش تو پیش‌نویساست. و نوت‌های گوشیم. :)) یکیشون رو دلم خواست منتشر کنم.
الان هم دارم فکر مي
در نگاهت خود به ظاهر مرد کردم
من در درونم آن نباید کرد ، کردم
دانسته بودم بی توبودن مرگ حتميست
دانستن بی دانشم را سرد کردم
تا در خودم عادت کنم حرفی نگفتم
رفتی و از قلبم خودم را ترد کردم
من همچو زخمي ها پرانم را گشودم
هی ضربه خوردم هی برایت درد کردم
گفتم که آبان مي رسی مرداد رد شد
برگان سبزی را که دیدم زرد کردم
M
گذاشتن اسمت برای رمز گوشیم 
بهترین بی عقلی دنیا بود ^^
اسمت با تمام کوتاهی و زیباییش چیز خوبی برای گوشیه درب و داغونم بود
اون شب وقتی رمز گوشیم رو عوض کردم ، وقتی ک تو حال خودم بودم و داشتم گوشه ای از یاداشتام متن مينوشتم ، درست زمانی ک طناز کنارم نشسته بود 
یهویی گوشی خاموش شد و من با همون حالم سعی ميکردم رمز رو بزنم. حتی چشم بسته هم رمز رو حفظ بودم ولی گوشی چیز دیگه ای ميگفت اولش با بیخیال تمام دو سه بار تکرار کردم ولی دیدم غلطه!
گیج شده بودم،چط
9 شهریور 1397 - روز سوم - رنگارنگ(رنگی)
کما. توی کما بودم. نمي دونستم که از کجا مي دونم. چیزی حس نمي کردم. چیزی نمي دیدم. شتیده بودم وقتی کسی توی کما ميره، به همراهانش ميگن باهاش صحبتت کنن، اون مي شنوه ولی نميتونه جواب بده. اما من هیچی نمي شنیدم. تمام شبانه روز خواب بودم و توی خواب راه مي رفتم. اون ها تلاش کردن تا من رو از توی کما بیرون بیارن، اما دست هاشون جای اینکه من رو بالا بکشن، بیشتر و بیشتر به سمت پایین هل ميدادن. مي گن اگر توی مرداب بیفتی، دست و
بالاخره سد دفاعی من شکست و در حالی که ميان جمع خانوادگی در ميهمانی نشسته بودم اشکم سرازیر شد و سوزش دلتنگی را کف پاهایم، پشت سرم، در شکمم و در قلب شکسته‌ام حس کردم. نمي‌توانستم در برابر نگاه‌های متعجب نزدیکانم کاری برای متوقف کردن گریه انجام دهم. تنها و بی‌پناه جلوی امواج خروشان یک سد شکسته ایستاده بودم. جان اسنو بودم در برابر صفوف اسبان رمزی بولتن. کاهی بودم در برابر کوه ستبر نبودنت. ناگهان خالی بودنم از تو را حس کردم. تهی بودن پوسته‌ی تن
بهم‌ميگفت:فلانی تو مخلصی
بارها ازت الگو‌گرفتم.
به اون‌ روزا فکرميکنم، ميگم مگه چجوری بودم که اینو بهم‌ ميگفت؟
فکرميکنم که چیکار کردم که گفت: منتظر شهادتت ام!
چیزی یادم‌نمياد
نميدونم چی بودم
کی بودم
حالا کجاام
چقد دور شدم‌از خودم
و شاید حتی خودش ندونه
نبودش، منو از یادِ من برد.
من خراب کردم
روحمو.
خودمو.
#جهت_یادآوری
#از_یک_رفیق
التماس التماس ميکنم، دعام‌کنید.
به خاطر این امتحان چند روز بود که درست و حسابی نخوابیده بودم و نفس نکشیده بودم و نشسته بودم فرق شتر بنت مخاص و بنت لبون و.را برای اولین بار تو زندگیم حفظ کرده بودم  وقتی به خونه برگشتم چراغ ها خاموش بود .دوش گرفتم و موهای خیسم  را کنار شوفاژ رها کردم و خوابیدم .چشم هایم را بستم .مادرم پیام داد خوب شد امتحانت پدر برایم شیرینی خریده بود.فکر کردم برای هميشه با تمام ناراحتی هایی که از هردو دارم .هنوز  و برای هميشه دوست شون خواهم داشت بدون
دیشب خواب بودیم که یهو یه زله شدید اومد. انقدر بد بود که بیدارمون کرد. شاید هیچ وقت به این شدت حسش نکرده بودم، چقدر مي تونه وحشتناک باشه! 
فکر مي کردم ساعت ۴، ۵ صبح باشه! ولی ساعتو که نگاه کردم ۱:۱۶ بود! یعنی فقط نیم ساعت بود که خوابیده بودم. گویا خیلی ها سوار ماشیناشون شدن و یه دوری زدن ولی ما خجسته خوابیدیم؛ از عجایب اینکه خیلی زود هم خوابم برد.
صبح هم برق قطع بود. الان یه نگاه کردم ۴.۴ ریشتری بوده! پس لرزه هم نداشته.
آخ مهتاب!کاش یکی از آجرهای خانه‌ات بودم.یا یک مشت خاکِ باغچه‌ات.کاش دستگیره‌ی اتاقت بودم تا روزی هزار بار مرا لمس کنی.کاش چادرت بودم.نه کاش دستهایت بودمکاش چشمهایت بودم .کاش دلت بودم نهکاش ریه هایت بودم تا نفسهایت را در من فرو ببری و از من بیرون بیاوری.کاش من تو بودمکاش تو من بودیکاش ما یکی بودیميک نفر دوتایی!روی ماه خداوند را ببوسمصطفی مستور@khablog
تو آن نیمه ماه ترک خورده بودی، که دیر یا زود پایین مي‌ریخت. من دستی بودم که شب را نگه داشته بود.من چشمي بودم که رفتن را دید. صدای یک فانوس کوچک است که در لحظه‌هایم مي‌پیچد،  پشیمانی از اشتباهی که انجام ندادم.پناه من به آسمان بعدی، فرار من به زندگیست. من به سمت خودم فرار کردم،‌ به سمت زندگی. به سمت بودن. به درد کشیدن و ماندن. اما فرار کردم. این فرار آبی تر از ایستاده ماندن در زندگی بود. من فرار کردم،‌ مثل خودم. مثل هميشه ی خودم.  
من هميشه کمرنگ بودم ، واقعا نميدونم چرا ! هیچ وقت تلاش نکردم هیچ چیزیو به کسی ثابت کنم ، هیچ وقت ولوم صدام بالا نرفت که بگم منم هستما . چند روزی بود که مریض بودم ولی هیچ کدوم از دوروبریام متوجه نشدن ، یعنی من فکر ميکردم ميدونن ، ولی نميدونستن، خورد تو ذوقم ، حس کردم چقدر کمرنگ تر شدم ، حالا دیگه هیچ کی حواسش به من نیست ! (این جمله whisper ميشد جالب تر بود ) ۰
چند ساعتِ پیش فکر کردم به یه کلمه که خیلی به این روزای من بیاد ، قطعن کمرنگ بهترین توصیف بود.
من هميشه کمرنگ بودم ، واقعا نميدونم چرا ! هیچ وقت تلاش نکردم هیچ چیزیو به کسی ثابت کنم ، هیچ وقت ولوم صدام بالا نرفت که بگم منم هستما . چند روزی بود که مریض بودم ولی هیچ کدوم از دوروبریام متوجه نشدن ، یعنی من فکر ميکردم ميدونن ، ولی نميدونستن، خورد تو ذوقم ، حس کردم چقدر کمرنگ تر شدم ، حالا دیگه هیچ کی حواسش به من نیست ! (این جمله whisper ميشد جالب تر بود ) ۰
چند ساعتِ پیش فکر کردم به یه کلمه که خیلی به این روزای من بیاد ، قطعن کمرنگ بهترین توصیف بود.
من زبان پنجره بودم که مي‌خواست صدایت کند. چشمِ شمع‌ گوشۀ خانه بودم که مي‌خواست تو را ببیند. انگشت دیوار بودم که مي‌خواست روی تن‌ات دست بکشد.
من لب‌های خانه بودم که مي‌خواست تو را ببوسد.
صدایت کردم، نگاهت کردم، لمس‌ت کردم، بوسیدمت و رفتم. امشب در آن خانه، همه خوشحال‌اند.
.
الصاقیه: از بابت بازی با کلمات بود، همين.
من جنگنده‌ی جنگی بودم که وجود نداشت. ميخواستم جون بدم تو جنگی که وجود خارجی نداشت. من رو چی چیده بودم این همه خواستنت رو؟ رو یه فرض اشتباه؟ اميد اشتباه تر؟ چرا فکر کردم ميتونم عاشقت کنم؟ چرا فکر کردم دوسم داری؟ واسه چیزی تلاش ميکردم که اصلا واسه من نبود. قلبت.
چرا دیشب خواب ميدیدم لنفوم نان هوچکین گرفتم؟؟؟بعد. رفتم شهر غریب زندگی کردم درسمم ول کردم و به هیچکسم نگفتم که لنفوم گرفتم بعد هم ناراحت بودم هم خوشحال که ميدونستم کی قراره بميرم.بعد درسو کارو گه ول کرده بودم گفتم اخر عمری خوش بگذرونم و گلدوزی کنم و خونه خودمو داشته باشم و ساز بزنم.خلاصه نميدونم توخواب خوشحال بودم یا ناراحت.توخوابمم اخرش بابام فهميد که لنفوم گرفتم چون دکترم دوستش بود بهش گفته بود.شاید باورتون نشه من جوون که بودم فکر مي
گفته بودم خوابم نميبره، لالایی خوند صداشو ضبط کردم.  لالایی شو حفظ بودم هميشه ولی ضبطش کردم. واسه روزهای تو خوابگاه. 
 از ۱۸ تیر خوابم نميبره ولی گوش نمي کردم تا همين امشب و همين نیم ساعت قبل، وسط تاریکی و خیره شدن به صفحه ی گوشی، وسط فرستادن دکلمه های چار بوفسکی، پرنده ی آبی.
حماقت کردم! وسط صدای ضبط شده مي خنده:) وسط صدای ضبط شده اشکم سر مي خوره زیر بینیم و بوی عطرش مياد. و فقط زمزمه مي کنم که آسمون از توی سنگ سرد روی جسمت پیداست. به گنجشک ها
گفته بودم خوابم نميبره، لالایی خوند صداشو ضبط کردم.  لالایی شو حفظ بودم هميشه ولی ضبطش کردم. واسه روزهای تو خوابگاه. 
 از ۱۸ تیر خوابم نميبره ولی گوش نمي کردم تا همين امشب و همين نیم ساعت قبل، وسط تاریکی و خیره شدن به صفحه ی گوشی، وسط فرستادن دکلمه های چار بوفسکی، پرنده ی آبی.
حماقت کردم! وسط صدای ضبط شده مي خنده:) وسط صدای ضبط شده اشکم سر مي خوره زیر بینیم و بوی عطرش مياد. و فقط زمزمه مي کنم که آسمون از توی سنگ سرد روی جسمت پیداست. به گنجشک ها
رسم عاشقی رو نميدونستم.
بلد نبودم باید چیکار کنم، فقط ميدونستم عاشقم!
مونده بودم بین اعتقادات سفت و محکمم و دل پاره پاره ام.
من رسما عاشق بودم. عشقی به مثال زنجیری کلفت.
اما کمي دیر بود یا بهتره بگم وقت تمام شده بود!
من مانده بودم و کلی آرزو و حسرت و قلبی که کف دستم مانده بود.
اما وقت برای او تمامي نداشت!
او عشقم را به من یاداوری کرد.
یادم مياد پیامش رو سین نکردم و تا صبح این پهلو و آن پهلو ميکردم.
اما بازم خراب کردم و ناشی بازی دراوردم.
خراب کردم
.
کم‌ صبر و طاقت شدم. یه دفعه سر یه چیز کوچیک و بی‌اهميت کلی ناراحت و عصبی ميشم و خیال ميکنم دنیا جلوم وایساده و کائنات کلا با من مشکل داره و مي‌پرم به بقیه. یکم بعد که فروکش کرد، هی فکر ميکنم این چه کار مسخره‌ای بود من کردم! آروم‌گرفته و خجالت‌زده ميرم سراغ آدما و ميگم من بودم فلان کردم دو دیقه پیش؟ ببخشید زیادی ناراحت شده بودم، دلیلی نداشت.خب درست شو لامصب!
ظهر رفته بودم حمام. اومدم بیرون و دیدم مامانم نیست. فکر کردم خوابیده. رفتم سر جاش رو نگاه کردم و دیدم نیست. نور از لای پرده ی آشپزخونه روی زمين مي تابید. من وایستاده بودم دم اتاق مامانم و تو اون لحظه نه چندان طولانی، حس ميکردم تنها ترین آدم روی زمينم. از وقتی بچه بودم اگه مثلن از خواب پا ميشدم و مي دیدم کسی خونه نیست همينطور ميشدم. شاید برای بقیه چیز عجیبی نباشه ولی برای منی که هميشه خونمون پر آدم بوده سخت بود. یه دفعه بچه بودم و صبح پاشدم دیدم کس
جواب کنکورو که گرفتم از در کافی نت که اومدم بیرون بشتم رو پله های پاساژ و بلند بلند گریه کردم و دوستم که 5 سال ازم بزرگتر بود با خجالت بهم ميگفت پاشو زشته
از جلسه پره انترنی که اومدیم بیرون هر سوالی چک کردم غلط بود.قاه قاه ميخندیدیدم و ميگفتم والا حقمه قبول نشم اخه هیچی نخونده بودم
پارسال که ازمون تموم شد منتظر بودم تا رفیقو ببینم .تارسید بهم بغلش کردم گفتم نذار اینجا گریه کنم ابروریزی راه بندازم
اره من اون ادم ضایعه هستم که واسه امتحانام گر
خوش گذشت. چهار نفر بودیم و از عصر پنجشنبه تا ساعت دو و سه صبح جمعه را پای ساکر گذراندیم. بردیم، بردیم، بردیم، بردیم، بردیم، بردیم، باختیم، بردیم، باختیم، باختیم، باختیم، باختیم. سوار شدم. استارت زدم. یکی از آن سه نفر را تا خانه‌اش رساندم و تا خانه در خواب و بیداری راندم. روی تخت دراز کشیدم. خوابم نمي‌بُرد. غلت زدم به چپ. پتو را کنار زدم. سردم شد. پتو را کشیدم. گرمم شد. غلت زدم به راست. پشتم در مواجهه با هوای آزادی که از پنجره مي‌آمد یخ کرد. غلت ز
۱. فیلم ژاپنی "نجات خانوادگی" رو دیدم [ دیدنشو خیلی دوس داشتم راجب این بود که اگه برق بره چی ميشه] + فیلم "برادران باد" رو دیدم [خیلی خیلی قشنگ بود فیلم مستند طور بود قشنگ وسط طبیعت بودم]
۲. نودل گوشت با گوشت چرخ کرده و قارچ و ماست + چایی توت فرنگی با نبات 
۳. یوگا کار کردم. . مرحله آخرش که ولو ميشی به حال خودت اسمش savasana ـه تو اون سه دقیقه یه لبخند بزرگ از عشق رو لبم بود [فقط به تو فکر کردم نفس ♥] + ممنی امرو کلاهی که براش بافته بودم با ماشینی که بر
امروز صبح icu بودم بعد کلی کثیف کاری های icu برگشتم تو رختکن که لباسامو عوض کنم و برگردم
خونه گوشیمو نگا کردم و دیدم اس ام اس دارم ، باز کردم و دیدم حقوق ماه تیر که کاردانشجویی
داشتم رو واسم ریختن :) خر کیف شدم ها :) با اینکه مبلغش کمه ولی خوبه خدا رو شکر :)
همون موقع فک کردم اگه مرداد هم رفته بودم سر کار الان دو برابر این مقدار پول داشتم ولی بعد فکر
کردم به مطالبی که تو مرداد خوندم و خلاصه نویسی کردم و دیدم اینا ميچربه به پول کاردانشجویی.
 
روز شنبه ص
یه روز که مامانم داشت آشپزی ميکرد و من توی اتاقم درس ميخوندم ,درسم که تموم شد از پله ها اومدم پایین و بوی سهار مرغ پیچیده بود توی خونه,تا رسیدم گفتم اه مامان چه بوی گندی پیچیده تو خونه چرا پیاز نزدی?! بابام که طبق معمول مشغول تلگرامش بود به من نگاه کرد و گفت آدم به چیزی که ميخوره نميگه بوی گند ميده دخترم!! بوی سهاره ,فنو بزن تا بره. منم اون روز گفتم باااشه بوی سهار. اما بعدش بار ها و بارها به حرف پدرم فکر کردم.
پدر من مودب ترین آدميه که توی عمرم دی
اگه توییتر داشتم الان یهویی ميرفتم توییت ميکردم که :داشتم عميقا جزوه ای رو که هنوز به یک دهمش هم نرسیدم ميخوندم که دیدم ساعت 2 شده و هنوز نهار نخوردم ، ساندویچ کتلتی که درست کرده بودم رو باز کردم و شروع کردم به خوردن ، آهنگ لاله عباسی از پری زنگنه رو پلی کردم و هندزفری تو گوشم
چی شد؟ هیچی یهو دیدم صورتم خیس از اشکیه که نميدونم از کجا و چرا پیداش شد
نهارمو نیمه رها کردم و واسه اینکه کسی منو نبینه رفتم زیر پتو و تظاهر به خواب بودن کردم .
شنیده بود
مي‌تونستم خستگی رو حس نکنم. ساعت از یازده گذشته بود. سردردم رو ربط مي‌دادم به آلودگی هوای امروز که این همه راه رفته بودم تا اونجا و برگشته بودم و آخر هیچ لذتی از روزم نبرده بودم. شاید هم تمام اون سردرد از جنگی بود که از صبح توی سرم شروعش کرده بودم. حالا جلوی پنجره ایستاده بودم و به شهری نگاه ميکردم که تا ابد ادامه داشت انگار. شهری که اون لحظه بیشتر از هر وقتی ازش بیزار بودم. من هیچ وقت اون کارها رو نکردم که اثبات کنم آدم ِ خوب ماجرا منم. من هیچ
بچه که بودم خیال ميکردم اگر چاه حمام را ببندم و شیر آب را باز بگذارم، آب همينطور بالا مي‌آید و حمام ما تبدیل به استخر مي‌شود و مي‌توانم در آن آب‌بازی کنم. ولی هميشه بعد از چند دقیقه باز گذاشتن آب به این نتیجه مي‌رسیدم که احتمالا این کار نیاز به زمان زیادی دارد و به عمر حمام من قد نمي‌دهد. امروز زیر دوش، موهایی که از سرم ریخته بود را از لابه‌لای انگشتانم جدا ميکردم و در این فکر بودم که هنوز هم دوست دارم حمام را تبدیل به استخر کنم.
حسینا من ز تو شرمنده هستم
غلط کردم که ره را بر تو بستم
اسیر دست شیطان گشته بودم
نمک خوردم نمکدان را شکستم
بگو تا خواهرت من را ببخشد
چرا که قلب طفلانت شکستم
به زندان گنه افتاده بودم
کنون بر خوان احسانت نشستم
نبودم حر ولی گردیدم آزاد
غلام تو شدم آزاده گشتم
دعای مادرت اعجاز کرده
که من از ذلت دنیا گسستم
ادب کردم به زهرا مادر تو
شهادتنامه ام را داده دستم
اون کسی بود که به خاطرش قوانینم رو شکستم. گاردم رو آوردم پایین و انقدر پذیرفتمش که خودمم تصورش رو نکرده بودم. و بهش گفته بودم. گفته بودم اینجوری ميشه گفته بودم که ميترسم. 
حالا چیکار کنم؟ باز معده ام بهم ریخته جسمم مریض ميشه. زیر این حجم از حس بد هزاربار ميميرم. 
چرا اینکارو باهام کردی سارا؟ چرا باورم کردی که ميتونم باز با کسی دوست باشم و خودتم زدی تو برجکش؟
حالا من چیکار کنم؟ خوابم نميبره لعنتی. از غم باد کردم
خدایا کمکم کن. خدایا خواهش ميکن
خیلی دوست دارم بگم من با عشق ازدواج کردم اما اینطور نبود
من زندگی بی نظیری داشتم 
بعد از اتمام دانشگاه به سربازی رفتم و سپس درس را ادامه دادم و بعد نیز ازدواج کردم 
به تهران سفر کردم پایتخت شلوغ کشورم تهران
با وسپا اینو اون ور ميرفتم و باد روح تازه ای به من ميبخشید
آفتاب روی صورت بشاشم مي افتاد
هر چه در یک نقاشی دوره رنسانس وجود دارد در زندگیم داشتم
تصویر یک زندگی بی نقص
البته از بیرون
ولی از درون داستان متفاوت بود
از درون انگار ک نقاشی رنگ پر
آره. هنوزم همه چیز غم انگیزه. هرچقدر خودت رو گول بزنی و سرت رو گرم کنی، مشغول چیزایی ک دوس داری بشی و اميالت رو تامين کنی. توی اون نقطه از شب ک ساعت هاش متفاوته ولی خب، اومدنش حتميه به خودت ميای و احساسش مي کنی. حفره ی بزرگی ک انگار، تو نقطه ثقل وجودت داری. احساسش مي کنی و ساکت مي شی. و دیگه هیچ کاری نیست ک انجام بدی، همه چیزای خوب و گرم دنیا محو مي شه. چقدر کوچیک و سرگردون. مي دونی از چی حرف مي زنم. احساسش مي کنی، هر روز. ک داره تمام وجودت رو درون خود

آخرین مطالب

آخرین جستجو ها