نتایج جستجو برای عبارت :

احساساتم بی دلیل منفعل شده است

شخصیت‌های منفعل پرخاشگر چه ویژگی‌هایی دارد؟ آیا شخصیت منفعل پرخاشگر دارای اختلال است؟ اختلالات شخصیت طیف وسیعی از بيماری‌ها را شامل می‌شوند که منش و نگرش فرد در تمامی امور را تحت تاثیر قرار می‌دهند. افراد دارای اختلال شخصیت با الگویی غیر منعطف رفتار، فکر و احساس می‌کند. با این حال شخصیت منفعل پرخاشگر حتما جزء اختلالات شخصیت دسته بندی نمی‌شوند. فرد منفعل پرخاشگر بدون اینکه خشم خود را به شکل واضح نشان دهد، غیر مستقیم لجبازی کرده و کار
وقتی در اعماق وجودم پرسه می‌زنم و به خودم نگاه می‌کنم ، همیشه متوجه این موضوع می‌شوم که احساساتم بر منطقم غلبه داشته است. و حالا لشکری از منطق در مقابلِ گردانِ احساساتم صف آرایی کرده است. جنگی تمام عیار در وجودم بر پاست. و بازنده منم!
این مدت که فقط یه ناظر منفعل بودم مثل خدا، فهمیدم زیادی قرن بيست یکمی هستی. قرنی که توش کارای بشر خیلی قابل درک نیست. بنظر خیلی وقته دنبال یه شادی میگردی: یه شادی بي انتها، پُر از احوالات تکراری، پرُ از عکسهای سلفی با ژست های نمایشی، پُر از بقیه، پُر از قمارای دو سر باخت. میدونی بنظرم وارد بازی قرن شدی. باید یه فکری کرد.
این مدت که فقط یه ناظر منفعل بودم مثل خدا، فهمیدم زیادی قرن بيست یکمی هستی. قرنی که توش کارای بشر خیلی قابل درک نیست. بنظر خیلی وقته دنبال یه شادی میگردی: یه شادی بي انتها، پُر از احوالات تکراری، پرُ از عکسهای سلفی با ژست های نمایشی، پُر از بقیه، پُر از قمارای دو سر باخت. میدونی بنظرم وارد بازی قرن شدی. باید یه فکری کرد.
موقع هایی ک چیزی بِ چیزی مرتبط است و تلپاتی از سر و کولم بالا می رود طبيعی است کِ پاهایم بِ دنبال احساساتم بدوند.اما زمان هایی مثل الان ک احساساتم بِ تنهایی بدونِ هیچ نشانه ای فعال می شوند ترسناک اند؛ میدانی یک چیزی می خواهد بشود و تو بي حس می شوی و کمترین حرکتی در خلاف جهتش نمی کنی و یا حتی در جهتش.تو فقد دست هایت را باز کرده ای و شکمت را پرِ هوا کرده ای و خوابيده ای روی آب تا جریانِ راکد آب تکانی بخورد و تو را به سویی ببرد، یا همینطور در وسط استخ
حال عجیبي دارم، حس میکنم تمام احساساتم باهم قاطی شده؛ نمیدونم تلقین داروئه یا خودم خواستم قوی باشم یا نمیدونم.
احساساتم درهم یرهم شده. خیلی درهم.
نمیدونم چی بگم یا چطور توصیفش کنم.
نمیدونم دلم چی میخواد؛ ولی میدونم دلم میخواد دور باشم؛ از هرچیزی و هرکسی. دلم میخواد نمیدونم؛ این نمیدونم یعنی قادر به توصیف کردنش نیستم.
میخوام درهم برهم بنویسم. خیلی درهم.
این مدت که فقط یه ناظر منفعل بودم مثل خدا، فهمیدم زیادی قرن بيست یکمی هستی. قرنی که توش کارای بشر خیلی قابل درک نیست. بنظر خیلی وقته دنبال یه شادی میگردی: یه شادی بي انتها، پُر از احوالات تکراری، پرُ از عکسهای سلفی با ژست های نمایشی، پُر از بقیه، پُر از قمارای دو سر باخت. میدونی بنظرم وارد بازی قرن شدی. باید یه فکری کرد.

+ تو آمار ابتدایی تحقیقم پسرا افسرده تر بودن.
 
 
موقع هایی ک چیزی بِ چیزی مرتبط است و تلپاتی از سر و کولم بالا می رود طبيعی است کِ پاهایم بِ دنبال احساساتم بدوند.اما زمان هایی مثل الان ک احساساتم بِ تنهایی بدونِ هیچ نشانه ای فعال می شوند ترسناک اند؛ میدانی یک چیزی می خواهد بشود و تو بي حس می شوی و کمترین حرکتی در خلاف جهتش نمی کنی و یا حتی در جهتش.تو فقد دست هایت را باز کرده ای و شکمت را پرِ هوا کرده ای و خوابيده ای روی آب تا جریانِ راکد آب تکانی بخورد و تو را به سویی ببرد، یا همینطور در وسط ا
تا حالا شده هیچ کاری نکرده باشی اما گند زده باشی؟
با هیچ کاری نکردن، با منفعل بودن باعث شدم تبدیل بشم به آدمی که همیشه تلاش می‌کردم نباشم.
ترس، ترس از مورد قبول واقع نشدن، ترس از اشتباه کردن باعث شده منفعل باشم.
ترس از تصمیم گرفتن باعث شده هر چیزی که اتفاق میفته رو بپذیرم و نتونم واسه تغییرش تلاش کنم.
امشب تصمیم گرفتم کاری که دوست ندارم رو رها کنم و از این میترسم اگر موقعیت بهتری پیش نیاد چی؟حالا که فلانی و فلانی دارن همین کار رو می‌کنن، نکنه
6
در اینکه باید بيانیه ی آقا حفظه الله تعالی را مباحثه کرد که شکی نیست. اما آن حس که چیزی به من اضافه شده یا چیزی به شما اضافه شده بعد از مباحثه باید منتقل شود. وقتی من و شما اهل عمل نباشیم، و چیزی هم بعد از مباحثه به ما اضافه نشده است، و ما را به حرکت وادار نکرده است، انرژی نداده است، یعنی این مباحثه فایده ای ندارد. چرا که شما می آیی سرِ بحث، و همان چیزهایی که در ذهن داری (همانهایی که با آن فکر ها اینگونه منفعل هستی) را در متن میریزی! همان برداشت های
احساسات آدمی بسیار عجیبه یعنی میخوام بگم برای من که عجیبه، احساسات خودم رو میگم احساساتم نسبت به آدمای دیگه البته نه همه ی آدمها، بعضی هاشون.
وقتی بعضی هارو میبينم حالتشون، خنده هاشون، نوع نگاه شون یه چیزایی رو توی آدم زنده میکنه یا حتی احساس های جدیدی رو توی آدم به وجود میاره.
احساس هایی که قشنگند بعضی هاشون شادند ولی اکثرشون غمگینند یعنی شاید هم غم نباشه ولی من چون نمیتونم دقیق این احساس رو توصیف کنم نزدیکترین حسی که نسبت بهش هست رو میگم.
همه چی رو دور تکراره. هر شب خودم رو جمع و جور می کنم، احساساتم رو یه گوشه جا میدم! 
فرداش با چند جمله، این من سست یه شبه ساخته شده رو از هم می پاشی!
شب بهت فکر می کنم، گریه می کنم و وقتی ناامید میشم دیگه گریه ای وجود نداره. صبح ها ناامیدی حریف حسی که بهم می دی نیست. من رو اسیر کردی رفیق و اشتباه همیشگی رو تکرار می کنم. 
عدم احساس صمیمیت!
من ازین رنج میبرم.
من از فراموش کردن احساساتم رنج میبرم.
ازینکه بعد از یک مدت با یک دوست برخورد میکنم نمیتونم مثل قدیم باشم.
ازینکه بعد از چهار سال هنوز هیچ کس رو به خودم نزدیک نمیبينم.
راه نجات چیه؟
خسته ام.
گوشیمو گرفت. اهنگای Most played رو دید. لبخند زد گفت اینا رو که همه رو من فرستادم :) غرور احمقانه‌ای که آدما وقت ابراز علاقه دارن رو من ندارم. با احساساتم و خودم روراستم و تایید میکنم که آهنگایی که برام فرستاده رو بيشتر از بقیه‌ی آهنگا گوش دادم. خیلی قشنگه که. چرا مغرور باشیم.
به نام خدا
میدونم خیلی نصفه نیمه و داغون مینویسم 
همین هارو هم به زور مینویسم
نمیتونم با نوشتن احساساتم رو منتقل کنم
نمیتونم افکارم رو اونجوری که میخوام به نوشته تبدیل کنم
کاش رها بودم رهای رها. رها از هر بندی به جز بندگی خدا
کاش یا قضا تغییر کنه یا راضی بشم به قضای کنونی
التماس دعا
پدر روزهای آخر در دو دستش  عصا میگرفت. راه که میرفت، عصاها را روی زمین، پشت سرش میکشید. ولی نمیگذاشت کسی کمکش کند.
میگفت: مرد باید هزارتا از خدا بخواد، ولی یکی از بنده اش نخواد!
پی نوشت: کاش این درد آرام میگرفت و من احساساتم را منتشر نمیکردم. خوش ندارم ناراحتی هایم را به دیگران انتقال بدهم. خدایا مدد کن.
حتما برای شما هم پیش اومده در تعامل با افراد دیگه احساس کردید با شما درست برخورد نشده یا حقی ازتون ضایع شده و نسبت به این مسئله  واکنش مناسبي نشون ندادید، طوری که بعد ها پشیمون شدید و کلی احساس خشم و نفرت و رنجش با خودتون حمل کردید، این مطلب میخواد به این موضوع بپردازه که سبک رفتاری مناسب چی هست ؟
ما آدم ها در تعامل با افراد دیگه سه سبک رفتاری داریم:
منفعل (passive)
پرخاشگرانه (agressive) 
و جرات مندانه (assertive)
* رفتار منفعل یعنی در احقاق حق , بيان احساس
به مانند نوح. 
میخواهم بشکافم
دریای احساساتم را. 
وجودم را نمایان کنم. غرق شوی در من
معجزه کنم. نورشوی
تا ببينمت. کور شوم از تابش وجودت. 
عصا شوی. بگیرَمت. تا دیگر نیستی در کار نباشد. 
راستش امروز باران آمد و دوباره نیستی ات را به رخ کشید
و دریایی از نبودنت غرق ام کرد. 
بيقرار توام. کجایی؟
بازی کن با کلمات  فقط خودت حق داری؟  و منی که هیچوقت نباید حق داشته باشم حتی احساساتم را بروز بدم که آخرش متهم به نقاب دروغین شوم.  بگذار منظورت همانی باشد که میگویی!   وگرنه   تهش بنویس ب. ک    یعنی بازی با کلمات و منظوری ندارم! 
 سلام.
خب من اینجام به چند دليل. یک اینکه خیلی از اطرافیانم وبلاگ دارند و می‌نویسند. ولی من ترجیح دادم که ناشناس بمونم بخاطر مسائل شخصی(خجل بودن). توی دهه دوم زندگی‌ام و امسال هم میتونه سال مهم و تاثیرگذاری‌ باشه واسم. میخوام حرفام و احساساتم یک جایی جمع باشه. به گمانم خوندنشون بعد از چند سال خیلی کیف میده. به علت فشار هایی که امسال قراره متحمل بشم خیلی وضعیت روحی باثباتی نخواهم داشت. که خب بگذرید ازشون و فک کنید در واقعیت آدم باکیفیت‌تری ام.
کم عمق آدام هرست گوش میدهم و بروکلین می بينم و جسمم انگار پر از نور شده و احساساتم شفافند.
سارا برای دوری برادرش صادقانه، صمیمانه و غمین نوشته و می دانم موقع نوشتن گریه کرده است. برایش بغض میکنم، برایش چانه ام می لرزد و قطره های اشک روی گونه هایم سُر میخورند.
دوری سخت است و غربت سخت ترش میکند.
من می گویم وطن یعنی جایی که دل آدم آرام باشد، دل آدم خوش باشد.
وقتی کسی که دوستش داری می رود رو به غربت، دیگر آرام نمیگیری، دیگر کمتر دلت خوش است و انگار هر
سرشار از حسرت، منفعل تر از همیشه، بيزار از این گذر سریع عمر، بيزار از مات موندن های بلافایده ، ذهن درگیر و دغدغه های ناتموم، نگرانی و بي خبری، خیره موندن به عقربه ها و انتظار، شبِ بي انتها، میل به نیستی، خلاصه ی این شبِ صبح شده و عاری از خواب. 
وقتی کلاس دوم راهنمایی  میز من شکسته بود معاون مدرسه من را صدا زد و گفت چرا میز را شکستی و‌ من گفتم آقا من میز را نشکستم و محکم زد توی گوشم و. .چند وقت بعد یکی از همکلاسی هایم گفت من از تو عذر خواهی میکنم ، من میدانستم چه کسی میز را شکسته و به تو و معاون مدرسه نگفتم !! او منفورترین شخصیت زندگی من شد و هرگز او را به خاطر این کار نبخشیدم(البته در دنیای کودکی).دوستم را کسی تنبيه نکرد .کسی به او خرده نگرفت .اتفاقی هم در زندگی او نیافتاد چون او انفعال را
درست همونموقع که داری به احساساتت اجازه رشد میدی، همه آسیب های ناشی از اون رو هم قبول کردی. 
احساساتم رشد کرد. آسیب دیدم. 
آسیب دیدم تا یادم بمونه هرکسی مثل من فکر نمیکنه. و اونی ک میگه بدون تو نمیتونم خیلی خوب بدون تو میتونه و بهت آسیب میزنه. 
باید از بابت احساساتم به آدمای مختلف تو دوره های مختلف از خودم خجالت بکشم؟ خب نه نمیخوام این طوری باشم. بذارید دیگه بابت احساسات خودم رو سرزنش نکنم حداقل. 
شاید بهتر باشه ننویسم اما دارم این کار رو میکنم. 
بهت گفتم ازت متنفرم و بمیر حتی! اما حتما توی لعنتی متوجه این احساسات لعنتی تر من هستی. نمیدونم چه چیزی درسته اصلا خیلی وقته پیشت بيش از حد آبروی خودم رو بردم. اما تو نمیفهمی دلتنگی چیه. نه جدن، نمیدونی خب. نمیتونی درکش کنی چون تصوری که من از
این چند وقت که همه چیز رو رها کرده بودم یه سری اتفاقا خوب بودن که افتادن و یه سری ها هم بد.حالا دیگه بسته منفعل بودن.اگر نه بعدها ده سال بعد مثلا،مطمئنا به خودم مدیون خواهم شد
با ترجمه‌ی مقاله‌ی شناخت فرصت شروع میکنم.اگرچه الان خیلی کندم ولی خوبه بازم.
فکر میکنم باید اینجارو از بين ببرم
تا به خیالاتم پروبال ندم
تا زودتر فراموش کنم
ولی یه چیزی مانع میشه
شاید یه روز بدردم بخوره
شاید حفظ احساساتم کمک کنه بعدا تصمیمای درست تری بگیرم
فقط میخوام زودتر تموم شن
حالمو دوس ندارم
ن امید ن انتظار هیچی نمونده
چرا خوب نمیشه؟ چرا خوب نمیشم؟
چرا اومدم اینجا؟
چرا برای افسردگی نمیرم دنبال درمان
چطور تونستم این حجم منفعل بودم رو باشم؟ بخدا هنره
چرا من همیشه خستم از زندگی
هر روزی که تو این دنیا میگذره داره بدتر میشه
تداوم آرزوی مرگ برای جوان یکم زیادی نیست؟
بي دليل دارم فکر میکنم و بي دليل به دنبال امید در افکارمم .
شاید دليلش احساساتم باشه ولی اونقدر  براش ارزش قائل نیستم که دليلی برام محسوب بشه ،چون دليل عاقلانه به حساب نمیاد
مگه احساسات عاقلانه وجود داره ؟؟؟؟
بعضی از  آدما درباره ی فعال بودن کودک درونشون حرف میزنن ، من باید داد بزنم نوجوونه درونم فعال شده !!!
به حالتی از خود مسخره گی رسیدم که خودم به خودم می خندم .
و نشخوار فکری این چرخه ی باطل، درباره ی این موضوع شده قوز بالا قوز
پی‌نوش
.
چند روز بعد از مراسم عقد، توی پارک نشسته بودیم بلال میخوردیم خیلی احساساتی شده بودم به خانومم گفتم خیلی خوب شد به هم رسیدیم! دیگه به جای اینکه غصه‌ی نداشتن همو بخوریم همش غصه‌ی داشتن همو میخوریم.» نمیدونم چرا بلال رو فرو کرد تو چشمم. زمونه بدی شده. ابراز احساساتم نمیشه کرد.
تقریبا به وضع موجود و فضای غالب عادت کردم. در گذشته گاهی به دنبال تغییرات می‌رفتم یا با شخص خاصی درباره احساساتم حرف می‌زدم. اما این روز ها خیلی کم‌حرف تر از گذشته شدم. چون فهمیدم با حرف زدن بيشتر اذیت میشم. دلم می‌خواست یه اتاق به مساحت یک متر مربع داشتم و کس دیگه ای اون‌جا نبود. واقعا بهش احتیاج دارم؛ ولی امکانش وجود نداره و حتی توی این فضای شلوغ، میز تحریر هم در دسترسم نیست!
لطفا برنگرد. خوشحالم این روزارو میبينم. خوشحالم این رویِ سکه تو دیدم. تو خیلی اون چیزی که من میخواستم نبودی. 
برنگرد. به راحتی و بي مزاحم به زندگیت ادامه بده. شک نکن که دیگه هیچوقت پی امی از من نمیگیری. چقد بدم اومده ازت که اینقد با احساساتم بازی کردی. میخواستی بری میرفتی چرا اینقد حرف بارم کردی. ازت رفتاری غیر از این توقع نداشتم. 
خب امروز یه حرکت زدم :))
اینطور که نباید منفعلانه عمل کنم و به حواشی فکر کنم
الان معضل اصلیم گوشی که ندارم
یعنی پولم نمیرسه یکی جدید بخرم
عصابو خورد نموده شدید
بعدش اینکه قسط کلاس زبانمم هست
کلاس زبانی که هنوز نرفتم قسط داره!!!!!

دارم سعی میکنم خودم خودمو آروم کنمکار سختیه ولی باید بشه
امروز دفترچه ای که در طول این یکسال فکرها و احساساتم رو توش مینوشتم، به صفحه آخر رسید. اندازه متوسط، شبيه یک نوار کاست، برای ضبط کردن صدای درونم.
براش نوشتم:

به نظر میاد که این یه خداحافظی باشه، اما نیست. چون من تموم نمیشم.
من ادامه دارم، توی هرچیزی که لمس کنم، بنویسم و بکِشم.
تو دوست خوبي بودی که دنیام رو باهاش به اشتراک گذاشتم. ممنونم.
 
 
یکی از عمه هام وقتی چهارده سالم بود از مکه قرار بود بياد ، یه مهمونی تو تالار گرفته بود هنوز نرسیده بودن از تهران همه مهمونا تو حیاط تالار جمع شده بودن و منتظر ، یادمه رفتم یه گوشه از تالار رو مبل نشستم ، اون زمان چادری بودم و رو چادرمم حساس هی با چادرم ور میرفتم که تو بهترین حالت واسته رو سرم   یهو نگاهم افتاد رو پسری که تکیه داده بود به ستون جلوی من ، سرش تو گوشیش بود الان مغزم یاری نمیکنه که دقیقا چ شکلی بود اما یادمه کت و شلوار قهو
به امید روزنه ای در تنگنای تونل زمان پیش میرفتم
غافل از اینکه اندک اندک از روزنه دور میشدم.
و هر تونلی،پایانی دارد.
حال، غرق در روشنایی و شناور در تاریکی ام.
همچنان روزنه همانجا باقیست
و همچنان من به پیش رانده می شوم
مقصد کجاست؟ نمیدانم!
اما میدانم
در هر نفس از غلیان احساساتم
روزنه یِ نابِ بربادرفته ایست. که تنهایم نگذاشت :)
یک پرستار استرالیایی بعد از 5 سال تحقیقاتش در خانه‌های سالمندان ، بزرگترین حسرت‌های آدم‌های در حال مرگ را جمع کرده و 5 حسرت را که بين بيشتر آدم‌ها مشترک بوده منتشر کرده است !
1 - کاش به خانواده‌ام بيشتر محبت می‌کردم مخصوصا پدر و مادرم2 - کاش این قدر سخت کار نمی‌کردم3 - کاش شجاعتش را داشتم احساساتم را با صدای بلند بيان کنم4 - کاش رابطه‌هایم را با دوستانم حفظ می‌کردم5 - کاش شادتر می‌بودم و لحظات بيشتری می‌خندیدم.* من احتمالا از شماره 2 پشیمون ب
از سفر برادرم هنوز 24 ساعت نگذشته، تمام وسایلش رو تو این یک ماه جمع کرد و از ایران رفت. پارسال با هم دنبال کارهای اپلای بودیم. وقتی ویزاش اومد با خودم گفتم "اینجا که کار و رشته‌ی مورد علاقه‌ش جای پیشرفت نداشت، اون هم که تشنه‌ی پیشرفت و یادگیریه. حتما اونجا جای بهتری هست براش. من هم که قصد دارم برم و اوضاع اوکیه." حتی دیشب تو فرودگاه هم اوکی بود! تا اینکه با هم خداحافظی کردیم و رفت سمت گیت. اونجا دوزاری‌م بهتر افتاد. معلوم نیست دفعه‌ی بعدی که هم

آخرین مطالب

آخرین جستجو ها