نتایج جستجو برای عبارت :

پیرزن رفت ب

ملاقات با خدا
پيرزن باتقوایی در خواب خدا را دید ؛ به او گفت : خدایا ، من خیلی تنها هستم . آیا مهمان خانه ی من میشوی » ؟ خدا قبول کرد و به او گفت که فردا به دیدنش خواهد آمد . پيرزن از خواب بیدار شد ؛ با عجله شروع به جاروکردن خانه کرد ؛ رفت و چند نان تازه خرید و خوشمزه ترین غذایی را که بلد بود ، پخت . سپس نشست و منتظر ماند . چند دقیقه بعد در خانه به صدا در آمد . پيرزن با عجله به طرف در رفت و آن را باز کرد . پشت در پیرمرد فقیری بود . پیرمرد خواست تا غذایی به
پيرزنی در خواب خدا رو دید و به او گفت:خدایا من خیلی تنهام، مهمان خانه من می شوی؟! خدا قبول کرد و به او گفت که فردا به دیدنش می رود.پيرزن از خواب بیدار شد و با عجله شروع به جارو زدن خانه اش کرد!رفت و چند نان تازه خرید و خوشمزه ترین غذایی که بلد بود رو پخت.سپس نشست و منتظر ماند.چند دقیقه بعد درب خانه به صدا در آمد.پيرزن با عجله به سمت در رفت و اون رو باز کردپیرمرد فقیری بود، پیرمرد از او خواست تا به او غذا بدهدپيرزن با عصبانیت سر فقیر داد زد و در
سه تا دانشجو بودیم توی دانشگاهی در یکی از شهرهای کوچک قرار گذاشتیم همخونه بشیم.خونه های اجاره ای کم بودند و اغلب قیمتشون بالا .می خواستیم به دانشگاه نزدیک باشیم قیمتشم به بودجمون برسه.تا اینکه خونه ی پیر زنی را نشانمان دادند . نزدیک دانشگاه ،تمیزو از هر لحاظ عالی. فقط مونده بود اجاره بها!!!
گفتند این پيرزن اول می خواد با شما صحبت کنه، رفتیم خونه اش و شرایطمون رو گفتیمپيرزن قبول کرد اجاره را طبق بودجمون بدیم

ادامه مطلب
نشسته‌ام
توی خانه یکی از پيرزن‌های فامیل و چای می‌خورم. طعم عجیبی در چایی‌اش می‌زند توی
ذوق. چیزی بین بی‌طعمی و تلخی. سخت می‌شود فهمید که مشکل از چایی است یا از پيرزن؛
یا از ترکیب جفتشان. شاید مشکل از کهنگیِ چای‌های بلااستفاده خانه پيرزن است. کسی
چه می‌داند. در خانه پيرزن‌های تنها، کلی چیز وجود دارد که سال‌هاست هیچ بشری جز
خودشان به آن‌ها نزدیک نشده. مثل شکلات‌هایی که ده دوازده سال از تولیدشان می‌گذرد
و کسی نبوده که آن‌ها را بخورد و ن
قصه مهمانهای ناخوانده
 
پيرزن مهربانی بود که در کلبه ای کوچک زندگی می کرد و کسی را نداشت. یک شب هوا سرد شد و باران شروع به باریدن کرد. پيرزن خواست بخوابد که کسی در خانه اش را زد.
پيرزن گفت: کیه کیه در میزنه؟ صدائی گفت: سگ هستم. هوا سرد است جائی را ندارم، بگذار امشب پیش تو بمانم. پيرزن در را باز کرد و دلش سوخت و گفت: بیا تو.
ادامه مطلب
یک زن پیر سه مرغ دارد که روی هم رفته سه تخم در سه روز می گذارند. یک روز که مثل این روزهای ما تخم مرغ گران می شود او تصمیم می گیرد که ۱۲ مرغ بخرد تا تخم های بیشتری گیرش بیاید. این پيرزن پس از ۱۵ روز چند تخم مرغ خواهد داشت؟ 
جواب ها بعد از ظهر تایید میشه 
در زمان یکی از شاهان، شایعه شد که شاه مرده.شاه به عواملش دستور پیگیری داد که کسی که شایعه را درست کرده پیدا کنند.پس از جستجو، به عامل شایعه پراکنی که یک پيرزن بود رسیدند.، و نزد پادشاه بردند.پادشاه به پيرزن گفت، چرا شایعه مرگ من را درست کردی، در حالی که من زنده ام.پيرزن گفت من از اوضاع مملکت به این نتیجه رسیدم که شما دارفانی را وداع گفته اید.چون هرکسی هرکاری که بخواهد انجام میدهد، قاضی رشوه میگیرد و داروغه از همه باج خواهی میکند و به همه زور می
روزی روزگاری پيرزن فقیری توی زباله‌ها دنبال چیزی برای خوردن می‌گشت که چشمش به یک چراغ قدیمی افتاد. آن را برداشت و رویش دست کشید. می‌خواست ببیند اگر ارزش داشته باشد، آن را ببرد و بفروشد. در همین موقع، دود سفیدی از چراغ بیرون آمد. پيرزن چراغ را پرت کرد؛ با ترس و تعجب عقب‌عقب رفت و دید که چند قدم آن طرف‌تر، یک غول بزرگ ظاهر شد. غول فوری تعظیم کرد و گفت: نترس پيرزن! من غول مهربان چراغ جادو هستم. مگر قصه‌های جور وا جوری را که برایم ساخته‌اند،‌ ن
روزی روزگاری در یکی از شهرهای بزرگ این جهان پيرزنی بدعنق و ناسازگاری زندگی می کرد. مردم شهر آن را تارک دنیا خطاب می کردند. او را به بدنامی و بدخلقی یاد می کردند. پيرزن از بدیومی روزگار ناخوش احوال شد و نیازمند دکتر و دوا و درمان، اما به دلیل آنکه با هیچ یک از همسایه ها و اهالی شهر رفتار درستی نداشت، هیچ کس در خانه پيرزن را نمی کوبید تا از او خبری بگیرد. پيرزن در تنهایی خود درد کشید و سوخت و ساخت، تا بار و بندیلش را بست تا خود به فکر چاره ایی برای خ
پیر زن با تقوایی در خواب خدا را دید و به او گفت: خدایا، من خیلی تنها هستم، آیا مهمان خانه من می شوی؟ خدا قبول کرد و به او گفت که فردا به دیدنش خواهد آمد. پیر زن از خواب بیدار شد، با عجله شروع به جارو کردن خانه کرد. رفت و چند نان تازه خرید و خوشمزه ترین غذایی را که بلد بود، پخت. سپس نشست و منتظر ماند. چند دقیقه بعد در خانه به صدا در آمد. پيرزن با عجله به طرف در رفت و آن را باز کرد. پشت در پیرمرد فقیری بود. پیرمرد از او خواست تا غذایی به او بدهد. پيرزن با
بسم الله الرحمن الرحیم
یا فارس الحجاز ادرکنی
محمد بن علی ظهیری سمرقندی در کتاب سندبادنامه داستانی از رفاقت پيرزن و هدهدی نقل میکند،که هد هد با همه زیرکی و تذکر پيرزن در دام کودکان گرفتار میشود و با کمک پيرزن نجات می یابد و این اتفاق را به قسمت و سرنوشت ربط میدهد
و پيرزن خیلی زیبا در جواب او و همه معتقدان به سرنوشت و قسمت می گوید
((قسمت و سرنوشت بهانه انسانهای تنبل و خطاکار است تا وجدان خود را آسوده سازند
آنچه رخ میدهد نتیجه رفتار خودمان است،
ا
نقل است که شیخ گفت: وقتی در بادیه می‌رفتم مجرد پيرزنی دیدم که می‌آمد. عصابه‌ای بر سر بسته و عصایی در دست گرفته. گفتم مگر از قافله باز مانده است! دست به جیب بردم و چیزی به وی دادم که: ساختگی کن تا از مقصود بازنمانی.»
پيرزن انگشت تعجب در دندان گرفت و دست در هوا کرد و مشتی زر بگرفت و گفت: تو از جیب می‌گیری؟ من از غیب می‌گیرم.»
این بگفت و ناپدید شد. من در حیرت آن می‌رفتم تا به عرفات رسیدم. چون به طواف گاه شدم، کعبه را دیدم گرد یکی طواف می‌کرد. آنجا
داستان/ پيرزنی برای سفیدکاری منزلش کارگری را استخدام کرد. وقتی کارگر وارد منزل پيرزن شد، شوهر پیر و نابینای او را دید و دلش برای این زن و شوهر پیر سوخت.اما در مدتی که در آن خانه کار می کرد متوجه شد که پیرمرد انسانی بسیار شاد و خوش بین است. او درحین کار با پیرمرد صحبت می کرد و کم کم با او دوست شد. در این مدت او به معلولیت جسمی پیرمرد اشاره ای نکرد.پس از پایان سفیدکاری وقتی که کارگر صورت حساب را به همسر او داد، پيرزن متوجه شد که هزینه ای که در آن نوش
حال پيرزن اصلا خوب نیست. سرطان بعد یکسال درمان و خوب شدن موقت دوباره با بهونه های مختلف خودنمایی کرد تا بالاخره همه ی بدنش رو گرفت. خودشم میدونه این روز ها روزهای اخرشه . ذکر مواقعش هوشیاریش اینه خدایا ببخش و ببر. گرچه این ذکر حال بقیه رو میگیره اما خب حقیقتش رو تقریبا همه قبول دارن.
رفتیم ملاقاتش . چیز قابل ذکری ازش باقی نمونده بود. مامان ته مونده هوشیاری پيرزن رو به چالش میکشید . 
اینو میشناسی؟ حالت بهتره ها! و منتظر پاسخی میموند ازش. و او
توی قصابی بودم که یه خانم پیر اومد تو مغازه و یه گوشه ایستاد. یه آقای جوان خوش تیپی هم اومد تو گفت: 
آقا ابراهیم، قربون دستت پنج کیلو فیله گوساله بکش عجله دارم.»آقای قصاب شروع کرد به بریدن فیله و جدا کردن اضافه‌هاش. همین جور که داشت کارشو انجام می داد رو به پيرزن کرد گفت: شما چی میخواین مادر جان؟»پيرزن اومد جلو یک پونصد تومنی مچاله گذاشت تو ترازو گفت: 


ادامه مطلب
پیر زن با تقوایی در خواب خدا را دید و به او گفت: خدایا، من خیلی تنها هستم، آیا مهمان خانه من می شوی؟ خدا قبول کرد و به او گفت که فردا به دیدنش خواهد آمد. پیر زن از خواب بیدار شد، با عجله شروع به جارو کردن خانه کرد. رفت و چند نان تازه خرید و خوشمزه ترین غذایی را که بلد بود، پخت. سپس نشست و منتظر ماند. چند دقیقه بعد در خانه به صدا در آمد. پيرزن با عجله به طرف در رفت و آن را باز کرد. پشت در پیرمرد فقیری بود. پیرمرد از او خواست تا غذایی به او بدهد. پيرزن با
بباف دارم را و روزگارم را سیاه کن انگاه .مرا بکش بالا چنان که خرخره ام جریحه دار شود .فردا راهی امامزاده ایم .
عزیز دلم .
میخواستم بدانی که این چند وقت .
سر به هر ضریح مقدس نامت را با ترس و شرم صدا زدم .
از امامش تا هر امامزاده ای .
از کربلا و نجفش بگیر .تا مشهد و قمش .
تا همین امامزاده کوه خودمان.
نامت را همه‌میدانند .
بگذاربگویم پيرزن آن روز توی صحن حضرت بانو چه گفت؟وقتی سرم را به دیوار حرم تکیه داده بودم و مادر فکر میکرد خسته راهم .ا
پیرمرد هر روز در صف نانوایی منتظر او بود سر ساعت از انتهای کوچه باریک دستمال پارچه‌ای بدست پیدایش می‌شد صدای کشیده شدن پاشنه کفش‌های فرسوده  و چادر رنگی که مدام توی صورتش می‌کشید زیباترین عاشقانه دنیا بود برای پیرمرد، ،،،پیر مرد مدام نوبتش را به بقیه می‌داد تا نوبت پیر زن در صف زن‌ها برسد وقتی زن   نانش را می گرفت پیرمرد هم یک  دانه نانش را به دست می‌گرفت و آرام به دنبال پيرزن به راه می افتاد . مدت‌ها بود که پیرمرد احساس خوبی نسبت به پیر
جوانی با دوچرخه اش با پيرزنی برخورد کردو به جای اینکه از او عذرخواهی کند و کمکش کند تا از جایش بلندشود، شروع به خندیدن و مسخره کردن او نمود؛سپس راهش را کشید و رفت! پيرزن صدایش زد و گفت: چیزی از تو افتاده است.جوان به سرعت برگشت وشروع به جستجونمود؛ پيرزن به او گفت: زیاد نگرد؛ مروت و مردانگی ات به زمین افتاد و هرگز آن را نخواهی یافت
"زندگی اگر خالی از ادب و احساس و احترام و اخلاق باشد، هیچ ارزشی ندارد""زندگی حکایت قدیمی کوهستان است!صدا می کنی و می
 روزی روزگاری در زیر آسمان آبی کلبه ی قشنگی بود که پيرزن مهربانی در
آن زندگی می کرد . پيرزن همیشه تنها بود . او روزها به کارهای خانه اش
رسیدگی می کرد و شب ها هم چون از تنهایی حوصله اش سر می رفت خیلی زود می
خوابید. یک شب آسمان ابری شد و باران تندی گرفت . پيرزن تنها که خیلی از
کارهای روزانه اش خسته بود رختخوابش را انداخت و می خواست بخوابد که صدای
تق تق در را شنید.
ادامه مطلب
معادله ی نامجهول
من با دست های خالی
دو کوچه پایین تر می روم
تا از بقالی مهربانش
چند کارتن دعا بخرم.‌
****
تسبیحم را به پيرزن همسایه می دهم.
و به جای آن، عصایش را از او می گیرم.
تا پیری زودرسم را در روزهای سرد زمستانی گذر کنم. 
گاهی چشم هایم را حنا می بندم.‌
و گاهی لاکِ صورتی به ناخن هایم می زنم!
****
من از قانونِ درخت ها آگاهم
و از دوستی زمین و برگ خوشم می آید. 
فاصله ی زیادی نیست بینِ جنگ و صلح
از شلیکِ گلوله ی لبخند فاکتور می گیرم
و آن را به توانِ هزار
نگهبانی می دید هر هفته یک پيرزن یک قایق موتوری پر از خاک و شن را از این سمت ساحل به آن سمت ساحل می برد. نگهبان هر چه داخل قایق را وارسی می کرد، چیزی جز خاک و شن بی ارزش پیدا نمی کرد. چند سال بعد وقتی نگهبان بازنشست شد، به آن سوی ساحل رفت و سراغ پيرزن را گرفت و از او پرسید: تو اکنون زن بسیار ثروتمندی هستی. من در تعجبم که چگونه با جابه جا کردن خاک و شن بی ارزش موفق شدی این همه ثروت برای خود جمع کنی. لطفا به من بگو راز تجارت تو در چیست؟ پيرزن با حیرت به ن
700 سال پیش در اصفهان مسجدی می ساختند
کار تمام شده بود و کارگران در حال انجام خرده کاری های پایانی بودندپيرزنی از انجا رد میشد .ناگهان پيرزن ایستاد و گفت بنظرم مناره مسجد کج است!
کارگران خندیدند ولی معمار با صدای بلند فریاد زد ساکت ! چوب بیاورید . کارگر بیاورید . چوب را به مناره تکیه دهید . حالا همه باهم . فشااار دهید . فشااااااااااار !!!و مرتب از پيرزن می پرسید مادر درست شد؟
بعد از چند دقیقه پيرزن گفت درست شد و دعا کنان دور شد .کارگران گفتند مگر می
داستان کوتاه: گنجشک گریان شد بر در سوراخ ساختمان که لانه اش بود نشست و گریان گفت خدایا تا به کی ما دود بخوریم ما همه خواهیم مرد تا کی آب گند جوب خدایا تا کی با هزاران زحمت نان خشکی بدست آوریم وقتی نانوایی ها بسته شد و همه خوابیدند و ظهر شد از دوری مردم خبیث که فقط به فکر خراب کردن دنیای خویشند نانی بدست آوریم گریان بود و می نالید و جیک جیک میکرد و میگفت ما همه خواهیم مرد انسان ها همه ما گنجشک های شهر را  خواهند کشت تا اینکه خوابش برد و میدید در خ
روزهای بسیار دور  ؛ پيرزنی بود که  ؛ هر روز با قطار از روستا برای  خرید مایحتاج خود به شهر می آمد .
کنار پنجره می نشست  ؛ وبیرون را تماشا می نمود
گاهی؛ چیزهائی از کیف خود در می آورد 
و از پنجره قطار به بیرون پرتاب می نمود 
یکی از مسئولین قطار کنار ایشان آمد و با تحکم پرسید که: پيرزن چکار میکنی؟!
پيرزن؛ نگاهی به ایشان انداخت و لبخندی مهربان گفت : من بذر گل در مسیر می افشانم 
آن مرد با تمسخر و استهزا  ، گفت  : درست شنیدم  ؛ تخم گل در مسیر می افشانی
دانلود رایگان فیلم آشغال های دوست داشتنی،
دانلود فیلم آشغال های دوست داشتنی با لینک مستقیم 
فیلم آشغال های دوست داشتنی با کیفیت Full Hd
 
گروه فیلم : فیلم اجتماعی | ی
سال تولید : 1391
کارگردان : محسن امیریوسفی
بازیگران:  شیرین یزدان بخش,حبیب رضایی,هدیه تهرانی,نگار جواهریان,اکبر عبدی,صابر ابر,شهاب حسینی
خلاصه داستان : در خانه یک پيرزن که با دخترخاله
میانسال خود به اسم سیما زندگی می کند، در یکی از روزهای انتخابات مخالفان
انتخابات و معترضان د
   مهرانِ خاله علاوه بر لباس کُردی، دشداشه و چفیه هم دارد. لباس ها را پوشید و عینک آفتابی را هم به چشم زد و با پسرِ همسایه ی خانه ی ییلاقی مان که فامیل هم هست رفت خانه شان که پدر و مادرش را بگذارند سرکار. آنجا هم گفتند ایشان از شیخ های کشورهای حاشیه ی خلیج است و خیلی وضع مالی اش خوب است و خفن است و فارسی اش هم چنگی به دل نمی زند. آنجا خیلی اتفاق خاصی نیافتاد جز اینکه که تا خانم خانه که سن و سال دار هم بود شکش می برد و سوال های جدی میپرسید، مهران یهو
وقتی پسری عاشق میشود
من چند سال پیش دیوانه وار عاشق شدم، وقتی که فقط ده سال داشتم، عاشق یه دختر لاغر و قدبلند شدم که عینک ته استکانی میزد،وپانزده سال از خودم بزرگتر بود،اون هر روز به خونه پيرزن همسایه میومد تا پیانو یادبگیره، از قضا زنگ خونه پيرزن خراب بود، ومعشوقه دوران کودکی من زنگ خونه مارو میزد،منم هر روز با یه دست لباس اتوکشیده میرفتم پایین و درو واسش باز میکردم، اونم میگفت: ممنون عزیزم، لعنتی چقدر تو دل برو میگفت عزیزم! پيرزن همسایه
یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود،
پيرزنی  تنها در گوشه ای از جنگل زندگی می کرد که آن طرف جنگل دخترش بود
یک روز خیلی دلش برای دختر و دامادش که در آن طرف جنگل بودند تنگ شد و تصمیم گرفت به دیدن آن ها برود
راه جنگل سبز و پردرخت، طولانی و پر از حیوانات خطرناک و درنده بود.
خاله پيرزن با خودش کلی فکر کرد اما بالاخره صبح روز بعد تصمیم به رفتن گرفت و بقچه اش را بست و به راه افتاد.
خاله که هنوز راه زیادی را نرفته بود ناگهان یک گرگ بزرگ را سر را
زن دوان دوان ، رسید جلوی خانه خدا و محکم به درب کوبید ؛ پشت سرهم و محکم . دقایقی گذشت و درب آرام باز شد . زن پرید داخل و صدا کرد : خدایا ! پسرم در تب می سوزد . خدا که از پشت پنجره ابر ها را تماشا می کرد ، با نگاه مهربان ، به زن خیره شد . زن نزدیک شد و زانو زد : خدایا کمکم کن ! خدا داستان او را گرفت و او را بلند کرد و گفت : هدیه کوچکی بود که برای تجربه زندگی به تو بخشیدم اما امروز زن اشک هایش سرازیر شد ، دست از دست خدا کشید ، به زمین افتاد و در میان آه و
توی قصابی بودم که یه پيرزن اومد تو
و یه گوشه وایستاد .
یه آقای خوش تیپی هم اومد تو و گفت: ابراهیم آقا قربون دستت
پنج کیلو فیله گوساله بکش عجله دارم .
آقای قصاب شروع کرد به بریدن فیله و جدا کردن اضافه‌هاش
.همینجور که داشت کارشو می‌کرد رو به پيرزن کرد و گفت: چی میخای ننه ؟
پيرزن اومد جلو یک پونصد تومنی مچاله گذاشت تو ترازو و گفت:
همینو گوشت بده ننه .
قصاب یه نگاهی به پونصد تومنی کرد و گفت: پونصد تومن
فقط آشغال گوشت میشه ننه بدم؟
پيرزن یه
إِنْ أَحْسَنْتُمْ أَحْسَنْتُمْ لِأَنْفُسِکمْ وَ إِنْ أَسَأْتُمْ فَلَها ( اسراء/۷)
اگر نیکی کنید، به خودتان نیکی می کنید؛ و اگر بدی کنید باز هم به خود می کنید.
در حکایتی آمده است که:
درویشی در راه می‌رفت و می‌گفت:

هر چه کنی به خود کنی
گر همه نیک و بد کنی

پيرزنی این گفته را شنید و گفت: من به این درویش ثابت می‌کنم که این حرف، درست نیست.
پيرزن، نانی پخت و در آن زهر ریخت. هنگامی‌که درویش به خانه آمد، نان را به او داد. درویش نان را گرفت و روانه شد.
نز
یکی ﺍﺯ ﺻﺎﻟﺤﺎﻥ ﺑﺮﺍﻳﻢ ﻧﻘﻞ کرد: ﻴﺮﺯﻧﻰ ﺁﻣﺪ ﺧﺪﻣﺖ ﺣﺎﺝ ﺷﻴﺦ ﺭﺟﺐ ﻋﻠﻰ ﺧﻴﺎﻁ ﺗﻬﺮﺍﻧﻰ ڪﻪ ﺍﻫﻞ مکاشفه ﺑﻮﺩ ﻭ ﻔﺖ: ﺁﻗﺎ ﺴﺮﻡ ﺟﻮﺍﻥ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻣﺮﻳﺾ ﺷﺪﻩ ﻫﺮﻪ حکیم ﻭ ﺩﻭﺍکرده ام ﺑﻰ ﻓﺎﻳﺪﻩ ﺑﻮﺩﻩ ﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﺍﻃﺒﺄ ﺟﻮﺍﺑﺶ کردهﺍﻧﺪ؛ یک فکری بکنید. ﺷﻴﺦ ﺳﺮﺵ ﺭﺍ ﺎﺋﻴﻦ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﻟﺤﻈﺎﺗﻰ ﺗﺎﻣﻞ کرد، ﺑﻌﺪ ﻓﺮﻣﻮﺩ: ﺴﺮﺕ ﺳﻠﺎّﺥ ﺍﺳﺖ؟ ﻔﺖ: ﺑﻠﻪ. ﺷﻴﺦ ﻓﺮﻣﻮﺩ: ﺧﻮﺏ ﻧﻤﻰ ﺷﻮﺩ!! پيرزن ﻔﺖ: ﺮﺍ؟ ﻓﺮﻣﻮﺩ: بخاطر اینکه ﻮﺳﺎﻟﻪ
بهش میگفتم عمه، اما خواهر بابا نبود ،میگفتم عمه  چون همه اهل محل عمه صداش میکردن،پيرزن لاغر اندام با قد کوتاه ،   چهره ی  مهربونی داشت ،  با همه چین و چروک کنار چشمهاو پیشونی،  لبخند به لبهاش بود ، تنها زندگی میکرد ، خونه کوچیک انتهای کوچه  برای پيرزن بود ،سید بود، همه یه جور عجیبی به  دعاهای پيرزن اعتقاد داشتن.
صبحا که میخواستم برم مدرسه از در خونه اش رد میشدم ،همیشه همون تایم صبح، با جارو تو دستش به سختی داشت جلوی در خونش را  آب و جارو می
✨خیلی زیبا و قابل تامل
⚠️تـاوان دل ســوزاندن
♥️•☜ﻳﻜﻰ ﺍﺯ ﺻﺎﻟﺤﺎﻥ ﺑﺮﺍﻳﻢ ﻧﻘﻞ ﻛﺮﺩ: ﻴﺮﺯﻧﻰ ﺁﻣﺪ ﺧﺪﻣﺖ ﺣﺎﺝ ﺷﻴﺦ ﺭﺟﺐ ﻋﻠﻰ ﺧﻴﺎﻁ ﺗﻬﺮﺍﻧﻰ ﻛﻪ ﺍﻫﻞ ﻣﻜﺎﺷﻔﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻔﺖ: ﺁﻗﺎ ﺴﺮﻡ ﺟﻮﺍﻥ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻣﺮﻳﺾ ﺷﺪﻩ ﻫﺮﻪ ﺣﻜﻴﻢ ﻭ ﺩﻭﺍ ﻛﺮﺩﻩ‌ﺍﻡ ﺑﻰ ﻓﺎﻳﺪﻩ ﺑﻮﺩﻩ ﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﺍﻃﺒﺄ ﺟﻮﺍﺑﺶ ﻛﺮﺩﻩ ﺍﻧﺪ؛ ﻳﻚ ﻓﻜﺮﻯ بکنید.
♥️•☜ﺷﻴﺦ ﺳﺮﺵ ﺭﺍ ﺎﺋﻴﻦ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﻟﺤﻈﺎﺗﻰ ﺗﺎﻣﻞ ﻛﺮﺩ، ﺑﻌﺪ ﻓﺮﻣﻮﺩ: ﺴﺮﺕ ﺳﻠﺎّﺥ ﺍﺳﺖ؟ﻔﺖ: ﺑﻠ
حجم آب لحظه به لحظه بیشتر می‌شد و مردم سراسیمه از
خانه‌هایشان بیرون می‌آمدند. بعضی از خانه‌ها ویران شده بود و تیرک‌هایشان
بیرون زده بود.
آقا مهدی متوجه
خانه‌ای شد که آب آن را فراگرفته بود. در حیاط خانه پيرزنی فریاد می‌کشید و
کمک می‌خواست. مهدی در را هل داد و باز کرد. آب تا بالای زانو رسیده
بود. از پيرزن پرسید که آیا کسی زیر آوار مانده یا نه؟
پيرزن
بر سر و صورت‌ن گفت که وسایل خانه‌ و کل زندگی‌اش زیر آوار مانده و آب
به زیرزمین رفته
ترجیع‌بندی شیرین از شاعر جوان یزدی ندوشنی؛ محمد نظری ندوشن:دائم از غصه می‌زنم بر سرزندگی مشکل است بی‌دلبردوستانم پدر شدند ولیبنده هستم هنوز بی‌همسرپیرمردی مجردم، که همهمی‌دهندم نشان به یکدیگروای بر من، خروس با مرغ استشده‌ام از خروس هم کمترنه جگر دارم و نه دندانیبس‌ که دندان گذاشتم به جگرگرچه در بین جمع خاموشمدارم آتش به زیر خاکسترگفت یک بچه‌ی دبستانی:میم مثل چه؟» گفتمش: محضربا تو از راز خویش می‌گویمگرچه آن‌را نمی‌کنی باور:همه را
خدمات رنگ کار ی پودری (الکترواستاتیک) وکوره ای (مایع) تکنوفام
تکنوفام مفتخر است که توانایی رنگ کاری هرنوع قطعه با هرنوع رنگ دلخواه را فراهم آورده است .

یک قطعه وقتی ارزشمند تر میشود که از لحاظ ظاهری ورنگ کیفیت ومرغوبیت کافی را داشته باشد .
کیفیت رنگ کاری قطعات را از شرکت تکنوفام بخواهید .
برای کسب اطلاعات بیشتر به سایت www.technofamco.irمراجعه نمایید.

آخرین مطالب

آخرین جستجو ها