نتایج جستجو برای عبارت :

پیرزن رفت بgo

ملاقات با خدا
پيرزن باتقوایی در خواب خدا را دید ؛ به او گفت : خدایا ، من خیلی تنها هستم . آیا مهمان خانه ی من میشوی » ؟ خدا قبول کرد و به او گفت که فردا به دیدنش خواهد آمد . پيرزن از خواب بیدار شد ؛ با عجله شروع به جاروکردن خانه کرد ؛ رفت و چند نان تازه خرید و خوشمزه ترین غذایی را که بلد بود ، پخت . سپس نشست و منتظر ماند . چند دقیقه بعد در خانه به صدا در آمد . پيرزن با عجله به طرف در رفت و آن را باز کرد . پشت در پیرمرد فقیری بود . پیرمرد خواست تا غذایی به
پيرزنی در خواب خدا رو دید و به او گفت:خدایا من خیلی تنهام، مهمان خانه من می شوی؟! خدا قبول کرد و به او گفت که فردا به دیدنش می رود.پيرزن از خواب بیدار شد و با عجله شروع به جارو زدن خانه اش کرد!رفت و چند نان تازه خرید و خوشمزه ترین غذایی که بلد بود رو پخت.سپس نشست و منتظر ماند.چند دقیقه بعد درب خانه به صدا در آمد.پيرزن با عجله به سمت در رفت و اون رو باز کردپیرمرد فقیری بود، پیرمرد از او خواست تا به او غذا بدهدپيرزن با عصبانیت سر فقیر داد زد و در
سه تا دانشجو بودیم توی دانشگاهی در یکی از شهرهای کوچک قرار گذاشتیم همخونه بشیم.خونه های اجاره ای کم بودند و اغلب قیمتشون بالا .می خواستیم به دانشگاه نزدیک باشیم قیمتشم به بودجمون برسه.تا اینکه خونه ی پیر زنی را نشانمان دادند . نزدیک دانشگاه ،تمیزو از هر لحاظ عالی. فقط مونده بود اجاره بها!!!
گفتند این پيرزن اول می خواد با شما صحبت کنه، رفتیم خونه اش و شرایطمون رو گفتیمپيرزن قبول کرد اجاره را طبق بودجمون بدیم

ادامه مطلب
نشسته‌ام
توی خانه یکی از پيرزن‌های فامیل و چای می‌خورم. طعم عجیبی در چایی‌اش می‌زند توی
ذوق. چیزی بین بی‌طعمی و تلخی. سخت می‌شود فهمید که مشکل از چایی است یا از پيرزن؛
یا از ترکیب جفتشان. شاید مشکل از کهنگیِ چای‌های بلااستفاده خانه پيرزن است. کسی
چه می‌داند. در خانه پيرزن‌های تنها، کلی چیز وجود دارد که سال‌هاست هیچ بشری جز
خودشان به آن‌ها نزدیک نشده. مثل شکلات‌هایی که ده دوازده سال از تولیدشان می‌گذرد
و کسی نبوده که آن‌ها را بخورد و ن
قصه مهمانهای ناخوانده
 
پيرزن مهربانی بود که در کلبه ای کوچک زندگی می کرد و کسی را نداشت. یک شب هوا سرد شد و باران شروع به باریدن کرد. پيرزن خواست بخوابد که کسی در خانه اش را زد.
پيرزن گفت: کیه کیه در میزنه؟ صدائی گفت: سگ هستم. هوا سرد است جائی را ندارم، بگذار امشب پیش تو بمانم. پيرزن در را باز کرد و دلش سوخت و گفت: بیا تو.
ادامه مطلب
یک زن پیر سه مرغ دارد که روی هم رفته سه تخم در سه روز می گذارند. یک روز که مثل این روزهای ما تخم مرغ گران می شود او تصمیم می گیرد که ۱۲ مرغ بخرد تا تخم های بیشتری گیرش بیاید. این پيرزن پس از ۱۵ روز چند تخم مرغ خواهد داشت؟ 
جواب ها بعد از ظهر تایید میشه 
در زمان یکی از شاهان، شایعه شد که شاه مرده.شاه به عواملش دستور پیگیری داد که کسی که شایعه را درست کرده پیدا کنند.پس از جستجو، به عامل شایعه پراکنی که یک پيرزن بود رسیدند.، و نزد پادشاه بردند.پادشاه به پيرزن گفت، چرا شایعه مرگ من را درست کردی، در حالی که من زنده ام.پيرزن گفت من از اوضاع مملکت به این نتیجه رسیدم که شما دارفانی را وداع گفته اید.چون هرکسی هرکاری که بخواهد انجام میدهد، قاضی رشوه میگیرد و داروغه از همه باج خواهی میکند و به همه زور می
روزی روزگاری پيرزن فقیری توی زباله‌ها دنبال چیزی برای خوردن می‌گشت که چشمش به یک چراغ قدیمی افتاد. آن را برداشت و رویش دست کشید. می‌خواست ببیند اگر ارزش داشته باشد، آن را ببرد و بفروشد. در همین موقع، دود سفیدی از چراغ بیرون آمد. پيرزن چراغ را پرت کرد؛ با ترس و تعجب عقب‌عقب رفت و دید که چند قدم آن طرف‌تر، یک غول بزرگ ظاهر شد. غول فوری تعظیم کرد و گفت: نترس پيرزن! من غول مهربان چراغ جادو هستم. مگر قصه‌های جور وا جوری را که برایم ساخته‌اند،‌ ن
روزی روزگاری در یکی از شهرهای بزرگ این جهان پيرزنی بدعنق و ناسازگاری زندگی می کرد. مردم شهر آن را تارک دنیا خطاب می کردند. او را به بدنامی و بدخلقی یاد می کردند. پيرزن از بدیومی روزگار ناخوش احوال شد و نیازمند دکتر و دوا و درمان، اما به دلیل آنکه با هیچ یک از همسایه ها و اهالی شهر رفتار درستی نداشت، هیچ کس در خانه پيرزن را نمی کوبید تا از او خبری بگیرد. پيرزن در تنهایی خود درد کشید و سوخت و ساخت، تا بار و بندیلش را بست تا خود به فکر چاره ایی برای خ
پیر زن با تقوایی در خواب خدا را دید و به او گفت: خدایا، من خیلی تنها هستم، آیا مهمان خانه من می شوی؟ خدا قبول کرد و به او گفت که فردا به دیدنش خواهد آمد. پیر زن از خواب بیدار شد، با عجله شروع به جارو کردن خانه کرد. رفت و چند نان تازه خرید و خوشمزه ترین غذایی را که بلد بود، پخت. سپس نشست و منتظر ماند. چند دقیقه بعد در خانه به صدا در آمد. پيرزن با عجله به طرف در رفت و آن را باز کرد. پشت در پیرمرد فقیری بود. پیرمرد از او خواست تا غذایی به او بدهد. پيرزن با
بسم الله الرحمن الرحیم
یا فارس الحجاز ادرکنی
محمد بن علی ظهیری سمرقندی در کتاب سندبادنامه داستانی از رفاقت پيرزن و هدهدی نقل میکند،که هد هد با همه زیرکی و تذکر پيرزن در دام کودکان گرفتار میشود و با کمک پيرزن نجات می یابد و این اتفاق را به قسمت و سرنوشت ربط میدهد
و پيرزن خیلی زیبا در جواب او و همه معتقدان به سرنوشت و قسمت می گوید
((قسمت و سرنوشت بهانه انسانهای تنبل و خطاکار است تا وجدان خود را آسوده سازند
آنچه رخ میدهد نتیجه رفتار خودمان است،
ا
نقل است که شیخ گفت: وقتی در بادیه می‌رفتم مجرد پيرزنی دیدم که می‌آمد. عصابه‌ای بر سر بسته و عصایی در دست گرفته. گفتم مگر از قافله باز مانده است! دست به جیب بردم و چیزی به وی دادم که: ساختگی کن تا از مقصود بازنمانی.»
پيرزن انگشت تعجب در دندان گرفت و دست در هوا کرد و مشتی زر بگرفت و گفت: تو از جیب می‌گیری؟ من از غیب می‌گیرم.»
این بگفت و ناپدید شد. من در حیرت آن می‌رفتم تا به عرفات رسیدم. چون به طواف گاه شدم، کعبه را دیدم گرد یکی طواف می‌کرد. آنجا
داستان/ پيرزنی برای سفیدکاری منزلش کارگری را استخدام کرد. وقتی کارگر وارد منزل پيرزن شد، شوهر پیر و نابینای او را دید و دلش برای این زن و شوهر پیر سوخت.اما در مدتی که در آن خانه کار می کرد متوجه شد که پیرمرد انسانی بسیار شاد و خوش بین است. او درحین کار با پیرمرد صحبت می کرد و کم کم با او دوست شد. در این مدت او به معلولیت جسمی پیرمرد اشاره ای نکرد.پس از پایان سفیدکاری وقتی که کارگر صورت حساب را به همسر او داد، پيرزن متوجه شد که هزینه ای که در آن نوش
حال پيرزن اصلا خوب نیست. سرطان بعد یکسال درمان و خوب شدن موقت دوباره با بهونه های مختلف خودنمایی کرد تا بالاخره همه ی بدنش رو گرفت. خودشم میدونه این روز ها روزهای اخرشه . ذکر مواقعش هوشیاریش اینه خدایا ببخش و ببر. گرچه این ذکر حال بقیه رو میگیره اما خب حقیقتش رو تقریبا همه قبول دارن.
رفتیم ملاقاتش . چیز قابل ذکری ازش باقی نمونده بود. مامان ته مونده هوشیاری پيرزن رو به چالش میکشید . 
اینو میشناسی؟ حالت بهتره ها! و منتظر پاسخی میموند ازش. و او
توی قصابی بودم که یه خانم پیر اومد تو مغازه و یه گوشه ایستاد. یه آقای جوان خوش تیپی هم اومد تو گفت: 
آقا ابراهیم، قربون دستت پنج کیلو فیله گوساله بکش عجله دارم.»آقای قصاب شروع کرد به بریدن فیله و جدا کردن اضافه‌هاش. همین جور که داشت کارشو انجام می داد رو به پيرزن کرد گفت: شما چی میخواین مادر جان؟»پيرزن اومد جلو یک پونصد تومنی مچاله گذاشت تو ترازو گفت: 


ادامه مطلب
پیر زن با تقوایی در خواب خدا را دید و به او گفت: خدایا، من خیلی تنها هستم، آیا مهمان خانه من می شوی؟ خدا قبول کرد و به او گفت که فردا به دیدنش خواهد آمد. پیر زن از خواب بیدار شد، با عجله شروع به جارو کردن خانه کرد. رفت و چند نان تازه خرید و خوشمزه ترین غذایی را که بلد بود، پخت. سپس نشست و منتظر ماند. چند دقیقه بعد در خانه به صدا در آمد. پيرزن با عجله به طرف در رفت و آن را باز کرد. پشت در پیرمرد فقیری بود. پیرمرد از او خواست تا غذایی به او بدهد. پيرزن با
بباف دارم را و روزگارم را سیاه کن انگاه .مرا بکش بالا چنان که خرخره ام جریحه دار شود .فردا راهی امامزاده ایم .
عزیز دلم .
میخواستم بدانی که این چند وقت .
سر به هر ضریح مقدس نامت را با ترس و شرم صدا زدم .
از امامش تا هر امامزاده ای .
از کربلا و نجفش بگیر .تا مشهد و قمش .
تا همین امامزاده کوه خودمان.
نامت را همه‌میدانند .
بگذاربگویم پيرزن آن روز توی صحن حضرت بانو چه گفت؟وقتی سرم را به دیوار حرم تکیه داده بودم و مادر فکر میکرد خسته راهم .ا
پیرمرد هر روز در صف نانوایی منتظر او بود سر ساعت از انتهای کوچه باریک دستمال پارچه‌ای بدست پیدایش می‌شد صدای کشیده شدن پاشنه کفش‌های فرسوده  و چادر رنگی که مدام توی صورتش می‌کشید زیباترین عاشقانه دنیا بود برای پیرمرد، ،،،پیر مرد مدام نوبتش را به بقیه می‌داد تا نوبت پیر زن در صف زن‌ها برسد وقتی زن   نانش را می گرفت پیرمرد هم یک  دانه نانش را به دست می‌گرفت و آرام به دنبال پيرزن به راه می افتاد . مدت‌ها بود که پیرمرد احساس خوبی نسبت به پیر
جوانی با دوچرخه اش با پيرزنی برخورد کردو به جای اینکه از او عذرخواهی کند و کمکش کند تا از جایش بلندشود، شروع به خندیدن و مسخره کردن او نمود؛سپس راهش را کشید و رفت! پيرزن صدایش زد و گفت: چیزی از تو افتاده است.جوان به سرعت برگشت وشروع به جستجونمود؛ پيرزن به او گفت: زیاد نگرد؛ مروت و مردانگی ات به زمین افتاد و هرگز آن را نخواهی یافت
"زندگی اگر خالی از ادب و احساس و احترام و اخلاق باشد، هیچ ارزشی ندارد""زندگی حکایت قدیمی کوهستان است!صدا می کنی و می
 روزی روزگاری در زیر آسمان آبی کلبه ی قشنگی بود که پيرزن مهربانی در
آن زندگی می کرد . پيرزن همیشه تنها بود . او روزها به کارهای خانه اش
رسیدگی می کرد و شب ها هم چون از تنهایی حوصله اش سر می رفت خیلی زود می
خوابید. یک شب آسمان ابری شد و باران تندی گرفت . پيرزن تنها که خیلی از
کارهای روزانه اش خسته بود رختخوابش را انداخت و می خواست بخوابد که صدای
تق تق در را شنید.
ادامه مطلب
معادله ی نامجهول
من با دست های خالی
دو کوچه پایین تر می روم
تا از بقالی مهربانش
چند کارتن دعا بخرم.‌
****
تسبیحم را به پيرزن همسایه می دهم.
و به جای آن، عصایش را از او می گیرم.
تا پیری زودرسم را در روزهای سرد زمستانی گذر کنم. 
گاهی چشم هایم را حنا می بندم.‌
و گاهی لاکِ صورتی به ناخن هایم می زنم!
****
من از قانونِ درخت ها آگاهم
و از دوستی زمین و برگ خوشم می آید. 
فاصله ی زیادی نیست بینِ جنگ و صلح
از شلیکِ گلوله ی لبخند فاکتور می گیرم
و آن را به توانِ هزار
نگهبانی می دید هر هفته یک پيرزن یک قایق موتوری پر از خاک و شن را از این سمت ساحل به آن سمت ساحل می برد. نگهبان هر چه داخل قایق را وارسی می کرد، چیزی جز خاک و شن بی ارزش پیدا نمی کرد. چند سال بعد وقتی نگهبان بازنشست شد، به آن سوی ساحل رفت و سراغ پيرزن را گرفت و از او پرسید: تو اکنون زن بسیار ثروتمندی هستی. من در تعجبم که چگونه با جابه جا کردن خاک و شن بی ارزش موفق شدی این همه ثروت برای خود جمع کنی. لطفا به من بگو راز تجارت تو در چیست؟ پيرزن با حیرت به ن
700 سال پیش در اصفهان مسجدی می ساختند
کار تمام شده بود و کارگران در حال انجام خرده کاری های پایانی بودندپيرزنی از انجا رد میشد .ناگهان پيرزن ایستاد و گفت بنظرم مناره مسجد کج است!
کارگران خندیدند ولی معمار با صدای بلند فریاد زد ساکت ! چوب بیاورید . کارگر بیاورید . چوب را به مناره تکیه دهید . حالا همه باهم . فشااار دهید . فشااااااااااار !!!و مرتب از پيرزن می پرسید مادر درست شد؟
بعد از چند دقیقه پيرزن گفت درست شد و دعا کنان دور شد .کارگران گفتند مگر می
داستان کوتاه: گنجشک گریان شد بر در سوراخ ساختمان که لانه اش بود نشست و گریان گفت خدایا تا به کی ما دود بخوریم ما همه خواهیم مرد تا کی آب گند جوب خدایا تا کی با هزاران زحمت نان خشکی بدست آوریم وقتی نانوایی ها بسته شد و همه خوابیدند و ظهر شد از دوری مردم خبیث که فقط به فکر خراب کردن دنیای خویشند نانی بدست آوریم گریان بود و می نالید و جیک جیک میکرد و میگفت ما همه خواهیم مرد انسان ها همه ما گنجشک های شهر را  خواهند کشت تا اینکه خوابش برد و میدید در خ
روزهای بسیار دور  ؛ پيرزنی بود که  ؛ هر روز با قطار از روستا برای  خرید مایحتاج خود به شهر می آمد .
کنار پنجره می نشست  ؛ وبیرون را تماشا می نمود
گاهی؛ چیزهائی از کیف خود در می آورد 
و از پنجره قطار به بیرون پرتاب می نمود 
یکی از مسئولین قطار کنار ایشان آمد و با تحکم پرسید که: پيرزن چکار میکنی؟!
پيرزن؛ نگاهی به ایشان انداخت و لبخندی مهربان گفت : من بذر گل در مسیر می افشانم 
آن مرد با تمسخر و استهزا  ، گفت  : درست شنیدم  ؛ تخم گل در مسیر می افشانی
دانلود رایگان فیلم آشغال های دوست داشتنی،
دانلود فیلم آشغال های دوست داشتنی با لینک مستقیم 
فیلم آشغال های دوست داشتنی با کیفیت Full Hd
 
گروه فیلم : فیلم اجتماعی | ی
سال تولید : 1391
کارگردان : محسن امیریوسفی
بازیگران:  شیرین یزدان بخش,حبیب رضایی,هدیه تهرانی,نگار جواهریان,اکبر عبدی,صابر ابر,شهاب حسینی
خلاصه داستان : در خانه یک پيرزن که با دخترخاله
میانسال خود به اسم سیما زندگی می کند، در یکی از روزهای انتخابات مخالفان
انتخابات و معترضان د
   مهرانِ خاله علاوه بر لباس کُردی، دشداشه و چفیه هم دارد. لباس ها را پوشید و عینک آفتابی را هم به چشم زد و با پسرِ همسایه ی خانه ی ییلاقی مان که فامیل هم هست رفت خانه شان که پدر و مادرش را بگذارند سرکار. آنجا هم گفتند ایشان از شیخ های کشورهای حاشیه ی خلیج است و خیلی وضع مالی اش خوب است و خفن است و فارسی اش هم چنگی به دل نمی زند. آنجا خیلی اتفاق خاصی نیافتاد جز اینکه که تا خانم خانه که سن و سال دار هم بود شکش می برد و سوال های جدی میپرسید، مهران یهو
وقتی پسری عاشق میشود
من چند سال پیش دیوانه وار عاشق شدم، وقتی که فقط ده سال داشتم، عاشق یه دختر لاغر و قدبلند شدم که عینک ته استکانی میزد،وپانزده سال از خودم بزرگتر بود،اون هر روز به خونه پيرزن همسایه میومد تا پیانو یادبگیره، از قضا زنگ خونه پيرزن خراب بود، ومعشوقه دوران کودکی من زنگ خونه مارو میزد،منم هر روز با یه دست لباس اتوکشیده میرفتم پایین و درو واسش باز میکردم، اونم میگفت: ممنون عزیزم، لعنتی چقدر تو دل برو میگفت عزیزم! پيرزن همسایه
یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود،
پيرزنی  تنها در گوشه ای از جنگل زندگی می کرد که آن طرف جنگل دخترش بود
یک روز خیلی دلش برای دختر و دامادش که در آن طرف جنگل بودند تنگ شد و تصمیم گرفت به دیدن آن ها برود
راه جنگل سبز و پردرخت، طولانی و پر از حیوانات خطرناک و درنده بود.
خاله پيرزن با خودش کلی فکر کرد اما بالاخره صبح روز بعد تصمیم به رفتن گرفت و بقچه اش را بست و به راه افتاد.
خاله که هنوز راه زیادی را نرفته بود ناگهان یک گرگ بزرگ را سر را
زن دوان دوان ، رسید جلوی خانه خدا و محکم به درب کوبید ؛ پشت سرهم و محکم . دقایقی گذشت و درب آرام باز شد . زن پرید داخل و صدا کرد : خدایا ! پسرم در تب می سوزد . خدا که از پشت پنجره ابر ها را تماشا می کرد ، با نگاه مهربان ، به زن خیره شد . زن نزدیک شد و زانو زد : خدایا کمکم کن ! خدا داستان او را گرفت و او را بلند کرد و گفت : هدیه کوچکی بود که برای تجربه زندگی به تو بخشیدم اما امروز زن اشک هایش سرازیر شد ، دست از دست خدا کشید ، به زمین افتاد و در میان آه و
توی قصابی بودم که یه پيرزن اومد تو
و یه گوشه وایستاد .
یه آقای خوش تیپی هم اومد تو و گفت: ابراهیم آقا قربون دستت
پنج کیلو فیله گوساله بکش عجله دارم .
آقای قصاب شروع کرد به بریدن فیله و جدا کردن اضافه‌هاش
.همینجور که داشت کارشو می‌کرد رو به پيرزن کرد و گفت: چی میخای ننه ؟
پيرزن اومد جلو یک پونصد تومنی مچاله گذاشت تو ترازو و گفت:
همینو گوشت بده ننه .
قصاب یه نگاهی به پونصد تومنی کرد و گفت: پونصد تومن
فقط آشغال گوشت میشه ننه بدم؟
پيرزن یه
إِنْ أَحْسَنْتُمْ أَحْسَنْتُمْ لِأَنْفُسِکمْ وَ إِنْ أَسَأْتُمْ فَلَها ( اسراء/۷)
اگر نیکی کنید، به خودتان نیکی می کنید؛ و اگر بدی کنید باز هم به خود می کنید.
در حکایتی آمده است که:
درویشی در راه می‌رفت و می‌گفت:

هر چه کنی به خود کنی
گر همه نیک و بد کنی

پيرزنی این گفته را شنید و گفت: من به این درویش ثابت می‌کنم که این حرف، درست نیست.
پيرزن، نانی پخت و در آن زهر ریخت. هنگامی‌که درویش به خانه آمد، نان را به او داد. درویش نان را گرفت و روانه شد.
نز
یکی ﺍﺯ ﺻﺎﻟﺤﺎﻥ ﺑﺮﺍﻳﻢ ﻧﻘﻞ کرد: ﻴﺮﺯﻧﻰ ﺁﻣﺪ ﺧﺪﻣﺖ ﺣﺎﺝ ﺷﻴﺦ ﺭﺟﺐ ﻋﻠﻰ ﺧﻴﺎﻁ ﺗﻬﺮﺍﻧﻰ ڪﻪ ﺍﻫﻞ مکاشفه ﺑﻮﺩ ﻭ ﻔﺖ: ﺁﻗﺎ ﺴﺮﻡ ﺟﻮﺍﻥ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻣﺮﻳﺾ ﺷﺪﻩ ﻫﺮﻪ حکیم ﻭ ﺩﻭﺍکرده ام ﺑﻰ ﻓﺎﻳﺪﻩ ﺑﻮﺩﻩ ﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﺍﻃﺒﺄ ﺟﻮﺍﺑﺶ کردهﺍﻧﺪ؛ یک فکری بکنید. ﺷﻴﺦ ﺳﺮﺵ ﺭﺍ ﺎﺋﻴﻦ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﻟﺤﻈﺎﺗﻰ ﺗﺎﻣﻞ کرد، ﺑﻌﺪ ﻓﺮﻣﻮﺩ: ﺴﺮﺕ ﺳﻠﺎّﺥ ﺍﺳﺖ؟ ﻔﺖ: ﺑﻠﻪ. ﺷﻴﺦ ﻓﺮﻣﻮﺩ: ﺧﻮﺏ ﻧﻤﻰ ﺷﻮﺩ!! پيرزن ﻔﺖ: ﺮﺍ؟ ﻓﺮﻣﻮﺩ: بخاطر اینکه ﻮﺳﺎﻟﻪ
بهش میگفتم عمه، اما خواهر بابا نبود ،میگفتم عمه  چون همه اهل محل عمه صداش میکردن،پيرزن لاغر اندام با قد کوتاه ،   چهره ی  مهربونی داشت ،  با همه چین و چروک کنار چشمهاو پیشونی،  لبخند به لبهاش بود ، تنها زندگی میکرد ، خونه کوچیک انتهای کوچه  برای پيرزن بود ،سید بود، همه یه جور عجیبی به  دعاهای پيرزن اعتقاد داشتن.
صبحا که میخواستم برم مدرسه از در خونه اش رد میشدم ،همیشه همون تایم صبح، با جارو تو دستش به سختی داشت جلوی در خونش را  آب و جارو می
✨خیلی زیبا و قابل تامل
⚠️تـاوان دل ســوزاندن
♥️•☜ﻳﻜﻰ ﺍﺯ ﺻﺎﻟﺤﺎﻥ ﺑﺮﺍﻳﻢ ﻧﻘﻞ ﻛﺮﺩ: ﻴﺮﺯﻧﻰ ﺁﻣﺪ ﺧﺪﻣﺖ ﺣﺎﺝ ﺷﻴﺦ ﺭﺟﺐ ﻋﻠﻰ ﺧﻴﺎﻁ ﺗﻬﺮﺍﻧﻰ ﻛﻪ ﺍﻫﻞ ﻣﻜﺎﺷﻔﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻔﺖ: ﺁﻗﺎ ﺴﺮﻡ ﺟﻮﺍﻥ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻣﺮﻳﺾ ﺷﺪﻩ ﻫﺮﻪ ﺣﻜﻴﻢ ﻭ ﺩﻭﺍ ﻛﺮﺩﻩ‌ﺍﻡ ﺑﻰ ﻓﺎﻳﺪﻩ ﺑﻮﺩﻩ ﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﺍﻃﺒﺄ ﺟﻮﺍﺑﺶ ﻛﺮﺩﻩ ﺍﻧﺪ؛ ﻳﻚ ﻓﻜﺮﻯ بکنید.
♥️•☜ﺷﻴﺦ ﺳﺮﺵ ﺭﺍ ﺎﺋﻴﻦ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﻟﺤﻈﺎﺗﻰ ﺗﺎﻣﻞ ﻛﺮﺩ، ﺑﻌﺪ ﻓﺮﻣﻮﺩ: ﺴﺮﺕ ﺳﻠﺎّﺥ ﺍﺳﺖ؟ﻔﺖ: ﺑﻠ
حجم آب لحظه به لحظه بیشتر می‌شد و مردم سراسیمه از
خانه‌هایشان بیرون می‌آمدند. بعضی از خانه‌ها ویران شده بود و تیرک‌هایشان
بیرون زده بود.
آقا مهدی متوجه
خانه‌ای شد که آب آن را فراگرفته بود. در حیاط خانه پيرزنی فریاد می‌کشید و
کمک می‌خواست. مهدی در را هل داد و باز کرد. آب تا بالای زانو رسیده
بود. از پيرزن پرسید که آیا کسی زیر آوار مانده یا نه؟
پيرزن
بر سر و صورت‌ن گفت که وسایل خانه‌ و کل زندگی‌اش زیر آوار مانده و آب
به زیرزمین رفته
ترجیع‌بندی شیرین از شاعر جوان یزدی ندوشنی؛ محمد نظری ندوشن:دائم از غصه می‌زنم بر سرزندگی مشکل است بی‌دلبردوستانم پدر شدند ولیبنده هستم هنوز بی‌همسرپیرمردی مجردم، که همهمی‌دهندم نشان به یکدیگروای بر من، خروس با مرغ استشده‌ام از خروس هم کمترنه جگر دارم و نه دندانیبس‌ که دندان گذاشتم به جگرگرچه در بین جمع خاموشمدارم آتش به زیر خاکسترگفت یک بچه‌ی دبستانی:میم مثل چه؟» گفتمش: محضربا تو از راز خویش می‌گویمگرچه آن‌را نمی‌کنی باور:همه را
تا زمان امیر عضدالدوله دیلمی کسی از مقبره احمد ابن موسی
اطلاعی نداشت و آنچه روی قبر را پوشانده بود تل گلی بیش به نظر نمی‌رسید
که در اطراف آن، خانه‌های متعدد ساخته و مسکن اهالی بود. از جمله پيرزنی در
پایین آن تل، خانه‌ای گلی داشت و در هر ، ثلث آخر شب می‌دید چراغی
در نهایت روشنایی در بالای تل خاک می‌درخشد و تا طلوع صبح روشن است، چند
مراقب می‌بود، روشنایی چراغ به همین کیفیت ادامه داشت با خود
اندیشید شاید در این مکان، مقبره
روزی خانمی سخنی را بر زبان آورد که مورد رنجش خاطر بهترین دوستش شد. او بلافاصله از گفته خود پشیمان شده و بدنبال راه چاره‌ای گشت که بتواند دل دوستش را بدست آورده و کدورت حاصله را برطرف کند. او در تلاش خود برای جبران آن، نزد پيرزن خردمند شهر شتافت و پس از شرح ماجرا،‌ از وی م خواست. پيرزن با دقت و حوصله فراوان به گفته‌های آن خانم گوش داد و پس از مدتی اندیشه، چنین گفت: تو برای جبران سخنانت لازم است که دو کار انجام دهی و اولین آن فوق‌العاده سخت
کتاب یک روز خوب
داستان یک روز خوب درباره روباهی است، که روزی از شدت تشنگی شیرهای یک پيرزن را می خورد و وقتی او متوجه کار روباه می شود، دم او را می کند.
 روباه بی دم هم به او اصرار می کند تا دمش را به او بازگرداند و پيرزن هم به او می گوید: تو شیرهای مرا پس بده تا من هم دم تو را پس بدهم. 
در طول داستان روباره برای به دست آوردن دمش با انسان ها و حیوان های مختلفی مواجه می شود و هر کدام از او درخواستی دارند. روباه هم مشغول مبادله کالاهای به دست آمده می شو
مگر میشود کسی اینقدر چندش و تهوع آور باشد که با دیدنش حالت خراب و خرابتر شود؟! کسی که نبودنش بهتر از بودنش است و همچنان نفس میکشد و زنده است‌ کسی که فقط خودش را بخواهد و خودش را ببیند.
 چهارسال است که به بهانه ی خانه سازی، پيرزن را دق داده است. چهارسال است که فرزندانش یک جا نتوانسته اند در خانه ی پیرمرد دور هم جمع شوند و با هم بنشینند زیرا اتاق موقت مسی اشان ظرفیت سه نفر را بیشتر ندارد. چهار سال است در اتاقی که من نامش را طویله گذاشته ام‌ نه
نویسنده و محقق : اشکان ارشادی ، از کرمانشاه 
این داستان را هم درباره بهرام گور گفته‌اند و هم سلطان محمود.
پادشاه روزی برای شکار رفته بود و از سپاهیان خود دور افتاد . در میان جنگل زنی روستایی با یک گاو بسیار درشت را دید ولی دیدن آنها تنها منجر به حیرت پادشاه نبود بلکه پادشاه از این حیرت زده بود که می دید : زن که بسیار نحیف و لاغر بود ، گاو را بر دوش خود می گذاشت و از نردبان بالا می رفت و گاو را در کلبه چوبی بالای درخت می گذاشت.
هنگامی که سپاهیان ، پ
 
 
یک روز خانم مسنی با یک کیف پر از پول به یکی از شعب بزرگترین بانک کانادا مراجعه نمود و حسابی با موجودی 1 میلیون دلار افتتاح کرد. سپس به رئیس شعبه گفت به دلایلی مایل است شخصاً مدیر عامل آن بانک را ملاقات کند. و طبیعتاً به خاطر مبلغ هنگفتی که سپرده گذاری کرده بود، تقاضای او مورد پذیرش قرار گرفت. قرار ملاقاتی با مدیر عامل بانک برای آن خانم ترتیب داده شد. پيرزن در روز تعیین شده به ساختمان مرکزی بانک رفت و به دفتر مدیر عامل راهنمایی شد. مدیر عامل ب
سینا پارسیان یه پيرزن مرده
 دانلود آهنگ جدید سینا پارسیان به نام یه پيرزن مرده
Sina Parsian - Ye Pire Zan Morde
ترانه : سینا پارسیان ؛ موزیک : پرستو ؛ تنظیم : محمد عباسی
+ متن ترانه یه پيرزن مرده از سینا پارسیان
یه قلب تو سرمه که مغزمو خورده / تو جمجمم انگار یه پيرزن مرده
خدا بیامرزه تموم امواتو / به تیغ توی گلوم به خار تو چشمام
 
 متن ترانه سینا پارسیان به نام یه پيرزن مرده
یه قلب تو سرمه که مغزمو خورده
تو جمجمم انگار یه پيرزن مرده
خدا بیامرزه تموم امو
در این پست حکایت دیوار ساختن شیخ بهایی و ایرادی که پيرزن بر او می گیرد را خواهید خواند.
 
حکایت شده که روزی شیخ بهایی مشغول ساختن دیوار یک مسجد بود یه روز که بالـای دیوار داشت خشتها رو روی هم قرار میداد پيرزنی که از اونجا میگذشت خطاب به او گفت: ننه جون این دیواری که ساختی کجه!شیخ از بالـای دیوار پایین اومد و نگاه دقیقی به دیوار انداخت و گفت: حق با شماست مادر چه خوب شد که بهم گفتی همین الان درستش میکنم. این رو گفت و دوتا مشت محکم به دیوار کوبید و د
هارولد بلوم / ترجمه: بهار ‌فرد


راسکلنیکف دانشجوی ملولی است که خیال کشتن پيرزن رباخوار را در سر دارد. فانتاسماگوریای (فانوس خیال) او زمانی به حقیقت می‌پیوندد که نه‌ فقط پيرزن بلکه خواهر ناتنی نیمه‌دیوانه پيرزن را هم به قتل می‌رساند. پس ‌از آن، بخش اعظم سرنوشت راسکلنیکف به‌ مواجهه او با سه کاراکتر اصلی رمان وابسته است. اولین، سونیاست، فرشته جوان پرهیزگاری که خویشتن را قربانی کرده تا زندگی خواهر و برادر بینوایش را تامین کند. کاراکتر
هارولد بلوم / ترجمه: بهار ‌فرد


راسکلنیکف دانشجوی ملولی است که خیال کشتن پيرزن رباخوار را در سر دارد. فانتاسماگوریای (فانوس خیال) او زمانی به حقیقت می‌پیوندد که نه‌ فقط پيرزن بلکه خواهر ناتنی نیمه‌دیوانه پيرزن را هم به قتل می‌رساند. پس ‌از آن، بخش اعظم سرنوشت راسکلنیکف به‌ مواجهه او با سه کاراکتر اصلی رمان وابسته است. اولین، سونیاست، فرشته جوان پرهیزگاری که خویشتن را قربانی کرده تا زندگی خواهر و برادر بینوایش را تامین کند. کاراکتر
هارولد بلوم / ترجمه: بهار ‌فرد


راسکلنیکف دانشجوی ملولی است که خیال کشتن پيرزن رباخوار را در سر دارد. فانتاسماگوریای (فانوس خیال) او زمانی به حقیقت می‌پیوندد که نه‌ فقط پيرزن بلکه خواهر ناتنی نیمه‌دیوانه پيرزن را هم به قتل می‌رساند. پس ‌از آن، بخش اعظم سرنوشت راسکلنیکف به‌ مواجهه او با سه کاراکتر اصلی رمان وابسته است. اولین، سونیاست، فرشته جوان پرهیزگاری که خویشتن را قربانی کرده تا زندگی خواهر و برادر بینوایش را تامین کند. کاراکتر
یک پيرزن چینی دو کوزه آب داشت که آنها را به دو سر چوبی که روی دوشش می گذاشت، آویخته بود و از این کوزه ها برای آوردن آب از جویبار استفاده میکرد. یکی از کوزه ها ترک داشت، در حالی که کوزه دیگری بی عیب و سالم بود و همه آب را در خود نگه میداشت.
 
یک پيرزن چینی دو کوزه آب داشت که آنها را به دو سر چوبی که روی دوشش می گذاشت، آویخته بود و از این کوزه ها برای آوردن آب از جویبار استفاده میکرد. یکی از کوزه ها ترک داشت،در حالی که کوزه دیگری بی عیب و سالم بود و همه
پام و که توی آرایشگاه گذاشتم بوی بهبود ز اوضاع موهام نمی‌آمد. از لحظه‌ی نشستن روی صندلی تا لحظه‌ی نگاه کردن توی آینه بعد از کوتاهی، لحظه به لحظه احساس زشت‌تر شدن و خراب‌تر شدن وضعیت و داشتم. بماند که با غم و چهره‌ی کدر توی آینه نگاه کردم و ادای راضیا رو درآوردم ولی توی دلم کلی غصم بود.
برای صورت و ابروم روی صندلی نشسته بودم و در حین انجام شدنش توی آینه به خودم، پوست تیره شدم، جوشای خیلی خیلی زیاد شدم و چشمای نیمه‌بازی که ازش غم دنیا میبارید
امروز عمه ی گرامی ام را دیدم. خیلی گلایه کردم از او. گفتم این صحیح نیست که توی دنیا فقط عمه ی من فیلم جوکر را تحلیل نکرده باشد! بنده خدا پيرزن الان نشسته یک گوشه و دارد سعی می کند با کلمات نئولیبرالیسم و آنارشیسم و. جمله بسازد
پرده را مرتب کردم چشمم افتاد به نقطه ای که با مداد روی دیوار گذاشته بودم تا آقای پرده فروش همان جا را با دریل سوراخ کند و آن چنگک بند پرده را آنجا نصب کند. بعد یادم آمد از جر و بحث با آن روز که اصرار داشت نه، این نقطه ی شما جایش درست نیست و پرده کج و کوله میشود و اصرار من هم بی فایده بود و آخرش گفتم هر کار دوست داری بکن و او هم همان کاری که دوست داشت کرد! و بعد تا چندین و چند هفته من بودم که حرص می خوردم از زبان نفهمی و نرفتن میخ آهنین در سنگ و آویز پر
⚠️آشنایی با تفکرات پلید نیچه !
(قسمت اول )
1️⃣ نیچه و ن:
خلقت زن دومین اشتباه خدا بود
Woman was the second mistake of God
ن مانند مار هستند (گمراه کننده اند)
Woman at bottom is a serpent
منشاء هر شر و بدی در دنیا ن هستند
 from woman comes every evil in the world
the Anti christ ,chapter 48
--------------------------------------------
نیچه جز یک بار که مراجعه ای تلخ به یک خانه داشت به طور کامل از ن پرهیز می کرد . 
کتاب فیلسوفان بدکردار،صفحه ی 99 ،ترجمه ی احسان شاه قاسمی  
 negel Rodgers and Mel Thampson,philsophers Behaving Badly ,
از وقتی به این خونه نقل مکان کردیم چون پنجره هامون دقیقا رو به شرق هست آفتاب اولین نور صبحش رو به تن ما میزنه و ما هفت و نیم صب حتی تابستون بیداریم .
و این شده ک من عین پيرزن ها ساعت ده شب مقاومت می کنم در برابر خواب 
و وقتی می شنوم کسی شبا نمیخوابه تعجب میکنم
البته زمانی جغد بودم.
به بعضی آهنگا که می رسم، می شمرم این آهنگو در طول سال ها به افتخار چند نفر گوش دادم! 
بعد لبخندی می زنم به عمق تاریخ! یا سری ت می دم با سیم های متصل به ته قلبم! و در نهایت یه آه می کشم با کل هیکلم
 
× دستامو گم نکن 
تنها رفتن ساده نیست 
مثل من هیچ کسی تو هراس جاده نیست 
 
+ تایم تایمِ تنهاییه گویا
⚠️آشنایی با تفکرات پلید نیچه !
(قسمت اول )
1️⃣ نیچه و ن:
خلقت زن دومین اشتباه خدا بود
Woman was the second mistake of God
ن مانند مار هستند (گمراه کننده اند)
Woman at bottom is a serpent
منشاء هر شر و بدی در دنیا ن هستند
 from woman comes every evil in the world
the Anti christ ,chapter 48
--------------------------------------------
نیچه جز یک بار که مراجعه ای تلخ به یک خانه داشت به طور کامل از ن پرهیز می کرد . 
کتاب فیلسوفان بدکردار،صفحه ی 99 ،ترجمه ی احسان شاه قاسمی  
 negel Rodgers and Mel Thampson,philsophers Behaving Badly ,
  از خاطرات خوب 22 بهمنی یکی الله اکبر گفتن های ساعت 9 شبه قبل از 22 بهمنه و نور افشانی های این شب که هنوز از بچگی یادم مونده که با بچه ها میرفتیم رو پشت بوم خونه مادربزرگ و رو ب حرم حضرت معصومه سلام الله علیها می ایستادیم و الله اکبر می گفتیم و نورافشانی ها رو نگاه میکردیم و خوشحال می شدیم و البته من همیشه مواظب بودم بچه ها از خوشحالی نرن جلو و از پشت بوم بدون حفاظ ، ولو نشن کف حیاط :| درست فهمیدی همچین آدم مسئولیت پذیری بودم از ابتدا ینی :) میدونم ف
بارونی بود
فاصله مون تا ماشین زیاد نبود اما تا حدی داشتیم خیس میشدیم
یه پيرزن از پشت سر یه چتر آورد بالای سرمون و یه چیزی به زبون خودشون گفت متوجه نشدیم
تشکر کردیم
باز گفت
باز تشکر کردیم
محکم زد تو بازوی او چتر و گذاشت بینمون و رفت
چه مهربون
نگرانش بودم.خودش خیس نشه
سلامصدای مرا از قطار صبحگاهی تهران- فیلان می شنوید.ساعت ۶/۲۰ است، غالب مسافران در حالی که اغلب لباس های گرم و پالتوها و کاپشن های خود را بر تن دارند،  مشغول کلنجار رفتن با  مدل خوابیدن خود روی صندلی های غیر منعطف  قطار هستند.همین الان مامور خدوم قطار با چرخش سر رسید و  به گونه ای که صدایش مزاحم ملت خواب آلود نشود،  گفت: چایی، نسکافه!پيرزن جلویی ام که سعی کرده به زور آرایش و لباس های امروزی و جوانانه، سن خود را کمتر از معمول نشان دهد، چای خری
تاکسی نشستن برای من جز کارهای هیجان انگیز دنیاست. کم پیش میاد از ترافیک خسته شم. تازه در اکثر موارد تاکسی ها یا بین شهری ان، یا از شهرمون تا رشت، که ترافیک چندانی نداره. خلاصه؛ تاکسی برای من شروع خیلی خاطره هاست. از چیزای با نمک تا چیزای حوصله سر بر. با دقت به آدما نگاه می کنم و براشون قصه میسازم. خیلی اوقاتم تا رسیدن به مقصد ابی گوش میدم و همش نگرانم نکنه هندزفری خرابم صدا رو به بیرون پخش کنه.
امروز صبح سوار تاکسی شدم. جلو یک زن مسن و کنارم یک خان

آقا شیخ رجبعلی می‌فرمودند :
تقوی مراتبی دارد،مرتبه نازله آن اتیان واجبات و ترک محرمات اسـت ولی مراتب عالیه تقوی، پرهیز کردن از غیر خداست، بدین معنا که غیر از محبت حـق در دل چیزی نداشته باشد.
استاد فاطمی نیا :
ﻳﻜﻰ ﺍﺯ ﺻﺎﻟﺤﺎﻥ ﺑﺮﺍﻳﻢ ﻧﻘﻞ ﻛﺮﺩ: 
ﻴﺮﺯﻧﻰ ﺁﻣﺪ ﺧﺪﻣﺖ ﺣﺎﺝ ﺷﻴﺦ ﺭﺟﺐ ﻋﻠﻰ ﺧﻴﺎﻁ ﺗﻬﺮﺍﻧﻰ ﻛﻪ ﺍﻫﻞ 
ﻣﻜﺎﺷﻔﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻔﺖ:
ﺴﺮﻡ ﺟﻮﺍﻥ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻣﺮﻳﺾ ﺷﺪﻩ ﻫﺮﻪ ﺣﻜﻴﻢ ﻭ ﺩﻭﺍ ﻛﺮﺩﻩ‌ﺍﻡ ﺑﻰ ﻓﺎﻳﺪﻩ 
ﺑﻮﺩﻩ ﻭ ﺗﻤﺎﻡ
دکتر آیشان ، پزشک و جراح مشهور پاکستانی ، روزی برای شرکت در یک کنفرانس علمی که جهت بزرگداشت  او بخاطر دستاوردهای پزشکی اش برگزار می شد ، با عجله به فرودگاه رفت .
بعد از پرواز ، ناگهان اعلان کردند که بخاطر اوضاع نامساعد هوا و رعد و برق و صاعقه ، که باعث از کار افتادن یکی از موتورهای هواپیما شده ، مجبوریم فروداضطراری در نزدیکترین فرودگاه را داشته باشیم .
بعد از فرود هواپیما ، دکتر بلافاصله به دفتر فرودگاه رفت و خودش را معرفی کرد و گفت:هر ساعت،
تمام مردم ده کوچک ما خانم و آقای لطفی را می شناختند، آن هم به خاطر پارادوکس رفتاری و تضاد شدیدی که میان این زن و شوهر مسن وجود داشت. خانم لطفی مدام در حال دعوا با پیرمرد بود، اما آقای لطفی هیچ گاه یک کلمه هم جواب او را نمی داد. با این حال آن که همیشه دمغ و ناراحت دیده می شد، پيرزن، بود! مردم می گفتند: جالبه. شوهر بیچاره اش یک کلمه هم جوابش رو نمی ده، اما باز هم همیشه دمغ و دلخوره! این وضع ادامه داشت تا اینکه ناگهان خانم لطفی تبدیل شد به سرزنده ترین
پيرزن همسایه دیروز ساعت ۸:۳۰ شب اومد دم درمون. از زنگ زدنش شناختمش و گفتم اینه. آیفونو برداشتم هر چی گفتم کیه جواب نداد. امروز اومده به مامان میگه آسمان دیروز گفته وای فلانیه. کصافط من تو خونه یه حرفی زدم توی دی.و.ث چطور شنیدی؟
اینقدر از آدمای آشوب و پر حاشیه بیزارم
برای اینکه خوب به نظر بیای لازم نیست منو خراب کنی.
این یه قانون ساده را من از دوازده سالگی نتونستم به خواهرم یاد بدم و حالا اون 27سالشه و من دیگه امیدی ندارم که بتونم اینو بش یاد بدم.
پيرزن کهنسالی خواهم شد و هنوز صبح ها با صدای چغلی م به مادرم بیدار خواهم شد.
تقریبا یک ماه پیش یه پيرزنی تو استان ما غروب رفت سر باغ به باغ و محصولاتش سر بزنه اما هرگز به خونه برنگشت چون یه سگ اونو خورد !!!
شرح جزئیات خبر رو میتونین با سرچ عبارت خورده شدن پيرزن گیلانی توسط سگ در گوگل ببینید
 
حالا اینا رو گفتم که بگم امروز که درو باز کردم دیدم یه سگ صاف زل زده تو چشم من حالا من زل بزن اون زل بزن درو بستم رفتم تو 
والا بیرون چیکار دارم من :|
 
1_کارشناسی که بودم یه بار یکی از بچه ها بهم گفت دلم میخواد چاق بشم. گفتم چاقی که خوب نیست! گفت نه خیلی چاق، میخوام مثل تو بشم. و اون لحظه بود که دو عدد شاخ از روی تعجب رو سر من سبز شد! گفتم من که همه بهم میگن چرا اینقدر لاغری!!! گفت نه تو خوبی. اون روز هرچقدر به خودم و اون نگاه کردم نتونستم در خودم چاقی ببینم و یا اونو از خودم لاغرتر ببینم!
امروز که داشتم عکسای دوران کارشناسیم رو نگاه میکردم و کلللی خاطره خوشگل برام زنده شد، دوباره از تعجب شاخ درآورد
پیر زن با تقوایی در خواب خدا را دید .
 
فیلم را ببینید
 
به او گفت: خدایا، من خیلی تنها هستم، آیا مهمان خانه من می شوی؟
خدا قبول کرد و گفت که فردا به دیدنش خواهد آمد.
پیر زن از خواب بیدار شد، با عجله شروع به جارو کردن خانه کرد.
رفت و چند نان تازه خرید و خوشمزه ترین غذایی را که بلد بود، پخت. سپس نشست و منتظر ماند.
در یک شب سرد زمستانی یک زوج سالمند وارد رستوران بزرگی شدند. آنها در میان زوجهای جوانی که در آنجا حضور داشتند بسیار جلب توجه می کردند. بسیاری از آنان، زوج سالخورده را تحسین می کردند و به راحتی می شد فکرشان را از نگاهشان خواند: نگاه کنید، این دو نفر عمری است که در کنار یکدیگر زندگی می کنند و چقدر در کنار هم خوشبخ هستند. پیرمرد برای سفارش غذا به طرف صندوق رفت. غذا سفارش داد، پولش را پرداخت و غذا آماده شد. با سینی به طرف میزی که همسرش پشت آن نشسته بو
بعد از سه روز جاده‌های روستا را باز کرده بودند. سر صبح بولدوزر آورده بودند و جاده‌های آسفالت روستا را برف‌روبی کرده بودند. کلی به راننده‌ی بولدوزر شیتیل داده بودند و او را از جاده‌ی اصلی آورده بودند به جاده‌های روستا.
خیلی از درخت‌ها تاب نیاورده بودند و زیر بار برف خم شده بودند. تمام شالیزارها تا به انتها، تا جایی که چشم کار می‌کرد یکدست سفید بودند. قد برف تا سینه می‌رسید. توی راه‌باریکه‌ها و پاکوب‌ها همه با چکمه رفت و آمد می‌کردند. خی
 
 قصابی بودم که یه خانم پیر اومد تو مغازه و یه گوشه ایستاد…
 
یه آقای جوان خوش تیپی هم اومد تو گفت: آقا ابراهیم قربون دستت پنج کیلو فیله گوساله بکش عجله د
ارم…
 
آقای قصاب شروع کرد به بریدن فیله و جدا کردن اضافه‌هاش…
همینجور که داشت کارشو انجام میداد رو به پيرزن کرد گفت: شما چی میخواین مادر جان؟
 
 
ادامه مطلب
این تصویر پیرمرد پنجاه ساله نیست .این جوان بیست و هشت ساله،مهدی باکری است!وقتی شهید مهدی باکری شهردار ارومیه بود، یک شب باران شدیدی بارید و سیل آمد، ایشان پا به پای دیگران در میان گل و لای کوچه ها که تا زیر زانو می رسید به کمک مردم سیل زده شتافت. در این بین آقا مهدی متوجه پيرزنی شد که با شیون و فریاد از مردم کمک میخواست‌؛تمام اسباب و اثاثیه پيرزن در داخل زیر زمین خانه آب گرفته بود. آقا مهدی بی درنگ به داخل زیرزمین رفت و مشغول کمک به او شد. پیرز
تصمیم گرفته‌بودم امروز برخلاف سال‌های گذشته هیئات جدید را امتحان کنم. ظهر قرار بود با دوستی هیئت صنف لباس‌فروش‌ها باشیم. خواب مانده بود. میان راه از پيرزنی که لنگ‌لنگان می‌رفت آدرس را پرسیدم گفت با هم برویم. ساعت ۱۱:۳۰ رسیدیم. ۱۱ در را بسته‌بودند. حاج علی انسانی می‌خواند. اذان گفتند و نماز خواندیم. پيرزن گفت نهار به ما بیرونی‌ها نمی‌رسد. فکر نهار نبودم. معده‌ام سوخت. گفتم می‌روم خانه. 
پيرزنی با عینک به شدت ته استکانی، بدون دندان‌ها
حقیقت اینه که دنیا جای عجیبیه. آدما سر راه همدیگه قرار می گیرن و
ممکنه هزاران احساس مختلف به هم داشته باشن؛ در آن واحد و در گذر زمان.

مثل رودهای باریکی هستن که از کوهی سرازیر می شن و در نهایت به هم می
پیوندن و در آخر به دریا می رسن و دریا هم به اقیانوس. فکر می کنم به آزادی رسیدن
روح انسان بدون همراه شدن با دیگران و احساس داشتن بهشون غیر ممکن باشه. حقیقت
اینه که یه رود اگر باقی آبها نباشن همیشه یه رود باقی می مونه و در خطر خشک شدن.
امیدش باید به بار
همینطور که کارتن کتابا رو به سختی جابجا میکنه، زیر لب غرولند میکنه:آخه کی تو خونه ی مستاجری اینقدر کتاب میاره؟ اصلا به چه دردی میخوره اینهمه کتاب؟»
مثل پيرزنا باهاش کل کل میکنم: حالا اینهمه چیزمیز اشکال نداره تو خونه مستاجری، فقط یه کارتن کتاب زیادیه؟!»
باز یکی اون میگه یکی من. مث پيرزن پیرمردا!
تازه خبر نداره که دوسه تا کارتنِ همینجوری هم خونه ی پدری دارم که وقتی اون خونه فروش بره، مجبورم نصف کتابا رو بیارم خونه و نصف دیگه ش رو با اکراه
تو دختری یا پسر؟
دلم می خواد دختر باشی و یه روز چیزایی رو که من الان حس می‌کنم حس کنی.
مادرم میگه دختر به دنیا اومدن یه بدبختی بزرگه! و من اصلاً حرفش رو قبول ندارم.
می دونم دنیای ما با دست مردا و برای مردا ساخته شده و زورگویی و استبداد تو وجودش ریشه‌های قدیمی داره.
تو قصه‌هایی که مردا برای توجیه کردن خودشون ساختن اولین موجود یه زن نیست، یه مرده به اسم آدم! بعدها سروکله ی حوا پیدا میشه تا آدم رو از تنهایی دربیاره و براش دردسر درست کنه!
تو نقاشیای
سلام دوستان :)
آماده شدم که برم سر کار
سوار ماشین شدم و مجبور شدم برای ورود به خیابان اصلی دنده عقب برم .
یه دفعه دیدم " پیل تن" داره از عرض خیابان رد میشه
( پیل تن یکی از دوستان و بچه محل های خیلی خوب منه ولی خیلی لاغره و ضعیفه منم به شوخی بهش میگم پیل تن .:)
اومدم اذیتش کنم و با سرعت برم سمتش تا بترسونمش که یهو .
بقیه ماجرا رو بصورت شعر بخونید :
نمودم زین ، چو رَخش صف شکن را
عقب راندم ، من آن اسب کهن را
چو پا روی پدال گاز بردم .
میان راه ، دیدم "پیل تن"
همه‌جا از بازگشتِ قاتلِ زنجیره‌ای به شهر حرف می‌زدند. کالبدشکافیِ جنازه‌ها مشخص کرده بود که تمامیِ قتل‌ها بین یازده الی دوازده شب رخ داده. سکوتی وَهم انگیز، شهر را دربرگرفته بود. پيرزن با دستی لرزان برای خود قهوه‌ای ریخت، عکسِ همسرش را در دست داشت، تیک‌تاکِ ساعت پاندولی به سمت نیمه‌شب شروع به نواختن کرد، دوازدهمین نواختش را که به صدا درآورد، پيرزن مکثی کرد، نفسی به آسودگی کشید و قهوه‌اش را نوشید.
هنوز فنجان قهوه در دستش بود که صدای
میگن که شاید همه دانشگاه‌ها رو تا بعد عید تعطیل کنن و به جاش یک ماه بیشتر بریم از اون ور این یعنی من امسال روز تولدم نه تنها پیش مادرم نخواهم بود که دو تا امتحان تخصصی دارم الهی به حق پنج تن اگه چنین شد کل چین با خاک یکسان شه که گند زد به همه برنامه‌ها و اعصاب من! امضا یک پيرزن نق نقو
یکی از اساتید ازم یک کاری خواستن بعد گفتن به علت صرف وقت ازشون هزینه بگیرم یک درصد فکر کنید روم بشه چنین کنم!
دیر است که دلدار پیامی نفرستاده است
می‌خوام یه اعتراف بکنم!
من چند سال پیش دیوانه‌وار عاشق شدم،وقتی که فقط ده سال داشتم،عاشق یه دختر لاغر و قدبلند شدم که عینک ته استکانی می‌زد و پونزده سال از خودم بزرگ‌تر بود،اون هر روز به خونۀ پيرزن همسایه می‌اومد تا ازش پیانو یاد بگیره.
ازقضا زنگ خونۀ پيرزن خراب بود و معشوقۀ دوران کودکی من،مجبور بود زنگ خونۀ ما رو بزنه، منم هر روز با یه دست لباس اتو کشیده می‌رفتم پایین و در رو واسه ش باز می‌کردم، اونم
قدرت با ذات ادمیزاد چی کار میکنه؟
 
+رفتم واسه یکی از اقوام وقت دکتر بگیرم
منشیه گفت بیا این لیستو بگیر اسم ت رو بعد اینا بنویس .
چن تا پيرزن و پیرمرد اونجا بودن سواد نداشتن گفتن خانوم ما از چندساعته اینجاییم اسممونو بنویس .نوشتم.۳ نفر.منشیه گفت این دفترچه ها رو اومدن گداشتن اسم اینا رو بنویس من باید برم.
و من هر کاری کردم وقتی اون رفت نتونستم اسم فامیلمونو چهارمین نفر ننویسم!
دیگه چطور میتونم از بقیه قدر قدرتا انتقاد کنم؟؟؟
 
میگویند چند صد سال پیش، در اصفهان مسجدی می ساختند. روز قبل از افتتاح مسجد، کارگرها و معماران جمع شده بودند و آخرین خرده کاری ها را انجام می دادند.پيرزنی از آنجا رد می شد وقتی مسجد را دید به یکی از کارگران گفت: فکر کنم یکی از مناره ها کمی کجه!»کارگرها خندیدند. اما معمار که این حرف را شنید، سریع گفت: چوب بیاورید! کارگر بیاورید! چوب را به مناره تکیه بدهید. فشار بدهید.»
ادامه مطلب
من که شک کرده ام به چشمانمکه چگونه تو را نمی بینددخترت به بوسه محتاج استبوسه ای از لبت نمی چیندال س لا م عل یک یا م ظ ل وممن زبانم به لکنت افتادهگوشواره به روی گوشم نیستزجر ملعون به دخترش دادهروی ناقه نشسته بودم که دشمنت رسید و هی هل دادمن کجا شکل پيرزن هستمتازه دندان شیری ام افتادسر بازار دیدنی بودیمجشن و هلهله ها به پا کردندبین کوچه پس کوچه ها مردمخارجی مرا صدا کردندبه کسی من نگفته ام جز توماجرای سکینه را بابادلقکی میان بزم شراب .عمه جان م
مستند یک‌دقیقه‌ای پيرزن رنج‌دیده‌ی
املشی در آپارات گیلکان
دیشب
در میان بایگانی عکس‌ها و کلیپ‌هایم از هارداکسترنال، این کلیپ کوتاه یک‌دقیقه‌ای
که 9 سال پیش تهیه‌کردم، حسابی تکانم داد و صحبتی که امروز با دهیار تابستان‌نشین
املش داشتم، گفتند ایشان خوشبختانه در قید حیات‌اند، اما کسی را ندارد و به‌شدت
ضعیف و ناتوان شده‌است.


جا دارد در آستانه‌ی سال نو، به‌نیکی، نیازمندان
دیارمان را دریابیم. 
پيرزن چادرسیاه رنگ و رو رفته و خاک گرفته اش را جمع کرد و تند و تند، با لهجه ای غلیظ، از پنج یتیم گرسنه روزه داری که در خانه داشت حرف زد. 
هیچ وقت نمیشود قاطعانه راست و دروغ این حرفها را تشخیص داد. ولی من همیشه به حسم اعتماد میکنم. به حسم اعتماد کردم و تنها اسکناسی را که در کیفم داشتم، به او دادم. 
کلی دعایم کرد: "اِلای گُشنِگی نکشی. اِلای یتیمی نبونی، اِلای بی پناه و افتاده نشی" و محور اصلی دعاهایش این بود: "اِلای مثلی من نشی. اِلای مثلی بِچام نشی."
من از اونایی ام که همیشه خودم رو تصور می کنم دارم برای یه نوجوون درد و دل می کنم.مطمئنم اگه روزی به اون بچه  بگم اینترنت رو از ما قطع کردن و دلایلش رو شرح بدم وحشت می کنم.البته قول میدم هیچ وقت تو این خراب شده هیچ موجود زنده ای رو به دنیا نیارم و اگر خدایی نکرده موفق به رفتن نشدم حتما یه بچه از یتیم خونه  واسه خودم میارم،  شایدم از خانه سالمندان یه پيرزن غرغرو برای پر کردن تنهایی خودم البته اگر‌ وضعیت مالیم پیشرفت کنه و اون آدم بتونه کنارم زن
دیدار امام زمان(عج) با فردی آهنگر را بخوانید. شخصی که مسلط به علوم غریبه بود، توانست در زمان خاصی، مکان حضور امام زمان(عج) را در بازار آهنگران شناسایی کند، و پس از آن به سرعت برای دیدار ایشان راهی محل شد و مشاهده کرد که حضرت در کنار دکانی نشسته است که صاحب آن بی‌توجه به ایشان مشغول نرم کردن آهن است، اما پس از مدتی مشاهده کرد که پیرمرد صاحب دکان به امام زمان(عج) گفت: یابن رسول الله، اینجا مکان گرمی است اجازه دهید برای شما آب خنک بیاورم».  اینگ
همه‌جا از بازگشتِ قاتلِ زنجیره‌ای به شهر حرف می‌زدند. کالبدشکافیِ جنازه‌ها مشخص کرده بود که تمامیِ قتل‌ها بین 11 الی 12 شب رخ داده. سکوتی وَهم انگیز، شهر را دربرگرفته بود. پيرزن با دستی لرزان برای خود قهوه‌ای ریخت، عکسِ همسرش را در دست داشت، تیک‌تاکِ ساعت پاندولی به سمت نیمه‌شب شروع به نواختن کرد، دوازدهمین نواختش را که به صدا درآورد، پيرزن مکثی کرد، نفسی به آسودگی کشید و قهوه‌اش را نوشید.
هنوز فنجان قهوه در دستش بود که صدای آرامِ قدم‌ه
خیلی سال پیش خوندم که بر پيرزن ها و بر اونهایی که امید بهشون نمیره یعنی امید به ازدواجشون نمیره حجاب نیست 
الان نرفتم چک کنم حقیقتش 
ولی با همین صورت مسئله 
به من حجاب واجب نیست 
چون به من هر خر و سگی ناز میاره تا چه برسه به آدمش :\ 
طرف با سی و پنج سال سن و یک طلاق و مادر پیری که وبال خودش بود و رانندگی بهم ناز آورد و من این یکیو برای مثال گفتم که مشت نمونه ی
خرواری باشه برای خواننده‌هام :/ :) 
فتوکلیپ نیماییِ پيرزن » از  داوود خانی‌خلیفه‌محله در وبگاه آپارات
چِل‌چِلیکِ چند جفت چِلچِله
چَک‌چَک چکاوکان سینه‌چاک.
پيرزن،
خیره‌ است پیش پای پنجره
به‌روی سیم‌های برق؛
چاله‌چوله‌های کوچه‌ لب‌پَرند از آب.
ناگهان،
قطره‌ای از آب ناودان
می‌سُرَد به پهنیِ چروک چهره‌‌اش
**
پيرزن،
پهنیِ چروک چهره‌اش
قطره‌ای از آب ناودان
چاله‌چوله‌های کوچه
سیم‌های برق‌
چَک‌چَک چکاوکان
چِل‌چِلیکِ چلچله
**
کاشکی!
کاش زمان
به‌عقب برمی‌گشت
پی
چه بسیار رفتند بدون اینکه بگن کجا رفتن، بدون خداحافظی!
فقط رفتن.
چه بسا همین فردا بساط ما هم جمع بشه و جز یک عکس گَل دیوار چیزی نمونه و یکی بنویسه که چه بسیار رفتند.» و او هم فردا روزی بساطش رو جمع کنه و بره و این چرخه ادامه پیدا کنه.
شاید هم بعضی بعد از اینکه مُردند دوباره برگردن و اون‌هایی که آخرین مطلب وبلاگش رو خوندن، پیرمردها و پيرزن‌ها و یا میانسال‌هایی باشن که خاطرات گنگی از اون شخص یادشون هست و این قصه ادامه داره.
خدا بیامرزه همه رف
یک داستان واقعی:
تابستان 1363 که در شاهرود هنگام آموزش سربازان در صحرا، ی به همراه دو دخترش برخورد کردم که در حال درو کردن گندم‌هایشان بودند. فرمانده‌ی گروهان، ستوان آسیایی به من گفت: مسلم بیا سربازان دو گروهان را جمع کنیم و برویم گندم‌های آن پيرزن را درو کنیم.
ادامه مطلب
میگویند چند صد سال پیش، در اصفهان مسجدی می ساختند. روز قبل از افتتاح مسجد، کارگرها و معماران جمع شده بودند و آخرین خرده کاری ها را انجام می دادند.پيرزنی از آنجا رد می شد وقتی مسجد را دید به یکی از کارگران گفت: فکر کنم یکی از مناره ها کمی کجه!»کارگرها خندیدند. اما معمار که این حرف را شنید، سریع گفت: چوب بیاورید! کارگر بیاورید! چوب را به مناره تکیه بدهید. فشار بدهید.»

ادامه مطلب
روزی روزگاری زنی در کلبه ای کوچک زندگی می کرد. این زن همیشه با خداوند صحبت می کرد و با او به راز و نیاز می پرداخت. روزی خداوند پس از سال ها با زن صحبت کرد و به زن قول داد که آن روز به دیدار او بیاید. زن از شادمانی فریاد کشید، کلبه اش را آماده کرد و خود را آراست و در انتظار آمدن خداوند نشست.
چند ساعت بعد در کلبه او به صدا درآمد. زن با شادمانی به استقبال رفت اما به جز گدایی مفلوک که با لباس های مندرس و پاره اش پشت در ایستاده بود، کسی آنجا نبود! زن نگاهی
پيرزن همسایه از ساعت ۵ اومده اینجا همچنان هست
یه کمی زیادی کنجکاوه وگرنه مشکلی باهاش ندارم
بماند
چند شبه خوابم بدجوری بهم ریخته. نمیدونم تاثیر بدخوابیای تعطیلاته یا پی ام اس، به هر حال شبا تا خوابم ببره و تا صب که پاشم واقعا عذاب میکشم
امشب یادم باشه یه لیوان شیر بخورم
میخواستم به بابا بگم برام دوغم بخره :|
در این حد بی خواب :(
یه کمی کد رو کار کردم
یه ترک لیسنینگ گوش کردم
بعد از ناهار باز رفتم سراغ یه کد سبک تر
نوشتمش
یه چرتی زدم
رفتم باشگاه
اوم
مثل پيرزنی تنها هستم که امروز تلفن خانه‌اش زنگ خورده. با فکر اینکه ممکن است پسرش باشد خوشحال شده و وقتی تلفن را در دستش گرفته، دختری با صدای تو دماغی گفته:"شما تا تاریخ فلان فرصت دارید نسبت به پرداخت قبض خود اقدام نمائید." و لبخند روی لبش ماسیده.
با دودلی چادری رنگی به سر کرده، توی کیف بزرگش یک بسته سبزی خانگی و کمی میوه‌ی خشک جا داده و سوار تاکسی‌های خط شده. کرایه را با دعای خیر پرداخت کرده و خجالت‌زده پیاده شده‌است.
عروسش با زنگ چهارم، در ر
دانلود فیلم آشغال های دوست داشتنی
 
آشغال‌های دوست‌داشتنی فیلمی به کارگردانی، نویسندگی و تهیه‌کنندگی محسن امیریوسفی محصول سال ۱۳۹۱ است. این فیلم که دربارهٔ حوادث بعد از انتخابات سال ۱۳۸۸ است از دولت محمود ‌نژاد موفق به دریافت مجوز پخش نشد و از دولت نیز نتوانست پروانه نمایش برای سی‌ودومین جشنوارهٔ فیلم فجر دریافت کند. سرانجام پس از شش سال توقیف، در اواخر بهمن ماه سال ۱۳۹۷ موفق به دریافت مجوز اکران شد و مورد استقبال عموم
دانلود فیلم آشغال‌های دوست‌داشتنی با کیفیت HD
فیلم آشغال‌های دوست‌داشتنی به کارگردانی محسن امیریوسفی
لینک دانلود قرار گرفت
دانلود فیلم آشغال‌های دوست‌داشتنی
مشخصات فیلم
منتشر کننده : سیمرغ فیلم
نام فیلم : آشغال‌های دوست‌داشتنی
گروه فیلم : اجتماعی , کمدی
محصول سال : 1391
محصول کشور : ایران
کارگردان : محسن امیریوسفی
بازیگران : شیرین یزدانبخش , حبیب رضایی , هدیه تهرانی , نگار جواهریان , اکبر عبدی , صابر ابر , شهاب حسینی
خـلـاصــــه داسـتـ
دانلود فیلم آشغال‌های دوست‌داشتنی با کیفیت HD
فیلم آشغال‌های دوست‌داشتنی به کارگردانی محسن امیریوسفی
لینک دانلود قرار گرفت
دانلود فیلم آشغال‌های دوست‌داشتنی
مشخصات فیلم
منتشر کننده : سیمرغ فیلم
نام فیلم : آشغال‌های دوست‌داشتنی
گروه فیلم : اجتماعی , کمدی
محصول سال : 1391
محصول کشور : ایران
کارگردان : محسن امیریوسفی
بازیگران : شیرین یزدانبخش , حبیب رضایی , هدیه تهرانی , نگار جواهریان , اکبر عبدی , صابر ابر , شهاب حسینی
خـلـاصــــه داسـتـ
دانلود فیلم آشغال‌های دوست‌داشتنی با کیفیت HD
فیلم آشغال‌های دوست‌داشتنی به کارگردانی محسن امیریوسفی
لینک دانلود قرار گرفت
دانلود فیلم آشغال‌های دوست‌داشتنی
مشخصات فیلم
منتشر کننده : سیمرغ فیلم
نام فیلم : آشغال‌های دوست‌داشتنی
گروه فیلم : اجتماعی , کمدی
محصول سال : 1391
محصول کشور : ایران
کارگردان : محسن امیریوسفی
بازیگران : شیرین یزدانبخش , حبیب رضایی , هدیه تهرانی , نگار جواهریان , اکبر عبدی , صابر ابر , شهاب حسینی
خـلـاصــــه داسـتـ
دانلود فیلم آشغال‌های دوست‌داشتنی با کیفیت HD
فیلم آشغال‌های دوست‌داشتنی به کارگردانی محسن امیریوسفی
لینک دانلود قرار گرفت
دانلود فیلم آشغال‌های دوست‌داشتنی
مشخصات فیلم
منتشر کننده : سیمرغ فیلم
نام فیلم : آشغال‌های دوست‌داشتنی
گروه فیلم : اجتماعی , کمدی
محصول سال : 1391
محصول کشور : ایران
کارگردان : محسن امیریوسفی
بازیگران : شیرین یزدانبخش , حبیب رضایی , هدیه تهرانی , نگار جواهریان , اکبر عبدی , صابر ابر , شهاب حسینی
خـلـاصــــه داسـتـ
رسم_مردونگی
فایل پی دی اف "رسم مردانگی"
 
 
یه مردی بود که خعععیلی حالیش می شد ، خیلی باسواد بود، ایشون یه آرزویی داشت، دلش می‌خواست امام زمان رو از نزدیک و با چشماش ببینه.
کلی زحمت کشید، ذکر گفت، دعا کرد، این مسجد، اون مسجد، اما به نتیجه نرسید. یه روز بهش گفتن: امام زمان رو نمی‌بینی، مگر اینکه بری فلان شهر.
آقای پرفسور، عزم سفر کرد. تو بازار آهنگرای اون شهر، تو یه مغازه قفل سازی، به آرزوش رسید، امامش رو دید‌. سلام کرد. امام جواب سلامش رو داد و
سه چهار روز است بعد از صلاة صبح می‌خوابم تا بی‌خوابی شب قبلش برای کاری را جبران کنم. برای همین موعد مقرر سخت بیدار می‌شوم. امروز شش هفت تا آلارم کوک کرده بودم. سومی یا چهارمی بود شاید هم پنجمی که صدای مادرم را شنیدم. صدایم می‌کرد و چیزهایی می‌گفت که من نمی‌فهمیدم. سیستمم کند شده بود و کلمات را حتی با هجی کردن در ذهن هم نمی‌توانستم پردازش کنم. توی این دنیا نبودم. با چشم بسته گوشی را خاموش کردم و به مادرم گفتم نمی‌فهمم این جمله یعنی چه و دوبار
دانلود فیلم آشغال های دوست داشتنی
دانلود فیلم آشغال های دوست داشتنی
 
آشغال‌های دوست‌داشتنی فیلمی به کارگردانی، نویسندگی و تهیه‌کنندگی محسن امیریوسفی محصول سال ۱۳۹۱ است. این فیلم که دربارهٔ حوادث بعد از انتخابات سال ۱۳۸۸ است از دولت محمود ‌نژاد موفق به دریافت مجوز پخش نشد و از دولت نیز نتوانست پروانه نمایش برای سی‌ودومین جشنوارهٔ فیلم فجر دریافت کند. سرانجام پس از شش سال توقیف، در اواخر بهمن ماه سال ۱۳۹۷ موفق به دریاف
دانلود فیلم آشغال های دوست داشتنی
دانلود فیلم آشغال های دوست داشتنی
 
آشغال‌های دوست‌داشتنی فیلمی به کارگردانی، نویسندگی و تهیه‌کنندگی محسن امیریوسفی محصول سال ۱۳۹۱ است. این فیلم که دربارهٔ حوادث بعد از انتخابات سال ۱۳۸۸ است از دولت محمود ‌نژاد موفق به دریافت مجوز پخش نشد و از دولت نیز نتوانست پروانه نمایش برای سی‌ودومین جشنوارهٔ فیلم فجر دریافت کند. سرانجام پس از شش سال توقیف، در اواخر بهمن ماه سال ۱۳۹۷ موفق به دریاف

آخرین مطالب

آخرین جستجو ها