نتایج جستجو برای عبارت :

پرستارشیطنت هایم

. یا لطیفپا در کفش هايم نکنکفش هايم خاکستری ستکفش هايم پاره استپنجه تیز غرور و مستیآن ها را صد تکه کرده استکفش های تو سالمندچرا میخواهی پا در کفش هايم کنی؟ کفش هايم هیچ ندارندنه رنگنه احساس پاکینه نظافتنه زیباییدنیایشان ابهام استابهام را دوست داری؟؟ کجای پیچیدگی دلنشین است؟ بند کفش هايم در هم گره خوردهمثل کلافی سردرگمخودم در خودم گم شده امهمانند بند کفش هايم٬دیروز هم یک لنگه از کفش هايم را گم کردمو امروزپاره‌ای از وجودم را . پا در کفش من
پاهايم را بغل کرده‌ام. چشم‌هايم را بسته‌ام اما از پشت پلک‌هايم باد را میبینم که با برگ‌های سپیدار بازی می‎‌کند. سپیدار بلند و تنومند و مهربانم. موهايم را در گوش‌هايم چپانده‌ام که صدای نفس کشیدن چشمه را نشنوم اما از پشت طره‌های مو خنده‌های آب را می‌شنوم. اینجا مکان امن من است. من و سپیدار و چشمه. تا ابد. سبزه‌ها از موی من درست شده و برگ‌های سپیدار پیچ در پیچ در پیچ در هم گره خورده. چشمان چشمه، آبی و جان افزاست. دست‌هايم ریشه‌های سپیدار
کانال ما در سروش
شب را می نویسمروی شیشه بخار زدهنه با قلم،با دست هايمشب را می نویسمدر باران در قدم هايمشب را می نویسمبا خواب هايم با داستان هايمشب را می نویسمدر دل تاریکی در دل تاریکی.‌‌شب را می نویسمبی تو ،بی ستاره
میلاد_شکیبا✒
به صبوری. به خشم. به ناچاری. به لابد هايم .به شاید هايم. به نمی شود هايم. به ضمیر پنهان تو.به پیدایی او. به در ها و اتاق ها و پنجره ها. خیابان هایی که در آن ها گرفتارم. درختانی که بی برگ سر می کنند. به آفتاب از این سوی پنجره. به سکوت خاک و برگ و آب. به واژه واژه ی آدم ها. به خاموشی مولانا.
 
تنهایی هايم دستان تو را می‌طلبددستان زمخت و مردانه ات، دستانی ک رگ هایشان بیرون زده اند و در آخرین دیدارمان گفتم آخ چه مناسب رگ گیری!تنهایی هايم چشمانت را می‌طلبد، چشمان نسبتا کوچکت وقتی برق می‌زند، خلع سلاحم می‌کند.دلم را از آشوب ها تهی می‌کند.تنهایی هايم صدایت را می‌طلبد، صدای بم و گرفته ات وقتی می‌گویی نیم ساعت دیگر بیدار میشوم اگر اجازه بدهید بخوابم.تنهایی هايم قامتت را می‌طلبد روبه رویت بایستم و تو با خنده بگویی کوتوله جآن و من
من تمام لحظه هايم، خنده هايم، گریه هايم
اشک هايم، درد هايم، غصه هايم، زجر هايم
شادی و آرامش من، کودکانه خنده هايم 
با تو بوده، با تو مُرده، سر به نیستی ها سپرده
التماست، گریه هایت، زجر توأم با صدایت
خنده هایت، ترس هایت، بغض هایت، درد هایت
مرگ شیرینْ خنده هایت، حاصل خبط تو بوده
با دورویی با دورنگی، خاطراتم با تو مرده
دوست دارم تو بدانی رفتنت پایان من شد
این منی که می‌نویسد، زاده باران غم شد
میگویم نکند فکر کنی کله شق بازی هايم از ته قلبم نشئت می گیرند ها. نه. ته دلم می دانم که تو منزهی و  سبحانک. غر زدن ها و شکایت ها و بچه بازی هايم برای تو از سر خامی ست. می دانی که من بلوغ مومنینت را ندارم. می دانی که هیچ اگر سایه پذیرد، شاید من آن سایه ی هیچ باشم در مقابل تو. می دانی که بغض هايم از سر ناتوانی ست و اشک هايم وسیله ای برای اظهار نیاز به درگاه تو. بابت خیال هايم مرا ببخش. می دانی که من نه تنها این روز ها، بلکه "همیشه" سراسر عجزم نه؟ می دانی ک
خاطره هايم را 
در میان عصب هايم مدفون می کنم.
قلبِ سنگینِ سکوت
شبیه بنفش می شود.
و پُر رنگ تر از آن
_ سیاه _
سیب های سرخ گاز گرفته شدند.
بی آنکه مهر خاموشی دارکوب ها
دیده شود. 
****
خاطره هايم را نمی نویسم.
تا مثل سیب های سرخ
گاز زده.
راستی چه طعمی دارد؟ 
برگ کاهوی تازه؟ 
زیر دندانِ بنفش؟
محبوبه باقری
​​زخم هايم را دوست دارم،
به همان اندازه که تو زیبایی ات را دوست داری.
ز زخم های درونم چیزهایی را آموختم
که زخمی نبودن هرگز آن ها را به من یاد نداد
درون زخم هايم خون نمی بینم،بلکه درون آنان کهکشانی میبینم
کهکشانی که هر ستاره ی آن یک تجربه است
من ​درون زخم هايم به دنبال ستاره ها میگردم!
​​​​زخم هايم مرا به آنچه که الان هستم تبدیل کرده اند.
من قوی بودن را ز آن ها آموختم
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
خیلی یهویی،پس فکر می کنم بتونم اسمش رو بزارم چرت
 دستمال را بر می دارم، گرد و خاک روی میزها و آینه ها را تمیز می کنم و جایشان دوستت دارم می گذارم. خانه را جارو می کنم و دوستت دارم هايم را می پاشم روی فرش های تمیز. به غذای در حال پخت ِروی گاز سر می زنم و چاشنی دوستت دارم اش را اندازه می کنم. جوراب هایت را بر میدارم و با دوستت دارم هايم کوک می زنم. دمنوش دوستت دارم را دم می گذارم تا بیایی. می آیی و دوستت دارم هايم را می نوشی و شام نخورده، از خستگی خوابت می برد. دوستت دارم هايم را مثل پتویی رویت می اند
من تو را در فرورفتگی هر کوهدر کابل های بزرگ برقدر سنگلاخ راهدر ابتدا و انتهای هر جاده می بینممن تو را در قواعد هندسی،در چهار و پنجِ معلقِ خیامدر کتاب و دفترِ پرفسور امین می بینم!تو معادله ی درجه سومی مگر؟ از دست هایت فاکتور می گیرمو جذر چشم هایت رادرونِ دفترم می نویسم. پلک هايم را به هم می فشارمو اشک هايم را جمعچشم هايم را ضربمردمک ها را تفریقو صلبیه ی چشمم را در سطح دنیا تقسیم می کنممن تو را در قرنیه می بینمدر آستیگماتیسمِ چشم های پدربزرگمن
خیلی وقت است که مستقیم حرف نزده‌ام و طفره رفتم و حرف‌هايم را پیچاندم دور خودم؛ طوری که گاهی خودم هم یادم می‌رود منظورم از گفته‌ها و نوشته‌هايم چه بوده؛ گاهی این حرف‌های پیچ‌دار گردنم را می‌گیرند و آن‌قدر فشار می‌دهند که دیگر نه می‌توانم حرف بزنم و نه گوش دهم. حرف‌هايم دیگر مهم نیستند.
آینه ی گرد را که از روی دیوار برمی دارم، علاوه بر تبخال پت و پهن و دردناکی که عدل اندازه ی نصفه ی یک سکه ی پانصدیست، جوش ریزی روی شقیقه ام درست کنار آن دسته ی سفید رو به زیاد شدن نشسته است. شبیه آن جوش های ریز و بی رنگی که حوالی ده سالگی یک شبه روی صورتم نشست.
 
رفته بودم نان بخرم؛ دست هايم به جیب های پالتوی صورتی بزرگی که بابا سر خود خریده بود نمی رسید؛داخل  نانوایی شدم و در صفِ سیاهی از ن ایستادم، دست هايم گرم شد و چشم هايم به چشم های قهوه ای ش
دلتنگی هايم را ندید که با یاد جدایی از او در قلبم لحظه به لحظه بیشتر و بیشتر میشدند دلتنگی هایی که مرا تا مرزجنون پیش میبرد دلتنگی هایی که نفس کشیدن را برایم دشوار میساخت دلتنگی هایی که تنها با یاد جدایی مرا به این حس ها دچار کرده بود حال پس از جدایی چه بر سرم آوردهسخت ترین وتلخ ترین  لحظه برایم لحظه جدایی بود لحظه ای که خود جدایی روح از تن را به چشم دیدم،لحظه ای که پس از آن تمام من خلاصه شد در لبخند های تلخی که خود از تلخی آنها خسته ام .من بی
دلتنگی هايم را ندید که با یاد جدایی از او در قلبم لحظه به لحظه بیشتر و بیشتر میشدند دلتنگی هایی که مرا تا مرزجنون پیش میبرد دلتنگی هایی که نفس کشیدن را برایم دشوار میساخت دلتنگی هایی که تنها با یاد جدایی مرا به این حس ها دچار کرده بود حال پس از جدایی چه بر سرم آوردهسخت ترین وتلخ ترین  لحظه برایم لحظه جدایی بود لحظه ای که خود جدایی روح از تن را به چشم دیدم،لحظه ای که پس از آن تمام من خلاصه شد در لبخند های تلخی که خود از تلخی آنها خسته ام .من بی
بسم او .
اگر بخواهم دقیق تر به زندگی ام نگاه کنم منشأ اصلی شکست های زندگی ام ترس هايم بوده است. ترس هایی که ناشی از نبود خودباوری کافی و اعتماد به خودم و توانایی هايم بوده. بارها در تجربه های زندگی ام به خودم ثابت شده که توانایی هايم کم نیست. نمی‌خواهم خودبزرگ بین باشم. شاید دارم تلاش می‌کنم دست از خود کوچک بینی بر دارم.
ادامه مطلب
گفتنی‌هايم بسیارند. خسته‌ام. نیاز به نوشتن دارم. ولی بیشتر از نوشتن، نیاز به استراحت کردن و حمام گرم دارم. نیاز دارم خودم و همه‌ی لباس‌هايم را بشویم تا بوی سگ و موهای چسبیده به لباس‌هايم را فراموش کنم. آنفولانزا گرفته‌ام و آمده‌ام خانه‌ی مادرم. مادربزرگم را با اورژانس به بیمارستان بردند و همین کافی بود تا اضطراب بخواهد مرا قیمه قیمه کند. خوشبختانه حالش بهتر است.
شب است و پنجره ها خفته اند
تو نیز پلک ها بر هم بگذار
که قاصدک بوسه هايم را
روان کرده ام به شهر باران ها
تا که شاید رویاهايمان
در این سکوت پر غوغای ظلمت
دیدارشان تازه شود
به مهر
زیر نور ماه 
.
.
.
بوسه هايم نذر چشمانت

روح وحشی
1:07 بامداد 
به تو که فکر می کردم جهان به هم می ریخت منطق وجود نداشت و مردم آدمک هایی بودند در حال حرکت، جاده ها ساخته شده بودند تا مرا به تو برسانند، ابرها انتظار می کشیدند در لحظه ی موعود ببارند، دست ها و سازها تلاش می کردند احساسم را بنوازند، پاهايم می دویدند برای وصالت، چشم هايم می چرخیدند دنیا را، برای تماشا کردنت و دست هايم. دست هايم و آغوش تو. همه چیز به کنار فقط آغوش تو.
خدای من در هر ثانیه ای که میگذردبی شمار نعمت بر من ارزانی میکنیتپش قلب ، دم و بازدمدیدن ،شنیدن ، لمس کردننبض زدن ها، پلک زدن ، فکر کردن و.نعمت های بیشماری که ازشمردن آن ناتوانمو من چقدر بی تفاوت میگذرمو مدام از نداشته هايم پیش تو گله و شکایت میکنمخدایا برای ناشکری ها و کم طاقتی هايمبرای فراموشکاری ها و بی توجهی هايممرا ببخش خداوندابه دل نگیر اگر گاهیزبانم از شکرت باز می ایستد کم می آورد در برابر بزرگی ات
ای مهربانترین مهربان هاﺑﻬﺘﺮﻦ ﻫ
سکوت با من …بی من …همه لحظه هايم سکوت است …درد هايم از سکوت استاشک هايم از وجود سکوتیست که تمام روشنی های زندگم را تیره کردهکاش نبودنبود ومن می توانستم ان را در هیچ قسمتی از زندگیم نبینم
 
 
دلتنگی فقط یک اسم مستعار استبرای تمام حس هایی کهاسمشان را نمی دانیمو هر کدامشان برای خود یک دلتنگی اند . . .
 
 
 
زندگی نوشتنی زیاد دارهاما گاهی هیچی پیدا نمی کنی بنویسیجز ، سکوت . . .
ادامه مطلب
قلمِ کهنه‌یِ نوشتن‌هايم،
گویی خشکیده است!
آنقدر که پنهانی،
به تماشایِ نگاه‌هایِ لبریز از جنون "عشق"مان،
سر به هوا ایستاده است.
- چه کند این رفیق قدیمی؟
که برای در آغوش کشیده شدن،
دیگر مجال نمی‌یابد!
زمانی‌که دست‌هايم،
از لمسِ لطافتِ دست‌های تو،
مست شده‌اند.
نمیدانم.و باز هم نمیدانم چرا و چطور تمام نوشته هايم بوی تورا میدهدشاید از  یادگاری  نفس های به جای مانده ات استگاهی وقت ها که بی قراری هايم اوج میگیرد کوله یادگاری هایت را برمیدارم و به قله دلتنگی هايم صعود میکنمو دست اخر انجا  قلم و کاغذی برمیدارم و از سر دلتنگی های خاطراتت با سکوت درونم رنج میکشم.
پی نوشت1: بخشی از نوشته های مربوط به کتاب قلب زرد که ان شالله بعد این بیماری بره برای چاپ (شایدمهرماه) 
پ ن :من تو را در واپسین لحظات این روزهايم
قاب عکس روی دیوار ،همیشه هم دست دلم را نمیگیرد .باید عکس کوچکی از تو داشته باشم،برای همه ی شب هایی که نمیدانم اشک هايم را کجا بریزم .همه ی شب هایی که هزارباره با تمام وجودم میفهمم که پناه ابدی برای تنهایی هايم،فقط تویی باید عکس کوچکی از تو داشته باشم تا بتوانم راحت در آغوش بگیرمت . برای شب هایی که خواب در چشم هايم جای خودش را به بغض و ترسی غریب می دهد

چه زود از کنارت برگشتم . و چه ساده لوحانه هیچی از با تو بودن نفهمیدم . ح س ی ن
اینگونه که ساده حرف هايم را در گوشت زمزمه می کنماینگونه که سادهصدایت می کنمچرا باید معنی دوست داشتن را برایت بنویسم؟وقتی چشم هايم تو را می خوانندو گوش هايم صدای تو را می شنوندو ضربان قلبم به یاد تو نبض می زند.تمامِ این مدتکه از پشتِ آن تَلِ قلبمبه تو زل می زدمصدایت رادر جداره های قلبم شنیده امو قطره های باران رادر مردمک های چشمانتدیده اماینکه می خواهم بیایمتصمیمِ الان و یک لحظه ی تازه نیست.از همان اول،تاکنوندر التهابِ آمدن بوده ام.تا صدایم
میان خانه که نه ، ویران خانه ام زانو زده ام . آب تا شانه هايم بالا آمده ، سیل همه ی دارایی هايم را با خود برد ، خانه یمان ، تلوزیونی که برای فوتبال دیدن سرش دعوا میکردیم ، کتاب هايمان را ، همان هایی که با شیطنت هايم  نگذاشتم هیچکدامشان را تمام کنی ، توپ فوتبالی که برایم خریده بودی ، حتی آن استوک هایی که موقع خریدنش قول گرفتی که با آن گل های زیادی بزنم . سیل همه چیز را برده حتی تورا .
کدام وام بلاعوض تورا برمیگرداند ؟! کدام کمک های مردمی ، داغ نبو
آخرین حرف‌هايم را برای تو می‌نویسم و توی پاکت می‌گذارم و خالی، تنها و بی‌خبر به سفر می‌روم.» این‌ها کلماتی اند که دلم می‌خواست توی راه بنویسم، اما حرف‌هايم را که خواستم روی کاغذ بیاورم مدام خط کج می‌شد می‌آمد پایین و دیگر ننوشتم. حالِ نوشتن نداشتم، جان سیاه کردنِ کاغذ ندارم اصلا. چیزی توی پاکت نگذاشتم. فکر فرستادن‌اش هم را که نمی‌توانستم بکنم. اما به سفر آمده‌ام تنها، هیوا برایم یک جای خواب جور کرد و من آمده‌م به سفر. و فکر می‌کنم ک
آخرین حرف‌هايم را برای تو می‌نویسم و توی پاکت می‌گذارم و خالی، تنها و بی‌خبر به سفر می‌روم.» این‌ها کلماتی اند که دلم می‌خواست توی راه بنویسم، اما حرف‌هايم را که خواستم روی کاغذ بیاورم مدام خط کج می‌شد می‌آمد پایین و دیگر ننوشتم. حالِ نوشتن نداشتم، جان سیاه کردنِ کاغذ ندارم اصلا. چیزی توی پاکت نگذاشتم. فکر فرستادن‌اش هم را که نمی‌توانستم بکنم. اما به سفر آمده‌ام تنها، هیوا برایم یک جای خواب جور کرد و من آمده‌م به سفر. و فکر می‌کنم ک
+گم شده‌ام. در برهوتی سرگردانم. نمی‌دانم از کدام راه آمده‌ام و حالا کدام راه را پیش بگیرم. در این کویر، بی‌لیدرِ ماهر چگونه قدم بردارم؟ یک فرد محلی که منطقه را بشناسد که از جهت ستاره‌ها، با شناخت منطقه بتواند کمکم کند، نیست. پیدا نمی‌کنم. انگار همه‌ی این‌ها بیگانه‌اند.تشنه‌ام. پاهايم بین نمک‌ها فرو می‌روداز ترس اینکه بیش‌تر از این فرو نروم؛ این‌ پا و آن‌ پا می‌کنم.   با این پا و آن پا کردن‌هايم،  بیش‌تر فرو می‌روم و ساکن‌تر
خدای من
در هرثانیه ای که می گذرد
بی شمار نعمت بر من ارزانی میکنی
تپش قلب،دم و بازدم
دیدن،شنیدن،لمس کردن
نبض زدن ها،پلک زدن،فکرکردن
و.
نعمت های بیشماری که از شمردن آن ناتوانم
و من چقدر بی تفاوت می گذرم
ومدام از نداشته هايم پیش تو گله وشکایت 
می کنم
خدایا برای ناشکری ها و کم طاقتی هايم
برای فراموش کاری ها و بی توجهی هايم
مرا ببخش
خداوندا
به دل نگیر اگر گاهی
زبانم از شکرت باز می ایستد
کم می آورد
در برابر بزرگی ات
ای مهربانترین مهربان ها
بهترین ه
نشسته ام روی صندلی، دست هايم را به هم گره زده ام .
هرچه فیلم جلوتر می‌رود حس می‌کنم قلبم  تند تر می‌زند، بعد یک هویی از یک جایی به بعد بغض می‌گیرتم، بعدِ بعدِ بعد تر آن جا که مامانِ  از تلوزیون صحنه ی کشته شدن پسرش را می‌بنید، بغضم می‌ترکد و اشک هايم سرازیر می‌شود
فیلم تمام شده ولی هنوز توی فکر فائزه و شهاب داستان هستم.
از زیر قرآن ردم کرد. به دمپایی هايم خیره شده بود. کفش هايم را گذاشت در پلاستیک و اصرار کرد اینها را هم ببر. با مهربانی سرجایشان گذاشتم و گفتم: بی خیال دوست جان. همین ها را هم آنجا در می آوریم.                             
دمپایی های پسرانه، جوراب های رنگی رنگی، کلاه سبز عماد مغنیه،. فی الواقع، مومن در هیچ چارچوبی نمیگنجد! 
به دنبال پژواک صدای تو در این جنگل تاریک که با هر دو قدم سکندری میخورم و نقش بر زمین میشوم و کف دست‌ها و زانوانم خراشیده شده و سرم سنگین است و چشم‌هايم بلااستفاده‌اند و گوش‌هايم زنگ می‌زنند، میگردم. لب‌های خشکیده‌ام چرا صدای شر شر آب را نمیشنوند؟ نور خیره کننده‌ای را که از مشرق می‌تابد چرا نادیده میگیرم؟ کر و کور و دگم‌ام به دنبال مهر تو.
چشم هايم مدام به دنبال زیبایی ها میگشت
از وقتی دوربین دست گرفته بودم عادت کرده بودم به بادقت نگریستن در پدیده ها
این پدیده ها گاه جاندار بودند و گاه بی جان
اما هرگز چیزی به آن زیبایی ندیده بودم.
 
وقتی دیدمش چند صباحی چشم هايم به دنبالش راه افتادند سپس قدم هايم و پس از آن دلم
دیگر آن سراپا پوشیده در سیاهی را از دور هم که میدیدم میشناختم؛ از توازن گامهایش و از نجابت نگاهش
 
هرقدر که او نجیب بود من سرکش شده بودم
و هرقدر س صدایش بیشتر می‌شد
گوش هايم را می گیرم! چشم هايم را می بندم! و زبانم را گاز می گیرم! ولی حریف افکارم نمی شوم!چقدر دردناک است فهمیدن.!!!خوش بحال عروسک آویزان به آینه ماشین،تمام پستی بلندی زندگیش را فقط میرقصد.!!!کاش زندگی از آخر به اول بودپیر بدنیا می آمدیمآنگاه در رخداد یک عشق
ادامه مطلب
خوابم نمی‌برد. اشک هام گوله گوله می‌ریزد روی بالشت، گوشه متکا را گاز می‌گیرم که صدای گریه هايم بلند نشود و به این فکر میکنم که گندِ گناه هايم قرار است از کجایِ زندگی ام بالا بزند و دقیقا کجایش را به آتش بکشد؟ 
آه اللهم اغفر لی الذنوب التی تنزل النقم 
بچگی ها که بر لب جوی می‌ایستادم
شوق پرش به آن‌سو
تنم را پر میکرد.
از پا هايم شروع میشد.
بالا می‌آمد.
و بالاتر.
تا میرسید به سینه ام
(شوقی درونی میشد.)
آنگاه فتح صدر میکرد
و گلویم را
(دیگر م بی‌فایده مینمود.)
و سپس بینی‌ام را
(عطر سبزستان های آن‌سوی جوی.)
و سپس گوش هايم را.
(بستن حرف دیگران.)
اما!
ادامه مطلب
چشم هايم را بستم و به چیزهای لذت بخش فکر کردم. ناخودآگاه یکی از آن لبخندهای کجِ تو، وقتی در خوابی، بر لبم نشست. پس ماجرای خنده هایت این بوده! پسرم فقط پنج روز است از راه رسیده ای اما با قدرت، در کارِ چیز یاد دادن، به مامان هستی. از حالا دلم برای تمام لحظه هایی که قرار است از تو، جورِ دیگر زندگی کردن را بیاموزم غنج می زند .
شاید باورتون نشه
ولی کت 600 دلاری رو امروز تو حراج خریدیم 100 دلار!
چون من کلا یه کاپشن دارم و باهاش دو سه سالی زندگی کردم
برای تورنتو رفتنم لباس خوی میخواستم بپوشم (قرار خیلی مهمی دارم)
چقدر این کاپشن شیک و خوشگله ولی به بیست درصد قیمت خریدیم!

آخرین مطالب

آخرین جستجو ها