نتایج جستجو برای عبارت :

وسطِ وسطِ جهنمم خودِ خودِ برزخم آتیشم شعله ام مرگم کجاست؟ کو ناجی؟ کو حامی؟ کو شفادهنده؟ اینا همش مزخرف خالصهی خودِ مرگو از مرگ نجات نمیده این قصه خاکستری منه کاژه پایانی بدون شروع❌

همیشه آن خودِ خسته و ناامید و غمگین و افسرده‌ات را با خودِ امیدوار و عاقل و حکیم و روان‌شناست کنترل کن و با او حرف‌های مثبت بزن. مشاور و روان‌شناسِ خودت باش و نگذار آن خودِ عصبانی و بی‌اعصابت زیاد حرف بزند. هر وقت خودِ ضعیفت شروع به غر زدن کرد، اثر منفی‌اش را با گوش کردن به حرف‌های خودِ قوی‌ات خنثی کن. به هر کدامشان بیشتر اجازه‌ی حرف زدن بدهی و بیشتر گوش بدهی، بیشتر زبان‌باز خواهد کرد و او رئیس خواهد شد. بین اين خودت و آن خودت هر کس بیشتر ح
امروز در حالی که از همه چیز و همه کس به تنگ آمده بودم؛ با رفیق جان رفتیم سر قرار همیشگی!!
آخرین روز پاییز
یک قطعه از بهشت.
یک قطعه کم است . اصلا خودِ خودِ خودِ بهشت.
آن جا اتفاقاتی افتاد که خدا آمد نزدیک ما دو نفر.
 +رفیق جان معتقد است که بعضی چیزها را نباید تعریف کرد و. من هم به احترام او صحبتی از آنچه امروز رخ داد، نمی کنم.
+خدایا شکرت چه پاییزی شد امسال عاشقانه. دلبرانه. شروعش با پیاده روی اربعین. پایانش با زیارت پرچم ارباب. خدایا شکرت.
امروز فهمیدم وقتی میام و اينجا مینویسم(فقط اينجا)دلم آروم میشه.
بهم میگه تو خودت خودتو عذاب میدی خودت همش چیزای بی ارزش بزرگ کردی پیش چشمت،آدمای بی ارزش اتفاقای بی ارزش.
درست میگه.
گفت بشین کتابای نخونده ت تموم کن بیا برامون از جذابیت هاش بگو،بیا بگو کدوم خط و کدوم صفحه ش تورو تحت تاثیر قرارداد!
بیا برگرد به خودِ قبلیت؛
خودِ هفته ی قبلُ و ماه قبلُ و سالِ قبلت نه!خودِ سالها قبلت!
خودِ سرخوشُ و شادت خودِ خودت!
اينکه اين همه توانمندم تحسین برانگی
می‌دونی در اين وانفسای بی‌اينترنتی و اعصاب‌خوردی و خماریش، چی بیشتر از همه می‌چسبه؟آفرین. خوندنِ مطالبِ قدیمیِ وبلاگت و به وضوح مشاهده‌ی بزرگ شدنت. اون وسط مسطا هم، حذفِ چند تا نخاله از زندگیت و به جاش پیدا کردنِ چندین تَن که از جنسِ خودِ خودِ خودتن. اون گوشه موشه‌هاش هم دلت برای عده‌ای که یهو بی‌خبر رفتن هم تنگ میشه. مثل عرفان.
بچه که بودم هر چیزِ لازم و غیرِ لازم رو نگه‌میداشتم.قوطیِ شیشه‌ایِ عطرم که دیگه تموم شده بود و ته‌مونده‌هایی از بوهایِ آرامش‌بخش،کف‌ش مونده بود!قابِ طلاییِ موبایلی‌ که دیگه موبایلش رو نداشتم و موبایلی جدید با یه قابِ جدیدتر جاش رو گرفته بود!گلدونِ سبزی که من رو یادِ بهترینِ کاکتوسِ گلدارِ اتاقم می‌انداخت و لبه‌ش کمی شکسته بود!ساعت مچیِ سفیدم که عقربه‌های شب‌نما و فسفری‌ش شب‌ها توی اتاقم برق میزد ولی دیگه کار نمیکرد!پلیورِ صورتی
از خونه تا خوابگاه، چیزی حدود 4 ساعت ضبط ماشین خواهرم حقیقتا زر زر می‌کرد! نمیشد به داماد چیزی بگویم. 1 به 5 بودم. هنسفری را برداشتم و برای فرار از تغذیه مسموم گوش هایم، پناه بردم به موسیقی های گوشی خودم. سرچ میکنم: برای محسن. 
کاش همه ما به جای راه های فرعیِ رسیدن به لذت، شاهراه را انتخاب کنیم. شاه راه بزرگ ترین لذت های معنوی. لذت بردن از خودِ خودِ خودِ خودِ خدا.
متاسفانه مرورگر شما، قابیلت پخش فایل های صوتی تصویری را در قالب HTML5 دارا نمی باشد. تو
تصمیم گرفته ام که تنها باتو.
یاهیچ کسی یاکه بمیرم یاتو.
ای دورترین لحظه ی حسرت درمن
یک آه فقط فاصله دارم تا تو
غلامرضا خدارحمی»
فقط خودم!خودِ خودِ خودم تنها
خوشحالم که آدم های بی خودی دارن از ذهنم پاک میشن
قبلا عادت کرده بودم اون ها یادآوری کنم برای خودم
الان دیگه نیستن.اگرم هستن هیچ حسی باهاشون نیست
فقط یه اسم و یه تصویر بی روح!
خوشحالم
داشتم واسه یه یادداشت که قرار بود درباره فرهنگ باشه، یکی از مقالات یوسا رو بازخونی می‌کردم که یهو یه بخشیش تف شد توی صورت خودم. بخشی که انگار دفعات پیش بی‌توجه از کنارش گذشته بودم: آدم‌های متوهمی که بی‌مایگی خود را پشت نوعی وقاحت پنهان کرده‌اند». اينجا داشت درباره هنرمندنماهای امروزی حرف می‌زد اما انگار خطابش مستقیما به خودِ خودِ‌ من بود. تا حالا از اين زاویه خودم رو ندیده بودم. به طرزی بُرنده و بی‌رحمانه درست به نظر میاد.
اوایل که می نویسی، به امید مخاطب می نویسی
برای مخاطب می نویسی
اوایل به نیت خوانده شدن می نویسی
اما
زمان که می گذرد، کم کم یاد می گیری بنویسی بخاطر خودِ نوشتن
می نویسی چون احساس مسئولیت می کنی
می نویسی که حرف ها بماند
حرف هایی که شاید نگاهی عوض کند یا چیزی اضافه کند
.
آن ها که برای مخاطب نمی نویسند و عاشقِ خودِ عملِ نوشتن هستند، زیبا می نویسند
بسم الله النور
خب من همیشه سادگی رو دوست داشتم :) همیشه تو هر جمعی هم که میرم، اول آدمای ساده به چشمم میان. دخترای ساده با چهره ملیح و ساده شون، با اون خودِ خودِ واقعیشون، همیشه برام یه جور دیگه‌ای ارزشمند بودن و هستن :) خب من اطرافم زیاد از اين آدما دارم یعنی بهتره بگم خدا زیاد اين آدما رو سر راه من گذاشته و همچنان هم داره میذاره.
ادامه مطلب
‏ما فراموش کردن رو فراموش کردیم.با اينکه فراموش شدیم، فراموش نکردیم‌
 
‏مردم واسه تصوراتشون از اشخاص، بیشتر از خودِ اون فرد ارزش قائلن.خیلی‌وقتا ما اون تصور رو از دست میدیم نه خودِ اون شخص رو. 
سعادت و لذت سرابی‌ست که فقط از راه دور قابل رویت است و هنگامی که به آن نزدیک می‌شویم ناپدید می‌گردد. در عوض، رنج و درد واقعیت دارد و خود مستقیما نماينده‌ی خویش است و نه به وهم نیازی دارد نه به انتظار. 
 
با من از روابط اجتماعی حرف نزن‏من همونیم که
اينکه میبینم چقدر چقدر چقدر زیاد دنیاهامون ازهم دوره
چقدر زیاد متفاوته
چقدر زیاد دورم
چقدر زیاد جلوعه
اعصابم رو بهم میریزه
انگار همش دارم سرجام میدوعم، انگار دارم از یه صخره خودمو پرت میکنم پایین ولی به زمین نمیرسم
نمیمیرم
نمیمیرم
نمیمیرم
اين زندگیِ نصفه نیمه ی احمقانه ی به درد نخورِ حال بهم زن دیگه داره پدرمو درمیاره
از آدما متنفرم
از هرکی که داره ایده آل منو زندگی میکنه متنفرم
از کوه متنفرم 
از دریا متنفرم
از کتاب متنفرم
از پیشرفت متنف
شده گاهی که دلت تنگ شود؟!
یه مدت شدیدا دلم برای خودم تنگ شده بود، برای خودِ واقعیم، خودِ خودم! :) الان عجیب حالم خوبه، چون خودمم، الان نبات واقعی داره مینویسه! یک عدد نباتِ راضی و به شدت خوشحال! یک عدد نباتِ پر از انرژی و انگیزه! :) خدایا مرسی، بخاطر اين احساس قشنگ، خدایا مرسی که کنارمی، مرسی که میشه لمست کرد،مرسی نبات، مرسی بخاطر اين حالِ خوب :) 
دوستت دارم خدا، دوستت دارم نبات :) 
از وقتی علی معلم چند روز قبل از منتشر شدن پیام تبریک سال نوش فوت شد ، من یه جورایی از پیش پیش فکر کردن به سالِ جدید می ترسم. راستش کلن از اسفند می ترسم. اسفند که می شه، انگار صدای نفسای مرگو دمِ گوشم می شنوم. از مردن می ترسم.اما یواشکی از اين حسا ؛ چند روزه دارم به اين فکر می کنم که واسه سال جدید چی دلم می خواد؟ دلم می خواد نمیرم.دلم می خواد نترسم. دلم قرص باشه. احساس امنیت کنم. خودم و هیچ کدوم از وسایلم مریض نشیم و اگر شدیم بیمه هزینه ی درمانمونو پر
رنج ما را دو تکه می‌کند. وقتی کسی که رنج می‌کشد، می‌گوید: خوبم. خوبم.» 
به اين دلیل نیست که حالش خوب است. برای اين است که خودِ درونش به خودِ بیرونش فرمان داده که واژهٔ خوبم» را به زبان بیاورد. او حتی گاهی اوقات اشتباهی می‌گوید: خوبیم.» دیگران فکر می‌کنند که خودش و اطرافیانش را می‌گوید، ولی اين‌طور نیست. او دو تکهٔ خودش را می‌گوید: خودِ آسیب دیده و خود نماينده‌اش. نماينده‌ای که برای مصرف عمومی مناسب است.
 
جنگجوی عشق
گلنن دویل ملتن
سلام کنم یا نکنم! آخه اومدنی که رفتنی داره، دیگه سلام نمی خواد. یعنی تا بخوای سلام کنی باید خدافظی رو شروع کنی. 
دلم تنگ شده بود. برای فضایی که خودِ خودِ هستم. بدون روتوش، نقاب و هر پوششی مزخرف دیگه ای که آدمو شکل دیگه ای تحویل دیگران میده!
زندگی فاجعه بار اين روزها ادامه دارد. یعنی زندگی هر طور شود، فقط ادامه داشتن را بلد است. چه از آسمان سنگ ببارد، چه اتش و کرونا و موشک!
راه خودش را می رود. فقط نمی دانم احساس هم دارد که گاهی دلسرد شود، خسته شود ا
خب، توپستای قبلیمم گفتم. می‌خوام از اين به بعد، یه‌سری قانون‌های سفت و سخت‌تر و محکم‌تری برای خودم بذارم که با یه هل دادن کسی، اينجوری پرت نشم روی زمین. فقط و فقط و فقط برای خودِ الان و خودِ چندسال بعدم، که بهشون مدیونم. مدیونم، چون هر اتفاقیم که بیفته، اگر اشتباه کنم، اگر قضاوت بشم، اگر با کله بخورم زمین و اگر دیگران تصمیم بگیرن منو از زندگیشون حذف کنن، تنها کسی که توی اين ماجراها کنارم میمونه، خودمم. خانواده و دوست و آشنا، یه‌جایی آدمو و
وسطِ وسطِ منصوبات خیلی جدی داریم تست میزنیم من کاملا تو جوم که زودتر از اون تستو بزنم یهو مدرس میگه: عمو جااااان یکم ساکت بازی کنین!! بعد میگه: اول صبحی من دارم اينجا ضبط میکنم یعنی قوقولی قولوق -_- 
دقت بفرمایید قوقولی قولوق!!!!! :))))))
لحظه ای شوک! و بعد عوامل پشت صحنه! جلوی صحنه! منی که اينور مانیتورم همه باهم غش غش میخندیم :)))))) ظاهرا ایشون اينقدر عربی حرف زدن فارسی یادشون رفته^_^
+البته از سلاطین سوتی استاااااد ربیعیانه بزرگه که اون خودش 5 یا 6 تا پ
وسطِ وسطِ منصوبات یهو خیلی جدی داریم تست میزنیم من کاملا تو جوم که زودتر از اون تستو بزنم یهو مدرس میگه: عمو جااااان یکم ساکت بازی کنین!! بعد میگه: اول صبحی من دارم اينجا ضبط میکنم یعنی قوقولی قولوق -_- 
دقت بفرمایید قوقولی قولوق!!!!! :))))))
لحظه ای شوک! و بعد عوامل پشت صحنه! جلوی صحنه! منی که اينور مانیتورم همه باهم غش غش میخندیم :)))))) ظاهرا ایشون اينقدر عربی حرف زدن فارسی یادشون رفته^_^
+البته از سلاطین سوتی استاااااد ربیعیانه بزرگه که اون خودش 5 یا 6
بذا نگات کنم. بذا نگات کنم که یادم بمونه که هرچیَم بشه، من دارمت. که شاید مثل الآن نداشته باشمت، شاید نتونم دستامو دور گرنت حلقه کنمو زل بزنم تو چشمات ولی دارمت. یه جایی وسطِ وسطِ قلبم دارمت. یه جایی که فقط مال تو عه. [به من گفتی پای بیدِ کهن، تا همیشه من با تو خواهد بود؛نشستم من پایِ بیدِ کهن، بی تو زیر اين آسمانِ کبود.به من گفتی همچو عشقِ ما، کِی شود پیدا در همه عالم؟کنون بی تو مانده‌ام تنها، سوزم و سوزم در آتشِ اين غم.]
دوبار فرصت شد بیام.با یه وبلاگ جدید و آدم جدید.فکر کنم یکی از نسبتا قدیمیا بحساب بیام.حدود ۶-۷ سال اينجا وبلاگ داشتم.خیلی هم دوسش داشتم.بعد دوباره یه وبلاگ جدید و جدید تا رسیدم به اين وبلاگ و امیدوارم اينجا دیگه بمونم و مقطعی نباشه اين موندن.ولی اينم بگم اين آدمی که جدیدا شدم کلی با آدمی که قبلا بودم فرق داره.من میگم کلی اما تو فقط یه چی میشنوی.والا :D
میگن آدما تو تنهایی هاشون خودِ خودِ واقعیشونن.اينجا هم که کسی نمیشناستم و حس میکنم میتونم خود
من آدمِ جنگیدن هستم یا نه؟ بهش فکر می‌کنم. آدمِ جنگیدن هستم؟! چیزهایی که تابه‌حال برای حفظ و به‌دست‌آوردنشان جنگیده‌ام انگشت شمارند، ولی اينطور نیست که با جنگیدن غریبه باشم. دلم می‌خواهد به خودم بگویم اين زندگیِ هرروزه هم جنگ است، ولی می‌دانم که نیست. تو می‌توانی انتخاب کنی که هزاران کیلومتر دورتر از خطِ آتش باشی، و هم می‌توانی پای زندگیِ هرروزه‌ات را به خطِ آتش بکشانی. اشتباه است حرف‌هایم؟ زیادی خوش‌بینانه است؟ شاید حق با شما باشد!
انگار همهٔ دنیا آمده بودند تا شاهد ماجرا باشند.
صدای تق‌تقی بلند شد و همهمه ها خوابید. جلسهٔ دادرسی شروع شد.
قاضی بی‌رحم حکم کرد، محکومم کرد به مرگ؛ به جرم تباه کردن زندگی خودم. دوباره همهمه‌ها بالاگرفت. کسی از سمت چپم برخواست، اجازه گرفت و با صدای رسا شروع به صحبت کرد: "دنیاهای رنگین محکوم به مَحو شدن نیستند، فقط متناسب با رنگ، بغض رو باید نقاشی کرد!" نگاهش کردم، همه‌چیزش برایم آشنا بود، چشمانش، صدایش، چقدر شبیه‌ام بود؛ او اصلا خودِ خودِ م
لذت بخش ترین و غرور افرین ترین اتفاق زندگی هرکسی سفر به ماه، فتح اورست، یه اختراع خفن یا کشف یه چیز شگفت انگیز "نیست"، بی نظیر ترین لحظه زندگی اون لحظه ایه که به قدرت خودت ایمان میاری. به خودت. خودِ خودِ خسته و داغون و لهِ لهت، دقیقا اون لحظه که از خوشحالی ضجه می زنی! اون لحظه که هیچکی نیست، هیچکیو نداری و با اشک شوق دستتو حلقه میکنی دور خودت و سفت بغل میکنی خودتو، به جای همه ی ادمای راستکی و الکی، به جای همه ادمایی که باید میبودن و نبودن، نباید
بسم رب الحیات .
به چه کسی یا چیزی زنده گفته می‌شود؟ آنکه نفس بکشد؟‌ بخورد؟‌بیاشامد؟‌ رشد کند؟ 
با اين اوصاف خودِ ما کجای کاریم؟ غذایی میخوریم که به دردمان بخورد؟ نفس‌مان برای چه چیزی نفع داشته؟‌رشدمان چه؟
داری به تَنت فکر میکنی؟ حتما می‌گویی اين دختر دیوانه شده! نصفه شبی به سرش رده چرندیات تحویلم میدهد!
اما من به خودِ دیگری فکر میکنم. خودی که چشم و ابرو ی سیاه ندارد، پوست سفید ندارد، قد فلان نمره را ندارد. به خودی فکر می‌کنم که روح من،
بیا بخندیم غم دار، با نون اضافه و پنیر زیاد تا بر غم حاکم غلبه کنه.بیا بخندیم، (خنده های پوشش داده شده)خوشحالی های کوچک با احساسی آکنده از، اگه الان نخندم دیگه گیرم نمیاد.بیا ما هم احساس خوشبختی کنیم (خودِ خودِ خودمان) به دور از تعلقات ژنی، به دور از حماقت های بی سروتهبیا منطقی احمق باشیم.بیا احمقانه بخندیم و دست بزنیم و هورااا گویان به نگاه های مرد های جوان سرانه ی ماهانه بدهیم، و احساس خوشبختی کنیم (خوشبختی های دیزاين شده)
بیا بخندیم، ب
اگر احساس می‌کنی در میان دیوارهای بلندی زندانی شده‌ای که خودت برای خودت ساخته‌ای، و فکر می‌کنی که باید آن دیوارها را خراب کنی و خودِ گمشده‌ات» را و معنی خودت را بیابی؛ 
آن‌گاه شاید بتوانی تا حدی به خودِ اصیل‌ات» دست یابی و آرام آرام با او آشنا شوی و در آینه‌ی او، خود را بیابی.
وقتی به فکر یافتن خودت باشی می‌توانی خودت را بیابی.
مَنْ عَرَفَ نَفْسَه فَقَدْ عَرَفَ رَبَّه؛ هرکس خود» را بشناسد، خدایش را شناخته است.
پس ما می‌توانیم از ر
رویِ صندلی اتوبوس نشسته بودم و تقریباً کسی‌هم وسطِ اتوبوس سَرِپا نبود. تو ایستگاه بعدی مردی پا به سن گذاشته با چهره‌ای جا افتاده و ریشی از تَه زده و سبیلی کاملاً مردانۀ مردانه واردِ اتوبوس شد. کُلاهِ نمدی قهوه‌ای رنگی رویِ سرش داشت که گوش‌هایش را نمی‌پوشاند. چندین نفر بُلند شدند و جایشان را به‌او تعارف کردند ولی مرد قاطعانه نپذیرفت! من فقط نگاه می‌کردم. با خودم گفتم:تعارف را کنار بذار مرد! بنشین رویِ یکی از صندلی‌ها!» اتوبوس حرکت کرد و
سلام
سلام کلمه خوبی برای شروع یه دنیا حرفِ
و شاید یه شروع خوب برای نوشتن
امشب اومدم به جای امید از ناامیدی بنویسم
از بهونه مسخره اين چند روز زندگیم
از اينکه نمی دونم کی؟ کِی؟ کجا؟ به زندگیم به فکر کردنم به انگیزه هام کات داده
از اينکه بی دلیل دلم هوای گریه داره و دنبال بهونه برای بیرون زدن از خونه 
از اين آهنگای مسخره غمگین
از دلی که انگار بی حسی خورده و یه گوشه افتاده و فقط همچنان متعهد به قولش ، به تپش ادامه میده
از بی قراری و تردید که هرچقدر
خب، توپستای قبلیمم گفتم. می‌خوام از اين به بعد، یه‌سری قانون‌های سفت و سخت‌تر و محکم‌تری برای خودم بذارم که با یه هل دادن کسی، اينجوری پرت نشم روی زمین. فقط و فقط و فقط برای خودِ الان و خودِ چندسال بعدم، که بهشون مدیونم. مدیونم، چون هر اتفاقیم که بیفته، اگر اشتباه کنم، اگر قضاوت بشم، اگر با کله بخورم زمین و اگر دیگران تصمیم بگیرن منو از زندگیشون حذف کنن، تنها کسی که توی اين ماجراها کنارم میمونه، خودمم. خانواده و دوست و آشنا، یه‌جایی آدمو و
خیلی توی برزخم؛
و اين برزخ رو دوست دارم!
اين طوری‌ـه که می‌دونم قبل از برزخ حوصله سربره!
بعد از برزخ هم همین طور.
و الآن فقط وایسادم اين جا و دارم لذّت می‌برم. :>
از استرس اين که بعد از اين مرحله چه اتّفاقی می‌افته.
یا از فکر کردن به بعدش در صورتی که قصّه خوب تموم بشه.
یعنی اممم. خودِ اين خوب تموم شدن‌ـه اون قدری لذّت‌بخش نخواهد بود که فکر کردن بهش!
مثل اون موقع‌ها که فکر می‌کردم اگر فلان اتّفاق برام بیفته چه قدر خوش‌حال می‌شم؛
ولی وقتی
و من هیچوقت از زندگی سیر نمیشوم.یک دختربچه‌ی دوازده ساله درونم نفس میکشد و من جانانه او را بزرگ میکنم.میگذارم وسط خیابان رقص‌پا کند بدون آنکه از نگاه پیرمردانِ شکاک بترسد.میگذارم وسطِ رانندگی کردنش پنجره را پایین بیاورد و از هوای خنکِ زمستانی که لای موهای ش میپیچد لذت ببرد و دلهره‌ی شالِ افتاده‌اش را نداشته باشد.میگذارم وقتی بچه‌های کوچکتر را دید،مارمولک‌بازی در بیاورد و به زور هم که شده لبخند بچسباند گوشه‌ی لب‌های مات‌زده‌
سلام بچه ها
دم طلوع صبحه که دارم مینویسم.
برای روزی که در راهه یه مقدار برنامه های بیرون از خونه دارم که یکیش حجامت و یکیش عکاسی تو پاییزه .نمیدونم چرا از شب تا حالا هی ترسیدم به برنامه هام نرسم و چند ساعت یه بار بیدار شدم :/
بعد یه دوره وحشتناک بیماری جوجه،الان خودم بیمارم. بعد نه رو به بهبود میرم نه بدتر میشم.چند روزه همین شکلی ام!
اينکه نمینویسم شاید دلیلش یکنواختی زیاد روزمرگیمه. امسال تولدم حتی به بی مزه ترین شکل ممکن گذشت. یعنی شروع یه سال
هر گاه دلم رفت تا محبت کسی را به دل بگیرد، تو او را خراب کردی.خدایا! به هر که و هرچه دل بستم، تو دلم را شکستی.عشق هر کسی را که به دل گرفتم، تو قرار از من گرفتی.هر کجا خواستم دل مضطرب و دردمندم را آرامش دهم، در سایه‌ی امیدی و به خاطر آرزویی، برای دلم امنیتی به وجود آورم، تو یکباره همه را بر هم زدی و در طوفان‌های وحشت‌زای حوادث رهایم کردی، تا هیچ آرزویی در دل نپرورم و هیچ خیری نداشته باشم و هیچ‌وقت آرامش و امنیتی در دل خود احساس نکنم.تو اين چنین
مهربونی
دوستداشتنی بودن
خانوم بودن
صحبت کردن
بودن توی خونه
بیکار بودن
عاشق شدن
رعایت اين و اون
اينا منو از خودِ واقعیم دور میکنه. احساس خنگ بودن بهم دست میده !
حتی گاهی وقتا بازدید آدما از وبی که میخوام توش تنها باشم هم همینطور.
اينجا چیزی که داریم یک خرس خیاط درست و حسابی است که امروز توانایی دوخت لباسی زیبا را در خود کشف کرده است. خرس خیاط از بس هیجان زده است تمام روز را کار کرده است روی لباس جدید. سر شانه های لباس دوخته شده است اما فقط خود خرس خیاط می داند که اين لباس است. هر کس که نگاه کند یک پارچه ی سیاه و سفید با لکه های آبرنگی می بیپند که بیشتر شبیه کیسه ی برنجی است تا لباس با مدل جدید. 
خرس خیاط هم چون دل توی دلش نیست به نظرات عجولانه ی دیگران وقعی نمی گذارد و می رود
هیچ چیز نمی‌توانست اندازه‌ی اين دور شدن کوتاه اما بزرگ به حال اين روزام کمک کنه. برای بهتر دیدن و فهمیدن باید دور می‌شدم. دور که شدم تازه فهمیدم کی چقدر حواسش بهم است. کی روزی چند بار بهم زنگ زد و پیگیر کارام شد. کی نتونست واسه دو روز بخوابه. کی اصلا متوجه رفتن و نبودن و جای خالیم نشد. همه‌ی اين چیزا رو از دور خیلی بهتر فهمیدم. حتا خودم رو. کنار جریان ساکن آب و نسیم خنک برخاسته ازش ایستادم به تماشای خودم. به تماشای اونی که دوستش دارم و دید
"یه خاطره، چیه ؟"
خاطره یه اتفاق نسبتا تازه و دورِ دست نخورده ی فریز شده نیست! شاید اون روزی باشه که هی باید توی ذهنت تکرار بشه واسه ساختن لحظه های خوب؛ . خب هر روز می‌تونه خاطره ی اون اتفاق زنده بشه، مثلاً پنجشنبه ی هر هفته، ۱۴ام هر ماه، و یا ساعت ۸ هر صبح نسبتاً ابری جلوی شهرداری. یا شایدم هر جایی که شیبدارِ و به راحتی نگاهت سُر میخوره رو انبوه ساختمونای مدفون شده بین دود و کثافت شهر ،بعد آفتاب بخوره وسط فرق سرت اما یه بادِ خنکِ گوگولی بپیچه تو
کیل پاتریک فردی دسیسه‌گر بود ، سردسته‌ی پنهانی و سربلند دسیسه‌گران ؛ به موسی شباهت داشت از اين لحاظ که از سرزمین موآب ، ارضِ موعودی را توصیف می‌کرد که هرگز بدان پا نمی‌گذاشت ، زیرا شبِ شورش پیروزمندانه‌ای که خود طرح افکنده و برانگیخته بود هلاک شد .
[.]
روز دوم اوت سال ۱۸۲۴ توطئه‌چینان فراهم آمدند . کشور در آستانه‌ی عصیان بود . اما همیشه هر تلاشی بنحوی با شکست روبرو شده بود : خائنی در میان گروه بود . فرگوس کیل پاتریک به جیمز نولان دستور داد

آخرین مطالب

آخرین جستجو ها