در هر تپش قلبم حضور معبودیست کهبي منت برایم خدایی می کندبي منت می بخشد.و بي منت عطا می کند.
ای همه هستی.
ای همه شکوه.
ای همه آرامش
امواج متلاطم درونم را ساحلی نیست جز یادت
و غوغای روح بي پناهم را پناهی نیست جز حضورت.
وجودم را با ذکر نامت آذین می بندمو جانم را با یادت متبرک می کنمو عاشقانه تمنایت می کنم
الهی و ربي من لی غیرک.
من الان می بایست طرح یک عملیات جدید برای هدر نرفتن خون سردار را به برادران عراقی خودم توضیح میدادم یا اینکه فیش نکته هایی که در جلسه فردا به سید حسن نصرالله باید بگویم را تنظیم میکردم یا مثل یک سرباز ساده ساده لب مرز از . . نه اینکه از بي تابي در خودم مچاله بشوم و مچاله تر بشوم و مچاله تر. من الان می بایست کربلا باشم، نه؟! من می بایست .
خدایا! من راضی ام. غلط میکنم شکایتی بکنم. من که از قدیم میگفتم بيچاره را بيچاره تر کن، آواره را آواره تر کن. فق
از لحاظ روحی خوبم، همیشه زمستونا تپل و زرنگ میشم
یاد گرفتم نترسم و رو به جلو برم و این خیلی برام خوبه
یاد گرفتم قرار نیست زندگی من مث بقیه پیش بره و همیشه نتوان مث عرف جامعه پیش رفت .یاد گرفتم راهی رو بسازم به جای اینکه توقع داشته باشم راهی برام ساخته بشهو یاد گرفتم منتظر دست های خودم باشم نه هیچ اعجازی
خدایا کمکم کن بتونم همينطور پیییش برم
در درونم مچاله می شوم وقتی صدای "خاله ، خاله. " پسربچه فقير که زیر باران دنبالم راه افتاده بود در حالیکه من پاسخی برایش نداشتم و همانند کوران و کران زیر بارش رحمت خالق گذشتم و کاری برایش نکردم ، را در ذهنم مرور می کنم.
نفرین بر فقر ، این پیچیده ترين و اساسی ترين معضل اجتماعی و نفرین بر منِ ناتوان .
در درونم مچاله می شوم وقتی صدای "خاله ، خاله. " پسربچه فقير که زیر باران دنبالم راه افتاده بود در حالیکه من پاسخی برایش نداشتم و همانند کوران و کران زیر بارش رحمت خالق گذشتم و کاری برایش نکردم ، را در ذهنم مرور می کنم.
نفرین بر فقر ، این پیچیده ترين و اساسی ترين معضل اجتماعی و نفرین بر منِ ناتوان .
یاد گرفتم وقتی یک نفر را دیوانه وار دوست دارم، ازش فاصله بگیرم .
هیچ تضمینی وجود نداره وقتی مجنونم خوشبخت باشم .
چه معنایی داره وقت هایی هست از خوشحالی مست و وقت هایی نیست از دلتنگی تهی باشم !
چه معنایی داره که وابسته باشم و خوشبختی من در گروی جان و تن دیگری باشه !
یاد گرفتم عاشق خودم باشم .
هیچ انرژی تاابد وجود نداره که من یا شما را شاد نگه داره جز خودمان !
یاد گرفتم آرامش و خوشبختی درون خودم است، نه در آغوش نه در حلقه نه در ازدواج و نه در کاد
نیستم عضو جناح و حزب و باندو دسته ای خوش ندارم تا که باشم عنصر وابسته ایمستقل مستقلمم ، با نگاه خاص خودمنبعث از دیدگاه رهبر وارسته ای نیست مفهوم سخن اینکه تحزّب خوب نیست،آرزو دارم به کشور پا بگیرد هسته ای کار حزبي را دهد تعلیم با دیدی درستنه فراماسونری با سازو کار بسته ایجوشش احزاب ملی آرزوی هرکسیضد حزب دولتی در پستوی دربسته ایکی شود دولت برآید از دل احزاب ما تا به آن دلبسته هر آزاده ی دلخسته ای ؟#احمد_یزدانی
در محوطه دانشگاه یک حوض وجود دارد که محیط نسبتا زیبایی را به وجود آورده است و در هر دقیقه، 10 سلفی با فواره آن ثبت میشود و در ساعات میانی روز بسیار شلوغ میشود. من امروز تصمیم گرفتم به آن جا بروم و کمی کتاب بخوانم ، اما با وجود هدفون، سر و صدای محیط آنقدر زیاد بود که 5 دقیقه هم نتوانستم تحمل کنم. حالا رفته ام یک جای دیگر دانشگاه و دارم مینویسم، بلکه ذهنم کمی آرام شود و بعد از کلاسها برای درس خواندن تمرکز داشته باشم. اینجا هم پر سر و صدا است
بالاخره پیشنهاد دیت رو قبول کرد و رفت و برام تعریف کرد از نوع رفتارش و احترام گذاشتنش.ب نظرم کاملا متفاوت بود با اون چیزی که من فکر میکردم.خیلی محترم.عاقل و محتاط!
نقطه مقابل . بود.سود جو،نامطمن!رک نبود.جرات نداشت.میپیچوند و مستقیم نمیگفت هدف از این رفت و آمدها چیه.کاملا احمقانه رفتار میکرد!
البته ز ب نظرم وابسته و دلبسته کسی نمیشه! برای همين رفت و آمدش خیلی موردی نداره ب نظرم!
پ ن: اتفاقات جالبي بود
امروز تگ و مهر جدید رو گرفتم
تو قرعه اسممو
برای با تو بودن همه راکشتم
کودک درونم را کشتم
شهوت درونم را کشتم
احساسم را کشتم
انسان بودنم را کشتم
آرزوهایم را کشتم
آدم های اطراف را کشتم
همه را کشتم
هیچکس در قلب من زنده نیست
قلب من تهی است
تهی از همه چیز
میدانستم تو آنقدر بزرگی که در قلب اشغال شده جا نمیگیری
آیا میتوانم تورا در قلبم داشته باشم؟
.
.
.
.
پ.ن : مخاطب خدا هست فکر بد نکنین
من جسم نسبتا بزرگی دارم، عوضش روحم کوچیکه، فلذا همیشه یه فاصله بين این دو بزرگوار هست. یه خلا دائمی، که مقدارش ثابت و قابل چشم پوشیه
ولی امان از وقتی که روحم مچاله میشه
امان از وقتی که روحم مچاله میشه
امان از وقتی که روحم مچاله میشه
مرورِ واکنش های امروزم طعم گس و تلخی داره!!!متقاعد کردن منِ کمال گرا خیلی انرژی میطلبه،سخته متقاعدش کنم که سرزنش های درونی رو بس کنه!!!
گاهی یادش میره من یک خاکستری معمولی هستم و صد البته یک انسان که ممکنه در یسری شرایط واکنش های مطلوب نداشته باشم.
خب از اولِ اولش اگه بخوام تعریف کنم باید بگم که امروز افتضاح بود.امروز منِ دوست نداشتنی درونم اظهار وجود کرد و همه چی رو بهم ریخت!
امروز منِ مهربون وجودم انگار گوشه ای غمبرک زده بود و درعوض دور افتاد
من مطمئن هستم که هیچ فرزندی نميخواهم داشته باشم.
اگر قرار است روزی آنقدر بي ارزش شوم که بخواهم تمام زندگی ام را فدای تربيت و بزرگ کردن و به جایی رساندن یک انسان دیگر بکنم، بهتر است که وجود نداشته باشم.
تنها هدفم از زندگی ام به جایی رساندن خودم است. همين تعداد محدود انسانی را که دوست دارم هم به اندازه ی کافی برایم تعلق و محدودیت ایجاد کرده اند.
من نه میخواهم و نه میتوانم که مادر خوبي باشم. پس بهتر است که هیچوقت مادر نشوم تا به زور غریزه زندگی ام ر
درد دارد توی تنم میپیچد. نیاز دارم که دردمند باشم. من با این احساس زنده ام و یا به این احساس نیازمندم. روزها و شبها از پی هم میآیند. روزگار دارد از طریق میم همهی وجودم را توی صورتم میپاشد.
از خودم خستهام، تاب خودم را ندارم و تحمل به دوش کشیدن کثافت درونم بسم بود دیگر چه نیاز بود اینجوری توی صورتم بخورد.
دارم میفهمم که زندگی از من بازیگر میخواهد، صادق باشم کثافتم و کثافت باشم به من باز میگردد این من. دارم بالغ میشوم، دارم فکر می
ما صبور نبودیم. حالا هم نیستیم. فقط فهمیده ایم که مجبوریم تحمل کنیم. تحمل کردن با صبر کردن توفیر دارد. پشت صبوری کردن حال خوب نشسته است. اما پشت تحمل کردن بدترين حال و احوال نشسته است. ما تمام این سال ها تحمل کردیم. از آن روزهای کودکی تا این روزهای جواني که یکی یکی پشت هم هرز میروند . خسته ام کرده اند دیگر. بدجور خسته ام کرده اند. دیگر از سن ام گذشته است که این چنین غم های کودکانه ای داشته باشم . اما . این غم ها از کودکی با من بزرگ شده ا
مطمئن نیستم دلم میخواهد چه چیزی تمام شود یا چه چیزی شروع شود. مطلقا شوقم را برای هر شروعی از دست دادهام؛ پس چرا باید چیزی این وسط تمام شود؟ وقتی سنگینی این پوچی و بيهودگی تمام مدت روی شانههایم نشسته و لحظه به لحظه پوچتر و سنگینتر میشوم. لحظه به لحظه متناقضتر، غریبهتر و مجهولتر.این وسط درست وقتی که از هر کسی که میتوانستم تصورش را بکنم برای شنیده شدن و فهمیده شدن قطع امید کردم، تصمیم گرفتم اینجا چیزی بنویسم.تک تک آنیا بلایته
همیشه همه جا حرف از کودک درون زده می شود.کودکی که باید همیشه بيدار باشداما مدتی است کودک درون من هم آغوش زن درونم شده است! حالا بار مسئولیت های زیادی بر دوش خود احساس می کند
زن درونم که بيدار شده، دیگر خودخواه نیست، دیگران را به خود مقدم می داند، تا غذا نپزد و ظرفها را نشودید وخانه را رفت و روب نکند،به کار های شخصی نمی پردازد.زن درونم عجیب موحودی است! درست است برای بيدار شدنش تاوان سنگینی دادم و دلی سنگ شده که شاید اثرش تا پایان عمر همراهم
دو تا لیوان شیر و کلوچه آماده کردم براشون و گذاشتم جلوی تلوزیون و زدم پویا.پتو و بالشتم برداشتم و اومدم یه گوشه و خزیدم زیر پتو و اشک و اشک و اشک.اینقدر که به هق هق افتادم.از دست زن آرامش طلب و صلح جوی درونم حسابي عصبانی ام.یاد گرفته تا نقشه ای کشیدم و تصمیمی گرفتم و برنامه ای ریختم و به هر دلیلی عملی نشد سریع نصیحت کنه که عیبي نداره و بي خیال و سریع یه تصمیم جایگزین براش بگیره.از زن طغیانگر درونم ناراحتم که مدتهاست به خواب زمستانی فرو رفته و اجا
من یک انسان هستم. بيشتر از آن چیزی که میخواهم به آن اعتراف کنم ضعیف،ترسو،فانی و آسیب پذیر هستم. اما ذهنی بزرگ دارم و بصیرتی بزرگ تر. خیلی از مواقع هم آن قدری شجاع و قوی هستم که خودم هم نمیتوانم باورش کنم.
شاید بهترين کاری که میتوانم بکنم؛یا شاید هم تنها کار این باشد که آجری باشم برای پله ای که بشریت در حال ساخت به روی آسمان است. اگر چه همیشه صدایی در درونم خواهد خواست که رهبر و مهندس سازنده کل پله باشم. و همين طور صدایی که میگوید بالاتر ن
مادر سلام.من بيش از آنچه تصور می کردم،بي تابم.دست کم حالا ک هنوز نرفتهفکرش را نمیکردم که چشم هایم ببارند.مادرامشب همه از رخسارمحال درونم را فهمیدند.من از ناشکری بيزارمو شوقی در درونم دارماز تجربه ی این دلتنگی ها.هر کس رنجی دارد و چ نیکو که رنج منفراق باشدنه چیز دیگر.مادربي قرارم.بغض دارم.اشکبارم.و این را به کسی جز شمانميخواهم بگویم.*گفت: یابن الشبيبپس بگو حال زینب(سلام الله علیها)لحظه ی دور شدن از اربابشچگونه بود؟آهههه.آه از
صبح المپیاد ریاضی داشتیم با صبا و م یه گروه شده بودیم،رفتیم آزمونو دادیم که خدا رو شکر خوب بود،بعد که برگشتم خونه حس درس خوندن نداشتم،یه گیم نصب کردم و از ساعت یازده تا دو فقط گیم بازی کردم
بعد از ظهر هم تولد دختر همسایمون دعوت بودم که رفتم،برادرش اسمش علی عه و من کل 4 تا 11 سالگیمو با اون سپری کردم:)چه خاطرات قشنگی داشتیم با علی کوچولو.فک کنم فقط دو ماه ازم کوچک تره و خیلی با هم صمیمی بودیم،یادش بخیر چقد مخشو میزدم که دوچرخه خوشگلشو بده برونم
رور روانشناسهبا اینکه بخاطر کنکور یه ترم مرخصی گرفتم ووالان ترم سه محسوب میشم و تمام فکرو تمرکزمو رو رشته جدید گذاشتم
ولی دوست دارم در آینده یه روانشناس خوب باشم آرامش بدم و حس اعتمادو در طرفم ایجاد کنم
رفتار معقولی داشته باشم
به یه برنامه خاصی برسم برای زندگیم
هدف درستی داشته باشم
اینقدر خودمو با بقیه مقایسه نکنم
اینقدر فکر منفی نکنم
استرسي نباشمو خونسرد باشم
آدم برای اینکه به بقیه آرامش بده باید از خودش شروع کنه دیگه:)
+درمورد پست قبلی ک
برای ح نوشتم دلم میخواد کسی رو داشته باشم که فقط و فقط مال من باشه و با هیچ کس شریکش نشم خندید و گفت من میتونم داوطلب باشم بهش گفتم که نه تو به صاد تعلق داری به خواهرت به مامان و به عین که اون دوستته دایره ی ادمهایی که بهشون تعلق داری زیاده
بعد بهش گفتم به نظرت من به کیا تعلق دارم ؟ گفت مامانت بابات صاد سین شین اون یکی صاد نون! غین و میم ! اسم خودش رو هم نگفت .
گفتم که جالبه من به هیچ کدوم از این ادمهایی که گفتی احساس تعلق نمیکنم مخصوصا بابام گفت من
خاموشی ام از کم بودن سخن نیست،من همیشه برون گرا بوده ام اما هیچکس درونم را ندیده بود،درونم همیشه پر از حرف بوده و هست،خدایی در درونم دارم که تنها شنونده ی حقیقی حرف هایم است،مردی خیالی در ذهنم دارم که تنها شنونده ی غیرحقیقی آواز های فریاد آلوده ام است،من فقط خودمم،یک من و یک جهان،نه اشتباه نکنید!من جزوی از خدا هستم،پس خدا هم جزوی از من است:) پس بهتر است معادله را اینگونه بنویسم:
من و خدا در برابر تمام جهان:)
چطور میشه دوستت نداشت؟ بسیار شنیدهام و تقریبا قبول دارم که هیچ چیز ثابت نمیمونه. حتی دوست داشتن. در جریان رونده رود باید رها بود. چسبيدن به جایی یعنی غرق شدن. ثابت نگه داشتن چیزی آشفته کردن خوده. همه اینها درست و همه وعدههای تا ابد دوستت دارم پوچ. اما تو بگو به من که ذات عشق رهاییست. رها چون پرندهای آزاد.آنقدر گرم میچکد از نگاهت که چموشی خاموش میشود. تاریکیها نور میشود. بوی صدق میدهی. هدیهای که چون نسيم آیی و زمان را به شوخی
چطور میشه دوستت نداشت؟ بسیار شنیدهام و تقریبا قبول دارم که هیچ چیز ثابت نمیمونه. حتی دوست داشتن. در جریان رونده رود باید رها بود. چسبيدن به جایی یعنی غرق شدن. ثابت نگه داشتن چیزی آشفته کردن خوده. همه اینها درست و همه وعدههای تا ابد دوستت دارم پوچ. اما تو بگو به من که ذات عشق رهاییست. رها چون پرندهای آزاد.آنقدر گرم میچکد از نگاهت که چموشی خاموش میشود. تاریکیها نور میشود. بوی صدق میدهی. هدیهای که چون نسيم آیی و زمان را به شوخی
دارم به این فکر میکنم که این مدلی ام به هیچ دردی نمیخورد. باید دستم را ببرم توی سرم و مموری ام را بردارم. بعد سوار ماشین شوم و در یک اتوبان شلوغ، طوری پرتش کنم که مطمئن باشم حتما زیر چرخ یک ماشین شکسته.حرفهای مشاورم، پیگیری عمیق و طعنهآمیز، من که در خودم مچاله شدم و به این فکر میکنم که چرا حتی یک دقیقه درس خواندن را دوام نمیآورم و هر چیز ریز و درشتی که من را یاد آن روزها میاندازد را باید دور بریزم.
دلم تغییر میخواهد، دلم میخواهد یک طوری ن
بگذار که دستان دعا گوی تو باشمآیینه شوم باز فرا روی تو باشم
یک عمر غزل گفتنم از چشم تو بوده ستبگذار که در شعر تو بانوی تو باشم
آنگونه به صحرای جنونم بکشانیتا حلقه ای از سلسله ی موی تو باشم
زخمی که دو خنجر زده بر طاق دل منطرحی ست که من زخمی ی ابروی تو باشم
یک جرعه شراب از خم چشم تو حلال ستبگذار که من ساقی ی می جوی تو باشم
آبشخور دشت دل تو جای پلنگ ستای کاش که در چشم تو آهوی تو باشم
این طوق که بر دور گلویم شده چون داغداغی ست که هر لحظه پرستوی تو باش
" خوابم میآید، اما نمیخواهم بخوابم. در جدول زمانی من فرصتی برای خوابيدن در نظر نگرفته شده است. نمیخواهم. نه! هیچ توضیحی برای این مسئله ندارم. اغما برای آدمهای زنده است. زندهها. همیشه تحمل زندهها خارج از حد توانم بوده است. البته همهی آنها نه در درونم تلآلو آن شوریدگی دیرین را احساس میکنم. اما میدانم که این احساس دیگر وجودم را به آتش نخواهد کشید "
میخاستم عاخرین دقایق ۱۸ سالگیم رو بشینم ویچر ببينم. اما تصمیم گرفتم اهنگهای سبک ایندی و ملایم گوش کنم و اینجا بنویسم تا ۱۹ ساله بشم.
تازه از حمام اومدم و موهام نم داره، روی تختم دراز کشیدم و فکر میکنم و مینویسم. سال سختی بود واقعن. کی فکرشو میکرد منی ک عاشق هنر بودم و اصلن رفتن ب ی شهر کوچیک توی برنامه ام نبود الان دانشجوی اتاق عمل باشم و کاشان درس بخونم؟ پارسال این موقع حتی بهش فکر هم نمیکردم.
۱۸ سالگی عجیب بود. با رویاهام فاصله داشت. یادمه
صبح تصمیم گرفتم پیش خواهرم زهرا بروم و کمی با اون باشم. دوسه ساعت وراجی کردیم و بعد هم که مشغول خواندن فارماکوگنوزی شدم!وااااقعا حس نمیکردم اینقدر قرار است طول بکشد حتی طولانی تر از فارما و درمان و سیو.البته این را هم بگویم که تمرکز کافی نداشتم و ذهنم مشغول بوده و هست، شاید به همين علت نمیتواند دیگر مرا تحمل کند. چندساعت هم درگیر گوشی خواهرم شدم و هرچقدر تلاش کردم GPS گوشیش درست نشد که نشد. اخر سر مثل همیشه یک طرفی پرتش کردم.
یاد جمله ای افتادم "
"ﻭﺍﺑﺴﺘ" ﻌﻨ می خواﻫﻤﺖ؛ﻮﻥ ﻣﻔﺪ
"ﺩﻟﺒﺴﺘ" ﻌﻨ می خوﺍﻫﻤﺖ؛ﺣﺘ ﺍﺮ ﻣﻔﺪ ﻧﺒﺎﺷ
ﻣﻦ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﺎﺭ ﺮﺍﻥﻗﻤﺖ ﺭﻭ ﻣﺰﻡ ﺑﺮﺍ ﺟﻠﺴﺎﺕ ﻣﻬﻢ، ﻭﺍﺑﺴﺘﻪﺍﻡ. ﺍﻣﺎ ﺑﻪ ﺟﻌﺒﻪ ﺁﺑﺮﻧ ﺑﺧﺎﺻﺘ ﻪ ﺎﺩﺎﺭ ﺩﻭﺭﺍﻥ ﻮﺩﻢ ﺍﺳﺖ ﺩﻟﺒﺴﺘﻪ.
ﻭﺍﺑﺴﺘﻫﺎ ﺭﺍ ﺟﺎﻣﻌﻪ ﻭ ﻓﺮﻫﻨ ﻭ ﻭﺍﻟﺪﻦ ﻣﺁﻣﻮﺯﻧﺪ ﻭ ﺮﻭﺭﺵ ﻣﺪﻫﻨﺪ، ﺍﻣﺎ ﺩﻟﺒﺴﺘﻫﺎ ﺍﻧﻌﺎﺱ "ﺧﻮﺩ ﻭﺍقعی من" ﻫﺴﺘﻨﺪ.
به کسی که دوستش داری "دلبسته" باش نه وابسته …
#نلسون_ماندلا
انگار روی آبم. وقتی ایستادم و راه میروم شناورم. دراز که میکشم مثل کشتی آبکش شده غرق میشوم. انگار زیر آبم. همه چیز از این پایین متلاطم و درهم برهم است. سرم از فشار آب درد میگیرد. روی پا هم که باشم انگار دریا زدهام، تهوع امانم نمیدهد. هر چی قرص دکتر دفعه پیش داده بود خوردم اما هنوز سرگیجه دارم. بنشینم سرگیجه هیچکاک را ببينیم شاید افاقه کرد.
عرضم به حضورتون که من تصمیم گرفتم برم همون حسابداری، رفتم از مدرسه مدارکمو گرفتم،کپی گرفتم و همه کارارو کردم، رفتم کافی نت که ثبت نام کنم،هرچقدر تلاش میکردیم وارد شیم نمیشد،بعد یهو اقاهه گفت میخوای کد ورودی بهمنم بزنیم؟ شاید وارد شد، گفتم باشه بزن چون مطمعن بودم ورودی مهرم.
و بله درست حدس زدید، خاک بر سرم شد رفت،ورودی بهمنم
گفتم اقا نمیخواد ثبت نام کنی مدارک منو بده من برم فقط،اخه آدم با هر عقلی بخواد فکر کنه وقتی ورودی بهمن باشم چه کاریه
دانلود آهنگ عاشقانه و شاد به نام تو جان دلی درمان دلی ( تو جان دلی درمون دلی مهراد ) با کیفیت بالا 320 لینک مستقیم mp3 موزیک صوتی همرا با متن ترانه
Ahang to jan deli darman deli az mehrad
دانلود آهنگ تو جان دلی درمان دلی ( تو جان دلی درمون دلی مهراد )
تو جانه دلی درمان دلی یک ماهی پیدا شده در آب گلی
تو ماه منی دلخواه منی زیبایی این قصه کوتاه منی
دیوانه ی جانی دلبسته آن عشق و دل توست جهانی
دیوانه ی جانی وابسته چشمان تو شد روح و روانی
عشق است کنارت از چشم من احساس دلم را
میدونی ،نمیدونم بهت دلبسته باشم یا نه؟
از این حس بلاتکلیفی حالمبه هممیخوره.
مثل شکوفه ای که نمیدونه تو سرمای زمستونیِ بهار بياد بيرون یا نه.
حالمبده. اگه دوست داشته باشم و همينجوری به پات بشینیم، یه روزی میاد که توام منو دوست داشته باشی؟!
دو تا تجربه ی نا موفق در این زمینه داشتم. یکی ش خیلی نا موفق بود ،در حد گَند بود.یکی ش معمولی تر.
وقتی به این دوتا نگاه میکنم ،باید فراموشت کنم، پس چرا هستی تو ناخود اگاهم؟
×دارم گیم آف ترونز میبي
شش آذر ۹۸ است. دیشب خیلی جدی تصمیم گرفتم کمی بيشتر حواس جسمم را داشته باشم.
در اولین قدم امروز صبح چای صبحانه ام را با شکر کمتری شیرین کردم. یک کلیپ ورزشی از یوتیوب گرفتم و ورزش کردم. بعد هم دوش گرفتم. با شامپویی که تویش نمک ریختم که مثلا ضدشوره بشود. با ترس از اینکه یک وقت نمک توی چشمم نرود. به قصد ویتامین سی، لیمو شیرین خوردم. ناخن هایم را گرفتم و زین پس اصلا ناخن بلند نخواهم کرد. برای سلامت چشمم مدت زمانی که به صفحه ی کامپیوتر و موبایل نگاه می
سلام.
خیلی فکر کردم که برای پست اول چی راجع به خودم بنویسم. مثلا فکر کردم که چطور بگم غمگینم ولی امیدهای کوچیک و بزرگ دارم که مواظبمن. اما راستشو بخواید بيشتر از این، در این لحظه چیزی در سرم جمع نمیشه.میخوام بعدا برم و قسمت درباره ی من رو پر کنم. پس فعلا قلم رو می سپارم به دست های قدرتمند آلبر کامو تا در موردم خیلی کوتاه بهتون بگه.
من متوجه شدم که، در اعماق نفرت درونم، عشقی بي پایان وجود دارد.من متوجه شدم که، در انتهای گریه درونم، لبخندی بي
درباره این سایت