نتایج جستجو برای عبارت :

نوشته هایم به چه طریقی رسیده اند؟ تخیلات تازه ای را آماده می کنم. خودم را غرق سرور می کنم . غصه را از خودم دور می کنم. شادی ها را درک می کنم. من در بی خوابی می سوزم . من پی به خودم برده ام . فکری نمناک حادث می شود که در حکم لالایی موثر می افتد . وقتی چشما

سفری بود. در زمستان و تنها مي‌توانستم به تو و سفر قبلیمان فکر کنم. تو را ميدیدم که فرز و چابک مي‌دوی و آماده مي‌شوی و از کوه بالا ميروی. و خودم را مي‌دیدم در حالی که برق شوق در چشمانم بود. یکی از آهنگ‌‌هايی که در ماشین پخش مي‌شد اين بود. البته کاملش رو ندارم. سعی کردم هرچه به گوشم مي‌رسد را بنویسم:
داغ یه عشق قدیمي اومدی تازه کردی شهر دلم رو تو پر آوازه کردی
آتش اين عشق کهنه دیگه خاکستری بود
دوست داشتم دوستم داشتی منو کشتی
دوباره زنده کردی
د
حسادت را مکر ن مي‌دانند و غیرت را زینت مردان؛ اما تو هرچه دلت مي‌خواهد نامش را بگذار.
هرچه باشد، از عجايب زندگی من هم اين است که از هر شب پيچیدن بوی ادکلنت در راهروی خوابگاه، آن هم در اين موقع شب، ميسوزم. از دیدنت با او، از فکر بودنت با او ميسوزم. از صميميت بين‌تان ميسوزم. از اين‌که هنوز هم نمي‌فهمم رابطه‌تان صرفا دوستانه است یا ماجراي خاصی بين‌تان برقرار است هم ميسوزم. حتی اين‌که مطمئنم هیچ حسی نسبت به تو ندارم و تو را از روی خود
دوباره باتفعل حافظ دوباره فال خودم
دلم گرفته دوباره به سوز حال خودم
تو نقطه اوج غزل هاي سابقم بودی
چه کرده اي که شکستم خیال وبال خودم
چرا نميشود حتی بدون تو خندید
چرا،چگونه،چه شد اين سوال خودم
چرا نمي رسد اين بهار بعد از تو
چرا نميرود اين خزان سال خودم
اگر ندهی پاسخی به جان خودت
که ميروم به نیستی و بي خیال خودم
سهم من از زندگی خیلی بيشتر از اين حرفاس!از وقتي شروع کردم به دوست داشتن خودم،به حرکت در جهت ايده آل هاي خودم حالم بهتر شد،خوب شد کاملن حتی!چیزی ک من بهش نیاز دارم یه ادم خفنه !ولی نه یه پارتنر خفن نه!خودم !خودم بايد به خودم حس ارزش بدم!
من خیلی وقتا خودم دست خودمو گرفتم 
خودم اشکاي خودمو پاک کردم 
خودم موهامو نوازش کردم 
خودم خودمو آروم کردم 
خودم تو آیینه قربون صدقه خودم رفتم 
خودم خودمو رها کردم 
خودم حال خودمو پرسیدم 
من خیلی وقتا خودم هواي خودمو داشتم 
بهترین دوست زندگیم فقط و فقط خودم بودم
و بعد از تو من با خودم بد شدمخودم ايستادم خودم رد شدم
زمين لرزه پر کرد روح مرادچار گسلهاي ممتد شدم
اسیر ستیزه دچار جنونمسلمان نگردیده مرتد شدم
تو رفتی و جاماند من از خودمدو نیمه دو جان مجرد شدم
چنان سخت از ریشه دل تیشه خوردکه در زنده ماندن مردد شدم
وهرجا دلم خواست عاشق شودخودم روبروی خودم سد شدم
تو رفتی ولی بغض من وا نشدتو رفتی و من با خودم بد شدم جاویدان رافی
من که مشغول خودم بودم و دنیاي خودم
مي نوشتم غزل از حسرت و رویاي خودم
من که با یک بغل از شعر سپيدم هر شب
مي نشستم تک و تنها لب دریاي خودم
به غم انگیز ترین حالت یک مرد قسم
شاد بودم به خدا با خود تنهاي خودم
من به مغرور ترین حالت ممکن شايد 
نوکر و بنده ی خود بودم و آقاي خودم
ناگهان خنده ی تو ذهن مرا ریخت به هم
بعد من ماندم و اين شوق تمناي خودم
من نميخواستم اين شعر به اينجا برسد
قفل و زنجیر زدم بر دل و بر پاي خودم
من به دلخواه خودم حکم به مرگم دادم
خونم ا
یه سری شبا دنبال یه کوچه هايی ميگشتم که سر صدايی نباشه ،سال به سال کسی ازش رد نشه،از نور و ماشین و خبری نباشه
تا خودم و خودم خلوت کنیم
اينقد خودم بزنه تو گوشه خودم و ،خودم بغض کنه و دلش بگیره و گریه کنه که خودم و خودم قهر کنیم
البته قهرم کردیم
ميدونی چن ماهه خودمو ندیدم؟ جدی جدی قهر کرد رفت
صبا پا ميشدیم باهم درد و دل ميکردیم صب بخیر ميگفتیم، شبا به بي کسی و تنهايی خودمون ميخندیدیم و ميشدیم همه کسه هم 
نميدونم چرا رفتکجا رفت.چرا تنهام گذاشت
امروز، دست خودم را گرفتم، رفتیم به یک کافه ی قشنگ، یک ميز، زیر شاخه هاي درختی فوق العاده انتخاب کردم، نشستم و ساعت ها غرق خواندن کتاب شدم، امروز خودم را به یک روز خاص دعوت کردم، به یک روز متفاوت! روزی که در آن، خودم در کنار خودم، بخاطر خودم و براي خودم زندگی ميکنم! امروز خودم را به بستنی مورد علاقه ام دعوت کردم، براي خودم شاخه گلی خریدم و آن را به دختر بچه ی زیبايی که لبخند شیرینی بر لب داشت هدیه دادم، امروز در کنار خودم خوشحال بودم و زندگی را ب
شايد فردا براي خودم یک دسته گل بخرم ، با کاور کاهی و نوشته هاي ریز و درشت انگلیسی یا نه شايد هم شعر فارسی ، همان هايی که نخ هاي کنفی دارن از همانی که دوستش دارم و هیچکس نمي داند ، اری خودم براي خودم،چه اهميتی دارد که کسی به من نه گل هدیه ميدهد و نه کادویی ،انگار فراموش کرده بودم من هنوز خودم را دارم، اگر به همين زودی خودم را پيدا نکنم و قرار ملاقات نگذارم خواهم مرد
گاهی دست خودم را مي گیرم، ميبرم یک گوشه، براي خودم دلسوزی ميکنم، گاهی پاي درد و دل هايم مي نشینم، اشک ميریزم، خودم را بغل ميکنم،شانه هايم را نوازش ميکنم، اشک هايم را پاک ميکنم، گاهی قربان صدقه خودم ميروم، خودم را براي خودم لوس ميکنم، ناز خودم را ميکشم، آخر تمام اين ها، بلند ميشوم و به زندگی ام ادامه ميدهم، ميدانی سخت است، ميدانی باور کن مشکل است، گاهی دلم براي خودم ميسوزد، اما بلند ميشوم، دوباره و دوباره بلند ميشوم، من بيماری ام را پذیرفته
در اتفاقاتی که برايمان پيش مي آید و نتايجی که کسب مي کنیم ، آیا صرفا خودمان تاثیر گذار هستیم یا صرفا بقیه؟
قطعا گزینه دیگری هم که مي تواند خیال همه مان را راحت کند اين است که هم ما و هم بقیه. 
 
ولی یاد گرفته ام که وقتي یک اتفاق را به چند نفر نسبت بدهم آنگاه هیچ نتیجه درستی نمي توانم بگیرم. پس ترجیح مي دهم که اگر اتفاقی مي افتد و یا چیزی پيش ميايد حتما نتیجه کار خودم بدانم و نه کسی دیگر. خب مشخص است که صرفا من تاثیر گذار مطلق نبوده و نیستم ولی بي شک
دلم بدجور براي خودم تنگ شده ولی نميتونم به اين سادگیا با خودم اشتی کنم چون من دیگه اون ادم ساده و مهربون قبلی نیستم هیولاي درونم بدجورطغیان کرده 
اگه فرصت کنم گاهی به خودم سر بزنم اونوقت که مي بينم از خودم خیلی فاصله گرفتم و بدجور دلتنگ خودم ميشم
باران دانه دانه ميافتد بر پشت بام خانۀ‌مان و صدايش مي‌چکد درون گوش‌هايم. دلنشین و نم‌ناک است ، اما من دوست داشتم که هوا صاف مي‌بود! دوست داشتم زیر نور ملايم خورشیدِ زمستانی ؛ دست خودم را مي‌گرفتم و مي‌رفتم به سمت کوه‌هايِ کنارِ شهر. دو نفری یکی را انتخاب مي‌کردیم و قدم مي‌گذاشتیم بر سنگ‌ها و دامنِ پهن شده‌اش. پاهايم را ء مي‌کردم و قلبم را شیدا. به نوک قله که مي‌رسیدیم آرام کنار هم مي‌نشستیم. خودم را کمي نزدیک‌تر مي‌کردم بهش تا
معمولا اينجوری فکر ميکنم که از خودم خوشم نمياد. نه! بدتر. از خودم بدم مياد.
اما وقتي دقیق‌تر فکر ميکنم و ميبنیم تا حالا چند ده بار برگشتم و نوشتهها قبلیم رو ميخونم ميفهمم که در واقع از خودم خیلی خوشم مياد و تظاهر ميکنم، خوشم نمياد! بلکه اينجور متواضع به نظر برسم. با اين فکر بيشتر از خودم خوشم نمياد. نه! بدم مياد.
خیلی دور نیست زمانی که به خودم سرکوفت مي‌زدم چرا نمي‌تونم گریه کنم! و حالا پسِ هر هیجان و شوقی، هر افسوس و افتخاری، هر شادي و غمي بغض ميکنم و اشک مي‌ریزم. هنوز هم به سختی براي خودم گریه ميکنم، فقط وقتي که کارد به استخون رسيده باشه، اما دریچه‌ی اين سد به تک‌تک شخصیت‌هاي یه داستان، کاراکترهاي یه فیلم و استعاره‌هاي یه شعر وصله، و شیرینه! به خودم یادآوری ميکنم که اين رنج انسان بودنه؛ حس کردن تمام عواطف، و گاهی از پسِ هیجان و شوق، افسوس و
امروز شنبه است. بيست و هشتم اردی بهشت 98. گمانم دوازدهمين روز از رمضان. آن چه که پوشیده نیست اين است که حال خوبي ندارم. روح آرامي ندارم. وضع مطلوبي ندارم . چرايش را نمي دانم. از هیچ چیز، مطلقا از هیچ چیز ِ خودم راضی نیستم. احساس مي کنم براي هیچ چیز زندگی ام تلاش نکرده ام. بد جور با خودم وارد جنگ شده ام . زیان اين جنگ هم بر هیچ کس مترتب نیست الا خودم  
بايد تمام کنم. 
بايد شروع کنم.

تمام نوشته هاي 96 و 97 را برداشتم. اين جا گزارش ِ حال و روز خودم را به
کسی جز خودم نميتواند کاری کند.
خودم بايد دست به کار شوم و بلند شوم از اين رخوت و بي‌حوصلگی. از اين فقط تلنبار شدن کارها بر هم.
.
پيش دانشگاهی که بودم رو تخته مقابل چشم‌هايم نوشته بودم. سرباز اين ميهن شوم، خون دلِ دشمن شوم . و حالا هیچ خبری از آن شور و هیاهوی آخر نوجوانی نیست و جاي همه آن دغدغه‌ها روزمرگی عبث‌آلود جا خوش کرده است.
.
امروز که اين خبر سهمگین نفسمان را در سینه حبس کرد.
با خودم بارها گفتم. سردار سهمش را ادا کرد تا ابد، اما من
خیلی وقت است که مستقیم حرف نزده‌ام و طفره رفتم و حرف‌هايم را پيچاندم دور خودم؛ طوری که گاهی خودم هم یادم مي‌رود منظورم از گفته‌ها و نوشتههايم چه بوده؛ گاهی اين حرف‌هاي پيچ‌دار گردنم را مي‌گیرند و آن‌قدر فشار مي‌دهند که دیگر نه مي‌توانم حرف بزنم و نه گوش دهم. حرف‌هايم دیگر مهم نیستند.
اين روزها هر بار تکّه اي از خودم را گم مي کنم. ساعت مچی ام را گم کرده ام توی کتابخانه. فیلتر سیگارم را جا گذاشته ام توی زیرسیگاریِ سراميکی.  قطعه اي از نوشته هايم را جا گذاشته ام روی صندلی بامبو توی حیاط. ناخن هايم را پرت کرده ام توی خاک باغچه. موهايم را جا گذاشته ام در چنگ دندانه هاي برسِ مو. یک تکّه از قلبم را جا گذاشته ام روی همان نیمکتی که با او حرف زده ام. یک تکّه از روحم را جا گذاشته ام توی همان کافه اي که آخرین بار او را دیدم. هر بار یک تکّه از
تا به خودم اومدم دیدم حرف از رفتن و تموم کردن ميزنهتا به خودم اومدم دیدم فهميد نبايد ميگفتم
نبايد ميپرسید نبايد ميفهميد
من قانون دوستی رد کرده بودم 
تا به خودم اومدم دیدم وقتي که نیست 
شدم بي قرارترین ادم دنیا
وقتي که مریض ميشه دلواپس ترینم
وقتي تو جاده اس نگرانترینم 
وقتي که به خودم اومدم دیدم دلتنگی دیگه با عکس و حرف زدن تموم نميشه
تازه شروع ميشه دلتنگی فقط آغوش سیاره رو ميخواد
وقتي به خودم اومدم دیدم که یه لحظه فکر کردن به نبودنش
چشام ميش
شايد چریکی راست ميگفت. شايد واقعا وقتشه که برم و همه چیز توی ذهنم همينقدر قشنگ بمونه و از خودم خاطره هاي خوبي هم بذارم و بعد همه چی سر وقت تموم شده ی خودش، تموم بشه. تا وقتي که دوست داشته ميشم و بودنم بهتر از نبودنم باشه. احساس تنفر دارم نسبت به خودم دقیقا الآن. بخاطر احساساتم. به هر کسی. به گفتنش. به اينکه خودم رو به بقیه نشون دادم و با احساساتی بودنم خودم رو از چشم همه انداختم و حال همه رو از خودم به هم زدم و دراما ساختم نميدونم. فاک ماي سلف. 
چرا من احمق با وجود اينکه چندین بار بهشون اعتماد کردم و دهنم سرویس شد باز حماقت کردم و بهشون اعتماد کردم.
جرا وقتي که چند صد بار امتحانشون رو پس دادن باز من بهشون فرصت دادم ؟ چرا باز خودم رو انداختم توی گردابي که هزاران بار سر نفهمي خودم و اعتماد خودم را انداخته بودم . چرا من احمق باز بهشون اعتماد کردم و به حرفشون گوش دادم .
لاشیا قبل از اينکه خرشون دم پله عزیزم قربونت برم تو هم یکی از مايی به محض اينکه خره رد شد .
یه روز خودم رو مي‌کشم . قول ميد
تا به خودم اومدم دیدم حرف از رفتن و تموم کردن ميزنهتا به خودم اومدم دیدم اي دل غافل فهميد لو رفتم نبايد ميگفتم
نبايد ميپرسید نبايد ميفهميد
من قانون دوستی رد کرده بودم 
تا به خودم اومدم دیدم وقتي که نیست 
شدم بي قرارترین ادم دنیا
وقتي که مریض ميشه دلواپس ترینم
وقتي تو جاده اس نگرانترینم 
وقتي که به خودم اومدم دیدم دلتنگی دیگه با عکس و حرف زدن تموم نميشه
تازه شروع ميشه دلتنگی فقط آغوش سیاره رو ميخواد
وقتي به خودم اومدم دیدم که یه لحظه فکر کردن
ميگن زمان که بگذرد درد آرام ميشود 
چرا زمان درد مرا عميق تر ميکند خب
تمام روز سعی ميکنم 
خودم را از دنیاي گیج و منگ‌ درونم
 بکشم بيرون 
بيايم وسط حالِ زندگی 
هی حواسم باشد غرق هپروت خودم نشوم 
ولی از دستم در ميروم 
باز برميگردم‌ در بهت خودم 
تا به خودم مي آیم دستی به صورتم ميکشم
خیس است .
دفعه بعد بايد حواسم را بيشتر جمع خودم کنم 
 
من خیلی کمرنگم :| جدن کمرنگم و وقتي خط چشم ميکشم تازه معلوم ميشه چشم دارم با اينکه چشمام ریز نیست. و یا وقتي رژ ميزنم تازه احساس ميکنم که لب دارم :| و وقتي خط چشم دارم و رژ لب، اعتماد به نفسم زیادتر ميشه. اما اينجوری نیست که هميشه با آرايش برم بيرون. آرايش کردن حال و انگیزه ميخواد و بايد بگم من فقط وقتي دارم ميرم یه دوست مهم رو ببينم فقط خط چشم ميکشم. اينا رو گفتم چون خودم رو الآن توی آینه روشویی دیدم که با ویتامين E رنگی که زدم و موهاي تميز و حالت گر
 تو کل زندگیم هیچ چیزم دقیقا  براي خودم نیست .
هیچ چیز
حتی گاها احساس ميکنم من خودمم براي خودم نیستم .
نميدونم در آینده یعنی روزی مياد که ببينم تمام من براي خودمه!!
نميدونم .
من تنها چیزی ک دلم ميخواد اينه ک رها و ازاد باشم .
خودم براي خودم باشم . همين
امروز از کتاب فلسفه‌ی تنهايی رسیدم به آنجا که خلوت را توضیح مي‌دهد. مي‌گوید خلوت یعنی با خود بودن‌. در کنار خود بودن. تاب آوردن اين با خود بودن. خوب که نگاه ميکنم به نظرم هیچ وقت خلوت نداشته‌ام حتی اين روزها که به مدد ج.ا. اينترنت قطع شده و دستم از توییتر و فیسبوک و اينستا کوتاه است به اينجا پناه آورده‌ام. من بلد نبودم هیچ‌گاه با خودم تنها باشم. من هميشه در تنهايی به جمع و نت و اينها پناه بردهام. من در واقع همان آدم جمعی‌اي هستم که بودم. ا
ميدونی کارما یعنی چه؟ یعنی همين حال الان من، همين که یه گوشه از جهانم که دوستش ندارم. همين که اندوه دلخواه دلم را ندارم. همين که از همه چیز مانده‌ام. همين که از کلمه‌ها دورم و نه حالی دارم و نه احوالی. 
من سال‌هاست دارم با خودم با ميم با زندگی بد ميکنم. سا‌هاست به همه چیز خیانت ميکنم. حتی دلم براي خودم تنگ نميشود. حتی سوزی به دلم نیست از اينهمه هیچ.
استاد مي‌گفت شايد از درد زیاد است که اينجور شده‌اي اما خودم مي‌دانم کارماست. بازگشت بدی‌
سلام و درود دوباره خدمت عزیزان گلم
در مورد پذیرش خودم به درک اين رسیدم که:
 خودم را بپذیرم 
با خودم کنار بيام 
با خودم نجنگم  
از سر راه خودم برم کنار 
اينو بايد 100% بپذیرم 
که من همينم با همين صفات خوب و بد 
خودم را دوست داشته باشم و به خودم احترام بزارم.
یک مسئله اي که سالها در ذهن من بود ، اين بود که همه بي عیب و نقص هستند و من تنها ، عیب دارم.
و اين معیوب بودن من باعث رنج و کینه نسبت به خودم مي شد.
و حالا به اين آگاهی رسیدم که همه و همه بدون هی
. یا لطیفپا در کفش هايم نکنکفش هايم خاکستری ستکفش هايم پاره استپنجه تیز غرور و مستیآن ها را صد تکه کرده استکفش هاي تو سالمندچرا ميخواهی پا در کفش هايم کنی؟ کفش هايم هیچ ندارندنه رنگنه احساس پاکینه نظافتنه زیبايیدنیايشان ابهام استابهام را دوست داری؟؟ کجاي پيچیدگی دلنشین است؟ بند کفش هايم در هم گره خوردهمثل کلافی سردرگمخودم در خودم گم شده امهمانند بند کفش هايم٬دیروز هم یک لنگه از کفش هايم را گم کردمو امروزپاره‌اي از وجودم را . پا در کفش من
هر وقت احساس مي کنم خدا رو فراموش کردم، نگاهی به دست هايم مي اندازم. از دوربين گوشه اتاق به خودم نگاه ميکنم و به چیستی خودم فکر ميکنم. همين کافیه که خالق خودم رو حاضر ببينم.
انتظار یه بيت شعر عارفانه نداشته باش. متاسفانه من زیاد اهل شعر نیستم.
نزارید کسی روتون برچسب بزنه حتی خودتونامروز تنها روزی بود ک خودم رو خودم برچسب نزاشتم و اعتماد بنفس داشتم اما بقیه آدم ها سعی ميکردن قضاوتم کنن
حداقل دوست خودم قضاوتم کرد درصورتی ک رفتار من از نظر خودم کاملاً درست بود! پس در نتیجه من لازم نیست تو کلیشه اون جا بشم!
ميخواهم کمي هم به فکر خودم باشم، از اين به بعد از آن خودم باشم، دلسوز خودم باشم، مفسر خودم باشم، عاشق خودم باشم، به دنبال اهداف و آرمان خودم باشم. در حال خودم باشم. هر کسی به خودش، براي خودش، ناراحت خودم باشم، گریان خودم باشم، خندان خودم باشم اما با اين همه باز هم نگاه به کسانی دارم، تا دیگرانی نباشند که باشند اين هدف ميسر نميشود. لااقل کسانی بايد باشند که گند به حالت نزنند، ضدحال نباشند، اخیار کالخیار نباشند. آره بخدا، هر چه شد شد، هر چه
کسی مرا بيدار نخواهد کرد. اگر بخوابم و خودم را بيدار نکنم،

کسی مرا نخواهد ساخت. اگر آوار شوم و خودم را نسازم،
کسی مرا آرام نخواهد کرد. اگر بهم بریزم و خودم را آرام
نکنم،
کسی نوشته هايم را نخواهد خواند. اگر بنویسم و خودم
نخوانم،
کسی زخم هايم را نخواهد بست. اگر زخمي شوم و خودم زخم
هايم را نبندم،
کسی مرا درک نخواهد کرد. اگر بفهمم و خودم را درک نکنم،
کسی با من حرف نخواهد زد. اگر تنها باشم و با خودم حرف
نزنم،

کسی مرا جمع نخواهد کرد. اگر از هم ب
در یکی از روزهاي تلخ زندگانی ام وقتي  براي خفه کردن صداي هق هق هايم سر آستینم را گاز ميگرفتم، فکري به سرم زد که شايد به ظاهر احمقانه بيايد‌. 
از خودم عکس گرفتم و در گوشه اي پنهانش کردم تا احدی جز خودم به آن دسترسی نداشته باشد . امروز اتفاقی به آن عکس رسیدم . 
هزاران بار بوسیدمش، موبايل را در آغوشم گرفتم، سپس دوباره عکس را بوسیدم. چشمهايش را، اشک هايش را، چین هاي پيشانی اش را، دهانش را که از هق هق نیمه باز بود، موهاي پسرانه ی آشفته اش را . همه اش ر
در یکی از روزهاي تلخ زندگانی ام وقتي  براي خفه کردن صداي هق هق هايم سر آستینم را گاز ميگرفتم، فکري به سرم زد که شايد به ظاهر احمقانه بيايد‌. 
از خودم عکس گرفتم و در گوشه اي پنهانش کردم تا احدی جز خودم به آن دسترسی نداشته باشد . امروز اتفاقی به آن عکس رسیدم . 
هزاران بار بوسیدمش، موبايل را در آغوشم گرفتم، سپس دوباره عکس را بوسیدم. چشمهايش را، اشک هايش را، چین هاي پيشانی اش را، دهانش را که از هق هق نیمه باز بود، موهاي پسرانه ی آشفته اش را . همه اش ر
گذشته من بخشی از وجود و هویت من هست و من نبايد اونو طرد کنم. معناي رشد همين هست و یک پله بالاتر رفتن به معناي انکار و طرد پله هاي پايین تر نیست.
پذیرش و قبول گذشته، حس بهتری بهم ميده تا طرد کردن اون. وقتي گذشته خودم رو طرد مي کنم از خودم بيزار ميشم. پس گذشته خودم رو هر چه هست مي پذیرم و در کنار خودم نگه ميدارم.
حقوق بازنشستگی مي گیرد،
با وَن مسافرکشی مي کند،
صبح دو سرویس هم مي برد،
بعد مي گوید در اين اوضاع
نمي شود بچه آورد
و خودش هم ۲ بچه دارد!!!.
* تا به حال فکر مي کردم بايد به مردم بگوییم خدا روزی مي رساند، بعد از اين اتفاق فهميدم که به مردم بايد بگوییم درست خرج کنید، مي‌توانید تکثیر نسل هم داشته باشید.

آخرین مطالب

آخرین جستجو ها