نتایج جستجو برای عبارت :

نسیم جای باد دفترم

تمرکزم ازدستم خسته شده است 
و بامن حرف نمی زند 
مدادم دنبال خریدن میز و ایینه  ارایش است
که با آ ن خط چشمش را صاف بکشد
آن طرف تر 
دفترم از من طلاق می خواهد به خاطر  تمام شدن ژل مویش 
و از همه بدتر 
نوشته هایم قاضی شده اند 
کاسه ای داغ  تر  از  آش با شش وجب روغن برآن 
احساسم را بردم  سرخیابان بفروشم 
تمام شد 
قبل از  فروخته شدن 
حال من مانده ام 
و
حوضم 
تو بگو رفیق 
که 
مهریه عند المطالبه دفترم را چه کنم؟ 
یک نوشته از تو لابلای دفترم پیدا کرده ام و هرروز می خوانم.
این کلمات صورت تو، صدای تو، و نگاه تو را برای من زنده می کند.
بیست و سوم مهر چهارسال قبل بود. آمده بودی اینجا  پیش من.
کتابهایم روی میز بود و داشتم از آرنت و اندیشه ی اش چیزی می نوشتم، رفتم آشپزخانه چای بریزم و میوه بشورم. 
تو دفترم را نگاه کرده بودی و با مداد برایم دو بیت شعر نوشتی. 
شاید حافظ را ترجیح می دادی چون رند بود و در لفافه حرف میزد،  مثل خودت که هرگز حرف دلت را نزدی، و یکبار ه
باخودکار سبزم میتونم تا هروقت که بخام توی دفترم بنویسم اما برعکس وقتی گوشیما میگیرم دستم اول بهش خیره میشم بعد حرفای ذهنما مرور میکنم بعد میگم ولش کن خارج میشم دوساعت بعد دوباره گوشیما برمیدارم دوباره بهش خیره میشم دوباره میذارمش کنار  وفردا دوبارگوشیما برمیدارم بهش خیره میشم ودوباره میذارمش کنار ودوباره ودوباره دوباره این اتفاق تقریبا هروز تکرار میشه تا زمانی که دیگه فکرم خسته میشه از تکرار ودستم روی گوشیم به حرکت می افته. مثل الان:) 
مضمون های پر تکرار بر دفترم رنگ می بازدشاعری که حرف هایش درگلو می ماند!تلخ می شودمثل قهو های نخورده و کافه های نرفته و حسرت عاشقانه های نداشته!آنوقت کلمات بوی خون می دهندو واژه ها تا مرز جنون فریاد می زنند و در حسرت قافیه شدن در یک بیت شعر می میرند! کولی دوره گرد و آمد و زوددستمالی دور سرش پیچیدبا چشم های از کاسه دریدهفنجان قهوه را ز دستم قاپید فاش ، فال مرا فریاد می زد درگوش شهری که خون می باریداز کوچه ها ی تاریک و ترسناکشهر لحظه یک زن جنون می
اتفاقی توی زیرنویس یک فیلمی که دیروز داشتم می‌دیدم بهش برخوردم. اونقدر برام عجیب بود که فیلم رو نگه داشتم و فقط 5 دقیقه بهش خیره شدم. بعد هم توی دفترم یادداشتش کردم و هنوز همینطور توی ذهنم چرخ می‌خوره. به انتهای جمله‌اش این رو اضافه کرده بود:
. غیر قابل از دست دادن. 
أَلَیْسَ اللَّهُ بِکَافٍ عَبْدَهُ
ایا خدا برای بنده اش کافی نیست؟(زمر/۳۶)
وقتی اولین ستاره در اسمان روشن می شود،من به تو فکر می کنم.
وقتی اولین برگ روی شاخه ی درخت سبز می شود،من به تو فکر می کنم.
وقتی اولین قطره ی باران روی خاک می افتد،من به تو فکر می کنم.
وقتی اولین صفحه دفترم را باز می کنم،به تو فکر می کنم.
اولین ستاره،اولین برگ،اولین قطره باران،اولین صفحه دفترم.مرا به یاد تو می اندازد.
روی صفحه اول همه ی دفترهایم نوشته ام:(( به نام خداوند بخ
امروز باشگاه رفتن رو شروع کردم:)صرفا جهت سرحال شدن و دیدن دو تا دونه ادم که از کسلی زندگی سال کنکور کم کنه.البته فیت شدن هم بی تاثیر نیست توی انگیزه م خودم خجالت میکشم از گفتنش ولی هنوز بصورت جدی شروع نکردمنه اینکه نخونده باشما،نه.فقط بصورت مداوم و زیاد نخوندم. و خب شاید اینجا بتونه کمک کنه به اینکه استمرار و حجم زیاد و تبدیل به یه عادت کنم برای خودمو واقعا لازمه.یادمه چند ماه پیش به یکی گفتم که چقدر ارومم و چقدر خدارو شاکرم بابت این ارامش.حتی
شعر موشّح: حروف اول مصرع اول هر بیت در بردارنده ی یک رمز است
برده ام چشمان خود چشمان یار
می بَرد، از دل نگاهش اختیار
سیل اشکم زان گواهی می دهد
سد راهش گاه، آهی می شود
مهربانی می کند بغض گلو
دل ستانی می کند آواز او
ای خدا آمد دلم آغوش عشق
در دلم هرگز نکن خاموش عشق
لاله گونم زان نیازم کن روا
دفترم را پر کنم از بیت ها
لول لولم کن مرا میل مِی است
بس که خوردم خون دل خونابه بست
هرچه دارم از تو دارم ای خدا
هرچه خواهم از تو خواهم ای خدا
اهل سودایم دلم دارد
کلاس پنجم دبستان که بودم، یکبار معلممون ساعت انشا گفت موضوع امروز  اینه: از چه چیزی رنج میبرید، بر عکس همیشه که می‌گفت ببرید خونه بنویسید و جلسه بعد بیارید بخونید. اون روز گفت؛ همین الان توی کلاس بنویسید و دفترهاتون رو تحویل بدید. همه شروع کردیم به نوشتن و دفترامون رو تحویل دادیم. هیچ وقت فکر نمیکردم اون چیزی نوشتم توی عالم بچگی، اینقدر معلممون رو جذب کنه. دفتر رو که تحویل دادم،  با توجه به سابقه خوبی که توی انشا نوشتن داشتم،  دفترم رو باز ک
عصری با خاهرهام رفتیم پیاده روی. دور پارکو چند دور زدیم. حرف میزدیم و فکر نمیکردم. تو هوای خوب نزدیک غروب، میون درخت ها و برگ ها و راه میرفتیم. دارم هر کاری میکنم که فکر نکنم. تنها نباشم و تو خودم نباشم. وبلاگمو میخام حذف کنم. دوران وبلاگ نویسی برای من ب اخرش رسیده. بعد از یازده سال فکر میکنم باید با اینجا خدافظی کنم. اما نوشتن برای من هیچ وقت تموم نمیشه. بازم مینویسم. این بار تو دفترم. و همینطور اینستای قشنگ. 
دیگر عادت کرده ام خاطراتت را
به آستین روزگار وصله بزنم
و زندگی را
از میان ریخت و پاش نبودنت جمع و جور کنم!
 
زیر چشمی نگاه به دلتنگی ام نکن!
دفترم به وسعت جاي خالیت
پُر از شعرهای بغض کرده است
تا با دستمال حوصله
اشکِ واژه ها را پاک کنم
و صبر را مشق.
 
 
-از مجموعه ی خاطرات شبنم گرفته
#شفیقه_طهماسبی
 
از مرحوم حاج شیخ عبدالکریم نیز نقل می‌کردند که یک بار فرمود: من به محضر درس مرحوم فشارکی حاضر می‌شدم
که به سید استاد معروف بود. مباحثی را که ایشان در درس مطرح می‌کردند، روی کاغذ می‌آوردم و به دقت می‌نوشتم.
یک بار که دفترم را به ایشان نشان دادم، فرمود: 
ادامه مطلب
هوش مصنوعی رو سه بار خوندم و یه بارم باز نگاه کردم. دگ هم ازش خسته شدم و نمیخوام بهش فکر کنم. انشاا. این امتحان اخری رو هم فردا بدیم تموم بشه بره. کار رو قراره انشاا. از شنبه زیاد زیادش کنم چون تصمیم گرفتم یه چیزی بخرم و البته وقتم آزاده خب.
دیگه اینکه فردا نوبت ناخن هم دارم که برم زرشکی کنم خوشگلارو :) یه دفترم میخوام بخرم واسه پیج بلاگریم برنامه ریزی کنم. به و به از حس خوب این کار. شکر خدای را. برم فعلا :) راستی گوشی رو باید کم کنم !نوشتم که یادم ب
منو نجات بده التماست میکنم .
این حرفهارو توی دفترم نمیتونم بنویسم 
واصلا نمیخوام ناشکری کنم 
خودتم میدونی من چقد قدردان موهبت هات هستم 
ولی بیا و نجاتم بده از این هر روز فروریختن امید هام 
من نمیخوام این شکلی زندگی کنم 
نمیتونم این حرفارو به هیچ کسی تو این عالم بزنم 
منو نجات بده رفیق دیرینه 
منو نجات بده مهربونترین 
منو نجات بده خالق
منو نجاتم بده 
فقط تویی که اشکامو میبینی ، بغضمو میفهمی ؛ لرزش چونمو تو این نیمه شب حس میکنی فقط تویی 
نجا
خانوم ابریشمی میخواد یه سری داستان بنویسه و یه دفترم بهش اختصاص بده اسمشم بذاره داستان های کوتاه خانوم ابریشمی از شما چه پنهون، استعدادشم داره بیصبرانه منتظرم این کارو بکنه و به منم اجازه بده بخونمشون خودشم از اسمی که براش انتخاب کردم خوشش اومده:)
برای کشف دلیل انتخاب اسم ایشون اینجا کلیک کنید
پشت تلفن با بابام صداشو که شنیدم زدم زیر گریه
چه قدر الان نیاز دارم به دیدنشون نزدیک یه ماهه ندیدمشون
فردا امتحان دارم
زیاده خیلی
دلم گرفته.
دلمم شکست از دست    ss
روز خوبی نبود تا الان اما بهترش میکنم
مسخرس که دلم یه خواب عمیق میخواد
یا برگشت به پارسال؟! 
خیلی چیزها رو عوض میکردم خیلی چیزها رو
خیلی اتفاقا رو نمیزاشتم بیفته.
نشد اما این ترم تموم شه طومار حرف دارم با خودم و گوشه گوشه دفترم
#خوشبختی دست خودته رفیق.
#فقط دعا همین*-*
تو روی اسکله ایستاده ای و موهایت در نسيم تاب میخورند.صدای سوت کشتی از دور می آید
ناخودآگاه یک نیم قدم به جلو برمیداری میترسم بیفتی توی آب!.
چشمهایت را تیز میکنی به دور دست. و برمیگردی به سمت من
لبخندت این بار، میشود نسيم نوازشگر موهای من!.
 می دانم مثل کودکان نوپا 
 بادندان هایم تنت را خراش دادم 
 میدانم که مدتیست موهایت را نبافته ام 
 و خط چشم های قشنگت را نکشیده ام 
  میدانم که آن لباس دامن دار گل گلی را برایت نخریده ام 
 و  آن عروسک موطلایی که موهایش مثل موهای من فرفری است 
 بله بله میدانم 
  گفته بودی میخواهی موهایش موهای من را به یادت بیاورد  
من همه چیز را می دانم اما 
    اما ایا تو میدانی لب های صفحه های دفترم سفید مانده اند؟ 
 و جویبارهای وجودم خشکیده اند  ؟
 و سرما اس
به نام آن خــداوندی که نــور استرحیم است و کریم است و غفور استخدای صبـح و این شـور و طـراوتکه از لطفش دل ما ،در سُرور است
"بسم الله الرحمن الرحیم" 
(( هر روز وقتی میرم دفترم میگم خدایا زرق و روزی این مجموعه مهرسازی زمان را برسان و ما را در کارهایمان موفق و پرتوان کن. هر موقع این رو با خدای عزیز درمیان میگذارم  پشت سرش یا مهرلیزری میاد یا مهرژلاتینی میاد یا هر چیز دیگه که مربوط به کار منه. پس یادمان باشد که خدا قبل از هرچیزی و هر کاری مهمتر است
بسم الله
 
هوای پاییز کردم
هوای سرما
دلم گرفته بود و گونی شدم که از نسيم پرسید
هوس سفر نداری؟!
زغبار این بیابان؟
غافل از اینکه نسيم خیلی وقت پیش رفته بود
هوای گرم اینجا دل گرفتن هم دارد
پ.ن: من مینویسم ولی شما باور نکنید.نسيم همیشه می ماند
این گون بود که نسيم را لای غبارها پیدا نکرده بود
نسيم خداباوریست که تا تهش امیدوار می ماند.
و عسی ان تکرهوا شی و هو خیر لکم و عسی ان تحبوا شی و هو شر لکم
سبحانک انی کنت من الظالمین
بقبه اش را خود خدا می خواند
باید یه تغییری توی وضعم ایجاد میکردم. یه تغییری که باعث بشه راحت‌تر بخندم. شایدم منظورم اینه که یه تغییری که باعث بشه راحت‌تر نادیده بگیرم و رد شم.من نیاز داشتم که فکر کنم، نیاز داشتم که خوب و کامل راجع به خودم فکر کنم و نقاط قوت و ضعفمو بشناسم. اونطوری شاید راحت‌تر میتونستم راهم رو انتخاب کنم.من نیاز داشتم یه راه داشته باشم که برنامه‌ریزی شده باشه. یه راه کامل که تمام جوانبش سنجیده شده. من نیاز به انرژی اکتیواسیون داشتم.اینا رو نوشتم و دفتر
چند وقتیه ننوشتم
یه چیزایی منو بی حوصله می کنه
.
شاید اینو بارها شنیده باشید که یه شاعر میگه:
باید شعر خودش بیاد
.
این روزا با این اوضاع با این وضع با این تصویرا
امیدی برای نوشتن و سرودن نیست
.
دوست ندارم ی صحبت کنم اما
ت ما رو ول نمی کنه
.
بعضی از شاعرا انتقاد می کنند
بعضیا بی خیال تر شدن
بعضیا هم مثل من قلمشون و غلاف کردن
.
اما روزی میرسه که کویر لوت هم گلستون میشه
روزی که رنگین کمون از آسمون نمیره و یه مهره ثابته
روزی که ماه کامل میشه
.
دلم می خواهد برای تو بنویسم . اما بغض بر گلویم سنگینی می کند و امان را از قلم می گیرد . و کلمات آشفته و پریشان از زیر جوهر  خودکار در می روند و روی کاغذ قرار نمی یابند . چقدر سخت است برای تو نوشتن! چقدر موصوفی و هیچ صفتی برایت پیدا نمی شود . واژه ها برای تو تکراری اند . از مهربانی هایت باید بگویم یا از دوست داشتن هایت یا از بی قراری های دلت برای من ؟ از چه باید بنویسم ؟ نه . هرگز نمی توان تو را به تقریر در آورد . تو هرگز در قرار درنخواهی آمد . ت
خاطراتم را در کوچه های زمستان جا گذاشتم
در نم باران
در
خودم را به بی خیالی میزنم ولی.‌
تمام نمی شود
خسته ام
خسته.
شاید باید خستگیم را
روی برگ های سفید دفترم بنویسم.
یا در گوشه ای از دیوار های اتاقم جا بگذارم
یا پشت آن پنجره خیس بنشینم و به قطره ای باران که در آسمان میریزد نگاه کنم
باز یاد تو افتادم در این بارانی که دارد سیل می شود
می ترسم مرا با خود ببرد
می ترسم
دیگر تو را نبینم.
شاید حرف آخر باشد
نمی دانم کجاي کاش این سیل مرا به تو برساند
همه چیز از اون ضربه‌ی عمیق و ناگهانی شروع شد. یا در واقع خراب شد.از اون اشک ها. از اون اتفاق. راجع به این شکی نیست. دلیل شاید اون نباشه ولی خرابی از اونجا شروع شد. به قطع. چرا؟ شاید اون اشک‌ها غلط های من بودن. بعد هم پروژه برداشتنِ عمیق و شدید، بی وقتیِ شاید خودخواسته، آزمون، دانشگاه و غیره.
چرا دنبال دلیل و مرورم؟ نمیدونم. شاید چون یکبار برای همیشه خودم رو ببخشم.
+ دلم میخواد برم جلوی دانشکده پایین و گل بکنم و بزنم روی نامه‌م. یه عالمه هم بذارم ل
سه سال پیش توی دفترم نوشته بودم توی نوشته‌های قدیمی، کتابای مورد علاقه‌ی چند سال پیشت، آدمایی که باهاشون دم‌خور بودی و حتی دوست‌شون داشتی، می‌گردی دنبال خودت. یه چیزی رو یه جايی جا گذاشتی، جاي یه چیزی خالیه. نه این من نیستم. من کجا جا مونده‌م؟» امروز هم داشتم اینجا یه چیزی شبیه همون می‌نوشتم. پشیمون شدم، پاکش کردم. پست قبلی رو هم دیشب بلافاصله بعد انتشارش پاک کردم، به جاش فقط یه خط نوشتم گذاشتم بمونه.
چند وقت پیش نوشته بودم بچه که بودی
دارم از خستگی میمیرم. امروز خیلی خوب کار کردم. زبان خوندم فرانسه رو دوباره شروع کردم. کتابمو خوندم فقط دوتا کارم مونده یکی نوشتن دفترم یکی دیدن عکس عکاسا که یه ذره استراحت کنم میرم پاش اگه خوابم نبره البته. یه همچین موجود بی جنبه ایم من.  کلی چیز از صبح تاحالا تو مخم اومد که برات بگم اما الان هرچی فکر میکنم یادم نمیاد :/ اهاان پیاده رویم رفتم دوربینمم بردم اگه دیدم چیزی عکاسی کنم اما ضایع شدم و نبود باید یه روز خاص براش بذارم. مهمتر از همه این که
زیاد بزرگ نبودیم ، زیاد کوچک هم نبودیم  یک جايی بین دوران راهنمایی و دبیرستان ، آنجايی که خیلی ها شورو هیجان عاشقی داشتند ؛ میامدند از عشقشان میگفتند ، گریه میکردند ، شکست میخوردند ، پول توجیبی هایشان را جمع میکردند و کادوهای گران میخریدند ، میخواستند باهم بمانند ، باهم ازدواج کنند و سالها عاشق باشند ، دقیقأ همانجا بودیم ، نه زیاد بزرگ ، نه زیاد کوچک.
نامه نوشتن هم که آن روزها باب بود ، اصلأ خیلی ها هنوز موبایل نداشتند و از طریق نامه حرف ها
من تو را در فرورفتگی هر کوهدر کابل های بزرگ برقدر سنگلاخ راهدر ابتدا و انتهای هر جاده می بینممن تو را در قواعد هندسی،در چهار و پنجِ معلقِ خیامدر کتاب و دفترِ پرفسور امین می بینم!تو معادله ی درجه سومی مگر؟ از دست هایت فاکتور می گیرمو جذر چشم هایت رادرونِ دفترم می نویسم. پلک هایم را به هم می فشارمو اشک هایم را جمعچشم هایم را ضربمردمک ها را تفریقو صلبیه ی چشمم را در سطح دنیا تقسیم می کنممن تو را در قرنیه می بینمدر آستیگماتیسمِ چشم های پدربزرگمن
گاهی نسيم رحمت خداوند عجیب می وزد؛مراقب باشیم‌،
که از این نسيم و رحمت الهی خود را دور نکنیم.
یک گناه و خطاء چه بسا انسان را چنان از این نسيم دور کند؛ که دیگر راهی برای برگشت نباشد.
وچه کارهای خوبی که باعث می شود وجودمان سراسر از محبت و عشق به محبوب شود.
دو ر می فا
؛ دو ر می فا ؛ دو دو _ فا سی » اینگونه شروع شد. آن شب کلمات دست در دست برف، با
نت ها میرقصیدند. احساس میکردم آرزو­هایم منجمد شده و از آسمان، رقصان و مست بر من
میبارد. در پی­ اش خودم را جستجو کردم. در کوچه پس کوچه های خیال، دفترم را گشودم و
شروع کردم. سیاهی شب، سفیدی برف، تلخی افکار و شیرینی شکلات را باهم ترکیب کردم تا
معجونی از جنس جنون بیافرینم؛ با درد ترکیبش کنم و بگذارم آرام جا بیافتد تا مزه ­ی
داستان های همیشگی ام را بدهد.
ادامه مطلب
کی میدونه واقعا کیه؟ چی میخواد؟
چقدر خودشو میشناسه؟
هممون تو تاریکی شبیه همیم.
من اما خوب میدونم که درونم با ظاهرم خیلی فرق داره ، شاید بشه از روی حرفام که مینویسم اینجا تاحدودی 
منو شناخت.
داییم میگه توآدم دیوانه و زبان نفهمی هستی که دلت میخواد همه چیو خودت حل کنی .
بارز ترین ویژگی من رهاکردنه!
رهاکردن یهویی یه رفتار ، یه حرفه ،یه دوست و
خصلت خوبی نیست که بهش افتخارکرد .
گاهی ممکنه لبخند یه غریبه تو مترو خوشحالم کنه ، گاهی هم با هیچی خوشحال ن
سه سال پیش توی دفترم نوشته بودم توی نوشته‌های قدیمی، کتابای مورد علاقه‌ی چند سال پیشت، آدمایی که باهاشون دم‌خور بودی و حتی دوست‌شون داشتی، می‌گردی دنبال خودت. یه چیزی رو یه جايی جا گذاشتی، جاي یه چیزی خالیه. نه این من نیستم. من کجا جا مونده‌م؟» امروز هم داشتم اینجا یه چیزی شبیه همون می‌نوشتم. پشیمون شدم، پاکش کردم. پست قبلی رو هم دیشب بلافاصله بعد انتشارش پاک کردم، به جاش فقط یه خط نوشتم گذاشتم بمونه.
چند وقت پیش نوشته بودم بچه که بودی
برنامه هفته اول و دوم مهرماه 99-98
بخش اول
 
سرود
 
دویدم و دویدم                         زود به کلاس رسیدمیک گل خوب و زیبا                        تو دفترم کشیدمحرف معلمم را                          گوش دادم و شنیدمگل های توی باغچه                         بو کردم ونچیدمزمان بازی کردن                              من به هوا پریدمنه اخم کردم نه گریه                     خندیدم و خندیدم 
ادامه مطلب
برنامه هفته اول و دوم مهرماه 99-98
بخش اول
 
سرود
 
دویدم و دویدم                         زود به کلاس رسیدمیک گل خوب و زیبا                        تو دفترم کشیدمحرف معلمم را                          گوش دادم و شنیدمگل های توی باغچه                         بو کردم ونچیدمزمان بازی کردن                              من به هوا پریدمنه اخم کردم نه گریه                     خندیدم و خندیدم 
ادامه مطلب
هستم ولی خستم:)
عجیب دلم نوشتن میخواد و عجیب تر دستم به نوشتن نمیره!
فصل دوست داشتنی ام سر رسیده و من همچنان گنگم!
توی عصرای دل انگیز زمستونی دفترم رو باز میکنم و با یک لیوان چای هل دار و خودکارای دوست داشتنیم میشینم سر نوشتن ولی دریغ از یک کلمه!
میدونی حتی رو کتابام هم نمیتونم تمرکز کنم و این برای عشق کتابی مثل من یعنی فاجعه!یعنی یه چیز بی سابقه!میدونی اگه الیور تویست نصفه بمونه یعنی چی؟!
دلم این روزا بیشتر سکوت میخواد.مثل خود خود زمستون.دلم
۰) سلام. بالاخره اومدم که این پست سفرنامه‌طور رو کامل کنم و بذارمش! دلم می‌خواست یه قسمتاش رو به جز دفترم اینجا هم بنویسم، مخصوصا که به نوعی اولین سفر تنهاییم بود و اینکه مقصدش مشهد و همزمان با روز تولدم بود در کل حس خوبی می‌داد. (اینم بگم که در حالی که امسال همه حواسشون به ۹۸/۸/۸ بود، تولد من به طور متقارنی ۹۸/۸/۹ بودش :دی) من اونجا رفتم پیش دوستم و شخصیت‌هایی که اون چند روز می‌دیدم عبارت بودن از دوستم، مامانش، و دخترخاله‌ش که همسن مامانش بود
همونجايی که همیشه دوست داشتم وایستم وایستادم. همون نقطه ای که هر لحظه میتونم وایستم واسه خودم دست بزنم. بعضی وقتا متوجه میشم که نیاز نیست بیشتر ازین واسه ادما توضیح بدم چون گاهی هرچی بگی هیچکس نمیتونه توی شرایط توقرار بگیره هیچکس نمیتونه درک کنه چی بهت گذشته و میتونه بگذره. اون ادم عاقلی که همیشه ادعا میکردم هستم، نبودم . نسبت به خودم حس انزجار داشتم نسبت به ادمی که توی اینه میدیدم .مونس چند روز پیش گفت: باید از جايی شروع کنی وقتی بیوفتی روی د
فیلم له‌له اجباری» رو میبینه و هی جیغ می‌کشه:))میگم جیغ نکش آجی
میگه الان بچهه از رو چرخ‌وفلک میفتهه!میگم نه نجاتش میدنمیگه نه ببین افتاادمیگم ببین گرفتش:))جلوی کتابُ‌دفترم دوزانو نشستم تا پاسخنامه هام رو نگاه کنم. اومده رو پشتم نشسته؛ (به عبارتی دراز کشیده) و به دیدن ادامه فیلمش می‌پردازعمامان میگه بزن یه کارتونی چیزی این فیلما برا سنش خوب نیس!از رو پشتم میاد پایین کنترلو برمیداره فرار میکنه:))
پ.ن: باورم نمیشه تغییر روحیمو:))
اینکه تقر

آخرین مطالب

آخرین جستجو ها