نتایج جستجو برای عبارت :

می‌دانم ولی

عمرم در نمي‌دانم ها گذشت.از نمي‌دانم در نمي‌دانم تا نمي‌دانم.حتی دل به یک نمي‌دانم‌کسی داده‌امو گاهی دلم تنگ نمي‌دانم جایی می‌شوددر این آشفته‌بازار، برگ برنده‌ام این است که مي‌دانم که نمي‌دانم.دلم می‌خواهد بیدار شوم، این کابوس لعنتی بیش از حد طولانی شده.من گیجم، من منگم، من ساز ناکوک سمفونی روزمرگی‌ام، من همانم که میخواهد برود به سوی نمي‌دانم‌کجا،آنقدر که نداند چقدر.نمي‌دانم به چه زبانی این چیز‌هایی که نمي‌دانم را توضی
کم‌کم حس می‌کنم که دارم دیوانه می‌شوم. بند بند وجودم درد می‌کند. تا به حال در زندگی‌ام اینطور کلافه و مستاصل نبوده‌ام. نمي‌دانم باید چه‌کار کنم. نمي‌دانم با این همه خشم و نفرت چه‌کار کنم. حس می‌کنم که می‌توانم خرخره‌ی آدم‌ها را بجوم. هنوز بغض دارم. نمي‌دانم باید به کجا فرار کنم. نفسم تنگ است. نمي‌دانم چه کنم. نمي‌دانم که باید به کجا پناه ببرم. نوشتن هم حالم را بهتر نمی‌کند. و این یعنی فاجعه. یعنی دیگر خاکی نمانده که سرم بریزم.
نمی دانم این چه خاصیت تعطیلات است که ملت را ناراحت می کند! نمی دانم انقلاب ما یا انفجار ما؟ نمی دانم نسل کشی یا نسل سوزی؟ نمی دانم این مردم واقعی اند یا نه! نمی دانم با این همه باگ چرا هنوز؟
اصلن مرگ بر آمریکا آقا، مرگ بر اسرائیل، مرگ بر هرکس بدِ ما را می خواهد، مرگ بر هرکس که ما را عقب انداخت.
نمی دانم این چه خاصیت تعطیلات است که ملت را ناراحت می کند! نمی دانم انقلاب ما یا انفجار ما؟ نمی دانم نسل کشی یا نسل سوزی؟ نمی دانم این مردم واقعی اند یا نه! نمی دانم با این همه باگ چرا هنوز؟
اصلن مرگ بر آمریکا آقا، مرگ بر اسرائیل، مرگ بر هرکس بدِ ما را می خواهد، مرگ بر هرکس که ما را عقب انداخت.
مرا گویی که رایی من چه دانم       چنین مجنون چرایی من چه دانم


مرا گویی بدین زاری که هستی       به عشقم چون برآیی من چه دانم


منم در موج دریاهای عشقت       مرا گویی کجایی من چه دانم


مرا گویی به قربانگاه جان‌ها       نمی‌ترسی که آیی من چه دانم


مرا گویی اگر کشته خدایی       چه داری از خدایی من چه دانم


مرا گویی چه می جویی دگر تو       ورای روشنایی من چه دانم


مرا گویی تو را با این قفس چیست       اگر مرغ هوایی من چه دانم


مرا راه صوابی بود گم شد   
رسیده‌ام به مرحله‌ی سخت ماجرا. نوشتن. 
مي‌دانم چه می‌خواهم بنویسم، مي‌دانم چطور باید بنویسم. ولي نمی‌توانم شروع کنم. 
چند روز است که فقط دو خط نوشته‌ام و همان هم به نظرم پر عیب می‌آید.
مي‌دانم باید شروع کنم و همینجوری بنویسم و اصلاح کنم. ولي شروع کردن همیشه سخت‌ترین قسمت ماجراست.
همان لحظاتی که آدم فکر میکند یکی از بنده های خوب خداست، ندانسته دارد سقوط می کند. نمی دانم چه حکایتی ست. نمی دانم چرا‌. فقط می دانم هر بار که ظنم به خودم خوب شد، بعد از یک بازه ی زمانی تبدیل به آدم افتضاحی شدم. مثل حالا. 
 
 
 
 
منی که لفظ شراب از کتاب می شستم
زمانه کاتب دکان می فروشم کرد .
حال دلم خوب است یا نه؟نمی دانم،شاید تنها چیزی که می دانم این است که می گذرد.شاید حتی آن را هم نمی دانم،می گذرد یا نه؟خنده ها،گریه ها،باور ها،دوستی ها،دوست داشتن ها،عشق ها،معرفت ها،زندگی ها آمدند و رفتند.تنها چیزی که آمد و نرفت "من" بودم.دلم تنگ شده،نه برای شخصی،نه برای مکانی و نه حتی برای زمانی،حتی این را هم نمی دانم دلم برای چه چیزی تنگ است.گمراهم.سرگردانم.گم گشته ام.من.خود را.گم.کرده ام!!!
آدمی در درونم گیر افتاده،حسی درونم به بند
نوشته بود ابتلائات سه حالت اند. یا تادیب هستند یا تطهیر یا ترفیع. 
 
 
پی‌نوشت:
به وضعیتی مبتلا شده ام که همه‌ی عمرم مثلش را نچشیده بودم. بلایی که دارد سر من می‌آورد نه شکل تطهیر است نه شکل ترفیع. و آن قدر بزرگ است که نمي‌دانم تادیبِ چیست. فقط‌ مي‌دانم حد این تادیب از قد و قواره‌ی من بزرگ تر است. فقط‌ مي‌دانم چند روز است که از شدت تپش قلب های ناگهانی، ایستادنم هم سخت ممکن می‌شود. فقط‌ مي‌دانم نمازهایم بی گریه تمام نمی‌‌شوند. فقط مي‌دانم
نمی دانم چطور بگویمش، اصلا گفتنش رواست یا خیر. چون شنیده ام آدم از دو چیز نباید حرف بزند : خواب و غم هایش. اولي معجزه را از زندگی می برد، دومی عزت را. نمی دانم اینجا کجای دنیاست، چطور درد و مرضیست، اما این را می دانم که چیزی در سینه ام احساس می کنم که تابحال همچین جسی نداشتم. مانند این است که بغض کنی و ماکارونی بخوری. سنگینی گلویش، اینبار سینه اش. اینبار کل وجودش.
ببین عزیزِ من!
این‌ها همه‌ بهانه‌ای هستند که خودم را بیشتر در آغوشت جا کنم‌.
مثلا مگر خودم نمي‌دانم که گوربابای فلان واحدِ درسی که به من نمی‌رسد یا آن استاد خوب که گیرم نمی‌آید؟ چرا عزیزِ من‌. خوب مي‌دانم‌ اما بهتر از آن مي‌دانم که اگر‌ این گوربابایش و بی‌خیال باش را تو بگویی، هزاربار بیشتر بی‌خیال‌تر و آرام‌تر می‌شوم. مخصوصا که هنگام شنیدن همین چند کلمه از دهانِ تو، در آغوشت، در نزدیک‌ترین حالت ممکن به قلبت باشم.
مگر من نمي‌دانم
بیا. هر شب بیا. در خلوت هر مه‌تاب تنهایم. در سایه‌ی هر شب، چشم به راهت گشوده ام. در پس هر ستاره پنهانم. در پس پرده‌ی هر ابر در کمینم. بر سر راه کهکشان ایستاده ام. بر ساحل هر افق منتظرم. بیا، خورشید که رفت، بیا. شب را تنها ممان. تاریکی را بی من ممان. من آن‌جا بر تو بیمناکم که با شب تنها نمانی. با دیو شب تنها نمانی. دیو شب بی رحم است، گرسنه است، وحشی است، خطرناک است، وحشتناک است. پرنده‌ی معصوم و کوچک من! آفتاب که رفت پرواز کن؛ از روی خاک برخیز؛ این خرا
عزیزدلم! خدا تو را چند روزی به زمینیان امانت داد تا بدانند که راز آفرینش زن چیست؟ و رمز خلقت زن در کجاست؟ و اوج عروج آدمی تا چه پایه بلند است. می دانم، می دانم دخترم که زمینیان با امانت خدا چه کردند، می دانم که چه به روزگار دردانه رسول خدا آوردند، می دانم که پارۀ تن من را چگونه آزردند، می دانم، می دانم، بیا! فقط بیا و خستگی این عمر زجرآلوده را از تن بگیر!
 
+ کشتی پهلو گرفته - سید مهدی شجاعی
این وضعِ بیهودگی آدم را از به یاد آوردن هم می‌اندازد.ملال هم نیست حتی. ملال وزن دارد لااقل. یک چیزی هست. این بیهودگی عین این ست که حافظه نداری. یاد نداری. حرف، وزن، رنگ، کلمه. هیچ که هیچ. پرت پشت پرت پراکنده می‌کنی توی هوا که بی سمت‌اند. نمي‌دانم دیشب بود یا کِی که آنقدر این شدید شده بود که هربار، فورا زل می‌زدم توی چشم اطرافیانم که ببینم چه قدر کلافه‌شان کرده‌م. پشتِ پرت مخفی می‌شوی. نمي‌دانم این چه کار بیهوده‌ای ست که می‌نویسم و اینجا می
این وضعِ بیهودگی آدم را از به یاد آوردن هم می‌اندازد.ملال هم نیست حتی. ملال وزن دارد لااقل. یک چیزی هست. این بیهودگی عین این ست که حافظه نداری. یاد نداری. حرف، وزن، رنگ، کلمه. هیچ که هیچ. پرت پشت پرت پراکنده می‌کنی توی هوا که بی سمت‌اند. نمي‌دانم دیشب بود یا کِی که آنقدر این شدید شده بود که هربار، فورا زل می‌زدم توی چشم اطرافیانم که ببینم چه قدر کلافه‌شان کرده‌م. پشتِ پرت مخفی می‌شوی. نمي‌دانم این چه کار بیهوده‌ای ست که می‌نویسم و اینجا می
خدایا! می دانم که کم کاری از من است خدایا! می دانم که من بی توجهم خدایا! می دانم که من بی همتم خدایا! می دانم که من قلب امام زمان (عج) را رنجانده ام، اما خود می گویی که به سمت من بازآیی آمده ام خدا! کمکم کن تا از این جسم دنیوی و فکرهای مادی نجات یابم. @mdafeaneharam2
پسرِ مادر صد و هشتاد و سه روزه شده است. یعنی پایان شش ماهگی و آغاز نیم سال جدید زندگی اش. نمی دانم زود گذشت یا نه. نمی دانم سخت گذشت یا آسان. نمی دانم خوش گذشت یا ناخوش. با خودم که فکر می کنم می بینم زود گذشت ولي یادم نمی رود آن شب هایی که آرزو می کردم زودتر ساعت چهار صبح شود و پسرک خواب. شب هایی که شبش کش می آمد و صبحش برای آمدن ناز و عشوه. با خودم که فکر می کنم به این نتیجه می رسم آسان بود اما یادم نمی رود ترس و دردهایی که کشیده ام. شادی ها و خوشی هایی
پسرِ مادر صد و هشتاد و سه روزه شده است. یعنی پایان شش ماهگی و آغاز نیم سال جدید زندگی اش. نمی دانم زود گذشت یا نه. نمی دانم سخت گذشت یا آسان. نمی دانم خوش گذشت یا ناخوش. با خودم که فکر می کنم می بینم زود گذشت ولي یادم نمی رود آن شب هایی که آرزو می کردم زودتر ساعت چهار صبح شود و پسرک خواب. شب هایی که شبش کش می آمد و صبحش برای آمدن ناز و عشوه. با خودم که فکر می کنم به این نتیجه می رسم آسان بود اما یادم نمی رود ترس و دردهایی که کشیده ام. شادی ها و خوشی هایی
دوستی دارم که رازی دارد و این راز به طریقی بدون اینکه بخواهم به گوش من رسیده است و آن دوست از این موضوع بی خبر است. بعد هر از چندگاهی که با هم حرف می زنیم او از دوره ای از زندگیش حرف می زند که خیلی سخت بوده ولي ادامه نمی دهد که چرا و چطور و من هربار می دانم از چه حرف می زند و او نمی داند که من می دانم و من هر بار از این دانستن خودم و ندانستن او معذب می شوم.  این روزها سوال اخلاقیه من از خودم این است که باید به او بگویم همه چیز را می دانم یا بگذارم در هم
شاعر چه کند اینجا، من شعر چه مي‌دانمیک شعر نگفتم من در عمر پریشانم
من طبل خداوندم، فارغ ز همه بندم همبال عقابانم، همنعره‌ی شیرانم
گفتند که تو اینی،‌ گفتم که نه من اینم گفتند تو پس آنی، گفتم که نمي‌دانم
دانم که چو دریایم، می‌خیزم و می‌آیمکشتی خداوندی در بحر غزل رانم
من شعله به کف دارم، جان قلمم آتشهر سو قدمم آتش، من مشعل یزدانم
ترسی تو ز من؟ حقّت! ترس تو دم لقّتسوی تو چه می‌آیم، بقّ تو چه می‌خوانم
تا اوج فلک رفتم، آن اوج مرا کم بوددر جان م
می دانم دنیا چگونه است اما نمی دانم چرا تا این اندازه ساده ام
نفس عمیق میکشم زندگی میکنم رشد میکنم و هر روز از روز گذشته پر بار تر می شوم اما گاهی در این میان احساس میکنم قلبم دیگر نمی تپد .و درست در همین لحظات است که میفهمم دیگر آن آدم گذشته نخواهم شد . 
چرا اینقدر زود دارم بزرگ می شوم ؟! آخر به چه قیمتی ؟! آخر چرا بعضی از چالش های زندگی تا این اندازه وحشتناک و درد آور است ؟
 
من ندانم که به کی زندهو کی رخت ببندم ز جهان
لیک دانم قدر یاران و جهان گذران
بخت با من نیست یک سو
و بزد خنجر غم بر دل من
لیک یادم هست حال و احوال خوش و زخم زبان
روزگار میگذرد نیست به قلبم کینه ای
لیک قدر عافیت دانم و قدر دوستان
ساده
آبان1397
ای تف تو روی‌ت بشر که بعد این‌همه سال فخر و کبر و کثافت‌بازی‌های علمی هنوز نتوانستی بفهمی چه مرگ‌ت است. بعد این‌همه کندوکاو در ذهن و قلب و جان و روحت نتوانستی بفهمی دقیقا کجای کار می‌لنگد که این‌طور تمام روز یک گوشه افتاده‌ای و ذهنت قفل کرده رو هلاجی آدم‌های دیگر. سال‌ها نتوانستی با آدم‌ها حرف‌ت را بزنی، گله کنی، فریاد بزنی، پشیمان شوی، گریه کنی، امروز می‌بینی با خودت هم نمی‌توانی درست و حسابی حرف بزنی. شاید هم زیادی یقه‌‌‌ء این ب
بار الها چقدر در گرداب دنیا غرق شده ایم.غافل از روزی که باید به خدا پاسخ بدهیم . نمی دانم اگر اکنون امام عصر (ع) ظهور کند، چه جوابی به او خواهیم داد . حقیقتا غیر از شرم و خجالت از حضور خود در این دنیا و از اینکه خود را شیعه و منتظر نامیدیم اما فقط ادای شیعه ها را در آوردیم، پاسخی نخواهیم داشت.
نمی دانم چه جوابی خواهم داد .اما می دانم،  می دانم که اگر بیاید دیگر کسی به کسی ظلم نخواهد کرد. می دانم که دیگر کسی گران فروشی و کم فروشی نخواهد کرد . می دانم
نمی دانم پس از مرگم چه خواهد شد نمی دانم کوزه گر با خاک اندامم چه خواهد ساخت 
ولي بسیار مشتاقم که با خاک گلویم سوتکی سازد به دست کودکی گستاخ و بازیگوش 
که او یکریز و پی در پی 
دم خویش را سخت در گلویم بفشارد 
بدین سان بشکند در من سکوت مرگ بارم را
من نمي‌دانم هیچ
که اگر جاده های کلمات 
در پس قافیه ها 
ره به پایان ببرند 
از من سوخته مغز 
چه بماند بر جای
 
 و امروز
در دل دخترک امیدوار
امیدی است به فردای سپید
 
در دل شعر سپیدم
دل بی سروپا 
باز چرا میگیرد 
و چرا میگرید
 
اما 
من مي‌دانم
که این شعر سپید
در دل روز سیه را 
روزی
لابه‌لای شوق شب های سپید 
میخوانم و میخندم 
به عمری که گذشت
 
:)
نمی دانم "او" تقاص کدام کار من است؟یا مجازات کدام گذشته من؟یا که آزمونی است برای سنجش من؟یا که آهی است برخواسته از دلی که شکسته ام؟نمی دانم.هر چه هست، هر که هست، هر کار که کرده و می کند،دلم را آزرده و زندگی را از آن حال که داشته، دگرگون کرده است، لذاست که هر چه شود و هر چه پیش آید، برای این روزها و ایام، نخواهمش بخشید.
با اطمینان مي‌دانم که هر روز زندگی این فرصت را در اختیارت قرار می‌دهد که نفسی تازه کنی، از قید و بند رها شوی و تا جایی که می‌توانی صاحب یک زندگی بدون پشیمانی و سرشار از لذت، خنده و شادی باشی. می‌توانی آن‌طور که روحت به تو القا می‌کند در صحنه زندگی همچون رقص والس، حرکت کنی یا کنار دیوار بنشینی و اجازه دهی سایه ای از ترس و تردید تو را پس بزند
| با اطمینان مي‌دانم که/اپرا وینفری |
 تا آنجا که من مى دانم زندگى اختیارى بهتر است از روزمرگى اجبارى
تا آنجا که من مى دانم زندگى بهانه است، ما آمده ایم که برویم 
تا آنجا که من مى دانم ما از زندگى هیچ نمى دانیم 
تا آنجا که من مى دانم حالمان خوب نیست چرایش را هنوز نمى دانم
تا آنجا که من مى دانم من همانم که مى اندیشم 
راستى شما چه مى دانید
شاید سی سال دیگر 
یک دختر نوزده ساله داشته باشم.
شاید نامش تارا باشد
شاید هم باران!
شکلش نمی دانم شبیه چه کسی باشد.
قدش هم نمی دانم چند سانت است.
نمی دانم مانند مادرش 
موهایش فر و پر پیچ و تاب است 
یا صاف و بی حال.
نمی دانم تک فرزند پدر و مادرش است 
یا خواهر و برادر کوچک تر هم دارد.
اما می دانم دوستش دارم.
می دانم دوستم دارد.
می دانم یادش داده ام در تمام طول روز حداقل یک بار پدرش را ببوسد.
یادش داده ام گل های اتاقش را دوست بدارد.
و هرچند شب یکبار 
دفت
جان من , که ندارمت اینهمه رخت تازه تن نکن از دور که می بینمت باز شعر می شوی و از دهان فکر جاری . نمی دانم شخص تو کیستی اما شخصیتت را خوب می شناسم و نیز می دانم حال که می خوانی فکرش را نمی کنی این شعر توست . دوست داری و می گویی : یعنی کیست آن خوش اقبالی که این چنین عاشقی دارد کاش من جایش بودم و کسی این چنین با نوشتن مرا بر دل ها نقش می کشید . #الهام_ملک_محمدی
خیلی وقت است که جدی دست به صفحه کلیدم نزدم. مي‌دانم تنها دلیلی که الان در حال نوشتن هستم، غمی است که بدان دچارم.
نمي‌دانم چگونه نباید دیگران را هیچ گاه نیازرد؟ لکن هیچ گاه به عمد کسی را نیتزرده ام. گاهی برگشتن و عذر خواهی جز بر اندوه هر دو نمی‌افزاید. 
گاهی اگر قلبی شکسته شد باید رفت، باید رفت و دیگر آن قلب را بیش از این نشکست.
.
من می‌ترسم. از حرف زدن می‌ترسم. از حرف نزدن می‌ترسم. از گفتن می‌ترسم. از نگفتن می ترسم. از نوشتن می‌ترسم. از ننوشتن می‌ترسم. می‌ترسم بگویم اشک هایم بند نمی‌آیند. می‌ترسم بگویم بغض لعنتی ام تمام نمی‌شود. من بلد نیستم چرایش را توضیح بدهم‌. فقط می‌توانم بگویم اشک هایم بند نمی‌آیند. فقط می‌توانم بگویم نماز مغرب و عشایم به گریه گذشت. من فقط می‌توانم بگویم موبایلم روی پخش یک مداحی ست و دست هایم تند و تند روی تسبیح سی و سه مهره ام می‌چرخند. م
که می‌دانستی‌ام از اول که اول بود تا حالای حال که تیره‌تر هم هستم و خشکیده‌تر که حرف که بر لبم که می‌آید حرفِ حرفِ من هم نمی‌شود و باز بگو الکن، و خب اصلا الکن اما که چه وقتی که، آخ که وقت هم بی‌وقت است عزیزکم، که وقتی که باز با خروار خروار و هزار هزار اماو اگر و با این‌که مي‌دانم به تو حاصلی ندارد غم روزگار گفتن عزیزکم باز می‌گویم از غم روزگار و غم خودت، عزیزکم،که تیره‌ترم کرده، میان هزار هزارِ نمي‌دانم اما مگر تو نمی‌دانستی آخر، عزی
نمی دانم به آینه لبخند زده اید یا خیر. حتی نمی دانم حرف هایم را می شنوید یا خیلی وقته از هم قدم شدن با من خسته شده اید؟! اگر انتخاب های ما به هم نزدیک باشد آنگاه ممکن است در بالای یه صخره با هم چای بنوشیم. رفتن بعضی ها مرا در فکر فرو برد و بعضی ها مرا ناراحت کرد اما هیچگاه مایوس نشدم. چون دارم یاد می گیرم به خودم ارزش بدم. باید بگویم من تو را دوست دارم با اینکه می دانم بر نخواهی گشت. روز آمدنت بهت اخطار دادم از سکوت هایم. که اگر سوالی پیش آمد، بپرس و
بودن با آن دسته از انسان‌هایی که هرچقدر بیش‌تر همراه‌شان می‌شوی و هم‌کلام‌شان، بیش‌تر به هیچ بودن خودت پی می‌بری. آدم‌هایی که به عمق رسیده‌اند بی آنکه خیس شده باشند. کسانی که با هر کلمه خود به تو می‌فهمانند که فقط در سطح آب مشغول بازی با حباب‌های کوچک بوده‌ای. تنها یک چیز برای توصیف آن‌ها کافی‌ست. "با پای خود تا لب چشمه می‌روی و تشنه‌تر برمی‌گردی. تشنه‌تر، هر بار. تشنه‌تر از هر بار. چرا؟ نمي‌دانم. نمي‌دانم".
اینک من همچون کسی می مانم که دلی را به دریایی از معرفت و آرامش سپرده است و سعی بر این دارد که زمانی را در خلوتی نه چندان طولانی سپری کرده تا بتواند خود واقعی را پیدا کند ،،،اما هم اکنون گم گشته ای دارد و روحی پر از دلتنگی خاطرش را آزرده است ،،خودمان را به سروری سپرده ام و می دانم که مراقبمان است اشک دیدگانم جاری است و تنها اوست که میخواهد بگوید من می دانم و تمام وجودت  
اسمورودینکا، ای عشق بی‌معنا، ای شعف دروغین
هر چند روز یک بار فکرت به من حمله می‌کند و من که هیچ وقت جنگ‌جوی قابلی نبوده‌ام، هر بار شکسته‌تر از همیشه از این نبردهای بی‌پایان بیرون می‌آیم. چیزی نمانده که به واسطه‌ی رفت‌ و آمدهای گاه‌به‌گاهی که به خیالم داری، در شکست خوردن جاودانه شوم. اغلب چند روزی طول می‌کشد تا بتوانم دوباره خودم را جمع و جور کنم. در این شکست‌‌ها، هر بار چیزی از من کم می‌شود. و من بارها حل شدنِ باشکوهِ خود را در خیال ت
روزی روزگاری بود که می‌توانستم دستم را روی سینه‌ام بگذارم و جلوی هیئت منصفه به داشتن قلب سوگند بخورم؛ مدت‌ها قبل از آن که دنیای آشنای من از هم بپاشاندش.سال‌ها قبل از آن که نیمه دیگر را از من بند نیمه‌ای از وجودم را با دیگران به اشتراک گذاشته بودم.من در هزاران مکان شب صبح کرده‌ام،و نمي‌دانم ره به کجا دارم  - تنها مي‌دانم از کجا آمده‌ام.روز پشت روز، یک یکه و تنهایک ولگردِ نبردزاد
یک نبردزاد
یک نبردزاد

آخرین مطالب

آخرین جستجو ها