یه وقتا فکر میکنم به اینکه واقعا چی میخوام؟
چرا هستم؟
کارِ منو کسی دیگه نميتونه انجام بده تو این دنیا؟؟
شده حس کنید یه جایی گیر افتادین؟؟ نه عقب میرین نه جلو میاین!؟
الان بزرگترین آرزوم اینه که بیخیال عالم و آدم باشم
بیخیال هرچی خوب و بده
و فکر میکنم درجا خواهم زد همچنان تا یاد بگیرم واقعا بیخیال باشم
وقتی میدونم از کنترل و اراده ی من خارجه
من چلچراغ خانهی پیراهنت باشمروزی کنارت همدمت عشقت زنت باشم
ای وای فکرش را بکن بین همه خوبانآخر ببینی من فقط وصل تنت باشم
شبهای سرد زندگی حتی اگر آیدمن همدم دردت چراغ روشنت باشم
میخواهم اینجا باشی و هرشب کنار تودر حال عشق و مستی و بوسیدنت باشم
من آرزویم بود جای شانهات بودمیا اینکه جای دکمهی پیراهنت باشم
ای کاش من حس لطیف شعر تو بودمیا کاش میشد بوسهای بر گردنت باشم
چیز زیادی از حضور تو نميخواهممن قانعم باشی و غرق دیدنت باشم
با ا
می خواهم تو را دوست داشته باشم
با یک فنجان چای،
یک تکه نان
یک مداد سیاه،
چند ورق کاغذ.
می خواهم تو را دوست داشته باشم
با یک پیراهن کهنه،
یک شلوار پاره پاره
دست هایی خالی،
جیب هایی سوراخ
می خواهم تو را دوست داشته باشم
درون این اتاق پنهانی،
پشت سیم خاردارهای تیز
روبروی گلوله باران های دشمن.
می خواهم تو را دوست داشته باشم
با کمی زندگی
اندکی زنده ماندن.
| انسی الحاج / ترجمه: بابک شاکر |
دوست دارم در جمع باشم.دوست دارم در تمام این جمعها باشم.دوست دارم که دوستهایی داشته باشم و تنها نباشم.
تلاش می کنم.تلاش می کنم و باز هم تلاش می کنم.
در نهایت روزی موفق خواهم شد.روزی مثل اینها می شوم و در آن روز من تنها کسی خواهم بود که میدانم رنگم اینجا ناشناختهست.
می گویی شبیه هم نیستیم. به من بگو چگونه باشم؟ من همان می شوم. بگویی شبنم باش، صبح ها با پرتو خورشید به آسمان پرواز خواهم کرد و نزدیک های صبح باز خواهم گشت. بگویی برگ باش، بهاران متولد خواهم شد و زمستان به ارامی بر روی شاخه خواهم مُرد تا بهاری دیگر. بگویی کاکتوس باش، به کویر خواهم رفت و آنجا سکنا خواهم گزید. بگویی سنگ باش، ماگما می شوم تا بر اثر فشار صحفه ای بالا بیایم و سرد شوم. بگویی جسد باش، قبری را می خٓرم و منتظر میشم تا نزدیکانم بر سرم فاتحه
نمي خواهم پارچه ی ابریشمی باشماشرافی و غمگینمي خواهم کتان باشمبر اندام زنی تنومندکه لب هایشوقت بوسیدن ضربه می زنندو نگاهشوقت دیدن احاطه می کندتمامی این روزها دلگیرندمن جغد پیری هستمکه شیشه ای نیافته ام برای تاریکیمی ترسم رویایم به شاخه ها گیر کندمی ترسم بیدار شوم و ببینمزنی هستم در ایرانافسردگی ام طبیعی استاما کاری کن رضا جان پاییز تمام شودنمي دانم اگر مرگ بیایداول گلویم را می فشاردیا دلم راآن روز کجای خانه نشسته بودمکه می توانستم آن هم
در دبستانی،معلمی به بچه ها گفت آرزوهاشونو بنویسن . اون نوشته های بچه ها رو جمع کرد و به خونه برد .
یکی از برگهها ؛ معلم رو خیلی متاثر کرد . در همون اثنای خوندن بود که همسرش وارد شد و دید که اشک از چشمای خانمش جاریه . پرسید، چی شده؟ چرا اینقدر ناراحتی ؟
زن جواب داد، این انشا را بخوان؛ امروز یکی از شاگردانم نوشته . گفتم آرزوهایشان را بنویسند و اون اینجوری نوشته .
مرد کاغذ را برداشت و خواند. متن انشا اینگونه بود:
"خدایا، میخواهم آرزویی داشته باش
واقعا چطور بعضیا از کلکل لذت میبرن؟ من هرطور فکر میکنم نميتونم احساسی بهتر از تنفر نسبت بهش داشته باشم.
کلکل واسه مسخره بازی یا واسه شوخی و خنده یا لجبازی یا هرکوفت دیگهای! اینکه حرف بزنیم برای اینکه جواب همو داده باشیم و روی همدیگه رو کم کنیم چطور میتونه حال بِده؟! یعنی واقعا هیچی بهتر از این برای حال کردن باهم نداریم؟!
آره خب منم ممکنه کل بندازم با کسی! البته فقط در صورتی که عصبانی باشم و نصف عقلم کار نکنه :/ که بعد از رفع اون حالت
فقط میخوام بگم که امیدوارم به آینده. واقعا به آینده امیدوارم. نه اینکه امید داشته باشم فقط، نه. باور قلبی دارم. به اینکه سرانجام خونهی گرمی خواهم داشت. به اینکه دوستها و جمع قشنگ خودم رو خواهم داشت. به به ثمر رسیدن رویاها و آرزوهای شخصی باور قلبی دارم. باور قلبی.
بگذار که دستان دعا گوی تو باشمآیینه شوم باز فرا روی تو باشم
یک عمر غزل گفتنم از چشم تو بوده ستبگذار که در شعر تو بانوی تو باشم
آنگونه به صحرای جنونم بکشانیتا حلقه ای از سلسله ی موی تو باشم
زخمی که دو خنجر زده بر طاق دل منطرحی ست که من زخمی ی ابروی تو باشم
یک جرعه شراب از خم چشم تو حلال ستبگذار که من ساقی ی می جوی تو باشم
آبشخور دشت دل تو جای پلنگ ستای کاش که در چشم تو آهوی تو باشم
این طوق که بر دور گلویم شده چون داغداغی ست که هر لحظه پرستوی تو باش
چرا اینجا رو یادم رفته بود؟ چرا برام بی اهمیت شده بود؟
بعدا باید به این سوالا جواب بدم ولی قبلش باید بخوام از خدا و امامزمان که کمکم کنن ،من میخوام برم با بچه های هیئت برم رودهن ، و الان نیازمند اجازه ی بابا عم. و باید امشب اگه حالش خوب بود بهش بگم ، واقعا از خدا میخوام کمکم کنه و اجازه بده.♡
چون واقعا نیاز دارم به اجازه ش ، و واقعا آبرو بریه اگه نذاره، دوست دارم باشم تو هیئت و نقش داشته باشم.ایشالا که خدا کمکم کنه.
.
بعدا باید راجع به روز شک
همه حق دارن الا من
همه درست میگن الا من
همه رو باید درک کنم ولی به درک که درک نشدم
همه حق دارن اشتباه کنن ولی من نه
من باید کامل باشم
من باید بی عیب باشم
من باید مقتدر و قوی باشم
خدایا این ضربه هایی که میزنی چند امتیازیه؟
در آستانه ی میانسالی ام.خودم تغییراتمو احساس میکنم.دیگه خیلی چیزا برام مهم نیست.واقعا میفهمم بزرگ شدن ینی چی!!!تازه میفهمم تنهایی چه شکلی بوده.
به تو خواهم گفتخواهم گفت که این دنیا کی به پایان میرسد!
زمانی به تو میگوییم که تو بروی
زمانی که دیگر بوی تو را در سرم نداشته باشم
زمانی که دستم لمس بدنت را از یاد ببرد و صدایت در من نپیچد
زمانی به تو خواهم گفت که چشمانت برای همیشه بسته شود
زمانی که دیگر دنیایی باشد بدون تو
آن وقت به تو خواهم گفت دنیا کی به پایان میرسد!
متن آهنگ کودتا
دنیارو مبهوت میکنم وقتی سکوت میکنم از انقلاب عاشقی
دارم سقوط میکنم …
یکی میگه عاشقت باشم عاشقت باشم باشم و باشم و باشم و باشم
یکی میگه با تو بد باشم سرد و تنهام باشم باشم و باشم و باشم و باشم
کودتا کن نگاه کن مرا نازنین رفتنت عاشقت را زند بر زمین
کودتا کن صدا کن مرا بهترین رفتنت عمر من را گرفته ببین
منبع : رز موزیک
کاش باشم ناله ای، تا گل بدن گوشم کند.
کاش باشم پیرهن، از شوق آغوشم کند.
کاش گردم شمع و سوزم در سر بالین او،
بهر خواب ناز خود ناچار خاموشم کند.
کاش باشم حلق های در بند زلفان نگار،
هر زمان از زدف مشکینی سیه پوشم کند.
کاش باشم جوی آبی در زمین خاطرش،
بهر رفع تشنگی شادم، اگر نوشم کند.
کاش باشم ساقی بزم وصال آن نگار،
تا ز جام وصل خود یک عمر مدهوشم کند.
کاش باشم شعر تر، جوید مرا از دفتری
، هر گه از یاد و هشش یک دم فراموشم کند.
بیزارم از همه چیز. واقعا بیزارم. این چه جهنميه که داریم توش زندگی میکنیم؟ در ابعاد کوچیکتر بیزارم از جایی که هستم. که بیرون باید کشید از این ورطه رخت خویش به ولله. نباید جایی باشم که گه خاصشون من باشم. نباید جایی باشم که این همه بلاهت دورمو گرفته. خطرناکه اینجا، خطرناکه وقتی این توهمو بهم میده که خیلی خوبم. نیستم.
یک لحظه دلم خواست که پهلوی تو باشم
بیمحکمه زندانی بازوی تو باشم
پیچیده به پای دل من پیچش مویت
تا باز زمینخوردهی گیسوی تو باشم
کم بودن اسپند در این شهر سبب شد
دلواپس رؤیت شدن روی تو باشم
طعم عسل عالی لبهات دلیلیست
تا مشتری دائم کندوی تو باشم
تو نصف جهانی و همین عامل شُکر است
من رفتگری در پل خواجوی تو باشم
امیر سهرابی
می خوام رها باشم.
همیشه میخواستم رها بودن رو.
ولی حالا که رهام.
نميخوامش.
خیلی آدمهای بدی دورم اند.
و پدر و مادر بی منطقی دارم.
واقعا اوضاع زندگی ام ناجوره.
باید بیشتر به فکر خودم و رویاهام باشم
و براشون تلاش کنم.
#زندگی من#یه زینب جدید
این اسم و انتخاب کردم و فک کنم بار ها و بارها هم این اسم و انتخاب خواهم کردماهی سیاه کوچولو»
میخواستم مث اون باشم بجنگم، قوی باشم ، آرزو داشته باشم، شجاع باشم و به تلاشم ادامه بدم.
میخواستم از برگه بیام بیرون برم تا به اقیانوس برسم.
ماهی سیاه کوچولو بهم بگو چرا شبیه تو نشدم؟ منم یه ماهی ام اما یه ماهی بیرون از آب داره ذره ذره جون میده
ماهی جون کاش بیای نجاتم بدی دستمو بگیری ببریم تا رودخونه تا دریا تا اقیانوس.
من چلچراغ خانه ی پیراهنت باشم
روزی کنارت همدمت عشقت زنت باشم
ای وای فکرش را بکن بین همه خوبان
آخر ببینی من فقط وصل تنت باشم
شب های سرد زندگی حتی اگر آید
من همدم دردت چراغ روشنت باشم
می خواهم اینجا باشی و هرشب کنار تو
در حال عشق و مستی و بوسیدنت باشم
من آرزویم بود جای شانه ات بودم
یا اینکه جای دکمه ی پیراهنت باشم
ای کاش من حس لطیف شعر تو بودم
یا کاش می شد بوسه ای بر گردنت باشم
چیز زیادی از حضور تو نمي خواهم
من قانعم باشی و غرق دیدنت باشم
با اینکه
سایه
به چه دلخوش باشم؟
به زندگی که سرشار از غم است
یا نگاهی که پُر از غم است.
****
به تو اندیشیدم
به تو ای ساز قشنگ
به تو ای کاج بلند
و تو را دلخوشی دل خواهم کرد.
****
به چه دلخوش باشم؟
به تنفس، به نفس، به زندگی یا به حیات؟
یا که شاید به دل پاک و لطیف مادر
یا که شاید به نگاه پُر تمنای شقایق
خسته از جور دقایق.
به چه دلخوش باشم؟
چه در انتظار من و توست؟
روزگاری تنگ و سخت؟
یا که شاید شاد و غمگین
هر چه باشد گذر این لحظه هایت
که زند رعشه به تن و افکار من!
یک چیزهایی را میخواهید، و یک چیزهایی را میخواهید که بخواهید! برای مثال من میخواهم که سرعت و قدرت مطالبهام باشد، در واقع گمان پیشفرضم این است که در پی اینانام. اما به واقع به سمت انعطاف و استقامت میروم، یکجورهایی خواستههای خاموشیاند که زیر تمایل کاذب به نیرو و چابکی گم شدهاند. هنر را میخواهم؛ آن هم با جان و دل، حال آنکه نواختن را میخواهم که بخواهم، زیرا اولویت و دلدادگیام جای دیگریست و موسیقی بهسان قلقلکی شیرین، ک
خدایا ! خداوندا ! من از تو آسمان نمي خواهم اما خورشید را به من بده تا دلم به تو گرم باشد
خدایا ! خداوندا ! من از تو دریا نمي خواهم اما رودخانه را به من بده تا همیشه به سوی تو روان باشم
خدایا ! خداوندا ! من از تو جنگل نمي خواهم اما گل کوچکی به من بده تا عطر تو را داشته باشم
خدایا ! خداوندا ! من از تو شب و روز را نمي خواهم اما فرصتی به من بده تا دنبال تو بگردم و پیدایت کنم
*************
بیست سال دیگه. من واقعا نمي دونم چطوری می شم یا مثلا به چه چیزایی علاقه نشون می دم و چه چیزایی تغییر می کنه واسم. ولی هرچی بشم، واقعا می خوام که یکی از اون سی و پنج ساله های خشک نشم که به هدف هاشون نرسیدن و وقتی از تجربه ی دبیرستان یا دانشگاهشون صحبت می کنن حسرت می خورن و می گن که فلان کار رو انجام ندادم مثلا. البته من هرکاری بکنم باز حسرت خواهم خورد ولی می تونم کاری کنم که حسرت ها کمتر شن! :)
هرچقدر فکر کردم دیدم واقعا نمي تونم خودمو تصور کنم که از
آخر این بغض خفی را علنی خواهم کردو حرم سازیتان را شدنی خواهمکردمن به تنهایی از این جام نخواهمنوشیدهمهٔ اهل جهان را حسنی خواهمکردتا همه مردم دنیا بچشند از کرمشهمه را از نظر فقر، غنی خواهمکردهمهجا از حرم خاکی او خواهمگفتکربلا را و نجف را مدنی خواهمکردمیشود دید چه خون دلی از غم خوردمسنگ دل را که به یُمنش یَمنی خواهمکردآرزو نیست، رجز نیست، من آخر روزیوسط صحن حسن سینهزنی خواهمکرد
سید محمد رضا
.
شای
رهروان خسته را احساس خواهم داد
ماه های دیگری در آسمان کهنه خواهم کاشت
نورهای تازه ای در چشم های مات خواهم ریخت
لحظه ها را در دو دستم جای خواهم داد
سِهره ها را از قفس پرواز خواهم داد
چشم ها را باز خواهم کرد .
*
خواب ها را در حقیقت روح خواهم داد
دیده ها را از پس ِ ظلمت به سوی ماه خواهم خواند
نغمه ها را در زبان چشم خواهم کاشت .
گوش ها را باز خواهم کرد .
*
آفتاب دیگری در آسمان ِ لحظه خواهم کاشت
لحظه ها را در دو دستم جای خواهم داد
سوی خورشیدی
میگویی چه بکنم؟ تویی که در من سخت و سفت به تخت نشستهای و هیچ هم پایین بیا نیستی، و مقرراتات پولادی است، میگویی چه بکنم؟ این زخم را چه بکنم؟ اگر درست نیست پس چرا هست؟ بله زخم! وقتی بخواهی و نشود، زخم میخوری. من میخواهم همه چیزش و بدنش را. بله بدن. لعنت به دو رویی و دروغ. من بیبهرگی، بیبرگی راستی را با همه فقرم دوست دارم، بدنش را میخواهم. میخواهم همیشه پیش من باشد. میخواهم لحظههای من پر از او، تصویر او، جسم او، صدای او باشد. من خی
از یه جایی به بعد، دلم نميخواست وقتی اولین نشونه های پاییز رو میبینم، دیگه خونه باشم !واقعا واقعا واقعا حالم ازین قضیه بده !کلی کلی راه رفتم امروز و این چند روزولی آخرش رسیدم به یه بی تعلقی و بی حسی عجیبخسته مخیلی خستهبه هزار و یک راه، به صد مدل بیخیالی زدم خودمو، ولی هیچ کدومشون فایده نکردنجو این شهر روی سینه م سنگینی میکنه و همین دلیله واسه کهنگی خستگیم !هیچ تعلقی به اینجا ندارمحتی دلیلی پیدا نميکنم واسه هم چنان اینجا بودن !چقدر چقدر چقدر
1. دیگه به درجه ای از کمال رسیدم که تارا امروز دست کرد تو جیبش و یه دونه از اون تی بگ های خوشمزه اش بهم داد و در حالیکه برفام ریخته بود بهم گفت "امروز دیر تعطیل میشیم."
ینی واقعا انقد دوستای خوبی دارم که واقعا میفهمن سه شنبه ها حالم بده؟ خیلی دوسشون دارم بعضیاشونو.
تازه ایناروسِ قشنگم در به در دنبال لیوان و آب جوش بود برام :))) بعد میگه فکر نکنی خبریه ها، تو که افسردگی میگیری منم افسردگی میگیرم :| نميدونستم الان داره تعریف میکنه یا نابود یا چی :))
زخمی ام التیام می خواهمالتیام از امام می خواهمالسلام وعلیک یا ساقیمن علیک السلام می خواهممستی ام را بیا دوچندان کنجام می پشت جام می خواهمگاه گاهی کمی جنون دارممن جنونی مدام می خواهمتا بگردم کمی به دور سرتطوف بیت الحرام می خواهملحظه مرگ چشم در راهماز تو حسن ختام می خواهمدر نجف سینه بی قرار از عشقگفت لایمکن الفرار از عشق
من یک انسان هستم. بیشتر از آن چیزی که میخواهم به آن اعتراف کنم ضعیف،ترسو،فانی و آسیب پذیر هستم. اما ذهنی بزرگ دارم و بصیرتی بزرگ تر. خیلی از مواقع هم آن قدری شجاع و قوی هستم که خودم هم نميتوانم باورش کنم.
شاید بهترین کاری که میتوانم بکنم؛یا شاید هم تنها کار این باشد که آجری باشم برای پله ای که بشریت در حال ساخت به روی آسمان است. اگر چه همیشه صدایی در درونم خواهد خواست که رهبر و مهندس سازنده کل پله باشم. و همین طور صدایی که میگوید بالاتر ن
"اگر بت ها را واژگون کرده باشی کاری نکرده ای ،وقتی واقعا شهامت خواهی داشت که خوی بت پرستی را در درون خویش از میان برداشته باشی."
نیچه
کسی هست که خیلی دوستش دارم، هم از بودن باهاش لذت میبرم هم رنج می کشم، هر نگاهم و هر حرفم مملو از علاقه و حسادت به طور همزمانه. مگه میشه دوتا حس همزمان نسبت به یکنفر وجود داشته باشه، هم عشق و هم نفرت :/
در واقع هر وقت میبینمش دلم می خواد جامو باهاش عوض کنم، موقعیت، خانواده، ظاهر و هر چیزی که داره رو داشته باشم، اینج
یعنی میشه روزی بیاد که من موسسه خودمو زده باشم؟
روزایی که همش در سفر باشم؟
کتابمو چاپ کرده باشم؟
ساز موردعلاقم رو یادگرفته باشم؟
رو پشت بوم خونم یه تلسکوپ خیلی گنده داشته باشم و تور ستاره گردی برگزار کنم؟
تو آزمایشگاه خودم رو کیسای مختلف تحقیق انجام بدم؟
روزایی که هدفام رو زندگی کنم؟
واقعا چرا آخه؟!!
الان خیلی بی پولم و درسته که این حس بی پولی رو بارها در زمان های گذشته تجربه کردم
اما
الان در این سن، این همه بی پولی سخته واقعا
چی کار کنم که دوست دارم یه سری چیزا داشته باشم. چی کنم؟ الان این زیاده خواهیه ؟ یا چیز مهمی نیست، واجب نیست و چیزای مهمتری وجود داره یا انسان در درخواستاش سیری نداره یا اینا زیاده خواهیه یا خیلی های دیگه بودن که همینایی رو که الان دارم رو نداشتن یا این شرایطی که الان دارم آرزوی کس دیگه است؟ یا چی؟!!!
واق
من واقعا یجوری بیحوصله و کسل و امروزو بگذرونیم ببینیم فردا چی پیش میاد و هی حالا تا بعد زندگی میکنم که مثلا انگار هفتادو خوردهای سالمه،سی سال کارمند استخدامی ادارهای بودم و حالا با ماهی دو و خوردهای حقوق ثابت تو بازنشتگیام ، دوتا بچهی جوون دارم که ازدواج کردن و یه نوه هم دارم،شوهرم هم چندسال پیشا مرده،پول بازنشستگیمو گذاشتم بانک و یه سودی ازش میگیرم، هرروز تو خونه میشینم و انگار که دیگه زورامو زده باشم و الکمو آویخته باشم،شب به
واقعا متاسفم برات که لحن حرف زدنت اینطوریه. خودتم میدونی چقدر خوب شدم و قوی شدم. اما تو همونی تو خودخواهی. فقط با حرفات نیش میزنی ادمو.
من هرچقدر هم میخوام آروم باشم اما تو باز گند میزنی به من.
لعنت به من که نه بدون تو آرومم نه با این حرفات اروم میمونم لعنت به من واقعا
واقعا متاسفم برات که لحن حرف زدنت اینطوریه. خودتم میدونی چقدر خوب شدم و قوی شدم. اما تو همونی تو خودخواهی. فقط با حرفات نیش میزنی ادمو.
من هرچقدر هم میخوام آروم باشم اما تو باز گند میزنی به من.
لعنت به من که نه بدون تو آرومم نه با این حرفات اروم میمونم لعنت به من واقعا
خیلی تلاش کردم، خیلی
ولی نميتونم ببخشمت، حتی با بهونهای که آوردی که دست خودت نیست آزردهخاطر کردن من!
ممکنه اوکی باشم. مثل الان که روبروم نشستی. ممکنه مهربون باشم باهات هنوز. ولی واقعا متاسفم. ته دلم نميتونه ببخشت. بارها و بارها تکرار شد و هر بار من حساستر بودم و تو بیشتر حالمو بد کردی. همهی اون قبلیها رو بخشیدم. ولی این یکی رو نه نميتونم. واقعا متاسفم که نميتونم. به قول تو دست خودم نیست! ولی واقعا خندهدار نیست؟ وقتی میگی تو د
درباره این سایت