*تلفن زنگ ميخورد.*
من: الو. سلام دايي
دايي: سلام سلام. زود بزن شبکه فارس زووووود باش!
من: براي چي؟
دايي: تو بزننن!
من: خو براي چيي؟
دايي: شهر موش ها داره. شهر موش ها!
من: واقعا؟ صبر کن الان به نيلو ميگم بزنه.
دايي: زود باش زووووووود.
من: نيلو نميذاره ميگه ميخوام پويا نگاه کنم
دايي: يه جوري راضيش کن ديگه. اممم کار دارم خدافظ!
من: خداحاااافظ.
*پس از تلاش هاي خستگي ناپذير بلاخره ابجي را راضي کرده و شبکه را به شبکه فارس تغيير ميدهيم*
من: عه! اينکه
با پدرم تماس گرفتم. قرار بود خريدهايش را برادرم به خانهام بياورد چون من سرما خوردهام. حافظ از پشت گوشي گفت رفتي اونجا ما رو گرفتار کردي!! حالا ميگه عسل هم بيارم براش! چاي؟ قليان؟ چيز ديگهاي نميخواي؟!» خنديدم. وقتي کيسهي خريد را تحويل داد او را در آغوش گرفتم. بوي ادکلنش را نفس کشيدم. مثل خودم و مثل دايي حسين هميشه بوي خوبي ميدهد. دايي حسين، دايي کوچکم است که گمانم همهي آدمها يکي از اين داييها داشته باشند؛ بين بقيهي آدمها جذاب
با پدرم تماس گرفتم. قرار بود خريدهايش را برادرم به خانهام بياورد چون من سرما خوردهام. حافظ از پشت گوشي گفت رفتي اونجا ما رو گرفتار کردي!! حالا ميگه عسل هم بيارم براش! چاي؟ قليان؟ چيز ديگهاي نميخواي؟!» خنديدم. وقتي کيسهي خريد را تحويل داد او را در آغوش گرفتم. بوي ادکلنش را نفس کشيدم. مثل خودم و مثل دايي حسين هميشه بوي خوبي ميدهد. دايي حسين، دايي کوچکم است که گمانم همهي آدمها يکي از اين داييها داشته باشند؛ بين بقيهي آدمها جذاب
يه جوري دلم سنگينه که انگار تقصير منه .
مادربزرگم خونه ش رو تغيير داده کابينت و کمد و رنگ ديوار رو . مامان گفت ،خاله گفت ، ماماني گفت :وفا چه مدلي باشه ؟ من گفتم، طرح نشون دادم ،دايي م منتظر موند زن دايي م و خواهر زاده زن دايي م طرح دادن و همون و اجرا کرد!! و تهش گفتن تو مگه نظر دادي؟؟؟ ماماني گفت امير بد شده مامان گفت امير واقعا بي معنيه خاله گفت چه بي کاربرد ! دايي ترش کرد ! اخم کرد تند گفت . من چرا دلم پره؟ چون گفتم هرچي ميگيم کار خودت رو ميکني
۱- وقتي زن داييم جاي مامانم اومد مدرسهمون.
۲- وقتي با زن داييرفتم خريد.
۳-وقتي مانتويي که زن دايي گفتو خريدم.
۴- هرچيزي که شامل زن دايي بشه
۵- وقتي با فاط اوکي شديم و بهش گفتم بهم بگه دلش برام تنگ شده.
۶-وقتي به دوستم زنگ زدم.
۷-وقتي متنه مبينا رو خوندم.
۸-وقتي که جه بوم رو دوباره ديدم.
۹-وقتايي که خودم بودم.
۱۰- وقتي که ليتل رو ميخونم[ ي لبخنده عجيبي ميزنم]
۱۱- وقتايي که دورهمي ميبينم و از ديدن مديري ذوقمرگ ميشم.
۱۲- وقتي که چند تا موم
امروز که داشتم يه سري گل رو ميکاشتم پامچال و اينا
يادِ دايي افتادم اخرين روزي ک ديدمش
يه لحظه دلم از بد جنسي بابا گرفت نتونستم اون روز ک ديدمش برم جلو
دلم از بدجنس بودن خودمم گرفت نشستم گوشه حياط گريه کردم
همه خاطره ها و اون لحظه رد شدنش از جلو در نگاه پر حسرت من که نميتونم برم پيشش.
ما آدم ها هيچ وقت فکر نميکنيم اوني ک الان هست ممکنه فردا نباشه.
چقدر دوستت داشتم دايي.
امروز اومدم پيشتا شمعدوني برات اوردم :)
دايي عاشقِ آلوچه بود.
يک دايي دارم، تا ندارد! رزقنا الله و اياکم! 20 سال از من بزرگتر است. چندين سال روابط في ما بين خواهر و برادر کدر و تيره و تار بود، و ما هم به تبعيت از مادر، دايي را تيره ميديديم، کدر، سياه، خشن، ترسناک، لولو! اما حمدُ لله و المنة که روابط از دوران جنگ سرد به صلح گرم تغيير ماهيت داد. الان دايي جان، يک ابرِ پُف پفيِ ملوس است با احتمال بارش همبرگر. هر چند وقت يکبار زنگ ميزند بيشعوري مرا يادآوري ميکند. مثلا ديشب زنگ زده بود ميفرمود ببخشيد شماره ات از
اخيرا رسانه ها از تشرف علي دايي فوتباليست مشهور کشورمان و آقاي گل جهان به کربلا خبر داده اند.علي دايي براي مراسم پرفيض عرفه به کربلاي معلي رفته و تصويري از او درکنار حرم مطهر حضرت اميرالمومنين(ع) در فضاي مجازي و شبکه هاي اجتماعي منتشر شده است.
علي دايي بهترين گلزن جهان در رقابت هاي ملي همچنان با اقتدار عنوان آقاي گل ادوار جام ملت ها را به خود اختصاص داده است.شهريار فوتبال ايران که در سه دوره از رقابتهاي جام ملتهاي آسيا پيراهن تيم ملي
دايي حسين يک پرايد مدل 97 خريده 36 ميليون تومان . يادش بخير يکسال پيش با اين پول يک ماشين خيلي بهتر مي تونست بخره مثلاً 206 صندوق دار يا پژو پارس . دايي حسين اين پرايد رو روز 17 دي ماه 1397 از بنگاه خريده . عکسهاي ابوالفضل کوچولو با ماشين پرايد دايي حسين داخل حياط خونه بابابزرگ .
توي حال خودم بود و فکرها توي سرم چرخ مي خورد. رشته يکيشان ادامه پيدا کرد و به اين جا رسيد که ديدم دور و برم چقدر آدم شصت ساله و همان حدود ديده مي شود. دايي و عمو و خاله و. انگار اين ها همان دايي و عموي بچگي هستند و هميشه جوان!
بعد تلنگردار بعدي داستان اينجاست: اگر اين عزيزان در کانال 60 سالگي پيش مي روند [که ان شاءالله عمرشان پربرکت و دراز باشد] و ديگر آن دايي و خاله کودکي نيستند، يعني من هم ديگر آن کودک نيستم. من هم بخش زيادي از مسير را آمده ام؛ ف
قسم که نخوردم دربارهي کرونا ننويسم، خوردم؟ بذارين پس قسمت فان اين ماجرا رو بنويسم.
من پنج تا دايي دارم و سه تا خاله. دو تا از داييهام (دايي ۱ و ۳) تو يه کشور زندگي ميکنن (بهش بگيم کشور اول)، دو تاي ديگهشون (دايي ۴ و ۵) تو يه کشور ديگه زندگي ميکنن (بهش بگيم کشور دوم)، يکيشون (دايي ۲) بزرگم و يکي از خالههام (خاله ۳) تو يه کشور ديگه زندگي ميکنن (بهش بگيم کشور سوم)، دو تا ديگه از خالههام (خاله ۱ و ۲) هم تو يه کشور ديگه زندگي ميکنن (بهش ب
مامان و خاله و دايي معمولا آخر هفته ها ميرن دماوند،به با ما هم هميشه ميگن که بياييد آخرين باري که رفتم خيلي خسته شدم علاوه بر اينکه شلوغه و نميشه آدم بيکار باشه، آخر خسته و کوفته ميرسي خونه و صبح شنبه بايد بري سر کار و اين خيلي سخته برام
اين هفته هم گفتن بياييد و من دوباره گفتم نه، به شدت نياز به تنهايي و خلوت دارم چيزي که اونجا امکان پذير نيست و کلا هم جو بعد از فوت دايي براي من غمگينه
ولي از طرفي وقتي ياد آخرين دماوندي که دايي محمد
پيشتر ها يک همسر، فرزند دختر، خواهر، لولي، خواهر زاده، برادر زاده، عروس، زن دايي، زن داداش، دختر خاله، دختر عمه، دختر عمو، دختر دايي، پزشک و خانمِ همسايه اينجا مي نوشت . من بعد با حفظ تمامي اين سمت ها يک خواهرشوهر در اينجا مي نويسد.
بين مزار دايي و بابا بزرگ نشسته بودم
يه خانمي با يه سيني شله زرد اومد کنارم
چشمم افتاد به ظرفهاي کوچولوي يه بار مصرف
ياد يخچال خونمون افتادم (بسه شله زرد :/)
براي اينکه دستشو رد نکنم يه ظرف برداشتم
گفت :چند نفريد
گفتم :سه نفر
گفت: براي خانواده هم بردار
ده دقيقه گذشت دايي و خاله ها و بقيه هم اومدن.سه تا شله زردها رو دادم پسر دايي.خيالم راحت شد (نفس راحتي کشيدم )
خانمه دوباره با سيني شله زرد اومد براي همه آورد
همه ظرفهاي شله زرد رو پاس ميدادن
يه نادوني رفته تو وب صدرا به عنوان ناشناس داره حرف مفت ميزنهبريد پيداش کنيدخودش که ميگه دو نفرهبگذريمبعد از يافتنش به من بگين تا مژدگانيتونو بدم+ دايي مشتي زحمت بکش با جعبه مهماتت افقيش کنيم+ عرفان جان ببخشيد که تو چت روم من اشتباها بهت اتهام زده شدهمه ي کامنتاي چت رومو پاک کردم+ صدرا بگو ببينم منظور اون يارو از سين هه منم؟
دايي بابا رو خيلي نمي شناختم فقط طي سفرهاي هر ساله به مشهد و يه ديدار يک ساعته باهاش کمي آشنا شده بودم.وقتي دخترش خبر فوتش رو به بابا رسوند اوضاع روحي خانواده ام خوب نبود.مامان و بابام از هم دلخور بودن، تلفن خونه مدام زنگ ميخورد و شده بودم منشي تلفني خونه.ولي بعد از چند ثانيه اوضاع به کل عوض شدمامان
تو سايت دنبال نزديک ترين بليط به مشهد بود ، بابا اش تلفني حرف
ميزد و آرومشون ميکرد حتي يه کمي طنز هم مخلوط حرفاش ميکرد (بابا: باور کن
دا
۳۱ شهريور براي شما يادآور هرچه باشد براي من يادآور از اين دنيا رفتن دايي مهدي ست.قرار بود شام را خانه ي ما باشد.بساط منچمان به راه بود(خانوادگي اهل تفريحات سالم و بدون دوديم)دايي دير کرد و مادر نگرانِ يخ کردن شام و من زنگ به خانه ي دايي و گوشي دايي و جواب ندادن دايي و گذاشتن گوشي و زنگ زدن پسرخاله و فراخواندن ما به بيمارستان و ديدن قامت افقي دايي و چشمان گريان پسرخاله و گريه و زاري کردن ها و غش کردن ها و داد زدن ها.القصه ،دايي را به خاک سپرديم
۳۱ شهريور براي شما يادآور هرچه باشد براي من يادآور از اين دنيا رفتن دايي مهدي ست.قرار بود شام را خانه ي ما باشد.بساط منچمان به راه بود(خانوادگي اهل تفريحات سالم و بدون دوديم)دايي دير کرد و مادر نگرانِ يخ کردن شام و من زنگ به خانه ي دايي و گوشي دايي و جواب ندادن دايي و گذاشتن گوشي و زنگ زدن پسرخاله و فراخواندن ما به بيمارستان و ديدن قامت افقي دايي و چشمان گريان پسرخاله و گريه و زاري کردن ها و غش کردن ها و داد زدن ها.القصه ،دايي را به خاک سپرديم
درحالِ کيک پختنم اما تو قالب کيک يزدي تازه شروع کردم
فردا بايد بريم سرخاک عزيز و دايي ، واسه همون ليلة الرغائب ، يه سري مامان از دوستش ازين نون حلواييا خريد ، يه سري کيکِ من ، مامانم الان داره حلوا درست ميکنه
خبر بقيه رو ندارم که قرارِ چيا بيارن ، ميخوام براي عزيز گل گلدوني بگيرم چون تولدشم هست
سال تحويلا خيلي وقتِ خوشحال نيستيم و هميشه سر خاک بوديم چ شب باشه چ صبح باشه.
چندتا پامچالو گذاشتم واسه دايي ميخوام بکارم تو گلدونش ، دايي از گل
با مامان خانم اينها نرفتم عيدديدني خونه دايي آقا حسن دايي مامان خانم و پدر نجمه زن خان داداش محسن هيچي بعدا مامان خانم برام داره جلوي کوثر زن داداش مجتبي بهم چيزي نگفت يکي ساعت بيشتر توي خونه تنها هم و فقط دارم دور خودم تاب ميخورم و رويا پردازي مزخرف ميکنم همين بس من سرباز ارتش ؟ بيشعوري هم حدي داره
من ابوالفضل کوچولو هستم و سن من 18 ماه هست . يکي ديگه از خاطرات خودم رو ميخام تعريف کنم .در يکي شبهاي پاياني مهرماه سال 1397 بود که من به همراه ماماني و مامان بزرگ و بابابزرگ با ماشين رفتيم پيش بابايي خودم که در خونه دايي حسين مشغول به کار بود و آشپزخانه دايي حسين رو ام دي اف ميکرد . براي بابايي چايي برديم که بخوره و ما هم رفتيم تا خونه دايي حسين رو نگاه کنيم . بابايي کار ميکرد و منم رفتم نگاه ميکردم شايد يک روزي من هم همين شغل بابايي رو بگيرم البته
ما بچه بوديم .
بابام يخ فروش بود گاهي درآمد داشت گاهي هم نداشت .
گاهي نونمون خشک بود گاهي چرب
شايد ماهي يکبار هم غذاي آنچناني نميخورديم.
نون و پنير و سبزي گاهي نون خالي.
اما چشممون گشنه نبود.
يه دايي داشتم اون زمان کارمند دولت بود .
ملک و املاک داشت و وضعش خوب بود.
مادرمون ماهي يک بار ميبردمون منزل دايي .
زنش، زن خوبي بود .
آبگوشت مشتي بار ميذاشت و
ادامه مطلب
| بسم الله النور |
امروز رفتيم دنبال پرده هاي خونمون
ميدوني من تک تک تک تک تکککک تکککککک اين خريدا رو حتي اگر کلي اختلاف سليقه داشته باشيم،با ذوق و شوق کاملللل انتخاب ميکنم؟ميدوني؟
پرده ي اتاقا رو گرفتيم ، طرح سنتي و رنگ گرم
پرده آشپزخونه هم سفيد ، تقرييييبا ساده.
کل امروز و با دايي حسن بوديم و کلي اذيتش کرديم
هيچوقت فکر نميکردم با کسي اينقدر اخلاف سليقه داشته باشم که با دايي داشتم و اينم بگم که هر بار که نظر دايي و پيچوندم يبار مردم و زن
ديروز روز خوبي بود. صبح دايي ام زنگ زد که تو راه بودن و مي خواستن بيان خونه ما. ديسک کمر همسر عود کرده بود و دو روزي درد شديد داشت که خدا رو شکر ديروز دردش آروم تر شده بود. اين اولين ديدار با فاميل بود. دايي و زندايي و پسر خاله ام و خانوم و بچه هاش اومدن خونمون. البته نموندن ، داشتن مي رفتن يزد ، ولي افتخار دادن و يسر به ما زدند. خيلي خوب بود . خيلي خيلي. نمي دونستم برخورد فاميل چطور خواهد بود ، البته حدس مي زدم دايي ام اينا برخورد خوبي داشته باشن،
امروز مهمون داريم. همه خانواده مادريم. دايي ها و خاله ها و اينجور فاميل ها. و من نه اينکه دوستشون نداشته باشم (جز زن دايي اوليم که به شدت منزجر کننده ست)، نه؛ ولي انگار نميدونم، نميخوام ناشکر باشم که خانواده خوب و سلامت و مهربوني دارم، اما دلم براي جمع دوستام تنگ شده. دلم براي جيمينا تنگ شده که بغلش کنم و اين اذيتم ميکنه که اون انگار اصلا دلتنگ من نيست يا حداقل اندازه من نيست.
مهربونم، اما دوست ندارم لپ تاپ روشن کنم و با پسرداييم فيلم ببينيم :/
بيست سومين سالگرد زله 76 زيرکوه قاينات
افسانه من
تازه چشمهايم به خواب رفته بود . هوا خيلي گرم ومقارن ساعت ۲:۲۰ دقيقه بعداظهرارديبهشت ماه ۱۳۷۶بود . صدايي ارام و کودکانه در گوشم ميس کال ميزد .دايي دايي فکر ميکردم خواب ميبينم تا اينکه دستهايي نرم ولطيف به ارامي چادري که روي خودم پهن کرده بودم رو کنار زد ولبخندي عاشقانه نگاهم. را به خود به گيرا کشاند.
دايي دايي دايي
با اينکه خستگي تموم وجودم را گرفته بود گفتن جان دايي چي ميگي
دايي يه گنجشک تو
از دوران خيلي دور، خانهي دايي بزرگه، برايم نمودِ خانههاي سرپا و باطراوت بوده. موجي از خنده و شاديهاي شايد بيدليل.
سال نود و شش، براي خانوادهي دايي بزرگه، سال خيلي بدي بود. چون زندايي، روح بانشاط خانه، دچار بيماري شد و يکهو انگار دنيا ايستاد. دخترداييِ هميشه خندان، حالا کمتر ميخنديد و خواهر کوچکترش که يکجا بند نميشد، از روي تخت بودن هميشهي مادرش کلافه بود. چند خط به پيشاني دايي جان و چندين تار موي سفيد به موهايش اضافه شدهبود. ز
به گزارش سرويس وبگردي سيتنا، در يکي از مسابقات مقدماتي يورو ۲۰۲۰ شب گذشته تيم ملي فوتبال پرتغال توانست با سه گل تيم لوکزامبورگ را شکست بدهد.
گل دوم پرتغال را کريستيانو رونالدو به ثمر رساند. رونالدو با اين گل، تعداد گل هاي ملي خود را به عدد ۹۴ رساند تا فاصل خود را با علي دايي براي گرفتن عنوان آقاي گلي جهان به ۱۵ گل کاهش بدهد.
اين موضوع بازتاب گسترده اي در رسانه هاي جهان و از جمله خود فيفا داشته است.
براي خواندن ادامه متن به مطلب روبرو " يادآوري
به گزارش سرويس وبگردي سيتنا، در يکي از مسابقات مقدماتي يورو ۲۰۲۰ شب گذشته تيم ملي فوتبال پرتغال توانست با سه گل تيم لوکزامبورگ را شکست بدهد.
گل دوم پرتغال را کريستيانو رونالدو به ثمر رساند. رونالدو با اين گل، تعداد گل هاي ملي خود را به عدد ۹۴ رساند تا فاصل خود را با علي دايي براي گرفتن عنوان آقاي گلي جهان به ۱۵ گل کاهش بدهد.
اين موضوع بازتاب گسترده اي در رسانه هاي جهان و از جمله خود فيفا داشته است.
براي خواندن ادامه متن به مطلب روبرو " يادآوري
رسيدم خانه و مامبزرگ با يک عالمه نان نشسته بود روي مبل و با قيچي تکهتکه ميکردشان براي بستهبندي. کنارش روي زمين نشستم و يک تکهي خشکش را کندم و دندان گرفتم. دايي خانهي ما بود. قرار بود شبانه راهي جاده شود براي سفري. توي آشپزخانه بود، پرسيد شام ميخوريد؟ مامبزرگ گفت فعلا نه، تو بخور که زود راه بيفتي بيچاره نکني من رو. دايي پرسيد من شب تا صبح رانندگي ميکنم، تو بيچاره ميشي؟ گفتم مامبزرگ تا برسي نميخوابه. گفت من چهل ساله دارم را
نميدانم چه اندازه با فرهنگ غذا خوردن گيلانيها آشنايي داريد اما در خانوادهي من که اصالتا اهل شرق گيلان هستند رسم است که ميوه بياوريم روي سفرهيغذا. ما با خوردن خيار، هندوانه، خربزه، طالبي، و انگور به عنوان سايد/Side هيچ مشکلي نداريم. براي ما خوردن کوکوي سيبزميني همراه هندوانه يک امر عادي محسوب ميشود. در اين بين، خيار محبوبترين است. همانطور که ميبينيد حتي در ليستم آن را در رتبهي اول جاي دادم. دايي حسين که دايي کوچکم است يک دعاي ف
اين دخترک ما اعتقاد عجيب و شديدي به تناسخ داره.
مثلا قراره بزرگ که شد ماهي بشه يا کبوتر
حتي مورد داشتيم ميخواست بزرگ که شد عينک بشه ((((((((((((((:
يا مثلا ميگه ميشه من بزرگ شدم، بابا شدم، براتون خريد کنم؟
اصلا اعتقاداتش منو کشته
خيلي وقتا ديشب ميريم خونه فاميل. همش ميگه مامان ميشه ديشب بريم خونه دايي؟
منم ميگم اره مامان، حتي ميتونيم ديروز بريم خونه دايي ((((((((((((((((((:
از غم که بگذريم ديروز يه اتفاق خنده دار افتاد.
بين دانش آموزانم يک دخترکوچولو دارم که خيلي دوستم داره و دوستش دارم. اغلب کنارم هست و ديروز خيلي جدي داييش اومد ظاهرا درباره ي خواهرزاده ش با من حرف بزنه. بحث از وضعيت دانش آموز به سن و رشته تحصيلي من رسيد. گويا دختر کوچولو در راستاي اينکه ميخواسته زمان بيشتري رو بامن بگذرونه تلاش کرده من در کسوت زن دايي ش کنارش باشم. داييش از من دو سال کوچيکتر بود. صحبت کرديم و به توافق رسيديم زن دايي اون دخترکوچو
اعضاي خانواده و افراد داراي نسبت خانوادگي در زبان گيلکي!
* پئر/ پيئر (=پدر)
* مار/ مائار (=مادر)
* پسر/ ريکا/ وچه (=پسر)
* دتر/ کيجا/ کؤر/ کيله/ لاکۊ (=دختر)
* برأر (=برادر)
* خاخۊر (=خواهر)
* دأيي (=دايي)
* ماشل/ هالۊ (=خاله)
* عامۊ (=عمو)
* ع (=عمه)
* عامۊ پسر (=پسر عمه)
* عامۊ دتر (=دختر عمو)
* عمه پسر (=پسر عمه)
* عمه دتر (=دختر عمه)
* دايي پسر (=پسر دايي)
* دايي دتر (=دختر دايي)
* ماشل پسر (=پسر خاله)
* ماشل دتر (=دختر خاله)
* ماشه (=خالهزاده)
* برأرزه (=برادر
من يک روز گرم تابستان، دقيقا يک سيزده مرداد، حدود ساعت سه و ربع کم بعدازظهر، عاشق شدم. تلخي ها و زهر هجري که چشيدم بارها مرا به اين فکر انداخت که اگر يک دوازدهم يا يک چهاردهم مرداد بود، شايد اينطور نمي شد. .
دايي جان ناپلئون / ايرج پزشکزاد / فرهنگ معاصر
سوم ابتدايي بودم که با بلاگفا شروع کردم. کنار داييام، با همديگه وبلاگ ساختيم. تحت تاثير رمان شازده کوچولو که همون سال داييام برام خريده بود، و به پيشنهاد خودش، اسم وبلاگ رو يه چيزي شبيه به شازده کوچولو در سياره انتخاب کرده بودم. به گمونم هيجان اولين وبلاگ رو داشتن و جايي که توش حرف بزنم (يه چيزي رو اعتراف بکنم، من از نه ماهگي به حرف اومدم. چون که حرف نزده زياد داشتم و ميترسيدم عمرم براي گفتن همهاش کفاف نده) باعث شد که رمزش رو گم بکنم. ول
سوم ابتدايي بودم که با بلاگفا شروع کردم. اولين وبلاگم رو من و دايي، با هم ديگه ساختيم. تحت تاثير رمان شازده کوچولو که همون سال داييام برام خريده بود، و به پيشنهاد خودش، اسم وبلاگ رو يه چيزي شبيه به شازده کوچولو در سياره انتخاب کرده بودم. به گمونم هيجان اولين وبلاگ رو داشتن و جايي که توش حرف بزنم (يه چيزي رو اعتراف بکنم، من از نه ماهگي به حرف اومدم. چون که حرف نزده زياد داشتم و ميترسيدم عمرم براي گفتن همهاش کفاف نده :دي ) باعث شد که رمزش رو
نفس و مباحث خيار. اين اپيزود ؛ حرف حساب .
يک . دو. دو دو 2 استوپ!. کات لطفا! دايي جان يادم رفته بعدش چه شماره اي بود؟. آهان. جانه تو يادم افتادش. سه بود ديگه. دايي جان چه گَمَجي هستيااا! تازه باخبر شدم ک دايي شنبه ليله گمجه . والاا . چي چييييي؟ من بي ادبم؟ ميدورني هيچ من کي هستم؟ چومانت را باز کن ، مرا فندير. خوب مرا ايپچه نيگاه کن. خب حالا ديگه بسه . نيگاه کردي ؟ خب حالا خب حالااا ؟؟؟ يه لحظه ايپچه ز
درباره این سایت