می نویسم سیل
می خوانم:او خواهد آمد
می نویسم زله
می خوانم:او خواهد آمد
می نویسم گرانی و اغتشاش
می خوانم:او خواهد آمد
می نویسم آلودگیِ هوا
می خوانم:او خواهد آمد.
می نویسم شهادتِ سردار
می خوانم: او خواهد آمد.
می نویسم سقوط هواپیما
می خوانم:او خواهد آمد.
می نویسم کرونا
می خوانم :او خواهد آمد.
می نویسم کُشت وکشتار مسلمانانِ هند
می خوانم: او خواهد آمد.
اینها همه بهانه اند;
زمین تو را می خواهد امامِ مهربانم
#اللهم عجل لولیک الفرج
داریم می رویم. اما من می نویسم. آنجا هم می نویسم. در کره ی ماه هم می نویسم. می نویسم چون نیاز دارم. می نویسم چون مطمئنم آنجا حتی با دیدن یک صحنه ی کوتاه هم متنی به ذهنم می رسد. باید بنویسم. باید تمرین کنم. روزی یک ساعت باید بنویسم و چندین ساعت بخوانم. من کسی بودم که موقع امتحان های ترم شب ها بیدار می ماندم تا کتاب بخوانم و روزها برای امتحان فردایم تلاش می کردم. من کسی هستم که در زنگ ریاضی کتاب می خوانم. زنگ ادبیات کتاب می خوانم. زنگ علوم کتاب می خوانم
یک سال نه اما اگر دفعه قبلی که پست میگذاشتم اینجا زمستان بود امشب هم کم از آن ندارد و بارش باران شدیدی گرفته. میدان تیر فردا کنسل شد. احتمالا کمی دیرتر از خواب بیدار شوم. هر شب یک کتاب را نیمه کاره ميخوانم و به جای خواندن کانال های تلگرامی، مثل گذشته وبلاگ ميخوانم و حس خوبی بهم میدهد. به دوستی گفتم دلم برای عطر و بوی اینجا تنگ شده بود. ظهر شیرشاه جدید را دیدم و همراهش گریه کردم. برایم عجیب بود. همین. زیاده عرضی نیست :)
معشوقِ جان به بهار آغشتۀ منیکه موهای خیسات را خدایان بر سینهام میریزند و مرا خواب میکنندیک روزَمی که بوی شانۀ تو خواب میبَرَدَممعشوقِ جان به بهار آغشتۀ منی تو شانه بزنهنگامۀ منیمن دستهای تو را با بوسههایم تُک میزدممن دستهای تو را در چینهدانم مخفی نگاه داشتهامتو در گلوی من مخفی شدیصبحانۀ پنهانیِ منی وقتی که نیستیمن چشمهای تو را هم در چینهدانم مخفی نگاه داشتهامنَحرم کنند اگر همه میبینند که تو نگاهِ گلوگاهِ پنهانیِ
من آدمی معمولیام با دغدغههایی معمولی. هیچ وقت فکر عوض کردن دنیا و ریشه کن کردن ظلم و بدی را در سر نپروراندهام.
هیچگاه در پی سامان دادن به تمام ناسامانیهای این جهان نبودهام. من آدمی معمولیام که آرمانشهری در ذهنم نساختهام که برایش بجنگم.
من خیلی معمولی زندگی میکنم. من کتاب ميخوانم اما نه پشت میز، نه همراه با نسکافه و شکلات تلخ و نه با دفتری که یادداشتهایی در آن بنویسم. من کتاب ميخوانم وقتی به رهاترین حالت ممکن، دراز کشید
حال من همهی اینها را تکّهتکّه میخواهم، همه اینها را پارهپاره میخواهم. هر که بر سر جان خویش، به پای تخت خویش، به پایتخت خویش میخواهم. حال همه را به پایتخت خویش ميخوانم.
همه را بر سر جان خویش ميخوانم، بر سر جای خویش. هر که به دین خویش، به سرزمین خویش ميخوانم. آنک برادران توأمان.
ن به آستان خویش ميخوانم و مردان به آستان خویش، و هر دو از خویش رها ميخوانم.
حلمی | هنر و معنویت
معشوقِ جان به بهار آغشتۀ منیکه موهای خیسات را خدایان بر سینهام میریزند و مرا خواب میکنندیک روزَمی که بوی شانۀ تو خواب میبَرَدَممعشوقِ جان به بهار آغشتۀ منی تو شانه بزنهنگامۀ منیمن دستهای تو را با بوسههایم تُک میزدممن دستهای تو را در چینهدانم مخفی نگاه داشتهامتو در گلوی من مخفی شدی #براهوونصبحانۀ پنهانیِ منی وقتی که نیستیمن چشمهای تو را هم در چینهدانم مخفی نگاه داشتهامنَحرم کنند اگر همه میبینند که تو نگاهِ گلوگاه
برای پرنده ی در بندبرای ماهی در تُنگ بلور آببرای رفیقم که زندانی استزیرا، آن چه میاندیشد را بر زبان میراند.
برای گُلهای قطع شدهبرای علف لگدمال شدهبرای درختان مقطوعبرای پیکرهایی که شکنجه شدند
من نام ترا ميخوانم: آزادی!
برای دندانهای به هم فشرده برای خشم فرو خوردهبرای استخوان در گلو برا ی دهانهایی که نمیخوانندبرای بوسه در مخفیگاهبرا ی مصرع سانسور شدهبرای نامی که ممنوع است
من نام ترا ميخوانم: آزادی!
برای عقیدهای که پیگ
من مسلمانم .قبلهام یک گل سرخجانمازم چشمه ، مُهرم نور .دشت سجاده من !من وضو با تپش پنجرهها میگیرم !در نمازم جریان دارد ماهجریان دارد طیفسنگ از پشت نمازم پیداستهمه ذرات نمازم متبلور شده استمن نمازم را وقتی ميخوانم ،که اذانش راباد گفته باشد سر گلدسته سرو !من نمازم راپِیِ تکبیره الاحرام علف ميخوانم !پِیِ قد قامت موج .
| سهراب سپهری |
معشوقِ جان به بهار آغشتۀ منیکه موهای خیسات را خدایان بر سینهام میریزند و مرا خواب میکنندیک روزَمی که بوی شانۀ تو خواب میبَرَدَممعشوقِ جان به بهار آغشتۀ منی تو شانه بزنهنگامۀ منی #فاطمن دستهای تو را با بوسههایم تُک میزدممن دستهای تو را در چینهدانم مخفی نگاه داشتهامتو در گلوی من مخفی شدی #براهوونصبحانۀ پنهانیِ منی وقتی که نیستیمن چشمهای تو را هم در چینهدانم مخفی نگاه داشتهامنَحرم کنند اگر همه میبینند که تو نگا
من از متن نمیگویم، از بطن میگویم. سخن از دل است، از گِل نیست. من دم دل میزنم، زین سبب است پیرامونم خلوت است. جلوهی پایین کشتهام تا جلوهی بالا گیرم. از روز رو گرفتهام تا در شب بدرخشم. تصویر نمیدانم، از نور قرنهاست جان بردهام. تنها صدا میدانم، تنها صدا میرانم.
من شعر نمیدانم،از لامکان صفحه ميخوانم.
حلمی | هنر و معنویت
خدایا شکرت که مسیر را برام روشن میکنی، خدایا شکرت که پیشاپیش من قدم بر می داری و موانع را از سر راهم بر می داری. تو که هستی نقشه راه برام مشخصه، من قوی هستم، من باهوش هستم، من تحصیلکرده هستم، من دارای روابط رویایی هستم، من دارای شغل ایده آلی هستم، من سالم و سرحال هستم، من داری زیبایی ظاهر و باطن هستم، من راستگو هستم، من درستکار هستم، من بسیار مهربان و صبور هستم.
من غرق دریای شما هستم
محو تماشای شما هستم
هرکس در این دنیا پیِ چیزیست
من در تمنای شما هستم
در سر خیال خام می سازم
مبهوت رویای شما هستم
آینده ای با عشق می خواهم
در فکر فردای شما هستم
اما ، اگر، شاید، نمیدانم.!
درگیر حاشای شما هستم
سجاد نوبختی
****
پیونشت :
یک روز اگر بی عشق سر کردم
دل را فقط درمانده تر کردم
دوباره روی آورده ام به دیدن فیلم هایی که هزار بار دیده ام شان.
واین تنها به خاطرخانه نشینی اجباری از هراس ابتلا به مرض واگیردار نیست. همیشه آخر سال فیلم هایی را که هزار بار در طی سال دیده ام را برای بار هزار و یکم می بینم.
باز "چهارشنبه سوری"را دیدم باز "پل های مدیسون کانتی" را باز "چند کیلو خرما برای مراسم تدفین را باز" دی یِرجان را" و.بی وقفه کتاب می خوانم،کتابهایی که به واسطه ی مشغله ها نیمه کاره مانده بودند .دارم "بیست نامه و چهارده چهره بر
معشوقِ جان به بهار آغشتۀ منیکه موهای خیسات را خدایان بر سینهام میریزند و مرا خواب میکنندیک روزَمی که بوی شانۀ تو خواب میبَرَدَممعشوقِ جان به بهار آغشتۀ منی تو شانه بزنهنگامۀ منی #فاطمن دستهای تو را با بوسههایم تُک میزدممن دستهای تو را در چینهدانم مخفی نگاه داشتهامتو در گلوی من مخفی شدی #براهوونصبحانۀ پنهانیِ منی وقتی که نیستیمن چشمهای تو را هم در چینهدانم مخفی نگاه داشتهامنَحرم کنند اگر همه میبینند که تو نگا
دیگر دیر است برای چنین حرفی ولی اگر یکبار تنها یکبار به عقب برمیگشتم بکوب درس ميخوانم، از همان راهنمایی حتّی، مثل خر ميخوانم، شبانهروز ميخوانم، دیگر چیزی را به استعداد و محفوظات و قدرت قلم حواله نمیکردم، چرتترین درسها را هم شونصدبار میخواندم که ملکهی ذهنم شود. همیشه به مقدار کفایت و حتّی کمتر از کفایت خواندم و از آنجایی که خیلی از مطالب را علم لاینفع میدانستم، بیرغبتی کردم و پشتکار به خرج ندادم و حال از این بابت ن
من مسلمانمقبله ام ،یک گل سرخجانمازم ،چشمه
مُهرم نوردشت ،سجاده منمن وضو با تپش پنجرهها میگیرمدر نمازم جریان دارد ماه، جریان دارد طیفسنگ از پشت نمازم پیداستهمه ذرات نمازم، متبلور شده است
من نمازم را وقتی ميخوانم که اذانش را باد، گفته باشد سر گلدسته سرومن نمازم را پی "تکبیره الاحرام" علف ميخوانمپی "قد قامت" موجکعبه ام بر لب آبکعبه ام زیر اقاقی هاستکعبه ام مثل نسیم، میرود باغ به باغ، میرود شهر به شهر"حجر الاسود" من، روشنی باغچه است
توی خوابگاه، روی تختم پلاس شده ام
جزوه های اصول و مهارت پرستاری را به دورم پخش کرده ام
و بعد از لغو امتحان پرت کرده ام آن طرف
آهنگ سالار عقیلی را گوش میدهم و زمزمه میکنم :
"مدامم مست میدارد، فریبِ چشمِ جادویت"
دنیا کمی برایم ناخوشایند است
و زندگی آن چیزی که میخواهم اصلا نیست!
حالم از غر زدن های متوالی ام بهم میخورد!
در ساکن ترین حالت ممکن از زندگی ام هستم و هیچ کار مفیدی نمیکنم شاید باورتان نشود اما دقیقا هییییچ!
کتاب جز از کل و دنیای سوفی و
چشم هایم را که باز می کنم هنوز منگ هستم انگار در آسمان هستم و فضای بازی آسمان را حس می کنم احساس فرود نرمی به من دست می دهد و از آسمان انگار به زمین می آیم در آخر وقتی در تشکم می افتم می فهمم کجا هستم به سقف نگاه می کنم که بالای سرم است و فرقی با باقی سقف ها دارد انگار قدیمی تر صمیمی تر یا همچین چیزی است بلند می شوم و تشکم را جمع می کنم کمی کتاب می خوانم و در آن فرو می روم تا صبحانه را با پدرم برادرم خواهرم مادرم مادر بزرگم بخوریم ولی خودمانیم ها صب
از این که آدمها گمان کنند من موجود بی نظیری هستم، من موجود کاملی هستم، من موجود شگفت انگیز و بی نهایت مهربانی هستم متنفرم، این باعث میشود بدی های، بدی های معمولی من نابخشودنی شود، دوستی داشتم که زمانی به من میگفت تو شبیه نماد فلسطین هستی، شبیه زیتون، شبیه صلح و دوست داشتن حالا همان آدم از من بیزار است متنفر است و میدانم هربار از من بد میگوید هربار از من متنفر است، هربار میان اطرافیان ش وقتی صحبت من بشود چاهارتا دری وری نثار من میکند به
نیستی هرشب برایت شعر می خوانم هنوزپای قولی که تو یادت رفته می مانم هنوزمی نشینم خاطراتت را مرتب می کنمدر مرور اولین دیدار، ویرانم هنوزکاش روز رفتنت آن روز بارانی نبوداز همان روزی که رفتی خیس بارانم هنوزراه برگشتن به سویم را کجا گم کرده ایمن برای ردپاهایت خیابانم هنوزبا جدایی نیمه ای از من به دنبال تو رفتبی تو از این نیمه ی دیگر گریزانم هنوزبعد تو من مانده ام با سالهای بی بهاربعد تو تکرار جانسوز زمستانم هنوزدست هایم را رها کردی میان زندگ
دوباره روی آورده ام به دیدن فیلم هایی که هزار بار دیده ام شان.
واین تنها به خاطرخانه نشینی اجباری از هراس ابتلا به مرض واگیردار نیست. همیشه آخر سال فیلم هایی را که هزار بار در طی سال دیده ام را برای بار هزار و یکم می بینم.
باز "چهارشنبه سوری"را دیدم باز "پل های مدیسون کانتی" را باز "چند کیلو خرما برای مراسم تدفین را باز" دی یِرجان را" و.بی وقفه کتاب می خوانم،کتابهایی که به واسطه ی مشغله ها نیمه کاره مانده بودند .دارم "بیست نامه و چهارده چهره بر
بسم الله الرحمن الرحیمهجوم می آورند با بی رحمی
نمیدانند من ضعیفم تاب همه شان را باهم ندارم؟
درگیر تصمیم کبری که هستم
درگیر قبولی در آزمون مورد نظر هستم
درگیر فکر های زجر آور تلف شدن عمر هستم
درگیر آماده شدن برای خیلی چیزها هستم
درگیر شناخت خودم و دینم هستم
درگیر تشخیص حق و باطل هستم
درگیر تحمل و صبر هستم
درگیر مبارزات مختلف هستم
درگیر گیر های کَغ دیگران هستم
درگیر پاسخ دادن به سوال های بی نتیجه شان هستم
درگیر شبهه هایی که برایم ایجاد شده هست
من خسته ام. از شنیدن حرفای دیگران خسته ام. از خواندن حسرت هایشان خسته ام. از خواندن آرزوهایشان برای برگشتن به دوران دبیرستان خسته ام. از فکر کردن به آینده و ناراحتی برایش خسته ام. از مقاومت برای تغییر خسته ام. من از دوست شدن با آدم هایی که چندین و چندین سال از خودم بزرگ ترند خسته ام. من از وقت گذراندن بزرگ ترم خسته ام. من از دوری با آدم های هم سن و سالم خسته ام. من از ایمیل زدن به نیکولا خسته ام. من از درس خواندن خسته ام. من از این یکنواختی خ
کار چیست و چرا نیست؟
هر کس این روزها با من صحبت و می بکند این جمله را از من خواهد شنید: از کارَت انرژی بگیر و به آن بازگردان». توضیح-اش این است که: جان دلم! نمیتوانی در این سن و سال (شما بگذارید بیست و پنج به بالا) از چیزی، جز کار ات، انرژی بگیری. نمیتوانی به خودت این وعده را بدهی که من دارم درس ميخوانم تا »، فعلا این کلاس را میروم تا »، انتظار میکشم تا ….»، زبان ميخوانم تا .»، تا بی تا(!)، الان نمیتوانی بیکار باشی و همز
ميخوانم و ميخوانم و ميخوانم. تحلیل، همدردی، استدلال، اعتراض، گلهگی، حمله،. پیمانه که پر شد، موبایل را روی پتو میاندازم. به سقفی که حالا روشن شده زل میزنم، پیمانه را سر میکشم و خالی میگذارم روبروی مغزم. فکر میکنم و فکر میکنم و فکر میکنم. حرف فلانی حساب است، استدلال فلانی هم درست به نظر میرسد، اعتراض فلانی هم بهحق است، عصبانیت فلانی هم قابل درک است. همهشان همزمان درستند؟ چرا همهچیز اینقدر واضح و اینقدر گنگ است؟ چر
من مسلمانمقبله ام ،یک گل سرخجانمازم ،چشمه
مُهرم نوردشت ،سجاده منمن وضو با تپش پنجرهها میگیرمدر نمازم جریان دارد ماه، جریان دارد طیفسنگ از پشت نمازم پیداستهمه ذرات نمازم، متبلور شده است
من نمازم را وقتی ميخوانم که اذانش را باد، گفته باشد سر گلدسته سرومن نمازم را پی "تکبیره الاحرام" علف ميخوانمپی "قد قامت" موجکعبه ام بر لب آبکعبه ام زیر اقاقی هاستکعبه ام مثل نسیم، میرود باغ به باغ، میرود شهر به شهر"حجر الاسود" من، روشنی باغچه است
از یاد می برم نوشتن را. تن می دهم به هر چه اتفاق می افتد. می خوانم برای کار. می نویسم برای کار. تو می گویی یک بار شاید همین روزها با هم به ییلاق برویم. تو سرت درد می کند چون کسی را سه روز است ندیده ای. بی خبر هستی. من تمام خبرهایم همین. شهر پر از صداست.آژیرها و بوق ها. من از خلوت خانه راضی هستم و از این بازگشت به اینجا. اما امروز حال خوشی ندارم. صبح در گرما به کلاس می روم. آدم های دیگری غیر خودمان می بینم.ما همدیگر را برای هم روایت می کنیم.خاطرات، شنیده
شدیدا مشتاق دیدار کسی هستم که مرا بفهمد، با تمام زوایای پنهان و آشکارم. و مهربانانه و صادقانه و صمیمانه مرا به خودم بازنماید. میدانم همچنین کسی نه برای من که برای هیچکس احتمالا وجود ندارد، امّا چه کنم، یک دلتنگی عجیب و غیر قابل فهمی و یک غم پنهان گاه به گاه وجودم را مشتعل میکند و مرا به حسرت عجیب نبودن میکشاند. نمیدانم چه باید کرد، جز مرگ که آخر کار است، راه چاره و درمانی در حین زیستن نمییابم. احساس میکنم به عالم و آدم مدیو
.باسمه تعالی
دعا های قرآنی
امن یجیب(۳)
غزل۴
عبادت کن خدا ی کبریا را
که او پاسخ دهد هر دم ندا را
بخوانم من دعا امن یجیبا
شفا ده ای خدا هر بینوا را
اگر چه آیه همسان دعا نیست
ولی مردم بخوانندش دعا را
منم بیچاره و مضطر پریشان
بدان پاسخ دهد یزدان گدا را
که را خوانم به هنگام مناجات
دل بشکسته می خواند خدا را
اجابت کن که تو حاجت روایی
پذیرد ناله و سوز گدا را
رها سازی مرا از هر مصیبت
بدست آرند بیماران شفا را
گروهی راه دیگر بر گزینند
خدایا کن هدایت این گدا
به هوای این روز های ماه مبارک که چند خط بیشتر قرآن ميخوانم.
هی هرچند آیه که ميخوانم. بعدش یک آیه پشت بندش می آید.آی بنده هایی که گناه کردید اگه توبه کردید خدا را مهربان میابید.یعنی.بنده های جان این ماه ماه شماست.من آغوشم را برای شما باز کردهام.نکند نا امید شوید.نکند این ماه تمام شود و شما جزء پاک شده ها نباشید.
نکند.
بعد . ولی خدا.نگاهش. رفتارش.قلبش.مثل خدا میماند.
جلوه ای از خدا میداند.یعنی چه؟
یعنی ولی غریبش. مهدی غر
گاهی نمیفهمم اخوان دارد چه میگوید. شعرش را ميخوانم، مکث میکنم، فکر میکنم ولی نمیفهمم. نمیفهمم دارد از چه چیزی حرف میزند. نمیفهمم چرا دارد انقدر گنگ حرف میزند.
فقط میفهمم که آن شعر، همان شعری که نمیفهممش، جواب است به حال من. به حال گنگی که نمیدانم چرا گرفتارش هستم، از کجاست و چرا هست و تمام نمیشود . ؟
اخوان همیشه برایم در صدر شعرا بوده. نه برای آنکه شعر هایش را میفهمم. نه. برای آنکه شعرهایش، حتی وقتی که نمیفهمم شان هم
نه متنفر نیستم، از هیچ کس متنفر نیستم، از همه ی کسانی که حق دارند از من متنفر باشند، از همه ی کسانی که حتی حق ندارند. حق ندارند؟ حق زمانی که جنبه ی سلبی پیدا میکند عجیب میشود، چطور میشود به چشمم های کسی نگاه کرد و گفت حق نداری از من متنفر باشی!؟ همه ی آدمهایی که دیده ام، همه ی آدمهایی که ندیده ام، همه ی آدمهایی که آگاهانه به آنها آسیب زده ام، همه ی آدمهایی که نا آگاهانه به آنها آسیب زده ام، همه ی آدمهایی که به آنها آسیب نزدم، همه ی آدمهایی که گما
نیاز به راه رفتن،گام های بلند برداشتن،دویدن.
من پاهایی هستم که هیچ گاه ندویدهاند.
نیاز به چشم باز کردن،دیدن،زل زدن.
من چشم هایی هستم که هیچ گاه باز نشده اند.
نیاز به لمس کردن،نوازش کردن،مشت زدن.
من دست هایی هستم که هیچگاه حرکتی نکرده اند.
نیاز به فکر کردن،حساب کتاب کردن،بحث کردن
من مغزی هستم که هیچ گاه به کار نیفتادهام.
نیاز به خندیدن،عصبانی شدن،گریه کردن.
من احساساتی هستم که هیچ گاه خودشان را بروز نداده اند.
ادامه مطلب
قبر هر روز پنج مرتبه انسان را صدا میزند :1.من خانه فقر هستم با خود تان گنج بیاورید2.من خانه ترس هستم با خود تان انیس بیاوردید 3. من خانه مار ها و عقرب ها هستم با خود تان پادزهر بیاورید 4. من خانه تاریکی ها هستم با خود تان روشنایی بیاورید5. من خانه ریگ ها و خاک ها هستم با خودتان فرش بباوردید
1. گنج . لا اله الا الله 2. انیس . تلاوت قرآن کریم3. پادزهر .صدقه و خیرات4. روشنایی . نماز نماز شب 5. فرش . عمل صالح
┈┈•✾✾•┈┈
تو در این مدت بارها گفته ای که عاشقانه مرا دوست داری. دربارهی زبان جهانی عشق چیزهایی گفته ای و درسهای خوب و دلنشینی به من یاد داده ای. و کم کم من حس میکنم که جزئی از وجود تو هستم.#کیمیاگر#پائولوکوئیلو
پ.ن:
دلم تا برایت تنگ می شود
نه شعر می خوانم
نه ترانه گوش می دهم
نه حرف هایمان را تکرار می کنم
دلم تا برایت تنگ می شود
می نشینم
اسمت را
می نویسم
می نویسم
می نویسم
بعد می گویم
این همه او
پس دلتنگی چرا؟
دلم تا برایت تنگ می شود
میم مالکیت
به آخر
محبوب منبه یاد بیاور سوگواریهایم را برای چهارشنبهدر پنجشنبه های خاکستریدر خیابانهای سردِ بی تو بودن را که بارها از آن عبور کردهام
محبوب منبه یاد تو شعرهایم را در باغچهدر صحرادر دشت میکارمو نام مقدست را بر تن تمام سپیدارهاحک کرده امو با باد میرقصمبا رود ميخوانمو با لکلک ها پر میگیرم
محبوب منبی دلیل دلتنگ تو میشومبیدلیل گریه میکنمبیدلیل به کوچه میزنمقلب من به شکستنهای بیدلیل عادت داردنگران نباش!تو مقصر نیستی
دانلود رایگان مقاله انگلیسی رابطه بین مالکیت نهادی استراتژیک و کیفیت درآمد ها
On the association between strategic institutional ownership and earnings quality: Does investor protection strength matter?
برای دانلود رایگان مقاله انگلیسی و خرید ترجمه آماده این مقاله روی لینک بالا کلیک نمایید.
منبع: ترجمه یاب
درباره این سایت