مادر بزرگم روزای آخر عمرش خونه ما بود
اوموقع من 10-12 سالم بود
یه روز نشتسم کنارش بهم گفت
سرم را سرسری متراش ای استاد سلمانی
که ما اندر دیار خود سری داریم و سامانی
این شعر ميتونه کاملش باشه
سرم را سرسری متراش ، ای استاد سلمانی
که ما اندر دیار خود،سری داریم و سامانی
ز وقتت اندکی بگذر ، به روی موی ما سر کن
سر ما را مظفر کن، برادر گر مسلمانی
بزن طرحی نکو لیکن، مزن نقش شیاطین را
که در این سر که ميبينی، نباشد فکر شیطانی
دوصد سِّر است در این سر، تو این
کاش باشم ناله ای، تا گل بدن گوشم کند.
کاش باشم پیرهن، از شوق آغوشم کند.
کاش گردم شمع و سوزم در سر بالین او،
بهر خواب ناز خود ناچار خاموشم کند.
کاش باشم حلق های در بند زلفان نگار،
هر زمان از زدف مشکینی سیه پوشم کند.
کاش باشم جوی آبي در زمين خاطرش،
بهر رفع تشنگی شادم، اگر نوشم کند.
کاش باشم ساقی بزم وصال آن نگار،
تا ز جام وصل خود یک عمر مدهوشم کند.
کاش باشم شعر تر، جوید مرا از دفتری
، هر گه از یاد و هشش یک دم فراموشم کند.
شبي پر از تلاطم سکوتو من در اغوش تاریکی
چراغ خیابان چشمک زن
من رو بروی طناب رخت حیات
ستیز سایه ها چه مي گوید
نبرد نور و تاریکی چه غوقا دارد
نفس برگ های درخت سماق
چی بویدنی است
گذر پیکانی خسته حس شدنی
و من تنها و بي قید در زندان تاریکی
نشسته بر کنجی روی دامن سیاهی
عجب حکایت دارد
عجب محبت دارد
عجب غربتی شدمم امشب
سر فراز وسر به پایین همه یک معنا شدن
دار تنگ نفس بي معنا شدست
سرمای پاییز چه دل انگیز شدست
دستی بر زلفان شب
پایی بر عنبر ترشی سماق
شکست
به زندگی ام مي انديشم،ایستاده در سایه ی شهر ستارگانِ بالا سرم،به فراموش مي انديشم،من دیگر تو را فراموش کردم! نه بخاطر اشتباه تو،بخاطر اشتباه خودم.تو آدمِ اشتباهیِ زندگی من بودی و همچنان هستی
به زندگی ام مي انديشم،ستاره ها چشمک مي زنند و این من هستم که مي شنوم آوای city of stars را در سرم،به زندگی ام مي انديشم.به آنچه پایان یافته
این منم و ثانیه هایی مي گذرند،این منم،شروع کننده ی زندگی جدید!
City of stars,are you shining just for me?:)
به تو مي انديشم به تو کز حال دلم بي خبری به نگون بختی
به دل ساده ی خویش. به همان شب که به من مي گفتی عهد و پیمان ميان من و تو؛ هم چنان مدح و وسیع رو به سوی ابدیت دارد.
پس کو؟ چه شد آن برق نگاه؟ چه شد آن مهر و وفا؟
کاش مي گفتی چیست آنچه از عشق تو تا عمق وجودم جاری است
واای بر من که پس از این همه درد باز هم ای گل زیبا به تو مي انديشم.
من و آرزوهایم با هم بودیم. از همان ابتدا.
با هم قد کشیدیم و با هم بزرگ شدیم.
هميشه و همه جا پیش هم بودیم و مالِ هم.
در جایی، من ايستادم. او هم ایستاد.
من همچنان ايستادم. او رفت.
من رفتم، او پیشتر رفت.
من ماندم، او دورتر رفت.
من ايستادم، در حسرتِ رفتنش.
او رفت، بي حسرتِ ماندم.
من ماندم در ناکجاآباد بودنم و او رفت به هرکجاآباد بودنش.
آرزوهایم را، هر کجا اگر دیدید، بگوئیدش که پشیمانم از ماندن؛
کاش ميماند و مرا هم با خودش ميبرد.
به تو مي انديشم به تو کز حال دلم بي خبری به نگون بختی
به دل ساده ی خویش. به همان شب که به من مي گفتی عهد و پیمان ميان من و تو؛ هم چنان مدح و وسیع رو به سوی ابدیت دارد.
پس کو؟ چه شد آن برق نگاه؟ چه شد آن مهر و وفا؟
کاش مي گفتی چیست آنچه از عشق تو تا عمق وجودم جاری است
واای بر من که پس از این همه درد باز هم ای گل زیبا به تو مي انديشم.
سایه_قدیمي
از آن عشق قدیمي
مانده همراه من سایه ایی،
قدیمک سایه ایی
چه زیبا
چه آرام سایه ایی،
چه بس وفادار
چه بس آشنا
سایه ای قدیمي تر از هر عشق قدیمي.
من در تاریکی های خویش
مي نوازم زلفان عشق قدیمي خویش را
همان سایه
همان که در تاریکی های خویش
مي پذیرد مرا در آغوشش
چه مهربانانه
چه ساده و صميمي.
چگونه ترکش کنم سایه ام را؟
همه رفته اند از کنارم
گذاشته اند مرا بر دارم
اما
هميشه آن سایه است که مي آید به سراغم.
همان سایه
همان که در تاریکی های خوی
سایه_قدیمي
از آن عشق قدیمي
مانده همراه من سایه ای،
قدیمک سایه ایی
چه زیبا
چه آرام سایه ایی،
چه بس وفادار
چه بس آشنا
سایه ای قدیمي تر از هر عشق قدیمي.
من در تاریکی های خویش
مي نوازم زلفان عشق قدیمي خویش را
همان سایه
همان که در تاریکی های خویش
مي پذیرد مرا در آغوشش
چه مهربانانه
چه ساده و صميمي.
چگونه ترکش کنم سایه ام را؟
همه رفته اند از کنارم
گذاشته اند مرا بر دارم
اما
هميشه آن سایه است که مي آید به سراغم.
همان سایه
همان که در تاریکی های خویش
شب از نیمه گذشته،
جز صدای هرم آتش ،
سکوت حکم فرماست.
با خود مي انديشم:
خفتگانِ در خواب را، آیا عشق هست؟!
چشم های بيدار را ، کدام دغدغه تا نیمه شب به فکر واداشته؟!
اشک از کنار چشم کدامين فرشته بر زمين ریخته؟!
از قلب تپنده ی کدام مرد ، سرو روئیده؟!
به شب مي انديشم.
و به وسعت قلبش که چطور تاریک است؟!
#فاطمه_جلائی_زاده
@sorna_paradise
http://t.me/sorna_paradise
دل گره زده ام به لحظه های بودنت ، به خنده های گوشه ی لب هایت ، به نگاهت که مرا در بند خود ساخته است.که کاش این اسارت دل هیچ گاه پایان نیابد . خود را گره کور زده ام به دلت، که هیچ گاه از خنده هایت دور نیفتم. اینک که در محاصره ی دوری و دوری و دلتنگی، به تو مي انديشم، دیگر بر زمين جای ندارم . به تو مي انديشم و شاکرم خدای احتمالات را که مهرت را دل کوچکم نهاد .
متروکه و سکوت و صدای جغدی در شب.تمام چیزی که از نویسندگان و خوانندگان بلاگ مونده.و من سنتی که در مقابل هر مدرنیته ای ايستادم.ايستادم پشت خشت خشت این مخروبه و نميخوام مهاجرت کنم.تا ببينم کی دست از مقاومت ميکشم و خودم رو از زیر آجرهایی که روی سرم ميریزن نجات ميدم.
از حرفش رنجیدم.قدم هایم را تند کردم که از هم فاصله بگیریم.
کمي دور که شدم، چند قدم یکبار مي ايستادم و پشت سرم را نگاه ميکردم چون دلتنگ آدمي ميشدم که ازش دلگیر بودم.
بعد یکجایی دیدم دلتنگی ش بر دلخوری غلبه کرد. بخشیدمش و ايستادم تا برسد و هم راه شویم.
رنگ هایی مثل سفید و سیاه به اصطلاح رنگ های خنثي هستند. خنثي بودن یک رنگ به این معنی است که مي توان آن را با انواع و اقسام رنگ های دیگر ست کرد. وقتی لباسی به رنگ خنثي مي پوشید، هر رنگ زیورآلاتی که دلتان خواست را در کنار آن به کار ببرید.
دانلود رمان ايستادم نودهشتیا
دانلود رمان ايستادم نودهشتیا
دانلود رمان ايستادم ﻫﺎﻩ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﻫﺲ ” ﺩﺳﺖ ﺍﺯ ﺍﺭﺯﺷﻬﺎﺖ ” ﻧﺶ ﻮﻥ ﺯﻣﺎﻧ ﻪ ﺁﻥ ﻓﺮﺩ ﺍﺯ ﺗﻮ ﺩﺳﺖ ﺑﺸﺪ ،ﺗﻮ ﻣ ﻣﺎﻧ ﻭ ﻣﻦ” بي ارزشارزش!!زمانی ارزش این کلمه رو فهميدم که از من فقط یک من”بي ارزش مونده بودنميدونم شاید یادم رفته بود مهربونی
دانلود رمان ايستادم
پیچک وار پیچید به سطور شعرهایمخندید به پوچی غم هاو خواند،از بي نهایتی خورشید از ماهتابي ماه از چیدن ستارها در شب های کویر! و خواند از آرامش عاشقانه دو کبوتر زیر برهنگی نور ماه.
و صدایی پیچید! به یکباره فرو ریخت دلم! و صداچه سخت است ترسیم چیزی که نیست قابل توصیف!آن صدا،گرم و صميميمثل نوازش اولین انوار یک طلوع از ميان ابرهای خستگی!و آن صدا،مثل یک نت کوتاه عاشقانه بود!صدای آرام عشق.
سالهاست،چشمانم را بستهو مي
من از این حادثه یا هلهله در خویش ز خود انديشم
اشک از هلهله ای مي خندید
اشک از حادثه ای مي گریید
قطره ای شور غمش مي لغزید
من از این انديشم
قطره آبي ز فراق غم خود در سخن است
یا ز شوق خوش آن شیدایی سر مست است
دکلمه در سخن از قطره ی اشکی
ز غم و شادی خود پنهان است
که ز اعجاز سخن مي گوید
من از این انديشم
قدرت است در ابهام
شاعر :::خالقی (عرفان)
تو مثل معجزه بودی چیزی فرای باورم چیزی فرای درکم چیزی فرای تمام استقلالم و محکم بودنم بيماری در وجودم قرار دادی اندازه کرونا نفس گیر دو هفته قرنطینه برای من شد سه هبته و هر روز درد بيشتری احساس کردم من درمان نشدم هیچ دارویی درمانم نکرد نه فشار درس ها نه دغدغه خانوادم نه دوری هیچ چیز من امشب از پا افتادم من امشب فهميدم خیلی وقت است دیگر آن کوه فروریخته خیلی وقت است از من منی نمانده امروز رفتم توی حیاط شروع کردم تمرین زبان یکساعت زمان برد بعد
چیزی که بر من روشن است این است که تو مرا نميخواهی. به همين صراحت. خواستن به شیوهی خود، سراسر خود خواهی است که حوصلهی مرا سر ميبرد. خواستن اگر به طریقهی خون و استخوان نباشد، اگر به شکستن استخوان و مباح کردن خون نباشد، تنها ملال انگیز است. خواستن تو، که البته چندی ست بر اثر رنجت به نخواستن بدل شده، که از سر فرصت و فراغت و اماها و اگرها ست چنگی به دل من نميزند.
من ايستادم که بار دیگر تو را بخواهم. صریح و مقابل تو ايستادم و چشمانم را
به نام یزدان درود بر شما بزرگواران
سروده های بانو اسحاقی را در دو نگاه به بررسی مي بریم.یک نگاه چینش سروده نو است در زبان و یکی درون مایه شناسی
*سروده اول*
هر صبحشکنج شبانه ام رااز پرچین پیراهنمپرواز مي دهم
به خواب که مي انديشمعقابيدر منبال مي گسترد.
چینش این سروده در یک علت مهم نیاز به بازنویسی دارد و آن موقعیت بيان من راوی است. که سراینده در وضعیت بيانی خویش من راوی است و در سروده در تکرار من که پیش برود در لفظ گویی به من گویی حدیث نفس مي
در جستجوی لحظهی نو همچنان در تکاپویم. عرق روح ميریزم و در تکاپوی زمان نوام. رویاها ریزریز در آغوشم، جانها همه بر دوشم. در جستجوی راه نوام و هم این راه نو به چنگال روح به زمين ميکَنَم و به زمان فرو ميریزم.
آن ضعیفان رفتند و این ضعیفان نیز ميروند. جنگ نو در راه است تا صلح نو، چنانکه شب نو تا صبح نو. مرگ نوست در راه تا ميلاد نو، و خوابي نو تا بيداری نو.
به وصل نميانديشم و به هجران.به عشق ميانديشمکه جز آن در اندیشهام نیست.
حلمي | هنر و معن
الان اونجایی تو زندگیم ايستادم که کلی اتفاقا افتاد کلی استرس و غم و گریه دیدم. کلی زندگی باهام هیچ جوره راه نیومد. حالا دیگه انتظار دارم از اينجا به بعد یه مدت اتفاقای خوب بيفته که بشوره ببره.
باش باهام. باش باهام که بدونم هنوزم هوامو داری.
همه مي پرسند
چیست در زمزمه مبهم آبچیست در همهمه دلکش برگچیست در بازی آن ابر سپیدروی این آبي آرام بلندکه ترا مي برداینگونه به ژرفای خیالچیست در خلوت خاموش کبوترهاچیست در کوشش بي حاصل موجچیست در خندهء جامکه تو چندین ساعتمات و مبهوت به آن مي نگرینه به ابرنه به آبنه به برگنه به این آبي آرام بلندنه به این خلوت خاموش کبوترهانه به این آتش سوزنده کهلغزیده به جاممن به این جمله نمي انديشممن مناجات درختان را هنگام سحررقص عطر گل یخ را با بادنفس پاک شقا
راجع به تکنولوژی، سه دیدگاه فلسفی وجود دارد:
1. خنثي بودن علم و تکنولوژی:
این دیدگاه منسوب به ارسطو است.
طبق این دیدگاه، تکنولوژی امری خنثي است و هرکسی با هر هدفی ميتواند از آن استفاده کند.
2. دیدگاه ذاتگرایانه:
این دیدگاه به هایدگر منسوب است.
طبق این دیدگاه، تولوژی دارای ذاتی است که باعث ميشود که کارکردهای آن، به سمت خاصی هدایت شود.
هادیگر، تکنولوژی امروزین غرب را دارای ذات بدی ميدانست.
3. دیدگاه اقتضاگرایانه:
طبق این دیدگاه، تکنو
اولین باری که پشت پنجرههای نورگیر پذیرایی این خانه ايستادم، ریسهای پشت شیشهی پنجرهی خانهی همسایهی روبهرویی توجهم را جلب کرد، روی یک ریسمان صورتی این حروف سوار شده بود: B A B Y ❤ G I R L
یادم هست آن روزها آن قدر سرمای هوا حالم را گرفته بود که زیر باد و باران گاهی مدتها ميايستادم جلوی پنجره و زل ميزدم به نوشتههای پنجره اتاق baby girl، شاید که یک بار در آغوش مادرش بياید کنار پنجره :)
دیروز دیدم که مادرش به ریسمان عاشقانهاش یک خرگوش
سلام
خیلی وقته که نیومدم اينجا دلم بد جور هوای نوشتن و کرده اینقدر حرف برای نوشتن دارم که نگو مرتضی رو پروفایلش پارسال زده بود زمانه دوخت لبم را به ریسمان سکوت که عهد عهد غم است و زمان زمان سکوت توی اون زمان خیلی باهاش حال ميکردم ولی الان نننننننه
این چند روز اینقدر درگیر بودم که وقت نکردم ساک کتاب ها م باز کنم فقط ساک دستیم که پرونده ها و مدارک جاد و بود و باز کردم
تیر ماهم رسید ماهی پر از خاطره انگار برام نوشته شده اتفاقات عجیب و قشنگ
مست و ناهشیار به این ميانديشم که منحصرا در به یاد آوردن تو هشیارم. تو را تصور ميکنم بدون این که سنگینی سر و پرتی حواسام وقفهای در به یاد آوردن زیباییات وارد کند. زور هیچ چیز در زندگیام نميتواند به تو برسد و در من، هیچ چیز نميتواند دوست داشتنات را به تعویق بيندازدسالها گذشته. سالهای زیاد هم خواهد گذشت. اما من هیچ وقت از دوست داشتنات دست برنخواهم داشت. این دیوار نامرئی ميان ما هیچ گاه از بين نخواهد رفت. هیچ تلاشی هم برای فر
پیام یکی از مخاطبين نوجوان
به نام خدایی که :هستی را با مرگ ، دوستی را یک رنگ .زندگی را با رنگ ، عشق را رنگارنگ رنگین کمان را هفت رنگ ، شاپرک را صد رنگ .
مدتی است با کسی اشنا شده ام
که:در اول شروع هر کاری به این مي انديشم :که اگر او به جایم بود،چه تصميمي ميگرفت ؟!
سعی ميکنم مثل او *زندگی* کنم.*****
ادامه مطلب
چون بعد از سکانس اخر باید مي ايستادم و یک سر تشویق ميکردم. نه برای بهرام توکلی و نه برای یک بار دیگر تماشای مفهوم نکبت بار جنگ، بلکه برای تجلی واژه مقاومت. باید مي ايستادم و با چشم های اشکی ، دست ميزدم برای همه آن هایی که در تنگه ترسیده بودند ولی ایستاده بودند و درست همان لحظه که بعد از سکانس اخر روی پرده مينویسد که " 5رروز بعد قطعنامه امضا شد و اخبار این ایستادگی در ميان اخبار پذیرش قطعنامه گم شد." همان لحظه باید سرم را پایین مي انداختم و این درس
به آسمان شب مينگرم، به ماهی که تو باشی
به آواز پرندهای گوش ميدهم که نامت را زمزمه ميکند
به درختی ميانديشم که از شوق تو به ثمر مينشیند
و بادی که عطر تنت را به ارمغان ميآورد
ميخواستم به دریا بزنم تا ماهی ها به سان دستهایی لابهلای موهایم برقصند
اما ساحل با صدای تو فرا ميخوانَدم
و تو هرگز نخواهی دانست که چهگونه در من جاری هستی.
دستور موقت چیست؟دستور موقت یا همان دادرسی فوری دستوری است كه دادگاه مبنی بر توقیف مال یا انجام عمل یا منع از امری صادر ميكند. تشخیص صدور دستور موقت با قاضی است و هیچ تاثیری در اصل دعوا ندارد . فقط به اموری كه احتیاج به تعیین تكلیف فوری دارند اشاره دارد. هرگاه چند روز حتی چند ساعت تاخیر در رسیدگی سبب ورود خسارت به یکی از اصحاب دعوا شود ميتوان آن را از موارد دادرسی فوری یا دستور موقت بهشمار آورد. برای مثال شما زمين خود را برای كشاورزی ب
ساقی بده پیمانه ای ز آن مي که بي خویشم کند
بر حسن شور انگیز تو عاشق تر از پیشم کند
زان مي که در شبهای غم بارد فروغ صبحدم
غافل کند از بيش و کم فارغ ز تشویشم کند
نور سحرگاهی دهد فیضی که مي خواهی دهد
با مسکنت شاهی دهد سلطان درویشم کند
سوزد مرا سازد مرا در آتش اندازد مرا
وز من رها سازد مرا بيگانه از خویشم کند
بستاند ای سرو سهی! سودای هستی از رهی
یغما کند اندیشه را دور از بد انديشم کند
این روزهایی که پر شده از نگاه بي سر و ته به آدم هایی که فقط چشماشون از پشت ماسک ها قابل رویت هست قبلا این وضعیت را در شهرهای هوا آلوده به کثرت مي توانستیم داخل تلویزیون دیده هستیم. ابر شهرمان به سکوت فرا رفته صبح ها دیگر از شور و هیجان مدارس خبری نیست تعداد کسانی که هر روز مي دیدم روز به روز کاهش مي یابد ولی من همچنان هستم و ندرت افرادی که همه جا هستند در همه جنس مرد و زن که دیگه دیدنشون تعجب برانگیز نیست باید خو گرفت به بودنشون یعنی چاره ای نیس
همه مي پرسند چیست در زمزمه ی مبهم آب
چیست در همهمه ی دلکش برگ
چیست در بازی آن ابر سپید
روی این آبيِ آرام بلند
که تو را مي برد اینگونه به ژرفای خیال
چیست در خلوت خاموش کبوترها
چیست در کوشش بي حاصل موج
چیست در خنده ی جام
که تو چندین ساعت
مات و مبهوت به آن مي نگری
نه به ابر
نه به آب
نه به برگ
نه به این آبيِ آرام بلند
نه به این خلوت خاموش کبوترها
نه به این آتش سوزنده که لغزیده به جام
من به این جمله نمي انديشم
من مناجات درختان را هنگام سحر
رقص عطر گل یخ ر
تا کسی مي نویسد به او اميدوار باش
چون نشان مي دهد که هنوز مطالعه مي کند
هنوز مي اندیشد
هنوز دغدغه دارد
از همه مهم تر اینکه
هنوز احساس بي سوادی مي کند!
و من چقدر عاشق این احساس زیبای بي سوادی هستم
اینکه بدونم هیچی نمي فهمم
و این پیش نمياد مگر با نوشتن مداوم
اونچه ک مسلمه هميشه سعی براینه که یه باری یا غمي رو از رو شونه کسی ک یتیم شده برميدارن وبه قولی غمخوارش ميشن .یا بهش سر ميزنن و تنها نمي زارنش .بهش محبت ميکنن براش دلسوزی ميکنن و خلاصه کلام هواشو دارن
اما اينجا تودل خونه ما همه چیز جور دیگه اس باری رو ، رو دوشت ميزارن غمهاشون رو باهات تقسیم ميکنن وگلایه پشت گلایه که چرا محبت نميکنید!! وباید براشون دل سوزوند و همه جوره حمایتشون کرد.
پس من کجای این جهان ايستادم .نقش من تو زندگی چیه چرا نميزاری
گاه ميانديشمخبر مرگ مرا با تو چه کس ميگوید؟آن زمان که خبر مرگ مرااز کسی ميشنویروی زیبای تو راکاشکی ميدیدمشانه بالازدنت را -بي قید -و تکان دادن دستت که - مهم نیست زیاد -و تکان دادن سر را کهعجیب! عاقبت مُرد؟ افسوس!»کاشکی ميدیدمبا خود ميگویمچه کسی باور کردجنگل جان مراآتش عشق تو خاکستر کرد!؟"حميد مصدق"
به محبتت محتاجم دستانت را دوست دارم زندگی بخشی رودخانه را به یادم مي آورد و طراوات برگ سبز کاج اگر بدانی چگونه به تو مي انديشم خودت را نیز نخواهی شناخت این هنر من است که به واسطه ی تو بدان آراسته ام , حتی اگر زیبا نباشی زیبا وصفت مي کنم , چنان که کسانی که تو را ندیده اند هم دوست دارت شوند از من تشکر نکن در واقع این هنر توست که من را هنرمند کرده ای . #الهام_ملک_محمدی
درباره این سایت