نتایج جستجو برای عبارت :

مشکلاتی روانی برایم حاصل شده است. ممکن است به سمت مثبت نگری هم بروم. تاریکی روانم نمی دانم از کی رقم خورده است ؟ تنهاترینم من. بی خانه ام .

سلام یوکا؛
 
دلم برای تو تنگ شده بود.
فردا می‌روم.کجا؟ فراتر از ترسم. امروز دوتا از همکلاسی‌هایم داشتند در مورد هدفشان حرف می‌زدند. من نميدانم چه هدفی دارم. فقط دلم می‌خواهد بنویسم. و از اینجا بروم. خیلی می‌ترسم.
 
یابلو.
من سال ها افسرده بودم و افسردگی فصلی هم آن را تشدید می کرد، بي آنکه خودم زیاد به آن واقف باشم.
بعدها متوجه شدم کوتاه تر شدن روزها در پاییز و زمستان و تاريکي چه اثر بدی روی روانم داشته. طوری که بعد از وقوف به این مسئله از پاییز و زمستان متنفر شدم.
تا قبل از آنکه بدانم و خوداگاهی داشته باشم، همان حس رمانتیک را نسبت به پاییز داشتم که دیگران دارند. از رفتن زیر باران و قدم زدن خوشم می آمد، یا شاید فکر می کردم باعث التیام زخم های درونم هست، که نبود.
ام
نميدانم چرا این عنوان را برای این متن انتخاب کردم. چون الان در خانه هستم و شب هم هست اما تاریک نیست. زیر لوستر ۶ چراغ پشت میهارخوری نشسته‌ام و به جای خواندن مقاله‌هایی که فردا عملاً از آن‌ها امتحان دارم، دارم این را می‌نویسم.
امید‌هایی که به پوچی رفته‌اند. منتظرم که محمد به خواب برود تا بروم و فیلم‌هایم را تماشا کنم. نميدانم کي می‌خواهم آدم شوم.
درست فهمیدی. این متن راجع به تو نیست. همه چیز راجع به تو نیست. آره، خیلی این حرفم شاع
ابرهای تیره آسمان زندگی‌ام را پوشانده. خسته‌ام. تعطیلات فرجه‌ها را از شنبه‌ی هفته‌ی پیش برای خودم آغاز کرده‌ام و بيش‌تر از ده روز می‌شود که کلاس‌ها را شرکت نکرده‌ام. به قول دوستی، عملا دچار تعارض داخلی شدهام. حضور در خوابگاه را هم نمي‌توانم تاب بياورم. اما جایی را هم ندارم که بروم. نميدانم راه درست و غلط کدام است. خسته‌‌ام.
دیروز خواستم از واقعیت فرار کنم. بي‌هدف سوار اتوبوس شدم و به اصفهان رفتم. نمي‌دانستم کجا باید بروم. نمي‌دا
می‌خواهم بروم.همه‌اش می‌خواهم به اینجا و آنجا بروم و این‌چیز و آن‌چیز را امتحان کنم.واقعیت البته،اینست که می‌دانم دردم چیست اما می‌خواهم حواس خودم را پرت کنم.می‌خواهم فراموشم بشود که چه شد.دلم می‌خواهد در رودخانه فراموشی آب‌تنی کنم تا شاید آرام بگیرم.
اینجا برايم کافی نیست.پس یک جایی در ورد‌پرس برای خودم در نظر می‌گیرم.با اینجا فرق دارد.دوستش دارم.
عمرم در نميدانم ها گذشت.از نميدانم در نميدانم تا نميدانم.حتی دل به یک نميدانم‌کسی داده‌امو گاهی دلم تنگ نميدانم جایی می‌شوددر این آشفته‌بازار، برگ برنده‌ام این است که می‌دانم که نميدانم.دلم می‌خواهد بيدار شوم، این کابوس لعنتی بيش از حد طولانی شده.من گیجم، من منگم، من ساز ناکوک سمفونی روزمرگی‌ام، من همانم که میخواهد برود به سوی نميدانم‌کجا،آنقدر که نداند چقدر.نميدانم به چه زبانی این چیز‌هایی که نميدانم را توضی
قرار بود تعطیلات که می‌آیم خانه، فلان کتاب و بهمان کتاب را بخوانم و برای ایده‌ی شرکت دانش بنیان فکر کنم و مقاله بخوانم. اما نشد!کي فکرش را می‌کرد وقتی به شهر پدری می‌رسم بابت سرفه‌های بيامانم دکتر می‌روم و او یک کلام می‌گوید ریه‌ات عفونت کرده دختر خوب؟
آری دیگه.ریه‌ی این بنده‌ی حقیر غرق در عفونت بود که دکتر ما را بست به قوی‌ترین آنتی‌بيوتیک‌ها و سایر داروهایی که مرا بي‌هوش و بدحال می‌کند!
قرار بود تعطیلات را که می‌آیم خانه، با مام
یک جای کار می‌لنگد. روحم نشتی دارد انگار و من نميدانم آن منفذ لامصب کجاست که توش و توانم شرّه می‌کند ازش. این را از همان چند روز پیش که ساعت خوابم بيش‌تر شد فهمیدم. وقتی باز عجول شدم و به دنبال نتیجه‌ی زودهنگام، پنجره‌های خیالم را گشودم. وقتی باز آن‌چه هست کافی نبود و حسرت آن‌چه باید باشد به جانم افتاد. نميدانم چطور اتصالات روانم را کف بگیرم، چگونه ذهنم را صابون‌کاری کنم تا آن حباب بزرگی که رو به ترکيدن است، رخ بنماید. 
نوشته بود ابتلائات سه حالت اند. یا تادیب هستند یا تطهیر یا ترفیع. 
 
 
پی‌نوشت:
به وضعیتی مبتلا شده ام که همه‌ی عمرم مثلش را نچشیده بودم. بلایی که دارد سر من می‌آورد نه شکل تطهیر است نه شکل ترفیع. و آن قدر بزرگ است که نميدانم تادیبِ چیست. فقط‌ می‌دانم حد این تادیب از قد و قواره‌ی من بزرگ تر است. فقط‌ می‌دانم چند روز است که از شدت تپش قلب های ناگهانی، ایستادنم هم سخت ممکن می‌شود. فقط‌ می‌دانم نمازهایم بي گریه تمام نمي‌‌شوند. فقط می‌دانم
هو
از نظر روحی نیاز دارم چند روزی موبایلم را خاموش کنم، و بي خبر بروم جایی که هیچکس فکرش را هم نکند. بروم با خودم سنگ وا کنم، بروم برای آدم های زندگی ام دلتنگ شوم، که قدرشان را بيشتر بدانم. بروم از هیاهوی درس و بحث و کار جدا شوم، بروم خلوت کنم، یک نفری با خودم، با کتاب هایم، با روز های دور مجردی ام. نیاز دارم از این چیزی که هستم فاصله بگیرم. می خواهم لپ تاپ را بزنم زیر بغلم، و هر روز بروم یک گوشه در کتابخانه ی خلوتی بنشینم و ساعت ها بنویسم. نیاز دا
مامان بابا  عکسا هایشان را  می‌فرستند توی گروه.
مامان
بابا
کنار خانه ی خدا.
دلم برایشان پر می‌زند.برای دست های مامان.برای مریم گلی های  بابا گفتن.
اما
تهِ تهِ دلم.
دلم می‌خواست آن جا باشم. کنار امن ترین نقطه ی دنیا.کنار  با آرامش‌ترین نقطه ی دنیا.بعدش چند صباحی از این روزمرگی هایم دل بکّنم بروم کنار خودِخودش، یکم برایش خودم را لوس کنمتا بلکم آن قسمت از تنهایی وجودم که از او تهی ‌ست پر شود
سید مهدی میگوید : مریم بيا به جای عروسی
امشب باید اتاقم را تمیز کنم، احتمالا سرویس را هم بشورم. هرچند دوشنبه روز نظافت است و کسی برای تمیز کردن می‌آید، اما فردا مهمان دارم. نمي‌توانم تا دوشنبه صبر کنم. برای ساعت ۹ تا ده شب هم ماشین لباس‌شویی را رزرو کرده‌ام
مهمانم ماریاست! هفته‌ی اولی که آمده بودم دعوتم کرد خانه‌اش، پیتزا پختیم و ساعت‌ها حرف زدیم. فردا برای شام دعوتش کردم ولی ساعت ۳ می‌آید. کلی وقت داریم تا حرف بزنیم! صبح باید بروم خرید. یادم باشد بپرسم چه غذایی دوست دارد.
امر
تنها چیزی که درباره دختر های دیگر برايم واضح و آشکار است این است که باید ازشان فاصله بگیرم وگرنه روح و روانم را برای همیشه نابود میکنند. دلیلش را نميدانم. نميدانم حاصل عملکرد پاتولوژیک ایشان است یا پاسخ اشتباهی در ناخودآگاه خود به وجود و رفتار هایشان میدهم. نميدانم، اما به هر حال، باید فاصله بگیرم. از هر نظر.
من همان شوالیه رخشان در تاريکي امروز ها بد شکست خورده ام،تحمل فشار های روحی و رواني و کلی زخم ها که خورده و تاب ایستادن ندارد.
از اسب افتاده و اسیر؛اسیر پلیدی ها.
مرا را راه رهایی کجاست؟
جنگیدن میگویی!یاری نمانده که.آری تنهای تنهایم!
ولی هنوز از اسب نیافتاده ام.
 
من شوالیه تنها،ارتشی یک نفره هستم.
بسم الله الرحمن الرحیم
امروز بعد از رساندن بچه‌ها، رفتم بنزین بزنم. نميدانم بعد از چند وقت؛ قطعا بيش از ۴ سال! چون از وقتی برگشته‌ایم قم، من بنزین نزده‌ام. همسر همیشه حواسش هست که ماشین را پر تحویلم بدهد. همیشه حواسش به همه چیز هست. این بار هم سفرش طولانی شد و خیالم را راحت کرد که حتی اگر چراغش هم روشن بشود، هنوز کيلومترها می‌رود. ولی من خیالم راحت نشد و حوصله کشیدن اضطراب جدیدی را با خودم نداشتم. 
پمپ‌بنزین اولی خیلی شلوغ بود؛ رفتم دومی ک
1) آدم برای کسی که نمي شناسد، مرثیه نمي نویسد و راجع بهش چیز نمي نویسد. خب که چی؟ یعنی بنویسد که چه بشود؟ چون او دیگر نیست و بازماندگان و احیانا دوستان متوفی هم که نمي دانند تو که هستی که داری راجع به عزیز از دست رفته شان چیز می نویسی. اما زندگی را گوشه هایی هست و در این گوشه ها تکه هایی از زندگی که صاف و روان شده اند و رفته اند. من تنها یک بار مرتضی نیک پایان را دیدم. خیلی مختصر و در حد چند جمله صحبت کوتاهی داشتیم و بعد این رشته گسیخت و تمام شد. حالا
‏اعصابم از این خورده چرا بهت دادم وقتی لذتی نداشت برام مگر لذت سرکشی؟شاید برای همینش می‌ارزید!استاد گفت تو بازی دست نبر.
دیگر میلی به ح ندارم. دلش می.خواست به خانه‌اش بروم که رفتم و او رفت و گرم زندگی شد و من این روزها گوش شیطان کر .
هیچ میلی و عشقی نیست، منم در جزیره‌ای ساکت و متروک فقط باید جدی‌تر بشوم.
چند روزی است حال عجیب و غریب بر من مستولی‌ست. نميدانم موضوع چیست و این حال از کجای وجودم نشأت می‌گیرد‌. فقط می‌دانم چیزی روی روحم افتاده که سنگینش کرده. همین سر شبي که پشت فرمان نشستم و دقایق زیادی فکر‌ کردم که باید به کدام سمت بروم. چشم باز کردم و خودم را جلوی خانه‌ی قدیمی‌م پیدا کردم‌. کار عجیبي کرده بودم. خودم را در مقابل حجم زیادی خاطره قرار دادم که بریده‌بریده و تکه‌تکه از جلوی چشم‌هایم عبور کردند. دقایق زیادی همانجا نشستم توی ماش
امروز دوستم تماس گرفت و گفت به مناسبت اتمام دوران سربازی ـش جمعه مهمانی گرفته است، گفت با اینکه می دانم نمي آیی اما به رسم ادب زنگ زدم تا دعوتت کنم! راستش را بخواهید حرف ـش بدجور شرمنده ام کرد، او هفت سال است که من را به تولدش دعوت می کند و من نمي روم، حالا هم که اینطور. در همان تاریخ عروسی یکي دیگر از دوستانم هم هست که آنجا نیز دعوت هستم و خیال رفتن ندارم. فضای عروسی را که اصلن! مهمانی هم آخر آدم با دوست دخترش می رود، تنها بروم آنجا چکار؟ وقتی
بيا. هر شب بيا. در خلوت هر مه‌تاب تنهایم. در سایه‌ی هر شب، چشم به راهت گشوده ام. در پس هر ستاره پنهانم. در پس پرده‌ی هر ابر در کمینم. بر سر راه کهکشان ایستاده ام. بر ساحل هر افق منتظرم. بيا، خورشید که رفت، بيا. شب را تنها ممان. تاريکي را بي من ممان. من آن‌جا بر تو بيمناکم که با شب تنها نمانی. با دیو شب تنها نمانی. دیو شب بي رحم است، گرسنه است، وحشی است، خطرناک است، وحشتناک است. پرنده‌ی معصوم و کوچک من! آفتاب که رفت پرواز کن؛ از روی خاک برخیز؛ این خرا
هنوز باور نميکنم. و به خاطر غافلگیری و این شگفت زدگی حاصل هنوز نمي دانم چگونه بروم و تشکر کنم. دوست خوب و مهربانم، (و تاکيد می کنم که روی دو صفت خوب» و مهربان» فکر کرده ام. و شاید مخاطب محبتش من نبودم، قدرشناس» را هم به آن اضافه میکردم.) برايم ده عنوان از کتاب های شهید چمران (که 8 عنوان به قلم خود او، و 2 عنوان در موردش» است.) (و فکر میکنم مهمترین کتاب هایش.) را برايم هدیه داده است. دقت کنید کتاب های شهید چمران را! و چند خطی که نوشته است. و چقدر ا
 
سلام یوکا؛
یافتم!
بلاخره یافتم کجا می‌خواهم گم بشوم. تپه‌های کردستان! دلم برای آن فضای جادویی به شدت تنگ شده. با این که تابستان برای اولین بار رفته بودم آنجا، اما انگار سال‌ها بود آنجا زندگی می‌کردم. 
تابحال چابهار نرفته‌ام ولی مطمئنم نسبت به آنجا‌هم همچین حسی دارم. دلم برای کردستان و چابهاری که هیچ‌وقت ندیدمش تنگ شده
امشب توی ماشین دعوایم شد.داشتم از سرما یخ می‌زدم. او هم دوباره شروع کرده بود که چرا قیافه‌ام را اینجوری می‌گ
 سخت‌ترین تصمیمی بود که باید می‌گرفتم. ماندن و خود را در دل اتفاقات از پیش تعیین نشده انداختن. چاره‌ای جز ماندن نبود. اگر می‌رفتم حالم بهتر می‌شد، خیلی بهتر از الآن اما با رفتن من کسانی دیگر به زحمت می‌افتادند و برخلاف من راحت نبودند. اگر می‌رفتم دیگری باید هزینه‌ی گزافی می‌داد و حالا که ماندم بار این هزینه‌ی گزاف تنها بر دوش من است. من نمي‌خواستم بمانم اما به هر دلیلی نشد. نشد که بروم. حالا مجبور به ماندن هستم. می‌دانم بهای این ماندن ر
می گویند شخصی از راهی می گذشت دید دو نفر گدا بر سر یک کوچه جلو دروازه خانه ای با یکدیگر گفتگو دارندو نزدیک است بينشان دعوا شود .
 
آن شخص نزدیک شد و از یکي از آنها سئوال کرد : (( چرا با یکدیگر مشاجره و بگو و مگومی کنید ؟ )) یکي از گداها جواب داد : (( چون من اول می خواستم بروم در این خانه گدایی کنم ، این گدا جلو مرا گرفته و می گوید من اول باید بروم . بگو مگو ما برای همین است . ))
 
آن شخص تا این حرف از دهن گدا شنید سرش را به سوی آسمان بلند کرد و به دو نفر گدا ا
به تلخی ادکلنش فکر می‌کردم. به ته‌ریشش که بلندتر شده‌بود و از بوری درآمده‌بود. به سیبيلش که هنوز بور بود و پیش هم‌اتاقی‌ام از دهنم دررفت که تضاد جالبي دارد ریش و سیبيلش. گفت "دیوانه‌ای تو!"
لبخند زدم.
قبلا هم گفته‌بود که تکلیفم با خودم مشخص نیست، معلوم نیست ازش خوشم می‌آید یا بدم. روشن بود. خوشم می‌آمد. آن اراجیف را می‌بافم که فکر نکنند عاشقش شدهام. که نشدهام، اما دوست دارم دوستم داشته‌باشد.
خوابيدم. گوشی را سایلنت کردم و خوابيدم. نمي
بسم الله
 
دارم سعی می‌کنم کارهای آخر ترمی را کم‌تر کنم تا با حجم کمتری از درس بروم خانه. قرار است بروم خانه. به مامان هاجر زنگ زدم و گفتم می‌آیم. همان شب هم بلیت گرفتم. گریه کردم و بلیت گرفتم. وضع کمی نا‌آرام است ولی هم‌چنان امید جایش امن است.
سینا می‌گفت:
هر رابطه انسانی، یک بازی است. رابطه‌های از دست رفته، بازی‌هایی هستند که تو در آن‌ها باخته‌ای و این ااما به این معنی نیست که دقیقا چیزی را از دست داده باشی، تو صرفا خوب بازی نکرده‌ای و یک بازی را باخته‌ای.
امروز حرف‌های سینا را خوب با خودم مرور کردم. به نظرم تا حد خوبي، حرف‌هایش دقیق هستند.
من خوب بازی نکرده بودم- البته بگذریم که او هم خوب بازی نکرد و ما هر دو این بازی را باختیم. اما آنچه که من را به فکر واداشت، این بود که من چ
ساعت از دوازده شب گدشته، با وجود مقدار مازاد خوابيدن امروز، باز هم خوابم می‌آید اما نمي‌خواهم بخوابم. از خوابيدن شب‌ها واهمه دارم. انگار کسی چیزی اتفاقی به کمین نشسته که بيدار شدنم به من حس خوبي ندهد. ساعت به 3 صبح میرسد دیگر از فرط خواب توان گرفتن گوشی در دستانم را ندارم. گوشی می‌افتد و من به خواب سفر می‌کنم. 
 
زمان‌های دقیق خواب را به خاطر ندارم چرا که دنیا در آن‌جا روی محورهای زمانی و مکانی دیگر استوار است. اما خوب می‌دانم که همه‌چیز
اگر ساعت نه شب است و من همه‌ی چراغ‌ها را خاموش کرده‌ام و خزیده‌ام زیر دو تا پتو و زانوهایم را توی شکمم جمع کرده‌ام و در تاريکي این‌ها را می‌نویسم، اگر هر آن ممکن است ناگهان بزنم زیر گریه و هیچ جوره آرام نشوم و تهش مجبور شوم قرص خواب یا آرام‌بخشی بخورم و آرام آرام بدون اینکه درست متوجه شوم چه اتفاقی دارد می‌افتد ناگهان از همه چیز تهی شوم و به خواب بروم، اگر دیروز با یکي از بچه‌ها بگومگو کردم و حرف‌هایی زدم و کمی تند رفتم و ناراحتش کردم _هر
شاید از خودتان بپرسید چرا این بلا را بر سرِ وبلاگم آوردم ! چرا تمام راه های ارتباطی را قطع کردم . چرا امکان ارسال نظر را به کلی از بين بردم . چرا دیگر هیچ وبلاگی را دنبال نمي کنم و بنا دارم هیچ نظری در هیچ وبي نظرم . چرا وبم را تبدیل کردم به یک روزنامه دیواری ؟!شاید با خودتان بگویید از سر خود خواهیست . شاید فکر کنید بيدل یک دیوانه است که تصمیمات احمقانه می گیرد . شاید هم هیچ فکری در این مورد نکنید و اصلا برایتان مهم نباشد . واقعا هم چه اهمیتی دارد ؟!
اگر بخواهم خودم را توصیف کنم الان دقیقا خسته ام. یک خسته ی به تمام معنا. شبيه بوکسوری که تا جان داشته از رقیبش کتک خورده. شبيه محققی که هر بار پروژه هایش به بدترین شکل شکست خورده. شبيه آدمی که هزاربار تلاش کرده و هر هزار بارش موفق نبوده. شبيه خودم. منی که توی چند ماه گذشته از سخت ترین روزهای زندگیم گذشتم. هیچ دوره ای از زندگیم مشکلات اینطور با تمام قوا روی سرم آوار نشده بودند. من شکست خورده مشکلات نیستم، از چیزی در درونم شکسته ام. به فرصت نیاز دار
پوچ. پوچ. هیچ چیز در ذهنم نیست، فقط دارم کلمه بالا میاورم . خسته ام. انقدر خسته م که نميتوانم خوب فکر کنم. حتی نمي توانم دیگر به خستگیم فکر کنم فقط عصب هایم چیزی منتقل میکنند که مغزم میفهمد خستگیست. عمق. به من عمق بدهید. میخواهم خفه شوم. از این همه سطحی بودن خسته ام. من فقط دنبال یک عمقم. از اینور و آنور رفتن خسته ام. اصلا میفهمید سطح چه زجریست؟ بگذارید بروم. من، بگذر بروم. خیلی مستاصلم. اصلا فکر نمي کنم مغزی برايم مانده باشد. نميدانم چه شده. همه ش
مرد همسایه ما دارد می‌خواند: شیرین شیرینا! خانوم خانوما! چه خوشکل شدی امشب! خنده‌ات شکره!  لب‌هات عسله! مثل گل شدی امشب!

آپارتمان‌هایی را که درب واحدها، بغل هم چسبيده و بخواهی کفش بپوشی باید دم در مردم باسن‌ات را هوا کنی و بپوشی را دیده اید لابد؟!
 از آن آپارتمان‌های فقیرانه با دیوارهایی که فقر را به رخ‌ات می‌کشند.
 از آن آپارتمان‌هایی که ساکنانش از همه لحاظ در فقر به سر می‌برند، حتی از نظر محتویات مغزی!!!
آره. حتی دارد بشکن هم می زند که ص
۱- یک‌چیزهایی دوباره دارند هجوم می‌آورند سمتم. خاطراتی از گذشته. یادآوری سختی‌هایی که گذرانده‌ام. بيش‌تر از قبل متوجّه این می‌شوم که چه‌قدر همه‌چیز بههم‌پیوسته و درهم‌پیچیده‌ست. 
۲- می‌خواستم روز تولّدم چیزهایی که باید را بنویسم. امّا نشد. خانه‌ی برناردا آلبا را دیدم. من هم خانهام خفقان خانه‌ی برناردا آلبا را داشته و هم کشورم. یک‌جاهایی نمي‌دانستم از کدام جهت باید هم‌ذات‌پنداری کنم. چه پایان خوبي هم داشت: کوچک‌ترین دختر برن
بر پشت بامت مانده یا بين شهیدانت نميدانم.
ولی حتما
پر می‌کشد هر روز سوی گنبدت قلبم!
شب‌های فاطمیه فقط دلم هوای مسجد را می‌کند. مثل کبوتری که در قفسی سر و صورتش را به دیواره‌ها می‌کشد و با صدای اذان پر می‌زند سوی مسجد تا یک شب دیگر را برای عزای خود صاحب مجلس ائمه، خدمت کند.
اما امسال انگار نگاهی نمي‌کنید مادر.
باید بروم و باز گوشه‌ای فقط اشک بریزم!
گاهی حس می‌کنم دیگر لایق گوشه چشم هم نیستم.
خطا کردم مادر. می‌دانم.
وگرنه شما چشم از
می دانم شما از این حرف ها خوشتان نمي آید؛ اما موهایتان برای ما یلدا نگذاشته. سر انگشت که به سیاهی‌شان می رسد یلدا می‌شود افسانه. شب آنقدر کوتاه می شود که شما پلک بزنید.
پلک بزنید؟ پیش مردمک های لرزانتان که از چله نمي شود گفت بانو! شب کدام است؟ سیاهی که بود؟
گمانم بر این است که شب از رنگش وام‌دار شما باشد
که پیچک های در هم لولیده‌ی خانه‌مان از مژگان در هم پیچیده‌تان ریشه گرفته اند. اصلا گمانم بر این است اخم شما سیستان را سوخت‌ بانو.
شما که نمي
گویند که ابراهیم یک روز که هیچ یک از افراد شهر نبودند به بت‌خانه رفت. همه‌ی بت‌های مورد پرستش را با یک تبر خرد و تکه تکه کرد.گویند که سال‌ها بعد گفتی اسماعیلت را ذبح کن، پس چنین کرد. اما تو بر او بخشیدی. چون که گفته‌اند تو بخشایش‌گری.گویند که شب قدر است و سرنوشت یک ساله‌ی آدم‌ها را می‌چینی.گویند که شب قدر است و از گناهانمان، اگر توبه کنیم در می‌گذری.گویند که شب قدر است و قرآن را هم یک‌باره در همین شب نازل کرده‌ای.نميدانم که تو چه فکر می‌
گمانم عاشقی هم مثل من خون جگر خورده
تو سنگی را رها کردی که بر این بال و پر خورده
خودت گفتی جدایی حق ندارد بين ما باشد
کجایی تا ببينی که جدایی هم شکر خورده
نمي دانم کجا باید بيفتم از نفس دیگر
درختی را تجسّم کن که از هر سو تبر خورده
غم انگیزم، دلم چون کودکي ناشی ست در بازی
که از لبخندهای تلخ استهزاء سر خورده
شبيه پوشه ای در دست مردی گیج و مبهوتم
به خاک افتاده ام، در راه او بر صد نفر خورده
هوایم بي تو همچون حال ورزشکار دلخونی ست
که در دیدار پایانی به

آخرین مطالب

آخرین جستجو ها