نتایج جستجو برای عبارت :

ما فقط دوستیم

 
با یک شکلات شروع شد . من یک شکلات گذاشتم کف دستش . او هم یک شکلات گذاشت توی دستم . من بچه بودم ، او هم بچه بود . سرم را بالا کردم . سرش را بالا کرد . دید که مرا می شناسد . خندیدم . گفت : دوستيم ؟» گفتم :دوست دوست» گفت :تا کجا ؟» گفتم : دوستی که تا ندارد » گفت :تا مرگ؟» خندیدم و گفتم :من که گفتم تا ندارد» گفت :باشد ، تا پس از مرگ» گفتم :نه ،نه،گفتم که تا ندارد». گفت : قبول ، تا آن جا که همه دوباره زنده می شود ، یعنی زندگی پس از مرگ. باز هم با هم دوستيم
یه دوستی دارم تقریبا 5 سال دوستيم
خیلی کله شق و لجبازه
 یعنی واقعا وحشتناک باهم کل کل میکنیم بعد هیچکدوم کوتاه نمی ایم
اصلا هم مراعات همدیگرو نمی کنیم
بعضی وقتها هرچی از دهنم در می اد بهش میگم البته به هم فحش نمیدیم اون خط قرمزه
اونم همین طور هرچی میخواد میگه اصلا کوتاه نمی اد
تهش یه غرغر میکن میگه دیگه برو به کارات برس
من دلخور اون دلخور چند روز سکوت میشه ولی بعد چند وقت
دوباره روز از نو روزی از نو
همون بحث ادامه پیدا میکن تا یه موضوع مسخره دی
یه حس خوبی داره یه دوست جدید دارم
شاید 3 ماه دوستيم
احساس میکنم نیمه گم شدم پیدا کردم
پیچیده و در عین حال خیلی ساده هست
و عجیبه خیلی عجیب
انگار هزار سال میشناسمش
میگه خوش شانسم که پیدات کردم
میگم منم خوش شانسم که تو رو پیدا کردم
 
و اون ادم ترسوی توی قلبم میگه خدا کن به مرور زمان عوض نشه
نمیدونم چ گناهی کردم بعضی هام  منو یه ادم بد میبینن والا من خیلی مظلوم دل نازکم
فقط بعضی وقتا شوخی هایی تو خصوصی بقیه کردم که الان چند ماهه ازشون خبر ندارم ازم فرار کردن
یادمه به یه نفر گفتم میخوام مخت بزنم دیگ حتی جوابمم نمیده
و . 
امیدوارم منو بخشیده باشین من قصد ناراحتیتون ندارم همه بیانی ها مثل یه خانواده اییم دوستيم پس بیایم هرچی کینه از هم داریم همین الان دفنش کنیم
به نظرم خیلی کمتر باید حرف بزنم
هم اینکه امروز روزه م تا سقف خونه هم نرسید
بس که اخلاق گندی داشتم و روز بی ثمری رو گذروندم
همش افقی بودم
دیروز ییل اومده بود اینجا
اصلا مودم با مودش یکی نیس
و در واقع وقتی که بحث فروش خونه پدربزرگ رو پیش کشید خیلی منزجر شدم
خیلی حس  خود بزرگ پنداری داره و خودشو قاطی مسائل آدم بزرگا میکنه
اصلا از این رفتارش خوشم نمیاد
و اینکه کلا ترجیح میدم که یه گوشه بی حرف بشینم و یا کمتر حرف بزنم
تا با اون لودگی کنم
اصلا هم حس خو
یهویی دلم واسه کساییکه قبلا وبشونو میخوندم تنگ شد:)
اول کساییکه تو میهن بلاگ بودن:( خیلی غم انگیز بود. چه وبلاگایی که اونجا بود و حیف شد
وبلاگ شایان؟نمیدونم کجا رفته
وبلاگ دلژین که خداحافظی کرده بود ولی من نمیدونم برگشته یا نه؟ یه دوستيم داشت اسمش بانو بود اونم نمیدونم چیکار کرده.
و یه چنتا وب دیگه که زمان کنکورم میخوندمشون و الان اسمشون یادم رفته ولی به یادشونم
دلم واسه همشون تنگ میشه.
همیشه از تماشای آدمای پر تلاش که برای هدفی تلاش میکنن لذت میبرم. فرقی نداره چه هدفی یا چه مسیری، من اغلب به این بخش ماجرا کاری ندارم. از اینکه ببینم کسی به موفقیتی رسیده، کوچک یا بزرگ،  و بدونم یا دیده باشم که چقدر براش تلاش کرده هیجان زده میشم. به آدمای رو به رشد، اونایی که سطح و طبقه و کیفیت کار و زندگیشون رو ارتقا میدن غبطه میخورم. دوستی با این ویژگی ها هم اگه داشته باشم سعی میکنم از دوستيم مراقبت بیشتری بکنم.
یه دوست جدید دارم
حدودا دو ماه حرف میزنیم
دقیقا نمی دونستم دوست هستیم یا نه
چون فقط روی یه کار مشترک کار میکردیم
و حرف میزدیم
ولی امروز فهمیدم دوستيم
از اونجایی که هرچقدر بهش غر میزنم هیچی نمیگه
بهش میگم زیاد سیگار میکشی هیچی نمیگه
میگم بیشتر بخواب
میگه مثل دکتر سلامتی می مونی!
کل شب میشین روی پروژه هاش کار میکن
صبح هم فقط چند ساعت میخوابه
خب ضرر داره دیگه
تازه فهمیدم هم سن هستیم
چند تا اهنگ براش فرستادم
چندتا از همون سبک فرستاد
بعد با تعجب م
البته به چندتا 
جدیدا واسم مهم نی به کی چی میگم 
میدونم میتونن واسم دردسر درست کنن
ولی چه اهمیتی داره
میدونم میتونن نمک به زخمم بپاشن 
ولی چه اهمیتی داره
اصن میگم که با تیکه هاشون یادم بندازن که 
مورد مناسبی جهت دوستی نیستن و هیچ کس نیست
یه وقتایی که عصبانیم سیب زمینی سرخ میکنم
هر بلایی دوست دارم موقع خورد کردن سرش میارم 
نا میزون برش میزنم
یا  نصفه سرخ میکنم
من زورم فقط به سیب زمینی میرسه نه آدم
من آدم رفتو آمد با آدما نیستم ))
ولی بلدم چطور
خواستم بخوابم یادم افتاد فردا امتحان دارم:))به م.ز که هم اتاقی و هم کلاسیمه گفتم راستی فردا امتحان داریما.گفت عه یادم نبود صب بیدارم کن پس.منم گفتم باشه و دوتایی گرفتیم خوابیدیم بدون اینکه حتی لای جزوه رو باز کرده باشیم:))
حس میکنم دوستيم با یه شیرازی از اولشم کار اشتباه بود
و نهایتا سوالی که برام پیش میاد اینه که چی شد که من انقدر بیخیال شدم؟؟؟
+اینایی که میان کتابخونه و راه میرن اونم با کفشای چیلیک چیلیک طور:/خیلی بیشعورن:||حتی اگه این آقا سال
معلقمولی حالم خوبه
به نظر میاد دیگه هیچ احساسات عمیقی ندارم
ولی حالم خوبه
بذار راستش رو بگم
خوبیم باهم
وقتی اون خوب باشه دیگه مهم نیست داره چه اتفاقی میفته
وقتی میدونم دوستيم باهم دیگه مهم نیست چقد وقته که ندیدمش
گفتم من هردفعه هی فکر میکنم تموم شدیم
گفت میبینی که اینجوری تموم نمیشیم
ولی من بازم میترسم
نمیتونم احساسمو بهش توصیف کنم
میدونی من عاشق بارونم
خیلی عجیب عاشقشم
وقتی میباره دلم میخواد گریه کنم
بعد دو سه روز پیش که باهم بودیم، بارون
دیروز بعد از ارائه، یکی از همکارها(که با اونم فقط دو بار سلام علیک کرده‌م و دیگر هیچ) جلدی پرید رفت و منم که داشتم از گرسنگی تلف میشدم تصمیم گرفتم برم تریای مهندسی که غذای گرم هم داره.
یکی از بچه‌ها منو رسوند و چون دیر شده بود غذایی وجود نداشت و من رفتم یه چیزبرگر برداشتم.
داشتم برای حساب کردن میرفتم که یک دخترخانم کاااملا غریبه ازم پرسید: پیتزا نداره؟
گفتم چرا! بگین براتون میارن.
بعدم رفتم سمت دخل که اون همکارمو دیدم که جلدی پریده و رفته بود.
روی چمن نم دار نشسته بودیم
آسمون آبی بود و هوا خنک
ترکیب کیف رنگی رنگیم روی چمن سبز رنگ تصویر قشنگی درست کرده بود و حس خوبی بهم می داد .
ولی از همه بهتر پیدا کردن آدمایی بود که فقط چند ساعت از آشنا شدنمون می گذشت ولی باهم احساس راحتی میکردیم.
وقتی باهم حرف زدیم خودمونم تعجب کرده بودیم چون هممون حسی داشتیم انگار مدت هاست باهم دوستيم!
حرف برای گفتن زیاد بود و شناختن هم دیگه برامون جالب بود .
حتی سکوتایی که پیش میومد برامون آزار دهنده نبود.
چی از
امام صادق ع فرمود کسی که حدیث مارا برای سوددنیا خواهد در اخرت بهره ای ندارد و هرکه انرا برای خیر اخرت جوید خداوند خبر دنیا و اخرت باو عطافرماید 3 و فرمود هرکه حدیث را برای سود دنیا خواهد در اخرت بهره یی ندارد4 وفرمود چون عالم را دنیا دوست  دیدید اورا نسبت بدینتان متهم دانبد  وبدانید دیاریش حقیقی نبست  زبرا دوست هر چیری گرد محبوبش میگردد و فرمود خدا بداود وحی فرمود که میان من وخودت عالم فریفته دنیا را واسطه قرار مده کهترا از راه دوستيم بگردان
اپیزود اول: عکس پروفایلم اینه: "although we never said it to each other, we both knew it". با گیانک داریم حرف می‌زنیم که بحثو می‌رسونه به عکس پروفایلم. می‌گه که می‌دونه و نمی‌گه، می‌پرسه تو چی؟ تو هم می‌دونی و نمی‌گی؟». می‌دونستم و نمی‌گفتم. نمی‌گفتم چون می‌ترسیدم از خراب شدن دوستیه. بهش از ترسم می‌گم. می‌گم که چقدر و چقدر دوستی باهاش برام باارزشه و چقدر و چقدر نمی‌خوام حتی یه درصد از دست بدم این دوستیو. ازش می‌پرسم که می‌تونه قول بده که هرچیم شد، این دوستیه
حقیقتا تا هفته ی قبل قصد داشتم تولد حسابی بگیرم برای وبلاگ جونم:)هرروزم حواسم بود که داره نزدیک میشه،قصد داشتم یه ویس بگیرم و تو اون همه حرفامو بزنم اما حواسم پرت شد و یه هفته از دستم در رف:)
تا دیشب که صبا(که همیشه حواسش هس)تولدو تبریک گفتو من هاج و واج موندم که تولد چی؟تولد کی؟-_- یهو یادم افتاااااد
قربون صبا که حواسش به همه چی هس:)
تو این یه سال خاطره های زیادی اینجا ثبت شدن،خاطره های زیادی متولد شدن،دوستای زیادی پیدا شدن،دوستيم با خیلیا با تو
تا حالا واستون پیش اومده با یه نفر بیشتر از اینکه تفاهم داشته باشید اختلاف داشته باشید ولی بازم همو دوست داشته باشید و به هم کمک کنید
روایت من و دوستمه
از لحاظ مذهبی، فرهنگ، مسافت، نظر و عقیده، سنی (متولد 75) خیلی باهم تفاوت داریم
ولی توی این دو /سه سال اینقدر باهم خاطره داشتیم که انگار سال هاست همو میشناسیم و باهم دوستيم
با اینکه دانشجوی بین المللی و بورسیه هست امروز با زبان فارسی دفاع کرد
نزدیکش نسشته بودم هرجا گیر میفتاد زودی فارسیشو بهش می
فرق دوست و خانواده اینه که دوست رو خودت انتخاب میکنیدوستهایی که خوبن باهات میمونن ، ماندگارن و بعد از چند سال میشن خانواده ی اکتسابیت ! اینا نعمتن واقعا. تعداد واقعی هاشون کمه.نادرن
داشتم آرشیو وبلاگم رو نگاه میکردم دیدم اولین هاش برمیگرده به تیر 95!
تازه این اگه اشتباه نکنم چهارمین وبلاگمه.
هر کدوم از اون سه تا قبلی رو کمِ کمش یک سال داشتم و بعد بنا به دلایلی یا پوکید یا خودم دیگه ننوشتم و مهاجرت کردم!
از اون طرف به تو و دوستهای دیگه ام که توی
هممون میدونیم حسادت خوب نیست، اما هممون هم گاهی اوقات حسود میشیم!من اصولا توی رابطه، آدم حسودی هستم. حالا نه صرفا رابطه ی عشقی، رابطه ی مادر و فرزندی، رابطه ی دوستیبه این صورت که اگر فرد مذکور، به کسی، یا چیزی، بیش از من نزدیک باشه یا علاقه داشته باشه، بهم میریزم و اون حس حسادت، شروع به فعالیت میکنه و ناراحتی های عالم میاد توی دلم!خب بله، الان هم حس حسادتم نسبت به کسی که فکر می‌کردم فقط دوست منه و قرار بود بیام اینجا و خبر خاله شدنم و مامان ش
هممون میدونیم حسادت خوب نیست، اما هممون هم گاهی اوقات حسود میشیم!من اصولا توی رابطه، آدم حسودی هستم. حالا نه صرفا رابطه ی عشقی، رابطه ی مادر و فرزندی، رابطه ی دوستیبه این صورت که اگر فرد مذکور، به کسی، یا چیزی، بیش از من نزدیک باشه یا علاقه داشته باشه، بهم میریزم و اون حس حسادت، شروع به فعالیت میکنه و ناراحتی های عالم میاد توی دلم!خب بله، الان هم حس حسادتم نسبت به کسی که فکر می‌کردم فقط دوست منه و قرار بود بیام اینجا و خبر خاله شدنم و مامان ش
احتمالاً خوب نیست که اولین پست وبلاگ با این حرفا شروع شه. قبلنا، توی وبلاگای قبلی، توی سایتاب قبلی، حرفای سنگین‌تر و بهتری می‌زدم. ولی خب، بیخیال.
نسبت به شیدا، بدبینم. تهِ دلم ازش بدم میاد. در ظاهر بسیار دوستيم. اما این دوستی شکننده‌ست. هزاربار دعوا کردیم و باز نمی‌دونم چی شد آشتی کردیم.
آدمیه که هر لحظه ممکنه منفجر بشه. نمی‌تونم بفهمم چرا این‌جوریه. انگار انبار باروته.
و حس می‌کنم متظاهر خیلی خوبیه.
این که نصف شب ساعت 3 پیام می‌ده، ای
یاهو
وقتی این اضطراب از شعله زیر خاکستر بودن فراتر میره و زبانه میکشه بی تابانه من و به سمت یارانی میکشونه که احساس میکنم هم زبان درد آگاه اند. وقتی از این مساله حرف میزنم قدری از آتشش کاسته میشه اما گاهی هم این امکان نیست یا یار گوش نمیسپاره یا پیشاپیش راهکارهاش رو دسته بندی کرده و میخواد ارائه کنه یا به کلی اعتبارش رو زیر سوال می بره و این منو بیشتر غرق میکنه.
نمیتونم بگم خودخواهانه دارم بار روی دوش کسی می اندازم چون هر کس این چنین دردمند با
هوالرئوف الرحیم
خب. بلاخره این دوستيم هم به شکست منجر شد.
همش زیر سر 34 سالگیه.
چون دیگه حال و حوصله ی توضیح دادن رو ندارم.
وقتی متهمم کرد به بی عقلی، بی خردی و هرچیزی تو این رابطه، وای نایستادم و از خودم دفاع نکردم و توضیح ندادم.
گفتم:
 "دیر یا زود این اتفاق می افتاد."
و گذشتم از کنارش. راضی حتی.
خدا خودش از نیتم باخبره. که قصدم محافظت ازش بود. اون هرچی می خواد برداشت کنه.
اشتباه بزرگی انجام دادم و آدمی که بهش اعتماد نداشتم رو بهش معرفی کردم. تمام ات
فردا احتمالا رییس دو از انگلیس بیاد، یه ماه داشتم راحت زندگی میکردما.از فردا هی قراره بیاد استرس بده و غر بزنه!! حالا خوبه اتاقش سوا شده، دیگه زیاد چوب لا چرخم نمیکنه.من هم بعد ۲ ماه یه مقدار چم و خم کار دستم اومده، شاید رفتارش انسان دوستانه تر شده باشه. آخرین پیام واتس اپی که بینمون رد و بدل شد یا شاید درستترش اینه که رد شد ولی بدل نشد، عکسی بود که بعد از یه روز از عکس قبلیش که توش در جواب از قیافه و تیپش تعریف کرده بودم، از خودش تو انگلیس فرست
پنیرم جلومه، تازه چای بابونه و نون و پنیرم رو تموم کردم و دارم به مکالمه دوسته دختر هلندی و دختر هلندی گوش میدم که دقیقا متوجه نمیشم چرا ادم باید همچین مکالمه‌ای داشته باشه! ده دقیقه‌س دارن از تجربیات غذاهای گم شدشون میگن! 
اینا مهم نیست. چیزیکه تا چند دقیقه پیش داشتم خودمو بابت انجام دادنش سرزنش میکردم اینه که دیشب پاش پیچ خورده بود و من حس نوع دوستيم گل کرد و پاش رو براش با معجون خودمون بستم و گمونم زیاد از حد ساپورتیو بودم چون جواب عکس دا
ای بابا ما به آمریکا فحش دادیم در حالیکه آمریکایی زیاد اینوراست :))
ببینین بچه ها ما همه باهم دوستيم :))))) منظور من ت های غلط دو کشور در روابط دیپلماتیک (پرهایم! اولین بار بود مینوشتمش!!) بود!
وگرنه که به همین خر و پف مادربزرگم که بیخ گوشمه که واقعا الان برام عزیزه قسم که من خودمم خیلی روزا میگم مگه من چه خاری داشتم که آمریکا دنیا نیومدم :)) رویایی آمریکایی در ما به قوت خودش باقیه 
ما فقط از سر حسادت و بدبختی یه لگدی به طرف برنده میزنیم وگرنه کی
بعد کنکورم، مث پارسال رفتم پیش میگو. میگو آدمه. یه اسم خوب و مناسبیم داره خودش. ولی من بهش میگم میگو و اینجام مینویسم میگو. شمام به همین قانع باشین. داره دوسال میشه تقریبن که با هم دوستيم و تو این دوسال به جاهای خوبی رسیدیم تو دوستيمون.
اون روزم بعد نمیدونم چند ماهف فک کنم از بعد اسفند، رفتم دیدمش. چون بسه به نظرم همین قد دیدن دیگه. کلن من آدم دوری و دوستيم بیشتر. ینی دوستیای برخط و آنلاین و چت کنیم و اینا رو بیشتر از روابط نزدیک دوس دارم و برمیگز
دیشب من و مها با هم حرف میزدیم و به این نتیجه رسیدیم که یکی از بدیای اخلاقیمون حاصل تربیت غلطمون هست. این که ما از بچگی نه جایی اجازه داشتیم بریم و نه کسی اجازه داشت بیاد کلا همیشه یه فاصله ای بود بین ما و آدمها. یعنی این بیشتر اعتقاد مامانم بود چون بابام دوستای خودشو داشت و باهاشون خارج از خونه در ارتباط بود هرچند مامانمم دوستی داره اما اونم زیاد راهی به خونه نداشتن. و من یه دفعه که میخواستم برم خونه ی دوستم هما با وساطت بابام رفتم :/ حتی همین چ
اگه فکر میکنی ذره ای برام مهمه که دوستيم با اون کسی که خودش رو عکاس میدونه، تموم بشه، باید بگم اشتباه میکنی. سد سوزنی برام مهم نیست. چون اون دو سال پیش مرده برای من. من همچین آدمی ام. وقتی یکی برام می میره حتی اگه بازم تو زندگیم باشه و برگرده، دیگه من اونو مرده میدونم. و همچنین از آدم های متوقع خیلی بدم میاد. نکنه واقعا توقع داره بخاطر اینکه اوشون میگه برو اسممو بنویس و وقتی من میگم یکشنبه میرم و میگه پر میشه و دیر میشه، پاشم بخاطرش تا وسط جاده بر
کلاسمون کلا 20 نفره. من با 18 تاشون هیچ مشکلی ندارم و تازه هممون کلی با هم دوستيم  و یکیمون نباشه انگار یچیزی کمه و اصلا کلاس باب میل نیس. حالا کلی از بچه هایی که با همشون همین امسال آشنا شدم حرف دارم که شاید بعدا براتون گفتم
حالا میرسیم به اون یه نفری که نه تنها من بلکه کل کلاس باهاش مشکل دارن://
از همه چیزش بگذریم (نمیخوام زیاد خون خودمو کثیف کنم ولی در کل اصلا شخصیت جالبی نداره) کار دیروزش به شدت رو مخ من و کلا همه بود
خانوم فامیلیش 4 خطه(اینو خا
انقدر بی حوصله و بیحال هستم که حوصله اسم گذاشتن برای نوشته ام رو ندارم
و ترجیح میدم بدون فکر و بی اساس نوشتم باشه
امتحانات ترمم ازفردا شروع میشه و حوصله خوندن ندارمم.هوووف
امسال آخرین سال هست و سرنوشتم امسال طی همین چندماه اخیر مشخص 
میشهاما من انگاری انگیزه هامو ازدست دادممخصوصا امروز که اصلا حال روحی مناسبی ندارم 
و همش بی حال و کسلم و مدام باید اخم کردن های اون مامان که نمیشه اسمشو گذاشت رو باید نگاه و تحمل کنم 
و وقتی چشمم بهش میخوره
بعد از اینکه سفارش مشتری‌ام را به صورت حضوری تحویل دادم به علیرضا زنگ زدم. من و علیرضا 8 سال است که با هم دوستيم.+ زنگ زدم ببینم کجایی با هم یه سیگار بکشیم.- مگه تو سیگار می‌کشی؟؟؟!+ آره!- جدی میگی؟؟! معتاد شدی؟! به‌به! ایشالا همیشه به شادی و خبرای خوب! خیلی خوشحال شدم!!
آریا سر به سرم می‌گذارد و می‌گوید که من از بچگی الگوی او در زندگیِ سالم بوده‌ام! دختر مردم سیگاری شد رفت! خداحافظ ورزش! خداحافظ کوهنوردی! خداحافظ تردمیل!» از حرف‌هایش بلند بلن
خیلی سال میگذره از وبلاگ نویسی من! از روزهای اول که یکی از دوستان (هنوزم بعد از 15 سال دوستيم!!) منو با دنیای وبلاگ نویسی آشنا کرد خیلی سال میگذره، سالهایی پر از خاطره های تلخ و شیرین. چند وقتیه دوباره به سرم زده وبلاگ نویسی کنم، البته برای دل خودم، چون یجای دیگه یه وبلاگ (وبسایت) کاری هم دارم که هنوز داره کار خودشو میکنه امروز به چند تا وبلاگ خوب و قلم خیلی خوب برخوردم و حس و حال اون روزها دوباره در من زنده شد، گویی در زمان سفر کردم!! حکایت "رد پا
اعصابم خرده 
پام نمی کشه 
سرم شدییییید درد می کنه 
رفتم محل کارم 
رفتم سوپری ساندویچ سرد خریدم و کمپوت سیب 
پولشو نداشتم 
اومدم تو محل کارم و از یکی از همکارا قرض کردم 
بعدم رفتم تو اتاقشونو یکی از ساندویچها و کمپوت رو خوردم 
بعد رفتم پیش یه همکار دیگه مو قضیه رو نصفه گفتم 
گفت منم همینجورم با یه بچه 
بعد ازدواجم یک کم بهتر شد 
گفتم آره منم باید با هر خر و سگی ازدواج کنم
اینا چی فکر می کنن؟ که مثلا من بچشم، کی ش هستم؟ مدادش؟ بالشش؟ چیش؟ که فکر
این شاید غیر خیلی منصفانه باشه اما من علیرغم مهربونیم، گاهی کاملا بی حسم نسبت به کسی که من رو دوست داره. در واقع این طوری بگم، وقتی حس کنم یکی برام تموم شده، دیگه واقعا واقعا تموم شده تمام احساساتم بهش. ممکنه دقیقا کنارم زندگی کنه یا هر روز دست کم حالم رو بپرسه اما این دیگه کاملا یه طرفه ست. چه ابراز کنه چه نه، دیگه محبتی ازش توی دل من نیست. مگر اینکه سالها بگذره، توی موقعیت خاصی باشیم و من تو اون لحظه یکم دوست داشته باشمش. من واقعا متاسفم اما وا
عصر رفته بودم سر راه در زده بودم که بچه اش رو ببینم.گفته بود بچه ام اومده دانشگاه.
در که باز شده بود گفته بودم سلام اتو.
اومده بود بغلم و تند تند با انگلیسی نیتیو حرف زده بود.
گفته بودم این نقاشی روی تخته کار توئه؟
گفته بود اره یه زیگزاگه که میره تا بی نهایت
همون طور که بغلم بود پای تخته براش یه پرنده و یه جوجه پرنده کشیده بودم
گفته بود من عاشق پرنده هام.
گفتم اتو این کوله ی توئه؟
گفته بود اره.
کیفو باز کرده بود و دونه دونه زیپاشو بهم نش
میدونم چرا زیاد حس خوبی ندارم. 
اولینش اینه که میخوام هر چه زودتر فرزان بیاد وسایلشو برداره و کلا بره از اینجا. و خوب کاری کردم دیشب ساعت 1 و نیم وقتی داشت خوابم میبرد، پیام داد و زنگ زد که بیداری؟ تا بیاد خونه. میخواستی زودتر بگی خب. اینهمه ساعت بود :/ برو جایی که شب های قبل بودی. و خب خیلیییی خوشحالم که هرگز باهاش خونه نگرفتم. و یه چیز دیگه اینکه، من فکر کنم بدجور عادت کردم به تنها زندگی کردن و حضور هر گونه همخونه میره روی اعصابم. و فکر کنم خوشحا
بسیاری از شرکت‌ها در حال آزمایش پیک‌های رباتی هستند تا بتوانند خدمات خود را در کوتاه‌ترین فرصت به دست مشتریانشان برسانند. هفته پیش شرکت FedEx رسما اعلام کرد که از بات FedEx SameDay خود به عنوان پیک استفاده خواهد کرد.
این پیک رباتی برقی خودران با حداکثر سرعت ۱۶ کیلومتر بر ساعت حرکت می‌کند و می‌تواند رهگذران و ترافیک پیش روی خود را با ترکیبی از حسگرهای لیدار و دوربین‌های معمولی دور بزند.
ادامه مطلب

آخرین مطالب

آخرین جستجو ها