نتایج جستجو برای عبارت :

روی تخت دراز کشیده بودم به سقف خیره بودم منتظر پری بودم که بیاد باهم صحبت کنیم پری تنها دوستی بود که خیلی باهاش صمیمی بودم تو حال هوای خودم بودم که ناگهان در باز شد پری مثل گاو اومد تو. عین قورباغه از تخت پ پایین با ترس گفتم _کره خر مگه اینجا طویلس؟ صد با

آخ مهتاب!کاش یکی از آجرهای خانه‌ات بودم.یا یک مشت خاکِ باغچه‌ات.کاش دستگیره‌ی اتاقت بودم تا روزی هزار بار مرا لمس کنی.کاش چادرت بودم.نه کاش دستهایت بودمکاش چشمهایت بودم .کاش دلت بودم نهکاش ریه هایت بودم تا نفسهایت را در من فرو ببری و از من بیرون بیاوری.کاش من تو بودمکاش تو من بودیکاش ما یکی بودیمیک نفر دوتایی!روي ماه خداوند را ببوسمصطفی مستور@khablog
شاید یه روز واقعا بوسیدمت. شایدم نه. الآن دلم برات تنگ نیست چون از 4 صبح تا 8 و نیم با من حرف زدی و صدات بود و قبل از اونم ساعت ها باهم حرف می زدیم و قبل تر از اون تو رو دیده بودم و بغلت کرده بودم و کوالا شده بودم بهت و قبل تر هم با صدای تو بیدار شده بودم :) 
عایم این لاو ویت یو! 
منی که بار سفر بسته بودم از آغازنگاه خویش به در بسته بودم از آغازبرای سرخی صورت به روي هر انگشتحنای خون جگر بسته بودم از آغازمنم شبیه ولیعهد شاه مغلوبی که دل به مال پدر بسته بودم از آغازهنوز در عجبم که امیدوار چرابه هندوانه ی دربسته بودم از آغازبه دوستان خود آنقدر مطمئن بودمکه روي سینه سپر بسته بودم از آغازبه خاطر نپريدن ملامتم نکنیدکه من کبوتر پربسته بودم از آغازعجیب نیست که با مرگ زندگی کردمبه قتل عمر کمر بسته بودم از آغازاگر چه آخر این ق
من که مشغول خودم بودم و دنیای خودم
می نوشتم غزل از حسرت و رويای خودم
من که با یک بغل از شعر سپیدم هر شب
می نشستم تک و تنها لب دریای خودم
به غم انگیز ترین حالت یک مرد قسم
شاد بودم به خدا با خود تنهای خودم
من به مغرور ترین حالت ممکن شاید 
نوکر و بنده ی خود بودم و آقای خودم
ناگهان خنده ی تو ذهن مرا ریخت به هم
بعد من ماندم و این شوق تمنای خودم
من نمیخواستم این شعر به اينجا برسد
قفل و زنجیر زدم بر دل و بر پای خودم
من به دلخواه خودم حکم به مرگم دادم
خونم ا
پررنگ‌ترینش جایی بود که نشسته بودم روي تاب و داشتم صدام رو ضبط می‌کردم؛ قبل‌ترش بارها کینگ‌رام لست والتز رو خونده بود و قبل‌ترش هیجده دقیقه صحبت کرده بودم و متوجه نشده بودم. قبل‌ترش و تقریبا کل روز یک ویس شونزده دقیقه‌ای پلی کرده بودم اما مدام زده بودم دقیقه‌ی سیزده و ثانیه‌ی دوازدهمش؛ که حتی ترتیب اون مستطیل‌های کوچیک و بزرگ ویس رو هم حفظ شده بودم.
۰. دوستم مادر پدرشو اورده بود واحدمون که با هم شام بپزن و بخورن.طبق معمول بقیه چشم بادومیا چشماشونو مییدن که مثلا حرمت بیشتر حفظ شه اما خوب نمیدونستن تو فرهنگ ما این خوب نیست
۱. وسط کار زنش زنگ زد.تصویری.
گوشی رو جواب داد
من با خجالت و اشاره گفتم میخواید من برم پشت در تا صحبتاتون تموم شه
گفت نه و دوربینو چرخوند سمت من و برای خانومش گفت با الهام اشنا شو.داشتیم یه بحث جالب علمی میکردیم.
زنش یه حس ارامش خوبی داشت.
براش دست ت دادم.
عصر رفته بودم سر راه در زده بودم که بچه اش رو ببینم.گفته بود بچه ام اومده دانشگاه.
در که باز شده بود گفته بودم سلام اتو.
اومده بود بغلم و تند تند با انگلیسی نیتیو حرف زده بود.
گفته بودم این نقاشی روي تخته کار توئه؟
گفته بود اره یه زیگزاگه که میره تا بی نهایت
همون طور که بغلم بود پای تخته براش یه پرنده و یه جوجه پرنده کشيده بودم
گفته بود من عاشق پرنده هام.
گفتم اتو این کوله ی توئه؟
گفته بود اره.
کیفو باز کرده بود و دونه دونه زیپاشو بهم نش
دیدم اش و توی خواب کلی باهم حرف زدیم . خيلي خوشحال بودم از اینکه داشتیم باهم صحبت می‌کردیم. 
بذارید ادب رو به کناری بفرستم و از واژه‌ی "خر ذوق" استفاده کنم. 
در این حد خر ذوق بودم که وقتی از خواب پاشدم، عماد ازم پرسید: چی شده ؟ چرا اینقد خوشحالی ؟ =)) 
اوایل که اینجوری می‌شد ناراحت بودم موقع بیداری، ناراحتِ این که چرا تو واقعیت رخ نداده و واقعی نبوده، ولی به مرور زمان همین اش هم واقعا انرژی بخشه‌. 
 
خدایا به سلامت دارش ‌. 
 
 
داستان  دختربلا_با_چشمک_هاش
 
سال آخر دبیرستان بودم و خيلي آدم خجالتی تا به اون سن که رسیده بودم نتوسته بودم دوست دختری برای خودم پیدا کنم ولی این اواخر تو راه مدرسه یه #دختر_خيلي_خوشگل نظرمو به خودش جلب کرده بود .
.
اون هر روز از مسیری که من میرفتم عبور می کرد !
اون با دوست اش که دختر زشتی هم بود باهم بودند ولی خودش خيلي دختر زیبایی بود ، جالب اینکه تا به من میرسیدند.
 دوست اون دختره محل نمی گذاشت ولی خودش به من چشمک میزد من اوایل بی تفاوت بود
و من آنجا بودم، با سیل جمعیت این‌طرف و آن‌طرف می‌شدم و دست‌هایم یخ کرده بودند. 
و من آنجا بودم، عکس حاج قاسم را از بین رومه همشهری بیرون کشيده بودم و با آن دست بازوی بابا را چسبیده بودم که غرق نشوم در سیل.
و من آنجا بودم، و احساس کردم فقط من نیستم وقتی زن در جواب "جلوتر آبمیوه هم می‌دن"، با ناراحتی گفت: "مگه ما برای آبمیوه اومدیم؟" 
و من آنجا بودم، اشکی نداشتم که بریزم و بغض کرده بودم.
و من آنجا بودم، و به پرچم‌های زرد حزب‌الله و برادران اف
سلام
برای یک شب اومدم خوابگاه.هواي اينجا بر خلاف شهر خودم خيلي خوبه.لاقل شب های خنکی داره.اينجا کسی رو نمیشناسم دیگه و از کسایی که هم میشناسم دوری میکنم.
دیشب کم خوابیدم و از صبح زود بیدار شدم تو راه بودم و بعد هم کلی راه رفتن و راه رفتن.زینب رو بعد یک ماه دیدم و حرف زدیم از همه چیز و بیشتر از اینده.حرص خوردیم که امسال تنها میره تهران و من هم نیستم باهاش که با هم همه جا رو بگردیم.
صبح که میخواستم راه بیفتم دلم راضی نبود.پر از حس بد بودم بابت این
برای همه چیز آماده بودمهر کاری از رو هدفی انجام شده بودمثلا عطری که روي مچ دستم زده بودم به خاطر این بود که وقتی کنار هم روي نیمکت پارک نشستیم ، وقتی که گرم صحبت بودیم ، وقتی که اون داشت صحبت میکرد من باید .ولی مثله همیشه ترسیدمهمه ی برنامه ها رو لبخندش به هم زدبرنامه ها خوب بودندروي کاغذ من برنده بودمکلی تمرین کرده بودمخودم، نقشه هام، تمرینام جلوی آینه همش یه خونه  کاغذی بود که باد همشو برد و نابود کرد
٢٠ بهمن سال ٩٦ با این اکیپ اشنا شده بودم 
و با خودم گفتم دتس ایت اینا همونایی هستن که من واقعا میخوام واقعنم همینطوره ! تنها اکیپیه که از تمام لحاظ به من میخورن و از تک تک لحظه هام در کنارشون لذت میبرم 
اونا هم منو به عنوان رفیق پذیرفته بودن ^^ 
در طول این سک سال امید داشتم و در تلاش بودم که یک بار دیگه ببینمشون و باهم باشیم 
ولی نتیجه ای نمیداد ! 
تا همین چند روز پیش هم در تلاش بودم که دوباره تو همون تاریخ ببینمشون 
نشد و بیخیال شدم و به این با
سوار آسانسور شدم، تنها بودم، دو طبقه رفتم بالا، ایستاد، صدای باز شدن در اومد ولی در باز نشد، هرچی صبر کردم باز نشد، دکمه‌ی باز شدنو زدم، زدم، زدم، باز نشد، سعی کردم با دست بازش کنم!، نشد، مامان پایین منتظرم بودن، گفتم بهشون زنگ بزنم، یادم اومد گوشی مامان تو کیف منه، فکر کردم که بیشتر از چند ساعت که اينجا گیر نخواهم کرد، بالاخره درو باز می‌کنن دیگه، استرس هم نداشتم، شاید حتی یه شادی بچگانه هم از این اتفاق داشتم، داشتم در می‌زدم که ناگهان یک
دیروز شیفت بودم آقای همکار که قبلا در موردش گفته بودمم شیفت بود با من.
شب قبلش مطلب تو اینترنت خوندم که چه جوری می تونم سر صحبتو با یه آقا باز کنم.
پیش خودم گفتم این آقا که خجالتیه حداقل من به یه بهانه ای باهاش صحبت کنم.
چند وقت پیش یه بار دیدم یه کتابی دستشه (از کتابش معلوم بود مربوط به آناتومی بدنه)تو اورژانس وقتی پشت میز نشسته بود داشت می خوندش.پیش خودم فکر کردم برم ازش سوال کنم اون کتابی که دفعه ی قبلی دستتون بود اسمش چیه؟‌کتاب خوبیه؟می خواس
با اینکه کلمه ها از ذهنم فرار می کنن باید بنویسم 
شایدم حرفی برای گفتن ندارم
مریم ناراحتم کرده بود که با خودم گفتم بیخیال خوب باش و امروز پیام داد کاملا باهاش خوب بودم
دلتنگی و این حرفا هم که شده بخش بدیهی زندگی 
این دو روز هم که شب ها خونه نورا بودم که تنها نباشن و خواب درست حسابی نداشتیم و این حرفا هم که هیچی، از این اتفاقای روزمره زندگیه
امتحان زبان و این چند روز که نتونستم تمرکز کنم رو کارهای خودم هم نتیجه طبیعی همون اتفاقای روزمره بدیهیه
کاش چون پاییز بودم . کاش چون پاییز بودم کاش چون پاییز خاموش و ملال انگیز بودم برگهای آرزوهایم یکایک زرد میشد آفتاب دیدگانم سرد میشد آسمان سینه ام پر درد می شد ناگهان طوفان اندوهی به جانم چنگ میزد اشکهایم همچو باران دامنم را رنگ می زد وه . چه زیبا بود اگر پاییز بودم وحشی و پر شور و رنگ آمیز بودم شاعری در چشم من می خواند .شعری آسمانی در کنار قلب عاشق شعله میزد در شرار آتش دردی نهانی نغمه من . همچو آوای نسیم پر شکسته عطر غم می ریخت بر دلهای خسته
کجایی شازده کوچولو؟ گلت را تنها و بی‌پناه رها کردی توی این سیاره‌‌ی رنج و کجا رفتی؟ اينجا شب‌ها سرد می‌شود و من بدون تو برای تحملش خيلي کم‌طاقتم. دلم برایت تنگ شده؛ خيلي زیاد. ولی حواسم هست که خودم گفتم برو. گل مغرور و خودخواهی بودم. تا وقتی بودی هم حسابی بهانه آوردم. هیچی نداشتم ولی باز قیافه ‌گرفتم. گفتم "دست‌دست نکن دیگر. این کارت خلق آدم را تنگ می‌کند. حالا که تصمیم گرفته‌ای بروي برو دیگر!" و این را گفتم چون که نمی‌خواستم تو اشکم را ب
جرات راه رفتن توی تاریکی رو داشته باش .
 
× به آسمون نگاه کردم چه قدر رنگش مبهم بود 
انگار رنگی نبود 
چراغ ها بودن 
خیابون ها بودن 
همه چیز بود و منم بودم 
فقط بودم 
بدون هیچ فکری 
خالی 
بودم 
بودم و نباید از بودنم می ترسیدم 
اون من بودم
 
× هر آااادمی هررر آدمیی یه نقطه ضعف عجیب و مهلک داره که می تونه کله پاش کنه. 
منم همینطور! 
همیشه یه قدم عقب بودم ؛ یه قدم از تجزیه و تحلیل و واکنش نشون دادن به حوادث عقب بودم . به وقت عزاداری یه قدم عقب بودم ، به وقت شادی یه قدم عقب بودم ، به وقت غم یه قدم عقب بودم ، به وقت دلتنگی یه قدم عقب بودم ، به وقت ناراحتی یه قدم عقب بودم . الانم عقبم . الان به وقت گریه خيلي عقبم . حالا که باید از شدت سختی و درد و هزار کوفت و زهر مار گریه کنم عقبم . حالا نشستم و به این فکر میکنم از کی اینقدر بی حال شدم که حتی نمیتونم گریه کنم . از درد شکم کنار بخاری خواب
خيلي ساده بود.
عاشقش شده بودم.
صبح‌ها به امید دیدارش بیدار می‌شدم.
در اقیانوس چشمانش غرق شده بودم.
بازدمش دم من شده بود.
طنین صدایش با ضربان قلبم هم‌آهنگ شده بود.
من عاشقش شده بودم.
عاشقش هستم.
و هر روز عاشق‌تر می‌شوم.
#حانیه_جانم
خيلي ساده بود.
عاشقش شده بودم.
صبح‌ها به امید دیدارش بیدار می‌شدم.
در اقیانوس چشمانش غرق شده بودم.
بازدمش دم من شده بود.
طنین صدایش با ضربان قلبم هم‌آهنگ شده بود.
من عاشقش شده بودم.
عاشقش هستم.
و هر روز عاشق‌تر می‌شوم.
#حانیه_جانم
سوار قطار قدیمی بودم که من تنها مسافرش بودم و مقصد نامعلوم بود.
تمام قطار بوی چوب و پرتقال سوخته می‌داد و صدای عود محزونی همه جا را پر کرده بود.
در مسیر پر از سبزینگی بود و مه آنقدر زیاد بود که می‌توانستی دستت را دراز کنی و ابرها را لمس کنی و بارانی که نرم می‌ریخت.
در خواب چشمانم را می‌بستم و بعد میدان شهرداری بودم؛ صبح زود بود انگار و صدای ویلون‌سل.
سوار قطار قدیمی بودم که من تنها مسافرش بودم و مقصد نامعلوم بود.
تمام قطار بوی چوب و پرتقال سوخته می‌داد و صدای عود محزونی همه جا را پر کرده بود.
در مسیر پر از سبزینگی بود و مه آنقدر زیاد بود که می‌توانستی دستت را دراز کنی و ابرها را لمس کنی و بارانی که نرم می‌ریخت.
در خواب چشمانم را می‌بستم و بعد میدان شهرداری بودم؛ صبح زود بود انگار و صدای ویلون‌سل.
و می‌بوسیدمش.
دیوان شمس را گذاشته بود توی دست هایم، زل زده بود به چشم هایم، با لبخند برایم از مولوی خوانده بود.سرم را انداخته بودم پایین، خواندش که تمام شده بود، لبخند هول هولکی تحویلش داده بودم، چند تا ده تومنی گذاشته بودم روي میز؛ دیوان را بغل زده بودم و پا تند کرده بودم.
تا خانه یک ریز غر زده بودم به جانم که مثلا چه می شد ؟ سرم را بلند میکردم؛ زل میزدم توی چشم هایش.لبخند میزدم.قشنگ به خواندنش گوش میدادم.من هم برایش میخواندم.حرف میزدم.تعریف و تمجید میکردم.
امروز زنگ زدم به مدیر ساختمان‌مون تا برای اجاره‌ نامه‌ی جدید ازش تخفیف بگیرم اما نهایتا موفق نشدم. نیم ساعتی با طرف کلنجار رفتم و هر چه در چنته داشتم رو کردم اما نتوانستم که قانعش کنم تا کمی بیشتر به ما تخفیف بدهد. پر از حس بد بودم. تلاش مذبوحانه‌ای که کرده بودم و بعد هم وسط صحبت‌هام این و آن را مثال زده بودم که پس چرا به فلانی تخفیف دادید و این کار بشتر حالم را بد کرده بود. انگار تمام مدت داشتم ادای کسانی را در میاوردم که دور و برم زندگی میکن
از دیده شدن، خوانده شدن و دریافته شدن فراری شده‌ام. تیک رفتن به صفحه به‌روزشده ها را برداشتم. هی سربه‌زیر تر؛ هی گوشه‌گیر تر.
قرار است جابجا شود و سفر کند و من نگرانم. این نگرانی بیش از اینکه به او و شرایطش مربوط باشد به خودم مربوط است. من هیچ حقی از او ندارم ولی آیا حق همین نگرانی را هم ندارم؟ نگرانی برای کسی که توفیری در زندگی تو ایجاد نمیکند، خالص ترین نمود یک احساس است.
اصلا کجا بود که فهمیدم دوستش دارم؟ وقتی یک نیمه شبی که هوا سرد بود،
بالاخره سد دفاعی من شکست و در حالی که میان جمع خانوادگی در میهمانی نشسته بودم اشکم سرازیر شد و سوزش دلتنگی را کف پاهایم، پشت سرم، در شکمم و در قلب شکسته‌ام حس کردم. نمی‌توانستم در برابر نگاه‌های متعجب نزدیکانم کاری برای متوقف کردن گریه انجام دهم. تنها و بی‌پناه جلوی امواج خروشان یک سد شکسته ایستاده بودم. جان اسنو بودم در برابر صفوف اسبان رمزی بولتن. کاهی بودم در برابر کوه ستبر نبودنت. ناگهان خالی بودنم از تو را حس کردم. تهی بودن پوسته‌ی تن
فیلم تایتانیک رو قطعا قبلا دیده بودم ولی یادم نبودش ، فکر کنم بچه بودم دیده بودمش شایدم ندیده بودم!!! 
 امروز دوباره دیدمش ، گردنم خشک شد لامصب ، ۳:۱۵ فیلمو رو گوشی نگاه کردم .
قطعا جز بهترین فیلمای بود که تاحالا دیدم و چقدر باهاش ارتباط برقرار کردم ، جز فیلمایی هست که ۱۰ بار دیگه هم حاضر ببینمش.
یجاهایش حس میکردم خود خود جک هستم ، خيلي باهام شباهت داشت ، اصلا یجاهایش دقیقا من جک بودم و افسون رز .
کلا دیکاپريو رو خيلي دوست دارم ، تو این نقشش که خی
دیشب خواب دیدم انزلی هستمتنها بودم و انزلی پر از ابرهای خاکستری و مه بود
تنها صدای ویلن سل غمگینی بود و صدای او در پس زمینه موسیقیاو که می‌گفت با مرگ من همه چیز درست می‌شود، همه چیز رنگی می‌شود
دور خودم می‌گشتم تا کسی را پیدا کنم، تا راه فراری پیدا کنم اما بیهوده بودبی‌صدا بودم و انگار حبابی دورم کشيده شده بود، مثل زندان
 ساعت چهار با صدای جیغ زنی در خیابان از خواب پريدم و مثل خواب همه جا تاریک بود و تنها بودم.
سری جدید برنامه از لاک جیغ تا خدا ، یه آهنگ پایانی داره که متنش رو اينجا آوردم و خيلي زیباست . گپ و گفتی کوتاه با خداست .

یک عمر بی تو من پر از تشویش بودم -- لبخند بود و من ولی ، دلگیر بودممثل پرنده تو قفس ، غمگین و خسته -- از این سراب بی نهایت ، سیر بودمتموم فکر و ذکرم حرف مردم -- من حتی از خودم هم دور بودمتو اون روزا تو رو گم کرده بودم -- تو پیشم بودی و من کور بودماز اون مرداب تنهایی و تردید -- تو بودی که منو آزاد کردیپناه خستگی هام شدی تو -- من درمونده ر
تا سحر بیدار بودم و ۵ صبح خوابیدم.ساعت ۱۲ بیدار شدم و توی رخت خواب داشتم با گوشی بازی میکردم.
اهنگ اقامون جنتلمنه از استاد ساسی هم گذاشته بودم پخش میشد
توی حال و بی حال بودم که چشمام دوباره بسته شه.
گوشی زنگ زد و من چسبیدم به سقف.
یک دوستي که خيلي باهاش رودربایستی دارم دعوتم کرد به شام برای هفته دیگه.
و چنین شد که من ۱ ساعت بعد اماده و لباس پوشیده رفتم بیرون.
نمیشه دست خالی رفت.
تمام مدت توی خیابون چشمم رو بستم که ویترینا رو نبینم.
مگه م
بچه که بودم (احتمالا سه یا چهار ساله) پسرعموم که اون موقع سرباز بود، اومد خونه ما. این درواقع اولین باری بود که میدیدمش. چون خانواده عموم تو یه شهر دیگه بودن. و حالا سربازی پسرعموم افتاده بود تو شهر ما.
من خيلي از حضور این مهمون جدید خوشحال بودم.
تا اینکه موقع رفتنش رسید.
من طبق رسم همه بچه ها، ناراحت بودم و بهش گفتم نرو!
اون هم برای اینکه من به رفتنش رضایت بدم گفت فردا برمیگرده.
فردای اون روز من برای استقبال از پسرعمو، عينک دودی پلاستیکی آبیم رو
شاید فکر کنی دارم زیاده روي میکنم ولی باید بگم مستی هرچند از دنیا جدام میکنه ولی به تو نزدیکم میکنه و من دوستش 
دارم امروز که زنگ زدی به شدت سر درد بودم چون تقریبا یک روز نخوابیده بودم با این که روز قبلش قرص خواب خورده بودم
اگه گیج نبودم تمام تلاشمو میکردم که تلفنت قطع نشه چون خيلي منتظر بودم بهم زنگ بزنی و من صدای پر از انرژیتو بشنوم
صدایی که خون تو رگهامو جریان میده
دلم میخواد راحت باهات حرف برنم ولی شرم و حیا حتی تو مستی هم جلومو میگیره
میخو
الآن یهو یه چیزی یادم اومد!
کلاس سوم راهنمایی بودم (که میشه هشتم فعلی) و ماه رمضون بود. اون شب توی مدرسه‌مون افطاری داشتیم. من با خودم یه ماگ برده بودم که تازه خریده بودیمش. البته اون موقع اسمش ماگ نبود و بهش می‌گفتن لیوان!
خلاصه این ماگ زرشکیمون رو گذاشته بودیم روي میز تا برامون چایی بیارن. یهو دست دوستم خورد به ماگ و افتاد شکست.
من خيلي خيلي ناراحت شدم و به دوستم گفتم اینو مامانم تازه گرفته بود و حالا من چی جوابشو بدم؟
دوستم عذاب وجدان گرفته ب
امروز خوب یادم اومد دوران تنهاییم رو!همش با خودم میگفتم چرا زدم یزد؟چرا میخواستم برم یه جایی دور از خونه؟فراموش کرده بودم چه حالی داشتم،به کلی از یاد برده بودم اوضاع زندگیم رو =) زندگی من زمانی که داشتم تصمیم میگرفتم از اينجا برم یکم با زمانی که از اينجا رفتم فرق داشت،نمیشه گفت یکم چون مقدارش خيلي زیاد بود،من تنها بودم تنها توی حال خودم با کلی حال بد و فکرای منفی و افتضاح.
من توی خوابگاه تنها نیستم!من توی خوابگاه یه آدم دیگم هرچقدرم که سخت بگ
آخرین باری که دیدمش سرشو تکیه داده بود به در و سعی می‌کرد آرامشش رو حفظ کنه من کجا بودم؟ اون طرف در روي صندلی نشسته بودم یا نه بذارین درست ‌تر بگم قرار بود روي صندلیا نشسته باشم اما مگه استرس امون می‌داد راه می‌رفتم از این طرف راهرو به اون طرف راهروپوست لبم رو کنده بودم و هیچی از ناخنام باقی نمونده بود که یه دستی سرمو آورد بالا و دستم رو گرفت و با چشماش به چشمام خيره شدیه چیزی گذاشت تو دستام و گفت این ارزشمندترین چیزیه که من دارم و باهاش آر
دراز کشيده بود رو تخت، زانوهاش رو جمع کرده بود.
نشسته بودم کنارش دستم رو حلقه کرده بودم دورِ پاش، حرف میزدیم.
حرفم تموم شد، سرم رو گذاشتم رو زانوش همینطوری نگاش میکردم
خندید
دستاش رو از هم باز کرد.
رفتم بغلش
اولین بار بود خواب نبودم و بغلم کرد.
یادم نمیره هیچوقت
تکراری نمیشه هیچوقت
.
.
گفته بودم بمونه برا روزای دلتنگی،
فکر نمیکردم انقدر طولانی بشه
مصداق پست قبلی که باهاش مواجه بودم به تازگی، نمونه کارهایی رو برای استادی فرستاده بودم و اون ویس گذاشته بود برام. حالا الان بالاخره جرئت کردم رفتم گوش کردم دیدم میگه دیدم کاراتونو تو چند روز آینده بررسی میکنم نظر میدم! 
و این استرس منتقل میشه به چند روزدیگه! کلی هلاک کرده بودم خودمو تا باز کنم و گوش بدم ها!

آخرین مطالب

آخرین جستجو ها