نتایج جستجو برای عبارت :

رمان سكس مامان بابا pdfgo

زمستون بود. یه شب بابا حالش بد شد؛ فشار خونش بالا رفت. تو راه بیمارستان به مامان گفت: من اگر بمیرم تو شوهر میکنی؟ مامان سر بابا رو بغل کرد زد زیر گریه گفت خدا نکنه تو نباشی. بابا گفت من بمیرم هم طاقت ندارم یه مرد دیگه زنم رو بگیره! امید خندید آروم گفت بابا جون تا زن خودته که کسی.بعد بقیه حرفشو از چشم غره مامان خورد. بابا گفت: هیچیم نمیشه بچه ها؛ مگه من میذارم زنماستغفرالله. چقدر خندیدیم باهم.
خلاصه از رمان ملینا : 
ملینا- مامان! مامان کجایی؟مامان- اینجام مامان جان، چی شده چرا جیغ میزنی؟ملینا- مامان قبول شدم تربیت معلم، بلاخره به آرزوم رسیدم خدایا شکرت. وای خیلی خوشحالم.مامان- الهی دورت بگردم مادر، خدارو شکر که قبول شدی دخترم. بذار زنگ بزنم به بابات خبر بدم خوشحالش کنم.ملینا- باید جشن بگیریم مامان، شما قول دادی.مامان- حتما، بیا، بیا بشین ناهارتو بخور منم زنگ بزنم به بابات بهش بگم.مامان رفت و منم یه لقمه بزرگ برا خودم گرفتم و با حرص ش
مامان : هانیه حالش بد
بابا: چطور؟
مامان: تب کرده . پاهاشم یخ :(
یهو دیدم بابا اومده تو اتاق 
پاهامو از توی پتو  پیدا کرد همچی فشار داد که نزدیک بود قطعش کنه :/
اومدم بگم اخ دردم گرفت یهو دیدم با پشت دست خوابوند تو پیشونیم:| 
خو پدر من ، لمس هم کنی میتونی دما رو متوجه بشی چرا بزن بزن راه انداختی :|
در نهایت نتیجه معاینه رو  به این ترتیب به مادر اعلام کردن :
به خواهرش زنگ بزن بگو تنها وارث خونواده اونه 
بابا :
مامان:
من:
باز هم من :
همون لحظه که گفتی "الاه اکبر" عاشقت شدم! واسه‌م فرقی نمی‌کرد انتحاری باشی یا یه جوونِ کلّه‌خر که مسخره‌بازیش گل کرده. چون شجاع بودی عاشقت شدم. مامان همیشه می‌گفت "دختر نباید عاشق بشه!" اما من حرفشُ قبول نداشتم. مامان وقتی مُرد، بابا واسه تشییع جنازه‌ش نیومد، چون بابا شلوارش دوتا شده بود! حقیقت اینه که مامان عاشقِ بابا نبود و طبق قانون سوم نیوتون بابا هم عاشق مامان نبود.راستی کِی از زندان آزاد می‌شی؟ اگه آزاد شدی خبر بده. منتظرتم پسر شجاع،
پدر و مادر پدرم در قید حیات نبودند. مامان هروقت میرفت خونه مامان بزرگم دو سه روز بمونه بابا به من میگفت مامانت که نیست بچه یتیمم.
بابا اهل ابراز احساسات کلامی و پرحرفی نبود اما با هیچ کس هم اندازه مامان حرف نمیزد. بزرگ تر شدم و فهمیدم آدم برای کسی که دوستش داره همیشه حرف داره. 
مامان تعریف می‌کرد وقتی مرا باردار بوده، اتفاقی رخ داده که بابا قول داده رفقایش را دعوت کند منزل مان. به عنوان شیرینی. 
این رفقای بابا، همکارانش هم بوده اند. آن سال هایی که بابا هنوز ازدواج نکرده بود توی آن شهر و اداره با آن گروه، همکار و رفیق شده بود. 
خلاصه این‌که بابا و مامان دو نفره سور و سات را مدیریت می‌کنند. 
رفقای بابا شام را که می‌خورند، بزرگ ترشان می‌آید به مامان می‌گوید دست به هیچ چیزی نزند. یکی از همان گروه که ماشینش تویوتا پیکا
​​​​​داشتم واسه مامان و بابا همین موضوع پست قبل رو میگفتم، که فلانی رو یادتونه؟ عکسشو نیگا کنین 
بعد مامان تشخیص میداد فلانی چه عملی کرده و فلان. منم داشتم چسناله میکردم که عی بابا پس منم برم یه خطی با چاقو بندازم رو صورتم عمل و اینا که نمیتونیم
بابا یه دفعه متوجه موضوع شد. گفت: " روی ناشسته چو ماهش نگرید! چشم بی سرمه سیاهش نگرید. دختر من از همون اولش خوشکل بود ناز بابا."
نمیدونم الان بابا داره میگه قربون دست و پای بلوری یا واقعا همین جوریه
رمان قلب سوخته
دانلود رمان قلب سوخته اثر س.شب با فرمت های pdf ، اندروید، آیفون و جاوا با ویرایش جدید و لینک مستقیم رایگان
داستان رمان درباره دختری به اسم سپیده است که یک زندگی عادی دارد ولی در یک شب بارانی سانحه ای برایش پیش می آید که سرنوشتش تغییر میدهد ، عشق ممنوعی را تجربه میکند که راه فراری از آن ندارد …
خلاصه رمان قلب سوخته
ماجرا از اینجا شروع شد که با صدای مادرم از خواب بیدار شدم . پاشو دختر چقدر میخوابی مگه تو ساعت ۸ کلاس نداری!
بازم کلاس
مامان جان رفته بود انجمن اولیای نازی خواهر کوچیکه
حالا وقتی برگشت نشست حرفای مشاور رو تعریف میکرد
واسه من 
+ وای بی نام چقد این مشاور خوب حرف میزد
چه رنگ لباسش قشنگ بود میگفت 
اگر که بچع هاتون گوشه گیر هستن
خونه اقوام نمیان میخان تنها باشن
پرخاشگر هستن این ها از فجای مجازیه
خندیدم میگم مامان فجای مجازی اشتباعه
بگو فضای مجازی
میگه حالا هر چی ،، آقا مامان من 
خیلی بدش میاد سوتی بده و من درستشو بگم
بعد میگه بی نام همه این چیزا رو ک گفت
دیدم همه ش
رمان قلب سوخته
دانلود رمان قلب سوخته اثر س.شب با فرمت های pdf ، اندروید، آیفون و جاوا با ویرایش جدید و لینک مستقیم رایگان
داستان رمان درباره دختری به اسم سپیده است که یک زندگی عادی دارد ولی در یک شب بارانی سانحه ای برایش پیش می آید که سرنوشتش تغییر میدهد ، عشق ممنوعی را تجربه میکند که راه فراری از آن ندارد …
خلاصه رمان قلب سوخته
ماجرا از اینجا شروع شد که با صدای مادرم از خواب بیدار شدم . پاشو دختر چقدر میخوابی مگه تو ساعت ۸ کلاس نداری!
بازم کلاس
بلاخره تموم شد. 
بدترین سال کنکور بودی که میتونست باشه حالا از هر لحاظ (به دنیا اومدن بچه زهرا وتایک ماه مهمون داشتن، افتادن مامان از پله ها ومراقبت چند ماهه، سکته قلبی باباجون(بابا مامان) و مریضی بابا بزرگ (بابا بابام) وعمل وبعدم فوتش درست 13فروردین،تکمیل پایان نامه کارشناسی) اما حس می کنم خوب از پسش براومدم با هر زور وفشاری که بود خوندم. من درحد خودم تلاش کردم فقط کاش بشه:)
الان من موندم و رها شدگی بعد کنکور  
تنهای تنها نشستم گوشه ی یکی از اتاقهای خونه ی مادرم
هیچکس نیست.
مامان بابا چن روزی میشه که عازم  سفر حج شدن.
من روزها میام اینجا یه دستی روی خونه میکشم و به گلها آب میدم و راه به راه چای درست میکنم و میگذارم جلوی هرکی اومد اینجا تا حس غربت نبودن بابا مامان رو کمتر حس کنن.
چهل روز ،خیلی زیاده ،خیلییی
ولی به هرحال باید تحمل کرد
ان شاء الله که سفر خوبی داشته باشن،نه فقط بابا مامان من که همه ی حاجی ها.
دانلود رمان سایه های عشق نودهشتیا
دانلود رمان سایه های عشق نودهشتیا
فکرش و نمی کردم یک روز تنهای تنها باید بیام اینجا تا با بابا و مامان صحبت کنم . حالا باید چکار کنم ، بابا و مامان چرا اینقدر زود شما که می دونستید توی این دنیای بزرگ غیر شما کسی رو ندارم . پیش کی برم حالا باید تنهایی این راه و برم برام دعا کنید تا بتونم یک زندگی موفقی داشته باشم .بفرمائید خانم
یک دختر کوچولو دیس حلوا رو طرفم گرفته بود : مرسی عزیزم نمی خواهم
 
دانلود رمان سایه های
مامان بابا  عکسا هایشان را  می‌فرستند توی گروه.
مامان
بابا
کنار خانه ی خدا.
دلم برایشان پر می‌زند.برای دست های مامان.برای مریم گلی های  بابا گفتن.
اما
تهِ تهِ دلم.
دلم می‌خواست آن جا باشم. کنار امن ترین نقطه ی دنیا.کنار  با آرامش‌ترین نقطه ی دنیا.بعدش چند صباحی از این روزمرگی هایم دل بکّنم بروم کنار خودِخودش، یکم برایش خودم را لوس کنمتا بلکم آن قسمت از تنهایی وجودم که از او تهی ‌ست پر شود
سید مهدی میگوید : مریم بیا به جای عروسی
رمان ارباب سالار
دانلود رمان عاشقانه ارباب سالار اثر leily با فرمت های pdf ، اندروید، آیفون و جاوا با ویرایش و لینک مستقیم
داستان یک دختره ، دختری که همیشه تنها بوده همانند رمانهای دیگر ، دختر قصه نه نازپرورده است نه سوگلی و با داشتن پدر هیچ وقت مهر پدری نداشته همیشه له شده و همین له شدناش هیچ غروری رو برای اون باقی نزاشته ، دختر قصه مغرور نیست اتفاقا خیلی هم مهربونه ، حتی برای اونایی که بهش بد کردن ، اما پسر قص تا دلت بخواد غرور داره ، خودخواهه و
دانلود رمان تب داغ گناه
از این پس شما دوستان می توانید رمان های جدیدتری را از وبلاگ رمان فا تهیه کنید

خلاصه داستان کتاب رمان تب داغ گناه:دل من به شدت شور میزد تو وجودم غوغایی به پا بود آخه تا کنون از این کارا انجام نشده است بودم بود خط قرمزهایی که در فراز خودم بودو زیر پا میذاشتم حسهای متفاوت با وجدانم در افتاده بودن یکی در وجودم می گوید: »چرا عومدی احمق اگر دوست داری چی؟ برگرد تا دیر نشده اگر مامان و بابا فهمیدن؟
ادامه مطلب
اشک می‌ریزم پای تلفن. مامان مبهوت شده. ساکت است. گوشی را می‌دهد به بابا. بابا عادت به دلداری دادن‌های لج آور ندارد. بابا کاری به صدای خش دارم هم ندارد. فقط می‌گوید زندگی بارها نشانش داده اتفاقات ناگوار، مانع بلاهای بزرگترند. می‌گوید ظن‌ات به خدا را اصلاح کن و صبور باش. همین‌ها را می‌گوید و باز گوشی را به مامان می‌دهد. اشکم بند آمده اما خسته‌ام. بیش از هر احساس دیگری خسته‌‌ام. پشت کاغذ چکیده پایان نامه، می‌نویسم غر زدن و چهل دایره می‌ک
به بابا میگم ساعت ۴ قراره جلسه تشکیل بدن. ولی ادارات رو گفتن باید وزارت بهداشت گزارش بده تا تعطیل کنن. تا شب هم احتمالا دوباره به ۲۰۰ می‌رسه شاخص آلودگی.
بابا میگه ۲۰۰ رو گفته‌بودن حد تخلیه‌س. کجا می‌خوان تخلیه کنن ۱۰ میلیون آدم رو؟
مامان به ترکی میگه حداقل ۳ روز طول می‌کشه.
بابا سوییچ می‌کنه به ترکی و خطاب به مامان میگه اصلا بخوان تخلیه کنن هم مردم با چی می خوان برن؟ فقط ماشین هست . خود این شاخص رو می‌بره بالاتر. این همه ماشین!
مامان باز به
گفت اطلاعاتتون از هم ناقصه
گفت ۶ ماه نامزدی بذارید 
یکی از چیزهایی باید بررسی شه شغله 
تو خونه بابا و مامان میگن این کار درست حسابی نداره 
خودش موافق نبود با دوره ی آشنایی 
می گفت چی میخواین از توش دربیاری؟ (به من) 
می گفت من اول بررسیمو می کنم وقتی انتخاب کردم تا تهش هستم 

خدایا 
این چه امتحانیه؟ 
مامان و بابا واقعا مخالفن
خواهرم میگه مثل اون یکی خواهرمون نشه که چون پسر میخواست اومد خواهرمونو خر کرد 

نمی دونم 
مغزم اصلا کار نمی‌کنه 
رمان بابا لنگ دراز
رمان بابا لنگ دراز، رمانی که به سبک نامه‌نگاری نوشته شده و شامل نامه‌های جوروشا ابوت به فردی است که او را تحت حمایت خود قرار داده و هزینه‌های مالی دانشگاه او را بر عهده گرفته است. داستانی که با شیرینی تمام پیش می‌رود و شامل نامه‌های یک‌طرفه‌ی جودی است به بابا لنگ درازِ شناخته نشده است.
ادامه مطلب
پاشدم برای خودم تخم مرغ با پنیر گودا درست کردم خوردم! داشتم از خونه میزدم بیرون مامان خانم دیدم دارم برای توی راه بابا خان کوکتل درست می‌کرد بهم گفت از #بابا_خان پول بگیر داشته باشیم؟  بعدش گفتم خودت بگیر! نمیدونم چرا مامان خانم پول میخواد توی این موراد اول به من میگه به بابا خان بگو
سر شب خان عمو اومد دنبال مامان و همراه خانومش و بابا رفتن دکتر
پسر جاری هم اومد خونمون تا با پاشا بازی کنه
بعد از دکتر اومدن خونه ی ما
و من بعد از دوبار سلام کردن به مامان همسری جواب گرفتم و خیلی بی اعتنا به من وارد خونه شدن
چای آوردم خوردن و خان عمو خانومش و پسرش رفتن
بابا هم رفت بالا تا با شوهر عمه هماهنگ کنه فردا صبح ببرش ترمینال که برگرده خونشون
وقتی با مامان تنها شدم براش چای  بردم وکنارش نشستم
ادامه مطلب
فرشید انقدر زیاد بابا رو بغل میکرد بغلش که میکنم برام باباست.
مظلوم و سبیلو و مهربون و باابهت عین بابا.و نجیب.
مریم هم باباست. سکوتش خودخوری کردنش حتی عصبانیت و ظرافت و حساسیتش.
امید و سعید مامان هستن؛ جمعه که امید داشت گریه میکرد داشتم فکر میکردم مثل مامان راحت گریه میکنه.
دانلود رمان ترسناک ضربه مهلک ,دانلود رمان ضربه مهلک , رمان ضربه مهلک , رمان tarsnak.
خلاصه:
دانلود
رمان دست منو بگیر حالم جهنمه نمی‌دونم چرا جدیدا احساس سرگیجه دارم، اصلا
دلم نمی‌خواد از رختخواب کنده شمچرا فکر می‌کردم حس دلسوزی مادرونه رو به
جوش میارم؟ مامان اما از هر فرصتی برای اعلام نیتی رشته‌ی تحصیلیم
استفاده می‌کرد، همون‌طور که به سمت در اتاق مى رفت دستی به طرفم پرتاب
کرد:
امروز صبح پاشدم که برم پیاده روی. ولی زیاد آشنا نبودم که کجا برم. دیگه با ماشین رفتیم با مامان بچه ها رو رسوندیم مدرسه. ازونور اومدیم نونوایی رو نشونم داد مامان، نون خریدیم. من اومدم خونه، باز مامان رفت بابا رو رسوند سرکار. از فردا دیگه خودم میتونم برم نون بخرم و مسیر پیاده روی هم خوبه. 
سپیده همش یازده سال و دو ماهو  دوازده روزش بود که فهمید پدر ومادرش دارن از هم جدا میشن شبها به هر بهانه ایی بود خودش رو به اتاق پدر و مادرش میرسوند فهمیده بود چند وقتیه مامان و بابا در اتاق رو قفل نمیکنن.خیلی وقت ها با هم جر وبحث میکردن و دوست نداشتن توی یه اتاق باشن. مامان بهش گفته بود هنوز بابا رو دوست داره اما دیگه نمیتونه باهاش زندگی کنه و به خاطر اینکه بابا و سپیده رو دوست داره میخواد از زندگیشون بره .بابا میگفت مامان رو دوست داره و به خاط
بابا مرا سیاهِ مو فرفری صدا میزند من هم قند توی دلم آب میشود، راستش سیاهِ مو فرفری بابا بودن خیلی خوب است!
هیچوقت دلم نمیخواست جای برادرهایم باشم، دلم نمیخواست مثل آن ها لباس بپوشم، مثل آن ها فکر کنم، مثل آن ها رفتار کنم!دلم میخواست همیشه نبات کوچک خانه باقی بمانم!همان نباتی که زمان زیادی جلوی آیینه به بافتن موهایش مشغول بود، همان نباتی که لباس صورتی گلدارش را می پوشید و خودش را برای بابایش لوس میکرد!
من با عروسک هایم بزرگ شدم!برایشان مادری ک
دایی بابا رو خیلی نمی شناختم فقط طی سفرهای هر ساله به مشهد و یه دیدار یک ساعته باهاش کمی آشنا شده بودم.وقتی دخترش خبر فوتش رو به بابا رسوند اوضاع روحی خانواده ام خوب نبود.مامان و بابام از هم دلخور بودن، تلفن خونه مدام زنگ میخورد و شده بودم منشی تلفنی خونه.ولی بعد از چند ثانیه اوضاع به کل عوض شدمامان
تو سایت دنبال نزدیک ترین بلیط به مشهد بود ، بابا اش تلفنی حرف
میزد و آرومشون میکرد حتی یه کمی طنز هم مخلوط حرفاش میکرد (بابا: باور کن
دا
قسمتی از رمان
عسل ازروی پله ها سرخوردم باخنده که صدای مامان با تشر-دخترمگه پانداری؟نرده رو داغون کردیغش غش خندیدم وپریدم و تو آخرین لحظه با خنده گفتم :-بانو گیر نده چطور شد مگهحرفی نشنیدم سمت آشپزخونه رفتم مامان کنار خدمت کار شوکت»ایستاده بود ونظاره گار کارش بودجلو رفتم ولپ مامانیمو یه ماچ خیس گنده کردم ودر حالی کهلپشو میکشیدم باخنده گفتم :-فدای مامان خوشگلم برم منمامان انصافا زن زیبایی بود با اینکه پنجاه سال داشت اما هنوز رد پای زیبایی
بابابزرگم به موهام نگاه کرد و گفت جای دستهای دخترم رو هنوز روش می بینم.موهام رو توی دستش گرفت و گریه کرد.
من اغلب شبها روی کاناپه ولو بودم و سرم روی پای مامان بود کتاب میخوندم؛ اینستا چک میکردم و مامان هم یا قرآن و کتاب میخوند یا تلویزیون میدید یا سرگرم گوشیش بود . بعد از مامان دیگه روی کاناپه نخوابیدم جز یک شب که از چهلم بابا اومدیم و سرم روی پای سعید بود خوابیده بودم. تا دستش رو برد لای موهام از خواب پریدم چون بوی مامان لحظه ای مشامم رو پر کر
خلاصه ی از  رمان:صدای جیرینگ شکستن استکان و نعلبکی آمد . قلبم از جا کنده شد.هر وقت منتظر خواستگاری بودیم مامان همین طور می شد.حالتش تغییر می کرد. دست هایش می لرزید . عصبی می شد و من می فهمیدم هوا پَس است.در اتاق را باز کردم و به آشپزخانه دویدم.
قسمتی از رمان:– چی شده؟ 
با حرص نگاهم کرد. بعد دولا شد خرده شیشه ها را جمع کند. دستش را گرفتم. 
– با دست؟ صبر کنین جارو و خاک انداز بیارم. 
سربلند کرد. از چشم های مهربان عمیقش آتش می باری. 
ادامه مطلب
دانلود رمان
دانلود رمانسایت قصر رمان یکی از برترین سایت های رمان میباشد که در راستای فرهنگ کتاب خوانی تاسیس شدهیکی از معتبر ترین سایت های رمان و بروز ترین سایت جهت دانلود رمان سایت قصر رمان میباشد
جهت دریافت اطلاعات بیشتر به سایت : دانلود رمان مراجعه کنید.
انجمن متخصصان اهل قلم باافتخار رمان "دیدارتقدیر|به قلم سحرصادقیان"را در رده ی اول پرطرفدارترین رمان سال99معرفی میکند
باافتخار می گوید:
این رمان درسال های متوالی دارای بیشترین بازخورد میباشد
بی شک درسال1400همچنان دربین رمان های پر طرفدارخواهدماند
و جلد دوم آن طرفداران بیشتری جذب خواهد کرد
ویدیو ی این رمان در اینستا منتشر شد
@roman_98iia
چند روز پیش، نی نی سنجابها به دنیا آمد و سنجاب کوچولو صاحب یک برادر شد. نی نی سنجاب ها خیلی ریزه میزه و با نمک بود. سنجاب کوچولو از دیدن برادر کوچولوی خودش خیلی خوشحال شده بود. می خواست بغلش کند و با او بازی کند اما مامان سنجابه اجازه نمی داد و  می گفت نی نی  هنوز خیلی کوچک است. باید صبر کنی تا بزرگتر بشود و بتواند با تو بازی کند.
سنجاب کوچولو می خواست با مامان بازی کند اما مامان هم نمی توانست با سنجاب کوچولو بازی کند چون دائما نی نی را بغل کر ده ب
نویسنده:عطیه جبلی    ژانر:عاشقانه اجتماعی  150 صفحه
 خلاصه:دانلود رمان دوران  بابا جوابی نداد و حدس زدم الله اکبر نمازش رو گفته! اما مامان جوابِ سلامم رو ناکام نذاشت و حینی که کاسه رو رویِ میز می ذاشت گفت: علیکم حلیم از کجا؟! هوسِ شهاب! نه بابا؟! بلکه هوس هایِ شهاب سبب خیر شود! مامان خنده ی شیرینی سر داد و زیر لب ” پررو ” ای نثارم کرد!
 
 

ادامه مطلب
بسم رب الشهدا
.
#قسمت_دوم
.
با هزار ترس و لرز رفتم سر میز شام 
خونه اشرافی ولی خالی از صدا ، سوت و کور بی روح
انگار خاک قبرستون پاشیدند تو خونه
چرا هیچ حس خوبی نیست
نه شیطنتی نه شادی نه جیغی
شده بودم یه آدم با یه روح مرده درونش
ولی امشب واقعا ترس وجودمو گرفته
مامان پزشک بابا انبوه ساز یه بچه پولدار اما الان من. .
بابا می کشه منو
خانواده ی بابا از این خانواده های خیلی اپن اند 
اهل شراب و مجالس مختلط اصلا براشون هیچی مهم نیست
ولی خانواده ی مامان یکم
بسم رب الشهدا
.
#قسمت_دوم
.
با هزار ترس و لرز رفتم سر میز شام 
خونه اشرافی ولی خالی از صدا ، سوت و کور بی روح
انگار خاک قبرستون پاشیدند تو خونه
چرا هیچ حس خوبی نیست
نه شیطنتی نه شادی نه جیغی
شده بودم یه آدم با یه روح مرده درونش
ولی امشب واقعا ترس وجودمو گرفته
مامان پزشک بابا انبوه ساز یه بچه پولدار اما الان من. .
بابا می کشه منو
خانواده ی بابا از این خانواده های خیلی اپن اند 
اهل شراب و مجالس مختلط اصلا براشون هیچی مهم نیست
ولی خانواده ی مامان یکم
یک. 
+بنویس. عظیم.
_نوشتم مامان.
+کو؟ اِ، آره، نوشتی. بنویس. طاقت.
_اونم نوشتم!
+ای بابا، آره. بنویس آایمر.
دو. 
_دخترا، چه قدر جیغ جیغ می‌کنید!!
+تقصیر اینه مامان، منو می‌زنه!
=نخیرم، خودش اول منو بوس کرد!!
پ. ن. بیابید سولویگ را:) 
تو اطرافیان مون یه پسر بچه ی سه ساله داریم،گاهی یه کارایی می کنه که مامانش ناراحت میشه،می ره به باباش می گه: بابا، مامان ناراحت شده.
گاهی هم یه کاری می کنه که باباش ناراحت میشه،می ره به مامانش می گه: مامان، بابا ناراحت شده.
وقتی موقع ناراحتی باباش می ره پیش مامانش،این مامان میشهحلقه ی اتصال بین بچه و بابا.دست بچه رو می گیره می ذاره تو دست پدرش.
این السبب المتصل بین الارض و السماء»
زمینبخواد به آسمون وصل بشه، حلقه اتصال میخواد.کسی رو می خ
 
دوروزه دارم میگم پیتزا پیتزا، می دونن من عاشق پیتزام
گفتم شما هم میخورید؟ داداشم گفت پیتزا میخوای سفارش بدی؟ نوچ نوچ نوچ
مامان بابا گفتن مگه میشه پیتزا خورد؟؟
امشب قبل سفارش گفتم دوتا بزرگ بگیرم؟من یه پیتزا کامل میخوامااا
بابا:نه زیاده بابا
مامان: منکه معدم درد میکنه نمیخوام
داداش: من پیتزا خوشم نمیاد کباب میخوام
محض احتیاط یه کامل و یه مینی سفارش دادم آوردن
همه نشست سر سفره بابا یکی دوتا برش از مینی خورد بقیشو مامان خورد
داداش نشست سر پی
۱.۰۰ من: من خوابم میاد مامان، شب بخیر مامان: شبت بخیر ۱.۰۵ اینستا مامان سند یو عه پست بای فلانی ۱.۰۷ تلگرام نیو مسیج از مامان ۱.۰۸ واتساپ مامان این مجسمه قورباغه سواحل غربی افریقایی رو میخوام بخرم قشنگه؟ ۱.۰۹ Duo ویدیو کال اوا مامان ببخشید دستم خورد، البته تو که خوابی =))))
*مامان واسمون چیزبرگر بخر
**بابا هم میخواد؟
*بابا چیز برگر میخوای
***اره
***چیز برگر چیه؟!
عصرا گاهی میریم باغ این روزا، باغ رو دارن درست میکنن و واسه همین خیلی اوضاعش خوب نیست و گلی و ایناس. اما خیلی باصفا و هوا عالی و اب توی جوب و اینا. بعدم اینکه میرن مامان اینا گل میچینن، منم نگاه میکنم و عکس میگیرم و کیف میکنم :) خدایا شکرت.
امروز پلنر رو شروع کردم. خیلی کاربردیه. دارم ریگ روان میخونم. زندگی قشنگه.
مامان میگه ینی اینا برن کی برمیگردن؟
میگم ناراحت نشی مادر من !فامیلتن .دوستشون داری .ولی شاید .اونم شاید! برای فوت بابا ننه اش !!!
ولی قطعاااا برای ارث و میراث سر و کله اشون پیدا میشه !!!
مامان میگه مار نزنه زبونتو !!!خدا نکنه !!!
میگم:چی خدا نکنه ؟اینه بابا ننه طرف نمیرن؟که نمیشه!یا برگردن ؟که نمیشه !یا برنگردن؟که نمیشه !اصلا به من چه !
ولی یه چیزم ممکنه پیش بیاد !
میگه چی؟
میگم اینکه پولشون تموم شه و هیچ جوره نتونن حتی با ظرف شوری و کار تو رستورانی
دانلود کتاب رمان دختر خراب,دانلود رمان
عاشقانه,دانلود رایگانرمان دختر خراب,دانلود رمان دختر خراب بدون
سانسور,دانلود رمان دختر خراب,دانلود رمان ایرانی

خلاصه ای از رمان دختر خراب


نمیدونم باید چی بگم و از کجا شروع کنم اما بهترین کلمه برای شروع بدبختی و بدشانسیه

دو تا بچه بودیم و البته تنی هم نبودیم من و برادرم کیوان…….پدرم عرق خور و معتاد و ……هر اشغالی

که نباید باشه بود و مادر هم از اون بد تر یه زنیکه خیانت کار تمام عیار که وقتی بابام
دانلود رمان دست منو بگیر حالم جهنمه , رمان ترسناک جدید دست منو بگیر حالم جهنمه , دانلود رمان ترسناک دست منو بگیر حالم جهنمه.
خلاصه:
دانلود
رمان دست منو بگیر حالم جهنمه نمی‌دونم چرا جدیدا احساس سرگیجه دارم، اصلا
دلم نمی‌خواد از رختخواب کنده شمچرا فکر می‌کردم حس دلسوزی مادرونه رو به
جوش میارم؟ مامان اما از هر فرصتی برای اعلام نیتی رشته‌ی تحصیلیم
استفاده می‌کرد، همون‌طور که به سمت در اتاق مى رفت دستی به طرفم پرتاب
کرد:
نصفه شب بود. خواب بودم که یهو حس کردم بین زمین و هوا معلقم. چشمامو باز کردم. تو بغل بابا بودم و به خاطر بالا رفتن از پله ها، کل هیکلم بالا و پایین می شد. آروم چشمامو باز کردم. به بابا گفتم: بابا؟ کجا داری می ری؟ و بابا فقط یه جمله گفت تا چشمای من به بازترین حالت ممکن تبدیل بشن: آبجی داره به دنیا میاد.
از بغل بابا پریدم پایین و بدو بدو رفتم تو اتاق خاله که اون موقع هنوز مجرد بود و خونه مامان جون اینا. مامان جون اون گوشه نشسته بود و داشت جوراب می پوشید،
سلام
 حالا محمدهادی همه چیز میگوید، مامان بابا همه دایی خاله باباجون مامان جون و خلاصه هرکلمه ای را که بخواهی میگوید، الحمدلله
 
اولین جمله ای که به قوانبن ادبیات فارسی درست گفت: مامان عمو زد  یا مامان فلانی زد  یا بابافلانی زد. !!!
 
ان شاالله همه بچه ها صحیح وسالم باشن وسایه پدر ومادر بالای سرشون باشه ان شاالله.
 
پ.ن: پسرخاله ام را درست درسن دوسالگی اش،شب تولدش ازدست دادیم،.خیلی اتفاقی ویهویی.بخاطر یه حواس پرتیخیلی باید مواظب باشیم
بخش‌های از داستان:با پشت دست چشمامو مالیدم که با اخم مامان رو به رو شدم!با خنده سر به نشونه چیه ت دادمدست به کمر زدمامان-مگه صد دفعه نگفتم با دستات چشماتو نمال؟نگفتم؟!خندیدم و برفی رو که یه عروسک خرگوشی سفید بود رو محکم تر بغل کردمسری از نشونه تاسف ت دادمامان-برو دستو صورتتون بشور!بیا صبحونه بخوریم-چشم!دویدم سمت دستشویی برفی رو دم در گذاشتم و وارد شدمشیر آب رو باز کردم و یه مشت آب سرد به صورتم زدم-آخیییش!سرمو بالا اوردمخودمو
مامان خبر دادن که بابا رو بردن بخش CCU تا دکتر بیاد و نتایج آزمایشات و عکس هارو ببینه تا دستورات لازم رو برای اعزام بابا به بیمارستان مجهز تر بگن.
نزدیک ۲۴ ساعته که نخوابیدم اما اصلا مهم نیست من تا ۴ روز هم شده نخوابم.
#دوست_دارم_بابا :)
ادامه دارد.
زهرای بابا سلام
 
عمو می گفت فردای روز عید غدیر باز خواب دید. تو رو دیده بود تو یک دشت زیبای سرسبز پر از ساختمانهای زیبا شبیه قصر. همه آدمهای اونجا سالم بودند و نقص و ناراحتیی توشون مشاهده نمی شد. تو اونجا بدوبدو می کردی و باز همون زوج سفید پوش دنبالت بودند و به شدت مراقبت بودند. عمو می گفت آخر خوابش تو داد زدی که "من فرشته کوچک خدام. نیومدم که بمونم".
زن عمو می گفت: عمو که پا شد می گفت اگه اون دنیا این قدر قشنگه من می خوام همین الان بمیرم.
 
فرداشم ع
گاهی مثل حالا خودم را می‌برم به تقریبا سی سال پیش به سن الان مامانم و به حال و احوال آنها در ۳۵ سالگی فکر می‌کنم. به روز جمعه، دو فرزند خردسال، به یک روز  فراغت از مدرسه، آمادگی برای هفته‌ی تازه، به بابا که می‌رفت ده‌شان تا به آقاجون و مامانبزرگ سر بزند و ما خوشحال بودیم که نیست و احتمالا مامان هم احساس آرامش می‌کرد که از غر زدن‌های روز تعطیل بابا رهایی یافته یا روزهای جمعه‌ای که می‌ماند و به عالم و آدم گیر می‌داد و دعوا به‌پا می‌شد. به
سال 80، فاطمه هنوز دانشجوی دوره لیسانس بود که ازدواج کرد و رفت سر خانه و زندگی اش. من کمتر از 10 سال داشتم. نمیدانم برنامه کلاس ها و مشق هایش چطور بود که به جای آخر هفته، سه شنبه ها از دانشگاه مستقیم می آمد خانه ما و از آن طرف هم عباس میرسید و خلاصه خانواده دوباره دور هم جمع میشد. 4-5 سال بعد که مریم نامزد کرده بود، این قرار دورهمی به روزهای پنج شنبه تغییر کرد. آن موقع ها هنوز مریم خانه ما بود و فاطمه و عباس از سمت امیرآباد می آمدند و امیر هم از خانه خ
و توش نوشت به دخترهایی که بی ادبی به والدینشون می کنن و گاو و زر نزن و خفه و چیزایی که زشته آدم بنویسه نمیگن مبارک 
خوب اونقدر خوشحال شدم که با خودم تصمیم بگیرم دیگه بهش فوش ندم 
ولی خوب اون هنوزم حرف نمیزنه 
حتی یه بسته شکلات شیک مجلسی خریدم و بهش تعارف کردم فقط یکی برداشت و هیچی نگفت 
سلام هم که کردم جوابی نشنیدم 
شکلات رو خودم تعارف کردم و بعد بردم قایم کردم 
چون اصصصصصصلا دلم نمیخواد دختر کوچیکه برداره
و مامان فاطمه (خواهر دومیم) 
اگه تو ب
امروز ۲۵ شهریور ۹۸
ساعت یک بامداد
جیییییییییییییییییییغ 
مامان:یا خدا مهسا حالت خوبه
بابا: مهسا مهساااااااا 
یک دفعه در اتاقم با شدت باز شد و با چهره ترسیده و رنگ پریده پدر و مادرم مواجه شدم در حالی که قهقه میزنم بغلشون میکنم 
وای مامان بالاخره شد بابا یادته میگفتی نمیشه بیخیالش شو میگفتی این سماجتت بی فایده هست دیدین از پسش بر اومدم، دیدین تونستم
بالاخره به ارزوم رسیدم همونی که میخواستم شد ، خدا جواب این چند سال تلاشمو داد
نیلوفر جونم ،ال
واسه مامان طاقچه رو نصب کردم تا از گردونه جایزه بگیرم. به خودشم نگفنم. الان واسش یه اسمس تخفیف اومد که مال کتابه اژ طاقچه، برام فرستاد و گفت مال کتابه برات فرستادم :******
حالا که اینو نوشتم از بابا هم بگم که این روزا اغلب روز رو همه پیش همیم به همون روالی که قبلا نوشتم. بابا مهربون و خوش اخلاقه مثل همیشه و البته ببشتر از همیشه. فکر کنم کار ادمو خسته میکنه، من رو هم. اما الان همه بیکار و خوش اخلاق تر از همیشه ایم. خداروشکر. خدایا لطفا همه چی رو درست ک
هیچوقت گم شدی؟ ترسناک گم شدی؟ در پنج سالگی یکبار گم شده بودم. با مامان و خاله رفته بودیم بازار. مامان را از روی کفش‌هایش دنبال می‌کردم. یک لحظه متوجه شدم زنی که دنبالش می‌کردم فقط کفش‌های مامان را داشته. مامان نبود. مضطرب شدم. اوضاع را با خودم بررسی می‌کردم. شماره‌ی بابا را با خودم مرور کردم. نهایتش کسی را پیدا می‌کنم که به بابا زنگ بزند و بابا میاید دنبالم. فقط باید شانس بیارم کسی که به بابا زنگ می‌زند نباشد. مرا ند. مرا از مرز‌ها بی
حس بد یعنی به تلفن محل کارت جواب ندی و احتمالا اونا سرشون شلوغ باشه و بری خونه مادربزرگ و یه بحث مزخرف شکل بگیره بین تو و عمو کوچیکه سر زحمتهای عروس جدید و طعنه ی عموکوچیکه به مادر تو که اصلا تو جمع نیست و بعد هم بگه که یک پیامک دریافت کرده و تو یادت بیاد که آره مامان گفت یک پیام دادم به عموت سر باز یه مسئله ی دیگه و بفهمی چرا عمو با مامان چپه 
هزار بار به مامان میگم پیام نده 
بابا واسه چی پیام میدی زنگ بزن آقاجان 
الان اگه اون پیام رو نشون کسی بد
حس بد یعنی به تلفن محل کارت جواب ندی و احتمالا اونا سرشون شلوغ باشه و بری خونه مادربزرگ و یه بحث مزخرف شکل بگیره بین تو و عمو کوچیکه سر زحمتهای عروس جدید و طعنه ی عموکوچیکه به مادر تو که اصلا تو جمع نیست و بعد هم بگه که یک پیامک دریافت کرده و تو یادت بیاد که آره مامان گفت یک پیام دادم به عموت سر باز یه مسئله ی دیگه و بفهمی چرا عمو با مامان چپه 
هزار بار به مامان میگم پیام نده 
بابا واسه چی پیام میدی زنگ بزن آقاجان 
الان اگه اون پیام رو نشون کسی بد
 تولد مامان امسال، شب که برمیگشتم خونه کیک خریدم با بابا خوردیم.
فرداش از مدرسه تماس گرفتم گفتم درچه حالی آقا رضا؟ گفت چای و کیک میخورم. عصرش مرد!
امروز تولد باباست و من نمیدونم چیکار کنم.
دوست داشتن هم لذت داره هم درد.تولدت مبارک آقا رضای خوبم.
کاش میشد ازت خواهش کنم از طرف من مامان رو بغل کنی ببوسی.
بابا یادته میگفتی آدم حتی اگر کوچه پشتی هم رفته باشه دوست داره وقتی برمیگرده خونه، زنگ بزنه و زود در رو براش باز کنن بیان استقبالش که متوجه بشه
به نام خدا
سلام!
امروز ساعت 9 صبح رادیو ایران.
گزارشگر از افرادی در خیابان سوال میپرسه که شما بچه دارین؟ (بله) چی صداش میزنین؟
مردم: فاطمه خانم. 
آقا محمد
سید امیر طاها جان (سید امیر طاها جون آخه؟)
هلما جون
عزیز بابا
عزیزم
دُردانه ی بابا
مجتبی (این بچه مَرد میشه)
عسل مامان
زیبا جووون(یه جوری گفت جوووونا!)
یاد بچگیای خودم افتادم
مامان: مهتی. ذلیل شده جِزِّ جیگر گرفته. آسیبِ زندگی!!! پدَّسگ. تون به تون شدهخرِ زخمو (همیشه زانو و آرنجم زخمی
رمان رویای بلند
دانلود رمان عاشقانه رویای بلند اثر مهسا صفری با فرمت های pdf ، اندروید، آیفون و جاوا نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
رمان رویای بلند دختری بنام گیسی است که دختره خودپسندیه ، این دختره خودپرست قصه ما مجبوره بخاطره دلایلی یک سال پیش ( جده ) مادربزرگش زندگی کنه ، مادربزرگی که تاکنون اونو ندیده و اتفاقاتی که واسه گیسیا در این مدت می گذرد داستانی ساخته است به اسمه رویای بلند ، رویای بلندقصه ی رازه ، قصه خنده ها و گریه ها ، قصه
رمان رقص مرگدانلود رمان رقص مرگ اثر نگار مرادی با فرمت های pdf ، اندروید، آیفون و جاوا با ویرایش جدید و لینک مستقیم
داستان رمان راجب آرزو دختری است که با نگاه به قاب عکس روی دیوار به خاطرات شانزده سالگی خود وقتی کنار پدر و مادرش حس خوشبخت ترین دختر دنیا را داشت …
 
خلاصه رمان رقص مرگ
بالاخره از تصویر خودم تو آینه دل کندم و از اتاق بیرون اومدم با دیدن پله ها به سرم زد روی نرده ها سوار شم و تا پایین یه سرسره بازی حسابی کنم اما چون اصلا حوصله ی غرغر
بسم الله
 
دیشب بابا فرم گذرنامه‌اش را جلویم گذاشت و گفت برایم پر کن. نگاهی به فرم قبلی‌اش انداختم. خطِ خودم بود. چند سال قبل هم من اسم و رسم بابا را در فرم نوشته بودم. شماره‌ی برادرم عوض شده بود. حتی آرزوهایش. شغل شوهرخواهرم هم. مامان هاجر دردِ پایش بیشتر شده بود. بابا چهره‌اش مثل آن‌وقت سرخ و سفید نبود. وزنش بیشتر شده بود، موهایش سفیدتر. من دیگر به طور دائم در این خانه زندگی نمی‌کردم. فهمیده بودم رنگ چشم بابا میشی نیست و به اشتباه همه جا این
به نام اواز اون شب هایی که کلی با مامان حرف زدم ؛ بود.
امروز صبح رسیدم خونه و نهار رو پیش مامان جون بودم با حضور مهمون های ناخوانده ی ناخوشایند!
بعدازظهر دنبال کار های تولد و شب تولدم بود با چند روز تاخیر و البته تولد مهسا.
پارسال،فردای امروز رسیده بودم تهران ک دیدم مامان اینا اونجان و جشن گرفته بودیم و بررسی مسائل علمی میکردم بعدش تنهایی در شب!
امشب ک اومدیم خونه،بابا و محمد خوابیدن و من و مامان تو اتاق نشستیم و حرف زدیم.از خودم،مشکلاتم،دغدغه
قسمت اول را بخوان قسمت 23
ابرویش را بالا انداخت.
-خانومم مثل خودم درگیر کارای اردو و کمک رسانی هست دیگه.
باتکان دادن سرم حرفش را تأیید کردم.
-ستاره تو می تونی از نگار بخوای کمکت کنه.
-برای چه موضوعی؟
-مگر دیروز به بابا نگفتی که دوست داری از رشتت استفاده عملی هم بکنی؟
-خوب چرا. ولی به نگار چه ربطی داره؟
پا روی پایش انداخت و گفت:نگار معاون اجرایی اکیپ شون هست؛ می تونه کمکت کنه، تازه باهم هستین و منم خیالم راحته.
در دلم، قندیلی از امید روشن شد.
همیشه
بچه که بودم خونمون خیلی بزرگ بود ما 5 تا بچه بودیم اما سه تا اتاق خواب بیشتر نداشت. یکی واسه پسرا یکی واسه دخترا. یکی هم واسه مامان و بابا
یادم میاد وقتی یکی منتظر به دنیا اومدن سینا بودیم چه ذوقی داشتیم مامان و بابا هر روز برای خرید سیسمونی میرفتن بازار. البته چشم و همشچمی مثل الان نبود اون موقع اگر قرار بود یه دست سرویس خواب نوزاد بخرن باید خواهر شوهر و مادر شوهر هر چی فامیل بابا بود با مامان میرفتن هر کی هم یه سلیقه ای داشت. خلاصه بالاخره خرید
می گم خنده هات شبیه ایلیاست علی آقا، می خنده، شبیه ایلیا. بابا دنده رو می زنه سه و می گه #تخمه کدو خوبه، می گم تخمه باید سیاه باشه بابا، مثل شب که سیاهه. یه تخمه می ندازم توی دهانم و با پوست قورت می دم و از همون اول دیواره ی گلوم رو با تیزیش مورد عنایت قرار می ده تا وقتی که می رسه به مقصد. بابا می گه چیه این زمستون؟ می گم هنوز نیومده که! می گه زمستون همه اش شبه, چیه این شب؟ آدم باید بازنشسته باشه صبح تا شب بشینه کنار بخاری بخوره بخوابه. می گم یه روز بخ
با بابا امروز کلی حرف زدیم و صحبت کردیم دوتایی باهم. شب بابا همبرگر گرفته بودن، همبرگر درست کردم سه تایی خوردیم من ۴ تا همبرگر خوردم
مامان و فاطمه و فائزه و سینا هم شب ساعت ۱۲ بود که رسیدن. فاطمه سینا اومدن وسایل ها رو گذاشتن و یه سلام احوال پرسی با بابا کردن و رفتن خونه نوشین خانم اینا. 
فالل یه عالمه لباس مباس خریده بود. هر کدوم رو نشونم میداد میگفت الاچه عمرا اگه بدم بپوشییییییی
منم میگفتم فالللللللل باچه نمیپوچمش. و شروع میکردم یه پرو ک
از خواب بیدار می شوم، هوا گرگ و میش است، نمی دانم روز است یا شب. داشتم خواب میدیدم، با مامان و بابا رفتیم به یک باغ سر سبز، هوا خوب و خنک است. درختان باغ زیبا هستند و ما خدارو شکر می کنیم ولی خوشحال نیستیم، چون فاطمه نیست. راستی چرا فاطمه نیست؟! از روی کاناپه بلند میشم و میرم توی تراس. شلوغی خیابان و سرو صدای کوچه متوجهم می کند که کمی تا غروب خورشید باقی مانده. بی مهابا حیاط خانه را دید میزنم. نرگس و نفس دارند از سر و کول هم بالا می روند، و با خنده آ
*یکی از باگ‌های خلقتم هم اینه که میرم دسشویی جیش میکنم
بعد میام اتاقم دمی بیاسایم درجا پی پی دارم :|

**با بابا یواشکی رفتیم بستنی خوردیم
که مامان نفهمه
اما وقتی اومدم اتاقم صدام کرد
گفت مث ا رفتی مث ام اومدی؟
به بابا گفتم همین جمله رو میگه ها :)))))))))

*** ترجمه دارم باز!
دیگه نشددیگه نتونستم.ایندفعه نتونستم.جلوی همه زدم زیر گریه.
+بابا تو که می دونستی اوضام چجوریه این روزانباید بهم زنگ میزدی جلوی باباجون اینا.نباید.حالا همینو بهانه کن که مشکل دارم با مامان و نیا.بابا گفتم بعضی وقتا خوب نباش.چرا کلا خوب بودن یادت رفته؟؟!! :,((
عموی همسرم یکشنبه یعنی همین امشب افطاری دارن، چهارشنبه که دیدمشون دعوتم کردن و اصرار کردن که مامان بابا رو هم دعوت کنم و سفارش کنم که حتتتتما بیان! و خب برای رسوندن این منظور از یه عبارتی استفاده کردن که خیلی جالب و شیرین بود برام! فرمودن که : مامان بابا رو از طرف ما سخت دعوت بگیرید ! 
"سخت دعوت گرفتن" یه چیزی مثلِ سخت در آغوش گرفتنه انگار! یعنی یطوری دعوتشون کن که نگن نه! دعوتش سرسری نباشه خیلی قرص و محکم باشه!
داشتم فکر می‌کردم خدا ما رو برا
امروز نتایج دکتری اومد!منی که هیچی نخونده بودم و فقط یدونه تخصصی زده بودم مجاز شدم
الانم دو جا دعوت به مصاحبه :)))))))
خودم خندم گرفت!
دو تا دانشگاه صنعتی
هر چند دانشگاهای قوی ای نیستن
ولی جالبه
هنوز به مامان بابا نگفتم 
میدونم بگم داستان میشه
اما الان میخوام به بابا بگم
مطمئنم از فردا همه جا باید بشینن بگن و پز بدن :|
تو خونه ی گربه ها هیچی سر جاش نیست. مثلا اگه ناخنگیر لازم باشه معلوم نیست باید تو یخچال دنبالش گشت یا تو جعبه ی داروها یا .مثلا همین دیروز همه ی وسایل خونه با نخ به هم بسته شده بودند. اگه بابا گربه ها می خواست شلوارشو برداره میز هم باهاش بلند می شد. تلویزیون هم ت می خورد. آخه بچه گربه شون می خواسته با کلاف نخ بازی کنه. انقدر این نخ ها رو باز کرده و به هم ریخته بود که دیگه سر و تهش معلوم نبود. فقط دور همه چیز نخ بسته شده بود.
 
همین ظهری دُم مامان
خودمو به خواب زده بودم تا از اتاقم بیرون نرم و با مهمون ها احوال
پرسی نکنم،چون حالم خوب نبود.سرما خورده بودم و تقریبا دو هفته بود که با سردرد
شدید از خواب بیدار می شدم که چند روز پیش اتفاقی فهمیدم فشارم هم پایینه.
بلند حرف میزدن و بعضی وقتا میخندیدن و منم می شنیدم.مامان بعضی وقتا
وسط حرفاش می گفت من در این مورد نظرم چی بوده که نشون می داد خودش هم باهاش
موافقه.زیاد از حرفای من مثال میزد.
امروز ظهر وقتی با بابا داشتن چای میخوردن مامان درباره ی صبح
رمان آدم و حوا
دانلود رمان آدم و حوا جلد اول اثر گیسوی پاییز (نشمیل قربانی) با فرمت های pdf ، اندروید، آیفون و جاوا با ویرایش جدید و لینک مستقیم
در غم هجر روی تو ، رفته ز کف قرار دل ، گر ننماییم تو رخ ، وای به حال زار دل ، نیست شبی که تا سحر ، خون نفشانم از بصر ، زآن که غم فراق تو ، کرده تمام کار دلآمده ام که سر نهم ، عشق تو را به سر برم ، ور تو بگوییم که نی ، نی شکنم شکر برم ، اوست نشسته در نظر ، من به کجا نظر کنم ، اوست گرفته شهر دل ، من به کجا سفر برم ، د
رمان بابا لنگ دراز یکی از صد رمان برتر جهان می باشد و بسیار مناسب جهت قدم گذاشتن در عرصه نویسندگی و آموزش نویسندگی می باشد.
نویسنده : جین وبستر
تاریخ اولین انتشار رمان : 1912
زبان : آمریکایی
مترجم : محسن سلیمانی 1388 
مشخصات نشر : تهران ، نشر افق ، 1388
کتاب بابا لنگ دراز در قالب نامه های جودی ابوت شخصیت اول داستان به پدرخوانده او جان اسمیت است و جودی او را در داستان بابا لنگ دراز صدا میزند.جودی ابوت دختری یتیمی در یتیم خانه بود که مورد حمایت مالی شخصی
شب‌ها، سی دقیقه بعد از نیمه‌شب، مامان میوه پوست می‌کَنَد و در بشقاب خرد می‌کند و به بابا می‌گوید: بزن شبکهٔ بیست‌و‌یک.» بابا می‌زند شبکهٔ بیست‌و‌یک و آن‌وقت تا یک‌ساعت‌ونیم بعد از نیمه‌شب، شبیه زوجی که رفته‌اند ماه عسل، با ذوق باهم میوه می‌خورند و مناظر سرسبز دو طرف ریل را به هم نشان می‌دهند.
- لیلی، شما مامان روبی هستی یا باباش؟
- بابا :) بابا :)
بابای روبی، می‌خواهی برای نهار روبی چی درست کنی؟
- بلوبری :-)
در سئوال اول همیشه دومین چیزی که در سئوال هست رو به عنوان جواب میگه :) اینجا بلوبری ارزان‌تر از انگور است :دی
بالاخره شبهای روشن فرزاد موتمن رو دانلود کردم ببینم.
استرس و فشاری که امروز تحمل کردم ورای تواناییم بود.
یه خواب دهشتناک دیدم.خواب دیدم رفتیم ویلای توی روستای آقاجون.مهرسا تازه دنیا اومده.هیشکی جز من و مامان و مهرسا نیست و پسرعمه ی بابا بیخبر میاد و مامان رو اذیت میکنه.من تلاش میکنم بیرونش کنم و به بقیه رفتارشو بگم ولی هیچ کس حرفامونو باور نمیکنه.چندمین باریه که تو خوابم میبینم مامان مریضه و توانایی دفاع از خودش رو نداره و یکی از آشناها داره
دانلود رمان جدید و باحال اسطوره با فرمت های pdf و apk
دانلود رمان اسطوره که رمانی باز و کلیشه ای است
دانلود زیبا ترین و بهترین رمان سال 98 رمان اسطوره
دانلود بهترین نسخه رمان اسطوره با لینک مستقیم
دانلود جدید ترین نسخه رمان جذاب اسطوره
دانلود رمان جدید و باحال اسطوره با فرمت pdf

ادامه مطلب
رمان پسر حاجی یک رمان عاشقانه و مذهبی به قلم پریا قاسمی میباشد. شما میتوانید جهت دانلود رمان پسر حاجی با لینک مستقیم و فرمت pdf به صورت رایگان از وبسایت هیلتن استفاده کنید.
خلاصه و دانلود رمان پسر حاجی
داستان در رابطه با پسری به نام محراب، دردانه ی حاج بابا جانش است که میان خواسته ها و عقایدش دچار اشتباهاتی میشود و راهی جز ریاکاری را نمیتواند انتخاب کند. سمت و سوی دیگر قصه، داستان دختری موفق با یک زندگی آرام است که بر پایه ی قوانینی نا نوشته
امروز خشم فوران می‌کرد توی خونه! هرکی دریافتش می‌کرد بعد از چند لحظه تاب‌آوری پرتش می‌کرد سمت بقیه. زیبا خودش رو زد! بابا قوطی سس رو جوری پرتاب کرد روی میز که لکه های سس تا اتاق پذیرایی رسیده بود، من خودم به شخصه با گریه و بغض تک تکشونو دستمال کشیدم و پاک کردم. مامان هم موقع بازخواست کردناش دندوناش رو روی هم فشار می‌داد و می‌زد محکم روی ظرف شیشه ای رو میز شیشه ای!
اما من آروم و بی صدا نگاهشون کردم، گوش دادمشون، بابا رو بغل کردم و بوسیدمش، ما
بابا بخاری اتاقم که داده بود درستش کنن رو امشب وصل کرد. حالا هم هی میاد چک میکنه ببینه خوب شده یا نه:***مامان امروز بیرون بود با ستاره واسه خرید و بعدشم داییم رو بردن بیمارستان چون دلش درد میکرد. خلاصه کم خونه بود و من کلییی منتظرش بودم تا بیاد. اخر وقتی زنگ زدم گفت تو راهم انقد خوشحال شدم و رقصیدم
 
عصر با ستاره میوه کاکتوس خوردیم که هیچم خوشمزه نبود، اما عوضش هم مامان و هم بابا واسمون پسته تر محبوبم رو خریدن. اونم وقتی که فکر میکردم دیگه امسال
یه دفعه برگشت به مامانم گفت اااا این چیه تو پوست نخوده هزار پاست !
مامان : بدو بدو برش دار بذار لای اشغال نخودا بعدم بذارش تو مشما در مشما رو سفت گره بزن بنداز تو سطل اشغال ، سطل اشغال هم بذار بیرون ! وای !
بابا : نیش نزنه !
من : یه هزار پای ساده ست همین ! :|
بابا بیدارم کرد گفت بیا این لیست مامانتو اماده کن:/// منم پاشدم هرچی گفته بودوگذاشتم تو ساک رفتیم بیمارستان اول گفتن نریم تو ولی بعد رفتم تو دیگه کاری نتونستن بکنن:// گفتم نمیخام دیگه برم ولی رفتم گفتم خب مامانمو میخام ببینم:(( دیدیم تختشو عوض کردند یک جا دیگه شده تنها اتاق در دار بود واسه این بود که. اصن چرا همچین چیزای تلخو باید بنویسم؟ بعدا بخونم که چی؟ بزار یادم بره مثل اتفاقات دوسال پیش.
با مامان رفتیم نشستیم تو پارک راه رفتیم رفتیم کارگا
از گریه کردنش عاجز شده بودیم. هر کس هر دلداری و وعده ای می داد فایده ای نداشت. دخترک مامان و عمه و مامان جون و عمو و. را به چالش کشیده بود. گوش و چشمش را بسته بود و دهانش را باز و بلند بلند گریه می کرد و فقط فریاد می زد: بابام می خوام. بابام می خوام».
کم کم داشتیم نگران می شدیم. نزدیک بود که آسیب جدی ببیند. این کار هر روزش است. رفتم تماس بگیریم با پدرش که از سر کار برگردد.
همین که گوشی را برداشتم دیدم فاطمه 5 ساله چیزی کنار گوش خواهر دو سال و اندی سال
سال نو شد، اما تو خونه ما هیچی عوض نشد
بابا از دو روز پیش با مامان قهره. صب بیدارش کردم اما لحظه تحویل سال دستشویی بود و وقتی اومد بهش تبریک گفتم انگار نه انگار‌. نه با مامان حرف زد نه بزرگ.
ما هیچکدوم با هم روبوسی نکردیم
امیدوارم که سال خوبی باشه 
سالی لبریز از سلامتی و دل خوش
 
 
پ.ن. یه چیزی خیلی ذهنمو مشغول و دلم رو شور کرده
صبح مامان تلفنی با برادر حدف زد، بعد اون گوشی رو داد به همسرش. بعد اونا بزرگ حرف زدن مامان گوشیو ازش گرفت
رمان پسر حاجی یک رمان عاشقانه و مذهبی به قلم پریا قاسمی میباشد. شما میتوانید جهت دانلود رمان پسر حاجی با لینک مستقیم و فرمت pdf به صورت رایگان از وبسایت هیلتن استفاده کنید.
خلاصه و دانلود رمان پسر حاجی
داستان در رابطه با پسری به نام محراب، دردانه ی حاج بابا جانش است که میان خواسته ها و عقایدش دچار اشتباهاتی میشود و راهی جز ریاکاری را نمیتواند انتخاب کند. سمت و سوی دیگر قصه، داستان دختری موفق با یک زندگی آرام است که بر پایه ی قوانینی نا نوشته
صدای اعتراض حاج اقا بلند شد : این حسین  هم مسخره کرده ما را بابا مردم منتظرند همه بچه ها رفتند پارک منتظر ما ماندند ما هم برویم این پسر وایستاده نماز
حاج خانم گفت : بابا جان شما بروید من با حسین و بچه هاش می ایم
- علی و محسن رفتند انجا منتظرند . هیچ دخل داره بحساب؟ (تکه کلام حاج اقا بود وقتی خیلی عصبانی می شد)
بابا با خیال راحت داشت نماز می خواند و من مامان و بچه های عموحبیب منتظر بودند . من هی حواسم بود تا بابا نمازش تمام بشه.
حاجی بلند شد و راه افت
این قسمت رو میتونم بهترین قسمت وبلاگم در نظر بگیرم. 
غر زدن برای من یکی از بهترین راهکارا برای خالی کردن فشاره :)
اما نمیخوام به خودم اختصاص داده بشه. پس شما هم اگر نیاز به غر زدن داشتید، برا بنویسید. من میشنوم.
 
چند روزه به شکل مسخره ای حوصله کارای دانشگاه رو ندارم. فقط دارم رمان بر باد رفته رو میخونم اونم بعد چند ماه که از کتابخونه محله گرفته بودم. اره چند ماه دستم بود بخاطر کرونا اونجا هم بسته بود و بهم گفتن حالا حالاها دستم باشه.
خونه از وقت
خب عزیز دل بابا
این چند روز من و مامان فقط صرف این شد که گریه‌های تو رو قطع کنیم :) و بهت برسیم.
حقیقتا تجربه‌ی اول مایی و خیلی خیلی سخت و حساس می‌گذره، با یه گریه‌ت چک می‌کنیم دل درده یا گرسنه‌ای یا دستشویی داری یا جات راحت نیست یا سرده یا گرمه :)
تجربه‌ی سخت شیرین خوشگل من :)
راستی بابا دیروز پیکر شهید مدافع حرم شهید انصاری رو بعد از سه سال آوردند ایران و دخترش بالای سر شهید گریه‌ی جانسوزی می‌کرد.
وقتی دیدم تصویرو دعا کردم تو هم یه روز این ص
بسم رب الشهدا
.
#قسمت_چهل_و_هفتم
.
اصلا تا حالا این چیزا رو ندیده بودم 
تاحالا بغل کردن بابا رو درک نکرده بودم 
یه لحظه خیلی خیلی دلم خواست دختر این خونواده می بودم واین چیزها رو درک می کردمحتی اگه فقیر می بودم
سلام کردم و برگشتم سمت آشپزخونه مامان یه ظرف غذا داد واسه مامان فخری ببرم چون گفته بودند نمیان بالا
وقتی برگشتم و در رو باز کردم محمد داشت با بابا علی حرف می زد اما متوجه من نبودند
- بابا چی شد رفتی محل کار پدرش
بابا با تاسف سری ت داد
-
بابا همین الان گفت: آدرس وبلاگت چیه؟ بگو برم بخونمش.
گفتم: نه! وبلاگ یه چیز شخصیه! مثل یه دفتر خاطرات مجازی.
گفت: شخصیه و همه می تونن بخوننش؟ همه به جز بابات؟
گفتم: آشنا نیستن که این "همه". اگه بفهمم یه آشنا داره می خوندش، آدرسشو عوض می کنم، یا همچین چیزی.
گفت: می شه آدرسشو عوض کرد؟
گفتم: اوهوم، می شه.
مامان گفت: نگران نباش، یه بار که حواسش نبود بازش گذاشته بود، می ریم می خونیم ببینیم چیه. 
بابا گفت: نه، اگه سولویگ نخواد که من نمی خونمش.
ولی خدایا، اگ
نام رمان :آشوب قلبها 
نویسنده :شیدا خسروی
تعداد صفحات:۶۹۰
ژانر :تخیلی ،عاشقانه
خلاصه رمان :
دانلود رمان داستان ام رمان تقدیم به تو که به رسم جاده ها دوری ولی به رسم دل با تو فاصله ای نیست…من از دهه ی عشق ممنوع می آیم …از دهه ی نگاه ممنوع….زیبایی ممنوع….شعر ممنوع….و کلام ممنوع !من از جنس هیچ کس نیستم من عدد شناسنامه ام را انکار نمیکنم
 
دانلود با فرمت Pdf
DOWNLOAD
در این مطلب از مجله بانوان
صورتی‌ها رمانی را برای شما آماده کرده‎ایم به نام ازدواج اجباری. با
خواندن این رمان با قلم زیبای یک نوسنده آشنا می‌شوید. با خواندن رمان‌های
متفاوت شما نیز می‌توانید زندگی خود را به شکل رمان بنویسید چرا که رمان‌ها
همه ساخته ذهن نویسنده نیستن و گاهی با واقعیت مخلوط می‌شوند. با ما همراه
باشید تا با هم این رمان زیبا را بخوانیم. برای دانلود رمان ازدواج اجباری
در انتهای مطلب روی دانلود با لینک مستقیم” کلیک کنید.
دلم برا همهه تنگ شده مامان بابا 
و البته اون پسر کوچولو ی با مزههههه
دیروز زنگ زده بابا  میگه ک ارشیا گریه میکنه میگه دلم میخاد ابجیو ببینم باهاش صحبت میکردم داشت با بغض حرف میزد خوشمزه من. منم گریم گرفت
خیلی دلم تنگ شده خیلی خیلی.اوممم
هیچوقت اینن همه مدت از خونوادم دور نبودم.14 روز میشه تا الان :( هنوز دو روز دیگم باید بمونم.
یا حسین.
امشب بعد از مدت ها، پیام دادم به الف طا. سوال داشتم ازش. درباره حرف اون شبکه اجتماعی. که هیستوری ش می مونه یا نه. بعد انقددددد بعدش یهو انرژیم اومد پایین. که نگم اصلا. آدم می فهمه چقدر ضعیفه. البته اون خودشم متوجه شده بود و یه چیزاییو انتقال داد. اینکه گفت یاد قبلنا افتاده و . .
برگشتنی، سوار ماشین شدم، اومدم خونه، هی سعی می کردم انرژی داشته باشم ولی خب واقعا نبود و کاملا حس می کردن مامان و بابا.
مخصوصا بابا.
بعد هی فحش می داد. به خاطر سر
بسم الله
 
مهدیه خواسته بود فردا یعنی امروز، زودتر از خواب بیدار شوم. روز عید است و دورهمی با خانواده. سعی کردم گوش بدهم به حرفش. حدود ساعت یازده بیدارم کرد. خواب‌آلود‌تر از این حرف‌ها بودم چون ساعت چهار صبح خوابم برده بود. اما بلند شدم. سرحال شدم. و کنار بقیه نشستم. بابا عباس بود. خدا را شکر. مامان هاجر بود. خدا را شکر. برادرم بود. خدا را شکر. همسرش بود. خدا را شکر. خواهرم بود. خدا را شکر. همسرش بود. خدا را شکر. نباید وقتی این حضور را می‌بینی شکر بگ
یا نور
نمیتونی بفهمی چه حسی دارم بهت تا وقتی خودت به وقتش یه عسل خدا بذاره تو دامنت. مامان باباهامون راست میگفتن تا مامان بابا نشید نمیدونید. تو اوج خستگی از شب نخوابیدنم و تب کردنت صبح که باباجون در نبود بابا حسینت رفت برات قطره استامینوفن خرید و حال خودشم بد بود نتونستم برم بی تفاوت بخوابم. روغن برداشتم کمرشو با دستای بی جونم ماساژ دادم، انقدی که با هر "اخیش" گفتنش جون میگرفت دستهام. باباجون دعام کرد، دعا کرد حال تو تا ظهر بهتر بشه.ومنم مطمئ
یه مدته کارای خونه رو کم و بیش انجام میدم
که تا وقتی هستم یه باری از رو دوش مامان بابا بردارم
دیگه رسما به چشم کُزِت نگام میکنن :/
مامان که صبحا میزنه بیرون میگه یه فکری برا ناهار بکن
آلو هاشم یکم خراب شده بود میگه تقصیر تو بود خوب بهشون نرسیدی :/
میگه بیا فلان کار رو بکن میگم باشه بعد مثلا یکم دیر میرم میگه یه باشه الکی میگی دیگه ولش میکنی
دیروزم بابا اومده میگه سی تومن بهت میدم برو انباری رو تمیز کن :////
نرفتم
امروز اومد گفت پنجاهش میکنم پاشو برو
بسم رب الشهدا
.
#قسمت_چهل_و_سوم
.
- فاطمه اذیتش نکن دخترم رو
مادر بیا اینجوری آماده کن
مامان فرشته خورد کردن هرکدوم رو با آرامش نشونم داد
- بیا مامان خانوم یه روز نشده شده دخترت دیگه از اون طرفداری کن
از حسادت بچه گانه ی فاطمه همگی خندیدیم و از سر و صدای ما همه ی اهل خونه جمع شدند تو آشپزخونه و هر کس یه کاری می کرد 
نماز رو که خوندند سفره رو انداختیم 
بابا علی می گفت سفره یه چیز دیگه است اصن صفای سفره رو هیچ چیزی نمی تونه داشته باشه 
راست می گفت ام
سخت ترین روز عمرم بود امروز، با اینکه همه می‌گن طبیعیه اما ناراحت بودن ت انگار غمگین ترین و سنگین‌ترین بار روی دلم.
الان و امشب مامانت مجبور شدیم از هم جداشیم
تو و مامان موندید بیمارستان پیش هم، منم تا ۱۰ موندم پیشتون ولی بعدش مجبورم کردند برم از پیشتون
با مامان بزرگت که صحبت می‌کردم تا حرف تو می‌شد بغضم می‌گرفت و آخرشم شکست و برای اولین بار بعد از بزرگ شدن گریه کردم جلوش .
زود خوب شو بابا که می‌خوایم کلی خاطره و داستان خوب با هم بسازیم.
از در اومدم تو، جوجه پرید بغلم.
بعد منو برد تو اتاق و یواش گفت: عمه! بابایی رفت یه جایی!
پرسیدم کجا؟
شونه انداخت بالا و گفت نمیدونم. یه جایی. دماغش خون اومد.
از مامان پرسیدم چی شده؟
تازه دیدم بچه ها همه پوکیده ن.
مامان گفت: فشارش رفت بالا. خون دماغ شد. نمیرفت دکتر. به زور عمو بردش. اورژانس نمیومد.
و بین هر کدوم از جمله هایی که میگفت چند دقیقه ای فاصله بود و کلی سوال از طرف من.
کلافه رفتم دست و صورت بشورم که آروم شم.
دیدم قیچی تو حمومه.
گفتم چه خ
.
از در اومدم تو، جوجه پرید بغلم.
بعد منو برد تو اتاق و یواش گفت: عمه! بابایی رفت یه جایی!
پرسیدم کجا؟
شونه انداخت بالا و گفت نمیدونم. یه جایی. دماغش خون اومد.
از مامان پرسیدم چی شده؟
تازه دیدم بچه ها همه پوکیده ن.
مامان گفت: فشارش رفت بالا. خون دماغ شد. نمیرفت دکتر. به زور عمو بردش. اورژانس نمیومد.
و بین هر کدوم از جمله هایی که میگفت چند دقیقه ای فاصله بود و کلی سوال از طرف من.
کلافه رفتم دست و صورت بشورم که آروم شم.
دیدم قیچی تو حمومه.
گفتم چه خ

آخرین مطالب

آخرین جستجو ها