من میترسم. از حرف زدن میترسم. از حرف نزدن میترسم. از گفتن میترسم. از نگفتن می ترسم. از نوشتن میترسم. از ننوشتن میترسم. میترسم بگویم اشک هایم بند نميآیند. میترسم بگویم بغض لعنتی ام تمام نميشود. من بلد نیستم چرایش را توضیح بدهم. فقط میتوانم بگویم اشک هایم بند نميآیند. فقط میتوانم بگویم نماز مغرب و عشایم به گریه گذشت. من فقط میتوانم بگویم موبایلم روی پخش یک مداحی ست و دست هایم تند و تند روی تسبیح سی و سه مهره ام میچرخند. م
من نميتوانم کد بزنم چون نميتوانم مسئله را از دور
ببینم. نميتوانم چیزی فرای چرخه تکرار حل کنم چون نميتوانم مسئله را از
دور ببینم. من حتی نميفهمم چه چیزی را دارم میخورم، حتی بهزحمت میتوانم
بفهمم چه میگویم. ديگر با زبان نمياندیشم. با زبان اندیشیدن
دستیافتنیترین راه اندیشه است و همزمان سختترین؛ مخصوصا اگر زبانت
مدتها در ذهن مردمانِ آن زبان راکد مانده باشد. ديگر برای فهمیدنِ چیزها
کلمات ردیف نميشوند. من ديگر حتی نم
قبلاً بارها گفتهام از مرگ نميترسم. نه از مرگ خودم و نه عزیزانم. واقعا نميترسم. اما به همان میزان که مرگ برایم یک مقولهی حل شده و پذیرفته شده است، از پیری میترسم. از پیری خودم و عزیزانم!
از دیدن چهرهی خواهرهایم که کم کم به سمت چهل سالگی میخزد و شادابیاش کم میشود. از دیدن خسته شدنهای زودتر از حد انتظار برادرم، از دیدن چروکهای روز افزون چهرهی مادرم و خیلی چیزهای ديگر میفهمم که همه کم کم داریم پیر میشویم.
خودم هم کم کم چیزها
میگفت: خب لیوان رو هم دم به دقیقه سرد و گرم کنی ترک برمیداره، جون آدمیزاد که جای خود داره!»
پ.ن: اتفاق خاصی نیفتاده، جز اینکه دیشب هر یه ساعت یه بار یه خواب جدید میدیدم :))))پ.ن۲: بازم یه امیدی هست به اینکه سخن همهچیز رو درست کنه. به اینکه من اشتباه فکر میکنم. به اینکه درست اومدم راه رو و کج نرفتم. چون هیچ سرنخی ندارم که کجای راه اشتباه شد که یهویی ورق برگشت. شاید برنگشتهها. ولی مشکل از اون صبریه که من دیگه ندارم. تحملی که دیگه ندارم. حتی عص
همین الان به مادرم زنگ ردم و گفتم نميتوانم به مهمانی کوچکش بیایم و مخاطب عزیز، شما نميدانید که تا چه حد غمگینم. دلایلم برای نرفتن؟ انگار نميتوانم. گاهی اوقات حس میکنم پیرزنی هستم که زمینگیر شده. البته چی بپوشم» و حوصلهی اون آدمای مذهبی رو ندارم» هم از دلایل نرفتنم هستند.
اینقد خسته و ویرونم که حتی توان باز کردن این سایت و نوشتن رو برات ندارم، انگار هر روز هر ثانیه و هر لحظه به مرگ نزدیکتر میشم
خیلی خسته و ناتوانم درست شدم مثل پیرمردی که داره با نگاه کردن به البوم عکس و مرور خاطراتش با روشن کردن پشت سر هم سیگارهاش و با پاک کردن اشک هایی که نميخواد حتی احدی از وجودشون خبر دار بشه هر روز چوب خط زندگیشو میزنه تا وقتی مرد یکی بدونه که از روی پیری و ناوانی نمرده بلکه از دلتنگی و غصه، و بیکسی مرده
به مریم گفتم نمي خواهم از بخش تاریک وجودم فعلا حرفی بزنم؛ همان بخشی که این روزها بر ناکامی متمرکز است. وقتی نمي نویسم این بخش تاریک بزرگ تر می شود. نمي توانم خوب و درست از چیزی که گذشته بنویسم و شاید همین است که دارد همه چیز را سخت می کند. به او گفتم این که نمي توانم بنویسم آزارم می دهد. واقعا آزارم می دهد و انگار که در برابر جهان من را نا توان تر کرده است. چند ماهی است مداوم فکر می کنم چه ناتوان و ضعیفم در برابر جهان. این که در نهایت تمام ماجراها خ
در حال تجربهی حس و حالی هستم که توصیفش برایم به شدت دشوار است. حالی مخلوط از احساس عمیق خفگی توام با بغضی در گلو همراه با ترسی تشدید شده و بلاتکلیفی فراوان. نميتوانم تصمیم بگیرم. نميتوانم کار درست، رفتار درست، انتخاب درست را تشخیص دهم. یک هفته فرصت خواستهام تو گویی برای قمار زندگیام. قمار شرایط فعلی و آرامشم. قمار هرآنچه دارم و ندارم. چطور میشود همه چیز را رها کرد و به راهی رفت که هیچ شناختی از آن نداری؟ چطور میشود همهی اتفاقات رف
یکی از هزاران مشکلاتم با افسردگی این است که آدم نميتواند بفهمد صرفا کرخت است یا واقعا خسته است و نیاز به خواب دارد! من عادت ندارم که روزها بخوابم. و اگر راستش را بخواهید این کار را بیهوده میپندارم. البته بماند که واقعا از حس و حال بعد از بیدار شدنش بیزارم. دو روز گذشته جمعا چیزی حدود 4 ساعت در روز خوابیدم و هنوزم نميدانم از افسردگیست یا واقعا خستهام و بدنم نیاز به استراحت دارد.
این روزها به شدت بیانگیزه، بیبرنامه و کرختم. گاهی خسته م
آسمونو نگاه کنی و بگی یا حضرت مادر نجاتم بده.! من دیگه طاقت ندارم ، توانم ندارم ، دانشگاه این ترم رو هواست ، همچی استرس آوره.
همبشه از بهمن بخاطر کارنامه هاش بدم میومد همیشه ، تنها بهمنی بود که میخواستم دوستش داشته باشم و بدترین شد.
خیلی خستم.
از چند روز پیش شاید نه ام به بعد یا کندی کراش بازی می کنم یا کندی کراش بازی می کنم یا کندی کراش بازی می کنم یا تتریس جورچین می کنم یا وقتی از زور درد گردن دستم را می بندم و آویزان گردنم می کنم و ديگر کار خاصی ندارم انجام بدهم گوله گوله اشکم سرریز می شود. دقیقا هم نمي دانم چه مرگم است. هی به ذهنم خطور می کند اگر چنین بود چنان می کردم. اگر فلان بود بهمان می کردم. اگر می شد اگر می توانستم و از این دست افکار هی در ذهنم متبلور می شود و از چشمم فرو می چکد.
سلام
خیلی سخت و غیرقابل باوره که بعد چندین سال تلاش و محبت خراب بشه
خراب بشه یعنی مجبور باشی از نقطه صفر شروع کنی
حال آدم های ورشکسته رو دارم
دیدی گاهی به گذشتت نگاه میکنی میگی واقعا چه توان و قوتی داشتم و الان ندارم
مثلا اگه برگردم به فلان سال دیگه نميتونم فلان کارم رو انجام بدم
منم خیلی برام سخته از نقطه صفر شروع کنم
خواب مفید ندارم
زندگی مفید ندارم
همش اذیت شدنه همش عذابه
وبلاگم شده سراپا انرژي منفی خخ
روزهای بدی رو میگذرونم دعام کن
چو
با احمق بحث نکنم و بگذارم در دنیای احمقانه خویش خوشبخت زندگی کند.با وقیح جدل نکنم چون چیزی برای از دست دادن ندارد و روحم را تباه می کند.از حسود دوری کنم چون اگر دنیا را هم به او تقدیم کنم باز از من بیزار خواهد بود.وتنهایی را به بودن در جمعی که به آن تعلق ندارم ترجیح دهمو سه چیز را هرگز فراموش نميکنم :1 . به همه نمي توانم کمک کنم2 . همه چیز را نمي توانم عوض کنم3 . همه من را دوست نخواهند داشت !!
قضیه اینه دلم میخواد وا بدم. دلم میخواد همهی رویاهامو خاک کنم و وا بدم از تصویرایی که تو ذهنم ساختم. شاید الان بیشترین چیزی که دلم میخواد اصن همینه. تسلیم شدن. نميدونم چرا اون صدای درونم خفه نميشه و میگه دووم بیار. میگه گوشتو به توران خانوم بده که میگفت غم بزرگو به کار بزرگ مبدل کرده. قلیم میسوزه، سرم درد میکنه، و انرژي ندارم دیگه من. همش یاد اون حرفت میفتم که میگفتی انرژي ندارم من. نازنین انرژي ندارم. حالا من مدتهاست انرژي ندارم و سینه خیز ا
یهمدت آدم به این فکر دخیل میبندد که اگر حرفی ندارد، بخاطر تمام حرفهای ناگفتهی درونش است. حالا در بعضی شرایط این صدق میکند اما الآن اگر بخواهم منصفانه به ماجرا نگاه کنم، حرفی ندارم چون واقعاً هیچ چیز در ذهنم ندارم. احساس میکنم یک جو ارزش در زندگیام جریان ندارد یا حتی نميتوانم تحلیل های جالبی از اطرافم ارائه دهم و همانطور که دوست دارم بیان کنم. درواقع نميتوانم بنویسم چون چیزی برای نوشتن در ذهنم پرورانده نميشود و باید به حال ای
قرار بود دیگه منفی نویسی نکنم اما نميتونم.خیلی احساس بدبختی میکنم خیلی.
احساس میکنم سربار خانواده م و این احساس هم درستههیچ چیز برای افتخار کردن ندارم جز بغضی که بعد مدت ها شکسته و یکم اروم ترم میکنه.
اونقدری احساس بدبختی میکنم که الان اگر فرشته مرگ بیاد سراغم با سر میپرم بغلش و میگم تمومش کن لعنتی. تمومش کن.
احساس خواری میکنم .احساس ذلت. نميتونم توضیح بدم چون واژه ای ندارم.
خدایا لطفا اگر واقعا همه چی درست میشه فردا بیدارم کن.اگر ال
تجربه شخصی از درس های زندگی من
(leave a comment and tell me your opinion)
سالها پیش پسر کوچولویی بازیگوش عاشق بازی کردن در اطراف درخت سیب بزرگی
بود. او هر روز از درخت بالا میرفت و سیبهایش را میخورد و استراحتی
کوتاه در زیر سایهاش میکرد. او درخت را دوست میداشت و درخت هم عاشق او
بود. زمان به آرامی گذشت و پسر کوچولو بزرگ شد و ديگر هر روز برای بازی به
سراغ درخت نميآمد.یک روز، پسر بعد از مدتها برگشت، اما این بار مثل همیشه خوشحال نبود.درخت به پسر گفت: ب
دیروز در توییتر یک جمله خواندم که وادارم کرد به ایستادن، صبر کردن، فکر کردن. آن جمله این بود:
" . وانمود به فلسفی بودن رنجی که کشیده ای همواره تسکین دهنده است. "
مدتی بود به این مسئله فکر میکردم. به این که وارد گرداب فلسفه بافی شده ام. برای رنج هایی که میکشم. برای دردهایی که میکشم. برای آن حجم از آزردگی خاطرهایی که به خودم تحمیل کرده ام. حتی حتی برای تنبلی هایی که کرده ام. خوشحالم از آن وبلاگ بازی های شلوغ دست کشیده ام و در این گوش
” دلیل_عشق.
روزی دختری از پسری که عاشقش بود پرسید : چرا مرا دوست داری ؟ چرا عاشقم هستی ؟ پسر گفت : نمي توانم دلیل خاصی را بگویم اما از اعماق قلبم دوستت دارم دختر گفت : وقتی نمي توانی دلیلی برای دوست داشتن پیدا کنی چگونه می توانی بگویی عاشقم هستی ؟!!!! پسر گفت : واقعا دلیلش را نمي دانم اما میتوانم ثابت کنم که دوستت دارم دختر گفت : اثبات؟!!!! نه من فقط دلیل عشقت را می خواهم شوهر دوستم به راحتی دلیل دوست داشتنش را برای او توضیح می دهد اما تو نمي توان
از دیشب دوباره حالم گرفته شد یه وقتایی حس میکنم که خیلی تنهام و هیچکس را ندارم تا بتوانم با او وقت بگذرانم. البته شاید واقعا اینطور نباشد شاید خیلی از آدم های اطرافم حاضرند با من وقت بگذرانند ولی از وقتی که او ولم کرد و رفت با یکی ديگر همش حس میکنم که تنهام و هیچکس را ندارم. از دیشب خیلی به این موضوع فکر کردم و واقعا داشتم دیوانه میشدم ديگر تا اینکه امروز ب این نتیجه رسیدم که اصلا یه سالی تنها باشم و کسی را ورد حریم خصوصی خود نکنم مگر چه می شود؟
نمي دونم چی میشه که گاهی دلم نمي خواد توی این وبلاگ بنویسم و مدتها بی خیالش میشم . ولی بعد یه موقعی هم هوس می کنم بیام اینجا بنویسم .
مشغله های زندگیم خیلی زیاد شده . خیلی خسته میشم . توانم کم شده . دیگه انگار حوصله و توان روحی هم ندارم برای خیلی از مسائل .
چند روزه که اصلا توی یه حال عجیبی هستم . از روز اخر خرداد ریختم به هم . هی سعی می کنم بی خیال باشم و غرق بشم توی همین روزمره های زندگی . ولی گاهی به خودم میام میبینم یه اندوه عمیق و عجیبی
خشک و زمستانیام، بهار ندارمباختهام، برگی اعتبار ندارمریشه که جز خاک بر سرم نتوان ریختشاخه که جز برف کولهبار ندارمملعبهی دست کودکان جنونميک گل مصنوعیام که خار ندارمیک قدمی غزال زخمیام اماپای عبور و دل شکار ندارمدیر رسیدم سر قرار، مهم نیستغیر خودم با کسی قرار ندارم شاهم، شاهی که مات قلعهی دوریستشاه پیاده که یک سوار ندارممثل همیشه تو را ندارم و از توبیشتر از این هم انتظار ندارممحمدحسین ملکیان
من حق اعتراض به هیچ چیزو ندارم ، چون وظیفه خودم رو درست انجام ندادم . هیچ وقت تا حداکثر توانم تلاش نکردم .هیچ اطلاعات ومهارت تکمیل شده ای ندارم .اینجور آدمی حق نداره از اهمال و سستی حرفی بزنه چون این کاریه که خودشم دقیقاً داره انجام میده . دیگه نميخوام آدم بی موقعی باشم .
من حق اعتراض به هیچ چیزو ندارم ، چون وظیفه خودم رو درست انجام ندادم . هیچ وقت تا حداکثر توانم تلاش نکردم .هیچ اطلاعات ومهارت تکمیل شده ای ندارم .اینجور آدمی حق نداره از اهمال و سستی حرفی بزنه چون این کاریه که خودشم دقیقاً داره انجام میده . دیگه نميخوام آدم بی موقعی باشم .
کارای مامانا واقعا سخته.
این یه هفته .که مجبور بودم کل کارای خونه رو انجام بدم
فهمیدم.صبحونه ناهار شام.چای دم کردن و ظرف شستن.
خونه مرتب کردن و.اوووه.
دارم از هوش میرم.
ساعت ۶ از خواب بیدار شدم.
المپیاد .فعلا بای بای.
مامان میگه ها:میگه وقتی مجبور باشی .کدبانو هم میشی.عجله نکن!
اوپس.واقعا توان رفتن دانشگاه رو ندارم.
کاش بگن استاد نمياد.یا تعطیله.یا هرچی!
منهرروز ۳ تا دادخواست واسه بابا تایپ میکنم امروز جون خودکار دست گرفتن
تاریخ دوباره تکرار میشه. اما این بار پست ها رو بی رحمانه دیلیت نميکنم. نزدیک به سیصد تا پست رو دونه دونه به حالت پیش نویس درمیارم و په اولینش که میرسم، دست نگه میدارم. برای اینکه بدونم دو سه سال یک بار این اتفاق میوفته و من گرچه خوشحالم از اینکه خاطرات زیادی رو اینجا ثبت کردم، اما قدرت مرور همه ش رو ندارم. قدرت مرورش رو ندارم و الان دیگه دل پاک کردنش رو هم ندارم. و آره من همونم که یک روزی وبلاگ بروکلیِ آب پز رو، چند سال بعد ترمه طلا و چند سال بعد ن
دوست ندارم هیچکاری انجام بدم. اصلا به هیچی اندک علاقهای هم ندارم. ناامیدم واقعا. نه دیگه دلم میخواد اپلای کنم. نه دیگه دلم میخواد درس بخونم. هیچ تصویری از آیندهم ندارم. برام مهم نیست دیگه هیچی. میخوام دراز بکشم به سقف زل بزنم تا خوابم ببره. نیست بشم. کم کم محو بشم.
واقعا فاجعهبار است. به هر حال (ديگر از این روتر نميشود واکنش دفاعی نشان داد) هر آدمی سویههای خیلی تاریک هم دارد پس ذهناش. (این پرانتزبازکردنهای وقت و بیوقت هم از عادتهای نوشتاری من شده. که چی؟ همه چیز را سر بزنگاه مختل میکنی که بگویی چی؟) و من هم وقتی که ته دره افتادهباشم، از این که ديگرانی را هم آن تَه برِ خودم ببینم، بگینگی بدم نميآید. تازه عیشام آنوقت کوکتر میشود که بروم پیششان و بپرسم که فلانی! خانم جوان! شما که مر
از پست قبلی تا الآن دقیقا یک هفته گذشته است و دوباره از خواب پریده ام و فکر و فکر و فکر.
چطور آدمها انقدر راحت فراموش میکنند ولی من نميتوانم؟
چرا تمام خاطراتی که بطور عادی هزارها سال بود که بخاطر نداشتم، یکهو هجوم آوردهاند و دارند خفهام میکنند؟
چرا بقیه خیلی نميتوانند درکم کنند؟
چرا نميتوانم برگردم خانه و از این دغدغه ها دور شوم؟
چرا جرأت گرفتن مرخصی برای یک ترم را ندارم؟
چرا همه از ابراز کردن احساساتم منعم میکنند؟
همچنان فکر
میگوید
_ مریم جان حیف شما نیست چرا از کار انصراف دادی؟ واقعا باید از قلمت استفاده کنی؟و.
می مانم جوابش را چه بدهم مثلا زل بزنم توی چشم هایش و بهش بگویم شاید ولی من با مدیر نشریه ای که اصلا ازش خوشم نیاید نميتوانم کار کنم. یا مثلا بهش بگویم من که با نوشتن مشکل ندارم، مشکلم خودِ خود شما هستین.
ولی حیف بلد نیستم انقدر رک و راحت حرفم را بزنم. در عوض عین یک قرص حرفم را قورت میدهم و یک لیوان آب هم برای راحت تر پایین تر رفتنش میخورم. و عوارضش را
من دوس ندارم بهت کتاب قرض بدم
من دوس ندارم بهت کتاب قرض بدم
من دوس ندارم بهت کتاب قرض بدم
من دوس ندارم بهت کتاب قرض بدم
من دوس ندارم بهت کتاب قرض بدم
من دوس ندارم بهت کتاب قرض بدم
من دوس ندارم بهت کتاب قرض بدم
من دوس ندارم بهت کتاب قرض بدم
من دوس ندارم بهت کتاب قرض بدم
من دوس ندارم بهت کتاب قرض بدم
من دوس ندارم بهت کتاب قرض بدم
من دوس ندارم بهت کتاب قرض بدم
من دوس ندارم بهت کتاب قرض بدم
من دوس ندارم کتابامو به هیچکسی قرض بدم :| چرا درخواست میکنی پ
سلام
نميدونم از کجا شروع کنم و چی بگم اون مشغله بدجور ذهنمو درگیر کرده میترسم واقعا
واقعا هم تنبیه شدم به اندازه کافیاسمشو تنبیه نميزارم میزارم تلنگر
ولی دیگه واقعا کافیه دیگه نا نمونده واسم دیگه اینبار محکم بگیریم دست همو منم سعی میکنم ول نکنم و بیام تو راه خود خودت: )
#له نشم واقعا طاقت ندارم
پ.ن:امروز دلم میخواد برم خرید*-*دفتر گل منگولی بگیرم*-*
پ.ن2: میخوام راهمو پیدا کنم
#یه چن تا اهنگ + یه چن تا مداحی معرفی کنید. جدید و قشنگ باشن✌
یا لطیف»
یک.
دیروز به قسمت جنوبگان» از پادکست چنل بی گوش میکردیم. عجیب بود و باور نکردنی. در عین حال اتفاق افتاده بود و واقعیت داشت. مردی (هنری ورزلی) که همهی حد و حدودی که برای یک انسان قابل تصور است را در هم میشکند و به تنهایی در قطب جنوب و در برف و سرما و یخبندان سفر میکند. قابل باور نیست که یک انسان بتواند از نا امیدی، خستگی، بیماری، ترس و هزار جور مانع ديگر عبور کند. اما واقعیت این است که اتفاق افتاده.
دو.
بعد از به دنیا آمدن لیلی خی
پرسش و پاسخ های جذاب امیر شریفی در مورد قانون جذب
دوستان عزیز سایت پرورش افکار با سری ديگری از سری سوال و جواب های استاد امیر شریفی در مورد قانون جذب با شما همراه هستیم.
سوال: من خواستگاری داشتم و الان بعد از ۱۴ سال برگشته، به نظر شما من باید چیکار کنم؟
دوست عزیز من واقعا در این موارد نمي توانم نظر بدهم. به این دلیل که من هرگز نمي توانم خودم را جای شما قرار دهم و به جای شما احساس کنم، تا بتوانم نظر بدهم. اما تنها حرفم به شما این است که همیشه کار
بازگشتِ تو خوب است، امّا، ديگر اسمی از آن زن نیاور!
هر زنی بود فرقی ندارد، بعد از این اسمی اصلاّ نیاور!
گرچه خورشیدِ بیآسمانم، میتوانم درخشان بمانم
هی نگو اسم معشوقهات را! ماه در روزِ روشن نیاور!
من فقط دوستت دارم و بس؛ خواهشی هم ندارم جز این که:
ماجراهای بیقیدیات را، گوشهی حُرمتِ من نیاور!
اینهمه گل که دیدی و چیدی، شک ندارم که حتماً شنیدی:
عطرِ مریم فقط ماندگار است؛ بیخودی لاله سوسن نیاور
یوسفِ بیملاقاتیِ من! - گرچه با دستهای
میتونم ؟ واقعا میتونم؟ من هیچی بارم نیست به لحاظ علمی ، هیچی !
نميدونم که واقعا در توانم هست بدم یا نه. نميدونم ، نميدونم، نميدونم.
کاش یه روزی بشه که خیلی آدم فهمیده ای باشم ، والبته کاش اون روز همینطوری بگم هنوز هیچی نميدونم.
#انجمن
۹۸۰۱۲۵ ، ۱۰:۲۸
در شیعه یک فرقه ای است به نام شیخیه، این فرقه که خودرا پیرو مرحوم شیخ احمد احسایی و مرحوم سید کاظم رشتی می دانند عقایدشان تقریبا همان عقاید معروف امامیه هست ولی بعضا اختلافاتی وجود دارد که نمي توان آن را خیلی محل اعتنا قرار داد و اینچنین گفت که از سلک شیعه امامیه خارجن.
این فرقه یک چیزش را می دانم بسیار عالی و صحیح جا افتاده است، آنهم زن و نقش زن در میان آنها است.
و صد البته که ن این فرقه اثنی عشری بسیار عالی نقش صحیح زن بودن را در مکتب اسلام
متن آهنگ باور موئر
باورت ندارم دیگه نه
حالِ من فاجعست واقعا مریضه
ولی نه ببین باورت ندارم دیگه
حالِ من فاجعست واقعا مریضه
نیومدم اصاً پی درصد بستن
منطق رفت زیر این دلِ سگ مصبم
حاضر شدم همه چی نصف شه از وسط
همه چی نصف شه از وسط
تصور کردم تو خانومِ خونمي
دنیا یه طرف تو واقعاً یه دونمي
با روح و بدن ظریفت کوهمی
(یه کوهِ بلند)
فرقی نداره یه کلبه یا قصر
حتی تراژدیش عاشقانست
همسفر همیم کل جاده رو
(کل جاده رو)
عشق میکردم وقتی لباسام تنت بود
با جون و دلمم
میشناسم
ساقی را
عاشق است
از این رو
مرزی ندارم .
عشق به این دنیا بده کارم
با اینکه
از کسی
قرضی ندارم .
به کفر من شک نکن
خمره ایمان من محکم و مستحکم است
لرزی ندارم
دلبر من دائمن بر در دل حاضر است
هر چه که گفتید
بگویید
من
با شما
عرضی ندارم .
معرفی درس:
درس الکترونیک 1 از دروس اصلی رشته مهندسی برق در تمامی
گرایش ها است. هدف از این درس آشنایی مقدماتی با فیزیک الکترونیک و ادوات
پایه ای الکترونیک مانند دیود، ترانزیستورهای پیوندی دوقطبی و
ترانزیستورهای اثر میدان است.
ادامه مطلب
درباره این سایت