نتایج جستجو برای عبارت :

دل شب یادت کرده دلم ای داد برسرم مانده صدای تو غم‌تو حس عجیبی به گلوم بغض غریبی به سرم خاطره های تو

آن روز تنها بودم؛ و من و تو ساعت‌ها با هم حرف زدیم. باران براي تو که آن سر شهر بودی زودتر شروع شد و براي من که اين سر شهر بودم دیرتر آمد. تمام چیزهايی که غلط بودند حس درست بودن داشتند. یا آن عید را يادت هست؟ و آن کتاب را؟ باآنکه سرت شلوغ بود براي خواندنش وقت گذاشتی؛ و در آخر حتی دوستش نداشتی؛ و من فهمیدم چقدر من و تو فرق داریم؛ و فهمیدم چقدر می‌توانیم حس‌هاي جدید از هم یاد بگیریم. یا آن روز را يادت هست که گفتی شب حالت بد شده بود؟ و من چقدر از اينکه
گله کن یار شکیبا زن زیبا گله کنگله کن اي گل تا لاله فریبا گله کن
گله کن شِکوه ی جا مانده از آن سینه برانگله کن آن دل رنجیده تویی گله کن
روز و شبی میگذرد در دل تو در دل منخاطره اي مانده و بس
از نگهت از تب من از عطش عاشق تنخاطره اي مانده و بس
گله کن یار شکیبا زن زیبا گله کنگله کن اي گل تا لاله فریبا گله کن
گله کن شکوه ی جا مانده از آن سینه برانگله کن آن دل رنجیده تویی گله کن
بهار آمده و برگ ریز مانده دلم
دلم شکست خدا ریز ریز مانده دلم
هواي عربده در کوچه هاي شب دارم
ولی خمار شرابی غلیظ مانده دلم
سرم هواي سرم چرخ می زند» دارد
در آرزوی عزیزم بریز!» مانده دلم
به اين امید که شايد به دیدنم آیی
به رغم حرف پزشکان مریض مانده دلم
به آن هوا که بلندش کنی مگر از خاک
هنوز روی زمین سینه خیز مانده دلم
تو آمدی و به زندان عشق افتادم
به لطف نام تو اما عزیز مانده دلم
صداي تو، نفس تو، نگاه کردن تو
هنوز عاشق اين چند چیز مانده دلم
هنوز ما
یک هفته است صدام گرفته، گلوم میخاره و سرفه می‌کنم. براي اينکه بدبختی‌هام رو کامل کنم چهار تا سیگارم دود کردم. الان صدام گرفته، گلوم میخاره، سرفه می‌کنم، سینه‌م می‌سوزه و وقتی دراز می‌کشم خفه می‌شم!
پ.ن: اوه نه! صدام نگرفته. الان چک کردم، اصلا صدا ندارم دیگه!
خاک تو سر من. اي خاک تو سر من.
.
.
لرزم گرفته. کنترل اشکامو از دست دادم. قلبم؟ نمیزنه انگار‌. کند میزنه. کندد. و فشردست. خیلی فشرده. گلوم درد میکنه. اونقدر بغض دارم که قلبم، گلوم درد میکنه. کاش زودتر از اينا بیدار میشدم. کاش هر بار که نوشتم تمومش کن تمومش میکردم. کاش نمیرسید به اينجا و اينطوری نمیخوردم به در. با سر نمیرفتم تو در‌ 
 
لعنت به من. خاک تو سر من. حقیقتا خاک تو سر من. اي خااااک تو سر من.
تازه می فهمم پرخوری! چقدر می تونه بد باشه! 
حالت تهوع و تبعاتش :دی ،سرگیجه، بی حالی، سنگینی معده!
یک روز و اندی حالم کاملا بد بود! نه می تونستم چیزی بخورم  نه کاری انجام بدم؛ انگار تمام چیزايی که خورده بودم تو گلوم جمع شده بود و پايین نمی رفت. و من اون حجم نامرئی چسبیده به گلوم رو حس می کردم.  می خواستم اين حال بد رو انکار بکنم ولی نمی شد.
+ تازه پرخوری آنچنانی هم نبود! انگار کن در عین اينکه اصلا گرسنه نبودی، عصرونه بخوری ولی عوضش شام هم نخوری :/
خاطره يادت باشد
خاطره : يادت باشد…
 
خاطره يادت باشد…آنقدر از خوندن کتاب لذت بردم که دلم نمی اومد کلش رو یک جا بخونم، ریز ریز می خوندم و از خوندنش لذت می بردم.اما آخر کتاب رو گذاشتم تو حرم بخونم.نشستم رو به روی ضریح،حس و حال کتاب انگار با حس زیارت گره خورده بود،می خوندم و اشک می ریختم،صورتم خیس خیس شده بود و زمان از دستم در رفته بود…نزدیک اذان /بود…خیلی دوست داشتم کسان دیگری رو هم تو اين حس زیبا شریک کنم،کاش می شد خیلی ها اين کتاب رو می خوندن
مجنون منم کزداغ هجرت اشکبارمحرفی بجز من دوستت دارم ندارممحوجمالت هستم وشیداي عشقتدائم ازاين عشق الهی بیقرارمروح و روانم هستی و تو مطمئن باشفردا تراچون تاج برسرم گذارمجانان خوبم چون شود من رافراموشعهدی که ازدیروز وفردا باتودارم
شب در طلسم پنجره وا مانده بود و منبغضی میان حنجره جا مانده بود و من در خانه اي که آینه حسی سه گانه داشتابلیس مانده بود و خدا مانده بود و منهم آب توبه بود در آنجا و هم شراباخلاص در کنار ریا مانده بود و منمی رفت دل به وسوسه اما هنوز همیک پرده از حریر حیا مانده بود و منابلیس با خدا به تفاهم نمی رسیدکابوس ها و دغدغه ها مانده بود و منوقتی که پلک پنجره یکباره بسته شدانبوه گیسوان رها مانده بود و منفردا که آن معصوم رفته بودابلیس با هزار چرا مانده
چشم باز کن و ببین. به چشم‌هاي خودت شک نکن، سال‌هاست بینايی؛ در سکوتی چشم بسته و تاریک. پس هر آنچه هست سیاهیست و سیاهی. ورق بزن؛ ببین که اگر ورق برگردد، باز هم سیاهیست و عمقش. به چشم‌هاي خودت شک نکن، سال‌هاست بینايی.من از پس چیزی نیامده‌ام، منی که تمامِ بودنم. ورق بزن؛ تمامش را ببین. سیاه و سیاه؛ مثل عمق مردمکان گشاد شده‌ات. حالا تمام چشم‌هايت مردمکانند و تو به اندازه‌ی تمام مردمکان جهان بینايی. پس مرا ببین از پس سکوتی چند ساله؛ من از پس چیز
شده از چشم کسی سست شود دستانت؟
یا که از دیدن او ره بیفتد جانت؟
شده در شهر خودت مثل غريبي باشی!
به تمنّا برسد قسمتِ آبت ؟نانت؟
شده با درد شبی همدم گریه بشوی؟
یا که یک زخم قدیمی بکند گریانت؟
شده یک خاطره ات زخم جدايی باشد
که به ذهن آوری و رود شود چشمانت؟
روز و شب مُردم و در خاطره ها در حبسم!
شده یک خاطره عمری بشود زندانت!؟
پارمیدا مقیسه
از سرم مستی گذشت، اما خمارم مانده است،
یادگاری بی بها، یاد بهارم مانده است.
بینوايم، بی دوايم، بی دواي عشق تو،
زخم دل از زخمة تار دوتارم مانده است.
گر نشان از آتش عشق نهان در دل نماند،
یک شرار از سوز دل بهر سگارم مانده است.
پیش جانان م یروم، در جان شراری کو مرا،
پیش من آ، جان من، گر اعتبارم مانده است.
از نبرد و گیر و دار زندگی کردم فرار،
عشق زخمینم ولی در کارزارم مانده است.
گر امیدم ناامید از باغ باور رفته است،
مادر اندیشه عمری انتظارم مانده است.
و من مهاجرم.
مهاجر زاده شده و مهاجر مانده .
من در تمام فصل ها مهاجرم ‌‌‌‌‌
فصل ها و روز ها و سال ها میگذره و من هنوز مهاجرم .
من از لبخند عزیزام فقط تصویر دارم و هیچ 
از آغوششون فقط خاطره 
و از عطرشون .
سهم ما از هم فقط خاطره هايی از گذشته است ‌
و من دردناک هنوز مهاجرم .
میترسم میترسم اين داستان هیچوقت تموم نشههه .
تورا با تمامم میخواهممم .
 
نفس ن از راه رسید، با کوله باری از حرف هاي نگفته، که پشت اندوه اين سالها پنهان شده بود، و در سکوتی هزار ساله فریاد می شد. چمدانش را جلوی در گذاشت و آرام پاهايش را از کفش بیرون در آورد. آهسته قدم بر می داشت، مبادا که سکوت سرد خانه را بشکند. ايستاد، خانه را برانداز کرد، به قاب عکس هاي روی میز خیره شد، یادش آمد اولین عروسکی که پدر برايش خریده بود، همان که دامن چین دار گل دار به تن داشت، با موهاي مشکی، و کتاب قصه هاي خوب، براي بچه هاي خوب، که مادر
سرم را با شامپویی شسته‌ام که بویش برايم خاطرهاي اضطراب آور است. خاطرهاي که نمی‌دانم چیست و کجاست. از حمام که برمی‌گردم پرسه ن به خاطرات دور می‌روم، دست به هرچه اضطراب آور بوده می‌کشم اما خاطره‌ام را پیدا نمی‌کنم. فقط میان هزاران خاطره‌ی اضطراب آور گیج می‌خورم و آن یکی که بايد باشد را نمی‌یابم. شايد من روزهايی با اين بو عاشقی کرده باشم! یک عاشقانگیِ دور و پر هیجان! شايد رها شده بودم در خودم. شايد . شايد. بوها حس را با خودشان می‌آ
که ما همچنان می‌نویسیم  
که ما همچنان در اينجا ماندهايم  
مثل درخت  
که مانده است  
مثل گرسنگی  
که اينجا مانده است  
مثل سنگ‌ها 
که مانده‌اند  
مثل درد 
که مانده است  
مثل زخم 
مثل شعر  
مثل دوست داشتن  
مثل پرنده  
مثل فکر  
مثل آرزوی آزادی
و  
مثل هر چیز که از ما نشانه‌اي دارد. 
محمد مختاری
تَرسَم اين بود که روزی شوق دیدارت مرا
نَکِشاند سوی آن کوچه ی باران خورده
چه کنم گوشِ من از حرفِ جماعت پر بود
که نبايد بروم سویِ مزار مرده
عمرِ دل رفت به تسبیح نگاهت ،اما
یادِ من هیچ در آن خاطره ها جا مانده؟
رفتنت همچو خزان و روزگارم چون باد
دلِ پايیزِ من اما سوی تو جا مانده.
 #ملک_الشعرايايیز
کتاب سطرهاي انفرادیشاعر: محنا امیری

تنها نشسته است غمی در اتاق منفنجان و چاي کهنه دمی در اتاق منتو نیستی و خیس شده چشم پنجرهباران گرفته است کمی در اتاق منچون آفتاب بود ولی ساکت و صبورمی زد غروب ها قدمی در اتاق منوقتی به جاي خاطره ها مانده جاي تواين روزها صداي بمی، در اتاق من.!حس می کنم که گردنه اي سخت پیش روستجا مانده است پیچ و خمی در اتاق منبا واژه هاي توی سرم رنج می کشدهر پنجشنبه عصر غمی در اتاق من
براي تهیه ی اين کتاب می توانید به پیج اينس
محمدم من اينجام جاي خاطره هامون
البته جاي خاطره هاي من
چطوری زندگی کنم با اين خاطره ها بدون تو
دلم داره میترکه
حق ندارم بهت بگم برگرد
میترسم بگم
نمیدونم بدتر از اينم مگه هست که من میترسم
اما میترسم یه چیزی بگم دیگه امید نداشتمم ناامید بشه.
توروخدا برگرد تورو جون من.
وضع مالیم خدا رو شکر خوبه اما بخاطر اين شب و تمام آدمايی که میشناسم که حالا بخاطر کار یا فقر یا بیپولی نمیتونن کنار خونوادشون باشن . اينستا پست هاي دیشبمو نمیذارم.اينکه رفتم و با دوستام جوجه زدیم و یلدا رو جشن گرفتیم و دور همی آهنگی زدیم و خوندیم. شايد بهترین خاطره ی اين چند ماهم باشه اما دلم میسوزه به حال آدماي اطرافم. یه بغضی ته گلوم رو گرفته که میخوام یه تکویری بشم و برم بیت و همه ی عواملشون رو با همین دستام نابود کنم. یعنی در اين حد .
از واقعیت جلو تر رفته، تو را پیش تر داشته ام براي
سالها، و قرن ها حتا در رویاهايم. در کنارت زیر سقف ها و آسمان سپری کرده
ام شب ها را و روز ها گذراندیم. پیر شدیم، چهره ـمان فرق کرد. اين سئوال را
کنار گذاشته بوده ام براي آن موقع ک بپرسم ازت، چهره ی جوانی ـم را هنوز يادت
هست؟ شانزده سالگی ـمان و خجالت کشیدن هامان را يادت هست؟ يادت هست خیال
پردازی می کردیم آینده را، توی تخت هامان ساعت ها بعد از نیمه شب، آن وقت
هايی ک خوابمان نمی برد از رویا پردازی
از واقعیت جلو تر رفته، تو را پیش تر داشته ام براي سالها، و قرن ها حتا در رویاهايم. در کنارت زیر سقف ها و آسمان سپری کرده ام شب ها را و روز ها گذراندیم. پیر شدیم، چهره ـمان فرق کرد. اين سئوال را کنار گذاشته بوده ام براي آن موقع ک بپرسم ازت، چهره ی جوانی ـم را هنوز يادت هست؟ شانزده سالگی ـمان و خجالت کشیدن هامان را يادت هست؟ يادت هست خیال پردازی می کردیم آینده را، توی تخت هامان ساعت ها بعد از نیمه شب، آن وقت هايی ک خوابمان نمی برد از رویا پردازی هاي
خب اينم از روز آخر. برخلاف توصیه هاي بقیه روز آخری رو درس خوندم اما خیلی سبک. بیشتر با مامانم گپ زدیم و کلی خاطره بازی کردیم و همین باعث شد از استرسم یکم کم بشه. همچنین یک دست PES زدم باشد که رستگار شومD: پرونده مطالعه براي کنکور سراسری 98 رو همینجا می بندم و امیدوارم همگی موفق بشیم! اهالی بلاگر دعام کنیدا((:
تو نو بهار منی
همیشه کنار منی
در اوج بی قراری من
تویی که قرار منی
 
صداي پاي نسیم
مرا به خاطره برد
میان خاطره ها 
تو در خیال منی
 
در اين مسیر خطیر
پر از شرارت و گیر
تو آمدی چون شمس
و دستگیر من
 
خبر نداشت به عشق
زلال می شود آب
در آن میس و جامی
که می دهد صنمی
 
نمیدونم چرا اصلا حس و حال وبلاگ نیست دیگه
انگار حوصله حرف زدن هم ندارم
دلم میخواد یه پست بلند بالا بنویسم از ادم هاي مذهبی گله کنم
اما حسش نیست، فقط تو یه جمله بگم خلاصه همه حرص هام و!!!
اگر جامعه شما رو بعنوان یه ادم مذهبی میشناسه، کاری کنید که زینت دین باشید! کارهاي شمارو پاي دین میذارن ملت!!!
اعصابم یکم خورده اين روزها!!!!
از روز عرفه یه بغض سنگین مونده تو گلوم
صبحِ روز عرفه دوسانس استخر بودم(مجبور بودم) از 9و نیم تا 1تو اب بودم بعد هم نیم ساعت جک
چشمام بالاخره همراه با اسمون بارونی رشت بارید.
خیلی وقت بود توی گلوم یه بغض سنگین گیر کرده بود 
نمی ترکید و هی بزرگتر میشد و به قلبم فشار میاورد .
ترکید.بالاخره ترکید.
دوست ندارم اشکم بند بیاد.
دوست دارم همین طور ادامه پیدا کنه تا همه چی رو بشوره ببره.
.
+وقتی دلم میگیره صداي گیتارم خیلی دلنواز میشه برام.
آنفولانزا خر است اونم نوع A
انفولانزاي جدیدی که امسال خاورمیانه اومده
آپگرید سال پیش
از علايمش میگم
تب و لرز شدید بالاي 40
سردرد شدید
استخوان درد
التهاب سینوس
قرص میخورم انگار مسخره بازیه
قوی ترین قرص فقط 3 ساعت اونم ده درصد جلوشو میگیره
 
بعد نوشت: رفتم درمانگاه دکتر بهم پیروکسیکام داد که فقط یک ساعت اثر داشت
استامینوفن 500 با کافیینه هر 4 ساعت یکبار که فقط 2 ساعت کمکت میکن
آزیترومايسین 500 با اينکه گلوم چرک نداشت
و شربت دیفن براي گلوم که هیچ اثر
اهاي اهالی شهرحرف و سخنمون زیاده.حال هممون گرفتس و در و دلامون زیااادهتا به همدیگه میرسیم،ناله و دلواپسیم.تا که میپرسیم اخه چرااا؟؟؟؟.داد میزنیم بی کسی.دلمون تنگِ دیارم هست.روزهارو هم میشماریم(من و همکلاسیام رو میگم)
امروز عجب روز عجيبي بودعجیبااااا.یه اتفاقهايی افتاد که فقط شاخ دراوردم
استرس گرفتم زیااد.
بعدش سعی کردم اروم باشم نشستم به ادامه درس،ولی یه بغضی تو گلوم بود که اخرشم ترکید دیگهروز،روز سختی بود
فقط
هیچوقت از خاطره هايی ک خودتون قبلا با کسی داشتین با کس دیگ خاطره نسازین واسه کسی رویا نسازین چون وقتی بفهمه اولین نفری نبوده ک اينارو باهاش تجربه کردین و تو ذهن شما اين خاطره با کس دیگ شکل گرفته بدجور از درون میشکنه 
خیلی بد 
دانلود آهنگ جدید مهدی احمدوند به نام قرار ترانه سرا ، آهنگساز و تنظیم کننده: مهدی احمدوند Download New Music Mehdi Ahmadvand Called Gharar آهنگ جدید و شنیدنی مهدی احمدوند به نام قرار را با بهترین کیفیت و لینک مستقیم از سايت یک موزیک دانلود کنید. متن آهنگ قرار »───♫♫●|●|●♫♫─── یکی به تو انگار ، بد ـه منو گفته … ! که دو ساعته چشمات ، رو من نمیوفته … ! »──|♫●|── یکی انگار عشقو ، از دل ـه تو برده نمیدونی قلبم ، بدونه تو مرده … ! ─|♫●|─ نمیذارم اين ، خاطره
چشمهايم به تماشاي تو اينجا ماندههرطرف شور تماشاي تو زیبا ماندهدرسرم شوق وصال است ومن می دانمدیده بر در به تمناي تو یکتا ماندهعاشقم سهم من از عاشقی ودلبری امعشق وهم صحبتی با تو به شبها ماندهمی   نخواهم ز سبوی ونه زجام صهباباده نو شم من از آن ساغر پیدا ماندهشاعر عشقم وبا شوق وصال تو خوشمدلخوشم عشق تو در جان ودلم جامانده
از جمله سفرهايی که جزو خاطره انگیزترین ها
هستند، سفر به یک جزیره در دل دریا است. خوشبختانه ايران با داشتن جزیره هايی
مانند کیش سفرهاي خاطره انگیز بسیاری می سازد. ولی خاطره انگیز بودن اين سفرها
منحصر به طبیعت و جاذبه هاي جزیره نیست بلکه کیفیت بی بدیل جزیره است که بیشترین
تاثیر بر مسافران می گذارد و از لحاظ روانی مسافران را به آرامش سوق می دهد. هتل
هاي کیش هم به درستی عمل کرده و سفر خاطره انگیز را در بستری آرامش بخش براي
گردشگران مهیا کرده اند.
چشمهايم به تماشاي تو اينجا ماندههرطرف شور تماشاي تو زیبا ماندهدرسرم شوق وصال است ومن می دانمدیده بر در به تمناي تو یکتا ماندهعاشقم سهم من از عاشقی ودلبری امعشق وهم صحبتی با تو به شبها ماندهمی   نخواهم ز سبوی ونه زجام صهباباده نوشم من از آن ساغر پیدا ماندهشاعر عشقم وبا شوق وصال تو خوشمدلخوشم عشق تو در جان ودلم جامانده
امشب باز یادِ ناکجايِ عزیز افتادم و عکساشو ورق زدم و براي دو تا از دوستان فرستادم، که یکیشون مهدی بود و اونم کم نذاشت و از خاطره هاي اونجا گفت و جوری از فقدانِ اون شهر و اون دوران دردِ دل کردیم که اسید معده‌م تا حد انفجار زد بالا و بعد از مدتها قرص کلیدینیوم سی خوردم و براي اولین بار آنچنان اثر نکرد.
يادت بخیر! 
اونروز هم با سجاد صحبتشو میکردیم، سجاد میگفت حاضرم بیست سال از عمرم کم شه و برگردم ترم یک. منم گفتم حاضرم پونزده سال از عمرم کم شه و بر
همه ارزویم، چه کنم که بسته پايم؟!
دچار استیصال می شوم . کاش می توانستم پی دل تو بروم . کاش می توانستم پی  دل خودم بروم .
چند قدم مانده تا رهايی؟! چند قدم مانده تا درک حضور تو؟! چند قدم مانده تا اغوشت؟!
تو فقط اذن بده به دیدارت، تو فقط بگو بیا . 
دل می کنم از هرچه هست. 
اين روزها هذیان زیاد می‌گویم. وقت براي خواندنش نگذارید.
.
خاطره‌ها بو، رنگ، صدا و حتی آب و هوا دارند.
صبح که بلند شدم. نفس که میکشدم. هوا، هواي اسفند سال نود و چند بود.
همه چی به طرز عجيبي در حال تکرار است بجز چشم‌هاي تو.
هوا که همان است اتفاقات هم که به طرز غريبي همان اتفاقات است.
تکمیل اين جنون، فقط موسیفی آن روزها را کم دارد. پس فايل را پیدا کردیم و بی امان پشت هم به خواننده اش گفتیم بخواند انقدر که از نفس بیفتد
 و خب جنون بايد کا
نفس ن از راه رسید، با کوله باری از حرف هاي نگفته، که پشت اندوه اين سالها پنهان شده بود، و در سکوتی هزار ساله فریاد می شد. چمدانش را جلوی در گذاشت و آرام پاهايش را از کفش بیرون در آورد. آهسته قدم بر می داشت، مبادا که سکوت سرد خانه را بشکند. ايستاد، خانه را برانداز کرد، به قاب عکس هاي روی میز خیره شد، یادش آمد اولین عروسکی که پدر برايش خریده بود، همان که دامن چین دار گل دار به تن داشت، با موهاي مشکی، و کتاب قصه هاي خوب، براي بچه هاي خوب، که مادر
 
درست یادم نیست از چند سالگی بهم الهام شد که در یکی از روزهاي تابستانی بیست و دو یا سه سالگی خواهم مرد! و مردنم حتما چیزهايی را ناتمام می‌گذاشت که آن زمان براي رها کردن‌شان غصه می‌خوردم و براي همین از رسیدن روزهاي تابستان بیزار و ترسان بودم. اين شد که با تمام نیروی درونی‌ام در برابر مردن در بیست و سه سالگی» مقاومت کردم و با اصرار زیاد خواستم که زنده بمانم. 
خب، زنده ماندم.
بدون کوچک‌ترین اثری.
 
 

آخرین مطالب

آخرین جستجو ها