نتایج جستجو برای عبارت :

درآرزوی چه هستم ؟ چه آوازی می خوانم من؟ برای باور احساس زنده مانده ام. من شاهد بخت مشغول خویشتنم. درسکوت خود افسرده شده ام. به مرگ پیوسته ام. حافظه ام مرده است. هیچ خاطره ای ندارم. من سرشارم از بدبختی تسکین نیافته . دیگرحتی به خودم هم شبیه نیستم. چه تعالی

باز هم سگ افسردگی و پاچه‌ی ما
اين روزها به شکل بدی در نوسانم و از وقتی هم که م مرا حذف کرد افسرده حال‌تر شدهام.
ميم گیر داده به خودشناسی و تناقض‌هايم و من خودم یک لنگ پا در شرف افسردگی‌ام. حال و روز هيچ خوب نیست. چاق، افسرده، از درس عقب مانده و و و 
چی‌کار مي‌توانم بکنم با اين خودم؟ از زندگی سیرم و با هيچ احدی هم ميل سخن ندارم. 
سوال‌هايی توی سرم است که آزارم ميدهد. سوال‌هايی مثل "که چی" و جواب هيچی .
درد دارم به واقع و ریشه‌ی دردم را نمي‌دا
وقتی تو احساس تنهايی مي‌کنی، حس استیصال به من دست مي‌دهد. حس مي‌کنم هرکاری که مي‌کنم - اصلا اگر کاری تابه حال براي تو کرده باشم- هيچ فايده‌اي برايت ندارد و تو تنهايی و با گوش کردن به موزیک زندگی‌ات را مي‌گذرانی. من توی زندگی‌ات هستم؟حس مي‌کنم افسرده شد‌ه‌ام. روزهاي زیادی‌ست که در خانه ماندهام. چیزهايی که مي‌خواهم‌شان. آرزویی که در جانِ ناسالمم پرورشش داده‌ام بسیار دور است. دوست دارم بنویسم. دلم مي‌خواهد زندگی کنم. دلم مي‌خواهد با
غمگین م،مضطرب م،نگران م،گیج م،خسته م،اميدوارم،سرگردان م،ميلی به حرف زدن ندارم،ميلی به نوشتن ندارم،ميلی به خواندن ندارم،شب را روز مي کنم و روز را شب،انتظاری از هيچ کس ندارم،از همه کس توقع دارم،از خودم انتظار ندارم،از خودم متوقع هستم،از خودم راضی  نيستم..چند ماه.نه چند سال.آخرین کتابی که خواندم کیميا گر بود و ادامه ندادمشچرا؟دست هاي م قهر کرده با بوی کتابهر کتابی را که شروع مي کنم فقط چند صفحه مي خوانم و بعد مي گذارم کنارمي ترس
 
 
 شدیدا مشتاق دیدار کسی هستم که مرا بفهمد، با تمام زواياي پنهان و آشکارم. و مهربانانه و صادقانه و صميمانه مرا به خودم بازنمايد. مي‌دانم هم‌چنین کسی نه براي من که براي هيچکس احتمالا وجود ندارد، امّا چه کنم، یک دلتنگی عجیب و غیر قابل فهمي و یک غم پنهان گاه به گاه وجودم را مشتعل مي‌کند و مرا به حسرت عجیب نبودن مي‌کشاند. نمي‌دانم چه بايد کرد، جز مرگ که آخر کار است، راه چاره و درمانی در حین زیستن نمي‌یابم. احساس مي‌کنم به عالم و آدم مدیو
ميدونی کارما یعنی چه؟ یعنی همين حال الان من، همين که یه گوشه از جهانم که دوستش ندارم. همين که اندوه دلخواه دلم را ندارم. همين که از همه چیز ماندهام. همين که از کلمه‌ها دورم و نه حالی دارم و نه احوالی. 
من سال‌هاست دارم با خودم با ميم با زندگی بد مي‌کنم. سا‌هاست به همه چیز خیانت مي‌کنم. حتی دلم براي خودم تنگ نمي‌شود. حتی سوزی به دلم نیست از اينهمه هيچ.
استاد مي‌گفت شايد از درد زیاد است که اينجور شدهاي اما خودم مي‌دانم کارماست. بازگشت بدی‌
بیدار شدهام و نیستی. حال غریبی دارم؛ ترکیبی از غم، آسودگی، دلتنگی، شعف، عشق و دلشوره. کاش با تو از خانه بیرون مي‌زدم. احساس مي‌کنم پاهايم را زنجیر کرده‌اند. دیشب تمام شده و فقط احساسات انباشته و سردرگم کننده‌اي در من باقی مانده‌‌ است. همه آن لحظه‌هاي سعادت دلم مي‌خواست زمان را نگه دارم، اما مي‌گذشت و به اين واقف بودم که چیزی از اين لحظه‌ها جز خاطرهاي موهوم باقی نخواهد ماند. تو را به خودم مي‌فشردم و مي‌خواستم که از هم بشکافم. مي‌خوا
فرقی نمي‌کنه چقدر تلاش کرده‌م و وقتی اتفاقی ميفته که خودم رو با خودِ چند سال پیشم مقايسه مي‌کنم مي‌بینم که چقدر جلو زدم. مهم اينه اينجا جايی نیست که من مي‌خواستم باشم. همين.
احساس پوچی مي‌کنم. نه اون‌طور که انگار من هيچ فايده‌اي توی دنیا ندارم، برعکس انگار تموم دنیا هيچ تأثیری روی من نداره. و احساس تنهايی عجیبی مي‌کنم، نه ـ مثل قبل‌ترها ـ اونطور که انگار جزو هيچ گروه و جامعه‌اي نیستم، درواقع انگار که هيچ‌کسی دستش بهم نمي‌رسه. اونقدر ا
 علائم افسردگی و دارم اما خودم حس ميکنم افسرده نیستم 
مثلا قبلا هميشه تو جمع حضور داشتم ولی الان خیلی کم شده درحدی که حوصله مهمون ندارم حوصله خودمم ندارم 
پرخاشگر شدم خودم از اين اتفاق ناراضی ام اما چیکار کنم به همه پرخاش ميکنم 
همش دلم ميخواد بخوابم 
یا اينکه گوشی بگیرم دستم و فقط اهنگ گوش بدم و تو نت ولگردی کنم و تنها باشم 
اما خودم حس ميکنم افسرده نیستم 
کوچه ها باریکن دا بستس
خونه ها تاریکن طاقا شکستس
از صدا افتاده تار و کمونچه
مرده مي برن کوچه به کوچه
نگا کن مرده ها به مرده نميرن
حتی به شمع جون سپرده نميرن
شکل فانوسی اند که اگر خاموش شه
واسه نفت نیست هنو یه عالم نفت توشه
جماعت من دیگه حوصله ندارم
به خوب ، اميد و از بد گله نداره
گرچه از دیگرون فاصله ندارم
کاری با کار اين قافله ندارم

دانلود
دیر گاهی است در اين تنهايی
رنگ خاموشی در طرح لب است
                                           بانگی از دور مرا مي‌خواند
                                           لیک پاهايم در قیر شب است
 
 
رخنه‌اي نیست در اين تاریکی:
در و دیوار به هم پيوسته
                                          سايه‌اي لغزد اگر روی زمين
                                           نقش وهمي است ز بندی رسته
 
نفس آدم‌ها 
سر به سر افسرده‌است
روزگاری است در اين گوشه‌ی پژمرده‌ هوا
هر نشاطی مرده است.
.
بیدار شدهام و نیستی. حال غریبی دارم؛ ترکیبی از غم، آسودگی، دلتنگی، شعف و دلشوره. کاش با تو از خانه بیرون مي‌زدم. احساس مي‌کنم پاهايم را زنجیر کرده‌اند. دیشب تمام شده و فقط احساسات انباشته و سردرگم کننده‌اي در من باقی مانده‌‌ است. همه آن لحظه‌هاي سعادت دلم مي‌خواست زمان را نگه دارم، اما مي‌گذشت و به اين واقف بودم که چیزی از اين لحظه‌ها جز خاطرهاي موهوم باقی نخواهد ماند. تو را به خودم مي‌فشردم و مي‌خواستم که از هم بشکافم. مي‌خواهم که
افسردگی لعنتی دوباره عود کرده است.بی حوصلگی، افکار خاکستری بیهوده بودن و تمايل به گریه و فریاد خفه ام کرده است. دلم مي خواهد فرار کنم جاي دوری از هیاهو و آدم هاي آشنا.دلم مي خواهد تنهاي تنها در خلوت خودم باشم و هيچ کاری نکنم، به معناي واقعی هيچ کاری.خیلی وقت است جلسات مشاوره ام بیهوده مي گذرد و احساس مي کنم بايد روان شناس دیگری را انتخاب کنم اما در حال حاضر نه حوصله اش را دارم نه شرايط مالی اش را.همه چیز گره خورده و هيچکس نمي فهمد شرايط براي یک
دیشب خواب سميه و استاد رو دیدم و چه خوش بود. از دیشب ذهنم معطوف شده به س و راستش اميدوارم خبری از سوی او باشد. دوستش دارم و بچه‌ی دلنشینی‌ست. چرا اينقدر پیله کردی به بچه‌ها؟ راسنش بین همسن و سالهامان آدم دلخواه و دلچسبی نمي‌بینم. همه مغموم و افسرده و نهايتا ی‌اند و اهل دل نیستند.
امروز ميم رفته سرکار و من ماندهام تا در خانه با خودم تنها باشم و خلوت کنم. کمي افسرده حالم. درضمن رژیم دکتر کرمانی را هم شروع کرده‌ام. کاش لاغر بشوم.
فعلا همين. م
سلام
دختری 20 ساله هستم. به شدت احساس تنهايی ميکنم. علتش هم اينه که خیلی با هم سن و سال هام تفاوت شخصیتی دارم. اطرافم رو که نگاه ميکنم یه نفر رو هم حتی شبيه خودم نميبینم. یعنی نميتونن بین تفریح و درس تعادل برقرار کنن. یا به شدت خوش گذرون هستن یا فقط به درس و کار فکر ميکنن.
من خیلی آدم راحتی هستم، یعنی راحت حرف ميزنم، سخت نميگیرم، تشریفاتی حرف نميزنم و عمل نميکنم. ميخوام خودم باشم. شخصیت نمايشی ندارم. اهل اينستاگرام نیستم چون واقعا درک نميکنم چه مع
مي نویسم سیل
مي خوانم:او خواهد آمد
مي نویسم زله
مي خوانم:او خواهد آمد
مي نویسم گرانی و اغتشاش
مي خوانم:او خواهد آمد
مي نویسم آلودگیِ هوا
مي خوانم:او خواهد آمد.
مي نویسم شهادتِ سردار
مي خوانم: او خواهد آمد.
مي نویسم سقوط هواپیما
مي خوانم:او خواهد آمد.
مي نویسم کرونا
مي خوانم :او خواهد آمد.
مي نویسم کُشت وکشتار مسلمانانِ هند
مي خوانم: او خواهد آمد.
اينها همه بهانه اند;
زمين تو را مي خواهد امامِ مهربانم
#اللهم عجل لولیک الفرج
درسته که هميشه انکار کردم ، درسته که هر وقت حرف از دوست داشتن یا عشق به ميان آمده من جاخالی دادم و با قاطعیت رد کردم ولی خدا ميدونه که هميشه ته ذهنم جايی به تو فکر کردم که یعنی تو هميشه بودی از همون اولش تا همين الان . انکار کردن تو درواقع انکار کردن خودم بود. انکار کردن حسی که بهت داشتم . ميدونی من با دو دو تا چهار تا بزرگ شدم با فکر به اول و اخر مسیر با فکر کردن به نفع و ضرر. به تو که رسیدم دیدم اصلا به نفع و ضرر فکر نکردم ، اصلا فکر نکردم که تهش چی
من بالاخره ميميرم. اما اين بالاخره» گول‌زننده است. پس بهتر است بگویم من حتما ميميرم. اما باز هم ذهن من در پس‌زمينه پايان جمله را چنین خاتمه مي‌دهد: اما فعلا نه هنوز». پس همچنان اين ذهن در حال گریز از واقعیت است. من قطعا ميميرم و اين مرگ مي‌تواند هر آن سر برسد. اما هنوز هم اين عبارت اشاره‌اي پنهان به زمانی دور از اکنون، در آینده‌اي مبهم دارد. من بی‌تردید ميميرم. مرگی که مي‌تواند همين حالا مرا دربر بگیرد یا درنگی بعد. کمي دیرتر یا کمي
سنگ فیروزه مرده
سنگ فیروزه از با ارزش ترین سنگ هاي معدنی در جهان است. بقاياي به جا مانده از حفاری ها نشان مي دهد که بشر از دوران باستان تا به امروز به قدرت درمانی اين سنگ شفابخش پی برده است. سنگ فیروزه از کانی هاي زنده با خواص درمانی است. ارزش مادی و نیروی درمانی اين سنگ تا زمانی که هنوز فیروزه زنده است، حفظ مي شود. سنگ فیروزه مرده دیگر سنگ قدرت نیست و از نظر مادی نیز دچار افت قیمت زیادی مي شود. براي اينکه اين سنگ فوق العاده زیبايی و نیروی خود را
قرار بود دیگه منفی نویسی نکنم اما نميتونم.خیلی احساس بدبختی ميکنم خیلی.
احساس ميکنم سربار خانواده م و اين احساس هم درستههيچ چیز براي افتخار کردن ندارم جز بغضی که بعد مدت ها شکسته و یکم اروم ترم ميکنه.
اونقدری احساس بدبختی ميکنم که الان اگر فرشته مرگ بیاد سراغم با سر ميپرم بغلش و ميگم تمومش کن لعنتی. تمومش کن.
احساس خواری ميکنم .احساس ذلت. نميتونم توضیح بدم چون واژه اي ندارم.
خدايا لطفا اگر واقعا همه چی درست ميشه فردا بیدارم کن.اگر ال
امروز شنبه است. بیست و هشتم اردی بهشت 98. گمانم دوازدهمين روز از رمضان. آن چه که پوشیده نیست اين است که حال خوبی ندارم. روح آرامي ندارم. وضع مطلوبی ندارم . چرايش را نمي دانم. از هيچ چیز، مطلقا از هيچ چیز ِ خودم راضی نيستم. احساس مي کنم براي هيچ چیز زندگی ام تلاش نکرده ام. بد جور با خودم وارد جنگ شده ام . زیان اين جنگ هم بر هيچ کس مترتب نیست الا خودم  
بايد تمام کنم. 
بايد شروع کنم.

تمام نوشته هاي 96 و 97 را برداشتم. اين جا گزارش ِ حال و روز خودم را به
هر وقت از یکی دلخور ميشم به خودم ميگم !hate is heavy توی رابطه ها اونقد به فکر خودم هستم که سعی ميکنم تنشی ايجاد نکنم. طالب آرامش و دوستی هستم که هميشه سکوت ميکنم و اگر جواب بدم و چیزی رو از تعادل خارج کنم دلم براي آرامش تنگ ميشه و پیش خودم احساس گناه ميکنم. چون هميشه چند کیلوبايت از قضاوت کردن هام ميره واسه درک کردن طرف مقابل. و هميشه چیزی براي درک کردن طرف مقابل هست.
من هميشه ميتوانم درکتان کنم و کنار من تقریبا هميشه کفه به سمت شماست.  اما وقتی تو
من به آمار زنده زمين مشکوکم
گرچه پیش تر مرده ام.
ولی هر صبح در جلوی آینه
منتظرم تا قبل به خاک سپردنم.
بیايی و زنده ام کنی.
روبروی آینه هستم ولی هرچه مينگرم تو رو نميبینم.
اگه روزی
آمدی در آینه و نبودم
بدان کوله بار بسته ام تا بجویمت
با همان کوله بار سفرت
بیا در پی ام
کسی نميداند شايد در راه مانده ام و مسیر گم کرده.
خوشحال ميشوم ببینمت و ببویمت و بگویمت .
الان ک فکر ميکنم اصلا دوست ندارم ازدواج کنم
ینی دوس دارم فقط با یک نفر ازدواج کنم ن خانوادش
من بهش دروغ گفتم ک با رفت وآمد مشکلی ندارم چون اون موقع فکر نميکردم منظورش در اين حد باشه!!
من خودمو ميشناسم و در خودم نميبینم ماهی سه چهار روز یا بیشتر بیشتر از ده نفر آدم تو خونه م باشن
من آدمي نیستم که فضاي شخصی نخوام
آدمي نیستم ک بتونم با یک گروه آدم دیگه توی ی خونه زندگی کنم!
من بهش فکر کردم چون ميدونستم خانوادش کیلومتر ها دورن
اما نميدونستم رسمشون م
قول و وعده هاي امروز برا من مشکوکه، شما که سود سهام عدالت رو ميخواستی قبل عید بدی ندادی، مناطق سیل زده رو ميخواي با اين روبراه کنی؟ من که راضی نیستم، حالا بگو که من ضدانقلاب هستم ولی بدون که من خود انقلاب هستم، من یکی از مستضعفین پا در راه امام روح الله هستم، البته بودم و خواهم بود، تو کی هستی؟! اين بارندگی ها و سیل فعلا قصد تمام شدن نداره، کامپیوتر من هم زیر آب رفت و قص الی هذا، البته واس خودم چیزی نميخوام، کارت بسیج ندارم، کارمند جايی ه
دوتا مسکن خوردم اما خواب نرفتم. به حالت مستی روی صندلی نشستم و سعی کردم اداي ادم‌هاي دوتا مسکن نخورده را دربیاورم. دقیقا مانند زمانی که به ادم افسرده ميگویند حالا سعی کن افسرده نباشی. ولی افسرده بودن و مانند مست‌ها بودن امن‌تر است. بايد وقتی حالت خوب است بگذاری خوب باشد و وقتی مانند مست‌هايی فقط تلو تلو بخوری. هيچ اجباری وجود ندارد. بعد یک روز ميبینی ميتوانی افسرده یا مست نباشی. یا اثرات نسخه‌هاي خود نوشته است یا فقط زمان. شايد در زمان هيچ
شبيه من شدی تو خواب هام. موهات سیاه شده و دیگه پرپشت نیست من عاشق موهات بودم راستش. دور شدی، سر تا پا یه خاطره از من شدی ولی بازم ازت متنفر نيستم. از پیشونیت متنفر نیستم با اين که یه کپی از مال منه. سال هاست صدات رو نشنیدم ولی هنوز تو خیالم باهام حرف مي زنی، با صداي خودم. هيچ وقت کم تر دوستت نخواهم داشت حتی روزی که خاطره اي ازت نمونده باشه و اون روز که تو رو با اسم خودم صدا خواهم زدم از هميشه دلتنگ ترم. 
.
من پیش هيچ‌کس خودم نيستم. من هيچ کجا خودم نيستم. هيچ‌کجا تمامِ من را نمي‌شود پیدا کرد. هر آدمي، بخشی از من را شناخته. هر ارتباطی را بر پايه‌ی نخی از کلاف وجودم شکل داده‌ام. اين وبلاگ هم با وجود تمام تلاش‌هايی که مي‌کند براي نشان‌دادن تمام جنبه‌هاي من، پر از سانسور و پنهان‌کاری است. من نه آنقدرها آدم مذهبی‌اي هستم، نه آنقدرها رویاباف و جزئی‌نگر، نه آنقدرها عاشق‌پیشه، نه آنقدرها مهربان، نه آنقدرها به‌فکر.
آینده‌ی من یک نقطه‌ی تاریک ت
بسم الله
سه سالی شده که بیشتر شب هاي سال را پشت همين ميز گذرانده ام.ميز بزرگ و قهوه اي سوخته ام که شاهد لحظه هاي زندگی بی اهميتِ من بوده.شب هاي خوشحالی و ناراحتی.نگرانی هاي بی سر و ته.فکر هاي خوب و جرقه هاي اميد و بعد نا اميدی محض.سکوت هاي طولانی و دود سیگار و بعد آواز هاي تاریکی.همه را گذرانده و مرا نیز خواهد گذراند.احتمالا بیشتر از من عمر کند.جنسش درست و حسابی است و حالا حالا سرِ خراب شدن ندارد.مثل من بد قواره و زشت نیست.ميخواهد بماند.با هر وسیل
من امروز رنجور و گریان نشستم پیش مامان و بابا و تا تونستم گریه کردم.
مهسا زنگ زده بود و بهم اين حقیقت رو گفت که هنوز خودم و توانايی هام رو اونقدر که بايد باور ندارم.
باور و ايمان عميق قلبی ندارم که ميتونم خیلی بهتر از اين حرف ها باشم.خیلی خیلی بهتر.اينکه هنوز اول شهر نیستم 
آه ، اما من اين ميل شدید رو احساس ميکنم مهسا.اين خواستن عميق رو.ولی حق باتوست!
من فقط ميخوام سال بعد رشته ی موردعلاقم رو تو دانشگاهی که دوست دارم بخونم و همين.
+بابا به
تنهايی نعمت بزرگی است. باور کنید! هر چه از بدی تنهايی مي گویند از حسادت است :) چون خودشان کشف کرده اند تنهايی موهبتی است که فقط بايد تا خرخره در آن فرو رفت تا فهميد چه عظیم و مهیب و باورنکردنی است. در تنهايی است که خودت را مي شناسی، مي دانی چه مي خواهی و چه نمي خواهی! دلت براي چه کسی تنگ شده. مي توانی در سکوتِ تنهايی رویاهايت را رنگ کنی، هايلايت کنی یا کلا حذفش کنی!
تنهايی من خاکستری مايل به قهوه اي است با هاشوری از نور بی‌جان و کم رمق!  در تنهايی ب
" دچارِ نوعی بهت‌زدگی و بی‌حسی شدهام. احساسِ خستگی نمي‌کنم، خوابم نمي‌آید، غصه‌دار نیستم، شاد هم نیستم؛ قدرتِ اين را ندارم که تو را با خیالِ خودم به اينجا بیاورم. هر چند که تصادفاً سمتِ راستم یک صندلیِ خالی وجود دارد، گویی براي تو گذاشته شده است؛ در چنگالِ چیزی هستم و نمي‌توانم خودم را از دستش رها کنم. "
به تصور بیا , تویی که به دل نقش مي کشم  همه شب را خیال خوش ز تو آ غوش مي کشم    در هراسم که فاتحش زند آتش به پايتخت  از تو در جانم آتشی ست که چنین شعله مي کشم    با سرابی که تشنه ام به جنونم کشانده اي  چه خوشم من که بی توام که غمت دوش مي کشم    در رهايی مرا بخواه که خودم بند مي شوم  تو نباشی به سادگی ز خودم دست مي کشم  بی تو شايد که مرده ام زنده اي مثل مرده هام  بین اين مرگ و زندگی نفسی سرد مي کشم    تو بلايی به جان من به خیالی که از تو ماند  و به
درد دارد توی تنم مي‌پیچد. نیاز دارم که دردمند باشم. من با اين احساس زنده ام و یا به اين احساس نیازمندم. روزها و شب‌ها از پی هم مي‌آیند. روزگار دارد از طریق ميم همه‌ی وجودم را توی صورتم مي‌پاشد. 
از خودم خسته‌ام، تاب خودم را ندارم و تحمل به دوش کشیدن کثافت درونم بسم بود دیگر چه نیاز بود اينجوری توی صورتم بخورد.
دارم مي‌فهمم که زندگی از من بازیگر مي‌خواهد، صادق باشم کثافتم و کثافت باشم به من باز مي‌گردد اين من. دارم بالغ مي‌شوم، دارم فکر مي
اگه چن روز دیگه بگذره یک سال ميشه
که واسه دیدن خوشبختی تو چش ندارم
درست یک سال ميشه تو به آرامش رسیدی
درست یک سال ميشه که من آرامش ندارم
درست یک سال ميشه که به بی حسی دچارم
ميدونی هضم بعضی چیزا دور از انتظاره
یا من اينقدر از تنهايیو باور ندارم
یا که اينقدر تنهايی منو باور نداره
چشاي من که مثل گرگ بارون دیده بودن
صدام حتی داره کم کم شبيه زوزه ميشه
به حدی یادگاری هر کجاي خونه مونده
که اين خونه داره بی تو شبيه موزه ميشه!
براي اونی که هر چار فصل سال
فکر ميکنم احساس شادی براي هميشه از وجودم رفته
دیگه هيچ جوری نميتونم احساس خوشبختی کنم
دیگه هيچ چیز هیجان انگیز وجود ندارد
دیگه ازون موارده که ميشه گفت اون آدم سابق نميشم
هرچند از اولش هيچوقت براي من هيچ چیز خوب نبوده
ولی یک سال گذشته همه چیز براي من تمام شد.توی همه جنبه هاي مهم زندگیم شکست خوردم .توی کارم.روابط عاطفی و.روابطم با خانواده.معنویات.
از هر کدام ته مانده اي باقی بود که خیلی تلاش کردم نگهش دارم ولی همه رو باهم باختم
الان اگر چه
رمق نداشتم. رمق در لغت‌نامه دهخدا یعنی نگریستن کسی به نگاهی سبک! همين توان را هم نداشتم. بعد توی دلم گفتم کاش مغزم کر مي‌شد و دیگر اين همه روضه و آیه یاسی که خودش براي خودش مي‌خواند را نمي‌شنید. دراز کشیده بودم روی تخت اتاق جدیدم در خوابگاه. غذا روی گاز غل مي‌زد و من رمق نداشتم یک همي بهش بزنم که ته نگیرد. خودم را مچاله کرده بودم و رمق نداشتم پیام فرزاد را که بهش گفته بودم حالم خیلی بد است، جواب بدهم. در آن عصر گرم پايیزی که آسمان اتاق بعد از خا
باز همه حس هاي لعنتی دنیا دورم حلقه زدند.باز حس افسردگی ، سیاهی ، بی خوابی ، کهیر و خارش مزمن پوستی ، سردرد ، چشم درد ، دندون درد ، احساس حقارت ، احساس پوچی و . رو با تک تک سلولهام حس ميکنم.حس ميکنم یه بیمار روانی افسرده ام.واقعا کسی هست توی دنیا که دلش نخواد ازدواج کنه؟دلش نخواد بچه دار بشه؟دلش نخواد کسی رو ببینه؟دلش نخواد زندگی کنه؟.کسی هست که همش به خودش بگه ۳۰ سال با هر بدبختی گذشته و ۳۰ سال دیگه با هر بدبختی اي که باشه ميگذره و بعدش خلاص؟ا
هرچقدر هم در تربیت  و سبک گفتاری توی خونه دقت کنی باز بايد انتظار داشته باشی که روزی برسه که  دردونه ات  در قبال تلاش تو براي آرام بودن و کم کردن از بار تنشی واقعه اي که تعریف کرده بهت بگه: تو چقدر ساده اي!!! قضیه اينطوری نیست!!
یا در قبال گوشزد کردن کار درست بهش، بهت بگه: اصلا دوست دارم اينکارو بکنم، زندگیِ خودمه، زندگیِ تو که نیست!!!
راستشو بگم خیلیییییییییی زودتر از اون چیزی که تصورش رو ميکردم داره اتفاق مي افته!!

آخرین مطالب

آخرین جستجو ها