نتایج جستجو برای عبارت :

داستان مامانم با دکترgo

خدا به دادم بر‌سه!
 
مامانم به دلایلی گوشی‌شو کوبیده تو دیوار =|
گوشی‌شم ک سنگ نیست هیچی‌ش نشه ، الان صفحه‌ش از حال منم داغون تره.
داستان از این قراره که
گیج خواب بودم ، مامانم بیدارم کرد و گفت : رمز گوشی‌تو بگو صبح میخوام ببرم مدرسه.
ادامه مطلب
عمه مامانم به مامانم میگه منو نداری توی اینستاگرام ؟ مامانم میگه من اصلا نمیام اینستاگرام، حوصله این چرت و پرت ها رو ندارم !من لبخند ملیحی میزنم و از صحنه خارج میشم . آخه من در جریانم که مامانم میشینه این سریال مسخره های کره ای رو از تلوزیون وطنی میبینه بعد توی اینستاگرام میگردد دنبال اون تیکه هایی که توی تلوزیون سانسور شده و اونا رم میبینه !!
مامانم: اینا چیه میخونی؟ برا منم بفرست میخوام نگاهشون کنم.من*آب دهانش را قورت میدهد* آ_آخه میدونی خیلی مسخرست اصن ارزش خوندن نداره.مامانم: کو حالا بفرست اگه چرت بود خودم پاکشون میکنم.من در حال نذر کردن و دست به دامن شدن هر چی امام و پیامبری که میشناسم :‌ اسمات شون خیلی زیادهمامانم: اسم هاشون؟من*سکته میکند*: آره اسماشون زیاده و سخته!!مامانم*نگاه مشکوک*من*با لبخند در افق محو میشود* 
متن غم انگیز است. مطمئنم غم انگیزه چون با حس نوشتم :
بالش رو به صورتم مدام فشار میدادم .
گریه میکردم و تحمل دیدنش رو نداشتم.
تحمل شنیدن صدای سرفه های خشکی که شاید آخرین صداهاش باشه.
میگفتم خدا ، چرا به دعاهام گوش نمیدی ؟
همچنان سرفه و یک لحظه .
دیگه سرفه ها قطع شد . بالش رو انداختم زمین . سریع بلند شدم
رفتم ببینم چی شده.
- هااااااااااااااااااا
صدای خشن تنفس مامانم بود به زور میتونست نفس بکشه. دیگه افتادم زمین
گفتم آخر کاره. 
نمیدونستم چیکار
عاشقش بودم و عاشقم بود.
پنج سال بود آایمر داشت پیش مامانم بود و این اواخر حتی بچه هاش رو هم یادش نمیومد گاهی اوقات. جوری که خیلی وقتا با اونکه پیش مامانم زندگی میکرد و دایم میدیدش یادش میرفت دخترشه و میگفت مامانمه.
ولی حتی یکبار نشد منو یادش نیاد.
 شب قبل فوتش رفتم پیشش.
خواب بود تا دستشو گرفتم چشماشو باز کرد کلی ذوق کرد و واسم خندید.
مامانم گفت بعد چن روز خندید.
اگه بیشتر از مامانم دوستش نداشتم قطعا اندازه مادرم دوستش داشتم.
یه رابطه عاطفی قو
وقتی یه مشکلی دارم یا ناراحتم و دلم گرفته دوسدارم به مامانم زنگ بزنم ولی مامانم اینقدر قوی نیست مثل قدیما که بتونه بشنوه و حالش بد نشه 
چند روزیه حال پسر میزون نیست 
منم بی تجربه و بی کس و تنها تو شهر غریب:))
نخواستم مامانمو نگران کنم اول به آبجیم زنگ زدم گفت که نمیدونه از سر اجبار به مادرم زنگ زدم 
حالا بعد دو روز که حال پسر بهتر شده الحمدلله مامانم حالش بد شده و مریض افتاده
یعنی هر سری اوضاع همینه 
نمیدونم چیکار کنم خب از مامانم کمک نگیرم چیک
وقتی یه مشکلی دارم یا ناراحتم و دلم گرفته دوسدارم به مامانم زنگ بزنم ولی مامانم اینقدر قوی نیست مثل قدیما که بتونه بشنوه و حالش بد نشه 
چند روزیه حال پسر میزون نیست 
منم بی تجربه و بی کس و تنها تو شهر غریب:))
نخواستم مامانمو نگران کنم اول به آبجیم زنگ زدم گفت که نمیدونه از سر اجبار به مادرم زنگ زدم 
حالا بعد دو روز که حال پسر بهتر شده الحمدلله، مامانم حالش بد شده و مریض افتاده
یعنی هر سری اوضاع همینه 
نمیدونم چیکار کنم خب از مامانم کمک نگیرم چی
مامانم یک کتاب داشت به اسم کلید و راه های گفتگو با نوجوان همچین چیزی بعد یادمه کلاس ششم بودم رفتم کتابخونه مامانم اونو برداشتم خوندم فقط به خاطر اینکه هروقت مامان یک کاری طبق اون کرد من برعکسشو انجام بدم:///
 
 
بعله همینقدر لجباز:/// البته دیگه یادم نمیاد کامل خوندمش یا کردم یا چی ولی الان دست ابجیم دیدم یاد این افتادم
 
 
یک چیز مسخره و مسخره:// داشتم غر میزدم
-اه من فلانو میخام
مامان گفت
-مگه این چشه
- اثر نداره
- پس چرا برای ما اثر داره
 -چ میییی
پسر عمه بزرگ مامانم فوت کرده . من که ندیدمش
ولی خب شرایطی پیش اومد که باید مامانم و من میرسوندمش . بی غلو یک ساعت
تو ستارخان چرخیدیم . آدرس و غلط داده بودن . غلط نه نصفه . هیچ کدوم از
خواهراش نبودن . قهر بودن و اختلاف داشتن . ینی خواهر ختم برادر نرفته .
چقدر عجیب . چقدر بد . عجب دنیاییه ! کاش میومدن . به قول مامانم بی
عاطفه ان !
مهران مدیری رو آورده بودن خندوانه ‌‌‌ . حرف قشنگی زد .
گفت این دنیا دیگه جای خوبی نیست .راست گفت دنیا جای خوبی نیست ‌. همه
چرا باید تو این اوضاع مامانم دندون‌درد بگیرن و این دندون‌درد علارغم مصرف آنتی‌بیوتیک تشدید یافته و به سینوس‌ها هم منتشر بشه؟ اونم دندونی که همین چند ماه پیش در کرده بودند.
حالا درد هم باعث شده فشارخون مامانم به ۱۸۰/۱۰۰ برسه، کاپتوپریل زیرزبانی و لوزارتان هم بعد گذاشت یک ساعت چندان جوابگو نیستند. مامان رفتند تا دستشویی برگشتند فشار خون رفته تا ۲۰۰!
دستام می‌لرزند. و بدتر اینکه، تو این اوضاع رفتن به بیمارستان/درمانگاه/دندانپزشکی (اگه
سیم‌کارت مامانم به اسم منه.هر سال، روز تولدم، اپراتور بهش اس‌ام‌اس می‌ده تولدمو تبریک می‌گه. و مامانم هم بلافاصله بعدش میاد تبریک می‌گه بهم.این مدل تبریک گفتنشو نمی‌خوام. نمی‌دونم چجوری اون پیامک لعنتی رو غیر فعال کنم. خیلی رو مخمه.
مدت ها قبل ما تو فقر زندگی میکردیم.
در واقع مامانم کار میکرد و خرج مون رو میداد. بابام هم هیچ کاری نمیکرد و مامانم باید خرج اون رو هم میداد.
ابدا ما براش مهم نبودیم.
خب شاید بگین چرا اینقدر گذشته رو هم میزنی و گذشته ها گذشته. ولی خب واقعیت اینه که بیشتر مشکلات روانی من از همون دوران نشات میگیره. و آزمون دکتر هلاکویی هم این رو نشون داد.
میگن دختر ها بابایی ان. من شدیدا بودم. و شدیدا ضربه خوردم. دست خودم هم نبود خو. تو اون دوران اعتماد بنفسم بطور کامل
مدت ها قبل ما تو فقر زندگی میکردیم.
در واقع مامانم کار میکرد و خرج مون رو میداد. بابام هم هیچ کاری نمیکرد و مامانم باید خرج اون رو هم میداد.
ابدا ما براش مهم نبودیم.
خب شاید بگین چرا اینقدر گذشته رو هم میزنی و گذشته ها گذشته. ولی خب واقعیت اینه که بیشتر مشکلات روانی من از همون دوران نشات میگیره. و آزمون دکتر هلاکویی هم این رو نشون داد.
میگن دختر ها بابایی ان. من شدیدا بودم. و شدیدا ضربه خوردم. دست خودم هم نبود خو. تو اون دوران اعتماد بنفسم بطور کامل
قشنگ فکم افتاد از تعجب ! داشتم براش فیلم کفرناحوم رو توضیح میدادم که رسیدم به همون جمله ی قشنگی که منو وادار کرد فیلم رو ببینم " میخوام از والدینم شکایت کنم  چون من رو به دنیا آوردن " بعدش هنوز به نصف این جمله نرسیدم مامانم بقیش رو گفت ؛ با چشای گرد شده از تعجب بهش نگاه کردم . گفت اره دیدمش! بهش گفتم مطمئنی؟ فک نمیکنم به پخش رسانه ی ملی (!) حتی رسیده باشه ، گفت نه تو اینستاگرام دیدم ، یه پیجی بود همین دیالوگ رو نوشته بود ، اونجا دیدم . بعدش یادم اومد
دو سال پیش، عید غدیر از درب یک مسجدی داشتیم می آمدیم بیرون، که مامانم با همکار قدیمیش روبرو شد. من و مامانم بودیم و اون خانوم و دخترش.
من زیرکانه رفتم جلو و گوش وایستادم.
مادرم شروع کرد احوال پرسی کردن، دخترک گفت رتبه کنکورش شده زیر دویست و می خواد بره دانشگاه فرهنگیان.
مامانم همونجا دعواش کرد، گفت برو حقوق بخون و بشو به خانوم وکیل خوب، حیف تو نیست با این رتبه می خوای معلم بشی؟
من همون جا تو دلم مامانم رو دعوا کردم، گفتم اجازه بده دخترک کارشو ب
مامانم خیلی به چشم زخم اعتقاد داره چند روز پیش ها خاله ام زنگ زده بود حالمو بپرسه به مامانم میگفت نکنه چشم خوردم و اینجوری افتادم گوشه خونه :) 
نمیدونم شایدم چشم خوردم.
چیکار کنیم حالا چشم زخم اثرش بره؟ دیگه داره به جاهای باریک میکشه!
مامان و بابام کفش ست خریدن و باهم‌میرن پیاده روی
بابام‌تقریبا هر روز برای مامانم پاستیل میخره
و قبل از اینکه لیوان هویج بستنیشو بخوره میپرسه مامانتون خورده؟!
(بعضی وقتا فکرمیکنم نکنه مامانم حاملست)
مامانم پیاله ی آخر‌ماست رو برای بابام‌نگه میداره و آروم‌بهم میگه دیگه به طور کامل پامو از خونه زندگیشون بکشم بیرون،مگه بابام با یه حقوق چقد میتونه به بچه هاش کمک کنه؟!
بابام بهم میگه این‌چند روز‌که اینجام من ظرفارو بشورم
مامانم میگه شام در
رفته بویدم دستشویی با دخترک تو دستشویی فشار اب زیاد شد ناراحت شد منو زد دستش خورد تو چشمم
منم برا اینکه بفهمه نباید این کارو بکنه چشممو گرفتم و دیگه باهاش حرف نزدم
از دستشویی اومدیم بیردن یه دستمال کاغذی و چسب برداشتم و روی چشمم زدم
مامانم پرسید چی شده
دخترک گفت نمیتونه حرف بزنه
مامانم پرسید چرا رفتید دستشویی چی شده چرا مامانت چشمش رو بسته
دخترک: مامانم حواسش نبود چشماش ندید رفت خورد تو دیوار حالا چشمش درد میکنه روش رو بسته
ما:
خاطره : کتاب سرمایی
فصل بهار بود با بوی گل های زیبا و معطرش.توی اتاق نشسته بودم و داشتم کتاب گرگ ها از برف نمی ترسند» رو می خوندم، حسابی سردم شده بود.رفتم تو آشپزخونه و به مامانم گفتم: چقدر هوا سرد شده ها!»مامانم گفت: هوا به این خوبی، کجاش سرده؟»یه چیزی خوردم و اومدم نشستم بقیه کتاب رو خوندم. از روحیه نوجونای کتاب پر از انرژیشده بودم، از تغییرهای خوب شخصیت های داستان طی این سختی ها شگفت زده شده بودم و دلم برای نوجوونهای توی کتاب سوخت که تو او
دیشب خواب دیدم.
گویا مامانم با همه فامیل برنامه شام چیده بود ب منم قول داده بود داداشتم هست، من هرچی نگاه می‌کردم نبود. عصبانی شدم و با همشون دعوا‌کردم که کو داداشم؟ چرا نیست» بعد مامانم گفت تو اتاق خوابه، رفتم بیدارش کردم و سفت بغل کردیم همدیگر رو.
چقد دلم برا بغلش تنگ شده!
یادمه بچه ک بودم خیلی بی پول بودیم
هیچی پول نداشتیم
مامانم میرفت بال مرغ میخرید باهاش سوپ درست میکرد
من سوپ نمیخوردم دلم برنج میخواست
مامانم برام گوشتای بال مرغ رو ریش ریش میکرد سوپ رو برام میکوبید بعد کلی ناز و نوازشم میکرد ک بخورم
میگفت تو سن رشدم باید بخورم
دلم تنگ شده برا مامانم
چقدر اذیتش کردم
چقدر زحمت میکشید
پول نداشتیم، از خوراک و پوشاک خودش میزد
الان بنیه ضعیفی دارم
خیلیا میگن خیلی ظریفم
حتی پسرا آروم بغلم میکنن
الان دلم ضعف رفته ب
این حجم از پسر دوست بودن در من بیداد میکنه، علتش اینه مامانم از بس عاشق پسردایی و پسرعمه و پسرعمو و. همچیه منه ! 
 انگار ژنتیکیه ! عزیز جون هم عاشقِ پسر بود مامانم ِ منم.
چون طرف بابا اینا همه دختر دوستن، مادرشوهر مامانم عاشق دخترش بود:/
یک عدد فسقل 7 ماهرو کشتم من ،اونقدر لپ کشیدم ،اونقدر بوسش کردم ، اونقد بازی کردیم که جفتمون زودی خوابمون گرفت ،
بهش میگم : پسری قند عسلی جیگری قندی نباتی آبنباتی 
از ذوق موهامو میکشید
صورتمم چنگ انداخت فسقلی!
این حجم از پسر دوست بودن در من بیداد میکنه، علتش اینه مامانم از بس عاشق پسردایی و پسرعمه و پسرعمو و. همچیه منه ! 
 انگار ژنتیکیه ! عزیز جون هم عاشقِ پسر بود مامانم ِ منم.
چون طرف بابا اینا همه دختر دوستن، مادرشوهر مامانم عاشق دخترش بود:/
یک عدد فسقل 7 ماهرو کشتم من ،اونقدر لپ کشیدم ،اونقدر بوسش کردم ، اونقد بازی کردیم که جفتمون زودی خوابمون گرفت ،
بهش میگم : پسری قند عسلی جیگری قندی نباتی آبنباتی 
از ذوق موهامو میکشید
صورتمم چنگ انداخت فسقلی!
امروز به مامانم گفتم امشب می خوایم با پسر خالم و دوستاش بریم بولینگ
گفت : نه ! نمی خواد از الان عادت کنی با پسرای غریبه بری بیرون .
 
می خوام مامانم بدونه اگه اینقدر الکی بهم فشار بیاره یهو قاطی میکنم بعد کارایی که نباید رو میکنم و دیگه همه چی بهم میریزه کلا .
‍♀️
مامانم تبلتش رو داده تا فیلم ها و عکس هاش رو منتقل کنم روی هارد و فایل های اضافی رو پاک کنم. کلی گیگ فیلم های 2-3 مگابایتی گروه های واتس آپی و خانوادگی پاک کردم. نزدیک هزارتا عکس صبح بخیر و شب بخیر و سلامت باشی و گل و بل بل و سفره شب یلدا و هندونه پاک کردم. همچنین تاکید شده مثل دفعه قبل مدل لباس ها پاک نشه :)
مامانم وقتی گشنه می مونم، رو کاناپه می خوابم، از زور میگرن چنگ می زنم به رویه ی بالشت و خیلی وقت های دیگه بهم میگه :" رود بی دا"*
تو کتابخونه ی دانشگاه دو تا صندلی رو چفت کردم کنار هم، خوابیدم. مامانم اومد بالای سرم گفت:" رود"
از خواب پریدم و به اندازه نه ماه کامل و ششصد کیلومتر دلگیری ام رو ریختم لابه لای کتاب شعر قرن بیست آمریکا!
 
*فرزند بی مادر
پ.ن: هیچی :)
مامانم وقتی گشنه می مونم، رو کاناپه می خوابم، از زور میگرن چنگ می زنم به رویه ی بالشت و خیلی وقت های دیگه بهم میگه :" رود بی دا"*
تو کتابخونه ی دانشگاه دو تا صندلی رو چفت کردم کنار هم، خوابیدم. مامانم اومد بالای سرم گفت:" رود"
از خواب پریدم و به اندازه نه ماه کامل و ششصد کیلومتر دلگیری ام رو ریختم لابه لای کتاب شعر قرن بیست آمریکا!
 
*فرزند بی مادر
پ.ن: هیچی :)
مامانم بهترین و مهربون ترین ادم زندگیمه 
خوشگل ترین لبخندا و قشنگ ترین نگاهارو داره
مامانم خوشمزه ترین ته چینای دنیارو درست میکنه و اروم ترین لحظه هارو برام به وجو میاره 
دلم براش تنگ میشه وقتی اینجام
 خیلی .
دلم میخواد ساعتها بشینم جزئیات حرکات صورتشو خندیدناشو نگاه هاشو حرف زدناشو نگاه کنم 
هر بار برمیگردم خونه تغییرای مامانمو حس میکنم 
خستگیاش دلمو به درد میاره 
دلم میخواد بغلش کنم عین بچگیام وقتی کار میکنه از پشت دستشو بگیرم بازوشو
یعنی عاشق مادربزرگ و دوتا خاله کوچیکمم،تا من بی حالم،خستم،یا زیاد میخوابم
به مامانم میگن سمیرا چشه؟چرا حال نداره؟چرا انقدر بچه رو اذیت میکنین؟
نکنه خواستگار داره دارین تحت فشار میزارینش؟
یا مادربزرگم تا مامانم گیر میده میگه ناشکری نکن تورو خدا،قدر بچه رو بدون،حیفه این دختر اذیت کنی.
اذیتش نکن،خدا قهرش میاد!
+لعنت به سردرد
امروز با معجزه بیدار شدم. مثه همیشه نبود. این دفعه بابت بیدار شدنم و اینکه چرا تو خواب نمردم دیگه به خدا غر نزدم. ب این وجود که شبش چقدر غمناک و سنگین گذشت.
خدایا شکرت بخاطر دو نفر تو زندگیم. یکی تو اون یکی مامانم. اگه مامانم نبود. بیخیال! حتی نمیشه نبودشو تصور کرد. میدونی دنیا هم نبود اون موقع
یکی از کارای قشنگ عروس چهارمی، اینه که گاهی زنگ میزنه به گوشیه مامانم بعد میگه: مامان یه چیزی بگم؟ مامانم میگه : بگو فرشته ی من زنداداشم میگه چیز مامان، میدونی، خب، راستش، ببخشید چقدر صلوات خونده بودین که هنوز صدقه اش نکردین؟ مامانم هم میگه مثلا فلان قدر بعد زنداداشم میگه خب دیشب محمد ابراهیم دندونش درد میکرد منم از صلوات های شما خرج کردم گفتم دعای شما زودتر مستجاب میشه مامانمم میگه دعای خودت زودتر میگیره دلت پاکتره، ولی خوب کردی دخترم هر و
الآن یهو یه چیزی یادم اومد!
کلاس سوم راهنمایی بودم (که میشه هشتم فعلی) و ماه رمضون بود. اون شب توی مدرسه‌مون افطاری داشتیم. من با خودم یه ماگ برده بودم که تازه خریده بودیمش. البته اون موقع اسمش ماگ نبود و بهش می‌گفتن لیوان!
خلاصه این ماگ زرشکیمون رو گذاشته بودیم روی میز تا برامون چایی بیارن. یهو دست دوستم خورد به ماگ و افتاد شکست.
من خیلی خیلی ناراحت شدم و به دوستم گفتم اینو مامانم تازه گرفته بود و حالا من چی جوابشو بدم؟
دوستم عذاب وجدان گرفته ب
c
--------داستان کامپیوتر:سیاه وسفیدداستان قرمز کوچولو:سرما و گرماداستان  محمد:حافظه و فکر کردن----------مامان:فرشته است/فرشته ها ماشین هستندقرمز کوچولو:خون استخدا:لامپ است/دین زرتشتارواح:سوپرمارکت استاتش:مرداست-یخ:زن است اشیاء:ادم و حوا استحیوانات:ادم فضایی استانسان و ربات:تلویزیون استپدیده ها: خدا است---------دایناسورها قبر هستندجنگ شد برای کشف تلفندقیقا هیچی.مردم هر روز یه داف جدید می زنندهادی اشک خدا استباباجون فروغی ماده تاریک است-امیرحسی
 
بعد الف و بچه اش یه هفته میان خونمون و نمیرن حتی خونشون://
خدایا از دست اینا روانی ام:(
به مامانم میگم اگه قراره الف بیاد اینجا شما هم بدید کربلا آخه هرکی می پرسه اربعین پیاده میرید؛ میگن نه
مامانم اینا به خاطر درس خوندن من نمیخوان برن ولی اگه الف و بچه اش بیان اینجا کلافه میشم.
ای کاش یه فرجی بشه همه چی درست شه:)
از مامانم خوشم نمیاد. حس خوبی ندارم که این حرف رو میزنم ولی خوشم نمیاد از رابطه با مامانم. مامانم یه خانم متشخص هست که همه قبولش دارن از هر جهت خوبه، بماند که اصلا بلد نیست اون جوری که به بچه های فامیل محبت زبانی میکنه به ما محبت بکنه. 
تو عمل کم نمیذاره، واقعا کمبودی ندارم خدا رو شکر، ولی زبانی فقط ایرادی باشه میگه. با این کار ندارم اخلاقشه، چند تا خاطره از بچگی هام ذهنم مونده و باعث شده الان مامانم کوچک ترین ایرادی هم که میگیره اون خاطرات تو ذ
 مامان ما یه عادتی داره هروقت بخواد تهدید کنه که  یه چیزی رو نابود می کنه، میگه یا آتیش میزنم، یا سنگ بر میدارم میشکنم،(در همین حد خشن ).
 مثلا میاد توی اتاقمون میبینه از بس کتاب گذاشته دور و بر اتاق جای راه رفتن نیست، میگه آخرش یه روز این کتابا رو آتیش میزنم:)))) 
یا اون انار سفالی هایی که من خیلی دوستشون داشتم و دائم میگذاشتم جلو  تلوزیون و مامانم دوست نداشت جلو تلوزیون چیزی گذاشته باشه، یه بار گفت اگه اینا رو جلو تلوزیون بر نداری با سنگ میشکن
حس بدی دارم به تک تک این روز هایی که گذشت و در حال گذشتنه و در حال اومدن هست! 
از تک تک ثانیه هام می‌ترسم و دلم می‌گیره.
این نیز بگذرد.
ی بهم گفت 
ماهور؟
بله؟
تصور کن مامانت.
؟
مامانت، فوت کنه
توی دلم گفتم خدا نکنهههه:/  ولی با آرامش گفتم خوب؟
تو می‌تونی همون آدم گذشته باشی؟
بدون فکر گفتم 
البته که نه، دست می‌کشم از زندگی کردن. بابامو دوست دارم ولی با مامانم حسابی صمیمی و رفیقم.
ولی من تونستم، منم مثل تو، تنها دوستم مامانم بود، خواهرم با بابام
مامانم به من گفت چراغ های اشپزخونه رو خاموش کن بعد برو اون کله ات رو بزار تو موبایل گفتم باشه خاموش کردم رفتم کله ام رو گذاشتم توی موبایل یک دفعه مامانم اومد بالبخند من رو بوسید داشتم سکته می کردم گفتم چی شده مامانم خوش اخلاق شده؟ 
گفت رفته بودم طبقه بالا دیدم چراغ های طبقه بالا خاموشه گفتم خدالعنتت کنه دختر وکلی نفرینت کردم که چرابجای چراغ اشپزخونه کل چراغ ها رو خاموش کردی بعد فهمیدم تو طبقه پایین هستی من طبقه بالا برای همین اومدم بگم فحش د
خیلی وقته که از وضعیت خونمون خسته شدم
ولی ههمون سعی میکنیم به روی خودمون نیاریم که همه چیز خرابه،همه چیز براساس نظرات بابام اداره میشه
من شاید برم،بقیه افراد خانواده هم میرن سمت راه خودشون
مامانم میخواد چیکار کنه؟
مامانم گناهش از زندگی چی بوده؟
این مدت همش از درد کمرم شاکی بودم،نمیتونستم بشینم،فقط تو حالت خوابیدن راحت بودم،یادمه وقتی مهره کمرم شکست،داشتیم با ف میخندیدیم،که مامانم زنگ زد،ف رفت بیرون،تا صدای مامانم رو شنیدم زدم زیر گریه،دست خودم نبود،نمیدونم چرا،درک نمیکردم حال مامانمو،چند دقیقه بعدش مامان و بابا اومدن منو بردن بیمارستان،میدونی من هیچوقت مادر نبودم،من مامانمو نفهمیدم،وقتایی که ناخودآگاه از درد جیغ میکشیدم،وقتایی که گریه میکردم،نفهمیدم دردی که مامانم میکشه
چقدر من مامانم رو دوست دارم و چقدر استعدادها و پتانسیلشا بخاطر یه ازدواج بد، هدر رفت. چقدر اگاهه و چقدر باهوشه و چقدر قابل ستایشه و چقدر همه این رو نمیدونن.
میخوام یار همیشگی مامانمباشم. همیشه و همه جا. اولویت با قشنگترین موجود  دنیا
Something that you miss
برای دوچرخه ام .
برای حیاطمون ،باغچه گلهامون ،برای بی دغدغه بودنمون، برای غروبای تابستون و شامی که توی حیاط میخوردیم،برای پروانه هایی که به هوای نور مهتابی میومدن توی اتاق و با کیسه میگرفتیمشون و دستهامون رنگی میشدن،برای خاک بازی،برای حوض کوچیک وسط حیاط،برای خوابیدن زیر چادر گلدار مامانم،برای بوی نون ،بوی چادر مامانم.
برای روزایی که زنده بودیم اما نمیدونستیم
امروز مامانم رفت مامانشو دید.
قرار شد فردا زنگ بزنیم و جواب اولیه رو بگیریم.
احتمالا یه قرار ملاقاتی بیرون بذاریم و همدیگه رو ببینیم.
+ مامانم کلی استرس گرفته، انگار می خواد بی خیال تحقیقات اولیه بشه.
می گه توکل کن به خدا.
++ منم گفتم بله، توکلم به خداست. اما هردو شما اول تایید می کنید، بعد چند جلسه حسابی صحبت کنیم، بعد من چند روز فکر می کنم و جواب می دم.
 
+++ یه وبلاگ دیگه بزنم، از الان توش بنویسم، بعد چند مدت یهو بیاد ببینه وبم رو. موافقید؟
بچه ها دیشب خواب دیدم مامانم اجازه داده گربه بگیریم و یه گربه رو به سرپرستی قبول کردیم که اسمش‌ تامی بود حیف که خواب بود صد حیف :( امروز به مامانم گفتم گربه به سرپرستی بگیریم هرچی اصرار کردن فایده نداشت ! همش مثل خل و چلا هر جای خونمونو که میبینم تصور میکنم که الان اگه گربه داشتم اینجا چطور اش میکرد یا راه میرفت
با مامان امروز رفتیم مغازه موبایل فروشیِ،پسرِ دوست مامانم.بنده خدا علامت تعجب بودمامانم با مامانِ ایشون همیشه رفت و آمد دارن 
هر بار مامانم از خونشون میامد کلی پفک و چیپس و لواشک برام میاورد و می گفت اینا رو مجتبی برای تو داده. برا خودش خریده بود گفت اینا رو برای تو بیارم 
.البته آقا مجتبی هیچ وقت منو ندیده بود
امروز برای اولین بار منو دید.فکر کنم همیشه فکر میکرده من کوچولو هستم
دفعه بعد از چیپس و پفک و لواشک هم خبری نیست
+با اینکه باتری جدید
دیروز بعد مدتها رفتم تجریش. قبلش مامانم کلی سرم جیغ زد که آره تو همه چ داری و قرار نیست برات چیزی بخرم. منم مظلومانه سر ت دادم. رفتیم. قرار نبود چیزی بخره و برام گوشواره خرید :| خودم هنوز تو شوکم :|| 
بعد برگشتنی دوستمو دیدم، تو تاکسی بودم شروع کردم به جیغ و هوار که مثلا واییی ماااامااان دوستمممم. برگشت گفت خبالا مگه برد پیته حالا؟ :| پرای همه شکست تو تاکسی.
دعا کنین مامانم راضی شه برم مدرسه عمه م :| 
مامان من کلا خیلی آدم همسایه داری هستش اصلا عجیب هوای همسایه ها رو داره جوریه که ما یهووو میبینیم بعضی چیزا تو خونه گم شده بعدا کاشف به عمل میاد مامانم داده همسایه همه چی هم قرض میده جار و برقی مخلوط کن اتو و
یه همسایه داریم افغانی هستن جدید اومدن مامانم گفت غریبن رفت باهاشون صحبت کرد و گفت هرچی خواستید تعارف نکنید بیاید از ما بگیرید
اینا یه روز اومدن گوجه گرفتن گفتیم خب طبیعیه
یه روز دیگه اومدن یخ گرفتن گفتیم خب طبیعیه
یه روز دیگه اومدن گف
امروز دندون پزشکی بودم و جناب دکتر بعد نیم ساعت وزوزوز وجیییز جیییز . و خش خش
بالاخره یکی از دندون هام رو عصب کشی کرد!!
 
بعدش کلی تاکید که( بچه جون!!!):///
نه آخه بچه جون؟؟بی تربیت تو ریش های من رو نمیبینی؟؟بچه؟؟نه ناموسا بچه؟؟ استغفرالله آدم یاد جواب های دندان شکن و 100در 100 بی ادبانه ی دوران دبیرستان میفته هااااا!!!
 
خلاصه گفت تا دو ساعت به باد هم اجازه نمیدی دندونت رو لمس کنه تا 24ساعت هم باهاش غذا نمیخوری!!
 
حالا نکته ی بامزه ماجرا کجاست؟
بعد د
جدیدا بابام یاد گرفته هر چی کاره سخته بخاطر اینکه ورزش نمیکنم به اسم "بذار یه کم کار کنه ورزش شه بدنش سرحال بیاد" بندازه رو دوش من.
تو کوچه ما که فاضلاب آورده بودن ما میخواستیم لوله بندازیم از حیاطمون تا اگو،مامانم گفت برو به بابات کمک کن.(توجه کن،برو به بابات کمک کن)خلاصه رفتم بابام یه بیل داد دستم گفت زمینو بکن.یکی دو ساعت زمینو کندم (حالا بابام در طول این مدت داره با همسایه ها حرف میزنه منو نظارت میکنه 0_0 ).در همین حال و احوال مامانم اومد به با
مامان و بابام قرار بود عید فطر بیان تهران که تو اسباب کشی کمکمون کنن. امروز تصمیم گرفتم به مامانم بگم قضیه کرونا گرفتن اون بنده خدا و مشکوک بودن خودمون رو. هرچند که تا زمانی که اونا میخواستن بیان ۲۰ روزی از دیدار مشکوک ما میگذره ولی بالاخره فکر کردم بدونن بهتره. هرچی باشه شرایط بابا خاصه.
به مامانم که گفتم تماسمون تصویری بود و قشنگ تغییر حالت چهره اش رو حس کردم. میدونم از الان هر یک ساعت زنگ میزنه که ببینه حال من چطوره :))
خدایا خودت بلاها رو از
داشتم پست قبل رو میخوندم از نوشته های خودم گریه ام گرفت اونجا که نوشتم میترسم بابا رو الکی مرخص کرده باشن
فردای روزی که مرخص شد دوباره بردیم بیمارستان، بستری شد و با تست کرونای مثبت رفت بخش کرونایی ها معلوم نشد بعدش چرا بدتر شد و دو سه روز هم توی آی سی یو بود و عصر روز پنجم شهریور.
چقدر که غریب بودی بابا، چقدر که مظلوم بودی، چقدر که خاکسپاری غم‌انگیزی داشتی بابا
بابام انقدر مظلوم رفت که حتی وقت نکردیم درست و حسابی براش عزاداری کنیم، ما
این وبلاگمه و بجز اینجا جایی رو ندارم حرفای دلمو بزنم
پس مجبورم یه جور خودمو خالی کنم
پست قبلی گفتم برام مهم نیست حقیقتا ته دلم یکم مهمه،مهمه بدونم کی اینارو میگه!
مامانم حدسش روی یکی از اقوامشه
این قومشون من تا به امروز فکر میکردم یک درصدم من توی زندگیشون اهمیتی ندارم
چند تا دختر داره
فقط یکشون دانشجوی دکتری یه رشته هست که اصولا اینده شغلی انچنانیم نداره:) و کلن هم همه دختراش دانشگاه دولتی نبودن
بقیه توی کارای زیبایین
ولی درعوض هم خودشون هم
دیروز ظهر، دخترعمه ی نازم به دنیا اومد و من عکسش رو استوری و پروفایل واتساپم گذاشتم. 
حالا از صبح دارم با حجم پیام هایی روبرو میشم که بد برداشت کردن
شیطونِ درونم میگه سرکار بذارمشون بگم دختر خودمه
+دوست مامانم فکر کنم اشتباهی شماره ی من رو به اسم مامانم سیو کرده، صبح پیام داده تبریک میگم نوه دار شدی
من:|||
به همسرم میگم چقدر توقعات بالا رفته، دیگه منتظر بچه ی من نیستن، منتظر نوه ی منن
+بقیه هم دارن بچه دار شدنم رو تبریک میگن، خلاصه که انگار مادر
اگه بگم‌دلم‌برای اون ظهرایی که قرار بود بابام ساعت ۱ نیم درِ مدرسه باشه ولی طبق معمول یادش رفته بودو ۲نیم پیاده و خسته و گشنه و عصبی میرسیدم خونه و با حیاطِ تا خرخره پر از وسیله و فرش و مبل روبه رو میشدم که مامانم باقر و جواد رو بالباسای مدرسه گرفته به کارو دارن با پاچه های بالا زده چلپ چلوپ روی فرشِ خیس راه میرنو پارو میکشن و مامانمو تهدید میکنن اگه سریعا بهشون نپیوندم پارو رو میذارن و میرن و بعد دستور مامانم برای ملحق شدن بهشون و گرفتن بافش
بین خودمون بمونه!
اومدم خونه مامانم اینا که زینب با مامانم باشه من بتونم راحت آشمو درست کنم،
اولش یه بیست دیقه نگهش داشتند. بعد زینب گریه مریه. رفتم گرفتمش! 
دوباره که ساکت شد برگشتم ادامه بدم آشو.
که مامانم اومد تو آشپزخونه! می خواست برا شام غذا درست کنه!
به خدا من فقط تعارف زدم :)))) گفتم می خوای من درست کنم؟ 
هیچی قابلمه رو گذاشت از آشپزخونه رفت بیرون :))))) بی انصافی نباشه! ازم پرسید می خوای برنجو پیمانه کنم؟؟؟ گفتم نه! حالا رومم نمیشه بگم فقط
اولین بار که سالاد ماکارونی خوردم خیلی کوچیک بودم، زنداییم درست کرده بود، بعدش خاله م و آخر سر مامانم.
اون موقع ها مامانم اینا خودشون سس مایونز درست میکردن، خانومای باهنری بودن، مامانم دیگه حال و حوصله ی این کارا رو نداره.
قدیما ترشی بامیه درست میکرد، شور و خیارشور میذاشت، به بههه خلاصه کدبانویی بود برای خودش، منم خیلی دوس دارم دختر با هنری باشم، مثلا مربا درست کنم، شور و خیار شور ولی خب از فراخی هم رنج میبرم متاسفانه!!
این همه آسمون ریسمون
ظهر رفته بودم حمام. اومدم بیرون و دیدم مامانم نیست. فکر کردم خوابیده. رفتم سر جاش رو نگاه کردم و دیدم نیست. نور از لای پرده ی آشپزخونه روی زمین می تابید. من وایستاده بودم دم اتاق مامانم و تو اون لحظه نه چندان طولانی، حس میکردم تنها ترین آدم روی زمینم. از وقتی بچه بودم اگه مثلن از خواب پا میشدم و می دیدم کسی خونه نیست همینطور میشدم. شاید برای بقیه چیز عجیبی نباشه ولی برای منی که همیشه خونمون پر آدم بوده سخت بود. یه دفعه بچه بودم و صبح پاشدم دیدم کس
از وقتی دیروز مامانم باهاش روبوسی کرد کلا یک جور دیگه شدم . چه قدر قبلش به مامانم هشدار دادم که این کار ها رو نکنه و بالاخره خودش این کار رو کرد. 
نمیدونه به خاطرش دارم حرص میخورم . نمیدونه به خاطر این حرص خوردن عضله پای چپم گرفته . آخه این چه کاری بود ؟
اوایل اسفند بود که مامانم به خاطر کرونا اجازه نداد برم با دوستام برای زمین چمنی که دوستام برای فوتبال کرایه کرده بودن و چه قدر سفت و سخت میگرفت اون روزها و من چه قدر آسون و الان مثل اینکه کلا برعک
سلام 
کاربرانی که عروسی های خنده دار، خواستگاری های عجیب و خنده دار، خواب های خنده دار یا دعوا های خنده دار دیدین تعریف کنید، من یه دعوای خنده دار مامانم تعریف می کنه؛
مامانم تازه ازدواج کرده بود، پدرم با عموم دعوا می کردن، پدرم از اون آدم هایی هست که دوست داره دعوا کنه مردم جلوش رو بگیرن، به مامانم گفت برو یه چوب بیار، مامانم تو سن کم ازدواج کرده هر کاری بهش می گفتن گوش میکرد، رفت یه چوب بزرگ آورد داد بهش، پدرم گفت بذار زمین بذار زمین چوب رو
اینو شنیدین هر انسانی یه داستانی برای زندگیش داره؟؟؟
من زیاد شنیدم!!!
ولی دوست دارم ازشون بپرسم. 
واقعا!!!
داستان داریم تا داستان
بعضی داستان ها ارزش شنیدن نداره 
بعضی ها هم اصلا ارزش گفتن هم نداره
ولی خوش بحال اونی که یه داستان جذاب برای خودش داره
از اون داستان ها که فیلم ها رو از اون می سازن
مثله خیلی از شهدای انقلاب اسلامی 
از این داستان ها هم آرزوست
مامانم رفته پارچه خریده، صدام کرده میگه بیا گربه کارت دارم. پارچهه چطوره؟خوشت میاد؟
نگاهمو با تردید به گیپور دوختمو با اخم در یه حرکت انتحاری گفتم: به شدت زشته:| (و موج منفی احساساتم با غلظت اضافه جو خونه رو سیاه کرد)
یهو قیافه ی مامانم آویزون شد، خشکم زد با تردید پرسیدم  برای خودته؟؟ بیرحمانه تایید کرد(موج منفی پرغلظت بر سرم آوار شد)
احساس میکنم به کل روز مامانم گند زدم و این حس بد که یه خرید ناموفق داشته و پولشو هدر داده رو به جونش انداختم.
پا
خواهرم میگه بنیامین نچسب ترین آدمیادمیکه تو عمرم دیدم 
خب شاید در ظاهر اینجوری بنظر بیاد
ولی اون بنی رو وقتی شبیه یه بچه گربه ملوس و دوست داشتنی میشه‌ ندیده.
اون لحظه هایی که من براش ذوق می کنم .
البته مهم اینه به چشم من زیباست و اتفاقا چسبنده
میگن آدم از کسی‌خوشش میاد که اخلاقش ترکیبی از اخلاق‌  خانواده شه 
بنی انگار مجموعه از رفتار های خانواده کوچک ما رو داره 
و جای‌ خالی مامانم رو برام پر کرد ک بعد از اون حالم خیلی بهتر شد .
پ ن: بزرگتر
 یکی از پسرهای فامیل، بعد از گرفتن فوق لیسانس شیمی از یه دانشگاه توپ ! پارسال کنکور تجربی داد و پزشکی بین الملل قبول شد . 
پسر خوب و سالمیه . و بسیار پیگیر و پر تلاش ! حالا یه مقدار سنش داره زیاد میشه و میخواد زوجه اختیار کنه .
به بابام گفته که دنبال کیس مناسب میگردم و . امروز صبح بابام داشت دوستای من رو پایین بالا میکرد ببینه کدومشون لیاقتش رو دارن مامانم نیت شوم بابا رو فهمید و گفت بیکاااریا ! پسره کار و باری نداره دانشجوعه خیلی هنر کنه از پس ش
کوچیک بودم، جمعه بود. 
شایدم نبود، یادم نیست.
بابام خونه نبود، یا مسافرت بود، یا سرکار. اینم یادم نیست.
مامانم خواست مارو ببره حرم، سر یک چیزی بهونه گرفتم و با لجبازی گفتم نمیاام.
مامانمم دست X رو گرفت و دوتایی خونه رو ترک کردن، پشیمون بودم از رفتارم، دلم بیرون رفتن رو میخواست، حرم رو میخواست. 
رفتم پنجره که رو به خیابون باز میشد رو به سختی باز کردم و داد زدم 
مامااااان! برگردین، منم میخوام بیاااااام.
و زدم زیر گریه.
ولی مامانم نبود.
بعد دقایقی
دیشب پروانه بزرگا اومده بود تو اتاقم. منم میترسیدم بیرونش کردم خوابیدم از پنجره خم نمیرفت بیرون. منم بگه خوابیدم بعد عی سروصدا میکرد بیدار میشدم! یهو مامانم اومد پنجره رو ببنده منم بیدار شدم گفتم بهش. گفت بیا پیش ما بخواب. بعد بابام صداشو بچگونه کرد گفت پروانه ترس داره؟! مامانم هم صبح صداشو بچگونه کرد گفت پروانه بچمو اذیت کردخ. منم کلی خودمو لو کردم :))))
راستی ستاره صب گفت هروقت اومد پروانه به خودم بگو بیرونش کنم :***
ینی همه مامانا برا دختراشون خاسگارای دکتر فلان بیاد بال در میارن 
مامان ما برمیگرده میگه دکترا چند سال بعدشون خوب از اب در نمیاد 
وات دا فاک ؟ 
 
بعد همچنان پیگیر اون مردکه لاشیه :|
اگه یروز اومدم اینجا درباره ازدواج ناموفقم نوشتم بدونین همه چی تقصیر مامانم بوده 
واقعا چطوری تونستم همچین احساساتی داشته باشم؟
جدا یکی بیاد و کمکم کنه این حسو نابود کنم
همین دقیقا میتونه نقطه ضعف یه دختر حساب بشه 
خیال پردازی 
:|
+راستی امروز تولد مامانم بود تولدت مبارک مامان مهربونم مامانم زیادی مهربونه و میبخشه! خیلی دوس داشتنیه! 
داره بارون میاد و دل آدم میخواد زار بزنه. 
حالا من هیچی تو چطور تونستی اینکارو بکنی؟ نامرد
می دونستم همش سوء تفاهماتِ ذهن مسخره ی منه. چقد مسخره واقعا! 
پستاشو که میخوندم پی بردم اونم چق
بهتون گفته بودم که به شدت آدم ترسوییم. البته نه در همه موارد، فقط درباره تاریکی شب :/ دیروز صبح تصمیم گرفته بودم یکم هیجان و آدرنالین تو وجودم تزریق کنم و به یاد ایام نوجوانی رفتم سراغ داستان های ترسناک، البته نه رستوران آدم خوار ها و زامبیای شهر زد و اینجور چیزا. تنها داستانی که منو می ترسونه داستانهای از ما بهترونه. از بچگی خیلی به این مسائل ماورائی علاقه داشتم و تموم اطلاعات درموردشون رو از تو کتابخونه دوست مامانم پیدا کرده بودم. خلاصه تو ا
نصف شب با صدای مامانم از خواب میپرمروماتیسم بدنشو یه جوری ضعیف کرده که نمیتونه از تخت بیاد پایینوارد اتاق میشم و میبینم پدرم زیر شونه های مادرمو گرفته اما نمیتونه بلندش کنهموهایی که ریخته رو صورتمو با پشت دست کنار میزنم و میرم جلوبه پدرم میگم با شماره سه باهم بلندش میکنیمیک
.دو
.سه
.
نمیشهپدرمم خودش دیسک کمر داره و بعد از چند بار تلاش نافرجام زانوش درد گرفته
.
.به مامانم نگاه میکنمبغض کرده :( احتمالا یاداوری خاطرات روزهایی که بدون کمک میتون
+ بی حاصلی.
 
+ بالاخره بعد از کلی درد کشیدن مامانم با کلی اصرار تونست نوبت بگیره و رفتم دکتر و بازم بعد از کلی آزمایش و نوار و فلان کلی دارو برام نوشت گفت بخوری کلی بهتر میشی. منم کلی بهترم الان. ولی هنوز کلی دیگه سردرد دارم  
 
+ تمام روالم بهم ریخته ! 
 
+ ؛)
همکاران بسیار صمیمی و پایه‌ای دارم.
بسیار بسیار بسیار!
یعنی من خودم که آدم اجتماعی و صمیمی‌ای محسوب میشم ولی اونا زدن رو دستم.
مثلا همکاری که دیروز علامت میداد برای نتایج، تا حالا فقط دو سه بار باهاش سلام علیک کردم و دیگر هیچ!
و مدل همدلی همه‌شون به سبک رفاقت‌های چندساله بود.
برای مامانم که اینها رو تعریف کردم گفت: متاهلن؟ 
گفتم نمیدونم! یکی شون رو میدونم متاهله و یکی هم جدا شده.
گفت میدونن متاهلی؟
گفتم آره.
گفت همونه که صمیمی‌ان!
خیلی فکر ک
امسال سر سال تحویل هیچ دعایی نمیکنم
فقط میخوام زل بزنم به خدا

‏تو شیراز ساعت ۱۱ صبح شما میتونی آش و حلیم بخری این عالی نیست:))؟
اصفهان ساعت هفت قابلمه اشم شستن.
اولین بار که با این پدیده روبرو شدم فهمیدم شیراز شهر رویاهاست  

مامانم داشت نصیحتم میکرد که احترام متقابل
تو رابطه خیلی مهمه و باعث بقای زندگیه و .
بابام رفت تو آشپزخونه  پرسید: نون نیست؟
مامانم یهو داد زد
  خوب برو بگیر مفت خورِ دراز
خب دیشب آقا پسر مامانشو از خواب بیدار میکنه که مامانی پاشو من دیگه دارم میام
مامانشو میارن بیمارستان و صبح ساعت 10:50 کوچولومون دنیا میاد
مامانم 8 صبح زنگ زد و گفتش که اومدن بیمارستان ولی پسره هنوز نیامده
هرچی گفتم مامانی ما راه بیفتیم گفت نه زوده :/
ساعت 9 بابام زنگ زد و مامانم گفت بیایید :/
دیگه تا بابام رفت ماشینو برد کارواش و من وسیله جمع کردم شد ی ربع 11
داشتیم از خونه میامدیم که مامانم زنگ زد پسرههههه اووووومد
دیگه با خوشحالی به سمت شهر خواهر
وقتی از راه میرسم
لذت میبرم جورابهایم به خاطر اینکه از صبح تا آخرشب توی کفش بوده اند بوی رقت انگیزی گرفته اند.
لذت میبرم وقتی نای راه رفتن ندارم.
راستش را بخواهید، من به کتاب و دنیای مربوط به آن معتاد شده ام. از صبح شروع میکنم و تا آخرشب با مشتری سر و کله میزنم. اما لذت میبرم.
امروز خانمی با خانواده آمده بودند. حدود یک ساعت در کتابفروشی ماندند و پسرک چهار پنج ساله شان، از من مشاوره میخواست. میگفت: مامانم میگه نباید به عکس روی جلد کتابا توجه کنم.
پارسال عید:
 
اپیزود اول:
مامانم یه روز درحالیکه تو اشپزخونه داشت چایی میریخت و صورتش هم اون ور بود گفت اگه یه خواستگار برات بیاد که بگه قبلش باهم آشنا بشیم بیرون بریم نظرت چیه؟
من: :|
مامانم: البته ما الردی ردش کردیم (لبخند ملیح راضیانه) (حالا مامانم انگلیسی نمیگه وسط حرفاش، ولی درکل :دی)
 
ظاهرا خواهر مادر خواستگار مربوطه از همکارای دخترخالم بوده و عنوان کرده پسر اوشون هم تهران تحصیل و کار نموده، لذا درخواست آشنایی دادن که پسره تو تهران با من
دخترم سرما خورده حسابی و این دو روز گذاشتمش خونه مامانم
با امروز میشه سه روز که صبح ها میبرم و اونجا میذارمش و بعد از کارم ناهار میخورم و شب میام خونه.
دیروز یعنی روز دوم مامانم بهم گفت بیا و دخترتو بذار پیش منو بهم پول بده براش ( مامانم پرستاری میکنه از بچه ها) نمی تونستم بگم نه که !!
بهش گفتم نمیتونم پولی ک از بچه ها میگیری رو بهت بدم گفت تو بهم دویست بده، باید جاهاز بخریم واسه آبجی و تو بیا دخترت رو بذار اینجا .نبرش مهدکودک.
گفتم باشه ولی بابا چ
من داستانهای زیبای زیادی برای زندگیم‌ بافتم. میگم زیاد، واقعا زیاد و متنوع. توهمشون خوشحالم. توهمشون ۵ تا بچه دارم. توهمشون باپدرِ بچه هام لم دادیم روی مبل و کیک خونگی میخوریم و فیلم میبینیم. توهمشون با بچه هام میرم کمپ تو دلِ طبیعت، تو دلِ کوه ها و تو دلِ صحراها. تو همشون مهمونی های خونوادگی میرم. توهمشون خنده های بلند دارم. تو همشون بابام از لازانیام تعریف میکنه. تو همشون مامانم رو بغل میکنم. توهمشون خواهرزاده هام و برادرزاده هام چشم های خن
دیروز یکی از اقوام مامانم ازش پرسیده دخترتون درسشو تموم کرده؟
مامانم با حالت تعجب گفته نه من دختر هنوز سال سو
بعد گفته مگه دخترتون میولوژی نمیخونده؟
مامانم دیگه بیشتر تعجب کردهتوضیح داده نه دندونه
بعد بنده خدا گفته بود یکی بهش گفته دخترتون دوسال!!!!پشت کنکور بوده بعدم میولوژی قبول شده-_-
خداوکیلی تا چه حدحسادت دیگه؟
واقعا من تو زندگیم کاری به این ندارم که فلان قومم چیکار کرده یا نه مخصوصا اگه درسی باشه:/
اینم روی اون حرفایی شنی
7 سالم بود و کلاس دوم. به خاطر ابتکار مامانم که انگار همه مامانهای دهه شصتی اون و بلد بودند با اینکه متولد نیمه دوم سال بودم شناسنامه ام  را 30 شهریور گرفته بودن که زودتر برم مدرسه و در زندگی پیشرفت قابل ملاحظه ای کنم! به هرحال کلاس دوم بودم و 7 ساله دختری که همیشه میز اول می نشست و از همون کلاس اول برچسب باهوش و درسخوان بهش خورده بود. عاشق کتاب بودم و از کتابخانه مدرسه اولین کتاب داستانم و قرض گرفتم مدرسه ما اینطور نبود که قفسه بندی باشه و کتابخ
سلام از امشب داستان اه دومم که اتاق شیشه ای نام داره رو به صورت قسمتی و یک روز در میان براتون می گذارم
امیدوارم دوست داشته باشید
نکته:داستان دوم من به نظر خودم یک رشد خیلی چشم گیری نسبت به داستان اولی داشته و تعلیق خوبی داره علاوه بر اینکه نوع پردازش قصه یا همون پیرنگ داستان هم به نوع خودش جالب شده بهتون قول می دم این داستان، داستان خوبیه و می تونید با لذت اون رو دنبال کنید (البته گاهی هم با غصه!)
قسمت های داستان رو از اینجا دنبال کنید
نمیدونم میدونین یا نه ولی پدر مادر برگشتن و خب از اون ماجراهای اینکه: خونه شده آشغال دونی و اینا بگذریم میرسیم به دیروز ظهر
داشتم ps4 میزدم که مامانم جارو برقی رو روشن کرد، اول اینکه صدای رفیقم رو توی هدفون نمیشنیدم و دوم هم همه جای خونه تمیز بود الا زیر پای من، پاهامو جمع کردم و چهار زانو روی مبل نشستم، بدیش این بود که مامانم جلوم بود و صفحه تلوزیون رو خوب نمیدیدم
جارو رو خاموش کرد، یه نفس راحت کشیدم ولی انگار این پایانش نبود
مامان: بلند شو
ادا
سلام .
خیلی دلم برای بنی تنگ شده .
وقتی مادرم مرد بدترین و سنگین ترین حجم دلتنگی عمرم رو تجربه که و بعد از ۵ سال بهش عادت کردم.وقتی پدرم مر د زخم دلم عمیق تر شد همیشه از خدا می خواستم یه راه ارتباطی بین من و مامانم برقرار کنه حداقل بدونم حالش خوبه وقتی می رفتم سرخاکشون داغون تر می شدم.برای همین دیگه اصلا نرفتم اونجا،  می خواستم فراموششون کنم .بعد از ۵ سال تقریبا به نبودنشان عادت کردم به اینکه چنور باید رو پای خودش وایسه،  حس کردم موفق شد
7 سالم بود و کلاس دوم. به خاطر ابتکار مامانم که انگار همه مامانهای دهه شصتی اون و بلد بودند با اینکه متولد نیمه دوم سال بودم شناسنامه ام  را 30 شهریور گرفته بودن که زودتر برم مدرسه و در زندگی پیشرفت قابل ملاحظه ای کنم! به هرحال کلاس دوم بودم و 7 ساله دختری که همیشه میز اول می نشست و از همون کلاس اول برچسب باهوش و درسخوان بهش خورده بود. عاشق کتاب بودم و از کتابخانه مدرسه اولین کتاب داستانم و قرض گرفتم مدرسه ما اینطور نبود که قفسه بندی باشه و کتابخ
بدونید که این داستان در دو بخش منتشر میشه چون مطالب زیاد هست و خب هم حوصله ی کاربر سر میره هم حجم داستان زیاد میشه پس اگه قسمت اول منتشر شد منتظر قسمت دوم هم باشید.ما تو این داستان سعی کردیم همه جوانب رو در نظر بگیریم.البته این داستان از زبان اول شخصه که تو پبش داستان میشه به این پی برد.
تو خونه پدری هر وقت صبحونه میخوردیم مامانم میگفت حالا ناهار چی درست کنم؟ منم  میگفتم خوب یه چیزی درست کن دیگه سوال پرسیدن نداره! بعدم پیشنهاد می دادم و زودم قبول میشد و مامانم یک آخیش جانانه می کشید!
فکر نمی کردم یه روزی که خودم زن خونه شدم کپی برابر اصل مامانم بشم. به خیال خودم برنامه میریختم و با برنامه دیگه نیازی نبود دغدغه چی پختن مطرح باشه. ولی خیلی وقتا نمیشه. فکر اینکه سالیان سال میخوام ناهار و شام درست کنم و بعد هر روزم از خودم بپرسم خو
در برابر بعضی ها نمیتونم خود واقعیمو حفظ کنم!! شایدم این خود واقعیمه که اینجور وقتا بیشتر خودشو نشون میده! فقط اینو میدونم که مهمان باید مهمان باقی بمونه و احترامش دست خودش باشه :/ به مامانم میگه چاییت حاضره؟ مامانم میپرسه نه میخوای برات درست کنم؟! میگه نه چندساعت دیگه برام آماده کن!!!!
کتاب بیشعوریو دادم بخونه :)  
البته فکر نکنم کارساز باشه آخه هنوز دو ساعت نشده صفحه های آخرشه :/ چیزیم فهمیده به نظرتون؟!! حداقلش اینه وسط درس خوندنم هی حرف نمیز
در برابر بعضی ها نمیتونم خود واقعیمو حفظ کنم!! شایدم این خود واقعیمه که اینجور وقتا بیشتر خودشو نشون میده! فقط اینو میدونم که مهمان باید مهمان باقی بمونه و احترامش دست خودش باشه :/ به مامانم میگه چاییت حاضره؟ مامانم میپرسه نه میخوای برات درست کنم؟! میگه نه چندساعت دیگه برام آماده کن!!!!
کتاب بیشعوریو دادم بخونه :)  
البته فکر نکنم کارساز باشه آخه هنوز دو ساعت نشده صفحه های آخرشه :/ چیزیم فهمیده به نظرتون؟!! حداقلش اینه وسط درس خوندنم هی حرف نمیز
من چپ دستم، تماااام کار هامو با دست چپ انجام میدم. حتی غذا خوردن، البته زمانی که چشم مامانمو دور ببینم. اگه مامانم باشه، با دست راست به سختی غذا میخورم. یه مدتی میشه بازوی دست چپم درد میکنه، تا یکم بهش فشار وارد میشه از درد چشمام بسته میشه. مامانم فکر میکنه بخاطر قلبمه، من فکر کنم گرفتگی ماهیچه باشه، شاید! احتمالا تسلیم بشم بریم دکتر، البته اگه دردش شدید شد.عمو جونم و ما یک گذشته مشترک داریم و منم به شدددددت از این گذشته مشترک بدم میاد. خواه ن
از وقتی یادم میاد بابام هیچ وقت به سوالات من جواب نداده.چه سوالاتی که جوابش آره یا نه یا نمیدونمه،چه سوالاتی که جواب طولانی دارن.همیشه جواب کشیدن ازش با فریاد زدن و کوبیدن در همراه بوده.جواب ساده ترین سوالها.همیشه هر چی گفتم،گفت چو فردا شود فکر فردا کنیم و من چقدر متنفرم از این جمله و شاید به همین خاطر هیچ وقت چیزی رو که الان دلم خواسته به پنج دقیقه بعد هم ننداختم.
چند ساله که حوصله ی داستان شنیدن ندارم و وقتی از کسی چیزی میپرسم فقط خلاصه ش رو
مامانم که کلا از بعد دیدن عکسای تولد نگرانه ، حالا خوبه بقیه عکسای تولدو ندیده ، اقا ما دو روز ، پیش دو نفر دیگه سر کردیم و بهترین و تنها زمانی بود که می تونستم با افسون حرف بزنم و دائم در حال حرف زدن بودیم حالا یا عادی یا تصویری ، این شده عادت و روزی حد اقل ۱ ساعت حرف میزنیم تو بد ترین حالت ۳یا ۴ ساعت حتی.
اقا یکی از این بنده های خدا رفته به بابام گفته فتل خیلی گوشی دستشه و حرف میزنه و اینا نکنه دوست دختر داره که بابام پشت من در اومده بود ، ولی به م
عسل ویار الویه کرده، گذاشتم مرغ و تخم مرغ و سیب زمینیش بپزه، منم دراز کشیدم کنارش و دوتایى کارتون میبینیم.
همینجورى که چشمم به تلویزیونه مغزم روى دور تند داره میچرخه. با اینکه تقریبا یک ماهه مامانم براى همیشه رفت کرج اما هنوز هیچکدوممون به این وضع عادت نکردیم، امروز فکر میکردم وقتى ازدواج کردم و ازش جدا شدم اینقدر اذیت نشدم که حالا دارم میشم، اصلا انگار زندگى دور از مامانم رو بلد نیستم! صبح وقتى تنها میشم واقعا نمیدونم چیکار باید بکنم،یا ظه
                                            به نام خداوند بخشنده و مهربان
پایه هفتم بودم که بعد از اینکه در مسابقات منطقه ای و استانی مسابقات قرآن و عترت رتبه اول رو کسب کرده بودم باید به مرحله کشوری می رفتم.
مسابقات کشوری در شهر همدان برگزار می شد و من اولین باری بود که سفر تنهایی باید میرفتم و از خانواده ام جدا میشدم.
به همین دلیل هم برایم سخت بود هم قشنگ.سخت بود چون باید از خانواده ام جدا می شدم و قشنگ بود چون یک تجربه جدید رو کسب می کردم.اما در نهای
دیروز خودمو له کردم بس ک سریال دیدم 
قصد داشتم بیشتر از اینا ببینم ک بابام زنگ زد لباس بپوش بریم پارک مامانم شولی پخته بود 
رفتیم. اسکوتر و لاک پشت دخترک رو هم برداشتم ولی دریغ از نیم نگاهی که بهشون بندازه
شوهر هم رفته بود با دوستاش بیرون و وقت برگشتن از پارک اومد دنبالمون و اومدیم خونه،مامانم بهش گفته بود چه عجب بالاخره اومدی و اونم بهش برخورده بود بهم گفت مامانت بهم تیکه انداخت .گفتم حق داره دیگه یه جمعه رو من و تو بیکاریم می تونستیم بریم بی
مامانم طفلونکی یهو از دهنش در رفت و گفت امروز د.ط شعله زرد اورد برامون(مامان و همکارهاش)
شعله زرد رو مامان نون و خالش درست کرده بودن.
و من یهوووع الان انقدررر دلم شعله زرد میخواااد که حد و اندازه نداره.ولی به مامانم نگفتمااا چون اگه بگم میگه الهی مادرت برات بمیره و من دلم نمیخواد همچین چیزی بشنوم.این جمله به این معنیه که الهی من بمیرم نبینم تو چیزی دلت بخواد و من پیشت نباشم کا برات درست کردم و اینا
با خنده گفتم اخه من و نون که اینجاییم
دیشب تولد مامانم بود تمام سعیم بود سوپرایزش کنم و واقعا سوپرایز شد .ظهر یواشکی رفتم ژله بستم و گذاشتم تو قسمت فریزر یخچال که نبینه ,شربت هم درست کردم گذاشتم تو اتاقم  و رفتم کلاس زبان ,وقتی از کلاس برگشتم رفتم کیک تولد خریدم با داداش کوچیکم هماهنگ کردم سوپرایزش کنیم ,مامانم تو اتاق خودش داشت با تلفنش حرف میزد و موقعیت خوبی بود چون تلفنش طول میکشید ,تند میز چیدیم ,آهنگ هم آماده کردیم تا تلفنش تموم شد و وارد هال شد آهنگ پلی کردیم و کلی سوپرایز ش
داستان بلند به گونه‌ای از داستان‌ها گفته می‌شود که خصوصیات رمان و داستان کوتاه را هر دو در خود داشته باشد. در داستان بلند درست مانند داستان کوتاه معنا از اهمیت بالایی برخوردار بوده و فشردگی معنایی وجود دارد. همچنین شخصیت‌ها و زمان پیوسته در حرکت هستند، تمامی شخصیت‌ها به صورتی هماهنگ در جهت تصویر معناهای اصلی داستان نقش آفرینی می‌کنند و پیرنگ نیز از استحکام و انسجام بالایی برخوردار است. حال اینکه داستان بلند همچون رمان، شخصیت‌ها را گ
همیشه فکر می‌کردم بابام مامانمو اونقدری که باید دوست نداره
وقتایی که دعوا می‌کردن، تو ذهنم طلاق گرفتنشون رو هم تصور می‌کردم.
همیشه حس میکردم بابام یه آدم سنگ دل و سختیه که اگه یکیمون یه چیزیش بشه، نگاهمونم نمی‌کنه
از وقتی که مامانم مریض شد، بابام کاری کرد که فهمیدم این همه سال اشتباه کردم، کار کرد که فکر می‌کنم حتی مردای امروزی که انگار مهربونتر و عاشق‌ترن برای زنشون نمی‌کنن.
ذهنیتم کاملا عوض شد
بابام میتونه عاشق‌ترین مرد دنیا باشه
دی
ظهر مامانم میخواست ترکیب ماست و اسفناج رو به خوردم بده
منم به فکر چاره ای اندیشیدم
گفتم مامان میدونی که اسفناج آهن داره؟و وقتی با ماست مخلوط بشه آهن خودش که هیچ کلسیم ماست رو هم از بین میبره؟
مامانم هم قانع شد
پ.ن:تازه برای بیشتر کردن پیاز داغش گفتم مامان به حدی خنثی کننده هستند که میشه باشون مین های هشت سال دفاع مقدس رو هم خنثی کرد.
بعضی وقت‌ها برای آنکه دلم آرام شود قرآن باز می‌کنم.
باز کردم و سوره یوسف آمد. آنجا که حضرت یعقوب در فراق یوسف چنان اشک ریخت که چشمانش نابینا شد.
به حال دلم اثر نکرد! گفتم خدایا باز آدرس اشتباه دادی!
حال من کجا و داستان حضرت یوسف کجا؟!
چند روز بعدش نشستم به آواز حافظ خواندن. 
پدر گفت فال میگیری؟ گفتم نه. گفت حالا که کتاب دستت هست فاتحه‌ای بخوان و فالی بگیر!
حافظ گفت یوسف گمگشته باز آید به کنعان غم مخور.
دیروز دوباره قرآن را برداشتم.
شاید آیه‌
چند ماه پیش
داشتیم با مامانم و خواهرام چندتا عکس می دیدیم 
که یهو یه عکس درباره کره دیدیم (یادم نمیاد )
و مامانم شروع کرد به عیب و ایراد گرفتن از کره =\
من نمیتونستم تحمل کنم 
و گفتم: مامان درباره کره ایا درست حرف بزن (دختر بد )
بعد خواهرم گفت : مامان مگه نمی دونی شوهرش کره ایه -_-
اونجا بود که خودم را جررررررررررررر دادم 
پایان =\
ببخشید بلد نیستم خاطره تعریف کنم
نظر فراموش نشه ^3^
 
کلاس پنجم بودمبابام ورشکست شد!اول مدل ماشینو عوض کردیم،بعدش فروختیم!طلاهامونو فروختیم،و حتی خونهخونه ای که با صدتا امید بابام ساخته بودش،و مهریه ی مامانم بود.هرروز خریدارا میومدن خونه رو نگاه میکردن!مامانم با فروختنش مخالف بود،چندباری به بنگاه گفت من راضی نیستم، این خونه مهر منه واسش مشتری نیارید!ولی مشتری اورد،یکی از اقوامش رو اورد و خونه زیر قیمت فروخته شد!
مامانم گریه میکرد،بابام مریض شد،عمل داشت،نمیتونست ت بخوره،وضعیت بدی بود
.
چند روزی میشه که دوتا از بهترین تاریخ های عمرم رو پشت سر گذاشتم.یکم شهریور سالگرد ازدواج،و پنجم تولدم رو.
خدارو شکر میکنم که امسال هم سالگرد ازدواجمون تونستیم دور هم با خانواده هامون باشیم.
حس های مبهمی دارم.تقریبا این حس هرلحظمو باخودش درگیر کرده.دوست دارم نصف بشم و نصفم همیشه پیش مامانم باشه. که دیگه هرروز دور ازم تنها نمونه،تا شب که بابام برگردن خونه.
که نصفم بتونه توی کارها هرروز کمکش کنه. که نصفم بتونه همصحبتش بشه و تنهاییش رو پر کنه. که
هروقت یک سال از ازدواج دونفر با همدیگه میگذشت مامانم میگفت خدارو شکر زندگیشون رو قلتک افتاده. یعنی بنظر مامانم و خیلی آدمای دیگه، آدما یک سال اول زندگی مشترکشون رو طبیعیه که با تنش سپری کنن و اگر بتونن اون مرحله رو پشت سر بذارن به یه ثبات نسبی میرسن و احتمال تغییر یا جهش ناگهانی در یکی از طرفین خیلی کمتر میشه. از این تغییرا که یهو یکیشون میگه احساس میکنم دیگه دوستت ندارم یا بدتر از اون، اینکه میگن من خیلی دوستت دارما ولی نمیتونم تحملت کنم و ک
سال 88 زمان هدفمند شدن یارانه ها به مامانم می گفتم منتظر نون لواش 200 تومنی باش! اون موقع ها نون لواش 20 تومن بودا!
مامانم میگفت حرف مفت نزن!
امسال بهش گفتم مامان نون شده 200 تا سه سال دیگه منتظر نون هزارتومنی باش البته اگه گیر بیاد!
بدون اغراف ایران داره غرق می شه یا بهتره بگم مثل یه شمع آب میشه. 
امسال هیچ خبری از آجیل و سفره هفت سین و این داستانا نبود و کلا هیشکی دل و دماغشو هم نداشت. 
رفتیم خونه یکی از فامیلا واسه شام ، قیمه با مرغ درست کرده بودن!
ا
بچه ها راستش یه موضوعی که یکم آزارم میده اینه که بعضی وقتا یه افکاری مغزمو درگیر میکنه. از خیلی وقت پیش همینطوری میشدم ولی گاهی اوقات خیلی شدید میشه. اینکه بعد ها چی میشه و رابطه من و جدی کارش به کجا میکشه.
ولی خب در واقع فقط باید رو کارم تمرکز کنم‌. و این بده که این موضوعات مزاحمم میشن.
یعنی چند سال دیگه چی میشه؟داستان از چه قرار خواهد بود؟
اون الان منو از هر جایی بلاک کرده و کاملا ارتباطش رو قطع کرده فقط بعضی وقت ها با مامانم درباره من حرف میزن

آخرین مطالب

آخرین جستجو ها