نتایج جستجو برای عبارت :

داستان مامان بامن سكس

۱.۰۰ من: من خوابم میاد مامان، شب بخیر مامان: شبت بخیر ۱.۰۵ اینستا مامان سند یو عه پست بای فلانی ۱.۰۷ تلگرام نیو مسیج از مامان ۱.۰۸ واتساپ مامان این مجسمه قورباغه سواحل غربی افریقایی رو میخوام بخرم قشنگه؟ ۱.۰۹ Duo ویدیو کال اوا مامان ببخشید دستم خورد، البته تو که خوابی =))))
اشتباهی شماره ی خونه رو گرفتم. یادم اومد کسی خونه نیست.
از آخرین بار که با شماره خونه بامن تماس گرفتن 16 روز گذشته.
هنوزم دلم میخواد پشت خط خونه صدای مامان رو بشنوم؛ تماس که میره روی پیغامگیر بال بال بزنم بگم مامان کجایی بابا شما چرا گوشی رو برنمیداری
اما نمیدونم
شاید دلم این رو نخواد 
من واسه اینکه یاد بگیرم از دلتنگی نمیرم که رو شونه همه گریه نکنم پوست انداختم. فقط کسی که پوست انداخته میدونه چقدر درد داره. زنده زنده پوستم کنده شد و یه اخ بلن
سخنی باید گفت!
با لبانی خاموش و صدایی دلگیر
که چرا غصه چنان غرق دوچشمان تو شد؟!
سخنی باید گفت!
تو چه کردی که اگر قطره ز چشمت ریزد 
سیل آید زبر چشمانم 
غصه گردد آب و بغض گردد نانم
تو چه کردی بامن؟!

توچه کردی با من  که به نجوای تو معتاد شدم
من چه بودم؟ و چه شد تاکه گرفتار شدم؟
خسته ام 
عریان در جامه ی خواب
آسمانم غمگین
غصه باید خوردن 
زیر لب می پرسد، قلبک بی تابم:
تو چه کردی بامن؟
خلاصه از رمان ملینا : 
ملینا- مامان! مامان کجایی؟مامان- اینجام مامان جان، چی شده چرا جیغ میزنی؟ملینا- مامان قبول شدم تربیت معلم، بلاخره به آرزوم رسیدم خدایا شکرت. وای خیلی خوشحالم.مامان- الهی دورت بگردم مادر، خدارو شکر که قبول شدی دخترم. بذار زنگ بزنم به بابات خبر بدم خوشحالش کنم.ملینا- باید جشن بگیریم مامان، شما قول دادی.مامان- حتما، بیا، بیا بشین ناهارتو بخور منم زنگ بزنم به بابات بهش بگم.مامان رفت و منم یه لقمه بزرگ برا خودم گرفتم و با حرص ش
#پارت_18
#متغیر
از دردی که توی قلبم پیچید فریاد کشیدم زمین به آسمان میرسوندم اگربلایی سرمریلا آمده باشد .چهره متعجب و پریشان مامان پایین پله ها دیدم
-چی شده رادین؟؟؟! 
+مریلا. مامان مریلا.
 دستش به نرده ها گرفت به آرومی داخل پله ها نشست
 +مامان مریلا نیستش. 
مامان از حال رفت و گرتورود آمد به حال مامان رسیدگی کردو من رفتم تا پلیس خبر کنم.
چندروزی هست همگی پریشان حالیم و هیچ خبری از مریلا نیست 
(مریلا)
چهارروزی میشود که از خانه رفته ام یه سری ق
تخم مرغ رو از جا تخم مرغی درآوردم 
تخم مرغ به دست چرخیدم سمت مامان
پرسیدم مامان این تخم مرغ.
و در همون حال که نه چرخشم به سمت مامان کامل شده بود و نه جمله ام 
تخم مرغ از دستم افتاد روی سرامیکا و زاررررت شکست
خیلی صحنه کمدی ای بود :))))))))
مامان تنها کسیه که با دلش نگرانته. همون که به خاطرش خیلی کارها رو انجام نمی دی چون می دونی حتی اگه هیچی ندونه همه چی رو می فهمه (با دلش) و تو دلت نمیخواد ناامیدش کنی. نمیخوای تصویر معصومی که از تو داره خراب کنی. دوست داری اون یه نفر که با دلش نگاهت می کنه فکر کنه تو هنوز خوبی!
مامان بودن فقط برای کسی که ما رو به دنیا آورده نیست یا حتی برای همه زن هایی که بچه به دنیا آوردن هم نیست. حتی فقط برای زن ها نیست. مامان بودن خودش یه مفهومه. یه مامان همیشه به ب
داستان کوتاه دندان
 
ناخودآگاه و از شدت دندان درد، در جواب سوال دختر کوچکم که پرسید: مامان جون کجا میری؟با عصبانیت و فریاد جواب دادم: میرم دندون بکشم!رها، ناراحت و سرخورده، بدون اینکه حرفی بزند، به اتاقش رفت‌.من که از درد دندان کلافه بودم، توجه ای به او نکردم. مشغول بستن بند کفش‌هایم بودم که رها با کاغذی در دست پیش من برگشت و گفت: بیا مامان جون، ناراحت نباش من برات کشیدم!نگاهی به برگهٔ کاغذ انداختم، یک دندان را نقاشی کرده بود. با شرمندگی نگاه
داستان کوتاه دندان
 
ناخودآگاه و از شدت دندان درد، در جواب سوال دختر کوچکم که پرسید: مامان جون کجا میری؟با عصبانیت و فریاد جواب دادم: میرم دندون بکشم!رها، ناراحت و سرخورده، بدون اینکه حرفی بزند، به اتاقش رفت‌.من که از درد دندان کلافه بودم، توجه ای به او نکردم. مشغول بستن بند کفش‌هایم بودم که رها با کاغذی در دست پیش من برگشت و گفت: بیا مامان جون، ناراحت نباش من برات کشیدم!نگاهی به برگهٔ کاغذ انداختم، یک دندان را نقاشی کرده بود. با شرمندگی نگاه
مامان:علی بیدار شووو
علی:مامان من خوابم میاد،جان هرکی دوست داری ولم کن.
مامان:علی اگه مدرسه نری بی سواد می شی.
علی :مامان جان تا الان هفت کلاس درس خوندم هیچی نشدم،هفتا دیگه ام بخونم بازم هیچی نمی شم.
مامان:علی پاشو برو مدرسه وگر نه از بازی خبری نیست.
علی:خب مامان ،الان فکر کن من برم مدرسه،دوباره باید معلمان غمگین،ناظم عصبانی را تحمل کنم.
مامان:این حرف هارو نگو خوبیت نداره!
علی:آخه من  هفت صبح از خونه بیرون می رم که هیچ باید تو این سرما با آب سرد
داداش بزرگه میگه یه چیزی هست یه ماهه میخوای بگی ولی نمیگی . میگی یا مامان رو بندازم به جونت ؟ گفتم اره قضیه اینجوریه . بعد میگه تو باید از اول به من میگفتی ! من همه چیو میام بهت میگم !گفتم نه نمیای بگی . گفت یبار یادم نیست چیو بهت گفتم دهن لقی کردی رفتی به مامان گفتی منم دیگه هیچی برات تعریف نکردم ! گفتم محااااله ، اصولا مامان وقتی یواشکی حرف میزنیم میاد وسط اتاق وایمیسته در حالی که طرفین رو نگاه میکنه میگه چیشده؟چیشده؟ بعد که از ما چیزی دستگیرش ن
مامان میگوید چرا خوابم نمیگیرد 
و من به این فکر میکنم که کدام کتابم را برای قبل از خواب پیشنهاد بدهم با اینکه میدانم از کتاب هایی که میخوانم خوشش نمی اید
کلی فکر میکنم تا اسم کتابی که درباره زندگی ملاصدرا بود را به یاد بیاورم میگویم: مردی در تبعید ابدی را تمام کردی؟
میگوید نه
میگویم دوستش نداشتی
میگوید معرکه است، نمیخواهم تمامش کنم، حالم را خوب میکند، هر از چند گاهی صفحه ای از ان را میخوانم
با خود فکر میکنم این ویژگی ام به مامان رفته، من هم ن
داستان شب یلدا برای کودکان شماره یک:طاها کوچولو وقتی از مهدکودک اومد خونه دید مامانش کلی خوراکی های خوشمزه ( آجیل، هندوانه، انار و . ) آماده کرده از مامانش پرسید مامان جون عیده ؟مامانش خندید و گفت نه،طاها کوچولو تعجب کرد گفت مهمون داریم؟مامانش دوباره خندید و گفت: نه،طاها بیشتر تعجب کرد گفت پس چه خبره این همه خوراکی خوشمزه دارید آماده میکنیدمامان طاها کوچولو گفت این ها را میخوایم ببریم خونه مادرجون اونجا قراره ها و دایی ها دور هم با
بسم الله الرحمن الرحیم
دور زندگی می کنیم، از همه ی خانواده
دیشب وقتی پدربزرگ و مامان جون و خاله هات داشتن با دخترک خداحافظی می کردن.
می گفت منم میخوام بیام گچساران
بهش می گفتن مامان نمیاد ها!
می گفت چرا میاد
شب که توی گهواره تش می ئادم باهام اتمام حجت می کرد که من فردا می خوام با پدر بزرگ و مامان جون و مامان ع برم گچساران
صبح بعد از نماز صبح راه افتادن همه و رفتن
دخترک توی گهواره خواااب.
چقدر ئل مامان جون و پدربزرگ نرفته براش تنگ شده بود
چقد
بسم الله الرحمن الرحیم
دور زندگی می کنیم، از همه ی خانواده
دیشب وقتی پدربزرگ و مامان جون و خاله هات داشتن با دخترک خداحافظی می کردن.
می گفت منم میخوام بیام گچساران
بهش می گفتن مامان نمیاد ها!
می گفت چرا میاد
شب که توی گهواره تش می ئادم باهام اتمام حجت می کرد که من فردا می خوام با پدر بزرگ و مامان جون و مامان ع برم گچساران
صبح بعد از نماز صبح راه افتادن همه و رفتن
دخترک توی گهواره خواااب.
چقدر ئل مامان جون و پدربزرگ نرفته براش تنگ شده بود
چقد
بسم‌الله.
سلام!
+
و شما چه می‌دانید لذتِ دوباره ایستاده نماز خواندنِ مامان چه‌قدر است.؟
پ.ن:
لذت‌ش بسیار است.
مامان، امروز بعد از ۲ ماه و ۲ روز نماز مغرب و عشایش را ایستاده خواند.
و من ایستادم و همه‌ی طول نماز نگاه‌ش کردم.
مامان، گچ پایش را باز کرد.
مامان، دیگر پانسمانی روی زخمِ پاش نیست.
زخم‌ش به هم آمده. استخوان‌هاش جوش خورده. عضله‌اش ترمیم شده. عصا را گذاشته کنار.
حالا خودش بلند می‌شود و وضو می‌گیرد. و وضویش دیگر جبیره نیست.
حالا خانوا
بابابزرگم به موهام نگاه کرد و گفت جای دستهای دخترم رو هنوز روش می بینم.موهام رو توی دستش گرفت و گریه کرد.
من اغلب شبها روی کاناپه ولو بودم و سرم روی پای مامان بود کتاب میخوندم؛ اینستا چک میکردم و مامان هم یا قرآن و کتاب میخوند یا تلویزیون میدید یا سرگرم گوشیش بود . بعد از مامان دیگه روی کاناپه نخوابیدم جز یک شب که از چهلم بابا اومدیم و سرم روی پای سعید بود خوابیده بودم. تا دستش رو برد لای موهام از خواب پریدم چون بوی مامان لحظه ای مشامم رو پر کر
مامان میدونی تو لجباز ترین و خرف گوش نکن ترین دختر دنیا رو داری
اما همین دختر لجباز تنها جای امن دنیا براش همین آغوش توعه تنها جایی که بدون قضاوت اطرافیان با ارامش گریه میکنه ، میخنده
مامان اما تو بهترینی همیشه بودی شاید خیلی لفظی بهم محبت نکنیم انا تو با رفتارات نشانم دادی چقدر عاشقمی
مامان خیییلییی دوست دادم❤
امروز از مامان یه عکس خوشگل گرفتم خیلی خوب شد شاید گذاشتمش بک گراند گوشیم. 
تو فکرم بود از مامان بیشتر بنویسم.
آرامشش از پختگیشه و دلم میخواد درس بگیرم ازش.
من کپی مامانم هستم از نظر قیافه.
دلم میخواد اخلاقمم شبیهش باشه.
مامان از بچگی میگفت که من دین و ایمانشم کاش بتونم ثابت کنم اونم دین و ایمان منه. 
امروز صبح پاشدم که برم پیاده روی. ولی زیاد آشنا نبودم که کجا برم. دیگه با ماشین رفتیم با مامان بچه ها رو رسوندیم مدرسه. ازونور اومدیم نونوایی رو نشونم داد مامان، نون خریدیم. من اومدم خونه، باز مامان رفت بابا رو رسوند سرکار. از فردا دیگه خودم میتونم برم نون بخرم و مسیر پیاده روی هم خوبه. 
چند روز به کریسمس مانده بود که به یک مغازه رفتم تا برای نوه ی کوچکم عروسک بخرم. همان جا بود که پسرکی را دیدم که یک عروسک در بغل گرفت و به خانمی که همراهش بود گفت: عمه جان» اما زن با بی حوصلگی جواب داد: جیمی، من که گفتم پولمان نمی رسد!» زن این را گفت و سپس به قسمت دیگر فروشگاه رفت.
 
به آرامی از پسرک پرسیدم: عروسک را برای کی می خواهی بخری؟»
با بغض گفت: برای خواهرم، ولی می خوام بدم به مادرم تا او این کادو را برای خواهرم ببرد».
پرسیدم: مگر خواهرت ک
بزرگترین اشتباه عمرمو کردم.
یه کاری کردم که ۵۰ درصد امکان داره حق بامن باشه
و ۵۰ درصد امکان داره اشتباه کرده باشم
اگه اشتباه باشه که بزرگترین اشتباه عمرم میشه واگه 
حق بامن باشه هم باز من باختم.
در هر دو صورت بازنده ی این بازی منم
در ساعت ۱۰ شب پنجشنبه، لیست مخاطب های موبایلم را سه بار بالا پایین کردم و هیچکس را نداشتم تا با او حرف بزنم.بعد یک عکس از گالری ام را انتخاب کردم.حرف هایم را پایینش کپشن کردم و خواستم اینطوری حرف هایم را زده باشم،اما آن کپشن هرگز منتشر نشد چرا که در لحظه ی آخر یادم افتاد مامان را با این حرف ها ناراحت می کنم و مامان در شهر دیگری ست و مامان بغض می کند و مامان دلش می گیرد و می لرزد و فشارش بالا می رود.از مامان که بگذرم باقی فالوورهایم را هم از یاد گ
سلام
 حالا محمدهادی همه چیز میگوید، مامان بابا همه دایی خاله باباجون مامان جون و خلاصه هرکلمه ای را که بخواهی میگوید، الحمدلله
 
اولین جمله ای که به قوانبن ادبیات فارسی درست گفت: مامان عمو زد  یا مامان فلانی زد  یا بابافلانی زد. !!!
 
ان شاالله همه بچه ها صحیح وسالم باشن وسایه پدر ومادر بالای سرشون باشه ان شاالله.
 
پ.ن: پسرخاله ام را درست درسن دوسالگی اش،شب تولدش ازدست دادیم،.خیلی اتفاقی ویهویی.بخاطر یه حواس پرتیخیلی باید مواظب باشیم
پدر و مادر پدرم در قید حیات نبودند. مامان هروقت میرفت خونه مامان بزرگم دو سه روز بمونه بابا به من میگفت مامانت که نیست بچه یتیمم.
بابا اهل ابراز احساسات کلامی و پرحرفی نبود اما با هیچ کس هم اندازه مامان حرف نمیزد. بزرگ تر شدم و فهمیدم آدم برای کسی که دوستش داره همیشه حرف داره. 
زمستون بود. یه شب بابا حالش بد شد؛ فشار خونش بالا رفت. تو راه بیمارستان به مامان گفت: من اگر بمیرم تو شوهر میکنی؟ مامان سر بابا رو بغل کرد زد زیر گریه گفت خدا نکنه تو نباشی. بابا گفت من بمیرم هم طاقت ندارم یه مرد دیگه زنم رو بگیره! امید خندید آروم گفت بابا جون تا زن خودته که کسی.بعد بقیه حرفشو از چشم غره مامان خورد. بابا گفت: هیچیم نمیشه بچه ها؛ مگه من میذارم زنماستغفرالله. چقدر خندیدیم باهم.
من خیلی وقته با تلوزیون قهرم خیلی حال وحوصله ش ندارم فقط فوتبال ووالیبال داشته باشه هجوم میارم به سمتش .بعضی موقعه ها حسش نمیاد بیام  طبقه پایین تواتاقم انلاین میبینم در این حد ادم خسته ایم.
امروز بعد از عمری ما اومدیم طبقه پایین بشینیم فوتبال الاهلی و پرسپولیس رو ببینیم همین دقیقه 4 که علیپور گل زد و من جیغ از خوشحالی سردادم و1 دقیقه بعدش که پرسپولیس 10 بازیکنه شد من داشتم یه الفاظ قشنگی تودلم به کارمیبردم مامان یه کاره اومده میگه اسی ماما
بخش‌های از داستان:با پشت دست چشمامو مالیدم که با اخم مامان رو به رو شدم!با خنده سر به نشونه چیه ت دادمدست به کمر زدمامان-مگه صد دفعه نگفتم با دستات چشماتو نمال؟نگفتم؟!خندیدم و برفی رو که یه عروسک خرگوشی سفید بود رو محکم تر بغل کردمسری از نشونه تاسف ت دادمامان-برو دستو صورتتون بشور!بیا صبحونه بخوریم-چشم!دویدم سمت دستشویی برفی رو دم در گذاشتم و وارد شدمشیر آب رو باز کردم و یه مشت آب سرد به صورتم زدم-آخیییش!سرمو بالا اوردمخودمو
یکی از چالش‌های اخیر من این است که موقع خواندن داستان قبل خواب، لالایی یا وقتی که می‌خواهم ادای خوابیدن رو در بیاورم که "لیلی جان ببین مامان خوابید، تو هم بخوابی دخترم." واقعا خوابم می‌بره :-|
و نه این که یک کله بروم تا صبح، یه هو می بینی ساعت یک، دو، یک ساعتی حوالی نیمه شب بیدار میشم، با دندان نشُسته، نماز نخونده و از همه داغون‌تر این که دیگه خوابم هم نمی‌بره و یکی دو ساعت به سقف باید خیره بشم و گوسفند بشمارم :-|
* وقتی اذان مغرب ساعت ده و بیست
عاشقانه هایم را سرود می کنم
انگاه که در میا نه شب ، باد
عطر گیسوانت را، سوغات می اورد
من با نی لبکی از جنس اشکهای پنهان
تاسحرگاه می نوازم ؛ آرام . . . آرام
واژه واژه شعرم از نم چشمت معطر است
واین سرخی هر سطر، خون دل سالهای انتظار
بامن بمان ای ستاره روشن شب تیره گی ام
بامن بمان ای حسرت فروع خورده عاشقی
بامن بما ن  تنها بهانه هستی ام
با. . من . . بمان
به داداش بزرگه گفتم برام عروسک پولیشی بخره ولی یه جوری که مامان نبینه ! ببینه واسه خودش قصه درست میکنه به همه دوستا ، رفقا و فک و فامیل هم اطلاع میده !!چهارشنبه داداش بزرگه بهم گفت برات عروسک گرفتم ، منتها نمیتونم از دست مامان در امان نگه دارمش بیا ببرش و من فرمودم من نمیام اون وری بیا برام بیار پنجشنبه اومد برام آورد ، یه مشما مشکی بزرگ !! گفتم این به این عظمت رو چجوری از دید مامان مخفی کردی ؟ گفت اولی که وارد خونه شدم مامان اومد چک کنه ببینه چیه
حس بد یعنی به تلفن محل کارت جواب ندی و احتمالا اونا سرشون شلوغ باشه و بری خونه مادربزرگ و یه بحث مزخرف شکل بگیره بین تو و عمو کوچیکه سر زحمتهای عروس جدید و طعنه ی عموکوچیکه به مادر تو که اصلا تو جمع نیست و بعد هم بگه که یک پیامک دریافت کرده و تو یادت بیاد که آره مامان گفت یک پیام دادم به عموت سر باز یه مسئله ی دیگه و بفهمی چرا عمو با مامان چپه 
هزار بار به مامان میگم پیام نده 
بابا واسه چی پیام میدی زنگ بزن آقاجان 
الان اگه اون پیام رو نشون کسی بد
حس بد یعنی به تلفن محل کارت جواب ندی و احتمالا اونا سرشون شلوغ باشه و بری خونه مادربزرگ و یه بحث مزخرف شکل بگیره بین تو و عمو کوچیکه سر زحمتهای عروس جدید و طعنه ی عموکوچیکه به مادر تو که اصلا تو جمع نیست و بعد هم بگه که یک پیامک دریافت کرده و تو یادت بیاد که آره مامان گفت یک پیام دادم به عموت سر باز یه مسئله ی دیگه و بفهمی چرا عمو با مامان چپه 
هزار بار به مامان میگم پیام نده 
بابا واسه چی پیام میدی زنگ بزن آقاجان 
الان اگه اون پیام رو نشون کسی بد
سرخ و سفید و تپلممامان می گه مثل گلم
شیرین زبونی می کنمبابام می گه که بلبلم
وقتی که دامن می پوشممامان می گه عروسکم
ادابازی درمی آرمبابام می گه بانمکم
من نه گلم نه بلبلممن آدمم مثل شمام
شکل خودم رو می کشمکنار مامان و بابام
شاعر: شکوه قاسم نیا
 
سرخ و سفید و تپلم 
مامان : هانیه حالش بد
بابا: چطور؟
مامان: تب کرده . پاهاشم یخ :(
یهو دیدم بابا اومده تو اتاق 
پاهامو از توی پتو  پیدا کرد همچی فشار داد که نزدیک بود قطعش کنه :/
اومدم بگم اخ دردم گرفت یهو دیدم با پشت دست خوابوند تو پیشونیم:| 
خو پدر من ، لمس هم کنی میتونی دما رو متوجه بشی چرا بزن بزن راه انداختی :|
در نهایت نتیجه معاینه رو  به این ترتیب به مادر اعلام کردن :
به خواهرش زنگ بزن بگو تنها وارث خونواده اونه 
بابا :
مامان:
من:
باز هم من :
میگم: مامان!
بله؟
پس‌فردا کلم‌پلو درست کنیم.
_
مامان!
بله؟
هر سوالی دارین می‌تونین از گوگل بپرسین.
_
مامان!
بله؟
باید خونه رو رنگ کنیم. دیوارا خیلی بد شدن.
_
مامان!
_
مامان!
_
ماااااماااان!
بلهههه؟
کی گفته نباید واسه آبگوشت پیازداغ درست کرد؟ کی گفته با پیاز خام خوشمزه‌تر میشه؟
_
مامان!
بله؟
صدای چی بود؟
_
مامان!
عهههه! چیه انقد مامان مامان مامان مامان می‌کنی؟
چرا همیشه ماه رمضون نیست؟ آشپزیش راحته، ظرف شستنش راحته، خوابش راحته، فقط بعدازظهرهاش
مامان گفتن به علی و فاطمه خیلی شیرین تر از خاله گفتنه 
تازگی حتی به بچه هایی که محل کار می بینم هم میگم مامان 
مامان و نه خاله 
خاله یعنی غریبه 
آره تا چند وقت پیش که تصمیم گرفتم به این دو فرشته کوچولو نگم خاله با خودم می گفتم به بچه های مردم میگی خاله به بچه های خواهراتم خاله؟ 
اما امروز بود یا دیروز که به بچه غریبه گفتم مامان
و چه لذتی داره این کلمه رو به یه بچه میگی 
و چقدر خوبه که من بچه ها رو دوست دارم 
و دستشونو می گیرم یا دستم رو روی قلبش
امروز بعد ظهر میخواستم با مامان برم خونه سین اینا. مامانش عمل کرده بود
مادربزرگ گرامی کاری کرد که من خونه بمونم. هیچی دیگه. نرفتم
کاری کرد برای جلوگیری از دعواش با مامان گفتم من میمونم مامان جان تو برو
چهارشنبه برای مامان نوبت دکتر اعصاب گرفتم. مامان خیلی روحیه ش داغونه. البته تقصیری هم نداره. هر کی بزرگ تو یه خونه بمونه این طوری میشه
ظهر استاد زنگ زد داشتم ناهار میخوردم جواب ندادم. زنگ زدم بهش گفت چه خبر و این حرفا. خلاصه گفت دیگه برای

آخرین مطالب

آخرین جستجو ها