نتایج جستجو برای عبارت :

برادرم نیاش

سلام
همیشه خداوند خانواده مون دوست داشته وداره.
واقعا داغ جوان سخته
تنها دلیل که ارام کرده اینکه فکر میکنم،برادرم هنوز هم شیراز منتطر پیوند هست.
البته حس نفرت به قسمت های از خونه که برادرم اونجا راه می رفت میدا کردم،اون جاها ارام قرار ندارم
واقعا خداوند دوستمون دارهموقع فوت شوهر خواهر ،هی به خودمون دل داری میدادیم که تصادف باعث شده،برا برادرم هم اینکه مریض بوده.
همزمان با برادرم یه جوان تو خونه شون همین جوری فوت کرده.
خداوند به خانو
سلام
برادرم بهم نگاه می کنه،با خونسردی آهنگ باز میکنهمیدونه بنده آهنگ گوش نمیدونمبنده چیزی نگفتم اتاق عوض کردم.
نمیدونم هم برا برادرم و برا بعضی ها متاسفم.بهشون پیشنهاد میکنمبه روش تدبر سوره انبیاء مطالعه کنندگاها یه جاهای شامل خودم هم میشه.
برادرم  مهربان و بعضی ها (نمیدونم )
از تولیدات داخلی  حمایت میکنهمیشه برا ابادانی تلاش می کنه
ولس اکثر کارهاشو با تلگرام و واتساب انجام میدهپیام رسان های داخلی براش خنده دار بود
از رو بنده
سلام
برادرم دوستش  سوار کرد.ایشون متوجه نبود .بنده  هم داخل ماشین هستم.خوب شروع کردند .مسائل امروز و روز های گدشته تحلیل کردند.با خودم گفتم هیچی نمیگم.تا از کلمات زشت هم استفادکرد.خوب گفتم شرمنده در مورد دشمن حرف نمیزنید همه جمع میکنید(کسی که نفوذی و علیه انقلاب اسلام کار می کنند دشمن)ولی جمع بستن درست نیست.
ایشون هم عذر خواهی کرد و پیاده شد.
تو راه برادرم گفت ایشون نفهمید تو هم هستی؟؟
البته بعد به برادرم زنگ زد و عذرخواهی بخاطر کلمات بد
ول
بنام خدا
متاسفانه چند روز پیش برادرم بستری شد و بعدم به صورت غافلگیرانه از دنیا رفتانا لله و انا الیه راجعون
باور و درک خیلی از مسائل سخته و دشواره شایدم هرگز نتوان ان  را درک کرد و انسان ضعیف تر از ان چیزی که تصور میکند،جزء خدا هیچ کس نیست که ما را یاری دهد.
اگر دوست داشتید یا علاقه داشتید،فاتحه براشون بخونید.
عکس پروفایل خواهرم | برادرم عروسیت مبارک در سایت روبکا مشاهده نمایید امیدوارم مورد توجه شما عزیزان قرار بگیره.
پروفایل عروسی برادر
پروفایل عروسی خواهرم مبارک
عکس پروفایل خواهرم
عکس های زیبا برای پروفایل
عکس پروفایل خواهرم
 پروفایل عروسی خواهرم مبارک
پروفایل عروسی برادر
عکس های زیبا برای پروفایل
پروفایل عروسی برادر
 پروفایل عروسی داداش
عکس های پروفایل
پروفایل عروسی برادر
پروفایل عروسی
گردآوری مطلب : روبکا/robeka.ir
عکس پروفایل خواهرم | بر
 
یه دفعه بابام به شکلی ضمنی بهم گفت که اگه می‌خوای تخمین بزنی چقدر به آدم‌ها اعتماد داری ببین حاضری چقدر پول رو بدون شاهد و مدرک بسپاری دستشون.مثلا من حاضرم به این برادرم صدهزار تومن بدم. اما اگه صد تومن بشه صد و پنجاه هزار تومن شک می‌کنم. ولی به اون یکی برادرم حاضرم بدون هیچ سندی صد میلیون بدم. اما همینم اگه بشه صد و پنجاه میلیون تومن، باز هم نه. شک می‌کنم و نمی‌دم.فکر می‌کنم منظورش این بود که آدم‌ها قیمت دارن. هرکسی تو یه قیمتی به خودش شک
یکی از کارمندای معمولی زندان، وقتی برادرم رو می‌بینه می‌شینه پای صحبتش و وقتی می فهمه از اونا نیست میگه یه شماره بده تا من به خانواده‌ات اطلاع بدم اینجایی.
ساعت حدوداً یک نیمه شب بود که با موبایل خودش زنگ زد (با اینکه ممکن بود براش دردسر بشه) و گفت پسرتون اینجا توی زندانه و صبح ساعت هشت بیاید اینجا تا بهتون بگم چیکار کنید.
صبح شیفتش تموم شد.اومد بیرون و راهنمایی‌مون کرد.
بعد از ظهر با این که شیفتش نبود زنگ زده بود زندان و با همکاراش هماهنگ ک
روزهای زیادی توی امسال داشتم که اتفاقات خوبی توشون افتاده؛ اتفاقاتی که براشون ماه‌ها نقشه کشیده‌م و برنامه‌ریزی کردم، ولی موقع محقق شدن‌شون آدم یک لحظه خوشحاله و بعد می‌ره سراغ نقشه‌ی بعدی. 
وقتی داشتم به بهترین روزهای امسال فکرمی‌کردم، اولین چیزی که بدون زحمت یادم اومد، روز نامزدی برادرم بود. هیچ دلیل دراماتیکی پشت قضیه نیست. فقط این‌که اون روز من و ف. از فرط خندیدن به برادرم کم مونده بود کف زمین دراز بشیم. 
 
برادر بزرگوار شهید مجید عسگری:
برادرم معلم رسمی آموزش و پرورش بود و 23 سال سابقه تدریس داشت. به جز برادرم دو معلم مدافع حرم شهید هم در کشور هستند،
اما آنها بازنشسته بودند و برادرم اولین معلم شاغل و شهید مدافع حرم است.
یکی از دغدغه‌های اصلی‌اش بحث فرهنگی بود. به جز معلمی، برادرم در سال هشتم خارج طلبگی را به‌صورت افتخاری درس می‌خواند، خادم افتخاری حرم حضرت معصومه(س) و مسجد مقدس جمکران هم بود.
در حلقه صالحین سه پایگاه بسیج هم فعال بود و مربی حلق
هروقت برادرم یا ف. یک فیلم یا سریال ُ خوب» توصیف و به من پیشنهادش می‌کنن، با جمله‌ی خوب، از نظر من و تو خیلی متفاوته.» مواجه می‌شن. 
اگرچه امشب بر سر امتیاز فیلم oldboy با هم گفتگویی داشتیم که به تو [ برادرم ] با دختر کبریت‌فروش هم گریه کردی.» ختم شد، ولی بعد از دیدن V For Vendetta حس می‌کنم، سلیقه‌ی ما می‌تونه در جاهایی به هم نزدیک بشه. 
چه‌قـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدر هوگو ویوینگ خوب بازی کرده این نقش ُ. آدم دل‌ش
بسم الله
 
مهدیه خواسته بود فردا یعنی امروز، زودتر از خواب بیدار شوم. روز عید است و دورهمی با خانواده. سعی کردم گوش بدهم به حرفش. حدود ساعت یازده بیدارم کرد. خواب‌آلود‌تر از این حرف‌ها بودم چون ساعت چهار صبح خوابم برده بود. اما بلند شدم. سرحال شدم. و کنار بقیه نشستم. بابا عباس بود. خدا را شکر. مامان هاجر بود. خدا را شکر. برادرم بود. خدا را شکر. همسرش بود. خدا را شکر. خواهرم بود. خدا را شکر. همسرش بود. خدا را شکر. نباید وقتی این حضور را می‌بینی شکر بگ
دوستان صمیمی برادرم یکباره تمام زندگیشان را فروختند و بلند شدند که بروند یک کشور دیگر ، همه‌ی زندگی‌شان یعنی همه چیز. برادرم سه روز پیش گفت میرود تهران که ازشان خداحافظی کند چون دارند مهاجرت می‌کنند. من با چشم‌های گرد گفتم واقعا؟؟و این واقعا را پنج شش باری تکرار کردم . بعد از برگشتن برادرم هم هی پرسیدم واقعا همه چیزشان را فروخته‌اند؟ کتاب‌ها ؟؟ پیانو؟؟ و برادرم گفت همه چیز حتی بازی فکری‌هایشان را . و من شبیه کودکان دبستانی مدام چیزهای د
سوال 
من یه برادر دارم که در سنین نوجوانی است، و تازه به بلوغ رسیده، چیزی که منو نگران کرده اینه که به سمت خ. ا کشیده بشه، چند دفعه بطور اتفاقی متوجه شدم توی اینترنت به دنبال عکس های ناجور هست.
من مخالف این بودم که اینستاگرام و تلگرام نصب کنه، اما از او اصرار، تا بالاخره وارد اون فضا ها شد و رفت سراغ عکس های ناجور. قطعا اگر این وضعیت ادامه پیدا کنه نه میتونه در کنکور موفق بشه و نه زندگی شویی موفقی خواهد داشت .
درخواستم از آقایون محترم وبلاگ ا
أعوذ بالله من کل شر
بسم الله الرحمن الرحیم
 
برادرم از دم ظهر رفته بیرون از خونه و هنوز برنگشته. .
گوشیش هم خاموشه. .
پدرم با اضطراب زنگ زده به من و من دستم از اصفهان کوتاه. .
میگن دور و بر خونه ما مثل میدون جنگه.
به یکی از دوستان زنگ می زنم، میگه ظهر با بچه ها دم مسجد بودن، رفتن تظاهرات رو ببین، پلیس که میاد متفرق میشن و دیگه کسی ازش خبری نداره تا الان.
همراه هاش هم دیگه ندیدنش.
.
 
خیابون ها رو بستن احمق ها ولی پدرم دارن میرن کلانتری.شاید گرفته
اون روز بعد از اشکایی که ریخته شد رفتم لباس هامو از خیاطی آوردم 
قبل از اینکه بنی بیاد ایران قرار بود یه چن روزی رو با هم بگردیم و بعد نتیجه نهایی رو درباره همدیگه اعلام کنیم ولی وقتی همدیگه رو دیدیم یه این نتیجه رسیدیم ما همون دو تا آدم هستیم با همون اخلاق ها خاص خودمون ، دقیقن خود همون چیزی که براش وقت گذاشتیم و انگار نه انگار نه اولین بار همدیگ رو حضوری دیدیم ، انگار که هزارمین بار بودد
برای همین بنیامینم شنبه رسید یکشنبه با هم کمی بیرون
 
برادرشهید جهان‌آرا: شخصیت برادرم در کیمیا» تحریف شد
 

 
ایسنا نوشت: برادر سردار شهید محمد جهان‌آرا گفت: تصویری که از برادرم در سکانس‌هایی از سریال کیمیا» بر روی آنتن سیما رفت با شخصیت و رفتار این سردار شهید هم‌خوانی نداشت و این مسأله ممکن است مردم را در رابطه با شهید جهان آرا دچار تناقض کند.
 
 
محمدحسین جهان‌آرا برادر سردار شهید محمد جهان‌آرا فرمانده سپاه خرمشهر در دوران مقاومت ۳۴ روزه این شهر در سخنانی با اشاره به سکانس‌هایی از سر
سلام به همگی
دختری 20 و چند ساله م، دختر دایی 12 ساله ای دارم که خیلی تو نخ برادرمه، برادرم چند سال ازش بزرگتره، دختر پر رو و گستاخی هست در حدی که داییمم توش مونده، دختر داییم از سن کم با مسائلی چون رابطه جنسی و . آشنایی داشته داشته نمی دونم شاید رابطه پدر و مادرش رو دیده چون یه بار ازش پرسیدم آرزوت چیه گفت س. ک. س کنم و بچه بیارم. 
همیشم به مادرم میگه عروس خوب نصیبت بشه، جدیدا هم تو مجازی به واسطه گروه های مختلف بچه هام عضو شدن، نتونستن حریفش
سلام
من دخترم، یه برادر حدود 5 سال بزرگتر دارم که تو سن ازدواجه، خانواده مون فرهنگی، تقریبا مذهبی و وضعیت مالی مون هم درحدیه که محتاج نباشیم.
چند سال پیش برادرم و یه دختر خانومی به قصد ازدواج ولی پنهان از خانواده ها با هم صحبت میکردن. قبل از اینکه خودشون با خانواده ها در میون بذارن مادرم خودش متوجه شد ولی خب صحبت هاشون خارج از حد و مرز نبود و کاملا در رابطه با ازدواج بود، قصدشون از پنهان کردن این بود که اول با هم آشنا بشن بعد خانواده ها رو در جر
باید خدا رو شکر کنم که خواهرام و برادرم وقتی حقوق میگیرن بهم زنگ میزنن میگن شماره کارت بده برات پول بفرستیم لازمت میشه. واقعا نباید خدا رو شکر کنم  که توی این دنیا هنوز خواهرا و برادرم رو دارم؟؟؟ 
منکه دلم نمیاد میگم نه فلان قدر زیاده هنوز دارم. نصفش کافیه ولی واقعا باید خدا رو شکر کنم. 
این پول فرستادنا برای من جنبه معنوی داره نه مادی چون یجور ابراز محبت. درسته که قربون همدیگه نمیریم و خیلی وقتا بحث داریم ولی اینا نشون میده که بفکر همیم  وگر
سلام .
حالم بسی خوبه ولی حال روحیم حقیقتا خوب نیست
عروسمون با پسر عموم ازدواج کرد، یعنی ظاهرا دیشب عقدشون بوده
زمانه چیز عجیبیه.اصلا یه سری اتفاقات تو زندگی آدم می افته از هزار تا فیلم و رمان عجیب تره، همین پسر عموم چند سال پشت سر هم خواستگار بنده بود
یادمه چقدر خودشو کشت تا بهم نزدیک بشه .
حتی یه بار زنگ زد فارسی جواب گفتم اشتباه گرفتید گفت چنور صداتو میشناسم گفتم نه آقا اشتباه گرفتید این خط واگذار شده‌و دیگه جوابشو ندادم 
و برادر
عروسی دختر خاله ام بود و رفته بودیم خونه خاله ام
عموی دخترخاله ام اومد تو و گفت جلوی این جماعت چادری نمیشه رقصید نه؟
اینو که گفت خیلی بهم برخورد
از رقصشون میشد گذشت ولی از توهینشون به چادر مادرم حضرت زهرا سلام الله علیها نه
به برادرم گفتم سوئیچ ماشین رو بده میخوام برم تو ماشین
برادرم بهم گفت زشته ها
گفتم من نمیتونم
گفت منم سختمه ولی چاره ای نیست ولی من کار خودم رو کردم و رفتم
عنوان :  از سر کوی تو تا کوفه و شامم ببرند
خواننده : کربلایی حمید علیمی
فرمت فایل : mp3
حجم فایل : 1.83mb
زمان : 5:18
 
دانلود فایل / download
 
 
متن نوحه :
از سر کوی تو تا کوفه و شامم ببرند
نروم گر چه بدین تکیه کلامم ببرند
من به خود نامدم اینجا که به خود باز روم
توام آورده ای و لشکر شامم ببرند
برادرم .
من به خود نامدم اینجا که به خود باز روم
توام آورده ای و لشکر شامم ببرند
با چه اجلال تمام آمدم اینجا با تو
بی تو بنگر به چه اجبار تمامم ببرند
به خداحافظی ات آمدم
این پست به صورت هفتگی به روزرسانی می شود و تا تکمیل داستان پرونده این متن وجود خواهد شد.
 
"اوایل همه چیز مرتب بود. دخترک شیرین زبانمان که به تازگی شروع به حرف زدن میکرد با خود می نشست و یکسره حرف میزد. یکسالی که گذشت رفتار هایش برایمان نگران کننده می شد مثلا یکهو سر سفره انگار که دنبال چیزی بکند بلند می شد و می دوید و یا مثلا به گوشه ای از اتاق خیره می شد و لبخند میزد و تقریبا همه وقتش را با دوست های خیالی اش میگذراند و بازی و صحبت میکرد. این رفت
آمده اید تا از آسمان پیر بگویم؟ انتظار می کشید تا از قلب رفته بگویم؟ کلمات را رد می کنید تا از عاشقی بگویم؟ باور می کنید که باور ندارد برایش اشک ریخته ام؟بگذریم، می خواهم از عشق بگویم اما، نه او، می خواهم از روزی بگویم که دست پدرم را بوسیده ام. از روزی که چشمان مادرم بی تابم بوده اند. از حالی که خواهرم از من پرسیده است، از حرف های که برادرم شنیده است. اگر عشق این نیست، من هیچگاه عاشق نمی شوم. بچه ها، من عاشق بوده ام. بچه ها، من عاشق هستم. 
مادرم،
بسم الله 
برادرم داشت آهنگی از چاووشی را زمزمه می کرد، یک بیت را گفت و خواند و رد شد. من ماندم ولی. من پشت آن بیت سنگین بدجوری ماندم. 
دیدم تمام این سالها داشتم جان می کندم که ثابتش کنم. دیدم تمام زندگیم، جوانیم و شور و نشاط زندگیم را رویش گذاشتم .
ثابت شد ؟ 
نه ! 
چرا ؟ 
چون تو نمی توانی به کسی که تشنه ی آب است چلو کباب تعارف کنی !!!
چاووشی چی خوانده بود ؟ برادرم چی را زمزمه کرده بود ؟ 
تکیه کن به قلب من، همیشه همراتم .»

 
دیروز عصر، رفتم طبقه‌ی پایین. چراغ‌ها روشن بود و همه‌چیز حالت عادی خودش ُ داشت ولی هیچ‌کس نبود. گوشی برادرم هم روی میز بود. توی حیاط ُ چک کردم، بازم کسی نبود. برگشتم بالا، روی بالکن و همه‌جا رو نگاه‌کردم، بازم خبری نبود. در نهایت رفتم توی اتاق برادر دیگه‌م تا ازش بپرسم می‌دونه کجا رفتن یا نه. دیدم اونم نیست و گوشی‌ش ُ همراهش برده. برگشتم بیرون، گوشی‌م ُ از توی اتاقم برداشتم و در حالی که دعا می‌کردم اتفاقی برای مادرم نیفتاده‌باشه، روی
احساس رضایت از خانواده، احساس نیک و پاس داشتنی و احتمالا یاددادنی (گرفتنی) است.
و در این سطح، شاید حتی ربطی به چه طور بودن خانواده نداشته باشد ولی وقتی باید زندگی کنی و این پاسداشت را اجرا کنی، چه گونه بودن است که مهم میشود.
احساس ضرورت در لمس هرچیزی تا عمق.
هم- اندیشی (حسی)
دگرخواهی (نخواهی)
و هزاران مفهوم دیگر که در تعامل شکل میگیرند.
احتمالا نوع پاسداشت ما هم درخودفرورفتن بوده باشد.
وقتی همه تمام میشویم، من به کتاب هایم میخزم.
پدربزرگم جزء ها
این پست به صورت هفتگی به روزرسانی می شود و تا تکمیل داستان پرونده این متن وجود خواهد شد.
قسمت اول: زندگی من قبل از اولین پرونده.
"اوایل همه چیز مرتب بود. دخترک شیرین زبانمان که به تازگی شروع به حرف زدن میکرد با خود می نشست و یکسره حرف میزد. یکسالی که گذشت رفتار هایش برایمان نگران کننده می شد مثلا یکهو سر سفره انگار که دنبال چیزی بکند بلند می شد و می دوید و یا مثلا به گوشه ای از اتاق خیره می شد و لبخند میزد و تقریبا همه وقتش را با دوست های خیالی ا
بسم الله الرحمن الرحیم
 
دو روز پیش متوجه شدیم برادرم رو منتقل کردن به زندان.
اونجا هم تحت عنوان مجرمانه "اخلال در امنیت ملی" براش پرونده تشکیل دادن و قرار کفالت صادر کردن فعلا، به مبلغ 20 میلیون تومن.
دیروز صبح به لطف خدا بالاخره دادسرایی که پرونده رو فرستادن اونجا پیدا کردیم و فیش حقوقی گذاشتیم و بعد از ظهر آزاد شد.
 
فکر می کردم تموم میشه اما ظاهرا همه چیز براش شروع شده. .
سعی می کنم اینجا همچنان فریاد سکوت باقی بمونم و فقط از خوبی ها و نیمه ی
دو سال پیش بود بهش گفتم دارم میرم کربلا بهم گفت مسعود شاید اعنقاداتت هم کمکمت نکنه
روز آخر ساعت های چهار و پنج بعد از ظهر بود به برادرم گفتم میخوام برم حرم گفت بزار آخر شب بریم الان شلوغه ولی من رفتم و جالب اینجاست نسبت به روزهای اربعین خلوت بود
تو هر دو حرم از شدت پا درد فقط دنبال این بودم که بشینم
هنوز این صحنه تو ذهنمه که جلوی ضریح آقا قمر بنی هاشم علیه السلام دوزانو نشسته بودم و ازشون خواستم که نجاتم بدن
اون روز آخر شب هم با برادرم رفتیم حر
باز هم خداروشکر می کنم موجودی به اسم بنی تو زندگیم هست 
شاید عاشقش نباشم و البته طبیعی هست چون هیچ کس از طریقه مکالمه تصویری عاشق نمیشه ولی حس خوب داشتن حامی و امنیت عاطفی رو بهم منتقل کرده,  قراره بعد عید بیاد ایران و با هم نامزدی کنیم و استارت رفتن من شروع بشه .
اما خب اینهمه ردیف بودن همه چی همیشه مشکوک هست و بجز ترس مخالفت ها و دعواهای که پیش.میاد باید هراس از چیز دیگه ای باشه
و اینکه خواهرم می خواد تابستون ۹۸ آلمان بره , و حتی خانواده خواهر
با پدرم تماس گرفتم. قرار بود خریدهایش را برادرم به خانه‌ام بیاورد چون من سرما خورده‌ام. حافظ از پشت گوشی گفت رفتی اونجا ما رو گرفتار کردی!! حالا میگه عسل هم بیارم براش! چای؟ قلیان؟ چیز دیگه‌ای نمی‌خوای؟!» خندیدم. وقتی کیسه‌ی خرید را تحویل داد او را در آغوش گرفتم. بوی ادکلنش را نفس کشیدم. مثل خودم و مثل دایی حسین همیشه بوی خوبی می‌دهد. دایی حسین، دایی کوچکم است که گمانم همه‌ی آدم‌ها یکی از این دایی‌ها داشته باشند؛ بین بقیه‌ی آدم‌ها جذاب
با پدرم تماس گرفتم. قرار بود خریدهایش را برادرم به خانه‌ام بیاورد چون من سرما خورده‌ام. حافظ از پشت گوشی گفت رفتی اونجا ما رو گرفتار کردی!! حالا میگه عسل هم بیارم براش! چای؟ قلیان؟ چیز دیگه‌ای نمی‌خوای؟!» خندیدم. وقتی کیسه‌ی خرید را تحویل داد او را در آغوش گرفتم. بوی ادکلنش را نفس کشیدم. مثل خودم و مثل دایی حسین همیشه بوی خوبی می‌دهد. دایی حسین، دایی کوچکم است که گمانم همه‌ی آدم‌ها یکی از این دایی‌ها داشته باشند؛ بین بقیه‌ی آدم‌ها جذاب
دیگه خسته شدم از توجه کردن های بیش از حد بابا به خواهر و برادرم به اینکه اون دونفر فحش های بدی بهم دادن درحالی که واقعا من هیچکاریشون نداشتم! برادرم سر اینکه بدون هندزفری آهنگ گوش میکردم موقع اتاق تی! و خواهرم سر بازی حکم که 2 بار بردمش! 
و هربار بابا خیلی راحت از خطای اونا گذشت و گذاشت که بهم بی احترامی بشه کاری که خودشم همیشه انجام میده، در واقع همه اش تقصیر بابامه وقتی خودش به من جلوی همه حرف زشت میزنه و بهم توهین میکنه خواهر برادره هم یاد
فرمان را چرخاند.‌ ماشین به سمت دانشجو پیچید. حواسش اینجا نبود و  چشم دوخته بود به ماشین های رو به رو. سعی می‌کرد با صدای یاس هم خوانی کند.‌ احساس کردم‌ الان درست همان وقتی است که دنبالش می گشتم. وقتی که کمتر نگاهمان به هم‌می افتد و می شود فوری سر و ته حرفم را به هم بدوزم و با شروع بحثی دیگر یادم برود که چه جور حرفی بینمان رد و بدل شده است. 
_صادق یک چیزی می خوام بهت بگم، اگر یک روز عاشق شدی هیچ وقت فکر نکن اولین و آخرین دفعس و تموم شده.‌عشق ممکن
بسم الله
 

خانم عبدی آنقدر با خانه‌مان تماس گرفت تا بالأخره برادرم راضی شد به بیمارستان بیاید. درست در روزی که خانواده‌ام در تدارک مراسم چهلم من بودند، برادرم بالای سرم آمد و با دیدن من از هوش رفت. این خبر در محله پیچید:شهید غلامرضا عالی زنده شد!
ادامه مطلب
برادرم به دلیل سادگی با ی هایی که بر سرش اومد محکوم به حبس شد.  از سن 18 سالگی به بعد دیگه ندیدمش و فقط تلفنی باهاش ارتباط داشتم و یک دیدار هم نداشتم و خودش هم دوست نداشت اون جا ببینمش.
همیشه خواستگارهام رد میشدند، برای اینکه کسی بیاد بگه برادرت کجاست نگیم کجاست و به قول خانواده م یه عمر سرت پایین نباشه. 
سنم از 18 شد 19 -20-21-22-23-24-25 و  نزدیک 8 سال گذشت که خودم و خدا میدونم که چی تو اون سال ها گذشت و نمیخوام بازگو کنم که چه اتفاقات مالی و روح

آخرین مطالب

آخرین جستجو ها