نتایج جستجو برای عبارت :

باد خندید هوهو

آهنگ مدام تکرار میشه.هوهو  هوووو هو و یک ریتم در ذهن ماشین و تکرار و لب خوانی دوستام توی ماشین .
و مدام آهنگی که مثلپتک میکوبهتو سرم. زدبازی که مدام از عشق  رفته میگه.
حالم بده از ادکلنیکه همین دو دقیقه پیش زدم. سرم به شدت درد میکنه.کاش خونه توی همون سوراخ تتریکم با مشتی از کتابهام خودمو خفه میکردم.
دانلود آهنگ یارم کرله احمدرضا نبی زاده با لینک مستقیم 
Download Ahang Ahmadreza Nabizadeh – Kereleh
آهنگ شاد و زیبای خوشگلو بامزه یارم کرله با متن آهنگ و کیفیت بالا
دخترون سبزه یاروم کرله  خوشگل و بامزه یاروم کرله
یارم کرله دلدارم کرله  ز سفر میایه | کرله کرله هوهو کرله
دانلود آهنگ یارم کرله دلدارم کرله با کیفیت ۳۲۰ از جاز موزیک
Download Mp3
این آهنگ از آلبوم تب کویر می باشدسبک آهنگ تب کویر از احمدرضا نبی زاده پاپ می باشدمدت زمان آهنگ تب کویر از احمدرضا ن
 
دلم بوسه های بی هوا می خواهد
از همان هایی که میان لبهای تو تلمبار شده
و سهم من است!
 
"امیر ارسلان کاویانی"
 
 
پ.ن1:
بانو
من شاعرم
مبادی آداب نیستم!
گاهی رندانه و مستانه
پا می کوبم
بوسه می م!
 
"امیر ارسلان کاویانی"
 
پ.ن2:
صورتش پر است از بوسه.
او که خنديد
دنیا خنديد
عشق خنديد
خدا هم خنديد و من.
مثل باران یک ریز بوسیدمش!
 
"حامد نیازی"
میشه ی نظری در مورد "حوزه هنری" بدید؟
اینکه میشناسیدش یا نه و اینکه نظرتون چیه راجع بش
میگن ک :
حوزه ی هنری یه نوع حوزه است که یه ا و طلبه ها نقاشی و کار دستی یاد میدن!
تا اونجایی ک من در جریان قرار گرفتم نظرات مثبتی درموردش وجود نداره
ی مجموعه ای هست ک هم انقلابی ها باهاش مشکل دارن هم ضد انقلابا!!
کلا داغون و فلان
و اینکه میگن ی هنرمند بهشون بدید کارمند تحویل بگیرید
حالا بازم شما نظر بدید در حد همون ک نمیدونم هم بنویسید اکیه
پ.ن1:
میخواستم حا
داستان‌هایی از زندگانی معصومین علیهم السلام (جلدهای هفتم و نهم و یازدهم)؛ پدیدآور: مجید ملامحمدی؛ ناشر: مسجد مقدس جمکران
مجموعه داستان‌هایی از زندگانی معصومین علیهم السلام، قصه‌هایی کوتاه و جذاب برگرفته از تاریخ زندگی حضرات معصومین است، داستان‌هایی واقعی که به شناخت بهتر کودکان از ائمه علیهم السلام کمک می‌کند. جلدهای هفتم و نهم و یازدهم این مجموعه به ترتیب داستان‌هایی از زندگانی امام باقر و امام کاظم و امام هادی علیهم السلام را نقل ک
بنام خالق عشق
 
.خدا نه این همه دور بلکه بسیار نزدیک است و خدایی‌شدن نه عملی خارج از زندگی معمولی بلکه فرایندی است که در متن زندگی انسانی رخ می‌دهد و با همین رفتارهای عادی انسانی هم می‌توان خدایی شد و خدایی زیست.

در تصور خیلی از ما، خدایی‌شدن کار بسیار سختی است. خدا در دوردست‌ها نشسته است و انگار امکان رسیدن به نقطه‌ی مطلوب که همان خدایی‌شدن است، هم‌چون آرزویی بلند و دست‌نیافتنی به نظر می‌رسد. خیلی وقت‌ها هم که می‌خواهیم خدایی زندگ
واسه کنکوری هامون دعا کنید که ایشالله همشون یه امتحان فوق العاده خوب بدن و موقع اعلام نتایج همه خوب و خوش در کنار هم جشن بگیریم
اونایی که من در جریان هستم اینا هستن:
نوشته های یک ذهن خط خطی
هوهو نوشت
نار تی تی
لبخند:)
مهدی
لاله خانم
مبهم
مهسا خانم (صاحب وبلاگ قلقلی)
و در آخر به طور ویژه صاحب وبلاگ
پشت ابرهای سیاه
پ.ن۱:
نوشته بود
موقع ثبت‌نام کنکور تیک نیاز به منشی رو زدم روز کنکور یه زنه اومد گفت مشکلتون چیه؟ گفتم به آقای فرهمند بگو قرار امروز کن
یادم نیست چی گفت!  ولی تو جواب منی که باز یادم نیست دقیق چی گفتم! گفت با تو نبودم که با مامان بودم. گفتم خب منم جزوی از مامانم دیگه! گفت نه بابا! گفتم آره یه تیکه از قلبشم. خنديدم ؛ خنديد یا شایدم خنديد؛ خنديدم :)
برگشته می گه ننه سلام رسوند! می گم کی باهاش حرف زدی؟! یه نگاه به دستم کرد و خنديد! منم خنديدم! آخه فهمیدم ماجرا از چه قراره! دقیقا همون شوخی ای بود که من با دوستم کردم :) 
رسید به در؛ دستش رو دستگیره بود که گفتم( چون شبیه خوندن نبود :) ) : منو با
سه روز پیش ارغوان چشم باز کرد و دید خونه‌ی ماست. خنديد. به طرز عجیبی می‌خنديد. تا شب نخوابید و تا تونست بازی کرد. گفتم به مامانم که فهمیده از فردا نمیتونه بیاد اینجا. داره تا جایی که میتونه از آخرین فرصت‌هاش استفاده می‌کنه.
نمی‌دونم این بلا رو هم رد می‌کنیم بالاخره یا نه. تقاص کدوم گناهمون تولد در ایران  و این دوره‌اش بود رو نمی‌دونم.
خدا به هممون رحم کنه.
آیا این،همان زندگی ای ست که به خاطرش به شکم مادرم لگد میزدم؟
پ.ن1:
فیلمه یا جدی جدی نمیخواید تولدم رو تبریک بگید؟؟؟؟
پ.ن2:
از این پست ب بعد کسی در مورد تولدم حرفی بزنه با وجود اینکه بیان قابلیت بلاک نداره ولی میره تو لیست سیاه من:/
پ.ن3:
چرا باید عمو پرویز من که خیلی پولداره و تو کانادا زندگی میکنه و یه دختر دو رگه چشم آبی و بور داره و آرزوش اینه که من با دخترش ازدواج کنم و دخترش هم خیلی منو دوس داره و مامانشم واقعا دوس داره من برم پیش اونا زندگی کنم
چیزی که ذهن مرا به خود مشغول کرده بود و باعث شد آیین ادیان غیر ابراهیمی را بررسی کنم پیدا کردن نقطه اشتراک همه ادیان بود و با بررسی اهداف بودا و آیین تبت به نتایج جالبی رسیدم، همان اشتراک ادیان
در عرفان و سیر و سلوک عرفایی نیز همان موضوعات مطرح است
بوداسف bodasef کسی است که شوق رسیدن به روشن شدگی را در خود پدید آورده است. عبارت معروفی در این آیین هست که می گوید:
پدید آوردن شوق، یعنی در آرزوی روشن شدگی کامل بودن، برای خیر و بهروزی دیگران.
نتیجه تمام
. از پشت کوه دوبارهخورشید خانوم در اومد
با کفشای طلا وپیرهنی از زر اومد
آهسته تو آسمونچرخی زد و هی خنديد
ستاره ها رو آروم⭐️از توی آسمون چید
با دستای قشنگش☀️ابرا رو جابه جا کرد
از اون بالا با شادیبه آدما نیگا کرد
دامنشو ت دادرو خونه ها نور پاشید
آدمها خوشحال شدنخورشید بااونها خنديد
زن سینی چای را بهانه کرد و کنار مرد نشست ، مرد اخبار را بهانه کرد و از زن فاصله گرفت . زن نزدیک شد و آرام دست مرد را گرفت ، مرد بی حوصله دست از دست زن کشید . زن حرف زد ، مرد سکوت کرد . زن خنديد ، مرد سرد بود . زن مادر شد ، مرد عاشق . زن تنها شد ، مرد نفهمید . زن پیر شد در آینه ، مرد نبود .  زن رفت ، مرد سرش را بر گرداند ، تنها مانده بود میان یک قبرستان بزرگ ، و ع که به او لبخند می زد‌ . مرد گریه کرد ، دیر شده بود ؛ زن خنديد ، تنهایی تمام شد . مرد فریاد زد
بقیه ماه ها خداییش اسم حکومت نمیشه روش گذاشت ولی بیاید قبول کنید انصافا تولدهایی ک تو اسفند وجود داره واسه خودش ی حکومت محسوب میشه✨
5 اسفند تولد "یاقوت خانم" (یاقوت)
9اسفند تولد "هوهو نوشت"/لبخند / "لاله خانم"/ . (پشت ابرهای سیاه)
9 اسفند تولد خودم :)
۱۵ اسفند تولد "آلاء خانم" (وبلاگ آلاء)
۱۵ اسفند تولد "جناب قدح" (قدح)
25اسفند تولد"مریم خانم" (כنیاے یڪ انـωـاטּ چپ כست)
و جناب آقای لانتوری (لانتوری)
اینم اضافه کنم ک سردار سلیمانی 20 اسفند و آیت الله جنتی
گاهی برای گریه کردن باید خنديد به تمام عکس های دو نفره به تمام قدمهای بی شمار زیر باران به قربان صدقه های ناگهانی به تمام نیمکت های پارک به تمام مناسبت ها به تمام سادگی هایم به تمام قول های عاشقانه به تمام قسم های دروغین به تمام سادگی های بچگانه به تمام شعر.
گاهی برای گریه کردن باید خنديد به تمام عکس های دو نفره به تمام قدمهای بی شمار زیر باران به قربون صدقه های ناگهانی به تمام نیمکت های پارک به تمام مناسبت ها به تمام سادگی هایم به تمام قول های عاشقانه به تمام قسم های دروغین به تمام سادگی های بچگانه به تمام شعر.
یادش بخیر 
یه روز مهدی یه کارتون برای فاطمه خانوم پخش میکرد، دخترش می خنديد و مهدی هم می‌خنديد ولی دیرتر از فاطمه .
گفتم چرا دیر میخندی ؟! گفت خدا وکیلی این کارتونه خنده نداره و از خنده بچم میخندم .
فاطمه جان .
بابا اون بالاست .
بازم داره بهت لبخند میزنه .
صلی الله علیک یا رقیه بنت الحسین .
!
نگاه کرد به گوشیم. به برچسب ژله ای گوشیم و پرسید چی؟گفتم چی!گفت رفیق شهیدم چی؟من:آها رفیق شهیدم ابراهیم هادیپوزخند زد و گفت ههرفیق شهیدم کی بود!؟من:کسی که با دعای توسل تونست حال مریضی رو خوب کنه،انقدر عمیق بود،خیلی مردِ،دوسش دارمنگاه کرد به من و دوباره خنديد و سرشو گرفت سمت دیگه!البته به من خنديد نه به داداش ابراهیمم.میدونم هنوزم تغییرمو هضم نکرده،هنوزم کنجکاوه، هنوزم میخواد بدونه چی شده،هنوزم میخواد از انکار به یقین برسه،عین خودم! شای
مژده گل: مجموعه داستان‌هایی از زندگانی معصومین علیهم السلام؛ پدیدآور: مجید ملامحمدی؛ انتشارات مسجد مقدس جمکران
مجموعه داستان‌هایی از زندگانی معصومین علیهم السلام، قصه‌هایی کوتاه و جذاب برگرفته از تاریخ زندگی حضرات معصومین است، داستان‌هایی واقعی که به شناخت بهتر کودکان از ائمه علیهم السلام کمک می‌کند. جلدهای هفتم و نهم و یازدهم این مجموعه به ترتیب داستان‌هایی از زندگانی امام باقر و امام کاظم و امام هادی علیهم السلام را نقل کرده است.
        زن سینی چای را بهانه کرد و کنار مرد نشست ، مرد اخبار را بهانه کرد و از زن فاصله گرفت . زن نزدیک شد و آرام دست مرد را گرفت ، مرد بی حوصله دست از دست زن کشید . زن حرف زد ، مرد سکوت کرد . زن خنديد ، مرد سرد بود . زن مادر شد ، مرد عاشق . زن تنها شد ، مرد نفهمید . زن پیر شد در آینه ، مرد نبود .  زن رفت ، مرد سرش را بر گرداند ، تنها مانده بود میان یک قبرستان بزرگ ، و ع که به او لبخند می زد‌ . مرد گریه کرد ، دیر شده بود ؛ زن خنديد ، تنهایی تمام شد . مرد فر
عاشقش بودم و عاشقم بود.
پنج سال بود آایمر داشت پیش مامانم بود و این اواخر حتی بچه هاش رو هم یادش نمیومد گاهی اوقات. جوری که خیلی وقتا با اونکه پیش مامانم زندگی میکرد و دایم میدیدش یادش میرفت دخترشه و میگفت مامانمه.
ولی حتی یکبار نشد منو یادش نیاد.
 شب قبل فوتش رفتم پیشش.
خواب بود تا دستشو گرفتم چشماشو باز کرد کلی ذوق کرد و واسم خنديد.
مامانم گفت بعد چن روز خنديد.
اگه بیشتر از مامانم دوستش نداشتم قطعا اندازه مادرم دوستش داشتم.
یه رابطه عاطفی قو
از آرایشگاه اومدم. بابا نگاهم کرد گفت این خوشگل شدن شما برای من چقدر خرج برداشته؟ گفتم رنگش هفتصد هزارتومن.گفت الان میفهمم پولهای کارت من چی میشه. خنديد. انقدر خوشگل خنديد که سرخوش شدم بی آهنگ شروع کردم رقصیدن. سعید با میوه رسید. بابا گفت دختر الان میرسن فکر میکنن ذوق زده ای داره برات خواستگار میاد.جاروبرقی رو از وسط اتاق بردار. 
واقعا شبیه آدمهایی که تصمیم دارن سه روز بعد بمیرن نبود. اما مرد.
داشتم فکر میکردم امسال چقدر عیدش سخت میگذره. ولی خ
به سلامتیِ اونی که وقتی بودیم باهامون حال کرد ، اگه نبودیم ازمون یاد کرد !اونی که اگه بودیم دعامون کرد ، اگه نبودیم آرزومون کرد !اونی که وقتی بودیم خنديد ، اونی که وقتی نبودیم نالید !سلامتیِ اونی که هرچند دلخور بود ولی واس دلخوشیِ ما خنديد
داشت می‌خنديد. همه داشتند می‌خنديدند. 
سعی می‌کرد صدای دختر عقبی را در سرش خاموش کند که جیغ می‌کشید: هستییی!! رو لباست موی دختره؟ می‌کشمت!
داشت می‌خنديد که بلند شد. کسی اهمیتی نداد، همه بدجور فاز شوخی گرفته بودند. آهسته و خنده‌خنده به سمت دیوار رفت. 
با همان قهقهه شروع کرد به کوبیدن سرش به دیوار. هیچ کس واکنشی نشان نداد. همه داشتند می‌خنديدند و فکر می‌کردند دارد شوخی می‌کند. کسی نفهمید چرا آرام‌آرام زمین و دیوار خونی شد.
یک نفر دست از خند
خواستم داد شوم گرچه لبم دوخته است
خودم و جدم و جد پدرم سوخته است
 
خواستم جیغ شوم گریه‌ی بی‌شرط شوم
خواستم از همه ی مرحله ها پرت شوم
 
وسط گریه ی من رقص جنوبی کردیم
کامپیوتر شدم و بازی خوبی کردیم
 
کسی از گوشی مشغول به من می‌خنديد
آخر مرحله شد غول به من می‌خنديد
 
دل به تغییر به تحقیر به زندان دادم
وسط تلوزیون باختم و جان دادم
 
یک نفر از وسط کوچه صدا کرد مرا
بازی مسخره ای بود رها کرد مرا
ادامه مطلب
این روزهایم شده پشت سرهم دیدن "فیلادلفیا همیشه آفتابیست" با قهقه ای غلیظ قسمت هایش را پشت سر هم میبینم و دلم می خواهد این ماجراهای دوست داشتنی هیچوقت تمام نشوند. زندگی همین است. همین نگاهیست که آدم های این سریال به آن دارند. من! دارم به لبه های سی سالگی ام میرسم و فهمیده ام زندگی چیز خوبی ست و خوشحالم از آن چیزی که تا حالا بودم. تنها چیزی که کم دارم، نوشتن است. دلم نوشتن می خواهد. از آن نوشتن های طولانی. از همان هایی که حالا حالا ها تمام نمی شود قص
میخنديد.کنار جسم غرق در خون او دراز کشیده بود و میخنديدبه دست های لرزونش نگاه کردباید نگاه میکرد.ذهنش متلاشی شده بود و جوابی نداشتاین همان دیوانگی بود!؟هنوز نفس میکشیدقفسه سینه اش تکان میخوردناله میکردخنديد!چاقو را برداشت و دوباره درسینه اش فرو کرددوباره و دوباره و دوباره.گریه کرد.گریه کرد و ضجه زدنگاه کرد اما نباید میکردچشماش بازه اما باید ببندتشونچاقو رو داخل چشماش فرو کرد.کور شد.دیگه چشم های سبزش پیدا نبودندهمش خون بوداز رنگ قرمز متنف
ننه آغا را، ملک در سالن شفاخانه دید که نشسته است با چادری گُل گُلی. او را نگاه کرد. ملک هاج و واج پرسید: "مگر شما با پسرت نرفتی مادرجان؟" 
"نه مادرجان. او با رفیقش رفت." 
"اما یک زن چادری با او بود." 
ننه آغا باز خنديد. "چادر ما رو سرش کرد تا دستِ قزاق ها نیفته مادر. با همو پاهاش که شما دیدی؟" 
ملک از خنده یِ ننه آغا و دندان های سالمش خنديد. "میام منزلتون و پسرتون رو معاینه می کنم." 
"برات می رُم حرم و دعا می کنم سفید بخت بشی." 
ملک در شناخت این آدمیان تازه
پسرک دنبال تسبیح پدربزرگش می‌گشت تا بازی کند. می‌خواستند جای پنهان کردن تسبیح را نفهمد. مادر همسرم تسبیح را از زیر مبل کنار تلویزیون برداشت، تا نگاه پسرک به دستان مادربزرگش افتاد، برای منحرف کردن توجه‌اش، مادر همسرم مدام و تند تند با صداهای من‌درآوردی، دستانش را توی هوا تکان می‌داد و می‌خنديد، پسرک فراموش کرد نگاهش را ادامه دهد و احیاناً جای تسبیح را به ذهن بسپارد، توجه‌ش به حرکات اغراق‌آمیز مادربزرگش جلب شد و می‌خنديد و سعی می‌کرد
مهمونی های کریسمس رو که یادتون هست؟ که چقد به نظر من مهمونی هاشون کسل کننده و خستگی آور بود و با جنی در موردش حرف زده بودم و گفته بود که روتین مهمونی های اینجا همینه و منم در مورد مهمونی ها و مراسم هامون گفته بودم که معمولا خیلی با اینجا متفاوته. 
چند وقت پیش هم با شوآن در مورد مراسم های مختلف شادی تو چین حرف زدیم و دیدم اونا که دیگه خیلی خشک و رسمی تر برگزار میکنند.
همه اینا انگیزه ای شد واسه برگزای یه مهمونی به سبک ایرانی و خب چی بهتر از مهمونی
زیبا بود،انقدر زیبا بود که دلم میخواست برای تمام عمرم توی قاب چشمام نگه اش دارم،وقتی میرقصید وقتی میخنديد وقتی بی مهبا میشد وقتی ک بود.کتاب رو گذاشته بود رو پاهاش و روی صندلی راک خوابش برده بود،باد پرده رو ت میداد و موهاش روی صورتش جابه جا میشد.یه لحضه چشماشو باز کرد خنديد گفت خیالم راحت شد ک اومدی،دستشو دراز کرد ک برم پیشش،اروم منو رو پاهاش نشوند بغلم کرد و گفت میدونی باید برم،گفتم اره،گفت یادت نره،فقط منو یادت نره بذار بمونم همیشه ا
تعریف می کرد تو حلب شبها با موتور حسن غذا و وسائل مورد نیاز به گروهش میرسوند.
ما هر وقت می خواستیم شبها به نیروها سر بزنیم با چراغ خاموش میرفتیم.
یک شب که با حسن میرفتیم غذا به بچه هاش برسونیم چراغ موتورش روشن می رفت.
چند بار گفتم چراغ موتور رو خاموش کن امکان داره قناص ها بزنند. 
خنديد
من عصبانى شدم با مشت تو پشتش زدم و گفتم مارو می زنند
دوباره خنديد و گفت: مگر خاطرات شهید کاوه رو نخوندى که گفته شب روى خاک ریز راه می رفت و تیر هاى رسام از بین پاه
زیر لب عذرخواهی کردم، اما انگار شیرینی شربتی که به سرش ریخته بودم، بی‌نهایت به کامش چسبیده بود که چشمانش اینهمه می‌درخشید و همچنان سر به زیر می‌خنديد
 
انگار همه تلخی‌های این چند روز فراموشش شده و با تهمتی که به عدنان زده بود، ماجرا را خاتمه داده و حالا با خیال راحت می‌خنديد
 
ادامه داستان در ادامه مطلب.
 
متن کامل داستان در پیام رسان های اجتماعی تقدیم حضورتان
 
https://eitaa.com/dastanhaye_mamnooe
https://sapp.ir/dastanhaye_mamnooe
https://t.me/dastanhaye_mamnooe
 
ادامه مطلب
میدانی یک روز مادربزرگم به من چه گفت؟
گفت در انجیل خوانده است،
خداوند در عرش اعلا نشسته و به مردمی که به او توجه ندارند می‌خندد.!
گفتم چرا؟!(سوال کردن همیشه از پاسخ دادن آسان تر است)
گفت بسیار خب اگر خدایی ما را آفریده باشد، پس باید ما را چیزی مصنوعی بداند. ما حرف می‌زنیم، بحث می‌کنیم، می‌جنگیم، یکدیگر را ترک می‌کنیم و می‌میریم. می‌بینی؟ ما چنان هوشمندیم که بمب‌های اتمی می‌سازیم و موشک به ماه می‌فرستیم اما هیچ‌یک نمی‌پرسیم از کجا می
بسم رب الشهدا
.
#قسمت_چهل_و_نهم
.
نمی دونم چرا غم رو دلم نشست
- مگه دختر همسایتون عاشق ایشون شده
دیگه خنده ی هیچ کس رو نمی شد کنترل کرد محمد سرخ و سفید می شد اما باز داشت می خنديد
فاطمه که نشسته بود ف حیاط و می خنديد به زور شروع کرد به حرف زدن
- خواهرم کنایه بود نه این که واقعا کسی عاشقش بشه
- آخه کی میاد عاشق من بشه مگه دیوونه باشه 
کی میاد آخه با این بی پولی و بیکاری من عاشق بشه بیاد رو حصیر زندگی کنه . نه خواهر من عاشقی مال مانیست
با صدای پایین گفت
اهنگ شمالی قدیمی اهنگ شمالی قشنگ اهنگ شمالی قربانی اهنگ شمالی غمگین آهنگ شمالی قدیمی شاد اهنگ شمالی قشنگ شاد اهنگ شمالی قشنگ کیجا اهنگ شمالی قری اهنگ شمالی قدیمی غمگین اهنگ شمالی قر دار اهنگ شمالی غمگین اهنگ شمالی غمگین جدید اهنگ شمالی غمگین لاتی اهنگ شمالی غمگین اهنگ شمالی غمگین دلبر اهنگ شمالی غمگین زندونی آهنگ شمالی غمناک اهنگ غمگین زندونی شمالی اهنگ شمالی غمگین قدیمی اهنگ شمالی غمگین تک دست اهنگ شمالی فیلم پایتخت اهنگ شمالی فاطمه مه
پشتم داشت می‌اومد اما من ندیدمش. برگشتم که برگردم. دیدمش. بهش لبخند زدم و فکر کردم می‌خواد رد شه. رد نشد. مچ دستمو گرفت و منو کشوند تو کلاس. سریع برگشت و.نفهمیدم چی شد! فقط یهو سد شکسته شد و من پرت شدم تو هجوم بوی عطرش. تنامون می‌لرزید. محکم منو گرفت. منم دستامو دورش حلقه کردم اما نفهمیدم اصلاً چجوری. فقط تمرکزم روی نفسم بود که حبسش کرده بودم. نفسم وایساده بود. قلبم وایساده بود. شرط می‌بندم اون موقع حتی زمانم ایستاده بود.چند ثانیه صبر کرد تا بو
احسان محمدی فاضل: در این مصاحبه درباره ی روند های کاری و آینده کسب و کارها صحبت کردیم. دانشکده کسب وکار هاس واقع در مرکز نوآوری جهانی، با هدف بررسی نیاز به
آموزش به وسیله تفکر جدیدی برای اقتصاد جدید ایجاد شده است. فرهنگ والای
این موسسه ، سطح تخصص و دانش دانشکده و درک مناسب اهداف مشتریان به برنامه
های این دانشکده اجازه داده تا به ایجاد و شکل گیری کسب وکارها کمک کنند و
به شرکت ها برای رشد کمک نمایند.برای آشنایی بیشتر با چگونگی مشتری مداری و
ر

آخرین مطالب

آخرین جستجو ها