نتایج جستجو برای عبارت :

الامه شهر پیر زن رفت بگردش پیرمرد گرفتو کردس

 کلیب بن معاویه گوید امام صادق ع بمن فرمود از مردم دور شوید انها را بمذهب حق نخوانید همانا خدای عزوجل چون خیر  بنده ای را خواهد در دلش نقطه و اثری گذارد نور هدایت در دلش افکند اورا رها کند او خود بگردش افتد وحق را بجوید سپس فرمود کاش هر گاه با مردم بسخن میپرداختید میگفتید ما از راهیکه خدا رفته رفتهایم و هرکه را خدا  انتخاب کر د ه انتخاب  کرده ایم خدا محمد را انتخاب کرد  ما ال محمد را صلی الله علیه واله انتخاب کردیم 
حوصله ام سر رفته است نقطه سرخط.
خعلى بدھ@@
بیکارم*~*
کار ندارم
پوففففف
کار پیشنهاد بدین
خعلى تابستونھ چرتی میباشد اش است
تا روز ھاى دگر صفحه اول ھمشھرى میبینین.دختری بخاطر تعطیلات تابستونی کسل کننده جان خود را گرفتو ب دیدار حق شتابان رفت
*~*
اینکه وقتی فشارهای زندگی میان تو از اعتذال و حسن خارج نشی و از اعتبار و عیار نیافتی اتفاق مبارکیه، همون اتفاقیه که دنبالش هستم.
اینکه ناراحت نشم اگر مهمون سرزده و بدون اطلاع و اجازه ی من وارد اتاق خوابم بشه، اتاق خوابی که با عرف رایج جامعه خیلی فرق داره و همین فرق هم برای من یکم حل نشده ست و یه تضادی حس میکنم که اذیتم می‌کنه و بعد این اذیت سلسه وار باعث بشه به بچه ی مهمون اسباب بازی ندی و اون از لجش بچه تو محکم دوبار هل بده و بندازه زمین و اشک ب
یا منجی الامه المضلومه
یالشخصك معروفه اعلومه
 
یالتاخذ ثار امن الظالم
واتشید گبات الفاطم
یامن خصمك یصبح نادم
یشرد و ایذب کل اهدومه
 
یامن من تظهر واتنادی
علمک یزهر کل الوادی
یا شیمت اهلی او اجدادی
یالجدک تشهدله الحومه
 
صک بینه الجور انظلمینه
مامش واحد یرحم بینه
جدك  متغیر  كل دینه
والباقی النه بس ارسومه
 
نقراء مصحف ما نتدبر
والوادم بس تهوه المنکر
إلّه القله او شنهوه التگدر
شتغیّر بالناس النومه
 
محتاجین الامه الفزّه
او عرش الکافر بیدک
نمی‌بینم در این میدان یکی مرد
زنانند این سبک عقلان بیدرد
ندیدم مرد حق هر چند بردم
بگرد این جهان چشم جهان کرد
گرفته گرد گرداگرد عالم
نمی‌بینم سواری زیر آن کرد
سواری هست پنهان از نظرها
زنا محرم زنان پنهان بود مرد
بود مرد آنکه حق را بنده باشد
به داغ بندگی بر دست هر مرد
بود مرد آنکه او زد بر هوا پای
رگ و ریشه هوس از سربدر کرد
بود مرد آنکه دل کند از دو عالم
بیکجا داد و گشت از خویشتن فرد
بود مردآنکه با حق انس بگرفت
باو پیوست و ترک ما سوا کرد
بود مرد آن
باد به آفتاب گفت: من از تو قوی ترم، آن پيرمرد را می بینی؟ شرط می بندم زودتر از تو کُتش را از تنش در می آورم. 
آفتاب در پشت ابر پنهان شد و باد شروع به وزیدن گرفت. هرچه باد شدیدتر می شد پيرمرد کت را محکمتر به خود می پیچید. سرانجام باد تسلیم شد. 
آفتاب از پس ابر بیرون آمد و با ملایمت بر پيرمرد تبسم کرد و طولی نکشید که پيرمرد از گرما عرق کرد و کتش را از تن درآورد. 
آفتاب گفت: محبت قوی تر از خشم است. در مسیر زندگی گرمای مهربانی و تبسم از طوفان خشم و جنگ، را
تا ساعت دو خوابم برد. باورت میشه؟؟ بعدش بیدارم کرد مها بزور نهار بخورم دیگه خوابم نبرد و یه ذره کتاب خوندم دوباره خوابم گرفتو به مها گفتم پاشو بریم بیرون راه بریم که الان شد رفتنمون بلکه یه هوایی به کله ام بخوره یه ذره اوکی شم بیام بشینم سر درسم که کلیش مونده. این کتاب انگار اصلا طلسم شده چیزیم ازش نمونده ها یعنی واقعا تردم من. کاش بتونم درست بشم وقتی برگشتم بشینم سر کارام. این قرص لعنتی هم هی میگم بخرین برام اخر خودم بایذ برم :( هیچکس نمیفهم
یکی بود یکی نبود، غیر از خدای مهربون هیچکس نبود داستان مرغک سرخه پا از این قراره که توی یه مزرعه سبز و قشنگ یه خانم مرغه زندگی میکرد به اسم سرخه پا. سرخه پا خانم هر روز تو این مزرعه که مثل یه دشت بزرگ بود و پر از درخت و گلای رنگ و وارنگ بود راه میفتادو به دنبال دونه برای جوجه هاش میگشت.سرخه پا هر دونه ای که روی زمین میدید رو با نوکش برمیداشتو توی سبدش مینداخت. یه روز که داشت مثل همیشه دونه از روی زمین جمع میکرد با خودش فکر کرد: من هر روز میام به مزر
پيرمرد خمیده و آرامی بود.توی مترو دستگیره های دو هزار تومانی می فروخت. زن عصبانی و خسته وارد واگن شد و به پيرمرد گفت:
جمع کن این بساطت را با این چرخکت هی این وسط راه می روی و گدایی میکنی.
نگاه پيرمرد با کف پوش های کف واگن گره خورد و صدای شکستنش را از توی نگاهش شنیدم.
دختر جوانی گفت: پدر جان کار شما حلال هست و جای پدربزرگ ما هستید و افتخار دارد کسب حلال
بقیه مسافرها انگار منتظر یک تکان بودند و سراغ دستگیره های پيرمرد رفتند.پيرمرد انگار جان تازه ای
امروز هم رفتیم روستا .پيرمرد همسایه بابابزرگ روز اربعین به رحمت خدا رفته بود چقدر از شنیدنش ناراحت شدم همین هفته ی پیش دیدمش و باهاش احوالپرسی کردم :(نزدیک به 100 سال رو داشت و خودش از همسرش که خونه نشین شده بود پرستاری میکردداداشم میگفت خود پيرمرد تعریف میکرده که هیچ کدوم از دوستا و هم دوره ای هاش دیگه نیستن همه رفتن
یک ناخدای تحصیل کرده و یک خدمه پير بیسواد در یک کشتی با هم کار می کردند.پيرمرد هر شب به کابین ناخدا می رفت و به حرفهای او گوش می داد.یک روز ناخدا از پيرمرد پرسید:آیا درس زمین شناسی خوانده است؟پيرمرد گفت:نهناخدا گفت:پس تو یک چهارم عمر خود را از دست داده ای.پيرمرد خداحافظی کرد و در حالی که به اتاق خود می رفت با خودش به این فکر می کرد که ناخدا فرد تحصیلکرده ایست و حتماً چیزی که در مورد آن صحبت می کند واقعیست.پس من یک چهارم عمرم را از دست داده ام.شب بع
برای آشنایی با شیوه هاو سبکهای نقاشان فرنگی به اروپا سفر کرد  زمانی که در پاریس بودفقر دامانش را گرفت و حتی برای سیر کردنشکمش هم پولی نداشت یک روز وارد رستورانی شد و سفارش غذا داددر آنجا رسم بود که افراد متشخص پس از صرف غذا پولغذا را روی میز میگذاشتند و میرفتند،معمولا هم مبلغی بیشتر، چرا کهاین مبلغ اضافی بعنوان انعام به گارسون میرسید اما کمال الملک پولی در بساط نداشتبنابراین پس از صرف غذا از فرصت استفاده کرد از داخل خورجینی که وسایل نقاشی
جوانی با چاقو وارد مسجد شد و گفت: بین شما کسی هست که مسلمان باشد ؟
همه با ترس و تعجب به هم نگاه کردند و سکوت در مسجد حکم فرما شد ،
 بالاخره پيرمردی با ریش سفید از جا برخواست و گفت : 
آری من مسلمانم.
جوان به پيرمرد نگاهی کرد و گفت با من بیا،
پيرمرد بدنبال جوان براه افتاد و با هم چند قدمی از مسجد دور شدند ،
جوان با اشاره. 
به گله گوسفندان به پيرمرد گفت : 
که میخواهد تمام آنها را قربانی کند و بین فقرا پخش کند و به کمک احتیاج دارد،
پيرمرد و جوان مشغول ق
#داستان_کوتاه
روزی اسب پيرمردی فرار کرد ، مردم گفتند: چقدر بدشانسی!پيرمرد گفت: از کجا معلوم!
فردا اسب پيرمرد با چند اسب وحشی برگشت. مردم گفتند: چقدر خوش شانسی!پيرمرد گفت: از کجا معلوم!
پسر پيرمرد از روی یکی از اسب ها افتاد و پایش شکست.مردم گفتند: چقدر بدشانسی!پيرمرد گفت: از کجا معلوم!
فردای آن روز از شهر آمدند و تمام مردهای جوان را به جنگ بردند ، به جز پسر پيرمرد که پایش شکسته بود.مردم گفتند: چقدر خوش شانسی!پيرمرد گفت: از کجا معلوم!
زندگی پر از خوش
جوانی با چاقو وارد مسجد شد و گفت: بین شما کسی است که مسلمان باشد؟» همه با ترس و تعجب به هم نگاه کردند و سکوت در مسجد حکمفرما شد. بالاخره پيرمردی با ریش‌ سفید از جا برخواست و گفت: آری من مسلمانم». جوان به پيرمرد نگاهی کرد و گفت با من بیا. پيرمرد به دنبال جوان به راه افتاد و با هم چند قدمی از مسجد دور شدند. جوان با اشاره به گله گوسفندان به پيرمرد گفت که می‌خواهد تمام آنها را قربانی کند و بین فقرا پخش کند و به کمک احتیاج دارد. پيرمرد و جوان مشغول قر
یک پيرمرد و سه دخترش در یک روستای کوچک با هم زندگی می کردند، یک روز پيرمرد بیمار شد و مرگ به سراغش آمد، دختر بزرگ تر از مرگ درخواست کرد تا پدرش 2 سال دیگر هم زنده بماند و مرگ قبول کرد.
2 سال بعد مرگ دوباره به سراغ پيرمرد آمد و دختر وسطی از مرگ درخواست کرد تا اجازه دهد پدرش یکسال دیگر هم به زندگی خود ادامه دهد و مرگ هم موافقت کرد.
یک سال بعد مرگ بازگشت و دختر کوچک پيرمرد که شمعی روشن در دست داشت از مرگ خواست تا زمانیکه که این شمع می سوزد و آب می شود،
در یک دهکده، پيرمرد خرمندی زندگی می کرد. افرادی که به مشکلی بر می خوردند یا سوالی داشتند، به او مراجعه می کردند. یک روز یک بچه باهوش و زِبل که می خواست سر به سر پيرمرد خردمند بگذارد، پرنده ی کوچکی گرفت و آن را طوری در دستش گرفت که دیده نشود. بعد پیش پيرمرد رفت و به او گفت: پدربزرگ، من شنیده ام شما باهوش ترین مرد دهکده هستید. اما من باور نمی کنم. اگر راست است، می توانید بگویید که این پرنده ای که در دست من است زنده است یا مرده؟ پيرمرد نگاهی به پسر ان
 
پرستار یک صندلی برایش آورد و سرباز توانست کنار تخت بنشیند. تمام طول شب آن سرباز کنار تخت نشسته بود و در حالیکه نور ملایمی به آنها می تابید، دست پيرمرد را گرفته بود و جملاتی از عشق و استقامت برایش می گفت. پس از مدتی پرستار به او پیشنهاد کرد که کمی استراحت کند ولی او نپذیرفت.
آن سرباز هیچ توجهی به رفت و آمد پرستار، صداهای شبانه بیمارستان، آه و ناله بیماران دیگر و صدای مخزن اکسیژن رسانی نداشت و در تمام مدت با آرامش صحبت می کرد و پيرمرد در حال مرگ
پيرمرد خوش برخورد و ملیحی هر از یکبار برای فروش اسباب و اثاثیه به عتیقه فروشی خیابان (نیوهمپشایر) مراجعه می کرد. یک روز زن عتیقه فروش پس از خروج پيرمرد از مغازه به همسرش می گوید: دلم می خواست به پيرمرد بگویم پقدر انسان خوش برخورد و نازنینی است و چقدر از دیدنش روحیه پیدا می کنم.»
عتیقه فروش پاسخ می دهد: حق با توست.این دفعه که اومد بهش بگو.»
تابستان سال بعد، دختر جوانی وارد عتیقه فروشی می شود و پس از معرفی خود به عنوان دختر همان پيرمرد خوش برخور
 
همین که پيرمرد قامت بست و ایستاد ب نماز پسر بچه ی بازیگوش شروع کرد ب سر و صدا کردن پيرمرد سر نماز دستشو ت داد و گفت الله اکبر همه مون میدونستیم که این حرکت ینی بچه بشین سر و صدا نکن ما بچه بودیم این حرکتو میدیدم همه ساکت می نشستیم اما پسر بچه ی امروزی تا الله اکبر پيرمرد رو شنید گفت ای رهبر♡ :)) همه زدیم زیر خنده آخه پيرمرد مخالف بود با این حرفا :)) نه پيرمرد کوتاه می اومد از الله اکبر گفتن نه پسر بچه ی شیطون از کامل کردن شعار خخخ الله
پيرمردی مى خواست به زیارت برود اما وسیله‌ی برای رفتن نداشت.
به هر حال یکی از دوستان او، اسبی برایش آورد تا بتواند با آن به زیارت برود.
یکی دو روز اول، اسب پيرمرد را با خود برد و پيرمرد خوشحال از اینکه وسیله‌ی برای سفر گیر آورده، به اسب رسیدگی میکرد،
غذا میداد و او را تیمار میکرد.
اما دو سه روز که گذشت ناگهان پای اسب زخمی شد و دیگر نتوانست راه برود.
پيرمرد مرهمی تهیه کرد و پای اسب را بست و از او پرستاری کرد تا کمی بهتر شد.
چند روزی با او حرکت کرد
 
امیرعباس گلاب عرفان
دانلود آهنگ جدید امیرعباس گلاب به نام عرفان
Amirabbas Golab - Erfan
ترانه : علی بحرینی ؛ موزیک : امیر عباس گلاب ؛ تنظیم : یاسین ترکی
+ متن ترانه عرفان از امیرعباس گلاب
ابری شدن را آسان گرفتم / باران گرفتو پایان گرفتم
در اوج اندوه در عمق دردم / حال و هوای عرفان گرفتم
 

ادامه مطلب
نشسته بودم روی نیمکت چوبی پارک. اوج پاییز بود. نسیمْ، سرد و آهسته می‌آمد. بی‌مقدمه. و برگ زرد درختان می‌بارید. بعد از آن سوتر پيرمردی آمد با جوانی. با لباس سبز و کهنه‌ی باغبانی. پيرمرد کیسه‌ی شفاف بزرگی را نگه داشته بود و جوان، برگهای زرد را از معبر آدم‌ها، به سمت پيرمرد جارو میزد. چند دقیقه که گذشت، انبوهی برگ زرد، اطراف پيرمرد را پر کرده بود. همین که جوان به صرافت ریختن برگهای زرد در کیسه‌ی شفاف افتاد، نسیم تندی وزیدن گرفت و هزاران برگ زر
متن ترانه امیرعباس گلاب به نام عرفان

ابری شدن را آسان گرفتمباران گرفتو پایان گرفتمدر اوج اندوه در عمق دردمحال و هوای عرفان گرفتمبی معرفت ها آسوده باشید از بودن او ایمان گرفتمسر میدهم من بر پای این عشق از بس کنارش سامان گرفتمبا هر گناهی بی وقفه از او فرصت برای جبران گرفتماز هر که جز او خیری ندیدم هرچه دویدم کمتر رسیدمقربان او که نازی ندارد با من خیال بازی نداردقربان او که زیباترین ست قلبم کنارش رازی نداردقربان او که نازی ندارد با من خیال با
پرستار ظرف تقسیم‌بندی قرص‌ها را جلوی پيرمرد می‌گذارد:- قرصهاتونو جدا کردم، اینا همه برای شماست؛ قرمزا برا فشار خونه، زردا برای چربی، سفیدا برای پادردتون . همه رو لازمه بخورین! روزی یکی! فهمیدین چی شد؟پيرمرد لبخند بر لب نگاهش می‌کند:+ فهمیدم. دستت درد نکنه!پرستار نگاهی به پيرمرد دیگر، که باز هم در این سرما پنجره را باز کرده و دود سیگارش را بیرون می‌دهد، می‌اندازد و در دل می‌گوید کاش او هم.
 
✅ و هرآنچه را برای شما به رنگهای مختلف آفرید و
السلام علیک یارسول الله السلام علیک یاحبیب الله السلام علیک یاخاتم النبیین السلام علیک یامحمدابن عبدالله -السلام علیک یاجعفرابن محمدالصادق
میلادسراسرنورحضرت محمدابن عبدالله وفرزندش حضرت امام جعفرصادق علیه السلام برتمام رهپویان راه حق وحقیقت درسراسرگیتی مبارک باد
قالت فاطمه:ابوا هذه الامه محمدوعلی یقیمان اودهم وینقذانهم من العذاب الدائم ان اطاعوهماویبیحانهم النعیم الدائم ان وافقوهما
حضرت زهراسلام الله علیها فرمود:پدران این امت حض
جوان هر هفته خودش را به شمال شرقی تهران می رساند تا پای صحبتهای پيرمرد فاضل بنشیند. پيرمرد فاضل قبل از شروع به صحبت توی چشم تک تک مخاطبان نگاه می کرد و زیر لب اذکاری را زمزمه می کرد. اون روز هم مثل همیشه توی چشمهای همه نگاه کرد جوان روبروش نشسته بود. بعد صحبتهاش رو شروع کرد. بعد از نیم ساعت یک دفعه زل زد توی چشمهای جوان و گفت : "جوان اگه تمام وقتت را توی هیئتهای امام حسین ع پای روضه بگذرونی ولی نماز صبحت قضا شده باشه باختی" جوان مو بر تنش سیخ شد و
پيرمرد هر روز در صف نانوایی منتظر او بود سر ساعت از انتهای کوچه باریک دستمال پارچه‌ای بدست پیدایش می‌شد صدای کشیده شدن پاشنه کفش‌های فرسوده  و چادر رنگی که مدام توی صورتش می‌کشید زیباترین عاشقانه دنیا بود برای پيرمرد، ،،،پير مرد مدام نوبتش را به بقیه می‌داد تا نوبت پير زن در صف زن‌ها برسد وقتی زن   نانش را می گرفت پيرمرد هم یک  دانه نانش را به دست می‌گرفت و آرام به دنبال پيرزن به راه می افتاد . مدت‌ها بود که پيرمرد احساس خوبی نسبت به پير
فاصله دختر تا پير مرد یک نفر بود ؛ روی نیمکتی چوبی ؛ روبه روی یک آب نمای سنگی .
پيرمرد از دختر پرسید :
- غمگینی؟
- نه .
- مطمئنی ؟
- نه .
- چرا گریه می کنی ؟
- دوستام منو دوست ندارن .
- چرا ؟
- جون قشنگ نیستم .
- قبلا اینو به تو گفتن ؟
- نه .
- ولی تو قشنگ ترین دختری هستی که من تا حالا دیدم .
- راست می گی ؟
- از ته قلبم آره
دخترک بلند شد پيرمرد را بوسید و به طرف دوستاش دوید ؛ شاد شاد.
چند دقیقه بعد پير مرد اشک هاش را پاک کرد ؛ کیفش را باز کرد ؛ عصای سفیدش را بیرون آور
بوسیله گزارش مهر،  تو این حادثه، خرس پيرمرد ۶۰ ساله را در مسیر آبگرم بخش کندوان زخمی کرد. این پيرمرد بعداز زخمی شدن و به برهان شدت جراحات وارده از لفظ خرس جان خود را از مشت داد. سال گذشته نیز حمله خرس باعث جان باخت یک نفر تو ولایت کندوان میانه شده حیات.
یکی بود یکی نبود. حسن، پسر قصه ی ما پسر تنبل و چاقی بود که از قضا کچل هم بود.حسن ش زندگی می کرد اصلا هم کاری انجام نمی داد، دراز میکشید کنار تنور، میخورد و میخوابیدحتی برای خودش نمیرفت آب بیاره، مادرشو صدا می کرد .همه ی مردم شهر حسنو هم به خاطر کچل بودنش هم به خاطر تنبلی می شناختن .مادر حسن از تنبلی او دیگه خسته شده بود.خیلی فکرد کرد که برای این مشکلش چی کار کنه و یه روز یه فکر خوب به ذهنش رسید .صبح زود به بازار رفت و دو کیلو سیب سرخ و خوشمزه
پيرمردی هر روز در محله، پسرکی را با پای می دیدکه با توپ پلاستیکی فوتبال بازی می کرد.
روزی یک جفت کفش کتانی نو خرید و به پسرک گفت: بیا این کفش ها را بپوش.
پسرک کفش ها را پوشید و خوشحال رو به پيرمرد کرد و گفت: شما خدایید؟
پيرمرد لبش را گزید و گفت: نه پسر جان .
پسرک گفت: پس دوست خدایید ؛ چون من دیشب فقط به خدا گفتم کفش ندارم.
"دوست خدا بودن سخت نیست"
کتاب پيرمرد و دریاارنست همینگویمترجم مهدی نصیری دهقان
پيرمرد و دریا واپسین اثر داستان همینگوی نویسنده سرشناس آمریکایی
می باشد که توانست جایزه نوبل را در سال ۱۹۵۴ برای او به ارمغان بیاورد. به اعتقاد همینگوی هیچ هنرمند واقعی سمبل سازی و تمثیل پردازی نمی کند
و راز توفیق پيرمرد و دریا در نبودن هیچ رمزی در آن می داند. در این داستان مفاهیم ارزشمندی مانند تلاش و مصمم بودن
در مسیر هدف و صبر و استقامت و امیدواری در راه رسیدن به آن
به زیبایی و به شکل
ادیسون در سنبن پيری پس از اختراع چراغ برق یکی از ثروتمندان آمریکا به شمار می رفت و درآمد سرشارش را تمام و کمال در آزمایشگاه مجهزش که در ساختمان بزرگی قرارداشت، هزینه می کرد. این آزمایشگاه بزرگترین عشق پيرمرد بود.
در همین روزها بود که نیمه های شب از اداره آتش نشانی به پسر ادیسون اطلاع دادند، آزمایشگاه پدرش در آتش می سوزد و حقیقتا کاری از دست کسی بر نمی آید و تمام تلاش ماموران فقط جلو گیری از گسترش آتش به سایر ساختمان ها است. آنها تقاضا داشتند ک
پسرکی بود که می خواست خدا را ملاقات کند، او می دانست تا رسیدن به خدا باید راه دور و درازی بپیماید. به همین دلیل چمدانی برداشت و درون آن را پر از ساندویچ و نوشابه کرد و بی آنکه به کسی چیزی بگوید، سفر را شروع کرد. چند کوچه آن طرف‏تر به یک پارک رسید، پيرمردی را دید که در حال دانه دادن به پرندگان بود. پیش او رفت و روی نیمکت نشست. پيرمرد گرسنه به نظر می رسید، پسرک هم احساس گرسنگی می کرد. پس چمدانش را باز کرد و یک ساندویچ و یک نوشابه به پيرمرد تعارف کرد.
یک پيرمرد بازنشسته، خانه جدیدی در نزدیکی یک دبیرستان خرید. یکی دو هفته اول همه چیز به خوبی و در آرامش پیش می رفت تا این که مدرسه ها باز شد.
در اولین روز مدرسه، پس از تعطیلی کلاسها سه تا پسربچه در خیابان راه افتادند و در حالی که بلند بلند با هم حرف می زدند، هر چیزی که در خیابان افتاده بود را شوت می کردند و سر و صداى عجیبی راه انداختند. این کار هر روز تکرار می شد و آسایش پيرمرد کاملا مختل شده بود. این بود که تصمیم گرفت کاری بکند.
روز بعد که مدرسه تعط
پيرمردی هر روز توی محله پسرکی رو با پای می دید که با توپ پلاستیکی فوتبال بازی میکرد.
روزی رفت و یه کفش کتونی نو خرید و اومد به پسرک گفت: بیا این کفشا رو بپوش.
پسرک کفشا رو پوشید و خوشحال رو به پيرمرد کرد و گفت: شما خدایید؟
پيرمرد لبش را گزید و گفت نه پسرجان.
پسرک گفت: پس دوست خدایی، چون من دیشب فقط به خدا گفتم کفش ندارم.
"دوست خدا بودن سخت نیست."
ویژگیهای جالب تابلو فرش آذربایجانی
فرش آذربایجان باکیفیت و دارای ارزش هنری بالایی است و در جهان شناخته شده است. و برخی به عنوان یک سرمایه بزرگ از آن یاد میکنند. بنابراین اگر اطلاعاتی حتی مختصر درباره فرش داشته باشیم برای شستشو و قالیشویی آن سردرگم نخواهیم شد.در آذربایجان هفت منطقه تولید فرش وجود دارد از جمله آنها: باکو، شیران، کوبه، تبریز، قره باغ، گنجا و قزاق.هر منطقه ای که در آن فرش بافته میشود ، تکنولوژی ، الگوهای خاص و تم رنگی خاص خود را

آخرین مطالب

آخرین جستجو ها