خلق قصد حق میکند. سوءقصد حق میکند خلق. من از اینها میگريزم بادپا، من اینها به هیچ میگیرم. من از هیچ خاسته همه چیز به هیچ میگیرم و بادپا میگريزم.
من بذرها کاشته از خاکها افراشته، از خاکها میگريزم.من خوابها دیده از خوابها برخاسته، از خوابها میگريزم.از عامها میگريزم، از خاصها میگريزم و از پیغامها و نامها.
من از فصلها میگريزم، از وصلها میگريزم و در خانهی بینام خویش از تمام هستی و نیستی خویش میگريزم.
از ذهن های کثیف آدمیان؛ می گريزم
از حرف های صد من یه غازشان
از لبخندها و سوال های کج و کوله ی پر طعنه شان
می گريزم و پناه می برم به خودم؛ به این زنی که درونم نشسته و منتظر تلنگر من است تا زندگی کند.
پ.ن: زنده ام
عکس: و پناه می برم به چشمانم
من غمگینم برای هواپیمایی که تکه تکه شد، غمگینم برای آرزو هایی که رفت، غمگینم چون میفهمم تردید فرودگاه امامو میفهمم لحظه خدافظی رو میفهمم غم و غم و غم غمه که گر گريزم کجا گريزم غمه که گر بمانم کجا بمانم من میفهمم تماشای سو سوی چراغ هواپیما رو از اتوبان تهران قم من میفهمم اون پله برقی لعنتی رو من غمگینم برای قرمه سبزی های فریز شده و عکس های سوخته برای اون همه تلاش برای اون همه زجر برای اون همه امید من اونقدر غمگینم که نمیفهمم چی می
در گذشت پر شتاب لحظه های سرد چشمهای وحشی تو در سکوت خویش گرد من دیوار میسازد می گريزم از تو در بیراهه های راه تا ببینم دشتها را در غبار ماه تا بشویم تن به آب چشمه های نور در مه رنگین صبح گرم تابستان پر کنم دامان ز سوسن های صحرایی بشنوم بانگ خروسان را ز بام کلبه دهقان می گريزم از تو تا در دامن صحرا سخت بفشارم به روی سبزه ها پا را یا بنوشم سرد علفها را می گريزم از تو تا در ساحلی متروک از فراز صخره های گمشده در ابر تاریکی بنگرم رقص دوار انگیز طوفانها
حتا تصور اینکه کسانی هستند که اینجا را میخوانند هم برایم هیجانانگیز است. من اینجا دارم از تنهایی مینویسم. در تنهایی از تنهایی مینویسم. و برای شما آقای شاملو، برای شما میگویم که من نه از تنهایی میگريزم و نه به تنهایی میگريزم. تنهایی آنقدر در تار و پود وجودم تنیده شده که گریز از آن ممکن نیست. گریز به آن هم ممکن نیست. چگونه میشود فرار کرد به جایی که جزئی جدا نشدنی از وجود خودت است؟ به جایی که همواره و هرجا همراهت است؟ اما حالا ا
صدای چیست واژهها امان نمیدهد مرا که بی صدا نشینم و نظر کنم خود تو را؛ بدون ادعا و ترس، بدون حبس یک نفس، فقط فقط فقط تو را نگاه میکنم چرا چنین به لرزه سوت و کور چو سنگ سرد ناصبور شنیدنت محال بود، شکستنت دگر چه سود؟!
فسانه گویم از تو، خود چه بودهام به جز سقوط؟ دو پا بر زمین که قدر کفش هم نشد گريزم از غم هبوط.
صدایم بزن چارتار
متن آهنگ جدید چارتار به نام صدایم بزن
هم عاقبت مردم کاشانه به دوشم
منگامو گذر را به رسیدننفروشم
من صورت ماتی که به ایینه نیاید
شعری که نه دیوانه فرزانه دراید
صدایمبزن که شاید زمستان من سراید
مرا زنده کنبه تابیدنی که تنها ز رویت براید
صدایمبزن که بی تو فروخفته در سکوتم
به بال و پری نجاتم بده که من روبرو با سقوطم
سرتا سر این بحر پراکنده سراب است
حال قمر و شمس و زمین بی تو خراب است
حتی اگر اندوه تو در سینه بریزم
رسوا تر
صرف فعل گیلکی ویرۋتن/ فارسی گریختن
ۋ (ü)، ۊ (u)، ؤ (o)
¤ ماضی ساده (گریختم، گریختی، گریخت، .)
مثبت : ویرۋتم، ویرۋتی، ویرۋت، ویرۋتیم، ویرتین، ویرۋتن
منفی : وینۋرۋتم، وینۋرۋتی، وینۋرۋت، وینۋرۋتیم، وینۋرۋتین، وینۋرۋتن
---------------------------------
¤ ماضی نقلی (گریخته) » ویرۋته
---------------------------------
¤ ماضی بعید (گریخته بودم، .)
مثبت : ویرۋته بؤم/ بی/ بؤ/ بیم/ بین/ بؤن
منفی : وینۋرۋته بؤم/ بی/ بؤ/ بیم/ بین/ بؤن
---------------------------------
¤ ماضی ملموس (داشتم م
نمیتونم بگم تصمیمم برای رفتن جدی بود، اوصولا تو اون سن و سال نمیشه تصمیم جدی گرفت اونجا فقط میشه رویا ساخت و خوشبخت بود اما ورودم به دانشگاه مصادف شد با بر باد رفتن رویاها و استخدام دولت شدن وطبعا سوختن رویای مهاجرت
سوم راهنمایی که بودم موضوع انشا داشتیم در مورد اینده اونجا نوشتم هاروارد و آمریکا نوشتم نوبل زیست شناسی
توی روزهای سخت کارشناسی همش شاهد مهاجرت آدمایی بودم که قبولشون داشتم یکی یکی رفتن و من موندم و احساس از دست دادن.
عهد می بندم از این خانه روم جای دگربه هر آن سو که نباشد غم فردای دگر
آخر از لعل لبت شهد شکر خا نرسیدمی روم تا برسم بر لب دریای دگر
همه شب خواب ربودی تو ز چشمان ترممی گريزم که بسازم به نی و نای دگر
حیف از این دل که مرا غرق تمنای تو کرد می روم تا نرسد وقت تمنای دگر
همه از شعله ی آتشکده عشق تو بودکه مرا سوخت ، به هر آینه پروای دگر
نشدی ساقی و از باده نکردی مستممی روم تا بشوم مستِ چلیپای دگر
سر سودای تو دارد دل احساسی من بهتر آن است که باشم پِیِ
ایضا دلم میخواد بخوابم. خیلی زیاد. و دلم درد میکنه :/ و جان؟ بله دارم غر میزنم چون دو فاکتور کم خوابی و گرم بودن هوا باعث بداخلاقی من میشه. بخوام تمیز تر و رک تر بگم، بله من یک موجود وحشی و اجتماع گريزم. و زندگی اجتماعی رو دوست ندارم مگر با یکی دو سه تا از دوستای عاکواردتر از خودم و یا نهایتا زوج تازه ازدواج کرده و مربان. اون هم در بهترین حالت یک الی دو روز. باور بفرمایید که روز سوم میخوام فرار کنم و پلاکارد بگیرم که لیو می د فاک علون :|
تکتکِ سلولهای بدنم تمنای نوشتن دارند، اما دستم به نوشتن نمیرود. سالهاست که میخواهم داستان بنویسم، ولی هیچوقت عملی نشده است. حتی بهطورِ جدی هم برایش تلاش نکردهام تاکنون. بهانه پشتِ بهانه. دوباره احساسِ میکنم کلمات و نوشتههایم بیمایه شدهاند، که موضوعِ نگرانکنندهایست. من هیچوقت یاد نگرفتم که به اندازۀ کافی مغرور باشم و به خودم احترام بگذارم و برای بودنام ارزش قائل باشم، و میدانم اگر همچنان پیش بروم، حتی بازنده
شاعری بودم جوان ،اما تو پیرم کرده ای
در حصار فکر چشمانت اسیرم کرده ای
اینقدر با آتش عشقت مرا سوزانده ای
جنگلی بشکوه بودم تو کویرم کرده ای
در خیال خُلق چشمت من به دام افتاده ام
در پی راه گريزم ناگزیرم کرده ای
ای دو چشم بی مروت ، روبهان ، مکارگان
مکر و حیله تا به کی حالا که شیرم کرده
موی سپید را فلکم رایگان نداد
این رشته را به نقد جوانی خریده ام
ای سرو پای بسته به آزادگی مناز
آزاده من که از همه عالم بریده ام
گر می گريزم از نظر مردمان رهی
عیبم مکن که آهوی مردم ندیده ام
رهی معیری
اشکم ولی به پای عزیزان چکیدهام
خارم ولی به سایهٔ گل آرمیدهام
با یاد رنگ و بوی تو ای نو بهار عشق
همچون بنفشه سر به گریبان کشیدهام
چون خاک در هوای تو از پا فتادهام
چون اشک در قفای تو با سر دویدهام
من جلوهٔ شباب ندیدم به عمر خویش
از دیگران حدیث جوانی شنیدهام
از جام عافیت می نابی نخوردهام
وز شاخ آرزو گل عیشی نچیدهام
موی سپید را فلکم رایگان نداد
این رشته را به نقد جوانی خریدهام
ای سرو پای بسته به آزادگی مناز
آزاده من که از همه عالم بر
احتمالا با گروه موسیقی چارتار آشنا هستید و آهنگهایش را شنیدید. به نظرم یکی از ویژگیهای منحصربهفرد این گروه ادبیات ترانههایش است. در این ترانهها مثل دیگر اشعار خوانندههای دیگر از عشق و تنهایی و دوست داشتن دیده میشود ولی با ساختار ادبیاتی فاخر و خاص. برای مثال یکی از جدیدترین تراکهای جدید منتشر شده به نام (صدایم بزن) را در زیر میخوانیم. ضمنا تمام اشعار ترانههای منتشر شده مختص شاعر همین گروه سراییده شده:
هم عاقبت مردم کاشانه به
آمد و دنیای من آن لحظه شاد و خوب شدعطسه ای کرد و دلم یکهو پر از آشوب شدقدرت پرتاب عطسه آنچنان کوبنده بودتا شعاع بیست متری کلهم مرطوب شددور من سرشار ویروس و اتاقم خانه ییک کرونای بزرگ و چابک و مرغوب شدتا کمی نزدیک میشد، من فراری می شدمفیلم تعقیب و گريزم شاخ یوتییوب شدگفتمش دیوار بین ما نمیریزد، برو!رفت و در شهر مجازی سیتیزن محسوب شدتا که چت های مرا با شخص *وی بهداشت* دیداز حسادت گرم تایپ نامه ای مکتوب شددر توییتر رفت و زد هشتگ #کرونایی_شدمم
ویرجینیا وولف یک جایی از خاطرات روزانهاش نوشته بود: احساساتم مثل همیشه مخلوطی از چند احساس است.» حال من هم همین است. اندوه، ناامیدی، ترس، خشم، نفرت به علاوهی مقادیر معتنابهی خستگی و کلافگی و بیحوصلگی و بلاتکلیفی. تهش اینکه حالم خوش نیست. حال کی خوش است؟ یک لحظه خواستم بنویسم حال آنهایی که ما را به این روز انداختند اما فکرش را که میکنم حال آنها هم خوش نیست. یک مشت در گل ماندهی بلاتکلیف و کلافهایم همهمان که دیگر نمیدانیم کار
♦️جوانی می گوید: با پدرم بحث کردم و صداها بالا رفت.
از هم جداشدیم.
شب به تخت خوابم رفتم.
به خدا قسم اندوه قلب و عقلم را فرا گرفته بود.
مثل همیشه سرم را روی بالش گذاشتم. چون هر وقت غم ها زیاد می شوند با خواب از آنها می گريزم.
روز بعد از دانشگاه بیرون آمدم و موبایلم را جلو در دانشگاه در آوردم و پیامی برای پدرم نوشتم تا به این وسیله از او دلجویی کنم.
در آن نوشتم:
شنیدم که کف پای انسان از پشت آن نرمتر و لطیف تر است.
آیا پای شما به من اجازه می ده
دیشب از شاپور بنیاد تو استوریم نوشتم:
دیگر
نه میگريزم
نه به فتح جهانهای متروک میروم »
از دیشب سبکم. رهام. مثل بغضی که گریه شده باشه. مثل یه چیزی که تو حلقم بوده باشه و بتونم بیارمش بیرونحالا راحت نفس میکشم. مثل زنجیری که به پام بوده و نمیتونستم راه برمحالا میدَوَم. مثل دستبندی که به دستم بوده و دستام رو به هم چسبونده بوده. حالا میرقصم
درد و جای حالت قبلی رو تن و روحم مونده اما فعلا تو حال و هوایِ لذت رهایی ام، خیلی به جایی
تا حلقه محاصره ام را تو بشکنی
هر طور می توانی عزیزم تو، کام هیر
کابوس های هر شبه ام را تمام کن
اشکی نمانده تا که بریزم تو، کام هیر
(اوری بیوتی فول) شود حال ناخوشم
پایان بده به جنگ و ستیزم تو، کام هیر
گفتند عارفان که فقیری سعادت است
در راه عشق، بی همه چیزم تو، کام هیر
مرگا به من که (آیم سو ساری)از تو بشنوم
کز دام جسم ، تلخ گريزم تو، کام هیر
محمد رحیمی
همه رفتن مراسم عزاداری و من تنها موندم تو خونه. اصلا حس و حالش رو ندارم. هم به خاطر اینکه کلا آدمگريزم و حوصلهی آدمها رو ندارم هم اینکه اگه برم آدمهای آشنای زیادی رو قراره ببینم و همهشونم میخوان بپرسن که دفاع نکردی هنوز ؟؟!! یا مثلا نمیخوای بچهدار بشی ؟ و خب این دوتا سوال خیلی روی اعصابم رژه میره. از طرفی هم اینجا اینجوریه که هیئت میره تو خیابون و زنها دنبال هیئت راه میفتن و فقط تماشاکننده هستن و اینم به من حس بدی میده.همهی
لبانم بوسه میخواهد ، ز رویِ آتشین لب ها
بِنِه لب بر لبانم تا ، گريزم من از این تب ها
همه شب تا سحر ، بیتاب و غمگینم
رها کن این دلِ ما را ، از این غمگینترین شب ها
شاعر معاصر : داوود جمشیدیان ، متخلّص به سِتین
لبانم بوسه میخواهد ، ز رویِ آتشین لب ها
بِنِه لب بر لبانم تا ، گريزم من از این تب ها
همه شب تا سحر بیتاب و غمگینم
رها کن این دلِ ما را ، از این غمگینترین شب ها
شاعر معاصر : داوود جمشیدیان ، متخلّص به سِتین
لبانم بوسه میخواهد ، ز رویِ آتشین لب ها
بِنِه لب بر لبانم تا ، گريزم من از این تب ها
همه شب تا سحر ، بیتاب و غمگینم
رها کن این دلِ ما را ، از این غمگینترین شب ها
شاعر معاصر : داوود جمشیدیان ، متخلّص به سِتین
دلتنگم. دلتنگم و شاید این اقتضای زمان است. او نیست، و کتابش در دستم است. هیچ نسیمی نمیبینم. اتاق گرفته است. رایحهٔ غمی اتاق را گرفته است. کاغذ، سفید، اما قلم یار نیست. آخر اشک، مرکّب نمیشود. بوی نم میآید. پرده را کنار میزنم، پاییز پشت پنجره پیداست: وزشی زرد. آیا پنجره را بگشایم؟ پنجره را بگشایم تا- همانگونه که استحقاقش را دارم- بوی پاییز بگیرم؟
هرگز نمیترسم. برگریزان من، پیش از درختها آغازیده. مدتهاست نیمه عریانم. هیچگاه بهار را به خ
سلام به همه دوستای خوبم .
خواستم تو اولین پستم بگم که چی شد انقدر به سفر علاقه پیدا کردم
راستش دقیقشو بگمنمیدونم از چه سالی بود که فهمیدم من فقط آدم سفرم و من اصلا به درد کاری جز سفر رفتن نمیخورم و تمام آرامشی که همیشه دنبالش بودم تو سفر دارم .
الان با خودتون میگید لابد چون اجتماع گريزم و این حرفا، اما باید بگم من خیلی اجتماعیم و عاشق مهمونی و دوره همی هم هستم
و جالب بدونید من از اینکه تو خونه آشپزی کنم هیچ وقت لذت نمیبرم .
اما آخ نگم ب
معرفی آزاد. خانم اسماء محمد پور
کتاب نخل و نارنج برشی خواندنی و جذاب از زندگی شیخ مرتضی انصاری است.نویسنده به خوبی توانسته تصویر سازی مناسب و ملموسی از زمان و عصر و حالات شیخ انصاری را بیان و به مخاطب القا کند، به گونه ایی که تا مدت زمان مدیدی شیخ و افکار و هجرت و خواب هایش دست از دامن افکار مخاطب نمیکشد.شیخ یکی از اثر گذارترین افراد در فقه شیعه است که نه تنها در اعتلای علمی فقه زمانش سرآمد شد بلکه طلبه هایش با وجود سختی های فراوان به لحاظ اخ
درد دارد، خیلی درد دارد رفتن بیبازگشت، وقتی که میدانی شاید هیچزمان روی آسایش و س را آنگونه که فکر میکنی و میخواهی نبینی باید از امید برید باید از خویشتن خویش برید باید دل به الله سپرد باید این انگشت انگشت به طوفان درآمدن را تمام کرد؛ باید به یکباره با تمام وجود هیبت و هیکل خود را در برابر سحر و فسون سرمای طوفان قرار داد. فراموشی و خاموشی شاید حاصل نشود اما میتوان مانند یک انسان خورد و خوابید و زبان به ناله و گلایه نگشود نمیتوا
دست و دل تنگ و جهان تنگ خدایا چه کنم؟
من و یک حوصله تنگ ،به اینها چه کنم؟
سر و برگ جدلم نیست چو با خلق کلیم
نکنم گر به بد و نیک مدارا ،چه کنم؟
خلق،مرغان اسیرند که در یک قفسند
زآن میان از که توان داشت امید مددی؟
شکرها گویمت ای چرخ که از گردش تو.
نیست یک کس که توان برد به حالش حسدی
عادت داد و ستد،دادن جان مشکل کرد!
زآنکه این داد ،ز دنبال ندارد ستدی.
دلا چه شکوه بیهوده از قضا داری؟
طبیب را چه گنه؟درد بی دوا داری!
کلیم!غم ز پی روز بد ذخیره مکن!
ب
باز آمد بوی ماه مدرسهبوی بازی های راه مدرسه
بوی ماه مهر، ماهِ مهرباننوِرِ خورشید پگاهِ مدرسه
از میان کوچه های خستگیمی گريزم در پناه مدرسه
باز می بینم ز شوق بچه هااشتیاقی در نگاهِ مدرسه
زنگ تفریح و هیاهوی نشاطخنده های قاه قاه مدرسه
باز هم بوی باغ را خواهم شنیداز سرود صبحگاه مدرسه
روز اول لاله ای خواهم کشیدسرخ بر تخته سیاه مدرسه
باز آمد بوی ماه مدرسه
بوی بازی های راه مدرسه
به غم شوریده چرخ آب و گلم را،
هوسها داده باد این حاصلم را.
غم و درد جهان بیعت نموده،
زدند آتش مکان و منزلم را.
جهانی را دل آرا می کنی، عشق،
گدایی را تو دارا می کنی، عشق.
توان دادن تاوان ندارم، مدارم کو،
مدارا می کنی، عشق.
دلا، خونی به جز غم حاصلت کو؟
تو ناصح، عاقل ناقابلت کو؟
ز درد و غم دلم آب و ادا شد،
نمی پرسد کسی باری، دلت کو؟
گذر کردم همه کوه و دمن را،
گذشتم من همه مرز چمن را.
ندانستم، فقط در سرحد مرگ
نمی پرسد کسی سرحدشکن را.
به هر گامی دو
نیاز دارم مدتی نباشم ؛
سفر کنم به جایی که هیچ کسی را نشناسم ،
به جایی که هیچ کسی مرا نشناسد .
دور باشم و رها
سبُک باشم و آزاد .
آدم هایی را ببینم ، که هیچ تصور بدی از آنها ندارم ،
مسیرهایی را بروم ، که تا به حال نرفته ام ،
عطرهایی را بزنم ، که تا به حال نزده ام ،
و لباس هایی را بپوشم ، که تا به حال نپوشیده ام .
در مکان هایی بنشینم ، که هیچ خاطره ای را برایم زنده نمی کنند ،
موسیقی هایی گوش کنم ، که مرا یادِ کسی نمی اندازند ،
و نوشیدنی هایی بنوشم ، که م
چند ماه ننوشتن لازم بود که بفهمم نه نوشتن حالم را خوب میکند نه ننوشتن. میخواستم کوچ کنم به جایی دیگر، میسر نشد. پرندهی مهاجر اگر نتواند مهاجرت کند، چه کند؟ پرواز هم نکند؟ نمیشود.
علیالحساب قفل اینجا را باز میکنم تا اگر شبی، نیمهشبی نوشتنم گرفت، تابوی "تو خداحافظی کردی" مانعم نشود.
[می خواستم بگویم:گفتن نمی توانم»آیا همین که گفتمیعنیهمین کهگفتم؟]
پینوشت یک: عنوان از سیمین بهبهانی و شعر از قیصر امین پور
پینوشت دو: شما روزگارتا
دیروز که انتخاب رشته کردم، اول ادبیات تهران رو زدم، بعد روان بهشتی بعد روان و ادبیات بقیه ی جاها. حتی روان و ادبیات و زبانشناسی اصفهان و روان و ادبیات و گردشگری شیراز رو هم زدم و همه ی اینا با گردشگری تبریز بزور شد ۱۷ تا.
ولی دوباره امروز پشیمون شدم و الان اولویت اولم روان بهشتی و بعد ادبیات تهرانه. هرچند فرقی هم نمیکنه و احتمالا با رتبه ی خودم روان بهشتی رو نیارم و الان قشنگ وقت دارم که عین آدم فکر کنم. که نه تنها اصلا روان یا ادبیات؟ بلکه کدو
جوانی تعریف می کرد: با پدرم بحث کردم و صداها بالا رفت. از هم جدا شدیم.شب به تخت خوابم رفتم.ولی اندوه، تمام وجودم را فرا گرفته بود.
مثل همیشه سرم را روی بالش گذاشتم، چون هر وقت غم ها زیاد می شوند با خواب از آنها می گريزم.روز بعد از دانشگاه بیرون آمدم و موبایلم را از جیبم درآوردم.پیامی برای پدرم نوشتم تا به این وسیله از او دلجویی کنم.
در آن نوشتم: شنیدم که کف پای انسان از پشت آن نرمتر و لطیف تر است.آیا پای شما به من اجازه می دهد که با لبم از درستی
قلم در دستم آرام و قرار نداشت.انگشتانم تمام تلاش خود را کرده بودند که مرا از آشفته بازار درون مغزم رهایی بخشند.اعصاب خرابم روی چشمانم هم اثر کرده بود.حتی نمی توانستند در حفرهشان بایستند و دایم چون کودکان در حال جوش و خروش بودند.زبانم هم به دیوانگیام اعتراض کرد:(اَه.)قلم را به گوشهای پرتاب کرده و سه چهار برگ درون دستم را به دیوار کوبیدم.حتی نوشتن هم درمان دردم نبود.
با دستانم سعی در دوختن پلکهایم داشتم که.آری!این بار خدا دست به کار شده
۷۰ ساله به نظر میرسید و داشت ”کودکشو تماشا میکرد. خیلی هم تماشا نمیکرد البته. برگشته بود این طرف: چرا اومدی این وسط کتاب میخونی؟ این چه قرصیه میخوری جوون؟! دستت چی شده؟ حس کردم هر لحظه ممکن است یک ”چه غلطی کردیم. از دهنم دربیاید، یادم افتاد چقدر همیشه دلم دهن به دهن شدن با پیرمردها و پیرزنها را میخواسته. که مثلا جواب بدهم: میخواهم ادای ابن سینا را درآورم که در چارسوق بازار، غرق در شرح فارابی بر مابعدالطبیعهی ارسطو شد
درباره این سایت