نتایج جستجو برای عبارت :

در زوایای جدیدی خودم را شرح می دهم . باورنمی کنم خودم را. شده ام گردوغبارمحض. به بی سبات شدن می اندیشم. باید مثل یک کودك دوباره نقاشی کنم .go

دوباره باتفعل حافظ دوباره فال خودم
دلم گرفته دوباره به سوز حال خودم
تو نقطه اوج غزل های سابقم بودی
چه کرده ای که شکستم خیال وبال خودم
چرا نميشود حتی بدون تو خندید
چرا،چگونه،چه شد این سوال خودم
چرا نمي رسد این بهار بعد از تو
چرا نميرود این خزان سال خودم
اگر ندهی پاسخی به جان خودت
که ميروم به نیستی و بي خیال خودم
حس ميکنم خودم بايد بلند بشم
خودم بايد سد رو بشکنم
خودم بايد به خودم غلبه کنم
حس ميکنم هیچ آدم دیگه‌ای حتی مشاور و روانشناس و روانپزشک نميتونن کمکی کنن همونطور که تجربه کردم
ولی ميترسم
از دوباره شکست خوردن ميترسم
از نبودن یه انگیزه‌ی دائمي ميترسم
از اینکه دوباره جوگیر شده باشم و بخوام تاوان بدم ميترسم
واسه‌ی من سخت شده
بلند شدن و یاعلی گفتن سخت شده
اینکه با افتادن بعدی بي‌ایمان تر از الان باشم سخته
ميترسم دوباره زمين بخورم و اون وقت افت
گاهی دست خودم را مي گیرم، ميبرم يک گوشه، برای خودم دلسوزی ميکنم، گاهی پای درد و دل هایم مي نشینم، اشک ميریزم، خودم را بغل ميکنم،شانه هایم را نوازش ميکنم، اشک هایم را پاک ميکنم، گاهی قربان صدقه خودم ميروم، خودم را برای خودم لوس ميکنم، ناز خودم را ميکشم، آخر تمام این ها، بلند ميشوم و به زندگی ام ادامه ميدهم، ميدانی سخت است، ميدانی باور کن مشکل است، گاهی دلم برای خودم ميسوزد، اما بلند ميشوم، دوباره و دوباره بلند ميشوم، من بيماری ام را پذیرفته
من خیلی وقتا خودم دست خودمو گرفتم 
خودم اشکای خودمو پاک کردم 
خودم موهامو نوازش کردم 
خودم خودمو آروم کردم 
خودم تو آیینه قربون صدقه خودم رفتم 
خودم خودمو رها کردم 
خودم حال خودمو پرسیدم 
من خیلی وقتا خودم هوای خودمو داشتم 
بهترین دوست زندگیم فقط و فقط خودم بودم
و بعد از تو من با خودم بد شدمخودم ایستادم خودم رد شدم
زمين لرزه پر کرد روح مرادچار گسلهای ممتد شدم
اسیر ستیزه دچار جنونمسلمان نگردیده مرتد شدم
تو رفتی و جاماند من از خودمدو نیمه دو جان مجرد شدم
چنان سخت از ریشه دل تیشه خوردکه در زنده ماندن مردد شدم
وهرجا دلم خواست عاشق شودخودم روبروی خودم سد شدم
تو رفتی ولی بغض من وا نشدتو رفتی و من با خودم بد شدم جاویدان رافی
سهم من از زندگی خیلی بيشتر از این حرفاس!از وقتی شروع کردم به دوست داشتن خودم،به حرکت در جهت ایده آل های خودم حالم بهتر شد،خوب شد کاملن حتی!چیزی ک من بهش نیاز دارم یه ادم خفنه !ولی نه یه پارتنر خفن نه!خودم !خودم بايد به خودم حس ارزش بدم!
سلام و درود دوباره خدمت عزیزان گلم
در مورد پذیرش خودم به درک این رسیدم که:
 خودم را بپذیرم 
با خودم کنار بيام 
با خودم نجنگم  
از سر راه خودم برم کنار 
اینو بايد 100% بپذیرم 
که من همينم با همين صفات خوب و بد 
خودم را دوست داشته باشم و به خودم احترام بزارم.
يک مسئله ای که سالها در ذهن من بود ، این بود که همه بي عیب و نقص هستند و من تنها ، عیب دارم.
و این معیوب بودن من باعث رنج و کینه نسبت به خودم مي شد.
و حالا به این آگاهی رسیدم که همه و همه بدون هی
من که مشغول خودم بودم و دنیای خودم
مي نوشتم غزل از حسرت و رویای خودم
من که با يک بغل از شعر سپیدم هر شب
مي نشستم تک و تنها لب دریای خودم
به غم انگیز ترین حالت يک مرد قسم
شاد بودم به خدا با خود تنهای خودم
من به مغرور ترین حالت ممکن شاید 
نوکر و بنده ی خود بودم و آقای خودم
ناگهان خنده ی تو ذهن مرا ریخت به هم
بعد من ماندم و این شوق تمنای خودم
من نميخواستم این شعر به اینجا برسد
قفل و زنجیر زدم بر دل و بر پای خودم
من به دلخواه خودم حکم به مرگم دادم
خونم ا
دلم برای يک وبلاگ نویسی عميق تنگ شده
من خودم رو خورد کردم، خودم رو شکستم، خودم رو نابود کردم 
حالا چی و کی ميتونه دوباره من رو بسازه ؟ 
اصلن از کجا معلوم که یه ادم بهتر بسازه؟ 
من دو نفرم. يک نفر که مدام بهم ضربه ميزنه و نابودیمو ميخواد 
يک نفر هم که مدام ميخواد دستم رو بگیره و به فریادم برسه 
وبلاگ مينوشتم و خودشیرینی ميکردم و آهنگ گوش ميدادم و خوب بود! 
حالا که خودم رو شناختم ، سخته دوباره به اون روزها برگشتن.
اما دلم یهو وبلاگ نویسی و رفت
یه سری شبا دنبال یه کوچه هایی ميگشتم که سر صدایی نباشه ،سال به سال کسی ازش رد نشه،از نور و ماشین و خبری نباشه
تا خودم و خودم خلوت کنیم
اینقد خودم بزنه تو گوشه خودم و ،خودم بغض کنه و دلش بگیره و گریه کنه که خودم و خودم قهر کنیم
البته قهرم کردیم
ميدونی چن ماهه خودمو ندیدم؟ جدی جدی قهر کرد رفت
صبا پا ميشدیم باهم درد و دل ميکردیم صب بخیر ميگفتیم، شبا به بي کسی و تنهایی خودمون ميخندیدیم و ميشدیم همه کسه هم 
نميدونم چرا رفتکجا رفت.چرا تنهام گذاشت
امروز، دست خودم را گرفتم، رفتیم به يک کافه ی قشنگ، يک ميز، زیر شاخه های درختی فوق العاده انتخاب کردم، نشستم و ساعت ها غرق خواندن کتاب شدم، امروز خودم را به يک روز خاص دعوت کردم، به يک روز متفاوت! روزی که در آن، خودم در کنار خودم، بخاطر خودم و برای خودم زندگی ميکنم! امروز خودم را به بستنی مورد علاقه ام دعوت کردم، برای خودم شاخه گلی خریدم و آن را به دختر بچه ی زیبایی که لبخند شیرینی بر لب داشت هدیه دادم، امروز در کنار خودم خوشحال بودم و زندگی را ب
تازه موهامو 2 هفته نشده بود کراتینه کرده بودم که خود کراتینه هم قضیه داره
یه مدت طولانی موهامو بلند کرده بودم واسه کراتینه و بعدش به تعطیلی خورد نتونستم موهامو ببرم اتومو و سشوار بکشه و کراتینش چزت شد
البته تا چند روز بوی گوه عن و شیر موز ميداد :(
بعد دو هفته مصاحبه پشرو با بهزاد بلور رو دیدم و جو منو گرفت و رفتم موهامو پیش یوسف کچل کردم
و این وب 00:00 رو ساختمش و کاملا رمزی یا با صفحه سفید پست ميزاشتم  
فقط برای خودم خودم خودم خودم
اما یادم
هر چی یاد گرفتی رو نگه دار. فهم و آگاهیمون خیلی کمه. پس نیاز دارم هرروز دوباره خودم رو بيرون بکشم از روزمرگی و دوباره خودم رو یاد بگیرم
کلی فیلم ندیده
کلی کتاب نخونده
کلی تحلیل و نقد
کلی جاهای نرفته
کلی آدم
کلی دوست ندیده
کلی زبان جدید
کلی فرهنگ نشناخته
کلی کشف
کلی اختراع
 
نزديک به چهل و پنج دقیقه س که پشت کیبورد نشستم و زل زدم به صفحه خالی رو به روم و نميدونم چی مي‌خوام بنویسم.
اما ميدونم غمگینم.
ميدونم عصبانیم.
ميدونم انگار تمام محتویات شکمم رو بهم گره زدن.
چند روزیه دچار بحران هویتی شدم و دیگه نميدونم اگر قرار باشه خودم رو فقط با سه صفت توصیف کنم، چی ميتونم بگم؟ سه صفت که سهله، من حتی نميتونم خودم رو فقط با يک صفت توصیف کنم.
خودم رو نميبينم. دیگه خودی نميبينم.
هر روز هشت صبح بيدار ميشم و تا ساعت ها در تخت به خودم
دلم بدجور برای خودم تنگ شده ولی نميتونم به این سادگیا با خودم اشتی کنم چون من دیگه اون ادم ساده و مهربون قبلی نیستم هیولای درونم بدجورطغیان کرده 
اگه فرصت کنم گاهی به خودم سر بزنم اونوقت که مي بينم از خودم خیلی فاصله گرفتم و بدجور دلتنگ خودم ميشم
به نام او
چند روزی ميشه که اومدم خونه و همه چی مرتبه به جز خودم.
و دوباره شروع يک جنگ نابرابر با خودم بر سر موضوعی نامعلوم.
خسته از فضا های مجازی
با خودم به مشکل خوردم و دلم ميخواد دور شم از همه!
دلم تنهایی قدم زدن تو انقلاب زیر بارونو ميخواد که یه نسیم خنکی هم بياد و صدای خش خش برگا زیر پام.
هوا اینجا خنکه دو روزه.سرده درواقع!
دو سه هفته دیگه عقد دختر ع و بي خیالم نسبت به همه چی!
انگار ک بدم اومده از همه چیز و از همه کس.
انگار از خودم جدا شدم و دا
رضا هستم متولد 8 فروردین 68 تمام عمرم با درد و پای چلاقم زندگی کرده و هميشه توی جمع ها سعی کرده ام تا ناپیدا باشم تا مسخره نشوم تا شاید بتونم با درد م کنار بيام و هميشه تنها بودم و توی غار تنهایی خودم سر کرده ام اما متاسفانه مدتی ست یعنی از 96 تا حالا از این غار اومدم بيرون توی غار حالم بهتر بود کمتر با آدم ها سروکلاه ميزدم و خودم بودم و خودم !!!! سعی دارم دوباره برگردم توی غار تنهایی خودم 
دیشب ميان تمام حس و حال های مختلف ؛ وقتی که داشتم به تو فکر ميکردم دیدم بايد دوباره تو را رها کنم ، درست مثل کاری که چند سال قبل انجام دادم . نخ لباس کاموایی را از يک جایی بریدم و گره زدم که دیگر وسوسه ی کشیدن زیر و بم آن رج ها به سرم نزند . حتی آن لباس کاموایی را انداختم ته يکی از کمدهای تاريک اتاق که سراغش نروم . سه سال پیش که دوباره حرف از تو شد خودم را زدم به کوچه ی علی چپ . ميدانی دیگر کجاست؟ مگرنه؟! داشتم ميگفتم؛ خودم را از یاد بردم تو که دیگر هی
تلاش کردم خونسرد باشم.
تلاش کردم سخت نگیرم.
تلاش کردم این حجم از احساسات متفاوتی رو که بهم حمله کردن هضم کنم.
نتونستم.
اینکه چرا اینجا مينویسم دوباره، فقط يک دلیل داره: این مطلب ارزشش در حد همين وبلاگ هست و تمام.
سه سال پیش به اختیار خودش رفت.
سه سال به اختیار خودم دوستش داشتم.
چهار ماه پیش به اختیار خودش برگشت.
چهار ماه پیش به اختیار خودم بخشیدمش.
ماه پیش به اختیار خود دوباره رفت.
ماه پیش دوباره به اختیار خودم بخشیدمش.
هفته پیش با يکی از دوستای ن
از اونها که هر کاری مي‌کنن و هر حرفی مي‌زنن منفورتر مي‌شن
دیده بودم اما فکرشم نمي‌کردم خودم هم مثل اونا بشم
بيچاره چه زجری کشیده 
شرم بر من
کاش زودتر مي‌فهميدم 
بايد برگردم و دوباره "نفرت" رو معنی کنم
این بار نه از نگاه خودخواه خودم
ميگن زمان که بگذرد درد آرام ميشود 
چرا زمان درد مرا عميق تر ميکند خب
تمام روز سعی ميکنم 
خودم را از دنیای گیج و منگ‌ درونم
 بکشم بيرون 
بيایم وسط حالِ زندگی 
هی حواسم باشد غرق هپروت خودم نشوم 
ولی از دستم در ميروم 
باز برميگردم‌ در بهت خودم 
تا به خودم مي آیم دستی به صورتم ميکشم
خیس است .
دفعه بعد بايد حواسم را بيشتر جمع خودم کنم 
 
حال عجیبي دارم شاید دلم مي خواد با زمان تبانی کنم برای یه بار هم شده امشب مادر بزرگ رو ببينم دلم براش تنگ شده کاش آخرین بار صدام مي کرد کاش من رو به یاد مي آورد فقط همين نیست به خاطر دانشکده سرم خیلی شلوغ شده احساس مي کنم از هدفم دور موندم کاش مي شد بنویسم بدون ترس از قضاوت شدن 
 
یه دوست جان جانی بهم مي گفت همه توی مسیر اهدافمون تنها هستیم راست مي گفت به کی مي تونم بگم کجام یا سرگیجه امونم رو بریده برای هیچ کس جالب نیست جز خودم که مي دونم عشقم در
ميخواهم کمي هم به فکر خودم باشم، از این به بعد از آن خودم باشم، دلسوز خودم باشم، مفسر خودم باشم، عاشق خودم باشم، به دنبال اهداف و آرمان خودم باشم. در حال خودم باشم. هر کسی به خودش، برای خودش، ناراحت خودم باشم، گریان خودم باشم، خندان خودم باشم اما با این همه باز هم نگاه به کسانی دارم، تا دیگرانی نباشند که باشند این هدف ميسر نميشود. لااقل کسانی بايد باشند که گند به حالت نزنند، ضدحال نباشند، اخیار کالخیار نباشند. آره بخدا، هر چه شد شد، هر چه
شاید فردا برای خودم يک دسته گل بخرم ، با کاور کاهی و نوشته های ریز و درشت انگلیسی یا نه شاید هم شعر فارسی ، همان هایی که نخ های کنفی دارن از همانی که دوستش دارم و هیچکس نمي داند ، اری خودم برای خودم،چه اهميتی دارد که کسی به من نه گل هدیه ميدهد و نه کادویی ،انگار فراموش کرده بودم من هنوز خودم را دارم، اگر به همين زودی خودم را پیدا نکنم و قرار ملاقات نگذارم خواهم مرد
نميدونم چقدر ميتونه لذت بخش باشه این که دوباره برگشتم و انگشت هام رو برای نوشتن کلمات روی کیبرد حرکت ميدم.
برای مایی که با وبلاگ و فرند فید و توییتر بزرگ شدیم نوشتن بزرگترین نعمته و دیگه اینستاگرام و توییتر و فیس بوک برای من کافی نبود. 
بايد برای خودم و از خودم جایی مينوشتم تا حالم بهتر باشه و اینجا شروع دوباره است برای کمک به خودم.
 
از اولین وبلاگ نویسی تا الان 13 سال ميگذره و من هنوز نتونستم باور کنم يک حورای 28 ساله شدم
شروع کرده‌ام به خواندن کتاب آداب روزانه» این کتاب روزانه‌ای زندگی ۱۶۱ انسان مهم تاریخ را بررسی مي‌کند. راستش توان خواندن ندارم، ضعف ميکنم از حس ناخوشایندی که از خودم دارم.  من يک دوره‌ی طولانی چنین منظم بودم منتها دوباره ول شدم و این کتاب من را جلوی خودم ميگذارد و دچار عذاب وجدانم مي‌کند. منتها بايد بخوانم و دوباره آن منِ ایده‌آل را شکل دهم.
 تو کل زندگیم هیچ چیزم دقیقا  برای خودم نیست .
هیچ چیز
حتی گاها احساس ميکنم من خودمم برای خودم نیستم .
نميدونم در آینده یعنی روزی مياد که ببينم تمام من برای خودمه!!
نميدونم .
من تنها چیزی ک دلم ميخواد اینه ک رها و ازاد باشم .
خودم برای خودم باشم . همين
بازدیدِ وقت و بي وقت از برخی نوشته هایم، با زبان بسته پیام هایی از شما به من مي رساند که، شرمنده ام. همين. اميدوارم که بتوانم این پرچین شرمساری را بشکنم و. همين. دیگر آنکه از دیروز مدام در گوش خودم مي خوانم که نکند انتقام بگیرم! نکند دوباره گند بزنم به خودم، نکند باز خودم را شرمنده ی خودم کنم! که قوی بمانم، انتقام نگیرم، انتقام خوب نیست مهرداد، انتقام شیرین هم نیست، انتقام نگیر مهرداد، خواهش مي کنم، بنشین سر جایت و از پنجره بهار را تماشا کن و
نزارید کسی روتون برچسب بزنه حتی خودتونامروز تنها روزی بود ک خودم رو خودم برچسب نزاشتم و اعتماد بنفس داشتم اما بقیه آدم ها سعی ميکردن قضاوتم کنن
حداقل دوست خودم قضاوتم کرد درصورتی ک رفتار من از نظر خودم کاملاً درست بود! پس در نتیجه من لازم نیست تو کلیشه اون جا بشم!
امروز شنبه است. بيست و هشتم اردی بهشت 98. گمانم دوازدهمين روز از رمضان. آن چه که پوشیده نیست این است که حال خوبي ندارم. روح آرامي ندارم. وضع مطلوبي ندارم . چرایش را نمي دانم. از هیچ چیز، مطلقا از هیچ چیز ِ خودم راضی نیستم. احساس مي کنم برای هیچ چیز زندگی ام تلاش نکرده ام. بد جور با خودم وارد جنگ شده ام . زیان این جنگ هم بر هیچ کس مترتب نیست الا خودم  
بايد تمام کنم
بايد شروع کنم.

تمام نوشته های 96 و 97 را برداشتم. این جا گزارش ِ حال و روز خودم را به
_ استار من بدستت ميارم
+جک من خودم خودم رو از دست دادم چطور ميتونی چیزی رو که يک بار از دست رفته دوباره بدست بياری؟

پی نوشت : اگه از من بپرسن سخت ترین کار دنیا چیه ميگم شاد بودن ارامش داشتن و خندیدن و راه ندادن به افکار منفی ( اخ از این اخری آخ از این اخری)
حتی خودمم نميدونم دارم با خودمو و اینده ام چکار ميکنم .انگار که خودم نیستمدور شدم از خودم از هدفم از عشقم و از علاقه هام .تنها چیزی که دارم ميبينم اینه ک دارم دیوانه وار خرید ميکنم .من شدم ادمي که نبايد .سردمه انقدر سرد که ذهن و روح و جسمم همشون یخ زدن . سرماش انقدر زیاده ک حتی گاهی با سوزش استخونهام به خودم ميامميزارم اینجور بمونه از همين امروز تلاش ميکنم و دوباره اونی ميشم که بايد .
به روی خودم نميارم و سعی ميکنم هرچی از غم و خستگی و دلتنگی سهم این روزهام شده برای خودم نگه دارم و دیگران رو خاطرجمع نگه دارم که همه چیز خوبه.
ولی دوری خیلی سخته.
 روزها رو نميشمرم که طولانی نشه اما اميدوارم معنویات و دین من و پدر و مادرم رو به دیدار دوباره ای رهنمون کنه. 
امروز 
امروز ساعت 7 و نیم شب کاری انجام دادم که به خاطرش بسیار شرمنده ام . از دست خودم ناراحتم . چون برام ساعت 1 نصفه شبِ آخرین روز اسفند سال 97 رو یاداوری کرد 
و چقدر که حالم بد شد 
خودم رو هیچ وقت نمي بخشم 
فقط کاش بتونم دوباره فراموش کنم
چرا من احمق با وجود اینکه چندین بار بهشون اعتماد کردم و دهنم سرویس شد باز حماقت کردم و بهشون اعتماد کردم.
جرا وقتی که چند صد بار امتحانشون رو پس دادن باز من بهشون فرصت دادم ؟ چرا باز خودم رو انداختم توی گردابي که هزاران بار سر نفهمي خودم و اعتماد خودم را انداخته بودم . چرا من احمق باز بهشون اعتماد کردم و به حرفشون گوش دادم .
لاشیا قبل از اینکه خرشون دم پله عزیزم قربونت برم تو هم يکی از مایی به محض اینکه خره رد شد .
یه روز خودم رو مي‌کشم . قول ميد
شاید چريکی راست ميگفت. شاید واقعا وقتشه که برم و همه چیز توی ذهنم همينقدر قشنگ بمونه و از خودم خاطره های خوبي هم بذارم و بعد همه چی سر وقت تموم شده ی خودش، تموم بشه. تا وقتی که دوست داشته ميشم و بودنم بهتر از نبودنم باشه. احساس تنفر دارم نسبت به خودم دقیقا الآن. بخاطر احساساتم. به هر کسی. به گفتنش. به اینکه خودم رو به بقیه نشون دادم و با احساساتی بودنم خودم رو از چشم همه انداختم و حال همه رو از خودم به هم زدم و دراما ساختم نميدونم. فاک مای سلف. 
#ابراهیم رفیعی هم اکنون فردی ۲۶ ساله مي باشم که به تمام آرزوهایم که دوست داشتم و اميدوار بودم برسم نرسیدم همش تقصیر نداشتن سرمایه هست واسه ما دیگه هیچ کس وجود نداره ضامنمون بشه من دوست دارم خودم اوستای خودم باشم کسی نتونه بهم دستور بده و کار غلط رو به من یاد بده یا‌ بخواد چیزی که دلش ميخاد از من بسازه من دوست دارم اون چیزی که هستم و مطمئنم ميشم رو از خودم بسازم البته اینا همش فکره خودمه من الان واقعا خودم واسه خودم کار ميکنم یعنی خودم اوستا و

آخرین مطالب

آخرین جستجو ها