نتایج جستجو برای عبارت :

آینده پسرت رابساز

دوست داشتم بهت پیشنهاد بدم اسم فرزندت اگه پسر شد بزاری سجاد
ولی یاد این حرف افتادم که کسایی که اسمشون مثل همه سرنوشت یکسانی دارن
برای همین نخواستم پسرت چیزهایی که من تجربه کردمو تجربه کنه و از همه مهم تر خودت چیزهایی که مادرم تجربه کرد رو تجربه کنی نمیخواستم شب بخوابی و صبح که بیدار میشی ببینی پسرت مرده متحرک شده
اسم پسرتو چیزی بزار که تو زندگیش کم سختی بکشه
به پدرم گفتم: می خواهم زن بگیرمیک، نگاهی به من کرد و گفت:چقدر درآمد داری که می خواهی زن بگیری»؟
گفتم: سر جمع هشتصد نهصد تومنی میشهپدرم زد زیر خنده و گفت: پاشو برو بچه گفتم:چرا؟ گفت: با هشتصد نهصدهزار تومنمیشه زندگی کرد»؟می خواهی دختر مردم رو بدبخت کنی؟
بهش گفتم: میشه یه سوال ازت بپرسمگفت: بپرسگفتم: اگر یک پولدار بیاد  بهت بگهکه برا پسرت زن بگیر، بعد بهت امضاو تضمین بده که ماهانه خرج زندگی بچه ات رومیدم، قبول می کنی»؟
بابام بلافاصله گفت: خب
روزی بر سولخدا ص عرضکرد من میخواهم  این کنیز خود راازاد  کنم  حضرت باو فرمود اگر چنبن کنی خدا در برابر  هد هضوی از او یک عضو . ترا از اتش  دوزخ ازادکند پس جون. بیمار پیغمبر صوثبت کر د وسفارش نمود خادمش ازادکند و زبانش بند امده بودلذابپبغمبر  ص اشاره کر د.  و پیغمبر وصیتش  پذیرفت خادمش را ازاد کند و ربانش بند امده بود  لذا. بپیغمبرص   اشاره کردو پیغمبر ص وصیتش را پذیرفت پس روزی پئغمبر نشسته که امیرالمومنین ع گریان واردشد پیغمبر   ص باو فرمود
-پرخاشگر شده. بعضی وقتا میره توی لاک خودش، نه حرف میزنه نه تلوزیون می بینه نه بازی می کنه.
+ببین! وضع جامعه رو من می دونم، تو هم می دونی. قُر قُر کردن فقط سنباده کشیدن روی اعصابمونه. ما بزرگیم. خودمون رو جمع و جور می کنیم، اما پسرت فقط 13 سالشه. اول نوجوونی باید خیال پردازی کنه. باید بتونه آیندش رو تجسم کنه و فکرای بزرگ کنه. وقتی توی خونه حرص می خوری و از امنیت نداشته اقتصادی می نالی، از فساد می گی، عملن داری روان بچت رو نابود می کنی.
-خودم هم به این ن
ای بشر بدان و آگاه باش که :
حیا این است که با قاتل پدرت بر سر سفره ننشینی و
پسرت را به دامادی قاتل خود و پدر و جد و آبادت ندهی .
بمیری و ذلیل نشوی .
به وصیت هیهات من الذله پدر جدت عمل کنی تا دچار عقوبت الهی نگردی و 
جانوران عالم را بی حیا ندانی .
هیچ چیز جلو‌دارت نبود. نه لحظه‌های خوش، نه آرامش، نه دریای مواج. تو مشغول به مردنت بودی. نه درختانی ک به زیرشان قدم می‌زدی، نه درختانی ک سایه سارت بودند. نه پزشکی ک بیم ـت می‌داد، نه پزشک جوان سپید مویی ک یک‌بار جانت را نجات داد. تو مشغول به مردنت بودی. هیچ چیز جلودارت نبود. نه پسرت، نه دخترت ک غذایت می‌داد و از تو باز، بچه‌ای ساخته بود. نه پسرت ک خیال می‌کرد تا ابد زنده خواهی ماند. نه بادی ک گریبانت را می‌جنباند. نه سی ک زمین گیرت کرده بو
ینی من برای اولین بار در طول تاریخ بشریت یکاری ازدوستای دخترم خواستم 
هیشکدوم نخواستن یا نتونستن انجام بدن . البته تلاشی هم نکردن 
بعد باز میگن چرا دوستای پسرت زیاده :| 
 
منم متاسفانه آدمیم که کاری نمیخام ولی اگه خواستم و نتونن دیگه ارتباطم باهاشون قط میشه نو وان وانتس یوزلس فرندز
 
::هوالرفیق::
امروز دوم اسکراب رو انجام دادم، یه خانم به اسم "فلانِ فلانی" که 17 ساعت بود داشت induction میگرفت که زایمان کند. (NVD) و آخر مجبور شدند که ببرنش اتاق عمل (OR) و سزارین کنند.
گروید یک بود به خاطر همین همه چیز خیلی خوب معلوم بود، 7 لایه بخیه زدن.
ادامه مطلب
گویند پدر و پسر را نزد حاکم بردند که چوب بزنند اول پدر را بر زمین انداخته و صد چوب زدند آه نکرد و دم نزد. 
بعد از آن پسرش را انداخته و چون یک چوب زدند پدرش آغاز ناله و فریاد کرد حاکم گفت : تو صد چوب خوردی و دم نزدی به یک چوب که پسرت خورد این ناله و فریاد چیست؟» 
گفت: آن چوبها که بر تن می‌ آمد تحمل میکردم اکنون که بر جگرم می‌آید تحمل ندارم»
به نام خدای مهدی (عج)


خدایا صبرمان تمام شده ؛ بگو که آقامان برگردد . اللهم عجل لولیک الفرجمادری رفت خدمت آقا امام صادق (علیه السلام) .گفت :خیلی وقت است پسرم از مسافرت برنگشته،خیلی نگرانم.حضرت فرمودند : صبر کن پسرت بر می گردد رفت و چند روز دیگر برگشت و گفت : پس چرا پسرم برنگشت ؟. حضرت فرمودند : مگر نگفتم صبر کن خب پسرت بر می گردد دیگر رفت اما از پسرش خبری نشد برگشت؛ آقا فرمودند: مگر نگفتم صبر کن .مادر دیگر طاقت نیاورد . گفت : آقا چقد
- می خواهم حکم کنم سرت را ببرند؛ چه وصیت داری؟
+ هیچ
- کسانت اینجا هستند؛ پسرت را می خواهی ببینی ؟
+ نه !
- زنت را چه ؟
+ نه !
- مادرت ؟
+ نه !
- چرا ؟ قلب در سینه نداری ؟
گل محمد لبخندی زد
- از چه می خندی؟
گل محمد پلکها فروبست و گفت:
+ از پا افتادنِ مرد . دیدنی نیست !
 
#محمود_دولت_آبادی
#کلیدر
#داستان_کوتاه‌مادر نابینا کنار تخت پسرش در شفاخانه نشسته بود و میگریست .فرشته ی فرود آمد و رو به طرف مادر گفت: ای مادر من از جانب خدا آمده ام. رحمت خدا بر آن است که فقط یکی از آرزو های ترا برآورده سازد، بگو از خدا چه میخواهـی؟مادر رو به فرشته کرد و گفت: از خدا میخواهم تا پسرم را شِفا دهد. فرشته گفت: پشیمان نمیشوی؟ مادر پاسخ داد: نه!فرشته گفت: اینک پسرت شِفا
ادامه مطلب
ساعت هشتو ربع زنگ زده میگه بیا ببینمت
امروز ندیدیم همو فقط تلفنی صحبت کردیم
ساعتونگاه کردم دیدم اصن وقت ندارم برم ببینمش
هی گف بیا،گفتم نمیشه میدونی ک هشتونیم باید برگردم
گف پ هیچی 
لعنت بهت که دلت تنگ میشه واسم وهی میگی 
لعنت بهت ک ب عنوان ی دختر ب چشت نمیام وهمیشه گفتی
عین رفیقای پسرت میمونم چون مرام ومعرفتم پسرونس
من هیچوقت نمیگم بهش ک واسم چقد عزیزه و چقد عسلی 
چشاش و شیطنتاش‌وخنده هاشو دوس دارم 
داشتم مصاحبه ی خانم کریمی را میخواندم که یادم آمد عید را تبریک نگفته ام. ولادت حضرت زهرا سلام الله علیها را تبریک میگویم. روز مادر را به همه ی مادرها تبریک میگویم. خصوصا شما حاج خانم! شمایی که چند سال است ندیدمت، اما هنوز در ذهنم هستی. شمایی که وقتی وارد خانه ی تان شدیم، جا خوردیم. خانه ای که به زور فرش دوازده متری تویش جا میشد. مادر شهید بودید؟! خدا شما را حفظ کند. ما اندازه ی سالی یک بار شما را دوست داریم، بیشتر از آن مایه ی دردسر است. یک روز مریض
::هوالرفیق::
امروز دوم اسکراب رو انجام دادم، یه خانم به اسم "فلانِ فلانی" که 17 ساعت بود داشت induction میگرفت که زایمان کند. (NVD) و آخر مجبور شدند که ببرنش اتاق عمل (OR) و سزارین کنند.
گروید یک بود به خاطر همین همه چیز خیلی خوب معلوم بود، 7 لایه بخیه زدن: اندومتریوم، مایومتریوم، سروز، صفاق، رکتوس ابدومینوس، ساب کوتانئوس، پوست (Skin).
یک بخیه از پوست رو به من دادند. از چیزی که به نظر میاد سخت‌تر بود.
ادامه مطلب
هدیه به پیشگاه آقام علی اکبر "علیه السلام"
 
مرغ آمینی و افسوس پرت در میدانپسر ارشد بابا.پدرت در میدان
جگرش سوخت در آن دم که تو را در هم دیدازدحامی شده دور خبرت در میدان
شمر از پشت تو را با لگد انداخته وحرمله آمده بالای سرت در میدان
حرمله خنده کنان گفت حسین می بینیشمر بی رحم شده با پسرت در میدان
آیه ی محکم من از چه مقطع شده ای؟!متلاشی شده از هم سپرت در میدان
با عبا آمده ام تا که تو را جمع کنمنیم دست من و نیم دگرت در میدان
اتصال بدنی نیست چه بر هم ز
سلام پدر.
مرا که میشناسی؟پسرت هستم.پسر دومی!
نمیدانم چرا امروز دلم خواست برایت نامه ای بنویسم!نمیدانم چرا امروز از صبح دائما فکرت در سرم میچرخد و لحظه ای رهایم نمی کند.با اینکه عکست همیشه روبروی چشم هایم است ولی هیچ روزی به اندازه ی امروز به یادت نیافتاده بودم!
ادامه مطلب
#حدیث_مهدوی 
امیر المومنین(ع)
.رجل من ولدی زکی نقی، الذی یملأ الارض عدلا و قسطا، کما ملئت ظلما و جورا، و انی لاعرف اسمه این کم هو یومئذ و علامته، و هو من ولد ابنی الحسین الذی یقتله ابنک یزید، و هو الثائر بدم ابیه
امیر مومنان علی علیه‌السلام، در ضمن نامه ای خطاب به معاویه از لشکر سفیانی بحث کرده، سپس می افزاید:مردی نیکو سرشت و پاک روش از اولاد من، زمین را پر از عدل و داد می کند، آنچنان که پر از جور و ستم شده است. من نام و نشان او را می دانم که آن
مادر ببخش سردی دستای بچتو
مادر ببخش بچه ی تو گیج و دپرسه
روزی هزار مرتبه پارو زده ولی
این رود هیچ موقع به دریا نمی رسه
انگیزه داشتم واسه این زندگی پوچ!
انگیزه داشتم یه نفر موندگار شه
داستان زندگی من اصلاً خوشی نداشت
اما قرار نبود که تهش گریه دار شه
من واسه دلخوشی کسی دست و پا زدم
که وقت خشکی قطره‌ی بارونمو گرفت
می‌دید نیمه جونم و تیر خلاصو زد!
وقتی نداری مغزِ استخونمو گرفت
گشتم نبود، پس پی روزای خوش نگرداینجا به قدر یک سر سوزن امید نیست
من چند
حراج
مادر ببخش سردی دستای بچتو
مادر ببخش بچه ی تو گیج و دپرسه
روزی هزار مرتبه پارو زده ولی
این رود هیچ موقع به دریا نمی رسه
انگیزه داشتم واسه این زندگی پوچ!
انگیزه داشتم یه نفر موندگار شه
داستان زندگی من اصلاً خوشی نداشت
اما قرار نبود که تهش گریه دار شه
من واسه دلخوشی کسی دست و پا زدم
که وقت خشکی قطره‌ی بارونمو گرفت
می‌دید نیمه جونم و تیر خلاصو زد!
وقتی نداری مغزِ استخونمو گرفت
گشتم نبود، پس پی روزای خوش نگرداینجا به قدر یک سر سوزن امید نیست
سال‌ها پیش، از یک مربی سرشناس پرسیدند که چرا پسرت را گذاشتی نوک حمله؟ جواب داد: تیم، تیم خودم است، دلم بخواهد، عمه‌ام را هم می‌گذارم فوروارد.» این قصه دامنه‌دار شکل برخورد حکومت‌ها با رسانه‌هاست که نمونه اخیرش را در بازی کاغذ رومه‌ها می‌توانیم ببینیم.
از همان زمانی که محمدشاه قاجار به میرزاصالح شیرازی دستور می‌دهد برای تربیت رعیت» کاغذ اخبار را منتشر کند تا به امروز همیشه این حکومت‌ها و دولت‌ها بوده‌اند که رسانه‌ را تیول خود
یعنی این چند روز بعد اون ماجرای رمز دار تازه فهمیدم ، روابط چقدر زیاده و من چقدر ساااده ام :/ 
فکر میکردم طرف متاهله چون حلقه دستش بود ! الان فهمیدم دوست پسرشه ! بعد اینها به درک ! نشسته راحت از روابطشون میگه ! 
به اون یکی که دوست پسرش همکلاسیمونه ، میگم اون فلش من رو از دوست پسرت بگیر فردا بیار برام لطفا !برگشته میگه امشب نوبت خونه ی منه ، بیاد میگم بیاره میگیرم ازش :/ 
من :/ نوبت خونه ی اون :/ 
اون یکی ۱ ساله با دوست پسرش به هم زده ، نشسته از مشکلاتش
آخرش درد دلت، در به درت خواهد کرد
مهره ی مار کسی کور و کرت خواهد کرد
عشق یک شیشه ی انگور کنار افتاده است
که اگر کهنه شود مست ترت خواهد کرد
از همان دست که دادی به تو بر خواهد گشت
جگر خون شده ام خون جگرت خواهد کرد
ناگهان چشم کسی سر به سرت می ذارد
بی محلیش ولی جان به سرت خواهد کرد
جرم من خواستن دختر ارباب ده است
مادر این جرم شبی بی پسرت خواهد کرد
همه ی شهر به آواز من عادت کردند
وقت مرگم گذری با خبرت خواهد کرد
#امیر_سهرابی
زمانایی که مستاصل میشم، هول می کنم، نگرانم، می ترسم، نمی دونم باید چی کارکنم، دارم درست میرم یا نه، نا امید و افسرده هستم یا هر خستگی و نگرانی، یه زخمی تو وجودم قرمز میشه.
پیش خودم فکر می کنم اگر مادری داشتم تا به من انرژی و آرامش می داد و می گفت عزیزم نگران نباش اینا موقتیه، تو خیلی خوب داری عمل می کنی، همینطور پیش برو بازم بهتر و بهتر میشه و من اعتماد داشتم به نظرش و حرفش چقدر انرژی می گرفتم چقدر آرامش می گرفتم.
اگر خودم روزی چنین مسئولیتی رو
سلام، زیارتم قبول
و همچنین زیارت همه دوستانی که رفتند پابوسی آقا، قبول
فرصت نشد بیام و حلالیت بطلبم و بگم داریم میریم.
ولی فرصت شد که بریم
و برخلاف بعضیا که میگفتن نرو. سخته.پسرت شیطونه.اذیت میشی. مریض میشه. و هزاران انقلت دیگه، ولی ما رفتیم و خودمونو سپردیم به خدای حسین علیه السلام
نمیگم اذیت نشدیم، گرم بود، خستگی بود، شلوغی بود، ولی فدای امام حسین بشم. همه کارا رو خودش راست و ریست کرد. همه جا کارمون پیش رفت، جایی در نموندیم.
علی ای حال
بالاخره اینجا هم برف اومد .
از این برف کریسمسی ها. اینبار نشسته . قشنگه
کاش تا اخر زمستون بباره 
دلم تنگ شده بود 
کاش میتونستم برم بیرون و بهونه ای به اسم درس و کنکور نبود و من میتونستم لذت ببرم .
پنجره ی اتاقم رو به کوچه است و اسمون .پرده هامو زدم کنار فقط نگاش میکنم .
الان تهرانه و سخت مشغول. کاش بود باهم میرفتیم .
البته فامیل همشون پایه ان بخوام برم    اونا از من جلوتر راه میفتن ولی خب عذاب وجدان درس دارم عقبم خیلی عقب .
 
میشه دعا کن
میدونی چیه؟
بعضیا فقط بقیه رو میبینن ینی رفتارای خودشونو نمیبینن که چقدر زشت و حال بهم زنه:/
میدونی اینکه آدم یه هدف بزرگ داشته باشه و به خاطر اون هدفش از خانوادش دور باشه و سختی بکشه و حتی یه  کشور دیگه هم بره بازم ارزش داره اما میگم باید بسنجی هدفت واقعا ارزش این همه سختی رو دارههه؟
الان تو رفتی خب؟ ولی من میدونم به خاطر دوست پسرت رفتی حالا برا من شاخ شدی و حرف از هدف بزرگ میزنی:/
من نمیگم آدم بزرگی ام ولی دارم تلاش میکنم که باشم
پس دلم یه آدمی
این دو تا ایرانی که هیچ، توی گروه سابقموناونا حسودی کننم مهم نیست واسم
اما چیزی که عجیب و غیرب هست
اینه که یه دختری همکارم بود
که حدود سی سانت از همه ما کوتاه تر بود و همیشه پاشنه بلند ده سانتی میپوشید که قدش یه کمی نرمال تر به نظر بیاد
حتی کتونیاش پاشنه بلند بود
تا وقتی من یه دانشجوی ساده معمولی مفعول بودم
همه اونها و اون خودش
با من گرم و مهربون بودن و دوستای صمیمی شده بودیم
زندگی خیلی عجیبه
بارها اینو دیدم
همه اینطوری نیستن
ولی یه عده اینجور
چیزهایی که یک پدر باید به پسرش بگوید.
در گیرودار هزاران هزار مشکل مالی که خانواده‌ها با آن دست به گریبان هستند، پدر تبدیل به فردی شده که وظیفه‌اش تامین مایحتاج اعضای خانواده است. هر چقدر پدر از خانه و خانواده دورتر می‌شود نقش مادر در تربیت فرزند پررنگ‌تر می‌شود.
ادامه مطلب
قال رسول الله صل الله علیه و آله و سلم: ما نالت قریش منی شیئا اکرهه حتی مات ابوطالب»حامی مصطفی ابوطالبشیر مردِ وفا ابوطالبای کفیل و پناه و تکیه گهِ.خاتم الانبیا ابوطالبسال ها پای دین پیغمبرخورده ای طعنه ها ابوطالبساقی زائران بیت اللهدر صفا و منا ابوطالباز ازل روح محکمت بودهاز پلیدی جدا ابوطالبای تجلی "عُروة الوثقی.لَا انفِصامَ لَها" ابوطالبهر که شک کرد در مقاماتتهست از اشقیا ابوطالبنظری کن، کریم بنده نوازبه من بی نوا ابوطالبتا قیامت ن
چند صباحی بمان، یا حسن عسکریبار مبند ای جوان، یا حسن عسکریلحظه ی دردسرت، آمده بالاسرتمهدیِ صاحب زمان، یا حسن عسکریشکرِ خدا در گذر، حضرت نرجس ندیددست تو در ریسمان، یا حسن عسکریتشنه لب سامرا، ماه ربیعت چراگشته شبیه خزان؟! یا حسن عسکریدر دل زهرایی ات، خاطره ی محسنشریخته داغی گران یا حسن عسکریداغِ دلت این شده، از غم محسن شده.فاطمه، قامت کمان، یا حسن عسکریرنگِ رخت را عجیب، زهر بهم ریختهتشنه لبی بی گمان، یا حسن عسکریخورد اگر ظرف آب، بر لب و دند
 
 
فرزندی پدر پیرش را کُول کرد و به کوهستان برد. وقتی به بالای کوه رسید، پسر غاری پیدا کرد و پدر را آن جا گذاشت. هنگامی که می خواست برگردد، با خنده های پدر پیرش مواجه شد. پسر با تعجب به او نگاه کرد و گفت: به چه می خندی پدر؟ پدر نگاهی به پسر جوانش کرد و گفت: من هم چون تو، روزی پدر پیر و ناتوانم را همین جا رها کردم و رفتم و حالا تو مرا این جا آوردی. روزی هم پسرت تو را به این جا خواهد آورد. پسر لحظه ای به حرف های پدرش اندیشید و آن گاه از ترس مکافات عمل و آ
ب دعوت از  وب آرامم کن
اول از همه بگم که خیلی اتفاقات خوب و بد تو زندگیم نمیفته . و هرچی شمردم ۸ تا نشد . کلن یکنواخته .
۱-اول شدن پسر خالم تو مسابقات کنگفو اونم تو روزی ک باش رفتم و ( بعد از ۴ سال که ورزشو گذاشتم گذاشتم کنار ) دوستامو دیدم.
۲-بچه دار شدن عموم. ( ب دلایلی خیلی خوشال کننده بود.حالا دلایلش بماند.)
۳-دیدن بهترین دوستم بعد از تقریبن یک سال (خخخ.با وجود اینکه فاصله مون دو تا خیابونه .)
۴-کم شدن روی معاون بعد از اومدن معدلم (۱۹/۵۶) او
سه نفر زن می خواستند از سر چاه آب بیاورند.در فاصله ای نه چندان دور از آن ها پیر مرد دنیا دیده ای نشسته بود و می شنید که هریک از زن ها چه طور از پسرانشان تعریف می کنند.
زن اول گفت : پسرم چنان در حرکات اکروباتی ماهر است که هیچ کس به پای او نمی رسد.
دومی گفت :پسر من مثل بلبل اواز می خواند. هیچ کس پیدا نمی شود که صدایی به این قشنگی داشته باشد .
هنگامی که زن سوم سکوت کرد، آن دو از او پرسیدند :پس تو چرا از پسرت چیزی نمی گویی؟ زن جواب داد : در پسرم چیز خاصی برا
بندار و اصلان از درون کوچه‌ی مردم ، راه به‌سوی پهلوان بلخی گشودند . اما پهلوان بلخی ، همچنان بر کار و سخن خود استوار بود :
- او مهمان من است . من نمی‌توانم مهمانم را به شما بسپارمش !
- مهمان تو ؟! او اسیر من است !
- اسیر تو نیست بندار . من او را گرفته‌ام !
- او گروی پسر من است گودرز ! حرف حالیت نمی‌شود تو ؟!
- گروی پسرت را خودت باید می‌گرفتی بندار ! این مرد را من به خانه‌ام پناه داده‌ام .
- او در قلعه‌چمن ، در قلعه‌ی من ، اسیر شده گودرز . او مال من است . م
 
1دختر خاله سه سالم نشسته بودلب پله بالاخونه و پاشو گذاشته بود روشکم پسر خاله بزرگم که اون پایین خوابیده بود. پسرخالم گفته بود حاج خانم پات اینجا چیکار میکنه؟
یه مکث کرد گفت:این پا رومیبینی!؟دفعه بعد به من بگی حاج خانم میاد تو صورتت
 
2
وقتایی میخوام دم ظهر داداش برسونم یه چادر پوشیده دارم کلا پوشیده است ازین خیلی حجابیا میپوشمش  میگیرم جلو  که افتابم نسوزونه صورتمو. عینک آفتابیم میزنمو چون قدم کوتاهه صندلیم میکشم جلو
اونوقت داداش به مامان
میگم علی من چرا انقد این آدمو گنده کرده بودم؟! مگه آدم قحطی بود؟! به جهنم که دوستم نموند و باهام قهر کرد من چه مرگم شده بود!:)) میگه قربونت برم من که میگفتم تو داری دیوونه بازی درمیاری گوشت بدهکار نبود! (البته از کلمه‌ی بی ادبانه‌تری استفاده کرد علیرضا!) 
علی داره میره سربازی
من نمیدونم سربازی چجوریه ولی من دیگه نمیتونم هروقت داشتم خفه میشدم شمارشو بگیرم وبه صدای آرومش که میگه سلام آیدا خانوم گوش بدم و انقد حرف بزنم تا حالم خوب شه!
گاهی یه ادم
جان را چه خوشی باشد بی صحبت جانانه؟ جان را چه خوشی باشد بی صحبت جانانه؟ جان را چه خوشی باشد بی صحبت جانانه؟ جان را چه خوشی باشد بی صحبت جانانه؟ جان را چه خوشی باشد بی صحبت جانانه؟ جان را چه خوشی باشد بی صحبت جانانه؟ جان را چه خوشی باشد بی صحبت جانانه؟ جان را چه خوشی باشد بی صحبت جانانه؟ جان را چه خوشی باشد بی صحبت جانانه؟ جان را چه خوشی باشد بی صحبت جانانه؟ جان را چه خوشی باشد بی صحبت جانانه؟ جان را چه خوشی باشد بی صحبت جانانه؟ جان را چه خوشی باش

آخرین مطالب

آخرین جستجو ها