دوست داشتم بهت پیشنهاد بدم اسم فرزندت اگه پسر شد بزاری سجاد
ولی یاد این حرف افتادم که کسایی که اسمشون مثل همه سرنوشت یکسانی دارن
برای همین نخواستم پسرت چیزهایی که من تجربه کردمو تجربه کنه و از همه مهم تر خودت چیزهایی که مادرم تجربه کرد رو تجربه کنی نمیخواستم شب بخوابی و صبح که بیدار میشی ببینی پسرت مرده متحرک شده
اسم پسرتو چیزی بزار که تو زندگیش کم سختی بکشه
به پدرم گفتم: می خواهم زن بگیرمیک، نگاهی به من کرد و گفت:چقدر درآمد داری که می خواهی زن بگیری»؟
گفتم: سر جمع هشتصد نهصد تومنی میشهپدرم زد زیر خنده و گفت: پاشو برو بچه گفتم:چرا؟ گفت: با هشتصد نهصدهزار تومنمیشه زندگی کرد»؟می خواهی دختر مردم رو بدبخت کنی؟
بهش گفتم: میشه یه سوال ازت بپرسمگفت: بپرسگفتم: اگر یک پولدار بیاد بهت بگهکه برا پسرت زن بگیر، بعد بهت امضاو تضمین بده که ماهانه خرج زندگی بچه ات رومیدم، قبول می کنی»؟
بابام بلافاصله گفت: خب
روزی بر سولخدا ص عرضکرد من میخواهم این کنیز خود راازاد کنم حضرت باو فرمود اگر چنبن کنی خدا در برابر هد هضوی از او یک عضو . ترا از اتش دوزخ ازادکند پس جون. بیمار پیغمبر صوثبت کر د وسفارش نمود خادمش ازادکند و زبانش بند امده بودلذابپبغمبر ص اشاره کر د. و پیغمبر وصیتش پذیرفت خادمش را ازاد کند و ربانش بند امده بود لذا. بپیغمبرص اشاره کردو پیغمبر ص وصیتش را پذیرفت پس روزی پئغمبر نشسته که امیرالمومنین ع گریان واردشد پیغمبر ص باو فرمود
-پرخاشگر شده. بعضی وقتا میره توی لاک خودش، نه حرف میزنه نه تلوزیون می بینه نه بازی می کنه.
+ببین! وضع جامعه رو من می دونم، تو هم می دونی. قُر قُر کردن فقط سنباده کشیدن روی اعصابمونه. ما بزرگیم. خودمون رو جمع و جور می کنیم، اما پسرت فقط 13 سالشه. اول نوجوونی باید خیال پردازی کنه. باید بتونه آیندش رو تجسم کنه و فکرای بزرگ کنه. وقتی توی خونه حرص می خوری و از امنیت نداشته اقتصادی می نالی، از فساد می گی، عملن داری روان بچت رو نابود می کنی.
-خودم هم به این ن
ای بشر بدان و آگاه باش که :
حیا این است که با قاتل پدرت بر سر سفره ننشینی و
پسرت را به دامادی قاتل خود و پدر و جد و آبادت ندهی .
بمیری و ذلیل نشوی .
به وصیت هیهات من الذله پدر جدت عمل کنی تا دچار عقوبت الهی نگردی و
جانوران عالم را بی حیا ندانی .
هیچ چیز جلودارت نبود. نه لحظههای خوش، نه آرامش، نه دریای مواج. تو مشغول به مردنت بودی. نه درختانی ک به زیرشان قدم میزدی، نه درختانی ک سایه سارت بودند. نه پزشکی ک بیم ـت میداد، نه پزشک جوان سپید مویی ک یکبار جانت را نجات داد. تو مشغول به مردنت بودی. هیچ چیز جلودارت نبود. نه پسرت، نه دخترت ک غذایت میداد و از تو باز، بچهای ساخته بود. نه پسرت ک خیال میکرد تا ابد زنده خواهی ماند. نه بادی ک گریبانت را میجنباند. نه سی ک زمین گیرت کرده بو
ینی من برای اولین بار در طول تاریخ بشریت یکاری ازدوستای دخترم خواستم
هیشکدوم نخواستن یا نتونستن انجام بدن . البته تلاشی هم نکردن
بعد باز میگن چرا دوستای پسرت زیاده :|
منم متاسفانه آدمیم که کاری نمیخام ولی اگه خواستم و نتونن دیگه ارتباطم باهاشون قط میشه نو وان وانتس یوزلس فرندز
::هوالرفیق::
امروز دوم اسکراب رو انجام دادم، یه خانم به اسم "فلانِ فلانی" که 17 ساعت بود داشت induction میگرفت که زایمان کند. (NVD) و آخر مجبور شدند که ببرنش اتاق عمل (OR) و سزارین کنند.
گروید یک بود به خاطر همین همه چیز خیلی خوب معلوم بود، 7 لایه بخیه زدن.
ادامه مطلب
گویند پدر و پسر را نزد حاکم بردند که چوب بزنند اول پدر را بر زمین انداخته و صد چوب زدند آه نکرد و دم نزد.
بعد از آن پسرش را انداخته و چون یک چوب زدند پدرش آغاز ناله و فریاد کرد حاکم گفت : تو صد چوب خوردی و دم نزدی به یک چوب که پسرت خورد این ناله و فریاد چیست؟»
گفت: آن چوبها که بر تن می آمد تحمل میکردم اکنون که بر جگرم میآید تحمل ندارم»
به نام خدای مهدی (عج)
خدایا صبرمان تمام شده ؛ بگو که آقامان برگردد . اللهم عجل لولیک الفرجمادری رفت خدمت آقا امام صادق (علیه السلام) .گفت :خیلی وقت است پسرم از مسافرت برنگشته،خیلی نگرانم.حضرت فرمودند : صبر کن پسرت بر می گردد رفت و چند روز دیگر برگشت و گفت : پس چرا پسرم برنگشت ؟. حضرت فرمودند : مگر نگفتم صبر کن خب پسرت بر می گردد دیگر رفت اما از پسرش خبری نشد برگشت؛ آقا فرمودند: مگر نگفتم صبر کن .مادر دیگر طاقت نیاورد . گفت : آقا چقد
- می خواهم حکم کنم سرت را ببرند؛ چه وصیت داری؟
+ هیچ
- کسانت اینجا هستند؛ پسرت را می خواهی ببینی ؟
+ نه !
- زنت را چه ؟
+ نه !
- مادرت ؟
+ نه !
- چرا ؟ قلب در سینه نداری ؟
گل محمد لبخندی زد
- از چه می خندی؟
گل محمد پلکها فروبست و گفت:
+ از پا افتادنِ مرد . دیدنی نیست !
#محمود_دولت_آبادی
#کلیدر
#داستان_کوتاهمادر نابینا کنار تخت پسرش در شفاخانه نشسته بود و میگریست .فرشته ی فرود آمد و رو به طرف مادر گفت: ای مادر من از جانب خدا آمده ام. رحمت خدا بر آن است که فقط یکی از آرزو های ترا برآورده سازد، بگو از خدا چه میخواهـی؟مادر رو به فرشته کرد و گفت: از خدا میخواهم تا پسرم را شِفا دهد. فرشته گفت: پشیمان نمیشوی؟ مادر پاسخ داد: نه!فرشته گفت: اینک پسرت شِفا
ادامه مطلب
ساعت هشتو ربع زنگ زده میگه بیا ببینمت
امروز ندیدیم همو فقط تلفنی صحبت کردیم
ساعتونگاه کردم دیدم اصن وقت ندارم برم ببینمش
هی گف بیا،گفتم نمیشه میدونی ک هشتونیم باید برگردم
گف پ هیچی
لعنت بهت که دلت تنگ میشه واسم وهی میگی
لعنت بهت ک ب عنوان ی دختر ب چشت نمیام وهمیشه گفتی
عین رفیقای پسرت میمونم چون مرام ومعرفتم پسرونس
من هیچوقت نمیگم بهش ک واسم چقد عزیزه و چقد عسلی
چشاش و شیطنتاشوخنده هاشو دوس دارم
داشتم مصاحبه ی خانم کریمی را میخواندم که یادم آمد عید را تبریک نگفته ام. ولادت حضرت زهرا سلام الله علیها را تبریک میگویم. روز مادر را به همه ی مادرها تبریک میگویم. خصوصا شما حاج خانم! شمایی که چند سال است ندیدمت، اما هنوز در ذهنم هستی. شمایی که وقتی وارد خانه ی تان شدیم، جا خوردیم. خانه ای که به زور فرش دوازده متری تویش جا میشد. مادر شهید بودید؟! خدا شما را حفظ کند. ما اندازه ی سالی یک بار شما را دوست داریم، بیشتر از آن مایه ی دردسر است. یک روز مریض
::هوالرفیق::
امروز دوم اسکراب رو انجام دادم، یه خانم به اسم "فلانِ فلانی" که 17 ساعت بود داشت induction میگرفت که زایمان کند. (NVD) و آخر مجبور شدند که ببرنش اتاق عمل (OR) و سزارین کنند.
گروید یک بود به خاطر همین همه چیز خیلی خوب معلوم بود، 7 لایه بخیه زدن: اندومتریوم، مایومتریوم، سروز، صفاق، رکتوس ابدومینوس، ساب کوتانئوس، پوست (Skin).
یک بخیه از پوست رو به من دادند. از چیزی که به نظر میاد سختتر بود.
ادامه مطلب
هدیه به پیشگاه آقام علی اکبر "علیه السلام"
مرغ آمینی و افسوس پرت در میدانپسر ارشد بابا.پدرت در میدان
جگرش سوخت در آن دم که تو را در هم دیدازدحامی شده دور خبرت در میدان
شمر از پشت تو را با لگد انداخته وحرمله آمده بالای سرت در میدان
حرمله خنده کنان گفت حسین می بینیشمر بی رحم شده با پسرت در میدان
آیه ی محکم من از چه مقطع شده ای؟!متلاشی شده از هم سپرت در میدان
با عبا آمده ام تا که تو را جمع کنمنیم دست من و نیم دگرت در میدان
اتصال بدنی نیست چه بر هم ز
سلام پدر.
مرا که میشناسی؟پسرت هستم.پسر دومی!
نمیدانم چرا امروز دلم خواست برایت نامه ای بنویسم!نمیدانم چرا امروز از صبح دائما فکرت در سرم میچرخد و لحظه ای رهایم نمی کند.با اینکه عکست همیشه روبروی چشم هایم است ولی هیچ روزی به اندازه ی امروز به یادت نیافتاده بودم!
ادامه مطلب
#حدیث_مهدوی
امیر المومنین(ع)
.رجل من ولدی زکی نقی، الذی یملأ الارض عدلا و قسطا، کما ملئت ظلما و جورا، و انی لاعرف اسمه این کم هو یومئذ و علامته، و هو من ولد ابنی الحسین الذی یقتله ابنک یزید، و هو الثائر بدم ابیه
امیر مومنان علی علیهالسلام، در ضمن نامه ای خطاب به معاویه از لشکر سفیانی بحث کرده، سپس می افزاید:مردی نیکو سرشت و پاک روش از اولاد من، زمین را پر از عدل و داد می کند، آنچنان که پر از جور و ستم شده است. من نام و نشان او را می دانم که آن
بسم الله مهربون :)
بعید میدونم مسلمین بعد از حفر خندق اندازهای که من بعد از روتیشن با این رزیدنته خسته و خوابآلود میشم خسته شده باشن!
امروز بهم گفت خیلی مهربون و صبوری. میخواستم بگم آره، آره، آررررره، خودت هم فهمیدی تحملت صبر میخواد واقعا :))))
ولی از حق نگذریم خیلیییی ازش یاد میگیرم. خیلییییی. درسته غر میزنم ولی ته دلم راضی ام. اما اینکه کم کم داره وارد حریم خصوصیم میشه اذیتم میکنه. هزار مدل مختلف سعی کرده بفهمه من دوستپسر دارم یا نه. ا
مادر ببخش سردی دستای بچتو
مادر ببخش بچه ی تو گیج و دپرسه
روزی هزار مرتبه پارو زده ولی
این رود هیچ موقع به دریا نمی رسه
انگیزه داشتم واسه این زندگی پوچ!
انگیزه داشتم یه نفر موندگار شه
داستان زندگی من اصلاً خوشی نداشت
اما قرار نبود که تهش گریه دار شه
من واسه دلخوشی کسی دست و پا زدم
که وقت خشکی قطرهی بارونمو گرفت
میدید نیمه جونم و تیر خلاصو زد!
وقتی نداری مغزِ استخونمو گرفت
گشتم نبود، پس پی روزای خوش نگرداینجا به قدر یک سر سوزن امید نیست
من چند
حراج
مادر ببخش سردی دستای بچتو
مادر ببخش بچه ی تو گیج و دپرسه
روزی هزار مرتبه پارو زده ولی
این رود هیچ موقع به دریا نمی رسه
انگیزه داشتم واسه این زندگی پوچ!
انگیزه داشتم یه نفر موندگار شه
داستان زندگی من اصلاً خوشی نداشت
اما قرار نبود که تهش گریه دار شه
من واسه دلخوشی کسی دست و پا زدم
که وقت خشکی قطرهی بارونمو گرفت
میدید نیمه جونم و تیر خلاصو زد!
وقتی نداری مغزِ استخونمو گرفت
گشتم نبود، پس پی روزای خوش نگرداینجا به قدر یک سر سوزن امید نیست
سالها پیش، از یک مربی سرشناس پرسیدند که چرا پسرت را گذاشتی نوک حمله؟ جواب داد: تیم، تیم خودم است، دلم بخواهد، عمهام را هم میگذارم فوروارد.» این قصه دامنهدار شکل برخورد حکومتها با رسانههاست که نمونه اخیرش را در بازی کاغذ رومهها میتوانیم ببینیم.
از همان زمانی که محمدشاه قاجار به میرزاصالح شیرازی دستور میدهد برای تربیت رعیت» کاغذ اخبار را منتشر کند تا به امروز همیشه این حکومتها و دولتها بودهاند که رسانه را تیول خود
یعنی این چند روز بعد اون ماجرای رمز دار تازه فهمیدم ، روابط چقدر زیاده و من چقدر ساااده ام :/
فکر میکردم طرف متاهله چون حلقه دستش بود ! الان فهمیدم دوست پسرشه ! بعد اینها به درک ! نشسته راحت از روابطشون میگه !
به اون یکی که دوست پسرش همکلاسیمونه ، میگم اون فلش من رو از دوست پسرت بگیر فردا بیار برام لطفا !برگشته میگه امشب نوبت خونه ی منه ، بیاد میگم بیاره میگیرم ازش :/
من :/ نوبت خونه ی اون :/
اون یکی ۱ ساله با دوست پسرش به هم زده ، نشسته از مشکلاتش
آخرش درد دلت، در به درت خواهد کرد
مهره ی مار کسی کور و کرت خواهد کرد
عشق یک شیشه ی انگور کنار افتاده است
که اگر کهنه شود مست ترت خواهد کرد
از همان دست که دادی به تو بر خواهد گشت
جگر خون شده ام خون جگرت خواهد کرد
ناگهان چشم کسی سر به سرت می ذارد
بی محلیش ولی جان به سرت خواهد کرد
جرم من خواستن دختر ارباب ده است
مادر این جرم شبی بی پسرت خواهد کرد
همه ی شهر به آواز من عادت کردند
وقت مرگم گذری با خبرت خواهد کرد
#امیر_سهرابی
زمانایی که مستاصل میشم، هول می کنم، نگرانم، می ترسم، نمی دونم باید چی کارکنم، دارم درست میرم یا نه، نا امید و افسرده هستم یا هر خستگی و نگرانی، یه زخمی تو وجودم قرمز میشه.
پیش خودم فکر می کنم اگر مادری داشتم تا به من انرژی و آرامش می داد و می گفت عزیزم نگران نباش اینا موقتیه، تو خیلی خوب داری عمل می کنی، همینطور پیش برو بازم بهتر و بهتر میشه و من اعتماد داشتم به نظرش و حرفش چقدر انرژی می گرفتم چقدر آرامش می گرفتم.
اگر خودم روزی چنین مسئولیتی رو
سلام، زیارتم قبول
و همچنین زیارت همه دوستانی که رفتند پابوسی آقا، قبول
فرصت نشد بیام و حلالیت بطلبم و بگم داریم میریم.
ولی فرصت شد که بریم
و برخلاف بعضیا که میگفتن نرو. سخته.پسرت شیطونه.اذیت میشی. مریض میشه. و هزاران انقلت دیگه، ولی ما رفتیم و خودمونو سپردیم به خدای حسین علیه السلام
نمیگم اذیت نشدیم، گرم بود، خستگی بود، شلوغی بود، ولی فدای امام حسین بشم. همه کارا رو خودش راست و ریست کرد. همه جا کارمون پیش رفت، جایی در نموندیم.
علی ای حال
بالاخره اینجا هم برف اومد .
از این برف کریسمسی ها. اینبار نشسته . قشنگه
کاش تا اخر زمستون بباره
دلم تنگ شده بود
کاش میتونستم برم بیرون و بهونه ای به اسم درس و کنکور نبود و من میتونستم لذت ببرم .
پنجره ی اتاقم رو به کوچه است و اسمون .پرده هامو زدم کنار فقط نگاش میکنم .
الان تهرانه و سخت مشغول. کاش بود باهم میرفتیم .
البته فامیل همشون پایه ان بخوام برم اونا از من جلوتر راه میفتن ولی خب عذاب وجدان درس دارم عقبم خیلی عقب .
میشه دعا کن
میدونی چیه؟
بعضیا فقط بقیه رو میبینن ینی رفتارای خودشونو نمیبینن که چقدر زشت و حال بهم زنه:/
میدونی اینکه آدم یه هدف بزرگ داشته باشه و به خاطر اون هدفش از خانوادش دور باشه و سختی بکشه و حتی یه کشور دیگه هم بره بازم ارزش داره اما میگم باید بسنجی هدفت واقعا ارزش این همه سختی رو دارههه؟
الان تو رفتی خب؟ ولی من میدونم به خاطر دوست پسرت رفتی حالا برا من شاخ شدی و حرف از هدف بزرگ میزنی:/
من نمیگم آدم بزرگی ام ولی دارم تلاش میکنم که باشم
پس دلم یه آدمی
این دو تا ایرانی که هیچ، توی گروه سابقموناونا حسودی کننم مهم نیست واسم
اما چیزی که عجیب و غیرب هست
اینه که یه دختری همکارم بود
که حدود سی سانت از همه ما کوتاه تر بود و همیشه پاشنه بلند ده سانتی میپوشید که قدش یه کمی نرمال تر به نظر بیاد
حتی کتونیاش پاشنه بلند بود
تا وقتی من یه دانشجوی ساده معمولی مفعول بودم
همه اونها و اون خودش
با من گرم و مهربون بودن و دوستای صمیمی شده بودیم
زندگی خیلی عجیبه
بارها اینو دیدم
همه اینطوری نیستن
ولی یه عده اینجور
چیزهایی که یک پدر باید به پسرش بگوید.
در گیرودار هزاران هزار مشکل مالی که خانوادهها با آن دست به گریبان هستند، پدر تبدیل به فردی شده که وظیفهاش تامین مایحتاج اعضای خانواده است. هر چقدر پدر از خانه و خانواده دورتر میشود نقش مادر در تربیت فرزند پررنگتر میشود.
ادامه مطلب
قال رسول الله صل الله علیه و آله و سلم: ما نالت قریش منی شیئا اکرهه حتی مات ابوطالب»حامی مصطفی ابوطالبشیر مردِ وفا ابوطالبای کفیل و پناه و تکیه گهِ.خاتم الانبیا ابوطالبسال ها پای دین پیغمبرخورده ای طعنه ها ابوطالبساقی زائران بیت اللهدر صفا و منا ابوطالباز ازل روح محکمت بودهاز پلیدی جدا ابوطالبای تجلی "عُروة الوثقی.لَا انفِصامَ لَها" ابوطالبهر که شک کرد در مقاماتتهست از اشقیا ابوطالبنظری کن، کریم بنده نوازبه من بی نوا ابوطالبتا قیامت ن
چند صباحی بمان، یا حسن عسکریبار مبند ای جوان، یا حسن عسکریلحظه ی دردسرت، آمده بالاسرتمهدیِ صاحب زمان، یا حسن عسکریشکرِ خدا در گذر، حضرت نرجس ندیددست تو در ریسمان، یا حسن عسکریتشنه لب سامرا، ماه ربیعت چراگشته شبیه خزان؟! یا حسن عسکریدر دل زهرایی ات، خاطره ی محسنشریخته داغی گران یا حسن عسکریداغِ دلت این شده، از غم محسن شده.فاطمه، قامت کمان، یا حسن عسکریرنگِ رخت را عجیب، زهر بهم ریختهتشنه لبی بی گمان، یا حسن عسکریخورد اگر ظرف آب، بر لب و دند
فرزندی پدر پیرش را کُول کرد و به کوهستان برد. وقتی به بالای کوه رسید، پسر غاری پیدا کرد و پدر را آن جا گذاشت. هنگامی که می خواست برگردد، با خنده های پدر پیرش مواجه شد. پسر با تعجب به او نگاه کرد و گفت: به چه می خندی پدر؟ پدر نگاهی به پسر جوانش کرد و گفت: من هم چون تو، روزی پدر پیر و ناتوانم را همین جا رها کردم و رفتم و حالا تو مرا این جا آوردی. روزی هم پسرت تو را به این جا خواهد آورد. پسر لحظه ای به حرف های پدرش اندیشید و آن گاه از ترس مکافات عمل و آ
ب دعوت از وب آرامم کن
اول از همه بگم که خیلی اتفاقات خوب و بد تو زندگیم نمیفته . و هرچی شمردم ۸ تا نشد . کلن یکنواخته .
۱-اول شدن پسر خالم تو مسابقات کنگفو اونم تو روزی ک باش رفتم و ( بعد از ۴ سال که ورزشو گذاشتم گذاشتم کنار ) دوستامو دیدم.
۲-بچه دار شدن عموم. ( ب دلایلی خیلی خوشال کننده بود.حالا دلایلش بماند.)
۳-دیدن بهترین دوستم بعد از تقریبن یک سال (خخخ.با وجود اینکه فاصله مون دو تا خیابونه .)
۴-کم شدن روی معاون بعد از اومدن معدلم (۱۹/۵۶) او
سه نفر زن می خواستند از سر چاه آب بیاورند.در فاصله ای نه چندان دور از آن ها پیر مرد دنیا دیده ای نشسته بود و می شنید که هریک از زن ها چه طور از پسرانشان تعریف می کنند.
زن اول گفت : پسرم چنان در حرکات اکروباتی ماهر است که هیچ کس به پای او نمی رسد.
دومی گفت :پسر من مثل بلبل اواز می خواند. هیچ کس پیدا نمی شود که صدایی به این قشنگی داشته باشد .
هنگامی که زن سوم سکوت کرد، آن دو از او پرسیدند :پس تو چرا از پسرت چیزی نمی گویی؟ زن جواب داد : در پسرم چیز خاصی برا
بندار و اصلان از درون کوچهی مردم ، راه بهسوی پهلوان بلخی گشودند . اما پهلوان بلخی ، همچنان بر کار و سخن خود استوار بود :
- او مهمان من است . من نمیتوانم مهمانم را به شما بسپارمش !
- مهمان تو ؟! او اسیر من است !
- اسیر تو نیست بندار . من او را گرفتهام !
- او گروی پسر من است گودرز ! حرف حالیت نمیشود تو ؟!
- گروی پسرت را خودت باید میگرفتی بندار ! این مرد را من به خانهام پناه دادهام .
- او در قلعهچمن ، در قلعهی من ، اسیر شده گودرز . او مال من است . م
1دختر خاله سه سالم نشسته بودلب پله بالاخونه و پاشو گذاشته بود روشکم پسر خاله بزرگم که اون پایین خوابیده بود. پسرخالم گفته بود حاج خانم پات اینجا چیکار میکنه؟
یه مکث کرد گفت:این پا رومیبینی!؟دفعه بعد به من بگی حاج خانم میاد تو صورتت
2
وقتایی میخوام دم ظهر داداش برسونم یه چادر پوشیده دارم کلا پوشیده است ازین خیلی حجابیا میپوشمش میگیرم جلو که افتابم نسوزونه صورتمو. عینک آفتابیم میزنمو چون قدم کوتاهه صندلیم میکشم جلو
اونوقت داداش به مامان
میگم علی من چرا انقد این آدمو گنده کرده بودم؟! مگه آدم قحطی بود؟! به جهنم که دوستم نموند و باهام قهر کرد من چه مرگم شده بود!:)) میگه قربونت برم من که میگفتم تو داری دیوونه بازی درمیاری گوشت بدهکار نبود! (البته از کلمهی بی ادبانهتری استفاده کرد علیرضا!)
علی داره میره سربازی
من نمیدونم سربازی چجوریه ولی من دیگه نمیتونم هروقت داشتم خفه میشدم شمارشو بگیرم وبه صدای آرومش که میگه سلام آیدا خانوم گوش بدم و انقد حرف بزنم تا حالم خوب شه!
گاهی یه ادم
با گرامیداشت روز مادر و ولادت حضرت فاطمه سلام الله علیها خاطراتی از شهیدان در برخورد با خانواده تقدیم می گردد.
خاطره ای در باره شهید محمد جواد یزدانی:
در تمام کارها به من کمک می کرد، یادم است یک بار به سختی بیمار شدم چشمانم را که باز کردم بوی غذا تمام خانه را برداشته بود. صدای محمد جواد به گوشم رسید: بیدار شدی مادر جان؟
برگشتم و نگاهش کردم، در حالی که ظرف سوپی را در دست داشت کنارم نشست و گفت: ببین پسرت چه کار کرده؟
گفتم: تو آشپزی کردی؟
با خ
یکی از مشکلاتی که من با مامانم دارم اینه که اگه یکی ازش بپرسه پسرت چیکارست میگه بیکاره.اصولا کار من جوریه که نه در تعامل با کسیم و نه بالادستی دارم و نه پایین دستی.به معنای واقعی فقط خودممو خودم و در هر ساعتی از شبانه روز و در هر مکانی میتونم کار کنم اما از نظر روانی و عصبی فشار بالایی به آدم میاره،بخصوص اوایل کار.(اگه با این فشار عصبی و روانی کسی بتونه 50 سال سالم عمر کنه واقعا شاهکار کرده :/ ).اصولا در فرهنگ مامانم حتی داییم که واسه دکترا قبول شد
بزار بی مقدمه یه سوال بپرسم ازت
اگر یه خانوم یا آقای ثروتمند باشی به قدری که هر کس به پولی احتیاج داشته باشه اول سراغ شما بیاد.
یه روز بشه خبر داربشی پسرت یا دخترت به یه پولی احتیاج داشته ولی به تونگفته حالا به هردلیلی
احساست چیه؟میشه احساست را بامن درمیون بزاری
این اتفاق همین نزدیکیها افتاده ،میخواستم نظرت را راجع بهش بدونم
حالا یکی داراییش فقط ثروتشه اما من کسی را میشناسم که درهرزمینه ای که فکرکنی بالاترین تخصص را داره ویه جورایی د
1
امروز سر خاک برادرم یه خانمه که مادرش همون جا دفن شده آمد پیش ما و به مادرم گفت من چند روز پیش خواب پسرت دیدم که خیلی خوب و خوشحال و خوشتیپ آمد و یه پارچه قرمز با طرح گل به من هدیه داد و گفت برو به مادرم بگو من ازش دلخورم از بس برام گریه میکنه, برو بهش بگو گریه نکنه من جام خوبه و اون پارچه هدیه داد بهم
2
امروز سرکارم تو کافی نت یه خانم مسن (متولد 1316 بود!) آمد برای اعتراض به یارانه اش, میگفت کلا یارانه نمیدن بهش از خیلی وقت پیش, موقع که داشتم کارهاش
ننه آغا را، ملک در سالن شفاخانه دید که نشسته است با چادری گُل گُلی. او را نگاه کرد. ملک هاج و واج پرسید: "مگر شما با پسرت نرفتی مادرجان؟"
"نه مادرجان. او با رفیقش رفت."
"اما یک زن چادری با او بود."
ننه آغا باز خندید. "چادر ما رو سرش کرد تا دستِ قزاق ها نیفته مادر. با همو پاهاش که شما دیدی؟"
ملک از خنده یِ ننه آغا و دندان های سالمش خندید. "میام منزلتون و پسرتون رو معاینه می کنم."
"برات می رُم حرم و دعا می کنم سفید بخت بشی."
ملک در شناخت این آدمیان تازه
جلد اول-قسمت هفتم
تنم
مور مور شد ، حس کردم اشتباه شنیدم ، واقعا او منو خواسته بود ولی من به
چه دردش میخوردم ، پدرم ، پدرم راضی میشد تا تنها فرزندش را به یه جادوگر
بده ، باید منتظر میشدم چون هیچکاری نمیتوانستم بکنم ، دوباره به صدایشان
گوش دادم پدرم گفت: بلک ویزار این عادلانه نیست تو ، تو نمیتونی پسرمو ازم
بگیری ، من هرگز این اجازه رو بهت نمیدم.بلک ویزارد گفت :پس تو میخواهی مرد خوت و قبیله ات رو انتخاب کنی.نه من فقط دنبال راه سومی برای رضایت هرد
شهید محمد جواد یزدانی»
در تمام کارها به من کمک می کرد، یادم است یک بار به سختی بیمار شدم چشمانم را که باز کردم بوی غذا تمام خانه را برداشته بود. صدای محمد جواد به گوشم رسید: بیدار شدی مادر جان؟
برگشتم و نگاهش کردم، در حالی که ظرف سوپی را در دست داشت کنارم نشست و گفت: ببین پسرت چه کار کرده؟
گفتم: تو آشپزی کردی؟
با خنده گفت: مگر اشکالی دارد؟
گفتم : نه ولی .
دیگر نگذاشت حرفم را ادامه دهم، قاشق سوپ را به دهانم گذاشت و فقط لبخند زد. آن روز
✅نکته طلایی هفتم: تأثیر پدر و مادر بر کودک
⬅️حضرت لقمان به فرزندش مىفرماید: ای فرزندم، اگر در سنین کوچکى، آداب را فرابگیری و تربیت شوى، در سنین بزرگى، از آن بهره خواهی برد.(یَا بُنَیَّ إِنْ تَأَدَّبْتَ صَغِیراً انْتَفَعْتَ بِهِ کَبِیراً) (تفسیر القمی، ج2، ص164)⬅️ادب و تربیت فرزند در سنین کودکی، بر عهده پدر و مادر است.⬅️تأثیر پدر و مادر بر کودک خویش در چهار پنج سال اولیه زندگى بسیار زیاد است، زیرا در این مرحله از سنّ، حس تقلید در کودک، ف
عینِ نور است همه روز و شب ام بنین
قدر عرش است میان وجب ام بنین
ترس داری پسرت نوکر خوبی نشود؟
بسپارش به کلاس ادب ام بنین
پدرش پای علی دوست شدن سیلی خورد
مهر مولاست عیارِ نسب ام بنین
دلشان هر دو پر از معرفت زهرا بود
رحمت حق به دلِ اُم و أبِ ام بنین
قدر این زن به طلا نیست، فقط مهر علی است
حق مولاست رود در طلبِ ام بنین
محضر زینب کبری نشنیده است کسی
هیچ جز سیدتی از دو لب ام بنین
شمسِ منظومه شد و چهار یل بی باکش
می درخشند همه در عقب ام بنین
اگر عباس نگاهش
به رسول خدا(ص) خبر رسید که جوانی از مسلمین در حال جان کندن است. حضرت بی درنگ کنار بستر او آمد و او را تلقین نمود و فرمود: بگو: لا اله الا الله.
زبان او گرفت و نتوانست این جمله را بگوید و این موضوع چند بار تکرار شد.
پیامبر(ص) به حاضران فرمود:
آیا این جوان، مادر دارد؟
یکی از بانوان که در آنجا بود کفت: آری من مادرش هستم. پیامبر(ص) فرمود:
آیا تو از پسرت ناراضی هستی؟
مادر کفت: آری حدود شش سال است با او سخن نگفته ام. پیامبر(ص) به او فرمود:
آیا اکنون از پسرت ر
آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند
آیا بود که گوشه چشمی به ما کنند
دردم نهفته به ز طبیبان مدعی
باشد که از خزانه غیبم دوا کنند
معشوق چون نقاب ز رخ در نمیکشد
هر کس حکایتی به تصور چرا کنند
چون حسن عاقبت نه به رندی و زاهدیست
آن به که کار خود به عنایت رها کنند
بی معرفت مباش که در من یزید عشق
اهل نظر معامله با آشنا کنند
حالی درون پرده بسی فتنه میرود
تا آن زمان که پرده برافتد چهها کنند
گر سنگ از این حدیث بنالد عجب مدار
صاحب دلان حکایت دل خوش ادا کنند
م
یه جوونی بود یه دختری رو میخواست که سرپرست نداشت بعد
پسر عاشق میره خواستگاریش اما آشنایان دختره بهش جواب ردن میدن میگه هیچی
نداری برو بیرون . اونم میره . دختر بهش زنگ میزه میگه من پدر ندارم
یعنی حامی ندارم اگه مرد زندگی هستی بیا منو ببر! پسر عاشق قصه ی ما تصمیم
میگیره با دختر قصه ی ما فرار کنه . اون پسر عاشق یه دوست نافهمی داشت
قضیه فرار رو بهش گفت اونم بهش میگه فرار کار درستی نیست اگه میخایش برو
باهاش عقد کن یه روز وقت محضر میگیره خودش ش
❌زندگی دیگران را نابود نکنیم❗️
جوانی از رفیقش پرسید : کجا کار میکنی ؟ پیش فلانی، ماهانه چند میگیری؟ ۵۰۰۰. همهش همین؟ ۵۰۰۰ ؟ چطوری زندهای تو؟ صاحب کار قدر تو رو نمی دونه، خیلی کمه ! یواش یواش از شغلش دلسرد شد و درخواست حقوق بیشتر کرد ، صاحب کار هم قبول نکرد و اخراجش کرد ، قبلا شغل داشت، اما حالا بیکار است.
زنی بچهای را به دنیا آورد، زن دیگری گفت : به مناسبت تولد بچهتون، شوهرت برات چی خرید ؟ هیچی ! مگه میشه ؟! یعنی تو براش هیچ ارزشی نداری
یاد بگیریم که در زندگی دیگران دخالت نکنیم
جوانی از رفیقش پرسید: کجا کار میکنی ؟ گفت: پیش فلانی، پرسید ماهانه چند میگیری ؟گفت: 5000 افغانی، باز پرسید: همه اش همین 5000؟ چطور زنده ای تو؟ صاحب کار قدر تو را نمی داند. این حقوق تو خیلی کم است !!!آن مرد با شنیدن سخنان دوستش آهسته آهسته از شغلش دلسرد شد و درخواست حقوق بیشتر کرد، صاحبکار هم قبول نکرد و اخراجش کرد قبلا وظیفه داشت، اما حالا بیکار است.
- زنی کودکی را به دنیا آورد ، زن دیگری گفت : به من
درحالی که داشت پوسته ی آخرین دونه ی آبنباتشو باز میکرد خطاب به مامان گفت: مامانی! دفعه ی دیگه به عمه بگو بازم یه عااالمه برام آبنبات بفرسته!مامان قاشق بدست بالاسر قابلمه ی روی گاز بی حرکت موند. و من بغض چنگ انداخت به گلوم.جوجه که جواب نگرفته بود دوباره و سه باره حرفشو تکرار کرد و بعد که دید هیچ کدوممون حرف نمیزنیم، رفت دنبال بازیش.مامان همچنان پشتش به ما بود. به زن داداشم نگاه کردم و دیدم اونم چشمهاش غمگینهعمه هر وقت مامان داشت از خونه ش برم
شهید حاج قاسم سلیمانی نامه ای به صاحب خانه ای که در عملیات آزادسازی البوکمال از آن منزل به عنوان مقر خود استفاده کرده بود نامه ای نوشت، که در آن فروتنی و پایبندیش به حق آشکار می شود به نام خداوند بخشنده مهربان
از قاسم سلیمانی به خانواده عزیز و محترم. سلام بر شما.
شما واقعاً مرا میشناسید. ما مجاهدینی هستیم که به مسلمانان اهل سنت در سراسر جهان کمک کردیم.
ما شیعه هستیم و می توان گفت از اهل سنت هستیم زیرا ما بر مسیر سنت رسول خدا (ص) حرکت میکنیم، و ب
قبلا قضیه فقط فمنیست بود و برابری ن با مردان!
برابری ن با مردان رو هم در این دونستن که هرکاری مردا میکنن زنها هم میتونن! هر کاری!!!
از سیگار و پیپ و قلیون و کنار گذاشتن حجاب تا راننده تاکسی و اوتوبوس شدن و مثل مردها لباس پوشیدن و نصف شب تو خیابونا چرخیدن و. همه چی!
اینا قسمتای عادیشه. قضیه به جایی رسید که حالا میگن خانومها حق دارن اصلاح نکنن نظافت نکنن!! همیشه مرتب و تمیز نباشن.. حتی رفتارهای ملایم و نه نداشته باشن اصلا عده ای به عمد
میدونین به چی فکر میکنم،
به اینکه طرف دهنشو باز میکرد،
میگفت من از خانواده با اصل و نصبم،
هرکاری میکنم درسته،
تو یه ای،
دور سرت باید حلقه بندازن بکشن،
نمیدونم دوست پسرت شته بود،
یا مثلا آدم لاشی ای بود، یا تو اصلا نباید باهاش رابطه استارت میزدی،
و کلا کله ش رو توی همه ابعاد زندگی خصوصی من میکرد و اونم با تحقیر!
بعد یهو به خودش میاد، میبینه 37 ساله کلا پشت مو و گردنش رو تمیز نمیکرده.
مثلا فکر کن شرکت بزرگ بیزینیسی دنیا میخواستن استخدامت ک
سلام
آقا ما همیشه دوسداشتیم تو پستامون از این ایموجیا استفاده کنیم و بالاخره به رویای دیرینه خود رسیدیم
امروز پسر به شدت منو کلافه کرد هرکاریش میکردیم آروم نمی گرفت
منم برداشتم گذاشتمش تو کالسکه و بردمش بیرون کلی تو خیابونا گشتیم تا فسقلی خواب بره
وقتی رسیدم سرکوچه پیرزن همسایه به قصد احوالپرسی جلو اومد خیلی وقتا منو میبینه با یه حالتی نگا میکنه انگار منو نمیشناسه اصلا ، این دفعه حال مادر شوهرمم پرسید و حتی گفت پسرت خوبه !!!!
بعدشم گ
پدر در حال رد شدن از کنار اتاق خواب پسرش بود، با تعجب دید که تخت خواب کاملاً مرتب و همه چیز جمع و جور شده. یک پاکت هم به روی بالش گذاشته شده و روش نوشته بود پدر». با بدترین پیشداوری های ذهنی پاکت رو باز کرد و با دستان لرزان نامه رو خوند: پدر عزیزم،با اندوه و افسوس فراوان برایت می نویسم. من مجبور بودم با دوست دختر جدیدم فرار کنم، چون می خواستم جلوی یک رویارویی و تو رو بگیرم. من احساسات واقعی رو با این دختر پیدا کردم، او واقعاً معرکه است، ا
نامه ای دردناک بعد از شلیک گلوله سمیونف در هشتمین روز کمین، گلوله تک تیرانداز دشمن نشست بالای دو اَبروی رستمعلی و پیشانیش را شکافت. صدای یا زهرایش بلند شد و مغزش پاشید روی تنم و کیسه های کمین، با پشت سر آرام نشست روی زمین، سریع عکس گرفتم، به سه ثانیه نکشید که شهید شد. ناگهان از توی کانال یک نفر داد زد که رستمعلی نامه داری فرمانده نامه را گرفت و باز کرد،از طرف همسرش بود:
رستمعلی جان، امروز پدر شدی، وای ببخشید من هول شدم، سلام عزیزم، نمیدونی چ
امیرالمومنین علیه السلام
ﺷﺄﻥ تو در اندیشه ما جا شدنی نیست
درکوزه که جا دادن دریا شدنی نیست
هرچند که توصیف تو مولا شدنی نیست
تو لطف کنی ناشدنی ناشدنی نیست
طبعی که نپرداخت به نام تو تلف شد
بر خاک نوشتند علی ؛ در نجف شد
ماییم و دلی مست در ایوان طلایی
احسنت ! چه معماری انگشت نمایی
تاریخ ندیده به خود اینگونه بنایی
دارد هنر شیخ بهایی چه بهایی.
هرکس که تو را دید به زانو زدن افتاد
در صحن تو خورشید به جارو زدن افتاد
در خلقت تو هرچه خدا داشت عیان ش
شهردار آمده بود پیش مادر شهید رادمهر و خبر داد که قرار است در همین پارک معروف ساری، تندیس پسرت را نصب کنیم و .
خوشحال نشد!
مادر، مادر همان شهیدی است که سه بار می خواستند از او به خاطر مجاهدت های چشمگیرش به خصوص در جریان حرب تموز لبنان، تقدیر کنند، مخالفت می کرد و می گفت: هر وقت از همه بچه های لشکر تقدیر کردید با من نیز چنین کنید.
مادر شهید محمود رادمهر در پاسخ شهردار گفت: هزینه ساخت تندیس پسرم را بگذارید برای لایروبی رودخانه تجن. این رودخان
پدر در حال رد شدن از کنار اتاق خواب پسرش بود، با تعجب دید که تخت خواب کاملاً مرتب و همه چیز جمع و جور شده. یک پاکت هم به روی بالش گذاشته شده و روش نوشته بود پدر». با بدترین پیشداوری های ذهنی پاکت رو باز کرد و با دستان لرزان نامه رو خوند: پدر عزیزم،با اندوه و افسوس فراوان برایت می نویسم. من مجبور بودم با دوست دختر جدیدم فرار کنم، چون می خواستم جلوی یک رویارویی و تو رو بگیرم. من احساسات واقعی رو با این دختر پیدا کردم، او واقعاً معرکه است، ا
شهید حججی و دو آرزو محسن حججی کتاب شعر کودک حمید جیحانی نشر باران عشق
شهید حججی و دو آرزو : معرفی یک الگوی بی نظیر برای کودکان با یک کتاب بی نظیر
شهید حججی و دو آرزو : حمید جیحانی ، نشر باران عشق
معرفی:
دلم نمی خواهد این کتاب را تبلیغ کنم.نه اینکه بد باشد نه…اما آنقدر خوب است که هر چه بگویم حق مطلب را ادا نکردم.از تصویرگری بی نظیر و بی نقصش گرفته تا محتوای کامل و جامعشفقط میگویم در خانه هر کدام مان باید یکی از این کتاب باشد.
بریده کتاب:
از پسرش
ای شمس ولایت قمرت باد مبارک
میـلاد گرامـی پسـرت بـاد مبارک.از لحاظ روحی الان اینجا حالم رو خوب میکنه.
خوش ب حال مشهدیها
دلمون آب حقیقتا/قدر بدونید بخدا
اسم نبرم دیگع مشهدی بیان قدر بدونید لطفا و واسه ماهم دعا کنید
ی چی بگم:
من بابابزرگم تا آخرین لحظات نمیدونست ک پسرم(یعنی کلا طبق نقل قولها مامان و بابام ب هیچکی نگفتن) وقتی اذان ظهر شد و بدنیا اومدم بابابزرگم گفت اگه دختر بود اسمش رو بذارید معصومه اگه پسر بود ک بابام گفت پسره و اسمش رو گ
ای که جز خانه تو خلوت ما نیست که نیستهر چه گشتیم دراین میکده جا نیست که نیستمن که جز نام تو نامی نشنیدم بی شکجز صدای تو در این دهر صدا نیست که نیستکاسه ای اشک و دو جرعه نفسی با یادتشهر ما را به جزاین آب و هوا نیست که نیستصبح در شهرتو یک مشت گدا آمد و شبهرچه گشتیم ندیدیم، گدا نیست که نیستبسکه اخبار غدیرت همه جا پیچیده استخبری جز خبرت هیچ کجا نیست که نیستبر جهاز شتران حرف پیمبر این بوددست بالاتراز این دست خدا نیست که نیستآنکه محمود صدا کرده صدا ب
بعداز انتشار نسخه خدای جنگ 4
درسال 2021 نسخه دیگری از خدای جنگ ساخته میشه اما نه
بعنوان خدای جنگ 5
در سری بعدی خدای جنگ فلش بک به گذشته خواهد داشت
یعنی زمان بین خدای جنگ 3 و خدای جنگ 4 که
چرا دوباره کریتوس ازدواج کرد
علت تغییر چهره
و علت سلاح جدید تبر که در اخر بازی(یا اول بازی خدای جنگ 4) برمیگیرده
داستان خدای جنگ 2021 که هنوز اسم عنوانش نمیدونم چیه اما موضوع اصلی داستان در مورد
اتنا(atena) که کریتوس میفهمه از اول بازی سر کار بوده و اتنا میخاسته از
امام حسین (علیه السلام) در گوشه ای از مسجد نشسته بود. خلیفه دوم، بر منبر سخنرانی می کرد. در میان سخنانش آیه ی النَّبِیُّ أَوْلى بِالْمُؤْمِنینَ مِنْ أَنْفُسِهِم» (6 احزاب) را به خودش نسبت داد و گفت: من به مؤمنان از خودشان شایسته ترم!» امام حسین (علیه السلام) بلند شده و فریاد زد: ای دروغگو! از منبر پدرم رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بیا پایین که این منبر پدر تو نیست! عمر گفت: درست است، منبر پدر توست نه پدر من. این را چه کسی به تو یاد داده؟ پدرت عل
یادته از اُحد اومده بودم
پُر بود از زخم، تموم وجودم
سر و روم رو دیدی غرقِ خون بودش
تازه اول عروسیمون بودش
میدیدی روی تنم سرتا پا زخم
دیدی روی بدنم نودتا زخم
دونه دونه زخمامو دوا زدی
باز منو پسر عمو صدا زدی
با دعات کار علی نخورد گره
خندیدی دردِ تنم یادم بره
قول دادم بهت تلافی بکنم
دور بسترت توافی بکنم
تو که گفتی بی علی نمی تونی
چرا روتو از علی می پوشونی
این همه حرف نزدن برا چیه؟!
بغضای زهرای من برا چیه؟!
پهلوتو ت میدی تیر میکشه!
زخم سینه ات آهِ
#زود_قضاوت_نکنیم
پس از رسیدن یک تماس تلفنی برای یک عمل جراحی اورژانسی، پزشک با عجله راهی بیمارستان شد. او پس از اینکه جواب تلفن را داد، بلافاصله لباسهایش را عوض کرد و مستقیم وارد بخش جراحی شد. او پدر پسر را دید که در راهرو می رفت و می آمد و منتظر دکتر بود. به محض دیدن دکتر، پدر داد زد: چرا اینقدر طول کشید تا بیایی؟ مگر نمیدانی زندگی پسر من در خطر است؟ مگر تو احساس مسئولیت نداری؟» پزشک لبخندی زد و گفت: متأسفم، من در بیمارستان نبودم و پس از دریا
تو چه حقی داشتی بیای همه زندگی دخترت بشی و بری؟
حتما میخوای بگی نرفتی و منتظر حرکت منی.
منو بلاک کردی. هیچجوره جوابمو نمیدی. چه فکری باید بکنم؟
چه احساس متناقضی از دوست داشتن و نداشتن از تو دارم. میفهمی حق نداشتی حتی جای همه فانتزی های جنسی منو تو ذهنم بگیری.
میفهمی هنوز بدنم به فکر کردن به تو واکنش نشون میده؟
دو ماه اخیر منو تمام تحقیر و تهدید و تخریب کردی.
کاری با من کردی حتی اگه بهترین آدم دنیا هم بشم باز از خودم راضی نباشم.
همینجا بهت میگم: ح
یه قاچ خربزه تو سینی بود، مال برادرم. جوجه میگه بابا خرتو از اینجا بردار، میخوام خر خودمو بذارم :))) قبلا هم اسم این میوه "آقا سنگینه" بود! چون اولین بار که اسمشو نمیدونسته برداشته دیده سنگینه :)
خونهی خواهرم مورچه داره. هر خوراکی که به وروجک میدی، بعدا چند تیکهشو از اینور اونور خونه پیدا میکنی. ازش که میپرسی میگه اینو گذاشتم مورچهها قورت بدن :))) وی حامی تماااااااام حیوانات و البته موجودات است! اسمش رو باید مهربانو میذاشتن ^_^ یه با
دیروز با دوستای راهنمایی بعد از 7 سال اینا جمع شدیم دور هم. کلی حرف زدیم و خندیدیم و از هم دیگه خبردار شدیم و خوش گذشت. و چقدر تفاوت ها توو چشم میزد.
بچه ها قلیون کشیدن و من قهوه خوردم. دوست دارم درباره ی بچه ها بنویسم.
1. سین : دو سال و نیمه که فقط به خاطر لجبازی ازدواج کرده ولی شانس آورده. شوهرش رو دوست داره و میخواد به زودی بچه دار بشه. جالبه که سین دقیقا هم سن منه، توو یک روز به دنیا اومدیم!
میگفت شوهرش فکر میکنه خیلی چشم و گوش بسته بوده، ولی نبوده.
چرا پسر مرا کشتی؟!
پسر شاه عباس کبیر شمشیر بر روی پدرش کشید و قصد داشت او را
بکشد و بجای پدرش خودش شاه شود. شاه عباس کبیر یکی از سرداران قزلباش را فرستاد تا
پسرش را به قتل برساند. آن سردار آن پسر را به قتل رساند. شاه عباس کبیر او را
دعوت به مهمانی کرد و با او غذا خورد و بعد گفت این غذا چطور بود؟
سردار گفت: "مرشد کامل! خیلی عالی بود" شاه عباس
کبیر گفت: این از گوشت پسرت بود چرا پسر مرا کشتی؟! دو پسر دیگر شاه عباس کبیر نیز
قصد داشتند پدرشان را بکشند و خ
هم چهره اش شبیه خیرالله بود و هم اخلاق و رفتارش. خودش هم بنا داشت
راه برادر شهیدش را ادامه بدهد. با کارهای خوب و اخلاق دلنشینش همه را یاد خیرالله
می انداخت. موی سرش را هم طوری شانه می زد که شبیه او بشود. یک بار دو تصویر را
آورد گذاشت جلوی خاله اش و گفت: می توانی تشخیص بدهی کدامشان من هستم و کدامشان
خیرالله؟ تشخیص این دو عکس از هم، کار راحتی نبود.
این اواخر می گفت: هر جا می روم احساس می کنم خیرالله کنار من است و
انگار دارد نگاهم می کند. خواب دیده بود
پسر داد زد.
قرمز شد و جوش اورد تا مردانگی اش را به رخ پدرش بکشد.
پدر داد زد.
قرمز شد و جوش اورد تا مردانگی را درست به پسرش یاد بدهد.
****
همسرش با او در جمع شوخی ملایمی کرد.
او اخم کرد.
سر برگرداند و دیگر نگاهش نکرد.
زن ارام "طبق_عادت" درخود جمع شد.
****
دخترک گفت همین را بپیچید سمت راست پیاده
جمله اش را ناتمام گذاشت.
مرد همانجا ترمز زده بود.
****
چند پاره استخوان عزیز کرده اش که روی تخت افتاده بود را دراغوش گرفت و گریه کرد.
زیر گوشش حرف میزد.
اما مرد جز
امروز دوباره دلها لرزید اشکها غلطان و 13هزار مادر چشم براه امیدوارانه به ستاد رفتند .عزیز دلم؛ منم رفتم ؛با پاهای لرزان و عصای دلخون؛ منم رفتم ؛آمده بودم نوه گلت را نشانت بدهم ؛دلبرک بالا بلندم؛ امروز من مثل تو یواشکی از خانه بیرون رفتم ؛ یاد رفتنت به جبهه افتادم برای امیر حسین تعریف کردم گفتم بیا مثل پدر بزرگت یواشکی بریم تا کسی مارا نبیند ؛جان دل مادر روزی که رفتی پسرت در بطن مادرش یکماه بود امروز که به امید دیدنت آمدم نوه تو چهار ساله است .
پس از رسیدن یک تماس تلفنی برای یک عمل جراحی اورژانسی، پزشک با عجله راهی بیمارستان شد , او پس از اینکه جواب تلفن را داد، بلافاصله لباسهایش را عوض کرد و مستقیم وارد بخش جراحی شد.او پدر پسر را دید که در راهرو می رفت و می آمد و منتظر دکتر بود. به محض دیدن دکتر، پدر داد زد: چرا اینقدر طول کشید تا بیایی؟ مگر نمیدانی زندگی پسر من در خطر است؟ مگر تو احساس مسئولیت نداری؟پزشک لبخندی زد و گفت: "متأسفم، من در بیمارستان نبودم و پس از دریافت تماس تلفنی، هرچه س
پدر در حال رد شدن از کنار اتاق خواب پسرش بود، با تعجب دید که تخت خواب کاملاً مرتب و همه چیز جمع و جور شده. یک پاکت هم به روی بالش گذاشته شده و روش نوشته بود پدر». با بدترین پیشداوری های ذهنی پاکت رو باز کرد و با دستان لرزان نامه رو خوند: پدر عزیزم،با اندوه و افسوس فراوان برایت می نویسم. من مجبور بودم با دوست دختر جدیدم فرار کنم، چون می خواستم جلوی یک رویارویی و تو رو بگیرم. من احساسات واقعی رو با این دختر پیدا کردم، او واقعاً معرکه است، ا
از خودم خواسته ام بنویسم. نوشتن یعنی همین کاری که می کنم. ردیف کردن یک مشت کلمه که به لحظه به ذهنم می رسند و زنجیره آنها یادی را زنده می کنند. نویسنده ها باید جادوگر باشند. نیروی بی نهایت واژگان ، در دستان آنان هر آدمی را می تواند به مسلخ گاه ببرد. روی صندلی نشسته ایم و نوشته های نویسنده را می خوانیم و به دشت های سبز خیالی یک مکانی برده می شویم که طعم شیر بز کوهی را زیر دندان داریم و جام مان را با خورشید زرین پر می کنیم. این است معجزه! دست در دست نوی
پیر مرد روستا زاده ای بود که یک پسر و یک اسب داشت. روزی اسب پیرمرد فرار کرد، همه همسایه ها برای دلداری به خانه پیر مرد آمدند و گفتند:عجب شانس بدی آوردی که اسبت فرارکرد!
روستا زاده پیر جواب داد: از کجا میدانید که این از خوش شانسی من بوده یا از بد شانسی ام؟ همسایه ها با تعجب جواب دادن: خوب معلومه که این از بد شانسیه!
هنوز یک هفته از این ماجرا نگذشته بود که اسب پیر مرد به همراه بیست اسب وحشی به خانه برگشت. این بار همسایه ها برای تبریک نزد پیرمرد آمدند
تاکسی گرفتم رسیدم دانشگاه راننده گفت اینجا درس میخونی ؟ گفتم آره، گفت یادش بخیر منم ۴ سال پیش اینجا مکانیک میخوندم !
کلا همه انگیزم به فنا رفت :|
دختره توییت کرده ۱۹ سالمه بابام هنوز نمیدونه من چه نوع ماستی دوست دارم، یاد خودم افتادم کلاس سوم دبیرستان بودم مادرم به بابام گفته بود پاشو برو ببین پسرت درسش چجوریه؟ بابام اومده بود مدرسه رو پیدا نکرده بود برگشته بود خونه
خداوندا هر خریتی رو تجربه کردیم به جز خر پووووولی
آن را نیز به ما عطا ف
یک روز دختر یا پسرت، که هر کاری تونستی برای رفاه و آرامشش کردی، میاد بهت میگه دیگه نمیخواد با شما یعنی پدر و مادرش زندگی کنه. تعجب میکنی و ناراحت میشی. فکر میکنی کجا دیگه این همه عشق بیمنت به پاش ریخته میشه، کجا هر وعده غذای گرم میگذارند جلوش، کجا غیر این خونه و کنار پدر و مادرش میتونه اینقدر امن باشه. اما میدونی؟ نه تو کم گذاشتی و نه اون ناسپاسه. یک نیازی هست به اسم استقلال که از یک سنی میاد سراغت. شاید تو قبل این که نیازت به مرز
مستأصل مانده ام میان میدان، که عمر می رسد: به ضیافت که نیامده ای حر! مهیای نبرد نمی بینمت، نمی شنوی فریاد پر تکرارم را، که این جماعت به نظم آورم.»
به راستی می خواهی با حسین جنگ آغاز کنی؟»
عمر بی درنگ می گوید: نظاره کن که چه می کنم. جنگی که تنها، بریدن سرها و افتادن دست ها آغاز آن است. امروز.»
رهایش می کنم به قصد خیمه ام. چقدر این کلام را می شناسم. بریدن سرها و افتادن دست ها، آغاز آن است. انگار کن دیشب شنیده ام. آن قدر تازه می نماید که گوی
نمونه ای از نامه حضرت امام به همسرش
تصدقت شوم
تصدقت شوم؛ الهی قربانت بروم، در این مدت که به جدایی از آن نور چشم عزیز و قوت قلبم مبتلا گردیدم، متذکر شما هستم و صورت زیبایت در آیینه قلبم منقوش است. عزیزم امیدوارم خداوند شما را به سلامت و خوشی در پناه خودش حفظ کند. [حال] من با هر شدتی باشد، می گذرد، ولی بحمداللّه تا کنون هر چه پیش آمده خوش بوده و الان در شهر زیبای بیروت هستم؛ حقیقتا جای شما خالی است، فقط برای تماشای شهر و دریا، خیلی منظره خوش دارد.
صورتِ عکس تو آلبوم خیسه.
دوباره خاطرتو بوسیدم. (کلیک)
نگات کردم تو قابِ عکس، نمیدونم که بارِ چندمی میشه.
چقدر حیفه بدونِ تو موهام جو گندمی میشه. (کلیک برای گوش دادن)
یکی از بزرگترین آرزوهام نه نه. بزرگترین آرزوم این بود کنارت باشم و سفید شدن گیساتو ببینم. عشق کنم و بخونم. حرف و حدیثت منم، عاشقِ گیست منم. سپیده مثل برفه. راس راسی خیلی حرفه. (کلیک برای گوش دادن)
قشنگ میشد اگه بودی و من سفید شدن گیسهاتو میدیدم و قربون صدقه ی سپیدی و پا
بعضیها میگویند که نقاب کلا چیز خوبی نیست. چون یک سری از آدمها با زدن نقاب مثلا خوبی و خیرخواهی از پشت خنجر میزنند. من میگویم که نقاب هم مثل بقیه ابزارها کاربرد مفید و مضر دارد. کاربرد مضرش را که همه میدانیم. اما مفید مثل وقتهایی که بیحوصلهایم، خشمگینیم، نگرانیم، حالمان بد است، رازی برای پنهان کردن داریم اما نمیخواهیم دیگران بفهمند. نمیخواهیم نگرانشان کنیم یا سوال پیچ شویم یا میخواهیم تنها باشیم. این جور وقتها نقاب یک پن
ابرهای تیره آسمان زندگیام را پوشانده. خستهام. تعطیلات فرجهها را از شنبهی هفتهی پیش برای خودم آغاز کردهام و بیشتر از ده روز میشود که کلاسها را شرکت نکردهام. به قول دوستی، عملا دچار تعارض داخلی شدهام. حضور در خوابگاه را هم نمیتوانم تاب بیاورم. اما جایی را هم ندارم که بروم. نمیدانم راه درست و غلط کدام است. خستهام.
دیروز خواستم از واقعیت فرار کنم. بیهدف سوار اتوبوس شدم و به اصفهان رفتم. نمیدانستم کجا باید بروم. نمیدا
زود قضاوت نکنید
پس از رسیدن یک تماس تلفنی برای یک عمل جراحی اورژانسی، پزشک با عجله راهیبیمارستان شد ,,, او پس از اینکه جواب تلفن را داد، بلافاصله لباسهایش را عوض کرد ومستقیم وارد بخش جراحی شد ,,,او پدر پسر را دید که در راهرو می رفت و می آمد ومنتظر دکتر بود. به محض دیدن دکتر، پدر داد زد: چرا اینقدر طول کشید تا بیایی؟ مگرنمیدانی زندگی پسر من در خطر است؟ مگر تو احساس مسئولیت نداری؟پزشک لبخندی زد وگفت: "متأسفم، من در بیمارستان نبودم و پس از دریافت تم
شمس:
پدر عزیزم،
بدان ک این پسرت از تخمی متفاوت و برادرانش بیرون آمده؛ اگر دلت می خواهد، مرا جوجه اردکی فرض کن ک مرغ ها بزرگش می کنند. مطمئن باش ک عمرم را در مرغدانی نخواهم گذراند. در آبی ک از وارد شدن ب آن می ترسید، من جان می گیرم؛ چون بر خلاف شما می توانم شنا کنم. مسکن من دریاهاست.
اگر با منید، شما هم ب دریا آیید. وگرنه دخالت نکنید و در لانه تان بمانید.
من درویشی سرگردانم؛ در تبعید ابدی روی زمین.
در جستجوی زندگی ای هستم ک ب زیستنش بیرزد. ه
خواهرم گفت: تمام انسانها خاکستری هستن.
من گفتم: درسته. بعضیها خاکستری پُررنگ و بعضیها خاکستری کمرنگ. مثلاً یه قاتل، خاکستری پررنگه.
خواهرم جواب داد: از دید تو خاکستری پررنگه. تو که از گذشتهی اون قاتل خبر نداری! تو هیچ وقت جای اون نبودی؛ پس نمیتونی قضاوت کنی و حکم کنی که اون خاکستری پررنگه. مثلاً همین قاتل، از دید مادرش، شاید خاکستری خیلی کمرنگ باشه. پس همهی انسانها خاکستریاند. نه پررنگ. نه کمرنگ.
راست میگفت.
حالا نه که بگم ح
سلام
من مغازه دارم، یه ماهی میشد یکی از دخترهای همسایه مون وقتی از جلو مغازه رد میشد دائم نگاه میکرد و وقتی من متوجه نگاهش میشدم سریع نگاهش رو میید، حتی وقتی تو اتوبوس از جلو مغازه رد میشد بازم نگاه میکرد، من اوایل کاری نداشتم فکر میکردم شاید از رو کنجکاوی و از این حرفاست، ولی وقتی دیدم هی تکرار میکنه کم کم منم علاقه مند شدم بهش.
رفتم بهش پیشنهاد دادم که میخوام بیشتر آشنا بشم شمارم رو دادم بهش ولی زنگ نزد، دیگه از جلو مغازه هم رد نمیشد، منم
بده دوبالم تا بپرم همیشه سایت روی سرم
میخوام مث قاسم بشم و بشم شهید راه حرم
فدای تومنم پسر حسنم
ای عمو جان حسین 2
******
یتیمم و عشق حسنم
محاله
از تو دل بکنم
عموبده رخصت که بیام فدات
کنم این جون وتنم
ای عشق عالمین ای
عمو جان حسین
ای عموجان حسین 2
******
می خوام بشم مثل پسرت می
خوام بگردم دور سرت
مث عمو عباس علی ببین شده دستام سپرت
بین این همهمه اومده فاطمه
ای عموجان حسین 2
دانلو
#خانم زهرا
خواهرم گفت: تمام انسانها خاکستری هستن.
من گفتم: درسته. بعضیها خاکستری پُررنگ و بعضیها خاکستری کمرنگ. مثلاً یه قاتل، خاکستری پررنگه.
خواهرم جواب داد: از دید تو خاکستری پررنگه. تو که از گذشتهی اون قاتل خبر نداری! تو هیچ وقت جای اون نبودی؛ پس نمیتونی قضاوت کنی و حکم کنی که اون خاکستری پررنگه. مثلاً همین قاتل، از دید مادرش، شاید خاکستری خیلی کمرنگ باشه. پس همهی انسانها خاکستریاند. نه پررنگ. نه کمرنگ.
راست میگفت.
حال
وقتی چند روز پیش به شوخی به مامان گفتم که فکر میکنم یه دختره تو مدرسهمون موادفروشه، فکر نمیکردم امروز رو ببینم.
.
چند روز پیش داشتیم میرفتیم خونه. پسره تکیه داده بود بهنردههای جلوی مدرسه. دختره داشت رد میشد. پسره یه اشارهای بهش کرد و بعد دو تایی بافاصله و خیلی نامحسوس رفتن تو اون مجتمعه، جلوی مدرسه. چی بگم. برای مامان که داشتم تعریف میکردم گفتم فکر کنم دختره موادفروشه.
امروز اومدیم بیرون. پسره رو دیدیم اون ور. طوطی_یکی از بچهه
اعتقادات بهنام:
زندگی ترکیبی از سرمایه ها و محلهایی برای سرمایه گذاری است. اصلی ترین سرمایه هر انسان عمر اوست و در یک نگاه کلی دو موقعیت اصلی سرمایه گذاری حال و آينده انسان است. انسانی موفق خواهد بود که سرمایه خود را به صورت متعادل بین حال و آينده خود تقسیم کند. نه بیخیال از آينده وقت و پول خود را صرف خوشگذرانی کند و نه حال خود را فدای آينده های دور ودراز کند
وقتی بچهتر بودیم به ما میگفتند آيندهسازان! هنوز هم به بچههایمان میگویند احتمالا. حتی اسم کتابهای کنکور و تستمان آيندهسازان بود! از مدرسه تا آشنایان و غیره به ما میگفتند شما آينده کشور را میسازید. شما فرداهای کشور را رقم میزنید. یا آن لحن حماسی که میگفت: آينده از آن شماست» کشور مال شماست. این قلههائی که گفتم، متعلق به شماست» و ما با صداقت معصومانه خویش باور میکردیم!
ادامه مطلب
شاید دبستانی بودم، شاید هم هنوز مدرسه نمیرفتم. روز مادر که میشد، برای مادرم یک نقاشی میکشیدم. میگشتم از توی کتابها و مجلهها نقاشی یک مادر و پسر را پیدا میکردم و از روی آن نقاشی میکردم. وقتی که نوشتن یادگرفته بودم، در کنارش جملهای هم مینوشتم. این روند چند سالی ادامه پیدا کرد تا دوران راهنمایی که اولیات طراحی گرافیکی را یادگرفتم. از آن سالها، برای مادر و مادربزرگم یک طرح اختصاصی با کامپیوتر آماده و چاپ میکردم، گاهی به شکل ک
روزگاری به فقر وتنگدستی مبتلا شدم تا جایی که من وهمسر وفرزندم چیزی برای خوردن نداشتیم
خیلی بر گرسنگی صبر کردم پس تصمیم گرفتم خانه ام را بفروشم و به جای دیگری بروم.
درراه یکی از دوستانم به اسم
ابانصررا دیدم و او را از فروش خانه باخبرساختم
پس دوتکه نان که داخلش حلوا بود به من داد و گفت :
برو و به خانواده ات بده
به طرف خانه به راه افتادم
در راه به زنی و پسر خردسالش برخورد کردم به تکه نانی که در دستم بود نگاه کرد و گفت : این پسر یتیم و گرسنه است و ن
خیلی وقت بود از بیرون رفتنامون عکس نذاشته بودم!
هنوزم عاشق امتحان کردن غذای رستورانای جدیدم و ماشالا هنوزم که هنوزه مثه قارچ از کویر رستوران می زنه بیرون. امروز با دو تا از دوستای شیرینی پزی رفتیم یکی از رستورانای جدید رو افتتاح کنیم:
یه فضای قشنگ درست کردن با غذاهای خوشمزه. هنوز یکی دو قسمتش تکمیل نشده ولی تا همین جاشم رضایت بخش بود. البته به نظرم قیمت غذاهاش یه مقدار زیادی بالا بود که به کیفیت خوب غذا و اخلاق خوب کارکنان می بخشاییم!
الغرض ای
پایگاه تحلیلی خبری بانک و صنعت، مدیرعامل بانک مسکن ضمن تاکید بر اینکه سال آينده مسکن گران نمیشود، اعلام کرد: زنجیره تأمین مالی مسکن تابستان آينده نهایی و اجرا میشود که بر اساس آن هزینههای ساخت و ساز تا 30 درصد کاهش خواهد یافت.
متن کامل خبر: سال آينده مسکن گران نمیشود
شعر وفات حضرت ام البنین سلام الله علیها-21
**************
علی انسانی
گمان مکن پسرت ناتنیبرادر بود
قسم به عشق، کنارم حسین دیگر بود
منال ام بنین و ببال از عباس
تو شیرمادر و شیر تو شیرپرور بود
سقوط قلعهی خیبر اگر به نام علیست
فرات، خیبر دیگر؛ یل تو حیدر بود
ز شام تا به سحر دور خیمهها میگشت
که ماه هاشمیان بود و مهرپرور بود
به لرزه بود از او پشت هفتپشت ستم
یل تو یکتنه یک تن نبود، لشگر بود
به جای دست روی چشم خویش تیر گذاشت
ببین که تا به چه حدی مطیع
معرفی ارزهای دیجیتال آينده دار
ارزهای دیجیتال آينده دار ، در عصر دیجیتال و دیجیتالی شدن زندگی انسان ، منجر به پیدایش پول های دیجیتالی شد . اما بشر نتوانست در این زمینه پیشرفت زیادی داشته باشد تا این که اولین رمز ارز در سال ۲۰۰۸ تا ۲۰۰۹ به دنیا معرفی شد .
بله این ارز دیجیتالی که نام آن بیت کوین بود توانست بسیار قوی ظاهر شود و در میان مردم محبوبیت زیادی هم کسب کرد .
ارزهای دیجیتال آينده دار
الان من حدود ۱۶ روز هست که از خونه نرفتم بیرون و رسماً وحشی شدم و دارم خل میشم از تو خونه بودن موندم این بندههای خدایی که به حبس ابد و یک روز محکوم میشن که هیچ جوره عفو نداره چی میکشن؟ واقعا مجازات انسانیای نیست آدم بمیره بهتره تا توی چنین شرایطی تا آخر عمرش زندگی کنه.
اما خب این ۱۶ روز یک فایده مهم داشت اونم این بود که بیشتر روی آدمها دقیق شدم و بیشتر به این نتیجه رسیدم هنوز خیلی چیزها برام عجیبه مثلا دایره دوستام! من دوستای خیلی صمیمیم
باز فیلش یاد هندوستان کرد ،این جمله شاید کوتاه باشد اما نصف زندگی بنده، با این جمله ی کوتاه گذشته است . از کودکی یکی از آرزوهایم این بود که مدیر عامل شرکت بشوم. روزی معلم انشا این موضوع را روی تخته نوشت” اگر مدیر عامل بودید، چه می کردید؟” همه ،تندوتند با هیجان شروع به نوشتن کردند جز من که نشستم دم پنجره و بیرون را تماشا می کردم! معلم دلیل ننوشتنم را پرسید :درجواب گفتم:” هیچی منتظرم تا منشی ام بیاید و برایم تایپ کند” این را هم بگویم که من قو
امیر پورکیان دانلود فیلم آينده محصول 1399, دانلود فیلم آينده امیر پورکیان با لینک مستقیم رایگان کامل کم حجم کیفیت بالا عالی بلوری 4k, دانلود فیلم سینمایی ایرانی آينده امیر پورکیان جدید بدون تگ آرم تبلیغاتی و نیاز به خرید اشتراک ویژه امیر پورکیان
ادامه مطلب
درباره این سایت